جلسه چهارصد و سی و هفتم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

روح

تفسیر ذات در قرآن

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

چند مرکز از برای روح و یا به تعبیری دیگر نفس انسانی انسان است. یک مرکز که مرکز زیربنا است که فطرت است که آن را بحث کردیم و دو مرکز قبل از صدر است و دو مرکز بعد از صدر است که بحث امروز ما راجع به صدر است. بر حسب مطالعه مشروح و مفصّل در آیات صدر و قلب و عقل و لبّ و فطرت و فؤاد این تقسیم را عرض می‌کنیم. تقسیم خیالی نیست، بلکه تقسیم واقعیت دارد. عقل مطالب را بررسی می‌کند، احیاناً تبدیل به لب می‌شود، احیاناً بی‌عقلی می‌شود. در هر دو صورت نفی و اثبات بررسی مطالب است. عقل دستور عمل نمی‌دهد. لب هم دستور عمل نمی‌دهد. بلکه اتاق عقل و بعداً اتاق لب برای کسانی که سالک إلی الله هستند و یا فقط اتاق عقل برای کسانی که سالک إلی الله نیستند، مرکز دریافت است، مرکز توجّه است، مرکز تصمیم‌گیری و اراده نیست.

مرکز دوم که مرکز تصمیم‌گیری و اراده است، دستور عمل است، اراده ملاصق با عمل است، صدر است و این اراده ملاصق با عقل که بُعد اوّل آن صدر است و بُعد دوم قلب است که قلب هم بر حسب آیه‌‌ای در صدر است. «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتي‏ فِي الصُّدُورِ»[1] که صدر ظرف است و جایگاه از برای قلب انسان است، چنانچه عقل انسان جایگاه لب است و جایگاه هر دو مغز است. مراحل سه‌گانه‌ای از برای تقوی و یا طغوی وجود دارد. ما مرحله تقوی را که ابعاد آن بیشتر است بحث می‌کنیم، بعد مرحله طغوی که ضد تقوی است.

پنج مرحله است که این مراحلی است که منتهی به عمل است. مرحله اولی عقل است و بعداً لب است. عقل در هر مرتبه‌ای از مراتب که درصد عاقلانه عمل می‌کند و لب که صد درصد عمل می‌کند، عمل آن فکر است، عمل آن تصمیم است. تصمیم است و فکر است و بررسی است و غربال کردن مطالب است. عقل اگر عاقلانه فکر بکند، غربال اوّل است که حق را از باطل تمیز می‌دهد و لب غربال قوی‌تر است. مانند عرفات و مشعر الحرام که عرفات شناخت شیطان و شیطنت‌ها است و رحمان و رحمانیت‌ها است. امّا در مشعر الحرام آنچه را در عرفات به طور وسیع دریافتیم، در مشعر الحرام غربال دقیق‌تر و عمیق‌تری انجام می‌دهیم و در منا جای عمل است.

همین‌طور در درون روح انسان دو بُعد قبل از صدر است و دو بُعد بَعد از صدر است. دو بُعد قبل از صدر عبارت است از عقل و بعد لُب که مرکز غربال و غربال بیشتر است، مرکز تمییز است، مرکز تفکّر است و مرکز تصمیم قبل از عمل است، تا به صدر برسد. صدر اتاق فرماندهی است. صدر انسان برحسب آنچه از آیات صدر استفاده می‌شود، مرکز تعقّل نیست، مرکز لب نیست، مرکز اندیشه و فکر نیست، مرکز بررسی نیست، بلکه مرکز فرماندهی است و این فرماندهی که در صدر واقع می‌شود، صدر روح انسان است. چون صدر یعنی آغاز. آغاز انسانیت انسان در بُعد عمل چه تقوا باشد و چه ضدّ تقوا باشد، صدر است.

-‌ [سؤال]

-‌ بله، عرض می‌کنم. پس لفظ این صدر مطابق معنا و حقیقت است. صدر انسان مرحله آغاز فرماندهی عملی انسان است، عمل سلبی، عمل ایجابی، عمل تقوی، عمل طغوی برحسب آنچه از آیات صدر استفاده کردیم و به طور مبسوط عرض خواهیم کرد. خوب قلب چطور؟ صدر مرکزِ مرکز فرماندهی اوّل است. قلب مرکز فرماندهی عمیق‌تر است، فؤاد مرکز فرماندهی اعمق است. سه غرفه در درون روح داریم که این سه غرفه با درجات خود و یا درکات خود، درجات آن‌ها در سلوک إلی الله و درکات آن‌ها در سلوک إلی الشّیطان سه غرفه فرماندهی است. فرماندهی صدر و بعداً قلب و بعداً فؤاد.

-‌ [سؤال]

-‌ تکامل هستند و با هم هستند. بله، با هم هستند. مثلاً فرض کنید نان که می‌خواهند بپزنند، نان که بپزنند کارگرها با هم هستند، یکی خمیر می‌کند، یکی خمیر را ترتیب می‌دهد، یکی شکل نان درست می‌کند، یکی تنور می‌زند، یکی درمی‌آورد. تمام با هم هستند و ترتیب هم دارند. این‌جا هم همین‌طور است. اوّل عقل از فطرت می‌گیرد و یا نمی‌گیرد، در درجه و در دَرَک. حالا می‌گیرد را عرض می‌کنم. عقل از فطرت می‌گیرد، از فطرت که می‌گیرد، تعقّل می‌کند. تعقّل می‌کند، به لب می‌رسد. فطرت فرماندهی عملی ندارد. عقل فرماندهی عملی ندارد، لب فرماندهی عملی ندارد. فرماندهی علمی است. یا به تعبیر دیگر تفکّر است، غربال مطالب است. زشت و زیبا را از هم جدا کردن است. غربال اوّل در صدر است، دوم در قلب است و سوم در فؤاد است و روی همین جهت از آیات صدر به خوبی استفاده می‌شود که صدر انسان اتاق فرماندهی است، مماس با هم هستند. حالا فرماندهی در درون، فرماندهی در برون. فرماندهی در درون: عقیده، علم، فرماندهی در برون: عمل چه سلباً و چه ایجاباً. ایجاب فعل واجبات و سلب ترک محرّمات. این مجموعه چیزی است که ما از آیات استفاده می‌کنیم. به طور مجمل عرض کردم.

مطلب دوم: آیا این صدر که در قرآن شریف در بسیاری از آیات آن لفظ اضافه‌ای دارد. «ذات الصّدور» این «ذات الصّدور» چیست؟ در لغت باید بحث بکنیم، چون لغت کلید فهم است. ظاهراً در «ذات الصّدور» ما چندان بحثی یا بحث موضوعی تا کنون نکرده باشیم مگر در تفسیر. «ذات الصدّور» از نظر سبر و تقسیم، ذات: این لغت بر چه مبنا است، بر چه اصل است؟ ذات که مذکّر آن ذا باشد و مؤنّث آن ذات است یا ذو است که به معنی صاحب و مالک باشد ذو المال مثلاً که ذو است، منتها یا ذو المال است مذکّر است یا ذات المال است مثلاً که مؤنّث است.

آیا اشاره است؟ ذات اشاره مؤنّث است که ذا اشاره مذکّر باشد و ذات اشاره مؤنّث باشد. یا به معنی صاحب است، یا نه به معنی اشاره و نه به معنی صاحب است، بلکه ذات در مقابل عَرَض است. ذات که در فلسفه استعمال می‌شود، در مقابل عرض است. «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ»[2] یعنی ذات در مقابل عرض یا چهارم که چهارم را حالا عرض نمی‌کنم. این سه‌تا که رد شد به چهارم می‌رسیم. امّا اینکه ذات اشاره باشد، اشاره مؤنّث باشد. ذا اشاره مذکّر، ذات اشاره مؤنّث. این از چند بُعد غلط است:

1-‌ ذا که اشاره مذکّر است، اشاره مؤنّث آن ذات نیست، ذی است که این یاء، یای تأنیث است. این اوّلاً.

2- اگر اشاره باشد «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» یعنی علیم است به اشاره سینه‌ها یا به خود سینه‌ها؟ ذوات سینه‌ها، جهات سینه‌ها، اعمال سینه‌ها، وضع فرماندهی سینه‌ها، فرماندهی شر و فرماندهی خیر.

بنابراین ذات الصّدور هم از نظر لغت و هم از نظر معنا با آیات «عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» ذات الصّدور، ذات الصّدور… مناسبت ندارد. یا ذات به معنای صاحب باشد، ذو مذکّر، ذات مؤنّث. اگر ذات به معنای صاحب باشد «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» یعنی خداوند علیم است به صاحب صدور. خود صدور، چرا صاحب صدور؟ صاحب صدور روح است، صاحب عقول روح است، صاحب صدور روح است، عقول قلوب، صاحب الباب، روح است. چرا «عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» که مراد صاحب باشد؟ بله، ذات و ذو به معنای صاحب استعمال شده است، ولکن در ذات الصّدور معنا ندارد.

پس معنای اوّل غلط و معنای دوم غلط که ذات اشاره به مؤنّث باشد، ذات به معنای صاحب باشد و همچنین معنای سوم که ذات در مقابل عرض باشد. آیا «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» به این معنا که خداوند به ذوات صدور علیم است، اوّلاً: نفی عرض نمی‌کند؟ ثانیاً: آیا عرض صدور مقصود است؟ انشراح صدور، بلاء صدور، ضیق صدور، عماء صدور، مَراء صدور. ده، پانزده خصلت شرّیر که از برای صدور ذکر شده است که همه بر مبنای ضیق صدر است با این معنا مناسبت ندارد. «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» یعنی ذات در مقابل صفت. آخر باید صفت باشد. این‌ها صفات صدور هستند. صدر یک ذات دارد و صفاتی […] خداوند به صفات صدور آگاه است و جای آگاهی به صفات صدور همین‌جا است که صفاتی از برای صدور ذکر کرده است، نه «عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» یعنی ذوات صدور.

پس معنی چهارمی باید باشد. «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» یعنی به جهت صدور. توجّهات صدور، فرماندهی صدور، به اراده‌های مماس با اعمال صدور خداوند علیم است. البتّه علیم است به ذات صدور مقابل عرض. در اشاره که هیچ، در مُلک هم که هیچ. ولکن این صدوری که در «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» و یا آیات دیگر که ذات صدور است، ذکر شده است، اعمال صدور را می‌خواهد بیان بکند. عمل خیر، عمل شر، ضیق، انشراح، عماء، بصیرت، هدایت، ضلالت و ابعاد دیگر که عرض می‌کنیم. از مجموعه آیات استفاده می‌شود که صدر انسان دارای ابعاد خیر و ابعاد شر است. بُعد خیر: انشراح بالایمان، انشراح بالهدی، انشراح بالایمان. این بُعد خیر است. ابعاد شر: غیب، تنازع، اخفاء، عماء، تخفی الصّدور، یوسوس «يُوَسْوِسُ في‏ صُدُورِ النَّاسِ‏»[3] وسوسه در عقل نیست، در قلب نیست، وسوسه گرچه باشد، ولی وسوسۀ اصلی در مرکز فرماندهی است. آن وسوسه‌ای که بسیار خطرناک است، در اتاق فرماندهی است، در قلب مطلبی نیست. اگر در اتاق فرماندهی وسوسه انجام شد، فرماندهی غلط خواهد شد. بغضاء، «حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ»[4] غِل: «يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ»،[5] «تُكِنُّ صُدُورُهُمْ»[6] کبر، رهبت، حوط، حرج، ضیق، مرض و از این قبیل‌ها.

حالا ما به آیات تفصیلاً مراجعه می‌کنیم، ولی این مطلب را تمام کنیم که ذات الصّدور که در آیات زیادی ذکر شده است، سه معنای اوّل هم لغتاً و هم معناً مناسبت ندارد. البته معناً ذات در بعضی آیات با ذا مناسبت دارد. در بعضی از آیات مناسبت با صاحب دارد، مناسبت با اشاره ندارد، چون هم لغتاً و هم معناً درست نیست و مناسبت با جهت دارد و جهت استثناء است. «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ»[7] یعنی ذات مقابل عرض؟ اشاره؟ جهت الیمین و جهت الشمال. «نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ» یعنی به جهت یمین و به جهت شمال. پس جهت معنایی است که هم از قرآن شاهد دارد و هم تناسب با ذات الصّدور همین است که «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» خداوند بعد از صفاتی که ذکر می‌کند، صفات خیر و یا صفات شر و یا صفات میانه‌ای که از برای صدور ذکر می‌کند «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورُ» به جهات صدور، به انواع فرماندهی و جهات فرماندهی و اوصاف فرماندهیِ صدور، خداوند علیم است، نه اینکه علیم به ذات است و از صفات بی‌خبر است.

-‌ [سؤال]

-‌ آیه، روایات نه. «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ» تفسیر قرآن به قرآن است. از این آیات زیاد داریم. «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ» را از باب نمونه عرض کردم که «ذاتَ الْيَمينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ» یعنی جهت الیمین و جهت شمال و قرآن در کلّ ابعاد غنی است. در معنی آیه، معنی جمله، معنی لغت، معنی حرف، معنی فعل، معنی اسم. یعنی کلاً ما به هیچ کتاب لغتی در تفسیر لغات قرآن و جملات قرآن احتیاج نداریم و معنی استغنای قرآن کلاً همین است که بارها عرض کردیم.

-‌ [سؤال]

-‌ بله. سؤال خوبی است. مثلاً عقل تمییز می‌دهد، لبّ هم تمییز می‌دهد، ولکن جای لب کجاست؟ جای آن عقل است. عقل ظرف است از برای لب. عقل که ظرف است از برای لب، گاهی ظرف فرماندهی می‌دهد و لب در کار نیست، فرماندهی ناقص است. گاه لب فرماندهی می‌دهد و عقل کنار می‌رود، این فرماندهی لب اقوی است. بنابراین دو ظرف و مظروف داریم: یکی عقل است که ظرف از برای لب است و فطرت است که ظرف است از برای هر دو که زیربنای انسانیت انسان است و همچنین: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتي‏ فِي الصُّدُورِ»[8] ظرف صدر است، قلب مظروف است. جایگاه قلب ظرف است، منتها جایگاه قشر است و قلب لب است. لبّ عقل، لب است و لبّ صدر عبارت از قلب است و لبّ قلب عبارت است از فؤاد. حالا مراتبی را که عرض کردیم، تکرار نمی‌کنیم و مراتبی که عرض نکردیم عرض خواهیم کرد.

ما ابعادی را از برای صدور در آیات صدور استفاده می‌کنیم. از جمله این آیه را مقدّمتاً بخوانیم. صفحه 144 قرآن. انعام، از آیه 125 «أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ»، «فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ» این در حقیقت امّ الآیات است «فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ * وَ هذا صِراطُ رَبِّكَ مُسْتَقيماً قَدْ فَصَّلْنَا الْآياتِ لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ‏». «فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ» کسی را که خداوند اراده دارد او را هدایت کند و البتّه اراده مجانی نیست. اگر انسان از نظر برونی و درونی اراده هدایت بکند، ولکن چون مطلق نیست، خدا به او در بُعد هدایت کمک می‌کند. کما اینکه آیات دیگر، آیات هدایت و آیات ضلال این معنا را می‌رساند. پس خداوند اراده کند کسی را به صراط مستقیم و به صراط خود هدایت بکند، این مجانی نیست، بلکه «الَّذينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً»[9] کسانی که به فکر خود، به عقل خود، به علم خود راه یافتند، ولکن چون مطلق نیستند «زِدْناهُمْ هُدىً‏َ»[10] یا «زادَهُمْ هُدىً وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ‏».

«فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ»[11] چه کار می‌کند؟ «يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ» اسلامِ لفظ نیست، ایمان نیست، اسلام است. اسلام بعد الایمان است. اسلام بعد الایمان این است که کاملاً صدر انسان تسلیم باشد، کاملاً قلب انسان تسلیم باشد و کاملاً فؤاد انسان تسلیم باشد، با مراتبی دارد. «يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلام» این صدر که ظرف قبل است، وقتی از برای اسلام باز شد، مظروف هم که لبّ است که قلب است، برای اسلام باز می‌شود. این نکته اولی.

نکته دوم: «وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ» و کسی که خداوند اراده دارد او را اضلال کند «فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»[12] کسی که به اختیار خود و اراده خود راه کج را می‌رود، راه انحراف را می‌رود، در ابعاد درونی و برونیِ وجود خود، خداوند هم او را اضلال می‌کند. تکلمه هدی با خداست و تکلمه ضلال با خداست، هر دو هم بر مبنای اختیار است. مثلاً «أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطينَ عَلَى الْكافِرينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا»[13] یعنی چه؟ خداوند شیطان را بر کفّار می‌فرستد، کفر آن‌ها زیادتر می‌شود. پس بر مؤمنین ایمان آن‌ها زیادتر می‌شود، بر کفّار، کفر آن‌ها. این‌ها عقاب دنیوی است.

عقاب هم عقاب دنیوی است و هم عقاب بعد الموت است. عقاب دنیوی؛ کسی که از روی عناد کافر می‌شود، خداوند به کفر او کمک می‌کند، یعنی جلوی هدایت او را می‌گیرد، جلوی کفر او را نمی‌گیرد. به کفر او کمک می‌کند، یعنی خداوند او را به حال خود وامی‌گذارد. واگذاشتن به حال خود، یزید ضلالاً علی ضلال «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ»[14] ولکن کسی که خدا او را به حال خود واگذار نکند، چون اراده هدایت او مطلق نیست، خداوند به او کمک می‌کند. اسباب هدایت را برای او روشن‌تر و عمیق‌تر قرار می‌دهد. «وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً».[15]

یک حَرِج داریم و یک حَرَج، حَرَج با حَرِج فرق دارد. حَرِج، اصلاً حَرِج درخت‌های تودرهم است. تودرهم بودن درخت‌ها دو نوع است: یک مرتبه طوری شاخه‌های درخت تودرهم است که به زحمت می‌شود انسان خود را نجات بدهد. این حَرِج است. یک مرتبه حَرَج است، مثل «زیدٌ عدلٌ». «زید عادلٌ» با «زید عدلٌ» فرق دارد. «زید عادلٌ» ممکن است غیر عدالت هم انجام بدهد، «زید عدلٌ» یعنی صرف مجسمه عدالت است. «يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرِجاً» نیست، چون نقطه مقابل آن است. نقطه مقابل «فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ» این نقطه مقابل است که اعلای هدایت است و حرج ندارد و ادنی و اذلِ ضیق «وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً» اصلاً آن‌چنان تو در تو است، صدر او آن‌چنان درهم است که اصلاً جای روزنه نوری وجود دارد، یک نقطه نور در او وجود ندارد که به طور کلّی اصلاً راه را بسته است.

«كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ» یک نکته ریز در این‌جا است که سابق کسی نمی‌دانست، اخیراً دارند می‌دانند که برای زمین یک کره فضا است که کره اکسیژن است که می‌شود تنفّس کرد، ولکن انسان از کره اکسیژن که یا صد کیلومتر است یا کمتر یا بیشتر بالاتر برود، دیگر این ضیق خناق است، نمی‌تواند نفس بکشد، مگر اینکه با خودش ببرد و لذا کیهان‌پیماها اکسیژن با خود می‌برند که در کره ماه و مریخ و بالاخره بالاتر از کرۀ فضا بتوانند نفس بکشند. این آیه اشاره به این است. «يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ» «یَصعَدُ فی السّماء» نیست. کسی که به زحمت بسیار زیادی با کیهان‌پیما می‌رود، برای اینکه انسان پر که ندارد. اگر با کیهان‌پیماهای فضاپیما بالا برود، به جایی می‌رسد که «يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ» به زحمت در آسمان بالا می‌رود، این به زحمت بالا رفتن دو نوع است: یک مرتبه صرف بالا رفتن جسم است، زحمت ندارد، با هواپیما می‌رود. با وسائل در عمق فضا می‌رود تا آن‌جا که اکسیژن است، ولکن اگر از آن محل اکسیژن بالاتر برود، این «يَصَّعَّدُ» می‌شود نفس تنگ می‌شود. نفس که تنگ می‌شود یک وجب هم نمی‌شود بالا رفت.

بنابراین «يَصَّعَّدُ» سه بُعد دارد؛ صعود در سماء. یک صعود عادی است که انسان پرش می‌کند. یک صعود غیرعادی است که پرش با هواپیما است، پرش با هواپیمای عادی. یک صعود غیرعادی‌تر است که پرش با کیهان‌‌پیما است فوق فضای اکسیژن. «يَصَّعَّدُ» این را می‌خواهد بگوید. «كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ» چون حرج چیست؟ یعنی راه تنفّس، روزنه نور، راه نجات کلاً بسته، خلاص. وقتی انسان «يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ» به زحمت و دشواری و مرارت بالا برود، دیگر این‌جا جای نفس کشیدن نیست، مگر با خود نفس ببرد. پس این اشاره به این بُعدِ علمی هم هست.

«كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ» نه «فی الذین» نه «إلی الذین»، بلکه «عَلَى الَّذينَ» علی احاطه است. یعنی رجس را که ضیق قلب است، ضیق صدر است و ظلمت صدر است به طور مطلق، بر کسانی که «لا يُؤْمِنُونَ»، «لا يُؤْمِنُونَ»، عمداً و عناداً و علماً کافر هستند و ایمان نمی‌آورند. در مقابل، شرح صدری است که خداوند به موسی داد، به انبیاء داد، به رسول الله (ص) داد که آیات آن را می‌خواندیم.

از جمله آیاتی که نظیر این آیه است، آیه 106، سوره 16 (نحل): «وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً» ببینید کسی که «شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً» در بُعد امکانِ خود و در بُعد توان خود، سینه را به کفر باز می‌کند. چون باز شدن سینه یا به ایمان است یا به کفر است. باز شدن سینه به ایمان، شرح صدر واقعی است و باز شدنِ به کفر ضیق است. این باز می‌شود، وقتی که باز می‌شود… مثلاً فرض کنید اگر انسان یک فضایی را کلاً تاریک بکند، باز کرده است به تاریکی، ولی ضیق از روشنی است. در اینجا هم شرح صدر بیشتر استعمال می‌شود در باز شدن سینه به نور، به ایمان، به هدایت. «وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً» کسی که سینه را با کفر باز کند، یعنی سینه را از نور خالی کردن، از هدایت و رحمت خالی کردن و کلاً ظلمت را زیاد کردن. منتها این ظلمتی را که کافر در صدر خود ایجاد می‌کند و تمام صدر او کفر است، ولیکن این مطلق نیست، مطلق آن با خداست. «وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ»، «غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ»، از ابعاد «غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ» این است که «وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً»[16] اضیق و احرج و ادنی می‌شود از آنچه در بُعدِ انسانِ بشری است. این دو آیه مربوط به انحراف صدر می‌شود.

اما آیاتی که در نقطه مقابل است، مثلاً سوره اعراف، آیه 2: «كِتابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلا يَكُنْ في‏ صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ لِتُنْذِرَ بِهِ وَ ذِكْرى‏ لِلْمُؤْمِنينَ»‏ کتابی است که نازل شد. البتّه این کتاب مسئولیت بیشتر دارد از نظر تلقّی، از نظر عمل، از نظر انذار و تبشیر. از دو نظر ضیق صدر وجود ندارد. از نظر اینکه سینه پیغمبر باید منزلِ نزول آیات باشد، سینه و قلب او منزل نزول آیات باشد، این از نظر عملی، از نظر تلقی کاملاً منشرح است، ولکن از نظر «لِتُنْذِرَ بِهِ» از نظر خودش کلاً منشرح است. «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ‏»[17] ولکن از نظر انذار و ابلاغ به زحمت می‌افتد. مبتلای به تکذیب می‌شود، به هجرت می‌شود که کفّار که برخورد بد دارند، بدترین برخورد را با رسالت قرآنی دارند، این تقریباً ناراحتی ایجاد می‌کند. ولکن این ناراحتی ایجاد کردن، ضیقی که به معنای ظلمت باشد نیست، ضیق است در بُعد نور. کسی که برای اناره مردم و هدایت مردم کتک بخورد، فحش بشود، به زحمت بیفتد و فلان، این ضیق نیست، طبعاً انسان ناراحت می‌شود، ولکن «فَلا يَكُنْ في‏ صَدْرِكَ» نمی‌گوید در صدرت حرج هست، می‌گوید نباشد، نهی می‌کند. نهی از چیزی یا این چیز واقع است و نهی می‌کند یا واقع نیست. حالا فرض کنید واقع باشد، فرض کنید واقع باشد، چنانکه در بعضی آیات این‌طور است. در بعضی آیات اشاره شده است که پیغمبر «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ‏»[18] می‌دانیم که سینه تو تنگ می‌شود. سینه عملی، نه سینه عقلی، نه سینه فکری، نه سینه لبّی، بلکه سینه عملی. یعنی اتاق فرماندهی تو در بُعد رسالت انذاری و در بُعد رسالت تبشیری تنگ می‌شود، از انذار خسته می‌شوی، ولکن ما تو را تأیید می‌کنیم.

حالا در این‌جا «كِتابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلا يَكُنْ في‏ صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ»[19] در چه؟ در بُعد «أُنْزِلَ»؟ خیر. تفهّم؟ نخیر. عمل خود پیغمبر؟ نخیر. ایمان و علم پیغمبر؟ نخیر. در بُعد «لِتُنْذِرَ بِهِ وَ ذِكْرى‏ لِلْمُؤْمِنينَ». در «ذِكْرى‏ لِلْمُؤْمِنينَ» حرج نیست. در ‏«لِتُنْذِرَ بِهِ» انذار «وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا»[20] آن مردمی که الدّ اعداء حق هستند و خیلی خشن هستند و خیلی سخت هستند و عکس‌العمل‌های بد نشان می‌دهند، در این‌جا آن حرجی که در تو ایجاد می‌شود که طبیعی است، آن هم «لا یَکُنْ».

آیه 12، سوره هود: «فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى‏ إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ» باز ضیق صدر چیست؟ ضیق صدر در بُعد مذمّت نیست. در بُعد مدح است. شاید بعض آنچه را به تو وحی شده است، شاید فکر می‌کنی که تأخیر بیندازی یا ترک بکنی تا اینکه ما امر کنیم. «فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى‏ إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ» نه، این کار را نکن. آیه دیگر: سوره 15 (حجر)، آیه 97: «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ‏» که ضیق در بُعد آخر است، در بُعد فرماندهی است و لذا صدر است، ضیق قلب نیست. در بُعد فرماندهی است. این فرمان رسالتی که تو می‌دهی، این فرمان بر اثر انکارها و تکذیب‌ها مبتلای به ضیق می‌شود.

«أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ»‏ سؤال: آیا پیغمبر بزرگوار شرح صدر نداشت که خداوند بگوید: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ»؟ اگر شرح صدر نداشت، پس ضیق صدر داشت؟ چگونه پیغمبری که صدر او از نور ایمان و از هدایت ضیّق است، مرکز وحی قرار می‌گیرد؟ عرض می‌کنیم: شرح صدر مراتبی دارد. کما اینکه ایمان مراتب دارد. ایمان مراتب دارد، عمل صالح مراتب دارد، شرح صدر مراتب دارد. صدر پیغمبر در بُعد طاقت بشری و در بُعد عمل بشری منشرح‌ترین صدور بود. منتها انشراح این صدر، انشراح مطلق نبود، چون وحی نشده بود. قبل از وحی قرآن، صدر پیغمبر از نظر توحید ایمانی و ایمانِ توحیدی از نظر عمل، منشرح‌ترین صدور عالمیان بود، اما منهای قرآن. «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ» شرح صدر نسبت به قرآن است. مثلاً «ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمينِكَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ»[21]‏َ قبلاً کتاب نازل نشده است، قبل از کتاب نازل شدن، شرح صدر بود در بُعد طاقت بشری، بعد از کتاب نازل شدن شرح صدر شد در بُعد وحی و در بُعد عصمت ربّانیه.

بنابراین «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ» ابعادی را شامل است: شرح صدر بیشتر دادیم به قرآن. در تلقی آن و معرفت آن و عمل آن. شرح صدر بیشتر دادیم به انذار. انذار رسول الله و تبلیغ رسالت رسول الله به تنهایی موجب مشکلاتی بود، مشکلات و مسائل زیاد بود، ولکن خداوند از برای پیغمبر وزیر قرار داد که بار رسالت را به کمک این وزیر بکشد. «وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ‏».[22] «وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ‏» چیست؟ وزر، وزر رسالت است. آیا خداوند مدح می‌کند و تحسین می‌کند و تجلیل می‌کند مقام پیغمبر را که وزر رسالت را گرفته است؟ این که نیست، نخیر. رسالت که دارای وزر است در بُعد تبلیغ، نه در بعد تلقّی. در بعد تلقی وزر نیست، در بعد عمل رسول وزر نیست. در بُعد معرفت و عقیده و علم وزر نیست. ولکن سنگینی و وزر این رسالت در بُعد انذار و تبشیر است، این کمک می‌خواهد. پس «وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ‏» نه اینکه ما بار رسالت را از دوش تو برداشتیم، نخیر، بار رسالت را که بر دوش تو سنگینی می‌کرد، این را به وسیله وزیر، به وسیله کمکی که امیرالمؤمنین (ع) باشد، به طور مماس و ائمّه معصومین که به طور منفصل، این‌ها وزر رسالت را بر دوش رسول الله تخفیف دادند.

پس شرح صدر به این معناست. «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ بالقرآن»، «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ بِعَلیٍّ» بالقرآن وحیاً که شرح بیشتر شد و به علی (ع) و ائمه (ع) از نظر انذار. در جنگ‌ها، در تبلیغ‌ها، در دعوت‌های مستمر، زمان رسول الله، بعد از زمان رسول الله که تفسیر آن را در سوره انشراح آقایان ملاحظه کنید. «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ * وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ‏».

و همچنین قضیه موسی (ع)، فرق است بین شرح صدر موسی و شرح صدر رسول الله (ص). شرح صدر رسول الله با تقاضا نبود، عنایت بود. «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ» وزیری هم که خدا برای رسول الله قرار داد، تقاضا نبود، اراده الهی بود. ولکن موسی (ع) «قالَ رَبِّ اشْرَحْ لي‏ صَدْري * وَ يَسِّرْ لي‏ أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني‏ * يَفْقَهُوا قَوْلي‏ * وَ اجْعَلْ لي‏ وَزيراً مِنْ أَهْلي‏ * هارُونَ أَخي‏ * اشْدُدْ بِهِ أَزْري * وَ أَشْرِكْهُ في‏ أَمْري * كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثيراً»[23] که طلب وزیر کرد، طلب شرح صدر کرد. شرح صدر در دعوت. یعنی در مقابل فرعون که قرار می‌گیرد، در مقابل آن خشونت و عناد و تکذیب فرعون و فرعونیان که قرار می‌گیرد، این صدر ضیق پیدا می‌کند، پس ضیق آن مذمّت برای موسی نیست، بلکه مثل شرح صدر رسول الله است.

موسی تقاضا می‌کند که «رَبِّ اشْرَحْ لي‏ صَدْري * وَ يَسِّرْ لي‏ أَمْري» امر رسالت. امر رسالت در بُعد انذار «يَسِّرْ لي‏ أَمْري»، «وَ يَسِّرْ لي‏ أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني» عقده لسان موسی بر خلاف آنچه نوشته‌اند و گفته‌اند و می‌نویسند و می‌گویند این نبوده که زبان موسی لکنت داشته است. پیغمبر باید در هر جهت کمال داشته باشد. می‌گویند که فرعون خواست موسی را امتحان بکند، آتشی را به موسی داد، موسی خیال کرد که این آتش گُل است، به آن زبان زد و زبان او لکنت گرفت. اگر هم چنین چیزی باشد که نیست و دلیل ندارد، ولکن لکنت زبان موسای رسولی که ولیّ عزم است، این از منقصات است، نقص است. لکنت زبان نبوده است، بلکه «وَ لا يَنْطَلِقُ لِساني‏»[24] است. یعنی این لکنت زبان -که تعبیر لکنت هم غلط است- بلا است، یعنی «إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونَ‏َ»[25] «قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونَ»[26]‏ آیه این‌طور است: «وَ لا يَنْطَلِقُ لِساني‏ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ یُكَذِّبُونَ» چون کسی از آن‌ها را کشتم و از فرعون فرار کردم، زبان من اصلاً نمی‌گردد که بخواهم حرف بزنم. نه اینکه زبان لکنت دارد. زبان لکنت ندارد. کسی که از دست فرعون فراری است، فرعون به دنبال او فرستاده است که او را بکشد و نابود کند و اعدام کند و چنین کند و چنان کند، این شخص حالا رسول شده است و مأمور است به امر الهی در مقابل فرعون بیاید و دعوت کند، فرعونی را که ادعایی خدایی می‌کند دعوت کند که: تابع من بشو و از امت من بشو. این «لا يَنْطَلِقُ لِساني» است، این به این معنای اصلی نیست، بلکه به معنای فرعی است که زبان من نمی‌گردد که با فرعون صحبت کنم.

بنابراین «وَ احْلُلْ عُقْدَةً»، یعنی «عُقْدَةً معنویّةً». «عُقْدَةً» در بُعد امکان تلفظ که من از آن‌ها یک نفر را کشتم. «وَ يَسِّرْ لي‏ أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني‏ * يَفْقَهُوا قَوْلي‏ * وَ اجْعَلْ لي‏ وَزيراً مِنْ أَهْلي *‏ هارُونَ أَخي‏ * اشْدُدْ بِهِ أَزْري * وَ أَشْرِكْهُ في‏ أَمْري * كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثيراً * وَ نَذْكُرَكَ كَثيراً» تا اینکه «قالَ قَدْ أُوتيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى‏»[27] این زبانِ سوخته درست شد؟ نخیر. شرح صدر در دعوت و قوت زبان به طور مماس و وزیرِ «مِنْ أَهْلي» که هارون باشد، این‌ها را خداوند برای او مقرّر کرده است.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. حج، آیه 46.

[2]. انفال، آیه 43.

[3]. ناس، آیه 5.

[4]. نساء، آیه 90.

[5]. هود، آیه 5.

[6]. نمل، آیه 74.

[7]. کهف، آیه 18.

[8]. حج، آیه 46.

[9]. محمد، آیه 17.

[10]. کهف، آیه 13.

[11]. انعام، آیه 125.

[12]. صف، آیه 5.

[13]. مریم، آیه 83.

[14]. نور، آیه 40.

[15]. انعام، آیه 125.

[16]. انعام، آیه 125.

[17]. انشراح، آیه 1.

[18]. حجر، آیه 97.

[19]. اعراف، آیه 2.

[20]. مریم، آیه 97.

[21]. عنکبوت، آیه 48.

[22]. انشراح، آیه 2.

[23]. طه، آیات 25 تا 33.

[24]. شعراء، آیه 13.

[25]. شعراء، آیه 12؛ قصص، آیه 34.

[26]. قصص، آیه 33.

[27]. طه، آیه 36.