تفسیر و شرح معنای لُب در قرآن
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
لبّ بحث امروز ما به توفیق الهی راجع به لُب خواهد بود. ترجمه فارسی لب مغز است و مغز نسبت به شیئی میگویند که پوستی دارد و مغزی دارد. پوست آن قابل استفاده نیست، احیاناً تلخ است و خوراکی نیست، احیاناً اگر هم تلخ نباشد خوراکی نیست، امّا مغز آن قابل استفاده است. مثل لبّ اللوز. لبّ لوز یعنی مغز بادام یا مغز گردو. بنابراین لب عقل عبارت است از اینکه عقول احیاناً قشری دارند و مغزی دارند، قشر عقول که پرده و حجاب بر عقل است، حتّی حجاب نورانی، تا چه رسد حجاب ظلمانی. حجابهای بین حقّ و خلق اعم از حجابهای ظلمانی و حجابهای نورانی است، حجابهای ظلمانی که انسان را شیطانی میکند و حجابهای نورانی که غرور میآورد و انسان را خودپسند میکند، ولو ربّانی باشد.
عقل که مرکّب از قشر و مغز است باید قشر آن را دور انداخت، ولو قشر حجاب نورانی باشد، تا چه رسد حجاب ظلمانی باشد. وقتی قشر را دور انداختیم لب میشود، عقل تبدیل به لب میشود، گرچه لب هم دارای درجاتی است، دارای مراتبی است. چنانکه فطرت دارای درجاتی است عقل همچنین، لب همچنین، صدر نیز، قلب همچنین و فؤاد همچنین که فؤادُ الأفئده در سلوک الی الله فؤاد رسول الله (ص) است که «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى».[1] البتّه راجع به لب باز هم صحبت میکنیم.
امّا سؤال: مگر نه اینکه نفس انسان یعنی روح انسان دارای دو نیرو است؟ نیروی عقلانی و نیروی شیطانی یا به تعبیر دیگر نیروی ربّانی و نیروی شیطانی. نیروی ربّانی تعبیر به عقل میشود و از نیروی شیطانی تعبیر به نفس امّاره بالسّوء میشود. بنابراین هر دو لب دارند، هم عقل لب دارد و هم نفس امّاره بالسّوء. به عبارت دیگر هم عقل قشر دارد و لب دارد و هم بیعقلی و شیطنت و هوی و هوس، لبّی دارد و قشری دارد. پس چرا قرآن شریف در شانزده جا از مغزِ عقل تعبیر به لب کرده است و در هیچ آیهای نه صریحاً، نه ظاهراً و نه اشارتاً لبّ شیطنت را ذکر نفرموده است؟ لب در انحصار لبّ عقل است، نه لبّ نفس امّاره بالسّوء. جواب، جواب از دو، سه جهت است: یک جهت این است که تعبیر از مقابل عقل و لب شده است هوی. شیطنت، هوی، حیوانیت، اخلاد إلی الأرض و این دارای درکاتی است.
بُعد اوّل قشر است، شیطنت قشری، شیطنت جزئی، هوای جزئی. بُعد دوم لب است که از آن به امّاره بالسّوء تعبیر شده است، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ».[2] «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» هر نفسی نیست، نفس مطمئنّه امّاره به خیر است، نفس لوّامه نه امّاره به خیر است و نه امّاره به شر، گاه امر به خیر میکند، گاه امر به شر میکند در مثلّثی که عرض کردیم. و امّا لبّ نفس شیطانی انسان امّاره بالسّوء است، اصلاً امر به خیر ندارد، اجازه خیر را به فعّالیت عقل نمیدهد. بنابراین همانطور که از مغزِ عقل تعبیر به لب شده است و قرآن شانزده جا «أُولُوا الْأَلْباب» دارد، از مغز شیطنت و حیوانیت و هوی تعبیر به امّاره بالسّوء شده است. این بُعد اوّل.
بُعد دوم: اصولاً لبّ جنبه ایجابی است، جنبه ایجابی عقل است در مغز آن، در عمق آن، در اندرون آن، در زیربنای آن که اگر عقل خلع لباس کند، لباسهایی که حجب ظلمانی هستند و یا حجب نورانی هستند، برهنه خواهد شد، لب خواهد بود، مغز خواهد بود. دیگر بیعقلی نخواهد داشت، دیگر شیطان بر او غلبه نخواهد کرد، نه شیطان درونی و نه شیطان برونی.
اما چرای دوم که چرا از لبّ نفس شیطانی تعبیر به لب نشده است، چون نفس شیطانی هیچ است. مثلاً از باب نمونه، در چند جای قرآن موازین، موازین خیر معرّفی شده است، در سوره قارعه: «فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازينُهُ * فَهُوَ في عيشَةٍ راضِيَةٍ * وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازينُهُ».[3] در روایت دارد: «الْحَسَنَاتُ ثِقْلُ الْمِيزَانِ وَ السَّيِّئَاتُ خِفَّةُ الْمِيزَانِ»،[4] وزن انسان به وزن عقل است، وزن علم است، وزن تقوا است، وزن سلوک صحیح الی الله در ابعاد و درجات گوناگون آن است. هر مقدار انحراف پیدا کند، انحراف در بُعد عقلی و علمی در سلوک الی الله و عملی در سلوک إلی الله، از وزن آن کاسته میشود. آنقدر از وزن آن کاسته میشود که بیوزن میشود، «وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازينُهُ». در روایت از امام صادق (ع) است: «الموازین هی موازین الإنسانیّة»،[5] موازین انسانیت که میزان فطرت است و عقل است و لب است و صدر است و قلب است و فؤاد است در درون و موازین اعمال صالحه فردی و اعمال صالحه اجتماعی در برون است، «مَنْ خَفَّتْ مَوازينُهُ»، دو نقطه مقابل هستند، نقطه وسط ذکر نشده است. «فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازينُهُ»، کسی که تمام وزنهای او زیاد است، تمام وزنهای او ثقیل است، میزانهای او سنگین است، ترازوهای او سنگین است، این «فَهُوَ في عيشَةٍ راضِيَةٍ».
– [سؤال]
– جمع میزان است، میزان ترازو است، کسی که ترازوهای او… چون در ترازو یک طرف جنس میگذارند و سنگ در طرف دیگر میگذارند، اگر جنس آنقدر زیاد باشد که کفّه ترازو به زمین بخورد این ثقل قویم میزان است و امّا اگر از آن طرف باشد خفّت میزان است. البتّه در میزان بحث خواهیم کرد، حالا به عنوان اشاره استطرادی. «فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازينُهُ * فَهُوَ في عيشَةٍ راضِيَةٍ». فوق عدل است، عصمت است، تالی تلو عصمت است، سؤال ندارد، عقاب ندارد، نه در برزخ، نه در رجعت، نه در قیامت، در تمام مراحل حیات «ثَقُلَتْ مَوازينُهُ» وجود دارد، «فَهُوَ في عيشَةٍ راضِيَةٍ».
نقطه مقابل، «وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازينُهُ»، تمام میزانهای ایمانی و روحانی و علمی و عقلی، درونی، برونی، «خَفَّتْ»، صد درصد امّارةٌ بالسّوء، این وزن ندارد. وقتی موازین کسی خفیف باشد اصلاً وزن ندارد. در روایت از امام باقر (ع) دارد که «یؤتی برجلٍ ثقیلٍ سمین»، در قیامت میآورند مردی که سنگین است، وزن او زیاد است، وزن پول او، وزن مقام او، مقام دنیوی او، وزنهای حیوانی او و وزنهای غیر ربّانی او زیاد است. «فیوزن»، او را وزن میکنند، دارد که به اندازه جناح بعوضه وزن ندارد، به اندازه بال مگس وزن ندارد، اصلاً وزن ندارد. کسی که متوغل در شرور است و تماماً شرور است، اصلاً وزن ندارد. وزن، وزنِ عقل است، وزن علم است، وزن معرفت است، وزن عمل صالح است. اوزان درونی و اوزان برونی انسان هر قدر کم باشد و کم باشد به صفر میرسد، اصلاً انسان صفر است، اصلاً نور و درخششی در او وجود ندارد. این هم دلیل دوم، برگردیم.
پس لب که در قرآن در شانزده آیه به لبّ عقل اطلاق شده است و به لبّ نفس شیطانی اطلاق نشده است؛ چون نفس شیطانی لب ندارد، هیچ است، ناچیز است. چیز است، بار است، ارزش است که به انسان ثقل میدهد، امّا اگر اینها در کار نباشد، انسان ثقلی که مرغوب ربّانی باشد ندارد. هر قدر ثقل انسان مرغوب شیطانی باشد، از مرغوبات ربّانیّه تخفیف میدهد. با مراجعه دقیق به آیات لب، این لب نسبت به صدر چه کاره است؟ لبّی که عقلی است که بیحجاب شده است و قشر آن از بین رفته است، این لب مقدّمه است؟ مؤخّره است؟ متوسط است؟ کمک است؟ آیا غرض از خلقت انسان وصول به لب است؟ یا خیر، لب خود مقدّمه است؟ کما اینکه فطرت مقدّمه است، عقل مقدّمه است، لب هم مقدّمه است. مقدّمه چیست؟ مقدّمۀ تقوا است. چون تقوا گاه کلّاً مسلوب است، گاه کلّاً موجَب است، گاه تقوی و طغوی مخلوط است، گاه طاعت، گاه عصیان. عقلی که هنوز به مرحله لب نرسیده است، تعبیر دوم آن نفس لوّامه است، گاه کار را عقلی انجام میدهد، گاه بیعقلی میکند. گاه عقل در سلوک الی الله بر مسلک شیطان غالب میشود، گاه نفسی که آمر بالسّوء است -نه امّاره بالسّوء- نفسی که آمر بالسّوء است غالب میشود. ولکن لب چنین نیست، لب مرحله رکین و مرحله وزین عقل است، یعنی دست رد بر سینه نامحرم زدن.
نفس امّاره را کشتن غلط است، ما در قرآن کشتن نفس نداریم، در روایت نداریم، تحدید نفس است، محدود کردن نفس حیوانی را به حدود ربّانیِ بایسته و یا شایسته خداخواسته، این عقل. این عقل مقدّمه است، عقل مقدّمه تقوا است، چه تقوایی؟ تقوا گاه تقوای مطلقه است، گاه تقوای نسبی است، مادامی که عقل به مرحله لب نرسیده است، بیحجاب نشده است، منازع دارد و منازع اثر دارد، تقوا احیانی است. ولکن وقتی عقل بیحجاب شد و پردهها و قشرهای ظلمانی و حتی نورانی را کنار زد، انسان عقل صرف شد، این عقلِ صرف توانایی اینکه با دستی از فطرت حنیفه بگیرد و با دستی از شرع حنیف بگیرد دارد و تقوای عقیدتی و علمی و عملی، فردی و اجتماعی برای آن حاصل شود.
حالا به آیات مراجعه میکنیم، «الباب» در «المعجم» مراجعه کنید شانزده آیه است، از جمله سوره بقره، آیه 179: «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ». این «فِي الْقِصاصِ حَياةٌ» را جهّال میفهمند؟ خیر، همه عقلاء میفهمند؟ خیر. عقلایی که عقل آنها گرفتاری ندارد، گرفتار جهلها و جهالتها و خودخواهیها و خودپسندیها و خودراهیها نیست. عقلهایی است که عمق حکم الهی را مینگرند، عمق حکم الهی را در صورتی میشود با چشم عقل دید که لب شود. اگر چشم عقل کمبین باشد، هنوز به لب نرسیده است، حقیقت را کمرنگ میبیند. امّا این حقیقت که «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ»، در پیگیری جانی عمدی، کسی که جنایت عمدی کرده است، جنایت قتل کرده است، جنایت دزدی کرده است، هر جنایتی، قصاص کلّی است.
«فِي الْقِصاصِ»، قصاص یعنی پیگیری. پیگیری و تعقیب کسی که در هر بُعدی از ابعاد عمداً جنایت کرده است، «فِي الْقِصاصِ حَياةٌ». اگر انسان سطحیبین باشد، اروپایینگر و غربینگر باشد، مستفرنگ باشد، چنین نظر میدهد: چرا کسی که آدمی را کشت، بکشند؟ یک نفر را کشت اگر قاتل را بکشند، کشته دو نفر خواهد شد. سطحینگر در قصاص حیات نمیبیند، ممات مضاعف میبیند. اگر یک دست بریده شد چرا دو دست شود؟ اگر یک پا بریده شد چرا دو پا شود؟ و اگر و اگر و اگر. سطحی مینگرند، عاقل هستند، ولی بیعقلی میکنند، نگرش عقلی آنها عمق ندارد و لذا در قصاص ممات میبینند یا بالاتر، حیات نمیبینند. ولکن اگر اولوا الالباب باشند، پردهها و حجابهای عقل را کنار بزنند و خالص فکر کنند و نگرش آنها درست باشد، میبینند که حیات است. اگر یک نفر کسی را عمداً کشت، چنانچه او را نکشید دیگری را و دیگری را و دیگری را…
پس بقاء حیات دیگران در قصاص است در چند بُعد: 1- کسانی که ولیّ دم هستند با اینکه شخصی عمداً کسِ او را، کسان او را یا کس او را کشته است، اگر صبر کند این صبر کردن و دیدن قاتل چه در زندان و چه بدتر آزاد، این ممات است. این ممات روح است، ممات احساسات است، ممات حق است، ممات جبران است، این یک ممات. و ممات دیگر این است کسی که جرأت میکند عمداً کسی را میکشد یا ضربهای وارد میکند، اگر او را عفو کنند با اینکه عمدی بوده و معنی عمدی بودن این است که تکرار میشود، این ممات است. بنابراین اولوا الالباب، کسانی که عقل آنها عقل خالص است، خالص فکر میکنند، بدون حجاب فکر میکنند، بدون مصالح نزدیک و دنیوی فکر میکنند «فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ».
این «أُولِي الْأَلْبابِ» مقدّمه از برای درک حیات است، درک اینکه در قصاص حیات است فقط مربوط به اولوا العقول نیست، خیلی از اولوا العقول هستند که این درک را ندارند، اولوا الالباب هستند. و همچنین سوره بقره، آیه 197: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ»، اینکه لب مقدّمه تقوا است در نُه آیه ذکر شده، در نُه آیه از شانزده آیه اینکه لب مقدّمه تقوا است، البتّه تقوای مطلقه و الّا نفسی که نفس لوّامه است مقدّمه تقوای نسبی است، امّا نفسی که دارای لب است و بالاتر از لب به مرحله نفس مطمئنّه رسیده است، این تقوا، تقوای مطلقه است.
«وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ»، سؤال: کسی که دارای لب است، نتیجه لب تقوا است، پس چرا تحصیل حاصل؟ میگوییم مثل «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا»،[6] «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنوا»، ای کسانی که به درجهای ایمان آوردهاید، درجه ایمان را بالاتر ببرید. «وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ»، اولوا الالباب تقوای عقلی دارند، اولوا الالباب کسانی هستند که تقوای عقلی را دارند که تقوای درونی است و تقوای درونی فقط در بُعد عقل نیست، بلکه عقلِ بیحجاب است. عقل را از قشر خالی کردن، این مهمترین تقوای درونی است. مهمترین تقوای درونی بیحجاب شدن فطرت در بُعد اوّل است، بیحجاب شدن عقل در بُعد ثانی است و بیحجاب شدن دین در بُعد ثالث است که حنیفی از حنیفی از حنیفی بگیرد. نتیجه: «وَ اتَّقُونِ»، «وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ»، کسانی که دارای لب نیستند یا جنون دارند که مکلّف نیستند، یا عاقل هستند، عاقل گاه راه را درست میرود، گاه نادرست، پس تقوای او تقوای مطلقه نیست.
تقوای مطلقه صد درصد برای اولوا العقول نیست، البته اولوا العقول مکلّف هستند که عقول خود را لب کنند تا با لب تقوای مطلق پیدا کنند. مثلاً «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ»،[7] چرا «الَّذينَ آمَنُوا»؟ و حال آنکه کفّار مکلّف به فروع هستند، چنانکه مکلّف به اصول هستند. ولکن کسانی این حکم الهی را میشنوند -که واجب است روزه بگیرید- که مؤمن باشند. یا «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ»،[8] به کافری که اصلاً اصل دین را ندارد تا چه رسد نماز را قبول داشته باشد، نمیشود سریع و بدون مقدّمه گفت: ای انسانها، نماز بخوانید! اینجا هم همینطور است. «وَ اتَّقُونِ»، مراد از تقوا تقوای مطلق است، چون تقوای مطلقه را کسی بدون لب نمیشود انجام بدهد، فاصله دارد.
عقل باید مبدّل به لب شود تا با مقدّمه نزدیک تالی تلو تقوا، تقوا حاصل شود. پس «وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ»، اولوا الالباب هستند که این امر تقوای مطلقه در آنها مؤثّر است. ولکن امر تقوای مطلقه در غیر اولوا الالباب مؤثّر نیست، باید امر به تقوًی مّا شود. کسی که اصلاً هیچ واجبی را عمل نمیکند و هر حرامی را انجام میدهد، میشود به او گفت تمام واجبات را عمل کن و تمام محرّمات را ترک کن؟ نمیشود. کمکم، آرامآرام، نماز بخوان، روزه بگیر، چه کن، چه نکن، آرامآرام.
همچنین سوره بقره، آیه 269: «وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ»، اصلاً آیات آفاقی و انفسی که خداوند از برای مکلّفان مقرّر کرده است، برای تذکّر است و تذکّر از برای این است که در مسلک عبودیت انسان سلوک کند که آن هم مراتبی دارد. قرآن ذکر است، رسول ذکر است، تمام عالم ذکر است، «أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ».[9] کسی که با فکر خود، با عقل خود، بر مبنای فطرت خود، با حواس ظاهری خود، با حواس باطنی خود «أبصر بها» باشد نه «أبصر إلیها». به فرموده امیرالمؤمنین (ع) راجع به دنیا «مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ»،[10] دو نفر هستند هر دو به آیینه نگاه میکنند، یکی در آیینه خود را میبیند «أَبْصَرَ بِهَا» است، میفهمد چیست. یکی در آیینه، آیینه را میبیند، «أَعْمَتْهُ»، خود را نمیبیند.
ناظرین به دنیا، نظر بصری، نظر بصیرتی، نظر عقلی، نظر علمی، هر نظری که به حیات دنیا بکنند دو ناظر است، یکی «من أبصر إلیها»، به دنیا نگاه میکند، نه قبل آن را، نه بعد آن را. به دنیا نگاه میکند مقصد همان است، مأوا همان است، فکر همان را میکند، نه فکر مبدأ را دارد و نه فکر منتها را دارد، این «أَعْمَتْهُ». «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى * قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَني أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصيراً * قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى».[11] بنابراین تمام عالم ذکر است، منتها این ذکر، تذکّر، تذکّر به آیات آفاقی و انفسی یا مطلقِ تذکّر است و یا تذکّرِ مطلق است. مطلق تذکّر یعنی تذکّر نسیان، نسیان بیشتر تذکّر بیشتر، نسیان و تذکّر برابر که نفس لوّامه است، اینجا مراد این نیست. اولوا الالباب متذکّر هستند یعنی تذکّر مطلق، یعنی تمام وجود آنها، تمام حواسّ آنها، تمام افکار آنها، نه فقط بیداری آنها، حتّی در خواب هم تقوا دارند.
یکی میگفت: اگر انسان در خواب مبتلای به زنا شود حکم آن چگونه است؟ گفتم: در خواب مکلّف نیست، ولکن شخصی که دارای لبّ است و دارای ایمان کامل است در خواب هم زنا نمیکند. در بیداری مکلّف است، در خواب مکلّف نیست، ولی در خواب هم که مکلّف نیست کار بد نمیکند، چنانکه در عالم برزخ و در عالم قیامت گناه هرگز وجود ندارد. تکلیف نیست چون تکلّف نیست، چون به محبوب رسیده است، در آنجا صفای او و تقوای او و تحرّز از حرام بیشتر است. بنابراین تذکّر برای اولوا الالباب است، نه هر تذکّری، تذکر مطلق، نه مطلق تذکّر. آیات تذکّر هم آیات متعدّدی است که بنده اینجا یادداشت کردهام. تقوا، تقوا از نتایج مهمّه لب است در سه آیه. تذکّر مطلق از نتایج مهمّه لب است در نُه آیه. توجّه به آیات از وسایل تقوا است در یک آیه. «عبرة»، «إِنَّ في ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ»،[12] عبرت. عبرت یعنی «مَنْ أَبْصَرَ بِهَا»، عبور کند نه توقّف کند، نه «أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ»[13] باشد، عبور کند.
«مَنْ أَبْصَرَ بِهَا»، «لَقَدْ كانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ»،[14] قصّه یوسف را نمیگوید برای اینکه یوسف چه کاری انجام داد، زلیخا چه کاری انجام داد، خیر، «عِبرَةٌ»، از این قصّه عبور کند، به حقیقت قصّه، به نتیجه قصّه که یوسفوار زندگی کند نه مَلِکوار، نه زلیخاوار، بلکه یوسفوار زندگی کند. همچنین «فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»[15] و «هَداهُمُ اللَّهُ»[16] که بحث میکنیم که یک مرتبه است و در حیات و قصاص هم یک مرتبه است که جمعاً هشت مرحله است. هشت عنوان که اینها نتایج لب است به تعداد ابواب جنّت در قرآن ذکر شده است. مثلاً آیاتی که تذکّر است، یکی را عرض کردیم که کافی است.
در سوره آل عمران، آیه 190: «إِنَّ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ». آیت بودن آفرینش جهان به وجه کلّی، به وجه مطلق، نه به وجه بعضی و نسبی، «لِأُولِي الْأَلْبابِ» نه لاولی العقول. چون اولو العقول بعضی وقتها «أبصر بها» هستند، بعضی وقتها «أبصر إلیها» هستند، بعضی وقتها راه را درست میروند، بعضی وقتها راه را کم میروند. اولوا الالباب کسانی هستند که آیت بودن جهان خلقت از برای توحید رب، معرفت رب، تقوای رب، عبادت رب، این از برای اولوا الالباب است. «فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»،[17] «وَ لِيَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ»،[18] آیات ذکر را تکرار نمیکنیم. «أَنَّما… لِيَذَّكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ».
آیه 17 سوره زمر: «وَ الَّذينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرى فَبَشِّرْ عِبادِ * الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ». اولوا العقول نیست، اولوا الایمان نیست، اولوا الاسلام نیست، اولوا الألباب. اولوا التّقوی هم نیست، چون تقوا، تقوای مطلقه داریم و مطلق تقوا داریم، اولوا الألباب.
دو بُعد از برای اولوا الألباب است: «أُولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ»، «الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ»، کسانی که گفتارهای خوب را میشنوند، نه هر گفتاری را، «فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»، چون احسن در مقابل همان حسن است. احسن در مقابل سیّئه و اسوء نیست، احسن در مقابل حسن است، احسن «أفعَل» حسن است. بنابراین اقوال حسنهای که در معرفة الله و در معرفت احکام الله است، در آنجایی که نظرات مختلف است، اقوال مختلف است، برداشتها مختلف است که حسن بودن آن در انحصار این است که بر مبنای کتاب و سنّت باشد. اگر اقوال بر مبنای اجماعات و شهرتها و سیرهها و ضرورتها و اطلاقها باشد و مبنای قرآن و سنّت نداشته باشد، اینها حسن نیست، سیّئ است، اسوء است. بعضی سیّئ است، بعضی اسوء است. سیّئ آن اجماعات، شهرتها، سیرهها و… اسوء آن قیاسها، استحسانها، استصلاحها. شیعه و سنّی بین سیّئ و اسوء هستند، اقوال سیّئه و اقوال اسوء بین شیعه و سنّی مشترک است، شیعهها و سنّیها. سنّیها و شیعههایی که محور اصلی که قرآن است هم در اصول و هم در فروع از اصالت انداختهاند، آنها را کاری نداریم. آیه کسان دیگر را میگوید.
«فَبَشِّرْ عِبادِ»، عباد خدا و نه عباد شیطان، عباد خدا، عباد خالص خدا، کسانی که سلوک الی الله دارند، نه سلوک الی الله را الی الشّیطان و نه سلوک الی الشّیطان، سلوک الی الله دارند، سلوک فکری و علمی و عملی آنها بر این مبنا است. «فَبَشِّرْ عِبادِ * الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ»، نه «یَسمَعون»، «يَسْتَمِعُونَ». اگر «یسمعون» میفرمود به گوش خوردن است، «يَسْتَمِعُونَ» باب افتعال است، یعنی کوشش میکنند، کاوش میکنند، جدّیت میکنند تا گفتارهای درست را و گفتارهای حسنه را بشنوند، از کسانی که برداشت آنها از کتاب است در بُعد اصلی و از سنّت در بُعد فرع است، اینها را باید پیدا کرد. اوّلاً کسانی را که بر مبنای کتاب و سنّت به وجه مستقیم نظر میافکنند، و لا سیّما با شور نظر میکنند، با فکر نظر میکنند، تحمیل به قرآن و سنّت نمیکنند، این افراد را اوّلاً باید پیدا کرد. ثانیاً «يَسْتَمِعُونَ»، شنید، با جدّیت و کوشش و زحمت قول آن شخص را شنید. مرده است، زنده است، بچّه است، بزرگ است، پیر است، جوان است، شهری است، روستایی است. مرگ و حیات و بزرگ و کوچک در حسن قول مدخلیت ندارد، «يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ».
این قولها را که شنیدند «فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»، احسن برای «اقوی علماً و اقوی تقوًی» است، چون علم کاشف است و تقوا تعهّد است، مختصر آنچه را مفصّل عرض کردیم و نوشتیم. علم کاشف از حق است، از مراد خدا است، و تقوا تعهّد است، آنکه تقوای او بیشتر است و علم او بیشتر است، او حامل احسن القول است. «الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»، چه در اجتهاد مطلق، تقلید مطلق، اجتهاد نسبی، تقلید نسبی، «کفی» اینکه مکلّف باشد. باید جدّیت کند، اوّلاً کسانی را پیدا کند که مجتهد در قرآن و سنّت هستند و تحمیل نمیکنند. و ثانیاً با وسایل گوناگون که از ادنی و اعلی و اوسط در کار است تمیز بدهد که احسن کدام است.
«أُولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ»، اینها را خدا هدایت کرده. بقیه مهدی نیستند، بقیه گمراه هستند، اکثراً گمراه هستند. اکثریت مطلقه مجتهدان و مقلّدان گمراه هستند، چه اجتهاد در اصول باشد، اصول دین و چه اجتهاد در فروع باشد، اکثراً گمراه هستند، مقلِّد و مقلَّد، اکثریت مطلقه گمراه هستند. چون اکثریت مطلقه اعراض قصوری یا اعراض تقصیری از قرآن و سنّت قطعیّه دارند. «أُولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ».
– [سؤال]
– بله، همه را. «بَشِّرْ» همه است، «بَشِّرْ» پیغمبر است، پیغمبر بشارت میدهد. پیغمبر که بشارت میدهد زنده است، لفظاً بشارت میدهد. وقتی هم که از دنیا رفته، رحلت کرده، این «بَشِّرْ» در قرآن موجود است. رسول موجود نیست، رسالت او موجود است، «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» پیغمبر مأمور است، ولی وقتی فوت کرد ما نباید «قُلْ» بگوییم؟ «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» نباید بگوییم؟ بنابراین این به عنوان رسالت است، «فَبَشِّرْ عِبادِ». پس کسانی مورد نوید و بشارت حق هستند و «عباد الله الصّالحین» هستند که «يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ». اینها مهدی هستند، راهیافته هستند، «وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ». پس دیگران نه راه خدا را یافتهاند نه مغز دارند، بیمغز هستند. اکثر مکلّفان، اکثر مجتهدان، اکثر مقلّدان، اکثر محتاطان، هم در ضلالت هستند هم دارای مغز نیستند.
بُعد دیگر در لب، آیا لب که عقل بیقشر است، مرحله اخیره عقلی و فکری است یا مرحله اخیره عملی است؟ جواب: مرحله اخیره عقلی و فکری است، برای اینکه لب موجب تذکّر است، لب موجب «أبْصَرَ بِهَا» است، لب موجب تقوا است. مرحله اخیرهای که لب منتقل به صدر و صدر منتقل به قلب شده، مرحله نفس مطمئنّه است. و عرض کردیم که اطمئنان جای قلب است، لب جای عقل است، فاصله دارد، عقل، لب، صدر، قلب. بنابراین مرحله اطمئنان مرحله لب نیست، باید لب از مرحله لب که از برای تقوا مقدّمه است بگذرد و به صدر برسد، صدر منشرح گردد، بعد از انشراح به قلب برسد تا قلب جای اطمینان است. «وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإيمانِ».[19] پس قلب مرحله اطمئنان است و عقل مرحله لب است.
بنابراین کاوشها و کوششهای ابتدایی مکلّفان این است که در تنوّر عقل زیاد کوشش کنند و تنوّر عقل طوری باشد که نه نفس امّاره بالسّوء را بکشند، نفس را کنترل کنند. و هر قدر نفس کنترل شود، عقلاً، علماً، فکراً، تذکّراً، عملاً، تقوا قویتر خواهد بود و مرحله اخیره تقوا است و مرحله اخیره تقوا «اسلام الوجه لله» است، «بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ»،[20] «فقد استَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى».[21]
امروز مقادیری که توانستیم راجع به لب صحبت کردیم، إنشاءالله فردا اگر زنده ماندیم راجع به صدر صحبت خواهیم کرد.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ
السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. نجم، آیه 11.
[2]. یوسف، آیه 53.
[3]. قارعه، آیات 6 تا 8.
[4]. التوحید (للصدوق)، 268.
[5]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 30، ص 425.
[6]. نساء، آیه 136.
[7]. بقره، آیه 183.
[8]. مائده، آیه 6.
[9]. ق، آیه 37.
[10]. نهج البلاغه (للصبحی صالح) ص 106.
[11]. طه، آیات 124 تا 126.
[12]. آلعمران، آیه 13.
[13]. اعراف، آیه 176.
[14]. یوسف، آیه 111.
[15]. زمر، آیه 18.
[16]. همان.
[17]. مائده، آیه 100.
[18]. ابراهیم، آیه 59.
[19]. نحل، آیه 106.
[20]. بقره، آیه 112.
[21]. همان، آیه 256.