تفسیر نفس و عقل و روح
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».
نفس در معنا و بُعد سومش که جزء غیر مرئیه انسان است موصوف به اوصافی است، اوصاف خیر و اوصاف شر. البتّه تکرار نمیکنم، بلکه اشاره میکنم که نفسِ موجود یا به معنای خود است که این خود شامل تمام خودها و تمام اشیاء و موجودات عالم است، این از بحث ما خارج است. یا به معنای خودِ انسان در هر دو بُعد آن است، این هم از بحث ما خارج است. یا به معنای انسان است و مقصود جزء غیر محسوس انسان است که از آن تعبیر به روح میشود و این روح انسان روح واحد است. نفس و روح هر انسانی واحد است، جز آنکه متّصف به اوصافی است. این اوصافی که روح انسان دارد یا از اوّل تا آخر اوصاف ملازمه است، مانند وصف فطرت که «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها».[1] یا وصفی است که بعداً حاصل میگردد که وصف عقل است و وصف نفس امّاره یا نفس جسمانی است.
بعبارةٍ اخری یا روح در بُعد تکلیف خود به وصف عقل موصوف است که به خیرات و بُعد از شرور مربوط است و به نفس بدنی موصوف است که شر و فساد از او درست میشود. حالا، در بُعد اوّل تا آخر و در وسط، مادامی که انسان در حیات قبل از تکلیف و بعد از تکلیف تا موت خود انسان بوده است، این یک روح انسان و یا به عبارت بهتر نفس انسان فقط به وصف فطرت موصوف است. بعداً وصف جدیدی از برای انسان میآید که وصف دوم است که وصف عقل است، ولکن وصف عقلِ تنها نیست، عقل است و متقابل و مقابل، عقل است و نفسی که برخلاف عقل است. منتها این عقل و نفس بالفعل عقل و نفس هستند و در فعّالیت مختلف هستند. فعّالیت عقل انسان و نفس مخالف عقل انسان در سه بُعد است. عقل بر مبنای فطرت و بعداً بر مبنای شر بوجهٍ مطلق بر نفس امّاره بالسّوء غالب میشود که بُعد اعلای آن تعبیر رسول الله (ص) است که «شیطانی أسلم بیدی».[2] پیغمبر بزرگوار هم شیطان داخلی دارد، یعنی نفس امّاره بالسّوء دارد، ولکن عقل پیغمبر در بُعد بشری او اوّلاً و در بُعد وحی او ثانیاً نفس امّاره بالسّوء را کنترل کرده است که هیچ سوئی از آن سر نمیزند، «شیطانی أسلم بیدی».
بنابراین این عقل و نفس امّاره بالسّوء که دو وصف متقابل روح انسان بر مبنای فطرت هستند، این دو وصف متقابل فعلیت دارد و شأنیت دارد. در شأنیت با هم هستند، انسان هم عقل دارد و هم نفس امّاره بالسّوء دارد، ولکن در فعلیت دارای سه بُعد است. بُعد اوّل احاطه و سلطه کامله عقل اوّلاً در بُعد عقلی و ثانیاً در بُعد فطری و ثالثاً در بُعد شرعی و رابعاً در بُعد عمل و تقوا که اینجا سیطره و سلطه عقل بر نفس امّاره بالسّوء است. یعنی در حقیقت و در نتیجه نفس امّاره بالسّوء هیچ نقش ایجابی و سلبی ندارد، نه نقش سلب عقل دارد و نه نقش ایجاب بر خلاف عقل دارد که عقل سلطه کامله صد درصد مطلق بر نفس امّاره بالسّوء پیدا میکند. در اینجا نفس وجود دارد، نفس مقابل عقل وجود دارد، ولکن در اثر احاطه عقل از جهات مختلف، این نفس هم ضمیمه عقل شده است، نفس در حاشیه عقل شده است. اگر انسان عقل صرف باشد و نفس نباشد، خوردنها و آشامیدنها و نکاحها و خوابیدنها از بین خواهد رفت، ولکن عقل که نفس امّاره بالسّوء را کنترل کرده است، به این معنا است که نفس عاقلانه و فطری و شرعی و بر مبنای تقوا فعّالیّت سلبی و ایجابی میکند.
از چنان عقلی و از چنان نفسی و از چنان عقل و نفسی دو تعبیر میشود: یک تعبیر به لبّ و یک تعبیر به نفس مطمئنّه. اطمینان هم که جای آن قلب است، انتقال از مرحله عقلی به صدر است و از مرحله صدری به قلب است که تبلور مییابد و اطمئنان اخیر پیدا میکند. بُعد مقابل، بُعد مقابل غلبه نفس امّاره بالسّوء بر عقل است که عقل را ناچیز میگیرد و بین عقل و نفس امّاره بالسّوء فرقها است. عقل نمیخواهد نفس امّاره بالسّوء را به طور کلّی از بین ببرد، ولکن نفس امّاره بالسّوء میخواهد کنترل عقلی را و نفی و اثبات عقل را به طور کلّی از میان ببرد. حالا، در بُعد اوّل که عقل لبّ شد و نفس مطمئنّه شد که تعبیر نفس مطمئنّه از روح انسان که با احاطه صد درصد عقلی بر هوسات و حیوانیات و نفس امّاره بالسّوء است، بعداً لبّ است و بعداً نفس مطمئنّه است. ولکن در مقابل، در مقابل اگر روح انسان نفس امّاره بالسّوء خود را بر عقل غلبه داد، غلبه مطلقه داد، غلبه صد درصد داد، طوری که عقل از تعقّل بازماند، عقل از کار افتاد، بلکه عقل هم نوکر نفس امّاره بالسّوء شد.
به تعبیر امیرالمؤمنین (ع) که سؤال کردند عقل چیست؟ فرمود: «الْعَقْلُ … مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ»،[3] عرض کردند: «فَالَّذِي كَانَ فِي مُعَاوِيَةَ فَقَالَ تِلْكَ النَّكْرَاءُ تِلْكَ الشَّيْطَنَةُ». عقل است ولکن عاقلانه کار نمیکند، عقل است نوکر و خادمِ صد درصد هوسها و هویها و شیطنتها است، بنابراین عقل نه تنها در حاشیه است بلکه معدوم است. جنون ندارد، عاقل است، ولکن عقل را به کار نمیبندد. احیاناً مجنون از چنین عاقلی که عقل را تحت الشعاع و صفر قرار داده است و حاکم مطلق در وجود او نفس امّاره بالسّوء است مجنون از چنین عاقلی بالاتر است و برتر است، به عللی که حالا عرض نمیکنیم. پس نقطه مقابل حاکمیت روح بر مبنای نفس امّاره بالسّوء است که در اینجا عقل بیکارِ بیکار است، نوکر است، صفر است، محو است، هیچ است، با اینکه وجود دارد، با اینکه وجود دارد نیست. مانند کسی که پول دارد مصرف نمیکند تا بمیرد، پول دارد امّا از بیپول بیپولتر است، عقل دارد امّا از مجنون بیعقلتر و مجنونتر است، برای اینکه حاکمیت صد درصد وجودی خود را به نفس امّاره بالسّوء داده است.
«وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي».[4] گاه بینابین است، هم عقل حاکم است، هم نفس حاکم است، یا به طور مساوی یا حاکمیت عقل بیشتر است یا حاکمیت نفس بیشتر است. از این چند مرحله تعبیر به نفس لوّامه میشود. نفس لوّامه یعنی روحی که احیاناً مبتلای به انحراف و معصیت است، ولکن ظلمات مطلقه نیست. معصیت مطلقهای که از آن معصیت برگشت نداشته باشد نیست، بلکه لوّامه است. عقل بر مبنای فطرت، عقل بر مبنای شریعت، عقل بر مبنای عمل صالح، خود را لوم میکند، چرا مبتلای به نفس امّاره بالسّوء شدی؟ حالا، این لوم کردن یا درصد آن بالاتر است یا درصد آن کمتر است یا درصد آن برابر است، هر سه ضلع این مثلّث نفس لوّامه است. کسی که خیر او بیشتر است نفس لوّامه بالاتری دارد، کسی که خیر او کمتر است نفس لوّامه کمتری دارد، کسی که خیر و شر او برابر است نفس لوّامه او متوسط است. و بعداً مراحلی طی میکند که اگر سالک الی الله باشد و در بُعد خیر باشد، نفس انسان یعنی روح انسان بر مبنای عقل و زیربنای فطرت و شر و عمل صالح، به لبّ میرسد، به صدر میرسد، به قلب میرسد، به فؤاد میرسد.
امّا اگر حکم فطرت را نادیده بگیرد، روح انسان حکم فطرت را و حکم عقل را و حکم شرع را و حکم عمل صالح را نادیده بگیرد، نفس امّاره بالسّوء میشود، دیگر لبّ در کار نیست، عقل نیست تا لبّ در کار باشد. عقل نیست، چون عقل یک قشری است، یک چهرهای است، یک صورتی است، وجود دارد، امّا اثر وجودی ندارد، چون عقل دارای مراحلی است. مرحله اولی و علیای عقل این است که به لبّ میرسد، قشرها و غشاوات و غبارها و مزاحمات و بیعقلیهای درونی و برونی و فکری و علمی و عملی از بین میرود، تبدیل به لبّ میشود. این عقلِ خالص است، داناییِ خالص است، خیر خالص است، علم خالص است، فهم خالص است و تقوای خالص است. گاه به عکس میشود، آنقدر بیعقلی میکند و بیعقلی میکند و بیعقلی میکند که با وجود داشتن نیروی عقل، با نیروی عقل از نفس امّاره بالسّوء تبعیت میکند. در اینجا به مرحله لبّ نمیرسد، بلکه این نفس امّاره بالسّوء به صدر میرسد، بدتر، به قلب میرسد، بدتر، به فؤاد میرسد، بدتر که فؤادِ نار میشود و کلّ آن نار خواهد بود.
خداوند انسان را در بُعد نفس انسانی و به تعبیر معمول روح انسانی به پنج صفت خیر و هفده صفت شر معرفی کرده است و تمام این اوصاف برای نفس یعنی روح انسان است. محور و زیربنای وجودی بُعد غیر محسوس انسان نفس و روح انسانی به عنوان کلّی است. صفات پنجگانهای که صفات حسنای نفس است به جعل الهی مربوط است، به جعل الهی تکویناً، به جعل الهی تشریعاً، به جعل الهی در جعلهای مختلف. مثلاً سوره 75، آیه 14: «بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصيرَةٌ»، تای این بصیرت، تای مبالغه است، تای تأنیث نیست که آقایان مفسّران و ناظران به این آیه گیر کردند و خواستند تأویل کنند که بگویند: «بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصيرَةٌ» تاء، تای تأنیث است و مربوط به نفس است. «بَصيرَةٌ» خبر انسان است، خبر نفس نیست، «بَصيرَةٌ» تاء، تای بالغه است. یعنی انسان از هر کسی، البتّه جز خدا، چون «أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ».[5]
یار نزدیکتر از من به من است وین عجبتر که من از وی دورم
منهای حق سبحانه و تعالی انسان بر خود از همگان آگاهتر است، آگاهی عمیق، نه آگاهی سطحی. مگر اینکه این آگاهی عمیق را و کمتر از آن آگاهی سطحی را با هوسات و شهوتها و هویهای نفس امّاره بالسّوء آنچنان پرده بپوشد که کور شود، عقل او نابینا شود، دید انسانی او نادید گردد، سمع انسانی او کر گردد، فهم انسانی او از بین برود. ولکن در عمق خلقت، خدا انسان را «بَصيرَةٌ» آفریده است، «بَصيرَةٌ» از نظر فطرت، «بَصيرَةٌ» از نظر عقل، «بَصيرَةٌ» از نظر حس، «بَصيرَةٌ» از نظر دریافتهای درونی و برونی علم، انسان از هر کسی برخود آگاهتر است. خود انسان بر خود از همه خودهای انسانی و حیوانی و ملائکی آگاهتر است، جز حق، این یک توصیف.
توصیف دوم: سوره 95، آیه 4: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحْسَنِ تَقْويمِ». همه «خَلَقْنَا» است، این خلق خدا که همه خلایق و ممکنات بالفعل خلق خدا هستند دو بُعد دارند، یک بُعد خلق خدا است به عنوان خدا، خدا چه کرده است، خیر است، شر ایجاد نکرده است. یک عنوان آنکه را و آنچه را خداوند ایجاد کرده است آنها که مختار هستند، اختیار دارند، خیر و شر را میدانند، جانب خیر بروند و یا جانب شر بروند. اگر جانب شر بروند، جانب شر رفتن بر مبنای اختیار مربوط به خداوند نیست، مگر بر مبنای ارادهای که در کلّ اشیاء نه به عنوان جبر، نه به عنوان تفویض، به عنوان امر بین امرین است.
وصف دوم: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحْسَنِ تَقْويمِ»، تقویم خلقی از نظر بدنی، از نظر روحی، فطری، عقلی، علمی، جسمی و غیر جسمی خلقت خداوند در «أَحْسَنِ تَقْويمِ» است. آیهای که مناسب با این آیه است و تأیید میکند، یعنی توافق دارد، «وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلاً»،[6] «فَضَّلْناهُمْ» کار، کار خدا است. خداوند در خلقت انسان بر بسیاری از مخلوقات فضیلت داده است و در کمی فضیلت نداده است.
آن کمی را که خداوند این انسان را بر آن فضیلت نداده است انسانهای آسمانی هستند که از آیاتی ما استفاده میکنیم. «وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَثَّ فيهِما مِنْ دابَّةٍ وَ هُوَ عَلى جَمْعِهِمْ إِذا يَشاءُ قَديرٌ»،[7] پس «هُم» در آسمان وجود دارد، چنانکه «هُم» در زمین وجود دارد، «هُم» در زمین انسان است که مکلّف عاقل است، جن است که مکلّف عاقل است. «هُم» که در آسمان است باز انسانهایی در آسمانها هستند و چون «دابَّةٍ» است مراد ملائکه نیست. چون ملائکه در مقابل «دابَّةٍ» هستند.
وصف دیگر: «عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ»،[8] خدا به انسان تعلیم کرد آنچه را انسان نمیدانست. یک تعلیم، تعلیم الهی خِلقی در بُعد اوّل، در بُعد خلقت است که تعلّم است با تعلیم الهی کلاً و یک تعلّم است که بر مبنای سعی است به طور معمولی یا به طور بیشتر و یک تعلّم است که بر مبنای وحی است. اینجا مراد از «عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ» تمام تعلیمها است، مخصوصاً تعلیمی که شامل کلّ انسانها است.
پنجمین وصف: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»،[9] که البتّه خلیفة الله نیست. برخلاف آنچه 99 درصد میگویند، شاید صد درصد هم میگویند، خلیفة الله نیست، بحث مفصل شد، بلکه «خلیفةٌ لمن سبق» که این نسل اخیر انسانی بهترین نسلهای گذشته و منقرض شده انسان است.
– [سؤال]
– انسان وقتی در رحم مادر بود چیزی میدانست؟ بعداً که متولّد شد چیزهایی دانست، این دانستن از کجا است؟ از خدا است. در مدرسهای که نرفته، این بچّه که متولّد شده میداند پستان را باید بگیرد، میداند باید بمکد، میداند و میداند، آن میداندهای اوّلیه او تعلیم پدر و مادر و مدرسه و این حرفها نیست، این بُعد اوّل است. بعد تعلیمهای دیگر که بر مبنای سعی در بُعد مادون وحی است و سعی در مرحله وحی است که زمینه وحی است با درجاتی که دارد.
بنده هر چه در قرآن گشتم بیشتر از این پنج توصیف برای انسان نیافتم. توصیف خیر که انسان را خداوند به خیر معرّفی کرده است و دو وصف دیگر، دو وصف دیگر که در آیات فطرت است. آیات دو آیه فطرت عمق خِلقی انسان را عمق توحید معرفی کرده است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»،[10] منتها محتاج به اقامه است، آنها محتاج به اقامه نیست، ولی این محتاج به اقامه است. «أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» این وجه فطرت را «لِلدِّينِ حَنيفاً» باید اقامه کند تا آن مراحل و درجات را در سلوک الی الله طی کند.
یا آیه ذرّیّه: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»،[11] این هفت مرحله. هفت مرحله که هفت هم عدد مقدّسی است، گرچه در بُعد مخالف عدد مدنّس است. هم آسمان هفت است، هم زمینها هفت است، هم طواف هفت است، هم سعی هفت است، هم رجم هفت است، هفت است، هفت است، ولکن درکات جهنّم هم هفت است، هفتِ خیر و هفتِ شر. حالا، هفتِ خیر در صفات خیّره انسان که در این هفت آیه است. امّا در هفده آیه خداوند انسان را به شر توصیف کرده است. منتها فرق این است که در این هفت آیه که خدا انسان را به خیر توصیف کرده است خیری است که خدا داده است، تکوین کرده است، تعلیم کرده است، انشاء کرده است، عنایت کرده است. امّا در آن هفده آیه، صفاتی که در آن هفده آیه بیانگر صفات شرّیره انسان است کارهایی است که خود انسان انجام میدهد. مثلاً از جمله آیه امانت که بحث کردیم: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً»، «حَمَلَهَا الْإِنْسانُ» نه «حَمَلَهَا الله». خدا انسان را وادار به خیانت نکرده، بلکه انسان بطبعه با اختیار خود و اراده خود خیانت کرد. آیه 72 سوره 33 (احزاب).
یا اینکه «إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ»، سوره 100 (عادیات)، آیه 6: «إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ»، انسان در برابر رب کنود است، بخیل است، خودخواه است، خداخواه نیست. «کنود» را آیه معنا میکند «إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً * وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً».[12] شر که به انسان برسد جَزَع میکند، خیر که به انسان برسد منحصر به خود میداند و سرجمع هلوع یعنی خودخواه. انسان به اختیار خود و به میل خود، به میل طبعی خود، خداخواه نیست، خودخواه است. گرچه خداخواهی در فعل تکوین رب بر مبنای فطرت است و اعمق اعماق وجود انسان در درون او فطرت است، این شأن است، ولکن بالفعل. بالفعل سازمان انسانیتِ انسانها بر مبنای اختیار و خواست و روش آنها «لَكَنُودٌ» است.
یا هلوع، هلوع و کنود هر دو به یک معنا هستند. یا «خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعيفاً»،[13] خدا انسان را ضعیف خلق نکرده، انسان خود را ضعیف میکند. بله، ضعف بر یک مبنا کلّ مخلوقات ضعیف هستند، کلّ مخلوقات چون فقیر هستند فقیر الی الله هستند، ممکن هستند، ضعیف هستند، ولکن انسان را خداوند مقتدر به قدرت فطرت و عقل و فکر و جهات هدایت داخلی و خارجی قرار داده است. و به قدری انسان را قوی قرار داده است که در مقابل تمام شیطانها و شیطنتها میتواند فعّالیت و برخورد داشته باشد.
و همچنین «وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً»[14] خدا انسان را عجول خلق نکرده است. البته «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ»[15] چون منی عجل است، به سرعت میرود. ولکن خدا انسان را عجول خلق نکرده است، انسان عجول است، عجول است در گرفتن خیر، عجول است در برطرف کردن شر. «وَ كانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً» «وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَيْرِ» میخواهد خیر به او برسد، چون عجله دارد، به جای خیر توسل به شر میکند. توسل به شرور و نابسامانیها میکند که به خیر برسد، چون عجله دارد.
و همچنین «وَ كانَ الْإِنْسانُ قَتُوراً»[16] «قتور» بخیل است. «وَ كانَ الْإِنْسانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلاً»[17] از شیطانها، از اجنّه و از… و از کلّ مکلّفین جدل انسان و کینهجویی انسان بیشتر است. سوره 22 (حج)، آیه 66: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ». «لا يَسْأَمُ الْإِنْسانُ مِنْ دُعاءِ الْخَيْرِ»[18] انسان از درخواست خیر سئمی ندارد، خستگی ندارد، دائماً خیر، خیر و… مال و جان و آنچه راحتی است برای خود میخواهد.
و همچنین «بَلْ يُريدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ» سوره 75، سوره قیامت، آیه 5. «بَلْ يُريدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ * يَسْئَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ». و همچنین: «قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ» سوره 80 (عبس)، آیه 17. «قُتِلَ الْإِنْسانُ» دعا نیست، خدا که دعا نمیکند، این انسان مرده است، این انسان کشته شده است، چه او را به کفر وادار می کند؟ کشته است روح خود را، فطرت خود را، عقل را، با کشته شدن حکم فطرت و عقل و با کشتن توجّه به حق «ما أَكْفَرَهُ». یا «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَريمِ» سوره 82، آیه 6. «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَريمِ * الَّذي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ * في أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَكَ»[19] که این مغرور به رب است.
سوره فجر، سوره 89، آیه 15 «فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ * وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ * كَلاَّ»[20] نه آن اوّل آن درست است و نه آن دوم «كَلاَّ بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتيمَ * وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى طَعامِ الْمِسْكينِ * وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أَكْلاً لَمًّا»[21] تا آخر.
و همچنین سوره 96 آیه 6: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»[22] اگر انسان خود را غنی ببیند طغیان میکند، انسان هیچ وقت غنی نیست. انسان در داشتن عقل زیاد، مال زیاد، علم زیاد، فکر زیاد، قدرت زیاد، و هرچه زیاد، این بیشتر فقیر است چون هرچه هست از خدا است. ولکن «أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى» نه «أَن اسْتَغْنى»، «أن اسْتَغْنى» نیست، استغنی و غنای واقعی نسبت به انسان محال است «أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى» با چشم نابینای خود، با فکر نافهم خود، با عقل بیعقل خود گمان کند که مستغنی شده از رب، مستغنی شده از غیر خود، اینجا طغیان میکند.
در اینجا تمام آیات حالت عمومت در بحث دارند که توصیفات انسان است، در هفت مرحله خیر به عنوان فعل خدا و در هفده مرحله شر که به عنوان فعل انسان بر مبنای اختیار است. حالا راجع به نفس، راجع به نفس خداوند «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»[23] این نه بُعد خیر است نه بُعد شر از انسان، بلکه بُعد خیر است در تکوین و اعلام الهی.
«وَ نَفْسٍ» قسم به نفس، یعنی روح، یعنی جزء غیر مرگ انسان «وَ ما سَوَّاها» چرا؟ چون «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها». الهام فجور و تقوا برای بدن نیست، بدن ادراک ندارد. بنابراین نفس در اینجا مجموع روح بدن نیست، بلکه آن عضو و جزء درّاک است که از آن تعبیر به روح میکنیم و قرآن تعبیر به نفس میکند. «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها» آن قدرتی که نفس را تسویه کرد. تسویه چیست؟ تسویه مراحلی است. تسویه روح که قبلاً هم بحث شد، خلقت اصل روح است از بدن، و خلقت زیربنای روح است که فطرت است و خلقت روبنای روح است که عقل است و بعد چه؟ «فَأَلْهَمَها فُجُورَها».
مهمترین کاری که خداوند در تسویه انسان کرده است این است، چون انسان خواهی نخواهی فطرت دارد، عقل را عقلاء دارند، خواهی نخواهی، ولکن آنچه به اختیار انسان است عمل کردن و یا نکردن، سلب و یا ایجاب، فجور و تقوا است. «فَأَلْهَمَها»، «أوحیها» نیست، «أوجبها» نیست. «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» در اینجا الهام میشود. این نفس عاقله انسانی را، نفس انسانیت انسان را که «أَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» همان نفس ملهم به فجور است، نفس امّاره بالسّوء، همان نفس ملهم به تقوا است، نفس مطمئنّه یا نفس لوّامه. با درجاتی که نفس مطمئنّه و نفس لوّامه دارد.
این الهام در چند بُعد است. یک الهام در بُعد تکوین است. خداوند اینچنین روح انسان را تکوین کرده است که فجور را خدا به او داده است، تقوا را هم داده است، میتواند فجور کند و میتواند تقوا کند. توان فجور و توان تقوا را، هر دو را خداوند به انسان داده است، نه خود فجور را داده است، نه خود تقوا را داده، چون فجور و تقوا متعارض هستند، یک جا دادن به هر نفسی درست نیست. توان فجور و توان تقوا را، توان فجور را بر مبنای نفس امّاره بالسّوء کلّاً و نفس لوّامه بعضاً و توان تقوا را به لُب و نفس مطمئنّه کلّاً و نفس لوّامه بعضاً، «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» این الهام هم در بُعد تکوین است و هم در بُعد اعلام.
سؤال: اگر خداوند این نفس را تسویه کرد، فقط الهام تقوا میکرد چه میشد؟ که فجور را نتواند و نداند، هم نتواند فجور کند و هم نداند که بتواند فجور کند، اینکه خیری برای انسان نبود. خیر برای انسان این است که با سعی خود، با کوشش خود، با فعّالیت خود، نفی شرور کند و اثبات خیرات. و الّا مثلاً انسان اگر فقط ملهم به خیر بود و ملهم به شر نبود، نه توان شر داشت و نه علم به شر داشت، این کمالی برای انسان نبود. یک کمال حصولی است و یک کمال تحصیلی است. انسان باید هم کمال حصولی داشته باشد، هم کمال تحصیلی. بر مبنای کمال حصولیِ تکوینی، زیربنا کمال تحصیلی است.
- شر نباشد خیر معنا ندارد.
- چرا، معنا دارد. خدا خیر مطلق است، شر هم ندارد، معنا دارد.
- نه، در وجود انسان.
- نه فرق نمیکند، چه فرقی میکند؟ اگر بنا این است که اگر خیر باشد و شر نباشد، خیر معنا ندارد… خیر معنا دارد، زیاد هم معنا دارد، مطلق میشود. البته در انسان بُعد دیگری دارد. این «فَأَلْهَمَها فُجُورَها» اگر خداوند تقوا را بر انسان الهام میکرد تکویناً، قدرتاً، تعلیماً و هیچ نمیتوانست و نمیدانست که فجوری انجام دهد، این خیری برای انسان نبود، خیر ضعیفی برای انسان بود. خیر قوی و خیر اقوی این است که بر مبنای دانستن و توانستن خیر و شر، خیر را انجام بدهد با سعی خود و شر را ترک کند و یکی از مبانی مصلحت خلقت شیطان هم همین است که قبلاً عرض کردیم.
کار شیطان دو بُعد دارد، یک بُعد خواسته است که شرّ محض است و یک بُعد ناخواسته است که خیر نسبی است. بُعد خواسته شیطان، شیطنت است و سلّاک الی الله را منحرف کردن است و گمراه کردن است. صد درصد نظر شیطان شر است، ولکن همین شر بدون خواستن شیطان، با خواستن رحمان، با خواستن سلّاک الی الله، این خیر است. مثل سگ وحشی است که جلوی نامحرمها را میگیرد، کسانی را که نمیشناسد یا میشناسد دزد هستند، درِ باب ایستاده است و نمیگذارد آنها وارد شوند، سگ است، سگ، سگکی کار میکند ولکن در بُعد دوم کار او خیر است. شیطان سگ هراش و سگ هرزی است که در دربار الهی ایستاده است، نمیگذارد که سلّاک الی الله، سلوک الی الله کنند، این نمیگذاردِ او شر است، در بُعد اختیار و اراده شیطان شر است، ولکن در بُعد تسویه شدنِ اشخاص خیر است. هر نخالهای و هر ناقابلی و هر ناشایستهای و هر مخلوطی و هر کسی نمیتواند به دربار حق شرفیاب شود. بُعد خیر از الله است و از کسانی که سالک الی الله هستند و بُعد شر صد درصد از شیطان است و ابعاد دیگری هم حکمت خلقت شیطان دارد.
«فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» اگر الهام فجور بود، فقط، فقط توان شر داشت، فقط دانستن و توانستن شر بود، این شر بود، فعل حق شر بود که انسان را به انحراف انداختن، آن هم اجباراً و اگر الهام خیر بود، انسان را به خیر انداختن اجباراً. به شر انداختن انسان اجباراً شر آن بیشتر است و به خیر انداختن انسان اجباراً شر ندارد و خیر کامل هم ندارد. خیر کامل آن است که «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها».
– اینجا فرمودید که خداوند نه خیر است، نه شر.
- خداوند خیر محض است.
- شیطان در مقابل انسان…
- خداوند خیر محض است. نه خیر و نه شر که عدم است.
- مگر شیطان شرّ محض نیست؟
- شیطان شر محض که نمیشود باشد. شرّ محض آن است که خواهی نخواهی شر شود، ولیکن خواهی شر است و نخواهی خیر است. در بُعد شیطان نمیخواهد خیر است، جلوی سلّاک الی الله را میگیرد و در بُعد خواسته شر است.
سؤال: چرا فجور بر تقوا مقدّم شد؟ آیا برای حفظ وزن است، مگر خداوند وزن را مقدّم بر معنا میداند؟ مگر قرآن شریف از نقطه نظر فصاحت و بلاغت و وزن لفظی، این ظواهر و این قشرها را مقدّم بر معنا میکند؟ نخیر، از نظر فصاحت و بلاغت لفظی و عمق معنوی همه در درجه اوّل است. بنابراین خدا عاجز نیست، خدا جاهل نیست، عاجز نیست، خائن نیست که بیاید معنا را، عمق معنا را فدای لفظ کند. پس کسی نمیگوید «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» اگر برعکس بود «فَأَلْهَمَها تَقْواها وَ فُجُورَها» وزن به هم میخورد، وزن به هم بخورد، وزن دست خدا است، خدا خالق وزن و موزون و میزان است. بنابراین چرا «فُجُورَها» بر «تَقْواها» مقدّم شد؟ و حال آنکه مگر خیر انسان در تکوین مقدّم بر شر نیست؟ مقدم است دیگر. در تکوین خیر انسان مقدم بر شر است، فطرت، فطرت خیر است، عقل خیر است، دعوات داخلی و خارجی خیر هستند. خیر انسان به اراده الهی و تکوین الهی مقدم بر شر است، پس چرا «فَأَلْهَمَها تَقْواها وَ فُجُورَها»؟ جواب: مختصراً هر کدام به جای خود.
خیر انسان در بُعد کونی و در بُعد تکوینی و در بُعد شأنی مقدّم است، ولکن اگر انسان غفلت نکند، بیعقلی نکند، خلاف فطرت انجام ندهد، ولکن اگر نیست، یعنی بالفعل آنچه واقعیت دارد در انسانها شر جلو است یا خیر؟ شر جلو است. آنچه از نظر خلقت بُعد اوّل است، بُعد زیربنا است، بُعد اصلی است، فطرت است و بعد عقل است و خیر است. ولکن اگر، این اگر را انسانها عمل نمیکنند. برای اینکه «إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً»[24] بنابراین بُعد شأنی و بُعد خلقی اوّلیت با «تَقْواها» است، امّا بُعد فعلی و طبیعی و روبنای انسان و عمل فعلی انسان اوّلیت با شر است و لذلک. این تعبیر منقطع النظیر است در کل قرآن که «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي»[25] نفس چیست؟ نفس روح است. نفس، نفس امّاره نیست، نفس روح است. «وَ ما أُبَرِّئُ» من روح خود را تبرئه نمیکنم، آن جزء غیر محسوس است. «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ»، «إِنَّ لَـ أَمَّارَة» این سه تأکید، «إنَّ» تأکید، «النَّفْسَ» که کل نفوس است. «لَ» تأکید، «امّار» تاکید، تاء، تای تأنیث است. با مثلّثی از تأکید خداوند انسان را به زبان یوسف صدیق معرفی کرد که انسان امّاره است، بسیار امر میکند، بسیار شتابزده است، بسیار امر میکند، فرمان میدهد بالسوء. «إِنَّ النَّفْسَ» کل نفوس، امّاره کل امّارها بالسوء.
بنابراین طبع اوّلیِ انسان در بُعد فعلیت، در بُعد اکثریت مطلقه «لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» و لذا تعبیرات دیگر هم داریم، مثلاً فرض کنید که «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفي خُسْرٍ»[26] انسان غرق در خسر است. «إِنَّ»، «لَـ»، «في»، «فی» غرق است، «إِنَّ» تاکید است. «لَـ» تاکید است، «فی» «إِنَّ الْإِنْسانَ» هرچه انسان است. انسان بما هو انسان در بُعد مخلوقیت «لَفي خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ» مگر انسان آگاه گردد، آگاهی خودی و آگاهی به آیات آفاقی و آیات انفسی و آیات وحی و آیات غیر وحی. این مرحله بعد است. پس مرحله اولی داریم، مرحله وُسطی داریم، مرحله اخیره داریم. مرحله اولای انسان در بُعد اصل خلقت خیر است و مرحله وسطای انسان در بُعد فعلیت خلقت شر است و مرحله اخیره انسان در بُعد اخیر خیر است که با عقل از فطرت بگیرد و بر مبنای شر فکر کند و علم و عمل، عمل صالح. بنابراین «فَأَلْهَمَها فُجُورَها» فجور بیخود جلو نیفتاده است، از نظر وزن نیست، از نظر وزن درست است، ولی از نظر وزان معنا، وزن معنا و وزن لفظ هر دو به جا است. تتمّه بحث برای فردا.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ
السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. روم، آیه 30.
[2]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 15، ص 125.
[3]. الكافی، ج 1، ص 11.
[4]. یوسف، آیه 53.
[5]. ق، آیه 16.
[6]. اسراء، آیه 70.
[7]. شوری، آیه 29.
[8]. علق، آیه 5.
[9]. بقره، آیه 30.
[10]. روم، آیه 30.
[11]. اعراف، آیه 172.
[12]. معارج، آیات 20 و 21.
[13]. نساء، آیه 28.
[14]. اسراء، آیه 11.
[15]. انبیاء، آیه 37.
[16]. اسراء، آیه 100.
[17]. کهف، آیه 54.
[18]. فصلت، آیه 49.
[19]. انفطار، آیه 6.
[20]. فجر، آیات 15 تا 17.
[21]. همان، آیات 17 تا 19.
[22]. علق، آیات 6 و 7.
[23]. شمس، آیات 7 و 8.
[24]. احزاب، آیه 72.
[25]. یوسف، آیه 53.
[26]. عصر، آیه 2.