معنای نفس در آیات قرآنیه
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».
چنانکه قبلاً هم عرض شده است، ما درباره نصوص قرآن و سنّت از یک جانب و درباره افکار فلسفی و عرفانی و منطقی و غیره در جانب دیگر دو مکتب داریم یا سه مکتب داریم. اینکه میگویم یا سه مکتب، چون رسمیت مکتب سوم بیشتر است. مکتب سوم افکار و نظرات علوم اسلامی است، ولکن بر مبنای متن قرآن و سنّت قطعیه نیست، احیاناً هست و احیاناً نیست. این مکتب اصالت غیر قرآن است که متأسّفانه در حوزههای شیعه و سنّی اصالت غیر قرآنی بروز دارد و در بُعد دوم اصالت غیر سنّت قطعیه.
بُعد دوم مکتب تفکیک است و اگر برادران کتاب نوشتهاند، چنانچه میدانید مکتب تفکیک به این معنا است که ما نظرات کتاب و سنّت قطعیّه را در کلّ ابعاد علوم اسلامیه با نظراتِ غیر، چه منطق، چه فلسفه، چه عرفان و ما عرض میکنیم چه فقه و چه اصول و چه غیر جدا کنیم، دو مکتب است. مانند دو محل از برای مصرف آب است، هر دو آب است، امّا این کجا و آن کجا. یک آب صاف زلال است و یک آب مخلوط است. مکتب تفکیک هم شاید و یا باید نظر به همین جهت دارد. آب زلال نصوص و ظواهر قطعیّه قرآن است و نصوص و ظواهر قطعیّه سنّت قطعیّه است. این آب زلال است که سرچشمه وحی خالص و حنیف است. این یک مکتب که مکتب وحی است، از نظر علم مطلق است و خطاپذیر نیست.
مکتب دوم مکتبهایی است که به نام اسلام است، امّا چندان عمق اسلامی ندارد. مکتب فلسفه و عرفان و مکتب فقه و اصول و منطق و حتّی مکتب ادبیّات، مکتب فصاحتها و بلاغتها و مکتب سایر علوم که از قرآن انفصال دارد، این مکتب تفکیک است. در مکتب تفکیک نظر این است که شما نظرات بشری را با نصّ و ظاهر کتاب و سنّت مخلوط نکنید. مکتب بشری را بر کتاب و سنّت تحمیل نکنید. اگر از مکتب بشری میگویید، بگویید فلسفه بشری، اگر از مکتب وحی میگویید، بگویید فلسفه وحی.
این مکتب دوم است که مکتب تفکیک است و حوزههای ما، چه حوزههای شیعیه و چه حوزههای سنیه هنوز به مکتب تفکیک نرسیدند، که مکتب تفکیک این است که حقایق دو بُعد دارد: یک بُعد مطلق است که کتاباً و سنتاً بعد وحی است، یک بعد غیر مطلق است که اشتباه زیاد دارد. فقط میگوید بُعد دوم را بر بُعد اوّل تحمیل نکنید. مکتب سوم مکتب تضاد و تناقض است. مکتب تضاد و تناقض، البتّه درصد آن بالا است، صد درصد نیست، در بعضی جهات صد درصد است، در بعضی جهات صد درصد بالا است، متوسط است، خفیف است، بالجمله مکتب تناقض و مکتب تضاد. بین منطق کتاب و سنّت قطعیه و منطقهای دیگران ولو به نام علوم اسلامی باشد.
حالا از نظر معنا و از نظر لفظ و نه تنها از نظر معنا و نه تنها از نظر لفظ، از نظر معنا که مفاد لفظ است و از نظر لفظ که مفید معنا است، حتّی اصطلاحات لغوی قرآن و سنّت و مخصوصاً قرآن با سایر اصطلاحات فرق دارد. از جمله در بحث روح که مدتی است داریم بحث میکنیم، تحقیقاً لفظ روح بر جزء خفیه انسان بوجهٍ عام در قرآن اطلاق نشده است، مگر در یک آیه با دقّت، با فکر، با اصرار، «وَ نَفَخَ فيهِ مِنْ رُوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ»[1] گرچه به جای آن نفس است. 269 مرتبه نفس در قرآن ذکر شده است. حالا این نفس دو معنای متقابل در بُعد تقسیم اوّل دارد و معناهای متلاحق در تقسیم دوم دارد.
معنای متقابل در تقسیم اوّل «نَفْسُهُ»، یعنی خودش، خود هر چیزی، هر چیزی خودش است. هر چیزی غیر خود نیست، منهای خود نیست. صد درصد هر چیزی خودش است. یعنی شیء چه جماد باشد، نبات باشد، حیوان باشد، ملائکه، جن، انسان، چه محسوس باشد، محسوس نباشد، مخلوق باشد، خالق باشد، همه شیء است، همه شیء است و همه نفس است.
کما اینکه نفس، لفظ نفس در چند آیه قرآن بر خدا هم اطلاق شده است. منتها با اضافه، بیاضافه نه. نفس با اضافه است که به معنای خود است، «تَعْلَمُ ما في نَفْسي وَ لا أَعْلَمُ ما في نَفْسِکَ»[2] «نَفْسِکَ» یعنی خودت. نفس یعنی خود، از خود اضافه نیست، از خود کم نیست. مضاف بر خود نیست و بعض خود نیست، بلکه خود است. خود هر چه هست و هر که هست.
اگر خود خدایی است «نَفْسِکَ»، اگر خود حیوانی و یا انسانی یا ملائکی یا جنّی یا حجری یا مدری است، باز یعنی خودش. بنابراین اطلاق اوّل «نَفْسُهُ»، «نَفْسِکَ»، «أَنْفُسَكُمْ»، «أَنْفُسُهُمْ»، «أَنْفُسِهِمْ»، اطلاق اضافی نفس مطلقا یعنی خود. این خود هر چیزی میخواهد باشد. خود نفیس باشد، انفَس باشد، خالق باشد، مخلوق باشد، روح حسّاس عاقله داشته باشد، نداشته باشد، تمام نفس است.
سنگ، خودش. آیا سنگ غیر خود است یا خود است؟ سنگ خودش است، «نَفْسُهُ»، «الْحَجَر: نَفْسُهُ»، «الشَّجَرَ: نَفْسُهُ»، این اطلاق لغوی اوّلی نفس است. اطلاق دوم نخیر، بعض از شیء است. مراد از نفس بعض از شیء است. اطلاق اوّل که کلّ شیء است تمام اشیاء را شامل است، لاسیّما انسان را در بُعد مخلوقات شامل است. «نَفْسِکَ»، «نَفْسُهُ»، نفس و این نفس که در انسان شامل است، اضافه بر معنای خود مجموعه دو جزء مرئی و غیر مرئی است، در اطلاقات قرآن موجود است. مثلاً «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ» به معنای خود نیست. نیست برای خودی که بمیرد. مگر سنگ میمیرد؟ در اینجا خود نیست. این خود مجموعه جسم و جسمی است. مادّه و مادّی است. مرئی و غیر مرئی است. «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ» که سوره آلعمران آیه 145 است، این کدام نفس است؟ خود نیست.
نفس سه اطلاق دارد: یک اطلاقْ خود، هر چه میخواهد باشد. یک اطلاق خود نیست، مجموعه وجود است. سنگ کلّاً سنگ است، نبات کلّاً نبات است، ولی انسان دو جزء دارد. جزء مرئی و جزء غیر مرئی که مادّه و مادّی است. اینجا «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ» ترجمه آن این نیست که نیست برای خودی، خود نیست، نیست از برای انسانی، ملکی، جنّی، انسانهای آسمانی و زمینی، ملائکه، اجنّه، برای نفس نیست و این نفس، مراد از نفس هر دو جزء موجود است. هم جزء مرئی و هم جزء غیر مرئی. دلیل: آیا موت فقط شامل روح است؟ آیا موت فقط شامل بدن است؟ یا شامل هر دو است؟ با این مقدّمه که موت فوت نیست، انعدام کلّی نیست، انتقال است، جدا شدن است، جدا شدن جزء حساس موجود از جزء غیر حسّاس موجود است، بنابراین هم موت شامل روح است و هم شامل بدن است. مادامی که روح در بدن است، حیات مشترک وجود دارد، امّا وقتی روح انسان به کلّی از بدن انسان خارج شد، حیات مشترک نیست، گرچه حیاةٌ مّا از برای روح است. روح که از بدن خارج شد، حیات مشترک با بدن ندارد، ولی در بزرح زنده است، در قیامت زنده است. حیات منفصل از این بدن دارد. البتّه حیات منفصل مطلق ندارد که انفصال از کل ابدان باشد، روح از کلّ ابدان منفصل نیست. اتصال آن در حیات دنیا به این بدن است، در حیات برزخی به بدن برزخی است، در حیات قیامت به بدن قیامتی است و ما عقلاً، علماً، نصاً، کتاباً، سنّتاً انفصال کلّی از برای روح از هر بدنی سراغ نداریم. عقلاً تثبیت نمیشود گرچه محال هم نیست. ولکن نقل که یا باید نافی باشد و یا مُثبت، نفی نمیکند اتّصال روح را به هر بدنی کلّاً.
وقتی که موت حاصل میشود، موت فقط از برای روح حاصل میشود؟ خیر، از برای بدن بیشتر. برای اینکه مادامی که روح در بدن است حس است، ولو حاس روح است، ولکن وسیلۀ حس بدن است. بنابراین بدن عَرَضاً حی است به وسیله وجود روح در آن. وقتی که روح از بدن خارج شد این حیات عرضی از بدن میرود. روح ذاتاً حی است، البتّه ذات نسبی، روح ذاتاً حی است، با موت این حیات از بین نمیرود. بلکه انتقال از این بدن تکلیف است به بدن برزخی و بعداً به بدن اخروی.
- نفس تا وقتی در بدن است، حالت انحراف دارد، چطور بعد از انفصال حالت انحراف ندارد؟
- چون تکلیف نیست، حالا عرض میکنم. بنابراین این آیه که یک آیه کافی است، لازم نیست همه آیات را بحث کنیم. یک آیه از آیاتی که دلیل است بر اینکه نفس معنای دوم دارد. معنای اوّلِ نفس خود است، هر خودی، معنای دوم نفس مرکّب از مرئی و غیر مرئی است که روح و جسم است، چه انسان و چه غیر انسان. روح انسانی و جسم آن، جن: روح و جسم آن، ملائکه: روح و جسم آن، حالا در انسان بحث میکنیم. پس معنی دوم نفس مجموع مرکّب است.
مجموع مرکّب از جزء مرئی و غیر مرئی انسان بر آن موت حاصل میشود. موت تنها برای روح نیست، بلکه برای بدن بیشتر است. موتی که حاصل میشود برای بدن دو بُعدی است و از برای روح یک بُعدی است. از برای روح یک بُعدی است که انتقال است از بدنی به بدن دیگر و حیات باقی است و از برای بدن دو بُعدی است. بدن اصلاً میّت است و فرعاً و عرضاً به وسیله وجود روح و احاطه روح حی بوده است. این حیات را با خروج روح از دست میدهد. بنابراین آن جزئی که بر آن صدق موت بیشتر میکند بدن است و آن جزئی که صدق موت بر آن کمتر است روح است. «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ»، «نَفْسٍ» نه خود است و نه بعض خود است، بلکه کلّ خود است.
انسان یک خود دارد، یک کلّ خود دارد، یک بعض خود دارد، خود شامل انسان و نبات و جماد و هر چه است. ولکن یک خودِ مجموعه جزء مرئی و جزء غیر مرئی است که بیانگر آن آیاتی از قبیل این آیه است. «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ».
بُعد سوم، بُعد سوم جزئی از جزئین وجودیین انسان است. جزء درونی، جزء برونی، جزء برونی که بدن است نفس است، اطلاق دارد. جزء درونی که روح است و انفَس نفس است، حیات انسانیِ انسان است هم داری مراحلی است. از مرحله مجموعی کلّی تعبیر به روح یا نفس کلّی میشود. مرحله دوم که زیربنای نفس کلّی انسان است فطرت است. مرحله سوم عقل است. مرحله چهارم لُب است برای کسانی که عقل آنها به لُب برسد. مرحله پنجم صدر است، ششم قلب است، هفتم فؤاد است.
منتها از نظر قلب، خصوصیّاتی در قرآن ذکر شده است. نفس قلب است، نفس کلّ روح است، نفس قلب است، نفس فطرت است، نفس عقل است، نفس لُب است، صدر است، قلب است، فؤاد است، نفس عاقله است، نفس امّاره بالسوء است، نفس لوّامه است، نفس مطمئنّه است، تمام اینها جزء از مرکّب وجودی انسان است. قرآن از آن جزء مخفی از مرکّب وجودی انسان تعبیرات مختلفی کرده است. گاه احیاناً تعبیر به روح کرده است، روح عیسی، روح آدم یا روح کلّی انسانها بنا بر احتمال در این آیه و گاه تعبیر به فطرت کرده است و گاه به تعابیر دیگر. حالا ما در ابعاد جمعی مقداری بحث کنیم و در ابعاد شخصی و جزئی که هفته قبل عرض کردیم هر روزی از پنج روز این هفته را به بحث قرآنی در بُعدی از ابعاد منحصر میکنیم.
جای اطمینان کجا است؟ جای اطمینان فطرت است؟ بر حسب نصّ قرآنی. جای اطمینان عقل است؟ لُب است؟ صدر است؟ نخیر، قلب است. در قرآن شریف هفت آیه راجع به اطمینان سلیم قلب داریم و دو آیه راجع به اطمینان ناسلیم قلب داریم و یک آیه مشترک. «تِلْكَ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ»[3] این اشاره است عرض میکنم که نمونهای از هر کدام بحث میکنیم.
ده آیه راجع به اطمینان داریم و هر ده آیه اطمینان مربوط به قلب است. مرکز ماقبل اخیریِ وجود انسان قلب است که باید مراتب طی شود. مرتبه فطرت و عقل و لُب احیاناً و احیاناً لا، چون لُب عقل خالص است، نفس خالص نیست و بعد صدر منتقل به قلب میشود.
مادامی که مطلبی در فطرت است و فقط فطرت، اطمینانآور نیست. غبار دارد، غبار ندارد، نزول دارد، ندارد، خلوص دارد، ندارد. گرفتار است، نیست. منتقل به عقل هم میشود باز اطمینان صد درصد نمیآورد. حتّی منتقل به لُب هم میشود باز کسری دارد. منتقل به صدر میشود باز اطمینان صد درصد نیست. منتقل به قلب میشود اطمینان است و لذا ده آیه، هفت آیه مربوط به اطمینان خیر است که «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»،[4] «وَلكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي»،[5] «تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ».[6] آیات را برای شما میخوانیم. هفت آیه راجع به اطمئنان خیر است که اطمئنان خیر منحصر به قلب است. اطمئنان و ارتکاز و تکیه صد درصد مطلق ایمانی، جای آن قبل از قلب نیست. بله، قلب و بعد القلب که فؤاد است که فؤاد رسول الله (ص) که متفئد به نور است و فؤادهای دیگری که احیاناً با مراتب گوناگون عصمت و مادون عصمت متفئد به نور میشوند.
بنابراین قلب جای اطمینان است، جای اطمینان فقط قلب است، اطمینان صد درصد هیچ موقفی قبل از قلب ندارد. بعد القلب دارد که عبارت باشد از فؤاد، یا فؤاد نار و یا فؤاد نور. و دو آیه است که منحصر است به اطمئنان إلی الهوی. هفت آیه اطمئنان إلی الهدی و دو آیه اطمئنان إلی الهوی و یک آیه مشترک. «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً»،[7] مطمئنة بر خلاف آنچه اکثراً در تفسیر عن الاجتهاد گمان میشود فقط مطمئن إلی الله نیست.
«يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» به چه چیزی؟ یا به هوی یا به هدی. دلیل هم داریم. دلیل این است که دو آیه در قرآن شریف داریم که اطمئنان قلب به هوی است «وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ»[8] و آیاتی که خواهیم خواند.
- »راضِيَةً مَرْضِيَّة» دلیل میشود که…
- دلیل آن را عرض میکنم. ببینید «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ»؛ ببینید اطمئنان دو بُعد دارد: یک اطمئنان نار مطلق است، یک اطمئنان نور مطلق است. اطمئنان إلی الهدی است «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعي إِلى رَبِّكِ»، از عالم تکلیف به عالم برزخ منتقل شوید.
دوم: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» کسانی که مطمئن إلی الهوی هستند، صد درصد هوی است، باز «ارْجِعي إِلى رَبِّكِ»، منتها «ارْجِعي إِلى رَبِّكِ» دو بُعد دارد: یک بُعد عالم تکلیف دارد و یک بُعد بَعد از عالم تکلیف. بُعد عالم تکلیف نفس مطمئنّه که «ارْجِعي إِلى رَبِّكِ» یعنی مطمئن هستید. ولکن باید رجوع کند. باید اطمینان بیشتر، باید اطمینان بیشتر، مادامی که زنده هستید بعد از موت هم اطمینان کاملتر. این عالم تکلیف و عالم بعد از تکلیف.
و امّا اطمئنان إلی الهوی، کسانی که زندگی آنها مطلقاً بر مبنای هوای نفس امّاره بالسوء بوده است و روزنه خیر و روزنه نور اصلاً ندارند، این باز مورد امر است. «ارْجِعي إِلى رَبِّكِ» رجوع کنید عن الهوی إلی الهدی. از «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ»[9] مادامی که زنده هستید جای آن هست. جای آن از بین نرفته است. جای آن هست، ولو هنوز عالم تکلیف است و نمرده است، ساعاتی مانده است، دقایقی مانده است، ولکن مادامی که عالم تکلیف است «ارْجِعي»، این «ارْجِعي» دائم است. کسانی که قلب آنها مطمئن إلی الهوی است یک سال، دو سال، پنجاه سال، یک دقیقه، دو دقیقه، هر چه مانده به موتشان برسند «ارْجِعي إِلى رَبِّكِ». منتها این صد درصد إلی الهوی است، صد درصد برگرد إلی الهدی، کما اینکه نمونه دارد. آن کسی که شغل او سرقت بود و زندگی او از سرقت میگذشت، آیهای درباره انقلاب معنوی او حاصل شد. «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ»[10] «قالَ بَلى»[11] بلی، از کلّ نار به کلّ نور رسید. از کلّ ظلمات درخشش پیدا کرد. امکان دارد. امکان کم است، افراد آن کم هستند، ولکن مجال این تربیت انقلابی وجود دارد. «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ»، المطمئنة إلی الهوی، کسی که اطمینان خاطر او و پایه زندگی او و زیربنای تمام قوای روحی و جسمی او روی هوی است «ارْجِعي إِلى رَبِّكِ» رجوع کن. این زندگی را برگشت بده. هم در عالم تکلیف، وقتی در عالم تکلیف اینطور شد، در عالم جزاء و در عالم برزخ هم اینطور خواهد شد. «ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً» منتها این «ارْجِعي» راجع به نفس مطمئنّه إلی الهدی دو بُعدی است. بُعد عالم تکلیف که اطمینان بیشتر و بُعد عالم برزخ یعنی بفرما. ولکن راجع به نفس مطمئنه عن الهوی یک بُعدی است. مادامی که در عالم تکلیف است، مجال رجوع از ظلمات إلی النّور است، ولکن اگر در این حال مرد دیگر «ارْجِعي» معنا ندارد.
«راضِيَةً مَرْضِيَّةً» برای مطمئن إلی الهدی است، امّا نفس مطمئن إلی الهوی «راضِيَةً مَرْضِيَّةً»، «ارْجِعي» آن برای بعد الموت نیست. بعد الموتِ «ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً» در صورتی که اطمئنان و اطمئنان بیشتر را قبل از موت و در عالم تکلیف حاصل کرده باشد. حالا آیات را توجّه فرمایید.
- خودِ هوی با طمأنینه سازگار نیست، با هوی چگونه اطمینان میآید؟
– همان، آرامش آن به شهوت است. درست است در بُعد اصلی آرامش نیست، ولی راحتی آن؛ مثلاً کسانی هستند که اصلاً یک روز گناه نکنند ناراحت هستند. یک روز دزدی نکند، دروغ نگوید، غیبت نکند، زنا نکند، فحش ندهد اصلاً ناراحت است. درست است اضطراب است، ولی راحتی او در این اضطراب است.
- این راحتی او مقطعی است، اصلاً خود هوی اضطراب میآورد.
- بله؛ درست است ولی همان اضطراب عین اطمئنان او است. اطمینان و پایهگذاری زندگی و زیربنای زندگی او به تعبیرات مختلف چیست؟ هوی است. در ظلمات عادت دارد، در ظلمات اصلاً نور نمیفهمد و نمیداند و هرگز دنبال نور نمیرود، اطمینان به این معنا، اطمینان نیست.
و اما آیات. عرض کردیم هفت آیه داریم که این هفت آیه اطمینان ایمانی را منحصر به قلب دانسته است.
1- «لِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ» 3، 126 در بُعد جنگ است. «لِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ» قلوب جنگجویان برای اینکه اطمینان حاصل شود خداوند در جنگ باران فرستاد، زمین سفت باشد، شل نباشد، «لِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ» جای اطمینان قلب است.
2- «وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا»[12] حواریین از عیسی خواستند که از خدا بخواهد مائدهای از آسمان بفرستد «وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا» سوره 5، آیه 113. «وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ» 8: 10، «تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»[13] که دو جمله پشت سر هم است. یک آیه «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ» همانطور که اشاره فرمودید. اطمینان واقعی قلب «بِذِكْرِ اللَّهِ» است. اگر ذکر الشیطان نباشد این قلب نیست، اطمینان نیست. ولکن در بُعد دوم اطمینان به نار است. اطمینان به نار اطمینان نیست، ولکن ارتکاز به نار است و تکیه کردن به نار است. اطمینان قلب در بُعد هدی واقعِ اطمینان است و اطمینان قلب در بُعد ضلالت مجازِ اطمینان است، باطلِ اطمینان است.
یا راجع به ابراهیم: «وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي»،[14] «لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» به ملکوت إحیاء، نه خود إحیاء، «رَبِّ أَرِني كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» اطمینان قلب به «تَحْيَا الْمَوْتى» نیست، به «تُحْيِ الْمَوْتى» است. یعنی ایمان ابراهیم به حیات موتی بالاترین مرتبه ایمان است چون شیخ الانبیاء است. ولکن «تُحْيِ الْمَوْتى»، ببینید «تُحْيِ» با «تَحْيَا» فرق میکند. یعنی ملکوت فعل رب را تا آن مقداری که امکان دارد ادراک کردن، احاطه علمی پیدا کردن بر آن مقداری که انحصار به رب ندارد.
- [سؤال]
- مقداری که امکان دارد. مقداری که؛ ببینید «بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ»[15] ولکن «مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ» یا ملکوت صد درصدِ مطلق است، در انحصار خدا است یا ملکوت درصد است. ملکوت یک درصد، دو درصد، نود درصد در انحصار خدا نیست. ملکوت صد درصد که علم مطلق است و قدرت مطلق است منحصر به خدا است. منتها علم جزئی فرعی و قدرت جزئی فرعی، مخصوصاً علم جزئی فرعی به مکلوت فعل رب، به ارائه رب امکانپذیر است که بحث آن مفصّل در آیاتِ خودش است. همچنین «وَ قَلبُهُ» «إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإيمانِ» سوره 16، آیه 106.
این هفت آیه تمام ایمان را، اطمینان را در قلب و قلب را محلّ اطمینان ذکر کرده است و بنابراین صد درصد اطمینان در صدر نیست، در صدر نیست، در لُب نیست، در عقل نیست، در نفس امّاره بالسوء نیست، در عقل امّاره بالخیر نیست، در فطرت نیست. ولو کان مراتب و درجاتی دارند.
دو آیه راجع به اطمئنان به هوی است. «فَإِنْ أَصابَهُ»، «وَ مِنَ النَّاسِ» سوره 22 آیه 11: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ» بعضی از مردم هستند که خدا را روی حرف عبادت میکنند، حرف فارسی، نه حرف عربی. حرف فارسی با حرف عربی فرق دارد. حرف یعنی طرف، حرف طرفٌ من الکلام. کلام رکنی دارد و حاشیهای. رکن کلام اسم است و فعل است. حاشیه و طرف و رابطه فعلین یا اسمین یا اسم و فعل که فعلین نمیشود این حرف است. پس حرف طرف است.
حالا عبودیّت خدا یک عبودیّت عمقی و متنی و زیربنایی زندگی دارد که با سرد و گرم و اقبال و اجبار و فقر و غنا و خطر و این حرفها فرقی ندارد. اگر فرق کند فرق کمرنگی دارد. این یک عبادت است، ولکن یک عبادت است که نخیر، «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ» بر جانبی، بر کنارهای، بر حاشیهای از حواشی غیر اصیل ربوبیّت که فقط حالت رابط دارد، در حاشیه و جانبی از جوانب عبودیت «يَعْبُدُ اللَّهَ»، دلیل «فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِهِ» وجه همان حرف است، وجه حرف است، حرف وجه است، وجهٍ من الوجوه. اگر در راه این عبودیت سطحی و ظاهری و حاشیهای و مجازی رب خیری است، دستبوسی است، احترام است، تعریف است، آقا بالا است، پول است، مرجعیّت است، مقام است، «اطْمَأَنَّ بِهِ». «فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ» امّا اگر فتنه و زحمت و فحش و توسری خوردن و معده گوسفند به سر ریختن و مجنون گفتن و اذیت کردن و درِ خانه سنگباران کردن باشد «انْقَلَبَ» اصلاً این دین را نمیخواهیم. دینی که مصیبت دارد، زحمت دارد، رحمت ندارد، اصلاً این دین را نمیخواهیم.
پس این عبادت و اطمینان به این قلب، اطمینان شرّیر است، اطمینان باطل است، برای اینکه یا اطمینان به عبادت و الله دارد روی پلو و چلو و مال و احترام، این اطمینان به شر است. اطمینان به شر دو اطمینان است: یک اطمینان به شر است صد درصد که در آیه دوم است «وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها» سوره 10، آیه 7. «وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها» اطمینان صد درصد به حیات دنیا است. حیات دنیا به معنای ادنی که نزدیکتر است و به معنای دانیه، پستتر است. به زندگی نزدیکترین و پستترین رضایت دارند و اطمینان دارند. اصلاً به زندگی علیا و زندگی رحمت و زندگی ربّانیت و عبادت توجّه ندارند، این یک بُعد است. این بُعد صد درصد است. بُعد دیگر نخیر، عبادت میکنند. یا به عنوان نفاق است یا به عنوان کمتر نفاق است، سطحی عبادت میکنند. بنابراین آیه دوم اطمئنان صد درصد به حیات دنیا است ولکن آیه اوّل «فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ» ظاهراً مسلمان است، ولکن مسلمان سطحی است. «فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ».[16]
«خَسِرَ الدُّنْيا» عبادت کرد. برای اینکه عبادت کرد جای شهوت را گرفت. «وَ الْآخِرَةَ» عبادت همان شهوت است. چون اطمینان به حیات دنیا است و عبادت او عمقی ندارد، «عَلى حَرْفٍ» است. این آیات اطمینان به عنوان اشاره.
بنابراین قلب که روز خاصّی باید بحث مفصّل راجع به آن کنیم، قلب جای اطمینان است یا اطمینان به هوی یا اطمینان به هدی. قبل از قلب صدر، جای صدر شرح است یا ضیق است. صدر روح، صدر روح که قبل از قلب روح است، یا منشرح است، باز است، پذیرا اسـت آنچه را از طرف حق برسد. آنچه را از طرف حق برسد، هر چه زحمت باشد، ناامنی باشد، نابسامانی باشد، هر چه باشد برای آن هدف اصلی که سلوک إلی الله است شرح صدر است. صبر میکند، اعتماد میکند، قدم ثابت میگذارد. جلو میرود. گاه ضیق است و قرآن شریف در آیات متعدّدهای صدر را به انشراح و به ضیق معرّفی کرده است.
انشراح صدر باز شدن صدر به نور هدایت است و ضیق صدر بستن صدر به نار ظلمت و به تاریکیها است. مثلاً این شرح صدر هم دارای مراتبی است. همانطور که ضیق صدر دارای درکات است، شرح صدر هم دارای درجات است. مثلاً درجه علیای شرح صدر، شرح صدر کسی است که معصوم است. موسی معصوم بود. «رَبِّ اشْرَحْ لي صَدْري»[17] موسی پیغمبر بود. بعد از وحی این تقاضا را میکند. «رَبِّ اشْرَحْ لي صَدْري * وَ يَسِّرْ لي أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني * يَفْقَهُوا قَوْلي * وَ اجْعَلْ لي وَزيراً مِنْ أَهْلي * هارُونَ أَخي * اشْدُدْ بِهِ أَزْري * وَ أَشْرِكْهُ في أَمْري»[18] و تا آخر. آن وقت رسول الله (ص) طلب شرح صدر نکرد. «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ * وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ * الَّذي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ * وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ»[19] الی آخر.
شرح صدر، نمیخواهیم بگوییم پیغمبر ضیق صدر داشته است، نخیر، ضیق ندارد. ولکن شرح صدر هر قدر باشد بالاتر دارد، بالاتر دارد، بالاتر دارد، بالاتر دارد، درجات دارد. شرح صدر یک درجه ندارد، کما اینکه ضیق صدر یک درک ندارد، درکات، درکات، درکات، درکات، تا حدّ خاص. ولکن شرح صدر درجات، درجات، حدّ خاصّی ندارد. کما اینکه ایمان قلب، ایمان قلب إلی غیر النّهایة درجات دارد و کفر قلب إلی النّهایة درکات دارد. چون درکات محدود است و درجات به فضل الله لامحدود است. این مربوط به صدر، صدر و قلب را اشاره کردم.
امّا راجع به عقل، عقل مقابل دارد، سه مقابل دارد. یک موافق دارد و سه مقابل. سه مقابل هم یک مورد توافق در بُعد اعلی است. عقل که عرض کردیم کنترل دو بُعدی است. کنترل سلبی و کنترل ایجابی است. کنترل سلبی: آنچه غبار است و آلودگی است بیرون زدن. چه غبارها و آلودگیهای درونی و چه برونی، خودی و غیری، انسی و جنّی را بیرون زدن. این بعد سلبی عقل است. بعد ایجابی، ترقّی کردن و تعالی کردن در ابعاد معرفت و علم و عمل، این عقل.
حالا مرتبه عالیه عقل لُب است، ولکن قبل از لُب مراحلی دارد. یک مراحل درونی دارد و یک مراحل مقابل. مراحل درونی آن تکامل عقلی است تا برسد به لُب و صدر و قلب و فؤاد. مراحل مقابل: عقل در مقابل نفس امّاره بالسّوء، عقل امّار به خیر است. نفس امّاره بالسّوء، نفس لوّامه، امّا نفس مطمئنّه که از عقل گذشته است و از لُب گذشته است و از صدر گذشته است و به قلب رسیده است، دو نفس است. نفس امّاره بالسوء مقابل مُضاد است، مکتب تضاد و تناقض است بین عقل که امّار به خیر است و نفس که «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ».[20]
نفس سه نفس است: نفس امّاره بالسوء، نفس لوّامه و نفس مطمئنّه. نفس مطمئنّه مربوط به قلب است و نفس امّاره بالسّوء مقابل با عقل است و نفس لوّامه بینابین است که این مراحل را إنشاءالله عرض خواهیم کرد.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ
السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. سجده، آیه 9.
[2]. مائده، آیه 116.
[3]. بقره، آیه 196.
[4]. رعد، آیه 28.
[5]. بقره، آیه 260.
[6]. رعد، آیه 28.
[7]. فجر، آیات 27 و 28.
[8]. اعراف، آیه 176.
[9]. نور، آیه 40.
[10]. حدید، آیه 16.
[11]. بقره، آیه 260.
[12]. مائده، آیه 113.
[13]. رعد، آیه 28.
[14]. بقره، آیه 260.
[15]. مؤمنون، آیه 88؛ یس، آیه 83.
[16]. حج، آیه 11.
[17]. طه، آیه 25.
[18]. همان، آیات 25 تا 32.
[19]. شرح، آیات 1 تا 4.
[20]. یوسف، آیه 53.