اثبات مادیت روح
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
شاید گمان بشود که ما در بحث مادّی بودن روح مفصّل بحث کردیم، امّا اینطور نیست و ظاهراً هیچ کتابی و هیچ بحثی و هیچ گفتهای و هیچ نظری تا اینجا که من میدانم، تا کنون اینقدر بحث مفصّل و عمیق راجع به غیر مادّی بودن روح یا مادّی بودن روح نکرده است و علل تفصیل بحث را دو روز قبل عرض کردم و باز هم اشاره میکنم.
حالا با یک مقدّمه میگوییم. اصولاً ادلّه مدالیل عالم فرق میکند. ادلّه ما یا عقل است، فطرت است، حس است، علم است، آیات آفاقی است، آیات أنفسی است از آن قبیل که عرض کردیم. این ادلّه از برای اثبات مدالیل فرق میکند. گاه مدلولی است که دلیل قرصی ندارد. خوب دلیل ندارد، هیچ. گاه مدلولی است که یک دلیل دارد، فقط دلیل عقلی دارد. فقط دلیل حسّی دارد. فقط دلیل فکری دارد، فقط دلیل علمی دارد، فقط دلیل تجریبی دارد. ولکن گاه تمام ادلّه بر مدلول ما دلالت میکند و این مهمترین مدالیل است که در قلّه علیای ثبوت است که به هر دلیلی نظر کنید، مستقلاً دلالت بر اثبات آن مدلول دارد، نه ضمیمه. آن دفعه هم عرض کردم ممکن است به ادلّهای برای اثبات یک مدلولی استدلال بکنند که مثلاً طبق اصطلاح عرفی جمع آن دلیل است. امّا یکی یکی دلیل نیست. آن هم مخدوش است. ولکن آن مدلولی که تمام ادلّه، آیات آفاقی، آیات أنفسی، فطرت، عقل، حس، علم و آیات برونی به هر طرف نظر بکنید همه به طور مستقل دلیل بر اثبات آن است، این عالیترین مدالیل عالم هستی خواهد بود.
و در میان این مدالیل، آن مدلولی که تمام کائنات دلالت بر وجود و وحدت او دارند، خدا است و در میان این مدالیل، آن مدلولی که در بُعد بَعدی همه ادلّه بر آن دلالت دارند، مادّیت روح است. دلیل فطرت، دلیل عقل، دلیل حس، دلیل علم تمام ادلّه بسیج هستند، اقیانوس ادلّه بر اثبات مادّی بودن روح است و عجیب است که فلاسفه که خود را رؤسای عقلا میدانند، فلاسفه الهیّین تقریباً اطباق دارند بر اینکه روح مادّی نیست. یا از اوّل خلقت خود مادّی نبوده است تا آخر یا اوّل خلقت خود مادّی بوده است و بعد غیر مادّی شده است که قول ملّاصدرا است و این عجیب است که با مدلولی که کل ادلّه بسیج هستند برای اثبات مادّی بودن آن که روح است، آقایان، همه، عقلا و فلسفیّین و فلاسفه که خود را رؤساء العقلا میدانند، بسیج هستند بر اینکه روح غیر مادّی است. البتّه امروز مختصری از مطالبی که عرض کردیم با اضافاتی عرض میکنیم و برای هفته آینده هم همانطور که عرض کردیم هر روز یک بحثی را راجع به جهات مختلف روح داریم.
اوّلاً زوجیت و ترکّب که مقداری روی آن بحث کردیم، خود زوجیت و ترکّب مساوی با مادّیت است و مادّیت مساوی با زوجیت و ترکّب است. البتّه ترکّب بوجهٍ مّا اعم از زوجیت است، ولکن زوجیت و ترکّب در یک مساق هستند از برای عرض و طول داشتن، ابعاد هندسی داشتن، ابعاد فیزیکی داشتن هر موجودی که مشمول ترکّب و مشمول زوجیت است. ما از کلّ فلاسفه عقلیّین سؤال میکنیم، این روح به تعبیر شما یا نفس انسانی به تعبیر قرآن یا به هر دو تعبیر، آیا ترکّبٌ مّائی دارد یا نه؟ کاری به مادّیت آن نداریم. اصلاً صرف نظر از مادّه بودن و مادّی بودن است. اصولاً روح ترکّب واقعی دارد یا ندارد؟ خوب همه میگویند دارد. چرا؟ برای اینکه روح ترکیبی از عقل و نفس امّاره است، مگر اینطور نیست؟ مگر همه این را قبول ندارند؟ شما یک نفر در عالم عقل و در عالم حس، در عالم شعور، در عالم ادراک، حتّی مجانین تا چه برسد عقلا بیاورید که بگوید روح انسانی فقط عقل است، نداریم. فقط نفس امّاره بالسوء است، نداریم. یا بگوید روح انسانی فقط عقل است، نفس اماره بالسوء چیز دیگر است، نداریم. یا روح انسانی فقط نفس امّاره بالسوء است، عقل یک چیز دیگر است، نداریم. این را از شئون روح میدانند، از شئون بدن نیست.
انسان بدن دارد و غیر بدن دارد. آیا عقل از شئون بدن است؟ نفس امّاره بالسوء از شئون بدن است؟ فطرت از شئون بدن است؟ فکر از شئون بدن است؟ فکر عالیه و دانیه و متوسط از شئون بدن است؟ نخیر. شئون بدن، شئون محسوسه ملموسه است که بذاته ادراک انسانی ندارد. ادراک انسانی شئون بدن، از نظر مغزی عقل است و از نظر سمعی ادراک سمعی روح است، از نظر بصری ادراک بصری روح است، از نظر لمسی همچنین، از نظر ذوق همچنین. از کل انوار احساسات خمسه یا بیشتری که از برای بدن انسان است، حاکم روح است، حاکم نفی و اثبات روح است.
بنابراین ما اتّکاء بر مطلبی میکنیم که همگان میپذیرند. گاه استدلال انسان با طرف مخالف بر محوری است که خود میپسندد و دیگری نه، این فایده ندارد. ولکن استدلال بر محوری باشد ولو محور ابعد، محور ابتدایی. اگر استدلال طرفین بر محوری باشد که هر دو میپذیرند، این استدلال به جایی میرسد.
حالا ما از تمام کسانی که یا روح را مادّی میدانند از اوّل تا آخر که ما هستیم یا روح را اوّلاً مادّی، بعد غیر مادّی میدانند مانند ملّاصدرا. یا روح را غیر مادّی میدانند اوّلاً و اخیراً، از قائلین و ناظرین این مثلّث نفی و اثبات در مادّی بودن روح و غیر مادّی بودن روح سؤال میکنیم: آیا جزء غیر مرئی انسان که روح است که نفس انسانی است، واقعاً از جهاتی ترکّبی دارد یا نه؟ مثلاً خداوند متعال که موصوف به صفات ذاتیه علم و قدرت و حیات است، اینها اسماء هستند، عرض کردیم. حالا تعریف آن را بعداً میکنیم. صفات ذاتیه هم عین هم هستند واقعاً، الّا در تعبیر و عین ذات هستند واقعاً. یعنی ذات حق سبحانه و تعالی مجرد است، مجرد وحدوی من جمیع الجهات است «وجودهُ علمهُ، علمهُ قدرتهُ، قدرتهُ حیاتهُ، وجودهُ علمهُ و قدرتهُ و حیاتهُ، علمهُ و قدرتهُ و حیاتهُ وجوده» اسماء او تعبیر است، ولی در روح هم اینطور است؟ آیا در روح انسان، در نفس انسانیِ انسان، نفس امّاره و نفس عاقله یا عقل انسان و نفس امّاره، فقط لفظ هستند، واقعیت ندارند؟ آیا نفس امّاره عیناً عقل است؟ عقل عیناً نفس اماره است؟ تعبیر فرق میکند، غلط است. برای اینکه لغت مضادّ است. لغت عقل که تعبیر از حقیقتی میکند با لغت نفس امّاره که تعبیر از حقیقت دیگری میکند، این عقل مخالف با نفس است، نفس امّاره. نفس امّاره مخالف با عقل است و در وجود انسان همیشه تنازع دارند. پس هم در لفظ تخالف است، هم معنا.
امّا علم و قدرت و حیات، در لفظ تخالفی نیست. اگر هم تخالف باشد، تخالف تضاد نیست، هر چه باشد تعبیر از حقیقت واحده مجرّدهای است که در حقیقت تجرّدیه واحده هیچ تخلّفی، حالاتی، صفاتی، اختلافاتی وجود ندارد. حالا ما از همگان سؤال میکنیم که آیا عقل انسانی که از شئون روح است و نفس اماره بالسوء که از شئون روح است، واقعیت دارد یا ندارد؟ خوب دارد. اگر کسی بگوید عقل واقعیت ندارد، عاقل نیست. اگر کسی بگوید نفس امّاره بالسوء واقعیت ندارد، نفسانیت ندارد. هم نفس امّاره بالسوء است، هم شر است، هم خیر است. عقل عامل خیر است و نفس امّاره بالسوء عامل شر است که از برای عقل در اصول کافی بر حسب روایات وزیری و جندی و از برای نفس اماره وزیری و جندی است. وزیر عقل خیر است و جند آن 75 لشکر هستند که خیلی هم بحث عالی است، شاید بحث بکنیم و وزیر نفس امّاره بالسوء شر است و جند آن 75تا است. حالا به 75تا کار نداریم، اصولاً عقل غیر از نفس امّاره است، نفس امّاره غیر از عقل است و این دو، هر دو جزء غیر مرئی انسان هستند، در روح هستند، با روح هستند. بنابراین روح حداقل ترکّب را دارد. حالا شما بگویید که این ترکّب، ترکّب تجرّدی است، این تناقض است. برای اینکه موجودی که به تعبیر شما مجرّد است و به تعبیر صحیح غیر مادّی است، غیر مادّی غیر مرکّب است، غیر زمانی است، غیر مکانی است، غیر مرکّب است. لا فقر است، ده خصوصیت است که از او سلب میشود.
- [سؤال]
- میفهمم، ولکن اینها که هستند، عقل که فرمانبر روح است و نفس امّاره که مخالف با روح است، بالاخره اینها در روح هستند یا در خارج روح هستند؟
- در داخل روح.
– همین. پس روح مرکب است. بنابراین روح انسان یا به تعبیر دیگر نفس انسانیِ انسان حدّاقل مرکّبی از صفت و موصوف است. گاه ترکّب از ذاتیات است، گاه ترکّب از صفت و موصوف است. میگوییم ترکّب از ذاتیّات نیست. ذات روح عقل نیست، وقتی متولد شد عقل نبوده، ذات روح نفس نیست، وقتی متولد شد نفس نبوده. بله، از صفات است. صفت عقل عارض بر روح میشود، عروضاً ذاتیاً، ملحق. صفت نفس امّاره بالسوء عارض میشود بر روح عروضاً ذاتیاً، ملحق. ولکن آیا صفت و موصوف با هم ترکّب دارند یا ندارند؟ اگر صفت ذاتی باشد و لازم باشد یا صفت ملحق باشد و انفصال بیاید، بالاخره ترکّب دارند یا نه؟ یا ترکّب از اوّل تا آخر دارند. ترکّبات فرق میکند، یا ترکّب ذاتیاتی از اوّل تا آخر است. مثل زوجین، مثل دو بُعد مادّیت مادّه که از آغاز و تا انجام این دو بُعد محفوظ است. پس ترکّب ذاتی دو بُعد اصلی است.
دوم: ترکّب ذات با صفت همیشگی، سوم: ترکّب ذات با صفت احیانی. این ذات عالِم نبود، عالِم شد، بعد جاهل شد. علم صفت احیانی است. پس ترکّب نفس انسان و روح انسان با علم، ولو دائمی است، ولکن آیا ترکّب است یا نه؟ پس ترکّبٌ مّائی در روح است. یا ترکّب ذاتی که ما قبول نداریم. ترکّب ذات عقل و ذات نفس امّاره بالسوء با روح انسان را ما قبول نداریم. چون عقل و نفس بعداً میآید. ولکن در بُعد اوّل منهای نصّ قرآن، نصّ قرآن که در بُعد اوّل ترکّب روح است با چه؟ با فطرت. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»[1] زیربنا و روبنا. زیربنا و روبنای نفس انسانی و روح انسانی ترکّب نیست؟ این ترکّب است دیگر.
- [سؤال]
- آن فوق ترکّب است، ما ترکّب اصلی را داریم عرض میکنیم. ما اصل ترکّب را اثبات میکنیم. اصل ترکّب روح، روح وقتی خلق شد، بگویید مرکب نبود. بگویید مرکّب نبود دیگر. ولکن روح وقتی که خلق شد، مرکّب نبود. بر حسب آن ضلع از نظر راجع به روح که از اوّل غیر مادّی بوده است تا آخر غیر مادّی است. فرض کنید روح هنگامی که خلق شد، «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[2] نیست، بلکه یک غیر مادّی است که خداوند آن را خلق کرد و به بدنها تعلّق داد. فرض کنید اینطور است. ولکن بعداً، حالا فطرت هم که از نظر قرآن است ما با کسانی که با قرآن کاری ندارند بحث میکنیم. کسانی که فلاسفه مادّی و فلاسفه الهی که با قرآن کاری ندارند، منهای دلالت قرآن. آیا این روح که غیر مادّی بود و مجرّد بود، به قول شما غیر مادّی بود. بعداً عاقل شد یا نه؟ خوب بله. بعداً عَرَض عقل و عرض نفس امّاره برای او او آمد یا نه؟ بله، پس مرکّب شد. موجودی که مرکّب شد، پس مرکّب است. مادامی که عقل هست و نفس امّاره بالسوء هست، اگر هم عقل رفت، مجنون شد، نفس امّاره بالسوء هست، بالاخره مرکّب شد. بالاخره ارواح انسانها از هنگامی که عقل و نفس امّاره بالسوء یافت، مرکّب مثلّث شد. روح، نفس، عقل.
حالا از نظر قرآنی که در بُعد اوّل مرکّب است و با ده دلیل، یعنی با ده صفت بر مبنای 32 آیه و بیشتر این مرکّب است. ولکن ما بر غیر مبنای قرآنی بحث هم بکنیم، ترکّبٌ مّاء از برای روح وجود دارد، یا ترکّب ذات با ذات یا ترکّب ذات با صفت همیشگی یا ترکّب ذات با صفت احیانی. زید عالم بود، جاهل شد. جاهل بود، عالم شد. بدن عالم شد یا روح شد؟ بدن که عالم نمیشود.. بدن نابغه شد یا روح شد؟ بدن متّقی شد یا روح شد؟ یا اینکه بدن جانی شد یا روح شد؟ این صفاتی که برای روح حاصل میشود یا از اول بوده، حقیقت دارد یا ندارد؟ حقیقت دارد. این صفات متّضاده متخالفه یا متکامله که حقیقت دارد، ترکّبٌ مّا را از برای روح ولو بین راه ایجاد میکند، ولکن ما عرض میکنیم: اگر روح در آغاز خلقت خود غیر مادّی بوده است، نمیشود بعداً مادّی گردد. ترکّب، مادّیت است. ما ریشه این را هم میزنیم، ریشه این احتمال را میزنیم، ریشه این احتمال که روح از اوّلی که خلق شده است، غیر مادّی بوده است، فطرت نه، عقل نه، نفس نه، غیر مادّی بوده است و این غیر مادّی بعداً موصوف به صفات ذاتیه یا صفات عرضیه شدند، مرکّب شدند. میگوییم که غیر مرکّب محال است مرکّب شود. مرکّب محال است غیر مرکّب شود. به تعبیر دیگر غیر مادّی با مادّی تناقض است، مناقض محال است انتقال مناقض پیدا بکند. مگر موت مناقض اوّل و حیات مناقص دوم که آن هم اشکالات زیادی دارد.
این اصل، اصل ترکّب، اصل ترکّب که محور فقر است و محور حادثیت علی الغیر است، در روح انسان در هر سه قول، در هر چند قول موجود است. حالا شما اینجا ممکن است برگردید بگویید که بله، ترکّب است، امّا ترکّب مادّی نیست. حرف جدید است، حرفهایی که اینها نزدند، ما میزنیم. یعنی دلیل موقعی محکم است و لاینفصم که آن حرفهایی که زدهاند، جواب میدهیم، آن حرفهایی که نزدهاند و ممکن است بزنند یا ممکن نیست بزنند، آنها را هم جواب میدهیم. کما اینکه در بحث حوار هم همینطور است. در بحث حوار بین الالهیین و المادّیین، آن نظریاتی که مادّیین دادهاند گفتیم و رد کردیم و آن نظریاتی که امکان دارد بدهند، ولو محال است، آنها را هم رد کردیم. این «ديناً قِيَماً»[3] همین خواهد بود.
در این بحث خود ما، این ترکّب که لازمه ذاتی روح است از اوّلاً و اخیراً یا در وسط، در هر سه بُعد، این ترکّب را شما بگویید چیست، بله، مرکّب است. روح در اوّل مرکّب است از نفس انسانی و فطرت و بعداً که عاقل شد، مرکّب است از بُعد اوّل و دوم و سوم و نفس امّاره از چهار بُعد. چهار بُعد دارد، ولکن این چهار بُعد تمام غیر مادّی هستند. کسی این حرف را بزند. کما اینکه این حرف را میزنند، میگویند: ولو روح ابعاد دارد. به تعبیر ما روح ترکّب دارد، ولکن این ترکّب غیر مادّی است. عرض میکنیم ترکّب با غیر مادّی بودن تناقض دارد. چون غیر مادّی مرز ندارد، حد ندارد، ضلع ندارد، جزء ندارد، مکان ندارد، زمان ندارد. اصل مادّیت ترکّب است و اصل ترکّب مادّیت است. مادّیت صد درصد با ترکّب مساوی است و ترکّب صد درصد مساوی با مادّیت است. بنابراین هر جا ترکّب است، مادّیت است. شما اسم آن را نمیآورید. میگویید ارواح انسانها ارواحی هستند که فقیر إلی الله هستند، چون فقیر إلی الله هستند حادث هستند. میگوییم: نخیر، چرا؟ اگر ارواح انسانها مادّی باشند، خوب فقیر إلی الله هستند. امّا اگر ارواح انسان مادّی نباشند، چرا باید فقیر باشند؟ در بُعد اثبات صانع ما چگونه اثبات صانع میکنیم؟ اثبات صانع را از آیات، از موجودات عالم، از موجودات ممکنه اثبات میکنیم. این موجودات ممکنه، چرا خود آنها بیآغاز نیستند، آغاز دارند؟ چون فقیر هستند. چرا فقیر هستند؟ چون مادّی هستند. اگر مادّی نباشد چرا فقیر باشد؟ مادّی بودن، ترکّب مرکِّب میخواهد. حرکت محرّک میخواهد و همچنین اصل محور آن ترکّب است. اینکه مرکّب است، بدون ترکّب وجود ندارد، این ترکّب مرکّب میخواهد. چون این جزء در وجود خود نیازمند به آن جزء است ذاتاً و بالعکس اگر سومی در کار نباشد، وجود مرکّب به طور کلی محال است. بنابراین ما هرچه پیشتر برویم حرفهایی که زدهاند، حرفهایی که نزدهاند، ما با تمام حرفها استدلال میکنیم بر مبنای عقل و حس و علم و فطرت و کتاب و سنّت، در اقیانوسی از براهین قرار داریم که روح انسان مادّی است.
- [سؤال]
– چرا نمیشود؟ بحث کردیم که آیا روح شیء است یا نه؟ یا لا شیء است؟ یا هم شیء است و هم لاشیء است.
- زوجین یعنی مذکر و مؤنث.
– نه، زوجین یعنی مرکّب، روح که مذکر و مؤنث ندارد. حداقل ترکّب زوجین است. این زوجین یا در بُعد هندسی است، یا در بُعد فیزیکی است. اگر بُعد هندسی را نمیفهمیم، بُعد فیزیکی را نمیفهمیم، پس میشود سه بُعد. زوجین حدّاقل دوئیت است. حداقل شیء دوئیت است. بر محور دلالت آیه ذاریات «وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ»[4] روح شیء است یا نه؟ آقایان فلاسفه، روح شیء است یا لا شیء است؟ بگویید لا شیء و دیگر ما را راحت بکنید! اگر شیء است زوجین است. با ده محور و ده توصیف از برای جزء غیر مرئی انسان در قرآن شریف که مبنای کلّ ده محور فقر است، مادّیت روح اثبات میشود.
و اگر توانستند مادّیت روح را از ما بگیرند، فرض کنید اگر توانستند با ادلّهای، با یک دلیل، اگر توانستند با دلیل قانعکننده محکمی مادّیت روح را از ما بگیرند، واویلا است. آن وقت ما نباید باشیم. برای اینکه روح که غیر مادّی است نیاز ندارد. نیاز ندارد، خالق ندارد، خالق ندارد، نیاز ندارد. واحد من جمیع الجهات است. برای اینکه موجودی که مرکّب است، این البتّه مادّی است، ولی موجودی که غیر مرکّب است و غیر مادّی است، وحدت بر آن فرض است.
اصولاً بارها عرض کردم مثلاً در مادّیت عالم، در آب، آب افرادی دارد، ولکن اگر خصوصیات سرد و گرم و شور و قرمز و بیرنگ آب را در تصور بگیریم، در تصور چه میماند؟ آب، چندتا آب میماند؟ یک آب میماند. یک آب در تصور، چون تعدّد نیازمند است؛ به تعدّد زمان، تعدّد مکان، تعدّد وضع، تعدّد وزن، یک تعدّدی میخواهد دیگر. یک معدِّدی میخواهد. معدّد یا اختلاف زمان است، اختلاف مکان است یا اختلاف وصف است، اختلاف ذات است. ولکن وقتی از کل آبهای مشرق و مغرب و شمال و جنوب و أرض و سماء عالم خصوصیات مکانی را بگیریم -در تصوّر البتّه، در خارج که نمیشود- اگر خصوصیات را بگیریم، یک آب است یا چند آب؟ یک آب است. بالاتر از این، بالاتر از این موجود غیر مادّی. موجود غیر مادّی که حد ندارد، حدّ برای مادّه است. مرز ندارد، زمان ندارد. مکان ندارد. ابعاد ندارد، ترکّب ندارد، تغیّر ندارد، پس حاجت ندارد، این روح اینطور است یا انسان اینطور است؟ اوّلاً، ثانیاً، ثالثاً، رابعاً، خامساً… صدماً، هر کجا بروی اینطور است.
ما از آقایان فلاسفه در دو بُعد سؤال میکنیم؛ بُعد اوّل: فلسفه متوسط که فلسفه ملّاصدرا است که مادّی الحدوث و روحانی البقاء است. این مادّی الحدوث و روحانی البقاء جا دارد یا اصلاً ندارد؟ این لا مکان است یا جا دارد؟ جا دارد، در بدن انسان است. حالا چندتا عرض میکنیم. این روح که شما آن را در وسط غیر مادّی میدانید یا از اوّل تا آخر غیر مادّی میدانید، این غیر مادّی که به تعبیر فلسفه مجرد است، این یا اصلاً جا دارد یا جا ندارد. اگر جا و مکان مادّی دارد، متمکّن در مکان مادّی ابعاد دارد، ابعاد دارد، پس مادّی است. شما میتوانید یک لیتر آب را در یک ظرفی که نیم لیتر بیشتر جا نمیگیرد، جا بدهید؟ نخیر. تا چه برسد آن موجودی که لیتر ندارد، وزن ندارد، حد ندارد، در موجودی که وزن دارد، حد دارد، جا بدهید، محال است. از چند جهت محال است: یکی جمع بین متناقضین محال است، ظرف و مظروف جمع هستند. ظرف و مظروف مندک هستند، وحدت دارند. جمع بین متناقضین محال است.
ثانیاً اگر هم جمع بین متناقضین که غیر مادّی: روح، مادّی: ظرف باشد، اگر هم جمع بین متناقضین محال نبود، این ظرف به اندازه گنجایش و ظرفیت خود مظروف را شامل است، وقتی که مظروف حد ندارد، لا حد است، ضلع ندارد، چطور در موجودی که ظرف است و ذات الأضلاع است جایگزین است؟ محال است، محال است، محال است.
بنابراین این روح در بدن اگر باشد که هست، خوب این محدود به حدود بدن است و لا محدود نیست، بنابراین لا مادّی نیست. بنابراین لا محدود که نبود مرکّب است، فقیر است، ذواضلاع است، ذووزن است. مگر اینکه بگوییم خارج از بدن است. بعضیها اینطور میگویند، میگویند: نخیر روح بر بدن حکومت دارد. روح من و شما و منها و شماها داخل بدن نیست، چون اگر داخل بدن باشد محکوم است […] خارج از بدن است. آیا خارج بدن است، خارج بدن در مکان است یا در لا مکان است؟ اگر در مکان است، چه در بدن کوچک باشد چه در مکان بزرگ باشد، بالاخره روح که لا محدود است و حد ندارد، چه در مکان کوچک محال است باشد و چه در مکان بزرگ. بالاخره مکان است، مکان حد دارد. سماوات و ارض تمام محدود است. سماوات و ارض و عالم امکان تمام محدود است. بنابراین اگر روح در عالم امکان به عنوان مظروف وجود دارد، چون عالم امکان که مظروف است، محدود است، جسم است، مرکّب است، پس روح هم همچنین. پس مجبور هستند چیز دیگری بگویند، بگویند: نخیر، اصلاً در مکان نیست، روح موجود است، ولی در مکان نیست. یعنی روح عمرو و زید و بکر و خالد و ولید و این حرفها و روح حیوانها همچنین، حالا انسانها، روح انسانها، ارواج اجنّه و ارواح ملائکه که ما در مورد روح انسانها بحث میکنیم، این ارواح انسانها نه در بدنهای انسانها هستند و نه در خارج انسان، بلکه لا مکان هستند. الله لا مکان است، آنها هم لا مکان هستند. اقیانوسی اشکال در اینجا است.
- اگر لامکان باشد چه اشکالی دارد؟
- اگر لا مکان باشد، باید وحدت داشته باشد. پس روح واحد است. آیا روح واحد متضاد و متناقض است؟ روح من حُکم من است، روح شما حُکم شما است. روح عاقل، روح شرّیر، روح مترقی، روح دانی. پس اگر روح وحدت دارد، چنانکه خداوند وحدت دارد و نتیجه وحدت خداوند عدم تناقض و عدم تضاد است، اگر ارواح انسانها فقط یک روح هستند، همانطور که یک خدا و یک خالق بر کل عالم هستی حاکم است، خداوند یک روح را خلق کرده است و بر کلّ انسانها حاکم است. اگر یک روح بر کلّ انسانها حاکم است، چرا حکمهای او متضاد است؟ چرا متناقض است؟ چرا منِ درّاک از درک شما بیخبر هستم؟ من درّاک هستم یا نه؟ حالا روح هر جا است.
منِ درّاک روح من هر جا است یا لا مکان است یا وحدت دارد، چطور روح من از روح شما بیخبر است؟ یعنی خود از خود بیخبر است؟ اشکالات آنقدر زیاد است که خسن و خسین هر سه دختران معاویه هستند. اگر ارواح ما وحدت دارد و لا مکان است و لامادّی است و وحدت دارد، پس چرا روح من، ادراک من با ادراک شما مختلف است؟ چرا منها از شماها آگاهی نداریم و شماها از منها آگاهی ندارند؟ چرا تفاوت و تفاضل در درجات روح و در درکات روح است؟ پس وحدت چیست؟ مگر بگوییم تناقض محال نیست. آقایان استادهای فلاسفه، آقایان رؤسای عقلیّین از اول بگویید اصلاً تناقض محال نیست. نه جمع متناقضین محال است، نه ارتفاع متناقضین محال است.
و واقع مطلب این است که آقایان فلاسفه الهیّینِ عقلیّین اگر غیر مادّی بودن روح را میتوانستند ثابت کنند، میتوانستند دو چیز را ثابت کنند؛ یا اینکه کون اصلاً وجود ندارد یا خدا وجود ندارد. یا اصلاً خدا وجود ندارد یا کون اصلاً وجود ندارد. چرا؟ برای اینکه ما که وجود خدا را اثبات میکنیم یا به عنوان تسلسل یا به عنوان دور یا به عنوان غیر تسلسل و دور میگوییم که ما حادث هستیم؟ بله. قبلی حادث است؟ بله. قبلی حادث است؟ بله. اگر به موجودی منتهی شود که «کان و لم یکوّن» خوب وجود عالم صحیح است، امّا اگر همینطور إلی غیر النّهایه به هر نقطهای از وجودات متسلسله چه در عرض، چه در طول قدم بگذاریم و قدم بگذاریم، این از خود نیست. بنابراین مثل این است که شما بینهایت صفر را جمع کنید، یک میشود؟ نمیشود. تسلسل محال نباشد، ما میگوییم تسلسل محال نیست. اینها از فرمایشات مرحوم استادنا الاعظم آقای شاهآبادی بود که خیلی خوب بود، استناد به آیه «أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ»[5] میکردند. تسلسل محال نیست، اصلاً. این معلولِ آن است. همینطور معالیل است و معالیل است، به علة العلل نمیرسیم. فرض کنید این تسلسل محال نیست. ولکن سؤال پیش میآید که آیا این موجودات که فرض کنید لا نهایت هستند و لا محدود هستند، آغاز ندارند، آیا هر یک، هر یک فقیر از ذات هستند یا غنی از ذات هستند؟ اگر هر یک، هر یک غنی از ذات هستند که همه اله هستند و اگر هر یک، هر یک ذاتاً فقیر هستند، یعنی هیچ چیزی در جیب ندارد. به هر موجودی نظر کنید یک ده میلیاردم، یک بینهایتم علّت وجود خود نیست. استقلال در اصل وجود ندارد. هیچ موجودی از موجودات یک تریلیاردم، یک بینهایتم.
بنابراین پس مثل این است که بینهایت فقیر را جمع بکنید، جیبهای همه خالی است. اگر بینهایت فقیر را بر فرض محال جمع بکنید، جیبهای همه خالی است، میتوانند صنار درست بکنند؟ از جیبهای خالی صنار درنمیآید. جیبها خالی خالی است، یک شاهی هم در آن نیست، صنار هم آن نیست. اگر در ذوات موجودات عالم غنا ولو یک بینهایتم وجود ندارد، یک کسر خیلی کمی هم از نظر استقلال وجود ندارد که شما قبول دارید، بنابراین وجود عالم محال است. و الّا بگوییم فقرا که هیچ چیزی ندارند، بانک تشریف ببرند، فقیری که نه لباس دارد، نه پول دارد، نه خانه دارد، هیچ چیزی ندارد، فقیر است هیچ چیزی ندارد. باز آن فقیر غنیتر از این موجوداتی است که ما داریم بحث میکنیم. اینها پولهای خود را جمع بکنند، صفرها را جمع بکنند، اگر با جمع کردن صفر یک درست میشود بسم الله، ولکن صفر لا عدد است. با لا و لا و لا، با بینهایت لا کسری از عدد درست نمیشود.
بنابراین آقایان فلاسفه شما گیر کردید، چرا؟ برای اینکه این موجودات که ما میگوییم مخلوق هستند و خالق دارند، چرا؟ برای اینکه ذات آنها فقیر است. چرا ذات فقیر است؟ ما سؤال میکنیم: آیا وجود بما هو وجود فقیر است یا نخیر، بما هو وجود خاص؟ مطلب خیلی ظریف و لطیف است. وجود در مقابل عدم است. وجود بما هو وجود فقیر إلی الغیر است یا وجود به طور خاص؟ اگر وجود بما هو وجود فقیر إلی الغیر است، خداوند وجود است، پس فقیر إلی الغیر است پس اصلاً عالمی نباید وجود داشته باشد. یا نخیر، وجود بما هو فقیر. فقر دلیل بر حدوث است، نه حدوث دلیل بر فقر است. حدوث کاشف از فقر است، حدوث کاشف از فقر است، فقر دلیل بر حدوث است. چون در ذات خود کینونتی وجود ندارد و خود از خود نیست و خود هست، پس خود از غیر است. یک مرتبه خودی نیست، وقتی خودی نیست که بحث نداریم. خود هست. خودِ حجر، خودِ شجر، خود… این خود هست، یا این خود از خود است یا خود از غیر است. این خود که میگوییم، خودِ کلّ ممکنات است. خودِ کلّ ممکنات اگر خود از خود است که خوب اله معنا ندارد. اگر خود از غیر است پس غیر باید مغایرت با خود داشته باشد. این خود که از غیر است، چرا از غیر است؟ به چه دلیل از غیر است؟ به دلیل فقر؛ چون ما روی هر نقطهای از نقاط موجودات عالم آفاقیاً و انفسیاً اشاره کنیم فقیر هستیم. فقیر هیچ چیز ندارد. پس این که دارد از کجا آمده است؟ از جایی آمده است که فقیر نیست. پس فقر از کجا است؟ فقر از مادّیت است.
فقر از سه حال خارج نیست: یا فقر از مادّیت وجود است یا از غیر مادّی بودن وجود است یا از هیچ چیزی. هیچ چیز که معنا ندارد، هیچ چیز را کنار میگذاریم. فقر، فقر إلی الغیر یا بر مبنای مادّیت وجود موجود است، هر مادّهای که باشد. یا بر مبنای غیر مادّیت است. اگر بر مبنای غیر مادّیت باشد، باید خدا فقیر باشد و خلق غنی باشند. این که نیست. بنابراین فقر نتیجه لا مادّی بودن موجود است. مرکَّب نیست تا مرکِّب بخواهد.
– مادّی بودن؟
- بله، مادّی بودن. فقر نتیجه مادّی بودن موجود است. اگر موجود مادّی است، فقیر است. اگر غیر مادّی است، غنی است. بنابراین اگر شما غیر از خدا یک موجود غیر مادّی ثابت کردید، اوّلاً خدا متعدّد است، خدا یعنی موجود غیر مادّی. اوّلاً خدا متعدّد است، ثانیاً این ارواح که شما میگویید غیر مادّی است، مخلوق نیستند، چرا مخلوق باشند؟ چرا بدن مخلوق باشد و روح هم مخلوق باشد. بدن به حساب ترکّب خود و به حساب فقر خود، به حساب ابعادی که مرکّز در فقر است، نیازمند باشد، آن وقت خالق دارد. امّا روح که مادّی نیست -به نظر شما- این هم نیازمند باشد، هر دو نیازمند هستند.
وجود دو قسم است: یا وجود فقیر یا وجود غنی. به عبارت دیگر یا وجود مادّی یا وجود غیر مادّی. یا هر دو احتیاج به غیر ندارند، چه مادّی و چه غیر مادّی، یا هر دو احتیاج به غیر دارند، این دو باطل است. یا نه، یکی احتیاج به غیر دارد، یکی احتیاج به غیر ندارد. آیا وجود غیر مادّی احتیاج به غیر دارد، وجود مادّی ندارد؟ این هم نیست. پس چهارمی، پس وجود مادّی حاجت به غیر دارد، وجود غیر مادّی حاجت به غیر ندارد. وجود غیر مادّی که حاجت به غیر ندارد و غنای مطلق است و لا حدّ مطلق است و مرز ندارد و حد ندارد، الله است. آیا این معنا را شما در ارواح قائل هستید؟ ارواح که «فقرٌ فِی فَقر» همهاش فقر است، همهاش گدایی است، همهاش جهل است، همهاش احتیاج است، همهاش ابتغاء است، همهاش تکامل است. نه یک دلیل، نه دو دلیل، همۀ ادلّه، همه ادلّه آفاقیه و انفسیه عدم الوهیت ارواح را اثبات میکند. ارواح اله هستند؟! روی این مبانی که عرض کردیم و هر چه تکرار کنیم، «کلما کررته یتضوّع» اصلاً احتمال خیلی ضعیف هم راجع به غیر مادّی بودن روح نمیتوانیم بدهیم. اگر احتمال ضعیفی نسبت به غیر مادّی بودن روح بدهیم، پس احتمال ضعیفی به عدم وجود خدا میدهیم. یا احتمال ضعیف به عدم وجود کلّ کائنات. یا کائنات کلاً نیستند یا خدا نیست، کائنات هستند. هر دو محال است. ولی خدا هست، کائنات هم هستند. پس کلّ کائنات یا مادّه هستند و یا مادّی.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ
السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. روم، آیه 30.
[2]. مؤمنون، آیه 14.
[3]. انعام، آیه 161.
[4]. ذاریات، آیه 49.
[5]. فاطر، آیه 15.