تفسیر آیاتی از سوره طور
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ * أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ»[1] یک مقداری از نظر ادبیاتِ لفظیِ این آیه بحث کنیم، بعد برگشت کنیم به جهت معنوی و استمرار بحثی که قبلاً داشتیم با یک ترتیب خاصّی.
سؤال: چرا نفرمود «أم خلقوا من لا شیء»؟ ما تعبیر شیء و لاشیء و من شیء و من لا شیء و اینها را داریم، هم صحبت میکنیم و هم میفهمیم. چرا در این آیه نفرمود «أم خلقوا من لا شیء» که مثلاً برای گروهی واضحتر است. جواب این است که از نظر ادبی غلط است، چون «مِن» حرف است و حرف که سر حرف درنمیآید. «من لا شیء»، «لا» حرف است و «من» هم حرف است، حرف که سر حرف هیچگاه درنمیآید و از نظر ادبی غلط است.
– [سؤال]
– خیر, «لا شیء» معنا ندارد «لا شیء» مرکب است، اینها همینهایی است که ما میگوییم و الّا «لا» حرف است و «شیء» هم اسم است و اینجا اینطور نیست که ترکیب اسم و حرف یک اسم خاصی درست کرده است. نخیر.
– [سؤال]
– «کَ» غیر از این است، باید مثال دیگری بزنید. ولکن حرف مجزّا.
– اینجا هم حرف است دیگر.
– بله، حرف مجزّاست، ما در حروف بحث میکنیم، همانطور که اشاره فرمودند «ک» حرف نیست، و لا سیما اگر حرف، حرف مجزّا باشد، ما بیاییم حرف را سر حرفی دربیاوریم. حرف نمیتواند به حرف تحویل و تحوّل بدهد، خود حرف خودش حرف است، این یک جهت که «مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ»، «من لا شیء» نیست.
دوم: لاشیء، لای نفی جنس است طبعاً دیگر، «لا شیءَ» باید باشد، «لا شیءُ» که نمیتواند باشد، «لا شیءٍ» هم که نمیتواند باشد، باید «لا شیءَ» باشد. اگر «من لا شیءَ» باشد، «لا» جر بدهد به شیء، میشود «لا شیءَ»، امّا «من» چه چیزی را جرّ بدهد؟ «من» حرف را جرّ بدهد؟ این هم جهت دوم.
– [سؤال]
– باز هم غلط میشود، برای اینکه اگر بگوییم «من لا شیءٍ»، پس «لا» چهکاره است؟ «لا» که نفی جنس است، نصب میدهد به اسم. «مِن» که قبل است جرّ بدهد، امّا «لا» که بعد است و احقّ است به اینکه عمل کند، عمل نکند و از عمل بیفتد، این غلط است.
این مقدّمات لفظی است که به جهات معنوی بیشتر برسیم. سوم اینکه «لا شیءَ» این «لا»ی نفی جنس است و شیء اسم است، خبر میخواهد، «لا شیء» چه؟ «لا شیءَ موجود». پس بهترین تعبیر، بلکه تعبیر منجّز «مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ» است، «مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ» مغایر با شیئیت است. ما شیئی داریم و مغایر با شیئیت، شیء، شیءِ خالق را میگیرد، شیء مخلوق را میگیرد، شیء مخلوقٌ منه را میگیرد، امّا «لا شیء» چیست؟ «لا شیء» نه شیء خالقی است، نه شیء مخلوقی است، نه شیء مخلوقٌ منه، عدم صرف. اگر عدم صرف باشد، تصوّر عدم صرف میکنیم، دیگر «مِن» سرش درنمیآید. بارها عرض کردیم هر موجودی نمیتواند موثّر باشد یا خودش مستقیماً که خالق باشد یا مخلوقٌ منه باشد، تا چه رسد که غیر شیء. به آن شیء نمیگویند، بلکه صد درصد مناقض است و معارض است با شیئیت، معارض با شیئیت عدم مطلق است و عدم مطلق که نمیتواند خالق باشد. خالق باید وجودٌ مّا باشد، در این وجود هم شرایطی است که تازه ما باید بحث کنیم.
«أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیرِ شَیءٍ» بحث خلق در قرآن شریف بسیار زیاد است. آیاتی که کلّ اشیاء غیر الهیه را مخلوق میداند بسیار زیاد است. و این اشیاء غیر الهی که مخلوقاند، چه مادّیه باشند که همه ما میشناسیم و چه مجرّده باشند که ما نمیشناسیم، بعضیها میشناسند، آن هم شیء است. مجرّد مخلوق شیء است -اگر باشد- و مادّه مخلوقه شیء است و هر دو مخلوقاند، پس عالم امر و عالم خلقی که بعضی از فلاسفه درست کردند کنار میرود، «لله الخلق و الامر» که امر برای مجرّدات است و خلق برای مادّیات است، نخیر، خلق تمام اشیاء را میگیرد. و ما اگر شیء مجرّد عن المادّة داشتیم غیر الهی، آن هم مخلوق است. در حوار مطالعه بفرمایید، ما بحث زمان را مفصّل آنجا توضیح دادیم. و چهار ظاهرۀ مادّیات که حرکت باشد و زمان باشد و تغیر باشد و ترکب باشد، اینها را لازمه حدوث مادّیات دانستهایم.
«الکائن المادّی حادث بحاجة الی محدث لمادّیته فقط و امّا الکائن المجرّد عن المادّة لا وجه لاحتیاجه الی غیره. کما الله سبحانه و تعالی مجرّدٌ عن المادّیات فأزلیٌّ و أبدیٌّ و لا یقال اذا خلق الله الاشیاء فمن ذا الّذی خلق الله؟ له شیء خالق و لیس مخلوق». آنجا در زمان اینطور صحبت کردیم که زمان یک موجودی که مستقل در برابر مادّه باشد نیست و زمان در اختصاص مادّه است. «لا مادّة» زمان ندارد. «الزّمان عبارةٌ عن حواصل التغیرات، حواصل الحرکات، فواصل التغیرات و الحرکات» فاصلهها، این فاصلههایی که بین تغیرات ظاهری مادّه است، ما از آنها برداشت و انتزاع زمان میکنیم، انتزاع، انتزاع از یک حقیقتی است، اعتبار نیست. «لنا موجودات اعتباریة تتغیر باعتبار المعتبرین، احیاناً لا تعتبر، فلا اعتبارها. احیاناً حقائق انتزاعیة، الحقائق انتزاعیة، حقائق رقائق کالفوقیة و التّحتیة» فوقیت چیزی که بالاست و تحتیت چیزی که پایین است، این اعتباری نیست، اگر فوق را تحت اعتبار کنیم غلط است، تحت را فوق اعتبار کنیم غلط است، والد را مولودِ ولد اعتبار کنیم غلط است، ولد را والدِ والد اعتبار کنیم، غلط است. اعتباریات چیزهایی است که انسان میتواند زیر و زبرش کند، کمش کند، زیادش کند. امّا انتزاعیات اینطور نیست. «الزّمان ینتزع من المادّة فقط، المادّة اعتباراً للحرکات و الحرکات اعتباراً بالتغیرات و الحرکات و التغیرات اعتباراً بالترکبات اصیل البحث هنا الترکبات». که این را در باب آیات ذاریات ما باید بحث کنیم که قسمتیاش بالای سر ماست، «فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ»[2] حالا زمان که عمر است، مربوط به مادیات است و کائنی که مادّی نیست در هیچ بُعدی از ابعاد مادّیات، این اصلاً زمان ندارد، بلکه در مادّیات هم موازین فرق میکند، مثلاً «من هنا الی طهران کم کیلومتر؟ یقال مائة و اربعین کیلومتراً هل یصحّ أن یقال مائةو اربعین کیلومتر منّاً؟» میزان منّ که وزن است با میزان کیلومتراژ با هم نمیخوانند. من صد تومان دارم و یک درجه حرارت، حرارت که تومان نیست و تومان هم حرارت نیست، با اینکه هر دو مادّی هستند. هر دو مادّی هستند، ما نمیتوانیم حسابش را قاطی کنیم. اگر موجود اصلاً مادّی نیست، موجودی که اصلاً مادّی نیستٰ پس تغیّر ندارد، ترکب ندارد، چه ندارد، چه ندارد، این زمان یعنی چه؟ دیروز و امروز و فردا، این دیروز و امروز و فردا برای موجودی است که دارای تغیرات است و به حساب تغیرات، ما زمان استنتاج میکنیم. البته برای تفصیل این بحث به حوار مراجعه کنید. لازم است عرض کنیم که اگر زمان فقط انتزاعی است و برداشتی است از تغیرات، جا به جا شدنهای درونیِ غیر ظاهر یا برونیِ ظاهر یا غیر ظاهر، پس ما زمان الکترونی میگیریم. «الکترون یدور حول البروتن فی کلّ ثانیة خمسین الف مرّة» پس یک ثانیه پنجاه هزار سال است. پس چرا ما زمان را گردش زمین و گردش خورشید گرفتیم؟ جواب: جواب این است که ما زمان را برای احتیاجات خودمان در نظر میگیریم، ما چه میفهمیم حرکت الکترونی را، حرکت پروتنی را، حرکت سیارات را، حرکات در مواد را، در ادقّ مراحل، حرکت مادّه را به عنوان اوّلین حرکت مادّه که ملازم است با موجودیت مادّه. ما زمان را از آن ظاهری میگیریم که برای ما ظاهر است، خورشید، میرود آن طرف، میآید آن طرف. این را چند بخش میکنیم. روز است دوازده بخش میکنیم، شب است دوازده بخش میکنیم. در اختلاف آفاق، اختلاف آفاق. و الّا اگر در عمق زمان توجّه کنیم، فرق دارد. زمان در بعضی از کراتِ خیلی بالا، سریعتر است، زمان در برزخ از دنیا سریعتراست. من نمیخواهم ثابت کنم، این مطلب محسوس است، در جای خود باید عرض کنیم. در برزخ به حسب آیات برزخی «قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ فَسْئَلِ الْعادِّينَ»[3] هزاران سال در برزخ زندگی کرده است در نار یا در جنّت. ناریها میگویند: «لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ فَسْئَلِ الْعادِّينَ». «وَ قالَ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ في كِتابِ اللَّهِ إِلى يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ».[4] پس زمان، بحث منتزَع، اگر منتزع حرکت خورشیدی و زمینی است زمان 24 ساعت است. اگر منتزع حرکت الکترونی است، زمان آن است. یک موقع من یک جایی میخواستم سخنرانی بکنم، یکی به من گفت وقت خیلی کم است، من گفتم آقایان, من چند میلیون سال الکترونی میخواهم صحبت کنم. چند میلیون سال الکترونی چه میشود؟ پس این انتزاع زمان بر حسب منتزَعها فرق دارد.
«الزّمان برمّته مساوی المادّه برمّتها, بقمتها أو ادنی أدانیها أو متوسّطاتها العوامّ المادّة بما أنّها مادّة لا لأنّها مادّة معقّدة لا لأنّها مادّة منتشرة منبسطة، یقال للمادّة المعقّدة جسم، المادّة و یقال للمادّة المنتشرة القوّة» نیرو در فارسی. مادّه چه دیدنی باشد دیدنی نباشد، شنیدنی باشد، نباشد، لمس کردنی باشد، نباشد، وزن نه، هر چه، آنچه مادّه است یا مادّی است، این ملازم با زمان است. هم عمر با زمان بعضی و بعضی نه. «فهنا کائناتٌ ثلاث اکوان ثلاث، الکائن الاوّل هو الکائن لا فی زمان قبل الزمان و بعد الزمان؛ الله تعالی کائن قبل الزّمان و بعد الزّمان و لا یعتری علیه الزّمان لیس زمانیاً لا فی زمانٍ و لا من زمان و لا علی زمان و لا الی زمان» ربطی به هم ندارد. خیلی ساده است، متر با من چه ارتباطی دارد؟ بنده دو من گندم با یک متر، دو من گندم و یک درجه حرارت، درجه حرارت به گندم چه ارتباطی دارد؟
این کائن اوّل است که این لازمان است. زمان عارض بر آن نیست. «و لیس لله تعالی عمرٌ أمّا الازلیة اللّازمانیة فلیس عمراً و امّا الزّمان فلیس عمراً إلا للزّمانی أنّ الله تعالی فلیس له زمانٌ لا مبتدء من زمان و لا مختتمٌ الی زمان و لا فی زمان. لا یتغیر بانغیار المخلوقین». موثّر اگر مانند متأثّر باشد، با تغییر داد متأثر، خودش هم تأثّری حاصل میکند. امّا خداوند «لا یتغیر بانغیار المخلوقین». وقتی خلق میکند، خود همانندیِ با خلق ندارد، وقتی خلق را آغاز میکند خود آغازی ندارد، آغازنده است، خود آغازی ندارد. «هنا فصل تامّ طامّ یحلّق علی مرحلتین اثنتین مرحلة الکائن الاوّل و الاخیر هو الله تعالی، لا زمان له» معنای ازلیت واقعی همین است. ازلیت غیر واقعی نداریم، حالا ازلی، ازلیت به معنای لااوّلیت مطلقه که حدّ ندارد، نه اوّل دارد، نه آخر دارد، نه وسط دارد، این ازلیت مطلقه در انحصار حقّ است. و لذا اگر صد میلیارد از زمان بعدی از خدا کم کنیم، عمرش کم میشود؟ چون عمر زمانی ندارد اصلاً. شما یک درجه حرارت از صد تومان من کم کنید، صد تومان کم نمیشود، صد درجه حرارت اضافه کنید صد تومان اضافه نمیشود، اصلاً ربطی به هم ندارند. همچنین ذات خداوند تناسب با زمان ندارد، چه قبل از خلق زمان و چه بعد از خلق زمان، ارتباطی با هم ندارد.
کائن دوم «الکائن الثّانی هو الّذی یُخلق و یخلق معه الزّمان الکائن الاوّل، الخلق الاوّل الحادثة الاولی» قبل از اینکه خداوند مادّه اوّلیه را خلق کند، زمانی که وجود نداشت، چون خدا زمانی نیست، مادّه نیست. مادّی نیست، نیرو نیست، نه در اصل و نه در فرع، زمان برای خداوند نیست. «قبل أن یخلق سبحانه و تعالی الخلق الاوّل ما کان الزّمان مخلوقاً لأنّ الزمان یساوی الخلق الاوّل المادّی» با هم توأماند، همعمرند. این دو بچّه که با هم متولّد شدند و با هم مردند، نمیشود گفت عمر یکی بیشتر از دیگری است، با هم متولّد شدند و با هم مردند. عمر یکی بیشتر از دیگری است یعنی چه؟ این رئوس اقلام است که برای آقایان عرض میکنم، من استدعا میکنم حوار را خوب مطالعه بفرمایید، خودم هم مطالعه میکنم.
«الزّمان بالنّسبة للخلق الاوّل یساوی الخلق الاوّل بدایةً و نهایة» توأماند، الّا اینکه زمان برداشتی است و انتزاعی است از مادّه. در خود ذات مادّه زمان هست، تغیرْ زمان است، تبدّل، تغیر، حرکت، اینها زمان است، اگر اینها زمان نیست پس ما زمان نداریم اصلاً، زمان نداریم، زمان بیش از اینها چیز دیگری نیست. «فالزّمان یساوی المادّة و المادّة تساوی الزّمان، الزّمان محدود اوّلاً و اخیراً و المادّة محدودةٌ اوّلاً و اخیراً فالزّمان و المادّة توأمان مع بعض ابتداءً و انتهاءً و عمرهما مثل البعض». عمر زمان بیشتر از مادّه باشد یعنی چه؟ یعنی قبل از اینکه خدا مادّه را خلق کند زمان، زمان چیست؟ منتزعٌ منه مادّه است. یا مادّه را خلق کند، بعداً زمان را خلق کند، نمیشود. زمان مثل سایه و صاحب سایه، از وقتی که شخص بود آفتاب البتّه هست، وقتی شخص بود سایه است، شخص رفت سایه نیست. سایه و شخص در زمینه آفتاب اینها از نظر عمر برادری و برابری دارند.
این زمان که حادث است ذاتاً و مادّه هم که به حساب زمان و به حساب حرکت و به حساب تغیر و به حساب ترکب حادث است ذاتاً، این حدوث حدوث ذاتی است، حدوث غیری معنا ندارد، یعنی قبلاً ازلی بود، به آن حدوث دادند؟ ازلی که حدوثپذیر نیست، حادث هم که ازلیتپذیر نیست، نقیض نقیضپذیر نیست، موجود که نمیشود معدوم هم باشد، عدم را نمیشود از وجود درآورد. وجود را نمیشود از عدم درآورد. «خلق الله الاشیاء من العدم غلط، خلق الله المادّة الاوّلی لا من شیء، لا من العدم» «من شیء» که نمیشود.
یک حرفی که میشود برای حرف فلاسفه توجیه کرد، نمیخواهیم توجیه کنیم، ولی ما اگر اصطلاحات را بگذاریم کنار راحتتریم، ببینیم آنهایی که میگویند مخلوق ازلیت زمانی دارد، این تعبیرشان غلط است، ولی حالا توجیه اینطوری که میگویند مخلوقات یعنی مادّیات اینطور نه… «المادّیات برمّتها کالاصل المادّی ازلیةٌ زمنیة یعنی مساوقة و موافقة مع الزّمان، لم یکن الزّمان قبل المادّیات و لم تکن المادّیات قبل الزّمان، خلق مع بعض» به این معنا اگر شما میخواهید بگویید که حدوث ذاتی و ازلیت زمانی، این مطلبی نیست، اصطلاحی است که گفتید. میگوییم اصلاً عبارت شما غلط است. چون ازلیت لااوّلیت است، زمان اوّل است. ازلیت لامحدودیت است، زمان محدود است. حالا کاری نداریم شما غلط میگویید از نظر لفظی، ما غلط میکنیم اینطور توجیه میکنیم از نظر معنوی که «عالم حادثٌ ذاتیاً و ازلیٌّ زمانیاً» میگوییم زمان اوّل دارد یا نه؟ میشود گفت زمان اوّل ندارد؟ هر آنی از آنات زمان اوّل دارد، مجموعه آنات هم اوّل دارد، هر آنی از آنات زمان آخر دارد، مجموعه آخر دارد. هر آنی از آنات زمان محدود است، مجموعه محدود است. اگر شما بینهایت صفر جمع کنید، یک درست میکند؟ یکی از ادلّههایی که مرحوم آقای شاهآبادی به آن استدلال میکرد و هیچ کس نیامد به آن استدلال کند این آیه است: «يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ»[5] با یک دقیق عمیقی که به آیه انسان نظر کند، این ناس محور است، ولکن انسان چون اشرف مخلوقات است، وقتی مطلبی را بر انسان ثابت شد، یقیناً اینطور است أو لا؟ انسان و سایر موجودات منهای حقّ صفرند. به اراده حقّ چیزند. پس در بُعد ذات لا ذاتاند، لا شیءاند، وقتی اینطور است ما به مادّیین میگوییم اگر تسلسل هم محال نباشد، ایشان فرمایشی میفرمود که خیلی جالب است، تسلسل محال نباشد، دور هم محال نباشد، نه دور محال باشد، نه تسلسل محال باشد. دور محال نباشد، تسلسل محال نباشد امّا اگر ما بینهایت فقیر که یک شاهی هم ندارند، جمع کنیم، پول درست میشود؟ از بینهایت چیز، بگوییم بینهایت چیز، بینهایت چیز اوّل ندارد، آخر ندارد، ولی چیز درست میشود؟ «يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ» در ذات که ذاتی قبل از وجود ندارند، خدا ذات داد. حالا بهطور مثال داریم بحث میکنیم. این کائنات که مخلوقِ الله هستند، قبل از اینکه خدا آنها را خلق کند چیزی بودند؟ در ذات خدا بودند، خدایی نیستند. ازلی نیستند، مجرّد نیستند. خارج ذات خدا بودند، ازلی بودند […] حادث بودند، خدا خلقشان کرده، نقل کلام به قبل میکنیم.
به اینجا میرسیم که «أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ» «خُلِقُوا» را قبول دارم، «خُلِقُوا» در چیست؟ در دو بُعد، من دو بعد کائنات را عرض کردم، بعد سوم را نگفتم، بعد اوّل کائنات موجودی است که زمانی نیست، هیچ. بُعد دوم کائنات موجودی است که زمان با او آغاز شده و زمان با او انجام میپذیرد. مادّه اولیه «المادّة الاولیة حشیرة الزّمان و عشیرة الزّمان مساویةٌ للزّمان ابتدعت المادّة الاوّلیة و ابتدع الزّمان معه» قبل از اینکه خدا مادّه اوّلیه را خلق کند، زمان بود؟ […] خداوند مادّه اولیه را ایجاد کرده است و با ایجاد مادّه اوّلیه، زمان خلق شده است. اگر میخواهید بگویید این زمان ازلیت است به تعبیر شما، تعبیر لغوی نیست، تعبیری است که شما میکنید. ازلیت زمانی، چیز دیگری میخواهم بگویم، ولی حالا اگر اینطور میخواهیم بگوییم، ازلیت زمانی و حدوث ذاتی. میگوییم اگر ازلیت زمانی است، یعنی لااوّلِ لااوّلِ لااوّل است؟ چه احتیاجی است؟ نبوده و شده نیاز نداریم بیاوریم. اینکه بوده و بوده و بوده و هیچ نبوده است که نباشد، این احتیاج به فعل ندارد. نبوده و شده است در هر صقعی از اصقاع، چه در زمان چه در لازمان، اگر لازمان هم فرض کنیم، نبوده و شده است، محتاج است به پدیدآورنده. پدید نبوده است و اصلاً نبوده است، نه ذاتش و نه صفاتش، بعد او را ایجاد کردند.
«أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ» این مخلوقیت محرز است، این مخلوقیت دو بُعد دارد: یک بعد مادّه اولیه است که مساوی با زمان است. یک بُعد موادّ بعدیاش که مساوی با زمان نیستند، زمانی است، اما مساوی با زمان نیست. من که خلق شدهام، آیا عمر من مساوی عمر کلّ زمان است؟ نه، این کیفیت خاصّه، عمر مساوی با عمر زمان نیست، پس این بعد سوم. پس سه بُعد در کائنات داریم. بعد اوّل لازمان مطلق، بعد دوم زمانی من الاوّل الی الآخر، بعد سوم زمانی از وسط، ولی قبلاً نبوده، قبلاً مادّهاش زمانی بوده، هیئت را عرض میکنیم.
«أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ، خلقوا فی الاصل المادّة الاولیة من غیر شیء أو خلقوا فی الهیئة الحالیة من غیر شیءٍ؟» هر دو منفی است. «خلقوا فی المادّة الاوّلیة من شیءٍ، هو الله سبحانه و تعالی، الله خلق المادّة الاوّلیة من غیر شیء؟ لا، من شیء؟ لا، لا من شیء؟ نعم» این بحث ماست که خالق و مخلوق و مخلوقٌ منه در کار نیست که حالا عرض میکنیم. امّا در هیئات بعدی و تغیراتی که در مختلف ترکبات مادّه حاصل شده است، این «خلقوا» دوتا قبل دارد: «خالقٌ و مخلوق منه، خالق هو الله تعالی» و مخلوق منه عبارت است از مادّه اوّلیه با تغییر ترکبات و جهاتی که در آن است.
بحث اصلی ما اینجاست که «الله تعالی کان و لم یکن خلقٌ» مقتضای خلق اصلاً همین است. اگر خداوند لااوّلِ ازلی، زمانی که نیست، خداوند که لااوّل است و ازلی است، اگر در لااوّلیت و ازلیت همسان داشته است در وجود، شما هر چه میخواهید تعبیر کنید، ذاتاً حادث است، نمیدانم چه… اگر برابرند در عمر ازلیت، عمر نیست، ازلیت که عمر نیست. اگر در عمر ازلیت برابرند که هم خدا ازلی است و هم کائنات، مادّه اولیه، چه احتیاجی دارد مادّه اولیه را خلق کند؟ بگوییم خدا محتاج است، چرا بگوییم این محتاج است؟ هیچ کدام محتاج به یکدیگر نیستند. شما میگویید «خُلِقُوا» قبول دارید خلق شد، وقتی خلق شد، پس باید که بعد الازل خلق شده باشد، بعدِ زمانی را نمیگویم، بَعد در بُعد ازلیت. ما یک بعد و قبل و فعل زمانی میگوییم، آن را بحث نمیکنیم، تعبیر گنجانش ندارد. «الله تعالی کان و کان و کان، لم یکن أنّه لم یکن» نمیگوییم وقتی نباید نباشد، وقت چیست؟ وقت برای مادّیات است. این «کان لااوّل» آیا با این «کان لااوّل» مادّه اولیه و کائن اوّل بوده است؟ اگر بوده است که مخلوق نیست. اگر بوده است که نیازمند نیست، اگر بوده است که مخلوق نیست، پس نبوده است، بعداً خداوند ایجاد کرد، دو چیز ایجاد کرد: یک اصیل، یک فرع. «اصیل المادّة الاولیة الفرع عبارة عن الزّمان الّذی هو الفاصلة بین الأکوان و التغیرات».
سؤال: میدانم سؤالاتی هست، ولی بحث ما نه تنها با مادّیین است، بلکه با فلاسفه هم هست، البته اسمشان را نمیآوریم. «الله تعالی خلق الخلق الاوّل، خلق الخلق الاوّل یعنی الخلق الاوّل مخلوق و لا یمکن أن یکون المخلوق الّذی لیس ازلیاً الّذی هو حادثٌ کوناً و کیاناً». حادثٌ کوناً در اصل وجود، حادثٌ کیاناً در حالت وجودی که مادّه اوّلیه هر حالتی دارد. «لا یمکن أن یقال عمره عمر المادّة الاوّلیة أو عمر الکائن الاوّل یساوی عمر الازلی اللااوّلی» مساوات نیست، پس بعد است، نه بعد رتبی، بعد رتبی یعنی چه؟ یعنی رتبۀ این پس از رتبه اوست، پس این مخلوق اوست؟ سؤال میکنیم: این بوده است که مخلوق نباشد یا نبوده است که مخلوق نباشد؟ میگوییم نبوده است. اگر نبوده است که مخلوق نباشد، چرا مخلوق است؟ این خالق اوست. یا چیز دیگر خالق هر دو باشد. اینجا سؤالی که پیش میآید این است: «الله تعالی کان و لم یکن معه شیء لا کوناً و لا کیاناً، لا زماناً و لا زمانیاً لانّ الله لیس زمانیاً لا فی زمان و لا من زمان و لا الی زمانٍ، الله تعالی لمّا خلق الخلق الاوّل و لم یکن مخلوقاً طبعاً و لم یکن کائناً طبعاً، لمّا خلق الخلق الاوّل خلق من عین؟» از خودش مایه گذاشت؟ از خود از حجاب آمد بیرونِ حجاب؟ مثل این آقای فلان که میخواهد وکیل بشود، انشاءالله نشود. به آقای خمینی گفت: آقا پرده را بزن کنار خودتی! گفت: غلط کن! خودتی یعنی چه؟ من امام زمان نیستم، من خاک پای امام زمان هم حساب نمیشوم. احمقی که این حرف را زد، آنقدر بالا رفت و بالا رفت که گفت: آقا خودتی، پرده را کنار بزن! حالا خدا از خودش مایه گذاشت؟ یعنی خداوندِ مجرّد به تمام معنی الکلمة آمد مادّی شد؟ تحوّل نقیض به نقیض شد؟ مثل هیزمی که میسوزد، خاکستر میشود، قسمتیاش یا بعضیاش شد؟ آخر چند حالت است دیگر. مرحله اولی «إمّا خلق الخلق الاوّل من نفسه» همان که مسیحیها میگویند. «وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ»[6] چه کسانی میگویند ثالث ثلاثه؟ کسانی میگویند سومی خداست، اوّلی نیست دومی نیست، سومی است. قرآن چند نوع آیه دارد، «وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ»: «و لا تقولوا ثالث ثلاثة» میگویند خدای روح القدس که واسطه است مطلبی نیست، خدای اصل هم از لاهوت تجرّد تنزّل کرد، رفت به لاهوت رحم مریم بتول، داخل جسم مسیح شد، «فالمسیح ولدٌ لله لاهوتاً و لمریم ناسوتاً و هو جامعٌ بین اللاهوت و النّاسوت» پس خدا در کار نیست، خدا ذوب شد، تمام شد! بعضیها اینطور میگویند. بعضیها در لاهوت عقایدی اینطور میگویند که مفصّل در کتاب عقائدنا بحث کردیم. اصلاً این نامعقول است، یعنی خداوند از لامحدودیت محدود گردد، از تجرّد داخل جسم گردد یا جسم گردد. […] آقا باید متواضع بود خدا هم متواضع است. خدا هم از حالت خدایی میآید بنده میشود، گدایی هم میکند، فقیر هم میشود، میمیرد، عزرائیل هم جانش را میگیرد مثلاً. این تواضع در غیر خداست، در الله که «له الکبریاء و العظمة علی طول الخط».
این که یا مسیح رفته خدا شده یا خدا رفته مسیح شده، یا بین راه به هم برخورد کردند، از سه حال خارج نیست. خدا تنزّل کرده است که اینها اینطور میگویند، نمیگویند مسیح رفته خدا شده، بلکه میگویند «ثالث ثلاثة» این سومی که خدای أب، خدای ابن، خدای روح القدس، خدای روح القدس که کارش را انجام داد تمام شد، خدای أب هم صاف از لاهوت الوهیت و لاهوت تجرّد رفت در رحم مریم بتول، شد عیسی، جسم عیسی از مریم، روحش از خدا، شد عیسای روح الله به آن معنای غلطی که اینها میگویند. عیسای روح الله جسمش از مریم روحش از خدا، پس عیسی مجموعه خدا-بشر است، بشر-خداست و لذا میگویند مولودٌ غیرمخلوق، چرا؟ مولودٌ غیرمخلوق. اگر بخواهیم این را درست کنیم، مثل حرف فلسفه درست کنیم مثلاً «مولودٌ فی جسمه و مخلوقٌ فی جسمه، غیر مولود فی روحه و غیر مخلوق فی روحه، لانّه هو الله تعالی، الله تعالی حلّق فی دخوله فی جسم المسیح (ع) فأصبح مسیحاً» ولذا در لبنان مجسّمه مریم را گذاشتند، نوشتند والدة الإله، چرا؟ این والده دو بُعدی است، والده یک بُعدی نیست. والدة الاله از نظر جسم، از مریم بیرون آمد، از نظر روح؛ خدا آمد در رحم مریم، رفت در جسم مسیح، بعد این خدا و جسم که دوتایی مسیحاند، دوتایی از رحم مریم بیرون آمدند. «أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فيها مِنْ رُوحِنا»[7] از همان آلت تناسلی جناب خدایی که از لاهوت الوهیت تنزّل کرده به ناسوت بشریت مسیح، بیرون آمدند. این چرندیات را میگویند.
به بحث برگردیم. خدا از خودش مایه گذاشت؟ چون اوّلین خلق که زاییدن است یا تحوّل مجرّد به غیر مجرّد است، تحوّل لامحدود به محدود است، تجافی است، از جای خود بیرون رفتن یا قسمتی یا کلّش بیرون رفتن است. دوم «خلق من کائن الآخر ثالثهما» خدا، خلق، سوم، این سوم چیست؟ سوم خدای دوم است، خدای دوم چرا زیر بار خدای اول برود که از او بکَنَد و خلق درست کند؟ به عکس بشود. وانگهی ما که دو ازلیت نداریم، ما یک ازلیت داریم. پس مخلوقٌ منه، نه درونی داریم و نه برونی ازلی. سوم: مخلوقٌ منه برونی خلقی، یعنی خداوند قبلاً یک چیزی را خلق کرد، بعد هم که خواست کائن اوّل و مادّه اوّلیه را خلق کند، از او خلق کرد، این نقض غرض است، نقض قرض است. ما در کائن اوّل بحث میکنیم. «الکائن الاوّل غیر الله لیس عن الثّانی حتّی تقول الله تعالی خلق الکائن الثّانی من الکائن الاوّل ذی خلقه» اینکه نیست. پس بنابراین سر سوم هم بریده میشود. چهارم: «الله تعالی لمّا خلق الخلق الاوّل» این نه از خودش مایه رفت، و نه از بیرون ازلی مایه رفت و نه از بیرون محدود مایه رفت. از کجا مایه رفت؟ هیچ کدام. اینکه این خلق اوّل را آفرید، مخلوقٌ منه آن کجاست؟ چون ما یک خالق داریم، یک مخلوق داریم، یک مخلوقٌ منه عادتاً. خالق و مخلوق و مخلوقٌ منه در خلایق بعدی است، آن خمیرمایه را که مخلوق اوّل است بردارد، آدمش کند، خرش کند, سگش کند، گربهاش کند، بالاخره این مراحل بعدی است، خمیرمایه از خود اوست. کما اینکه در سوره هود هم میفرماید: «وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ»[8] حسب التّحقیق این ماء مادّه اولیه است. خداوند مادّه اولیه را قبلاً خلق کرد، بعد مادّه اولیه را متوجه کرد و سماوات و ارض خلق کرد. بعد از سماوات و ارض، سماواتیان و ارضیان و ما فیهما و ما بینهما را خلق کرد.
اینکه شما فقط اینجا را فهمیدید که خالق و مخلوق، مخلوق منه میخواهد، نخیر، اینجا مخلوق منه نیست، نه مخلوق منه درونی است و نه مخلوق منه برونی است. درونی در هیچ بُعدی از ابعاد، نه از آن طرف بیاید در این حلول بکند، نه از آن طرف حلول در آن بکند، نه بین راه همدیگر را بگیرند و نه مخلوقٌ منه خارجی است و نه ازلی خارجی است، پس اینجا مخلوق منه ندارند. سؤال: نمیفهمیم، یعنی چه؟ خداوند خلق کرد خلق اوّل را از چه؟ میگوییم در اینجا از نیست. مثالی چند روز قبل زدم حضور برادران که چیزهایی است که ما میدانیم هست، نمیدانیم چیست. الهیات همینطور است، حتّی حالا، حتّی حالا که خدا نطفه را برمیدارد آدم میکند، نطفه سگ را سگ، نطفه خر را خر، چگونه این کار را کرد؟ چه میدانیم، پس بگوییم نشد؟ چون ما نمیتوانیم و نمیفهمیم، بگوییم نشد؟ خداوند خودش هست، هر چه فکر کنیم چیست، این چطور اوّل بوده است، این چطور لااوّل است؟ نمیتوانیم بفهمیم، ولی یک ضرورت عقلی است که حتماً باید باشد. اگر خدایی و موجود ازلی نباشد، اصلاً وجود کائنات کلّاً مستحیل است. و ما دو مطلب داریم: یک مرتبه است میدانیم هست و میدانیم چیست یا کیست، این دانستن دوبله است، یک مرتبه میدانیم هست و نمیدانیم چیست و نمیتوانیم بدانیم چیست، اگر بتوانیم بدانیم چیست که ما خودمان هستیم. فلذا امیرالمؤمنین میفرماید: «تَحَیرَتِ الْأَوْهَامُ»،[9] «وَ تَحَيَّرَتِ الْعُقُولُ».[10] در بالاترین قلّههای معرفت و عقل، عقل سرگردان است، گیج است. سرگردان و گیج است، یعنی بیعقلی میکند و میگوید نیست؟ یا باعقلی میکند، میگوید میفهمم؟ نخیر، عقل میگوید من دریافتم هست، امّا چیست و کیست نمیدانم. هماطور که ذات حقّ برای ما گنگ است، ولی هست، خلق اوّل برای ما گنگ است، ولی هست، خلقهای بعدی گنگ است، ولی هست. این سه مرحلۀ خلق هست. مرحله اولی «خلق الخلق الاوّل و المرحلة الثّانیة إحیاء الانسان المکلّف یوم الدّنیا و المرحلة الثّالثة إحیاء المکلّفین یوم الآخرة» این سه مرحله إحیاء، هیچکدام از برای ما معلوم و معروف نیست.
امّا سرجمع مطلب اینکه خداوند قدیم الاحسان است و نمیشود مثلاً باشد و خلقی نباشد، این حرف شما محال است، شما میخواهید قضیه را طوری کنید که خدا نمیشود باشد و احسان نکند. احسان به چه کسی بکند؟ اگر شما در یک صحرایی هستید که هیچ جانوری، هیچ حیوانی، هیچ درختی، هیچ چیزی نیست و شما خیلی پول دارید، به چه کسی بدهید؟ مثال داریم میزنیم، آیا شما بخیلید؟ نه، کسی نیست. باید خلقی باشد تا خدا به او احسان کند، خود خلق چیست؟ خلق بعد الازل است، خلق زمانی است، خلق محدود است، خلق اوّل دارد، خلق آخر دارد. میآیید و میگویید علّت و معلول جدا نمیشوند، علّت و معلول نیست، خدا علّت نیست، خلایق هم معلول نیستند. میگویید فاقد شیء معطی شیء نیست، میگوییم اینجا خداوند باید فاقد ذوات موجودات باشد و الّا خالق نیست. اگر ذوات موجودات را در هر وضعی از اوضاع خداوند در درون داشته باشد، زاییده است و او خالق ازلی نیست، اگر آن را که از درون بیرون داده است خلق اوّل است، این خلق اوّل صورتاً از درون بیرون آمده، ولی سیرتاً ازلیت دارد. ثانیاً، اگر سیرتاً خلق اوّل که مادّه است ازلیت دارد، این تناقض است. ازلیت که لاحاجت مطلق است با مادّه که حاجت است، اینها بُعد تناقضی دارند.
آن حرفی هم که آقایان میگویند که او وجود دارد، ما هم داریم. ما این حرف را قبلاً زدیم، در لفظ بسم الله، ولی حقیقة الوجود حقّ، تجرّد لانهاییِ لااوّلِ لاآخر است، حقیقة الوجود ما مادّۀ محدود هم اوّل و هم آخر است، او نه اوّل دارد، نه آخر، نه محدود است. پس در لفظ مشترک، در مفهوم نه، در خارج هم نه، مفهوم برای ما ندارد، میشود تناقض. اجتماع نقیضین، وقتی من انموذج میخواندم به استاد میگفتم آقا اجتماع نقیضین تصوّر میشود؟ گفت بله، گفتم: شما اشتباه میکنید. چون تصوّر نمیتوانیم بکنیم، میگوییم محال است و الّا اگر در ذهن دو نقیض را جمع میکنیم، اگر جمع کنیم، چرا بگوییم محال است؟ چیزی که در ذهن جمع میشود، در خارج هم جمع میشود. پس اینکه ما هر چه فکر میکنیم، نمیشود یک هم دو باشد هم یک، واقعاً میشود یا نمیشود؟ این مطلب خارجی که نیست، مطلب ذهنی است. در ذهن ما، من هم باشم هم نباشم، تصوّر کنم شما را در ذهن خودم، آنی که هست، نیست، آنی که نیست، هست. نمیشود.
– تصوّر کردید.
– تصوّر نکردم، چون اگر تصوّر میکردم میگفتم ممکن است.
– این محال است حکم است، حکم بر چیزی که هست.
– این حکم را میکنم بر محال، حکم محالٌ را بر محال میکنم نه بر ممکن، چون حکم محالٌ را بر ممکن که نمیشود کرد. حکم محال بر ممکن میشود؟
– الآن شما فرمودید…
– من میگویم حکم محالٌ را بر محال میشود.
– [سؤال]
– دروغ است، همین دروغ را عرض کنیم.
– شما که الآن هستید و نیستید، تصوّرش را کردید، چون تصوّرش را کردید، در خارج میگویید محال است.
– من هست را میفهمم، نیست را میفهمم، امّا هستِ نیست و نیستِ هست، شما میفهمید؟
– تصدیق که نمیخواهد بکند، تصور است.
– اصلاً تصوّر تصدیق است. یکی از اشکالاتی که ما در منطق داشتیم این است که تصوّر همان تصدیق است. من زید را تصوّر کردم یعنی چه؟ یعنی صورت زید را به ذهن آوردم، یعنی تصدیق کردم که زیدی هست و صورتی دارد.
– [سؤال]
– تصوّر تصدیق است. خود تصوّر تصدیق است.
– اجتماع نقیضین محال است، آیا اجتماع نقیضین را تصوّر کردیم؟
– نخیر، محال است، چرا گفتیم محال است؟ چون نمیتوانیم اجتماع نقیضین را… ببینید دو مرحله است: یک مرحله خارجی است.
– [سؤال]
– ما دو مرحله داریم برای استحاله: یک مرحله خارجی، یک مرحله داخلی.
خارجی را از کجا میفهمیم؟ اگر بخواهیم بگوییم در خارج فلان چیز محال است، از کجا
میفهمیم؟ از داخل، از داخل میفهمیم که ممکن است یا محال است یا واجب، ما از داخل
چطور میفهمیم محال است؟ از داخل فهمیدن محال این است که در داخل نمیآید، یعنی هم
باشد و هم نباشد، باشد را میفهمم، نباشد را میفهمم، در یک آن باشد نباشد است،
نباشد باشد است، این را نمیفهمیم و نمیتوانیم بفهمیم. چون نمیتوانیم، یک سنگ
بزرگی است، چون من نمیتوانم بردارم، پس کسی که قدرتش مانند من است نمیتواند
بردارد. چون نمیتوانم بردارم، حکم کردم کسی که قدرتش مانند من است، نمیتواند
بردارد. جمع بین نقیضین، ما لفظ را میگوییم، امّا اگر بود در عین نبودن، نبود در
عین بودن، اگر امکان تصوّرش بود، چرا میگفتیم محال است؟ برای اینکه چیزی را میگوییم
محال است که در داخل محال باشد تا در خارج محال باشد، اگر در داخل محال نباشد چرا
در خارج محال است؟ اصلاً استحاله حکم است، حکم عقلی است…
[9]. التوحيد (للصدوق)، ص 71.
[10]. روضة الواعظین، ج 1، ص 37.