ارتباط آیه فطرت با آیه اخذ میثاق
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ * أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ * وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ وَ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ».[1]
در تبیین تکوین فطرت و استنتاج و احتجاج به فطرت، ما دو آیه محوری در قرآن شریف داریم و بقیه آیاتی که ناظر است به اصل تکوین فطرت و احکام فطرت و حجت فطریه در حاشیه دلالی هستند. دو مطلب را قبل از ورود در آیه میثاق باید عرض کنم. مطلب اوّل اشاره مختصری نسبت به آیه فطرت است که دو برادر عزیز و سه برادر عزیز و همه شما فعلاً و شأناً اشاره فرمودید.
یکی اینکه فطرت همان جبلّه است و جبلّه همان فطرت است. فلان مطلب جبلّی است یعنی فطری است و فطری است یعنی جبلّی است. پس فطرت جبلّه است و جبلّه فطرت است و تعبیر دیگر از این معنا تعبیر نارسا است. مطلب دوم در آیه فطرت داشتیم: «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»[2] قبل از بحث سؤال شد که «ذلِكَ» اشاره به چیست و چرا مفرد است؟ و حال آنکه چند مطلب در آیه فطرت ذکر شده است: «فَأَقِمْ»، «وَجْهَكَ»، «لِلدِّينِ»، «حَنيفاً» چهار محور و چهار موضوع است که هر کدام حکم و احکامی دارند. آیا «ذلِكَ» که اشاره به بعید است، اشاره به بُعد اوّل ترتیبی است که «فَأَقِمْ» باشد یا اشاره به بُعد آخر که «الدِّينُ الْقَيِّمُ» باشد یا اشاره به همه است. عرض میکنیم هم اشاره به همه است و هم اشاره به فرد فرد است. زیرا اگر جمع مراد بود، باید «ذلِکُم» باشد. «ذلکم الدّین القَیِّم» که شرط قوام و قیام و قیمت دین این است که «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً». درست است جمع شرط کمال است، اما فرد فرد هم دین قیّم است.
ما در دین قیّم چند مرحله داریم و چند درجه داریم. «فَأَقِمْ حَنيفاً»، «وَجْهَكَ حَنيفاً»، «لِلدِّينِ حَنيفاً» یا هر چهار جمع باشد، یا هر سه جمع باشد، یا هر دو جمع باشد، بر حسب مراتب کمال متدرج است. اگر چهارتا به عنوان حنیف جمع باشد، اکمل الکمال است. سهتا پایینتر، دوتا پایینتر است، یکی پایینتر است. تمام اینها دین قیّم هستند، اما دین قیّم دارای درجات و مراتبی است. مرتبه و درجه اولی و نقطه درخشان اولای دین قیّم «أَقِمْ» است. قیام در راه حق! قیام «حَنيفاً» در راه حق بر مبنای عقل، ولکن مطلق نیست. دوم وجه است. «وَجْهَكَ» را که «فطرتک» است و «جبلَّتک» است، شناختن آن و توجه کردن آن، ولو منهای واسطه عقل، باز راه است.
سالک إلی الله «وَ أَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ»،[3] راه سه راه است: یک راه است که از نقطه عبودیت به نقطه ربوبیت نمیرساند، منحرف است و یک راهی است که از نقطه عبودیت به ربوبیت به نحو مستقیم میرساند که صراط مستقیم است و یک راهی است که طول میکشد، زحمت دارد، چون معوج است، منحرف است، ولکن بالاخره میرساند. راه اوّل بیراهه است، اما راه دوم که صراط مستقیم است معظم راه است، مطلق راه است و راه مطلق است و راه دیگر که صراط مستقیم نیست، بیراهه هم نیست، اما راه را دور کردن است و به زحمت افتادن است.
حال اگر بخواهیم که اتجاه إلی الله و سلوک إلی الله به نحو مطلق کنیم که گزندی در این سلوک به سالک نرسد، اشتباهی نکند، خطایی نکند، باید جمع کرد. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» حنافت عقل، قیام عقل، توجه به فطرت، توجه فطرت به دین «حَنیفاً»، توجّه به خود، تمام باید جمع باشد. ولکن فرد فرد هم راه است. مثلاً صد قدم تا خانه فلانی داریم. صد قدم به خانه فلانی موصل است، ولکن هر قدمی هم موصل است. هر قدمی یک درصد بیشتر دارد، دو، دو درصد، سه، سه درصد و صد، صددرصد. تمام در صراط مستقیم است و در راه مستقیم است.
همچنین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» تا «ذلِکَ» اگر «ذلکم» میفرمود، یعنی وظیفه ما جمع است و غیر جمع غلط است. ولکن «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ» این است که فرد علی البدل «فَأَقِمْ حَنيفاً»، «وَجْهَكَ حَنيفاً»، «لِلدِّينِ حَنيفاً» فرد فرد علی البدل مراد است و جمع هم مراد است. این نکتهای بود که لازم بود عرض کنیم.
حالا ظاهراً مطالبی که میتوانستیم بفهمیم چه در تفسیر ذکر شده است و چه خارج از تفسیر بحث شد ذکر کردیم. اگر هم مطلبی باشد سؤالی بفرمایید و ما بفهمیم، جواب خواهیم داد. انتقال به آیه دوم فطرت، این دو آیه فردها دارد و وحدتها دارد. قبل از فردها و وحدتها یک نکته را تذکّر میدهیم، بعد با یک مقدّمه شروع میکنیم. آیه فطرت بیانگر وجود اقامه وجه است «لِلدِّينِ حَنيفاً»، ولکن آیه ذریه چه میفرماید؟ «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»[4] یکی مبنا را ذکر میکند و دیگری روبنا را. آیه فطرت مبنا را ذکر میکند. آیه فطرت میگوید که ما فطرتی را از برای انسانها آفریدهایم که احکامی دارد. آفرینش فطرت و مأموریت «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» در مرحله دوم. ولکن آیه ذریه مرحله تسائل است.
مبدأ حکمی که انسانهای مکلّف نسبت به اقامه وجه «لِلدِّينِ حَنيفاً» دارند، چیست؟ این است که خداوند دو کار کرده است، یک کار تکوینی کرده است و یک کار تشریعی. کار تکوینی نسبت به فطرت خلق فطرت است که در آیه فطرت خلق منظور است «فَأَقِمْ وَجْهَكَ». ولکن کار تشریع این است که این فطرتی را که برای تو خلق کردیم در مسائله و مقاوله تکوینی قرار دادهایم. چون در مسائله و مقاوله تکوینی قرار دادهایم بنابراین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» آنچه را که خلق کردیم، تکوین کردیم و آنچه را در مسائله و مقاوله تکوینی قرار دادیم، این باید اقرار بشود.
اما مقدّمهای که کلّاً باید عرض کنم، قبلاً هم به صورتهای گوناگون عرض شده است این است که از ما سؤال کنند که قرآن شریف از خود توصیف میکند، میگوید: «بَيانٌ لِلنَّاسِ»[5] است، تبیان است، برهان است، نور است، «لِلنَّاسِ» است، «للإنسان» است، «وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً»[6] است. اگر چنین است آیا اقلّ قلیل مسلمانهای مکلّفِ عالم ناس هستند؟ که اینقدر روی آیاتی مانند آیه فطرت و آیه ذریه و آیه قبلی که عرض کردیم، آیه امانت و از این قبیل آیات مشکله اینقدر باید دقّت کرد، بحث کرد، فکر کرد، شور کرد، نظر کرد تا بالاخره به مقصد رسید.
جمع بین این دو مطلب چیست؟ اگر قرآن کلّاً «بَيانٌ لِلنَّاسِ» است، برای بیان بودن «للنّاس» فقط لغت قرآن را دانستن کافی است. و اما إعضالی که، مشکلهای که، غلظت فهمی که در بعضی از آیات قرآن است این آیات را از «بَيانٌ لِلنَّاسِ»، برهان، مبین بودن، نور بودن، «للنّاس» بودن، «وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً» خارج میکند.
جواب: قرآن دارای مراحلی است که ما این روایت امیرالمؤمنین (ع) را که ناقل آن امام حسین (ع) هستند، باید در زمینههای گوناگون تکرار کنیم. «إِنَّ كِتَابُ اللَّهِ عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ عَلَى الْعِبَارَةِ وَ الْإِشَارَةِ وَ اللَّطَائِفِ وَ الْحَقَائِقِ فَالْعِبَارَةُ لِلْعَوَامِّ وَ الْإِشَارَةُ لِلْخَوَاصِّ وَ اللَّطَائِفُ لِلْأَوْلِيَاءِ وَ الْحَقَائِقُ لِلْأَنْبِيَاءِ»[7] اینطور نیست که تمام مراتب چهارگانه قرآن را ناس به گونهای یکسان بفهمند. اصولاً از خطابات قرآن میفهمیم که آیا این آیهای که کسانی را مخاطب قرار داده است، فهم آن همگانی است یا اختصاصی است؟ فهم بعضی از آیات همگانی است، بعضی آیات اختصاص اوّل دارد که اشاره است. بعضی آیات اختصاص دوم دارد که لطائف است، بعضی آیات اختصاص سوم دارد که حقایق است و هر کدام از اشارات و لطائف و حقایق هم دارای درجات و مراتبی است. اینطور نیست که همه کس تمام مراتب قرآن را بتواند بفهمد و اینطور نیست که اشخاص غیر معصوم، ولو عالم و دقیق و متفکّر که غیر مستقیم روی قرآن کار زیاد کردند، از فهم قرآن محروم باشند.
اصولاً خطابات قرآن و مخاطبین قرآن در فهم آیه مورد نظر فرق میکند. مثلاً آیات ایها النّاس را باید ناس بفهمند چون خطاب به ناس است. مثلاً فرض کنید مدرّسی درسی را شروع میکند. اشخاصی که از نظر علم و ادراک و استعداد مختلف هستند در نظر میگیرد. گاهی میگوید شما مجتهدین، گاهی میگوید شما طلّاب، گاهی میگوید شما مردم! شما مردم، فهم آن باید در وجه کلّی مردمی باشد. شما طلّاب، فهم آن در وجه کلّی طلبهفهم باشد. شما علما، شما مجتهدین، این شماها در فهم مطالب فرق قائل است و فرق میکند.
خطابات قرآن چند شکل است. گاه خطاب به شخص رسول الله است، وقتی که در آیهای و آیاتی خطاب به شخص رسول الله است، نباید حساب کرد که آن عمله عرب هم به اندازه رسول الله بفهمد. این خطاب در بُعد اوّل به رسول الله است. درست است که میشود طیّ مقام کرد و سلوک سبیل کرد و ترتیب مقدّمات داد و تالیتلو رسول الله این مطلبی را که در آیه است فهمید، اما در بُعد اوّل خطاب به رسولالله است «يا أَيُّهَا النَّبِیُّ». فرض کنید در آیه خلافت که ما مفصّل بحث کردیم «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ»[8] پس فهم آن در بُعد اصلی صددرصدِ مطلق در اختصاص رسول الله (ص) است، مادون آن و مادون آن و مادون آن بر حسب استعدادات و مراتب فهم و تفکّر، بالفعل یا بالشأن، یا «إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ»[9] این خشیت کار همه مسلمانها نیست. العلماء بالله، عرفاء بالله، چون معرفة الله فرق میکند. معرفتی که خشیتآور است، انسان را در عدالت یا فوق عدالت در عصمت مطلق میکند، «الْعُلَماءُ» علمهای سطحی ظاهری لفظی قشری نیست، بلکه علم عمقی بالله است که معرفة الله است.
معرفة الله اگر معرفت تامّه باشد، معرفت کامله باشد، خشیت ایجاد میکند. خشیت خضوع قلب است، دلباخته حق است. کسی که از نظر شناخت، شناخت او باخته حق است و شناخت دیگران در سلوک إلی سبیل معرفة الرب ضمنیت دارد، کسانی که عالم بالله هستند از محمّدیین و علویّین و سلمانیّین و بمراتبهم، بر مبنای شناخت الله برای آنها خشیت ایجاد میشود. و الّا اگر مراد از علم، مطلقِ علم باشد، در علوم اصطلاحی شیطان رجیم اعلم علما است علی وجه الارض. اعلم علما است در بین زمین و آسمان یا از اعلم علما است در علوم اصطلاحی، ولی خشیت ندارد، اصلاً طغیان دارد. بنابراین از «إِنَّما يَخْشَى» از لفظ خشیت و از معنای خشیت میفهمیم که علم خشیتآور، نه علم طغیانآور، نه علم بیتفاوتکننده، نه علم احتمالآور، نه علم شکآور، نه علمی که از عقل به صدر نرسد، از صدر به قلب نرسد، از قلب به فؤاد نرسد، از فؤاد به عمل نرسد، علم رسا!
بنابراین «إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» خشیت کار چه کسی است؟ کار هر کسی نیست. این خشیت کار کسانی است که عالم بالله باشند. منتها علم بالله دارای مراحلی است. مرحله اولای تکلیف واجب علم بالله علی المکلّفین آن مرحلهای است که استلزام به عمل در آن نیست. فقط دانستن اینکه خدایی هست و خدا واحد است، وحی هست، قیامت هست، مرحله ادنای این معرفتها و علمها تکلیف اوّل است، خشیت است؟ نخیر، مراحلی را در علم بالله و معرفت الله باید طی کرد تا خشیت حاصل شود.
خشیت هم دارای مراتب است. گاه درصد است، گاه صددرصد است، گاه کم است، گاه زیاد است، تمام گاههای خشیت الله مربوط به آن است که معرفة الله عقلی به قلب برسد. و لذا قرآن تعبیر به ظن کرده است. «وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعينَ * الَّذينَ يَظُنُّونَ»[10] خشوع کار قلب است پس اینجا ظن قلب مراد است و ظن قلب از مراحل عالیه یقین عقل است و یقین صدر است. نه اینکه ظن به معنای علم مراد است! نخیر، ظنّ قلب از علم بالاتر است. برای اینکه کسان زیادی هستند که به اصول مذهب علم دارند، به اصول دین علم دارند، به اصول احکام علم دارند، ولکن خشیت برای آنها حاصل نیست، چون علم آنها به قلب نرسیده است، دلباخته نشده است، دلباختگی در بُعد ظن قوی است و در بُعد علم اقوی است و در بُعد قلب اقوی است که علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین باشد.
این یک نمونه است، مثلاً آیاتی که خطاب به متذکّرین است. «إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ».[11] این «إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» آیا همه مکلّفین باید لُب داشته باشند؟ نخیر، این تکلیف شاقی است. همه مکلّفین عاقل هستند، عقل درجاتی دارد، مراتبی دارد، در بُعد اوّل اصل تکلیف، بُعد ثانی، بُعد ثالث تا جایی که عقل بیحجاب شود. عقل که بیحجاب شد و از تمام قشرها آزاد شد لبّ میشود. تکلیف لُب غیر از تکلیف عقل است قبل از لُب، تکلیف یک میلیون داشتن بالاتر از تکلیف صد هزار تومان داشتن است. بالاتر از تکلیف ده هزار تومان داشتن است. کذلک دارایی انسان از نظر معرفتی یا لُب است، عقل او لُب شده است، یعنی هیچ حجابی، هیچ پردهای، هیچ مانعی از برای دید مستقیم حقایق نسبت به عقل وجود ندارد. «إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ». این «إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» اصل حکم نیست، بلکه مرحله عالی است. چه در احکام اصلی باشد و چه در احکام فرعی باشد، اصل قشر و ظاهر حکم نیست و الّا قشر و ظاهر احکام همه کس فهم است. حرام، مباح، مرجوح، مستحب، واجب، این همه کس فهم است. هر کسی که نفهم هم باشد، دیوانه هم باشد، صغیر هم باشد وجوب را میفهمد، ولو مکلّف نیست. حرمت را میفهمد، گرچه مکلّف نباشد.
بنابراین احکام ظاهریه و احکام عملیه اسلام نه تذکر میخواهد، نه تفکّر میخواهد، نه لُب میخواهد، نه نبوّت میخواهد، نه وحی میخواهد، نه دقّت میخواهد. «حُرِّمَ»، «اُحلَّ»، «کُتِبَ» در تکالیف اوّلیه آن مراحل بعدی اصلاً شرط نیست. مراحل علم تحصیلی، مراحل تفکّر، مراحل لُب، مراحل دقّت، مراحل شور، این مراحلی که بعد از مرحله اولای تکلیف درخشان است، لازم نیست. بنابراین جواب این سؤال مختصر به این جمله میشود که درست است قرآن «بَيانٌ لِلنَّاسِ» است، ولی ناسها فرق میکند. در بُعد اوّل «بَيانٌ لِلنَّاسِ» بودن تکلیف اوّل است. تکلیف اوّل مکلّفین چیست؟ نسبت به اصول معارف شناخت، توحید، ولو کم، شناخت نبوّت، شناخت معاد ولو کم، شناخت احکام. شناخت در مراحل ثلاثه اولایی که اصول دین است و در مراحلی که فروع دین است، این شناخت کلیت دارد، برای کلّ مکلّفین نامفهوم است. هیچ مکلّفی که لغت قرآن را بداند که خود او مراجعه کند یا لغت قرآن را نداند به کسی که لغت قرآن را میداند مراجعه کند، هیچ مکلّفی وامانده و بازمانده از فهم تکالیف اصلی سهگانه و تکالیف فرعی نیست. این بُعد اوّل است.
ولکن مطالبی است که تکالیف بعدی است. عمق زیادتر میخواهد، دقّت زیادتر میخواهد، لُب میخواهد، صدر میخواهد، قلب میخواهد، فؤاد میخواهد و شرایط دیگر لازم دارد، شور میخواهد و این مطالب، مطالب خاصّه است. کما اینکه در آن حدیثی که از امیرالمؤمنین (ع) مکرّراً عرض کردیم «فَالْعِبَارَةُ لِلْعَوَامِّ» عبارت چیست؟ عبارت لفظ نیست. عبارت کلماتی است که معبّر عن المعنا باشند. کسی که این لغت را میداند و این کلمات را از نظر لغوی و ادبی میداند معبّر عن المعنا است. نه تفکّر میخواهد، نه لب میخواهد، نه چیز دیگر میخواهد. «حُرِّم»، «اُحِلَّ»، «کُتِبَ»، امر است، نهی است و از این قبیل. موضوع است، حکم است، هر چه میخواهد باشد. این برای عوام است. پس عوام النّاس در منطق امیرالمؤمنین (ع) کسانی هستند که تکالیف اوّلیه قرآن را از لفظ و عبارت معبّر قرآن میفهمند. اما مرحله دوم، مرحله دوم «الْإِشَارَةُ لِلْخَوَاصِّ» تخصّص پیش میآید. «الْإِشَارَةُ لِلْخَوَاصِ وَ اللَّطَائِفُ لِلْأَوْلِيَاءِ وَ الْحَقَائِقُ لِلْأَنْبِيَاءِ».
سؤال: آیا عوام به همان مرحله عوامی فهم لفظ قرآن باید اکتفاء کنند؟ یعنی از اشارات محروم هستند؟ از لطائف محروم هستند؟ از حقایق محروم هستند؟
عرض میکنیم: اوّلاً «لکلٍّ أهله» عباراتی که معبّر تکلیف اوّل است در بُعد اصول دین و در بُعد فروع احکامی، بر مبنای فطرت که کتاب مختصر تکوین است و بر مبنای قرآن که کتاب مفصل تکوین است، این در بُعد اول روشن است. اما بعد دوم مکلّف به فهم اشارات هستند. بعد سوم مکلّف به فهم لطائف هستند و بعد چهارم مکلّف به فهم حقایق هستند. ولکن اوّلاً تکلیف دوگانه است یا یکگانه است؟ تکلیف خواص که اشارت است. تکلیف اولیاء که لطائف است و تکلیف انبیاء و معصومین که حقایق است، دو بُعدی است: بُعد اوّل خودفهمی است و بُعد دیگر فهماندن به دیگران است.
کذلک عوام، عوام النّاس که در بُعد اوّل تکلیف قدم برمیدارند، تکلیف آنها مزدوج است. بُعد اوّل تکلیف تلقّی معانی ظاهره تکلیف اوّل قرآن است که واجب است. بُعد دوم که بُعد شأنی است، پیشروی است در امکانات آنها، استعدادهای آنها، توان فکری آنها، توان فهمی اینکه تحصیل کنند، تا خود اشارات را، تا خود لطائف را، تا خود حقایق را از ارباب حقایق که انبیاء و معصومین باشند بفهمند. بنابراین قرآن هم همگانی است و هم اختصاصی است. اختصاصی است در بُعد همگانی بودن و همگانی است در بُعد اختصاصی بودن. مضاف بر اینکه اصولاً اینکه قرآن نور است و برهان است و «لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً» است و تبیین است و روشن است «للنّاس» برای هر ناسی به اندازه استعداد خود. مانند مکاسب نیست، مانند کفایه نیست که هر ناسی بتواند معنی عبارت را بفهمند. نخیر، مانند کتابهای علمی بشری، علم روحی باشد، علم مادّی باشد، کتابهای اختصاصی بشری دراساتی لازم دارد. درسها و فکر کردنها و کارها لازم دارد، ولی قرآن اینطور نیست. قرآن از نقطه اولای تکلیف با معرفت لغت قرآن گرفته تا حقایق و هر مرحلهای از مراحل قرآن برای اهل آن مرحله بیان است.
منتها بیان بودن به دو صورت است، یک بیان بودن است که «كالشمس في رایعة النّهار» است، همه کس، هر کسی که چشم دارد آن را میبیند. یک بیان است که نخیر، باید دقّت کرد. دقّت کرد، تفکّر کرد، از مجرای آن و از راه آن پی برد. مثلاً فرض کنید که مهندسین نفت، مهندسین نفت که هندسه نفت و نفتشناسی خواندند، آیا پیدا کردن نفت به مشکلاتی برخورد میکند که اشتباه باشد؟ به جای اینکه اینجا باشد، آنجا است، آنجا باشد اینجا است! نخیر، منتها مهندس نفت باید هندسه نفت را درست بخواند، علماً یاد بگیرد تا به مرحله عمل برسد و موفّق خواهد بود.
در قرآن در مرحله عبارت آن موفّق است، گنگی دارد. در اشاره بعد العبارة، موفّق است. در لطائف موفّق است، در حقایق موفّق است. برای همه در یک بُعد موفّق است و برای هر دستهای در بعد خودشان موفّق است. برای هر دستهای در بعد خود آنها مرحله عبارت با فهم لغت قرآن برای کل مکلّفین که با لغت قرآن آشنا هستند یا تقلیداً یا اجتهاداً مفهوم است. این مرحله اوّل است. مرحله دوم برای اهل اشاره، مرحله سوم برای اهل لطائف، مرحله چهارم برای اهل حقایق. این وجه خاص است.
وجه عام این است که کسانی که در مرحله اوّل قدم میگذارند که مرحله عبارت است، آیا وظیفه ندارند که از مرحله عبارت به مرحله اشاره ترقّی کنند؟ بله، اگر بتوانند. در بُعد توان آنها کسانی که قدم اوّل را طی کردند و در سلوک سبیل إلی معرفة القرآن قدم فهم حقایق را برداشتند، باید درجا بزنند؟ نخیر، باید از عبارت به اشاره برسند یا با سؤال از دیگران که اهل اشاره هستند یا خود آنها. اهل اشاره نیز یا با سؤال از اهل لطائف یا خود آنها. اهل لطائف نیز یا با سؤال از اهل حقایق یا خود آنها در صورت امکان.
بنابراین فهم قرآن فهم عمومی است. منتها ما خیال میکنیم قرآن روزنامه است! روزنامه کیهان است، اطّلاعات است که هر کسی آنچه مراد است بفهمد. نخیر! البته آنچه مراد است در بُعد تکلیف همگانی، همه کس فهم است و آنچه مراد است در بُعد تکلیف اختصاصی، اختصاصی فهم است. بنابراین آیه فطرت، آیه ذریه، آیه خلافت، آیه امانت، آیات عرش، آیاتی که متشابهات است و حتی بخشی از محکمات، اینها تمام فهم است، همه کس فهم است و معروف است از برای کل در ابعاد مختلف جهات.
بنابراین ما در زندگی معرفتی، ما یعنی مسلمانها، ما مسلمانها در زندگی معرفتی مأموریت داریم این چهار قدم را طی کنیم. عبارت، اشاره، لطائف و حقایق. ولکن آنچه زیربنا است و لابدّ منه است و در حدّ اوّل تکلیف بر همه واجب است، فهم عبارت است یا لغت قرآن را دانستن و تعبیرات سطح اوّل تکلیف را فهمیدن یا اگر نمیدانید از دانندگانی که به طور شایسته میدانند و میفهمند و تحویل میدهند، تقلید کنید.
حالا این مقدّمه از برای آیاتی از قبیل آیه اخذ میثاق است که میخواهیم در مورد آن بحث کنیم. اوّلاً مفردات این آیه، آیه 172 سوره اعراف، قبل از آن اخذ میثاق خاص است. «وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ» یهودیها، «وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ واقِعٌ بِهِمْ خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما فيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»[12] یک بخش خصوصی از اخذ میثاق بر فطرت نسبت به یهود بیان شده است. اینها از بس کودن بودند، از بس کند بودند، از بس سخت بودند، به آسانی زیر بار حقایق نرفتند. لذا «إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ»، جبل طور را. جبل طور را خداوند بالای سر اینها بلند کرد. وقتی دیدند جبل طور بالای سر اینها است دیگر به طور مجبور باید اخذ میثاق کنند و قبول کنند. «كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ» مانند ابر، «وَ ظَنُّوا أَنَّهُ واقِعٌ بِهِمْ» گمان آنها این بود که کوه است. قاعده کوه افتادن است. قاعده آن مثل ابر که نیست. ابر باشد، آسمان باشد، ستارگان باشد، قاعده آن نیفتادن است. ولکن قاعده کوه افتادن است. اگر کسی سنگی را از زمین به هوا پرتاب کند، قاعده جاذبه زمین افتادن است. پس «وَ ظَنُّوا أَنَّهُ واقِعٌ بِهِمْ» این ظنّ از نظر دلایل ظاهری است. چرا این کار را کرد؟ «خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ» همانطور که ما با قوّت الوهیت و ربوبیت کوه طور را مانند ابر بالای سر شما نگه داشتیم و بر سر شما نزدیم، شما هم با قوّت بشری و با قوّت تکلیف و با قوّت فطری «خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما فيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ». این مقدّمه است.
«وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ»،[13] در آیه فطرت «رَبُّكَ» نبود. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» و بعداً هم «مُنيبينَ إِلَيْهِ»[14] بود. دو مطلب فهمیدیم: یکی اینکه مأمور اوّل در اقامه وجه با تفصیلات آن، رسول الله (ص) است و مأمورین دیگر کلّ مرسلٌ إلیهم هستند که «مُنيبينَ إِلَيْهِ». ولکن در اینجا چیست؟ در اینجا از اوّل «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ»، نه «ربّکم»، نه «ربّ النّاس»، نه «ربّ المکلّفین»، نه «ربّ السّماوات و الارضین»، «رَبُّكَ» خطاب به رسول الله است. بنابراین نباید انتظار داشت که مضمون این آیه را هر کسی و ناکسی بتواند بدون تأمّل یا با تأمّل بفهمد. «رَبُّكَ» اگر بخواهیم مضمون آیه را بفهمیم باید خود را به رسول الله نزدیک کنیم. از نظر علمی، معرفتی، از نظر تقوا و پرهیز و از نظر نورانیت باید نزدیک شویم، چون خطاب به رسول الله است. بنده عرض نمیکنم که نمیشود معنای آیه را فهمید. میشود فهمید، ولکن نه به اندازه فهم رسول الله. رسول الله به اندازه طهارت خود و علم خود و رسالت و مقام عالی خود میفهمد، بقیه هم نازلتر، پایینتر، اما میفهمند. میفهمند در بُعد لطائف، میفهمند در بُعد اشارات، نمیفهمند در بُعد عبارت. چون عبارت مانند آیه «حُرِّمَ ذلکَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ»[15] یا «کَتَبنا» یا «کُتِبَ» یا «اُحِلَّ» که همه کس فهم است نیست، بلکه آیهای است که روایات به این آیه ظلم کردند. علما به این آیه ظلم کردند. مفسّرین به این آیه ظلم کردند، چرا؟ برای اینکه خواستند خود را تفسیر آیه قرار دهند. کسانی که خود را، فکر خود را، روایت خود را، خواسته خود را تطبیق بر آیه و تعمیم بر آیه کنند، لذا غلط از آب درآمده است، عالم ذر درست کردند.
عالم ذر که در روایات و الفاظ علما و نوشتههای علما است، عالمی نیست. دروغ است و دروغ است و دروغ است، ما عالمی به عنوان عالم ذر نداریم. هم لغتاً غلط است و هم معناً غلط است. در قرآن اصلاً ذر نداریم. ذرّیه داریم، ذرّه داریم. ذریه مربوط به انسان و مانند انسان از مکلّفین مربوط است و ذرّه مربوط به اشیاء کوچک است. بنابراین ذریهای که در قرآن است، در کل آیات ذریه، ذریة الانسان مراد است و خود انسان باید باشد تا ذریة الانسان، اضافه شیء به نفس یا اضافه بعض به کل باشد. این آیهای است که با کمال تأسّف، چون انسان وقتی که نگاه به آیات میکند، آیاتی از این قبیل که مخاطب آن رسول الله است، باید رسالتی فکر کند. عوامی فکر کردن، چه کسی میگوید و چه کسی میگوید فکر کردن، روایات چنین و چنان فکر کردن، روایات مخلوط، نظرات مخلوط، افکار مخلوط فایده ندارد، باید رسالتی فکر کرد. در طریق رسالت، در طریق علم رسالت، معنویت رسالت و تبلور رسالت باید به دست آورد.
مثلاً فرض کنید در آیاتی است که «مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»،[16] «إِن تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُم فُرْقاناً»،[17] خطاب به چه کسی است؟ خطاب به ما مسلمانها است. به ما مسلمانهایی که در زمینه مخرج پیدا کردن و خروج از ظلمات و خروج از شبهات هستیم. یعنی مسلمان هستیم، ولکن در عین مسلمان بودن شبهات داریم، ظلمات داریم، گمکردهها داریم، تاریکیها داریم. اینجا «مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ»، اضافه بر علم لغت، علوم مصطلحه، علومی که از نظر نشان دادن حقایق را نشان میدهد، نشانگری دوم در کار است. نشانگری تقوا است. نشانگری علم نشانگری سطحی است و نشانگری تقوا نشانگری واقعی است. دو نشانگری شرط است و لذا در مرجعی که شایسته تقلید است اعلمیت کافی نیست، اتقاییت کافی نیست، [بلکه] اعلم اتقی. اعلم از لحاظ نشانگری و اتقی از لحاظ تعهّد، علم و تعهّد.
حالا در فهم این آیاتی که خطاب به رسول الله است، هم علم رسالتی مادون رسالت و هم تقوای مادون رسالتی مهم است، یعنی باید علم را، فکر را، دقّت را، خالص کردن از شوب هوی، از ظلمات اهواء، از ظلمات روایات و از ظلمات اقوال و داخل کردن در نور معرفت. منتها داخل کردن در نور معرفت دو شکل است؛ یک مرتبه انسان وسیله ندارد، یک مرتبه وسیله دارد؛ وسیله عقل. وسیله فهم آیاتی از قبیل آیه ذریه در خود آیه است. در خود آیه، خود راهنمایی میکند. خود بیانگر خویشتن است. آفتاب آمد دلیل آفتاب.
در چند بُعد میتوانیم مقصود این آیه که خطاب به رسول الله است بفهمیم. بُعد اوّل: نظر کردن به الفاظ آیه، نه خود را در آیه تفسیر کردن، نه فهم خود را، تقلید خود را، اجتهاد خود را، فکر خود را به عنوان قطب به آیه تحمیل کردن!
دوم: دقّت کردن در خود الفاظ آیه، سوم: تقوا پیشه کردن، تقوای درونی و معنوی و تقوای ظاهری، این دو تقوا باید با هم توأم بشود و در آیه فکر کرد تا «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ»، آن مقداری که پیغمبر فهمیده است نه، مادون فهم پیغمبر بفهمیم. مثلاً در آیه خلافت چه بود؟ «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ»[18] ما مقادیری فهمیدیم. مقادیری که در بُعد تکلیف مادون عصمت شرط است، ما تا اندازه زیادی فهمیدیم. اما در بُعد عصمت علیا نفهمیدیم، چون خطاب به رسول الله است. در این آیه هم همینطور است.
«وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ»، حالا موادی که باید تفسیر کرد. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ»، «إِذ» چیست؟ زمان گذشته است. «أَخَذَ» اخذ چیست؟ اخذ تکوینی است، اخذ تشریعی است. «رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ» بنیآدم، بنیآدمِ خاص است؟ فرزندان بلافصل آدم؟ بنیآدم متوسط هستند، گروهی از بنیآدم یا کل بنیآدم إلی یوم القیامة؟ «مِنْ بَني آدَمَ»، وانگهی آیا بنیآدم شامل خود آدم است یا شامل خود آدم نیست؟ «مِنْ ظُهُورِهِمْ»، «هِمْ» به چه چیزی برمیگردد؟ «هِمْ» به بنیآدم، بنیآدم جسمی، بنیآدم روحی، بنیآدم هر دو؟ «مِنْ ظُهُورِهِمْ». «ذُرِّيَّتَهُمْْ» اضافه شیء به نفس است یا اضافه جزء به کل است؟ «وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ»، «أَشْهَدَهُمْ» إشهادی است که واقعیت دارد یا تعبیر است؟ آیا «أَشْهَدَهُمْ» بیانگر این است که خداوند انسانها را به خودهای آنها نشان داد در موقعی که انسانها را خلق کرد یا در موقع تکلیف یا قبل از تکلیف یا هر زمان که قابل فهم بودند. «أَشْهَدَهُمْ» إشهادی است که واقعیت دارد. یعنی «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ»[19] «عَلى أَنْفُسِهِمْ»، «أَنْفُسِهِمْ» کیست؟ انفس مرکّب است، انفس مفرد است، روح و جسم با هم است، روح است، جسم است، روح بکلّه است، یا روح بعقله است یا روح بفطرته است؟
البته ما مقدّمات مطلب را کاملاً در آیه فطرت بحث کردیم. اینجا مطالب دیگری است. «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا»[20] این «قالُوا بَلى شَهِدْنا» هر معنایی دارد که معنای آن را ما ظاهراً در بُعد اوّل میفهمیم که همه اعتراف کردند. همه انسانها، کل انسانها، از آدم اوّل إلی آدم آخر إلی یوم القیامة گواهی دادند، شهادت دادند که خدا واحد است. «أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ» این إشهاد برای احتجاج است. آیا إشهاد «عَلى أَنْفُسِهِمْ» که برای احتجاج است، اشهادی باشد که حداقل یک نفر بداند؟ اگر مطلبی را استاد گفت که قابل فهم نیست یا قابل فهم است و هرگز قابل حفظ نیست، میتواند به آن احتجاج کند؟ مطلبی را استاد به شاگردان گفته که قابل فهم نیست. نمیشود به آن احتجاج کرد یا مطلبی را گفته که قابل فهم است، ولکن تا فهمیدهاید از یاد شما میرود علی طول الخط و ممکن نیست یک نفر هم به یاد بیاورد. این قابل احتجاج است؟
اگر این قضیه اشهاد توحیدی، اشهاد قبل الخلق است و بعد الخلق نیست، اگر عالم ذر عالمی قبل از خلق انسان است، آیا یک نفر از انسانها به خاطر دارد؟ انسان بچگی خود را به خاطر ندارد تا چه رسد قبل از خلق خود را! انسانی که شصت یا هفتاد سال، پنجاه سال یا چهل سال عمر دارد، یک سالگی خود، دو سالگی خود، سه سالگی خود، چهار سالگی خود را به خاطر ندارد تا چه رسد قبل از خلق را. نه قبل الخلق را به یاد دارد نه بودش را، نه نمودش را، نه اشهادش را، پس چه احتجاجی است؟
بر
این مبنا آقایان تفسیر را مطالعه بفرمایید. تفسیر المیزان و تفسیر الفرقان و
تفاسیر دیگر که وسعت وقت دارید، مطالعه بفرمایید و در اینجا روی خود آیه دقّت
کنید. روی خود آیه اوّلاً دقیق شوید و روی تفاسیری که بر مبنای آیه است. و مطلبی
که من قبلاً اشارتاً عرض کردم، در حدود 52 سال پیش یا 53 سال پیش که در درس استاد
اعظم تفسیر خود علامه طباطبایی (رض) بودیم، در منزلی مانند اینجا و افرادی کمتر
از این افراد ایشان تفسیر میگفتند. دیگری تفسیر سطحی میگفت شلوغ بود، مرحوم حاج
ابوالفضل قمی و ایشان تفسیری میگفتند که عمیق بود و خلوت بود. حالا در این تفسیر
من به یاد دارم که به این آیه که رسیدند، ایشان اصرار داشتند که عالم ذری وجود
دارد. گروهی هستند که اصرار دارند عالم ذر وجود دارد، گروه خیلی کمی که من سراغ
ندارم هستند که عالم ذری نیست. گروه متوسط، ایشان از حدّ اوّل که عالم ذری است
پایینتر آمدند، متوسط و لذا در تفسیر المیزان متوسط است. گاه هست و گاه نیست. ولی
آن موقع نظرشان این بود که قطعاً نیست به دلیل خود آیه، بحثهایی داشتیم که آن بحثها
را خارج از بحثی که ضبط میشود إنشاءالله عرض خواهم کرد.
[1]. اعراف، آیات 172 تا 174.
[2]. روم، آیه 30.
[3]. انعام، آیه 153.
[4]. اعراف، آیه 172.
[5]. آلعمران، آیه 138.
[6]. کهف، آیه 1.
[7]. بحار الأنوار، ج 89، ص 20.
[8]. بقره، آیه 30.
[9]. فاطر، آیه 28.
[10]. بقره، آیات 45 و 46.
[11]. رعد، آیه 19؛ زمر، آیه 9.
[12]. اعراف، آیه 171.
[13]. همان، آیه 172.
[14]. روم، آیه 31.
[15]. نور، آیه 3.
[16]. طلاق، آیه 29.
[17]. انفال، آیه 29
[18]. بقره، آیه 30.
[19]. فصلت، آیه 11.
[20]. اعراف، آیه 172.