« بِسمِ اللهِ الرَّحمَانِ الرَّحیِمِ »
ألحَمدُ للهِ ربِّ العالَمینَ وصلّی اللّه عَلَی مُحمّدٍ وَعَلَی آلهِ الطّاهِریِن
در آیهی فطرت نسبت به آیاتِ قبلش، و محوراً نسبت به خود این آیه، باید به عنوان کلید فهم معنای آیه از لغت و کلمات عبور کنیم تا به معانی صحیح برسیم.
ارائه ربّانی در آیات افاقی و أنفسی (برونی و درونی)
در آیاتی از قبیل «سَنُرِيهِم آيَاتِنَا فِي الآفَاقِ وَفِي أنفُسِهِم حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُم أنَّهُ الحَقُّ» (فصلت،53) ارائهی ربّانی را در دو بُعد مقرّر کرده است. «فِي الآفَاقِ وفِي أنفُسِهِم» در بُرون و در درون؛ آیاتِ آفاقی و آیاتِ أنفُسی، که اینها دو بال برای پروازِ سالکِ إلی الله است. رؤیت آیات أنفسی (درونی) کمک میکند به رؤیتِ آیات آفاقی (برونی)، و بالعکس رؤیت آیات برونی کمک میکند به رؤیت آیاتِ درونی.
در سوره روم قبل از آیهی فطرت6 آیه درباره آیات آفاقی است
اینجا شش آیه از آیات آفاقی قبل از این آیه ذکر شده، بعد برای تکاملِ رؤیتِ آیاتِ آفاقی، به آیهی أنفسیِ فطرت توجه میدهد. مثلاً آیه «وَمِن آيَاتِهِ أن خَلَقَكُم مِن تُرَابٍ ثُمَّ إذَا أنتُم بَشَرٌ تَنتَشِرُونَ» (روم،20)، که خَلَقَکم، آیهی آفاقی است. آفاقِ قدرتِ ربّانی، انسانها را از تراب آفریده «ومِن آيَاتِهِ أن خَلَقَ لَكُم مِن أنفُسِكُم أزوَاجاً» (روم ،21) این هم آفاقی است. البته نسبت به خود انسان به صورت مُماس. بعد «ومن آیاته خلق السموات والأرض» (روم،22) آفاقیِ دورتر است. بعد «ومِن آيَاتِهِ مَنَامُكُم بِاللَّيلِ وَالنَّهَارِ» (روم،23) برگشت به آیات آفاقیِ خودی است. بعد «وَمِن آيَاتِهِ يُرِيكُم البَرقَ خَوفاً وَطَمَعاً وَيُنَزِّلُ مِن السَّمَاءِ مَاءً» (روم،24).
پس آیاتِ آفاقیِ مماسِ خودیِ را با آیاتِ آفاقیِ دور را، در زُمرهی آیات آفاقی به عنوان نمونه ذکر کرده است. بنابراین کلّ آفاق جهان که بُرونِ انساناند این آیات باید مورد توجه باشند. چون آیات و نشانههای علم، قدرت، رحمت رحمانیّه، رحمت رحیمیّه و کلِّ ربّانیّتِ خدا هستند. هر قدر نگرش و بینش در آیاتِ آفاقیِ نزدیک به ما و آیاتِ آفاقیِ دور (چه نزدیکتر چه دورتر و چه دور) باشد، هرچه این رؤیت بیشتر و بینشِ زیادتر باشد، معرفتِ انسان نسبت به ظهورِ آیه بیشتر است. بعد هم «وَمِن آيَاتِهِ أن تَقُومَ السَّمَاءُ وَ الأرضُ بِأمرِهِ» (روم،25)؛ این شش آیه (در مورد آیات درونی و برونی).
نگرشِ آفاقی و أنفسی در آیه «فأقم وجهک للدین حنیفا فطرة الله التی فظر الناس علیها»
بعد آیه «فأقم». پس از نگرش در آیات آفاقی دور و نزدیک، نگرش در آیتِ بسیار مهمِ درونیِ انسان؛ لازم است، که با نگرشِ این آیتِ درونی به دین، تکامل معرفتی حاصل میشود. بنابراین برای دین که دین الله است و طاعة الله است دو نگرش شرط است: یک نگرشِ آفاقیِ دور و یا نزدیک، و یک نگرشِ درونی. حالا فأقم، فاء برای تفریع است، پس بعد از آنکه در حدّ استطاعت و قدرت و توانتان، در آیات دور یا نزدیکِ آفاقی، نگرش کردید، برای اینکه نگرش قویتر گردد «فأقم وجهک للدّین حنیفاً» (روم،30).
در «فأقم وجهک» مخاطب عقل انسانی است که مکلف است
حالا مخاطب در أقم کیست؟ آیا مخاطب کلّ مکلّفان است؟ انسان، جن، فرشتگان؟ یا در محور، خصوصِ انسان است؟ چه انسانِ زمینی و چه انسان آسمانی؟ اگر جملهی «فطر النّاس علیها» نبود میگفتیم در «فأقم» مخاطب کلّ مکلّفان است، (شامل) جنّ و انسان و ملائکه. ولیکن «الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا» (روم،30) دلیل است بر اینکه مراد از فطرت، فطرتِ انسان است. ملائکه فطرت دارند، اجنّه فطرت دارند، حیوانات هم فطرت دارند و امّا این کجا و آنها کجا! همانطور که انسان در کل، افضل خلائق است و در «أحسن تقویم» است، در بُعدِ فطرتِ روحی و در بُعد فطرتِ جسمی هم همینطور است. فطرت جسمانی انسان نطفه است که زیربنای سازمانِ جسمانیِ انسان است، و زیربنای سازمانِ روحش، فطرتِ روح است. پس دو فطرت داریم، یک فطرتِ روح و یک فطرتِ جسم. پس انسان چون بارزترین و کاملترین موجودات است در بُعدِ فعلیتِ استعدادی، و در بُعدِ امکان سلوک إلی الله به حدّ ممکن، (نتیجه) این است که «أقم» خطاب به انسان است.
امّا آیا فقط انسانِ ارض است؟ نخیر، همانطوری که در این زمین انسان وجود دارد، در آسمانها هم انسانهایی وجود دارد، بر حَسَب آیاتی که فعلاً بحثش نیست.
«أقم» در آیه فطرت در سوره روم، از سه ریشه است: قیام، قیمت، استقامت
حالا «أقِم» از چیست؟ أقِم از قیام است، أقِم از قیمت است ، أقِم از استقامت است. پس أقم دارای سه بُعد است: قیمت، قیام و استقامت. هم در أقم استقامتِ وجه است، هم قیمتِ وجه است، هم قیامِ وجه است. قیامِ وجه للدّین حنیفاً کافی نیست، ممکن است قیام باشد بعد مبتلا به قعود بشود، قیامِ کلّی، قیام با استقامت. حالا ممکن است قیامی با استقامت باشد یا بیاستقامت، قیامی با قیمت و بهاء و قیامی بیقیمت. فأقم مثلثِ قیام را شامل است: هم قیام است، هم استقامت است، هم قیمت است. یعنی با ارزش به پا خیز با استقامت، نه اوّل به پاخاستن بعد زمین نشستن، نه اوّل با قیمت بعد بیقیمت، نه اوّل قیام بعد قعود، خیر. پس أقم هر سه را شامل است: هم قیمت را، هم قیام را، هم استقامت را. این مثلّث کاملترین معنای مجموعی أقم است.
منظور از وجه در «قأقم وجهک»، یک وجه است و آن فطرت است
(حال در مورد) وجهک، وجه چنانچه عرض کردیم یک وجه است، چند وجه نیست، و اینجا اختلافی گرچه اختلاف کمی است؛ ولیکن بسیار مهمّی است که بین ما و مرحوم آیت الله العظمی شاهآبادی استاد أعظم ما در معارف ربّانی، که یک سال در این آیه بحث میکردند هست. ایشان میفرمودند در آیه «فأقم وجهک للدّین حنیفاً فطرة الله»، أعنی محذوف است یعنی «للدین حنیفاً أعنی فطرة الله»، یعنی نصب فطرة الله با أعنی است. ما عرض میکنیم اصولاً اسم، إعرابش مربوط است به عامل موجود، اگر عاملی موجود نبود؛ عاملی در تقدیر میگیریم، امّا اگر عاملی که شایستگیِ عاملیّت داشت موجود بود تقدیر معنا ندارد. بنابراین «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطرَةَ اللَّهِ» (روم،30) نصب فطرةَ الله از کجاست؟ از وجهک است. برای اینکه أقم در بُعدِ مُبدَلٌ مِنه وجهک را نصب داده است و در بُعدِ بدل هم، فطرةَ الله را نصب داده است. پس فطرة الله که میتواند منصوب به بدلیّت از وجهک باشد؛ و وجهک هم منصوب به مفعولٌ به بودن أقم است، بنابراین محذوف گرفتن عامل، معنا ندارد.
ایشان اینطور معنا میکردند که فأقم وجهک للدّین حنیفاً، دینِ حنیف همان فطرة الله است. للدّین حنیفاً أعنی فطرة الله. بنابراین ایشان وجه را اوّلاً برخلاف إفرادش (مفرد بودنش) معنی میکردند که وجه، منظور وجوهِ ظاهر، وجوه باطن، وجه عقل، وجه فکر، و… است. و وجوهِ ظاهر، پنج حس است. پس بسیج میکردند وجوهِ پنجگانهی ظاهر را، با وجوهِ چندگانهی باطن، للدین حنیفاً، آنوقت میگفتند أقم وجهک للدین حنیفاً، أعنی فطرة الله (دین حنیف را به فطرت معنا میکردند، یعنی میفرمودند) وجه را به دین حنیف توجه بدهیم و دین حنیف، فطرة الله است. ما میگوییم نخیر، دین حنیف فطرة الله نیست بلکه دینِ حنیف متوجَّهٌ إلیهِ فطرة الله است، (یعنی فطرت توجه میکند به دین حنیف). بنابراین در چند بُعد ادبی و معنوی ما اختلاف داریم. بُعدِ اول: وجهک مفرد است ایشان معنای جنسیِ جمع میگیرند، بُعد دوم: فطرة الله به بدلیّت از وجهک منصوب است، ایشان به مفعولٌ به بودن برای أعنی منصوب میگیرند ، بُعد سوم: در نتیجه میگویند وجوهِ ظاهر و وجوهِ باطن را باید به دین حنیفاً اقامه کرد و این دینِ حنیف فطرة الله است، ما این را قبول نداریم بلکه در فأقم وجهک وجه مفرد است، للدّین حنیفاً اقامهی وجه للدّین باید باشد، پس وجه غیر از دین است، دین غیر از وجه است.
دین شریعت ربّانی است. شریعت ربّانی، برونی است و فطرت درونی است. باید با دیدهی درونیِ فطری، اقامهی وجه به شریعت ربّانیِ برونی شود. از درون به برون رفتن؛ کما اینکه بر حسَبِ آیات آفاقی از برون به درون رفتن. منتها برون دو برون است: یک برون؛ آیاتِ آفاقیِ بیزبان و ساکت و صامت است، و یک بُرون؛ آیات آفاقیِ ناطق است. آیاتِ آفاقیِ صامت، آیاتِ ششگانه خودی و دور و نزدیک است که ذکر شد، و آیهی آفاقیِ ناطق، دین است. بنابراین سه بُعد است (یک بُعد آیات انفسی و دو بُعد آیاتِ آفاقی). دو گونه آیات آفاقی داریم: آیات آفاقی صامت، مثل سماوات و أرض و خلقت انسان و اینها است، و آیهی آفاقیِ ناطق، دین است. و وجهک فطرت است؛ پس با وجهِ فطرت نظر کردن به آیات، هم آیات آفاقی و هم آیات أنفسی.
«فأقم وجهک للدّین حنیفاً فطرة الله»؛ «فطرة الله» همان وجه است، چرا فطرة الله وجه است؟ مگر انسان، وجه به معنای صورتِ ظاهر ندارد؟ ما وجه درونی داریم و وجه برونی. صورت، وجه است؛ صورت انسان وجه است که با آن با اشیاء مواجهه میکند. عقل وجه است، فکر وجه است، صدر وجه است. وجه برونی پنج وجه است که پنج حسّ می باشد. وجوه درونی وجه عقل است، وجه فکر است، وجه لُبّ است، وجه صدر است، وجه قلب است و اینها. پس توجّهاتی که انسان میتواند در بُعدِ آنها وجه را اقامه کند یک وجه نیست.
فطرت وجیهترین وجه انسان است و از سایر وجوه انسان بسیار برتر است
پس چرا در این آیه فقط وجه مفرد گفته شده؟ در مقابل وجهِ فطرت، سایر وجوهِ درونی و برونی انسان انگار اصلاً وجه نیست. کما اینکه در مقابلِ وحی قرآنی که وحیِ خاتم است گویی بقیّه وحیها وحی نیست. «شَرَعَ لَكُم مِن الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أوحَينَا إلَيكَ وَمَا وَصَّينَا بِهِ إبرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى أن أقِيمُوا الدِّينَ» (شوری،13) ببینید؛ در مقابلِ «أوحینا» که هم وحی است هم با صیغهی جمع است که جمعیّتِ تمام وحیِ ممکنِ ربّانی، بر قلب مقدس رسول الله(صلّی الله علیه وآله وسلم) است، در مقابلش شریعتِ نوح کأنّه (انگار که) وحی نیست (تعبیر «وصّی» به جای وحی آمده است)، شریعت ابراهیم کأنَّه وحی نیست، با اینکه همهاش وحی است. آیات متعدّدی، وحی ربّانی را نسبت به کلّ نبییّن و کلّ رُسُل بیان کرده، ولیکن در مقابلِ وحیِ ربّانیِ قرآنی بر خاتمِ پیغمبران(صلّی الله علیه وآله وسلّم) گویی چهار وحیِ ولایتِ عزمِ دیگر (وحی بر پیامبران اولوالعزم دیگر) وحی نیست، و لذا آمده «شَرَعَ لَكُم مِن الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً» وصیّت است؛ آن هم به صیغه غائب، «وَالَّذِي أوحَينَا إلَيكَ»، زیادة المبانی تدلّ علی زیادة المعانی، «ما» با «الذی» یک معنای دارد ولی «الذی»، «ما»ی بیشتری است؛ «ما» دو حرفی است، «الذی» چند حرفی است. هر دو یک معنا دارد ولیکن معنای «الذی» قویتر، کاملتر و برآمدهتر از «ما» است. آنچه بر نوح وحی شد وحی است؛ ولیکن وحی داریم تا وحی. وحیِ قرآنی پدر وحیهاست، امّ وحیهاست، جامع کلّ وحیهاست ولیکن وحیِ نوح، وحی بعدی (پائین تری) است.
«فأقم وجهک لدّین حنیفاً»، وجهک گفته شده، برای اینکه مهمترین وجه، مهمترین چهرهی دیدار و چهرهای که میتواند دیدارِ اصلی را با آیات آفاقی و أنفسی کند، وجهِ فطرت است. وجهِ فطرت از تمام وجوه باطنی برتر است تا چه رسد وجوه ظاهری. شخص میتواند با وجه ظاهری بدون عقل نگاه کند ولی فایده ندارد، شخص میتواند با وجه عقلانی و غیر عقلانی نگاه کند ولی وجهِ عقلانی اگر مبتنی بر وجهِ فطرت نباشد، این وجهاش؛ وجه کامل نیست. بنابراین در مقابل وجه فطرت که بدون غبار، به صورت حنیف و با مثلّثِ اقامه، نظر کند به دین حنیفاً، این وجه گویی تمامْ وجه است، و بقیهی وجوه فرع است. درست است، اگر وجهِ فطرت متوجّه شد، در سایهی این زیربنایِ وجهِ انسانی که فطرت است؛ وجههای باطنی دیگر؛ که وجه عقل و لُبّ و صدر و قلب و فؤاد است، و وجههای ظاهری که وجوه خمسه است؛ اینها هم بکار میافتند؛ ولیکن محور اصلی و نِمود و نماد اصلیِ توجه انسان همان فطرت است.
مخاطب در آیه «فأقم وجهک» مکلّف است؛ پس مخاطب فطرت نیست بلکه عقل است
«فأقم وجهک»، هر که میخواهد باشد، پیغمبر باشد، بقیه باشند، تمامِ مکلّفانِ انسانی، اینجا بحث انسان است، تمام انسانهای مکلّف باید اقامهی وجه کنند؛ ولی کِی؟ مخاطبِ أقم کیست؟ مخاطب أقم، فطرت نیست، چون فطرت تکلیفآور نیست، بلکه مخاطب، مکلّف است. مکلّف کیست؟ عقل است. پس انسان هنگامی که به عقل رسید در مرحلهی آغازینِ عقل و مراحل دیگر، مأمور است که در بُعدِ عقلانی، وجهاش را که فطرتاش هست به دین حنیفاً اقامه کند.
[سؤال یکی از حضار که نامفهوم است] چشم، بعداً عرض میکنیم، اجازه بدهید، کم کم به آنجا میرسیم، ما در این چند روز میخواهیم، مطالبی که مرحوم استاد (آیت الله العظمی شاه آبادی) در یک سال بیان فرمودند را به صورت واضح و عمیق مطرح کنیم؛ با اضافات…
در آیه فطرت عبارت «للِدِّین» به جای «إلی الدین» و نظایر آن اشاره به این است که وجه نباید کوچکترین فاصلهای با دین و محور دین که قرآن است داشته باشد
حالا، «فأقم وجهک»، وجه خود را که «فطرة الله الّتی فطر النّاس علیها» است اقامه کنیم. سؤال: چرا للدّین شد و إلی الدّین نشد؟ «فأقم وجهک إلی الدّین» نشد و للدّین شد؟ دلیل این است که إلی الدّین با فاصله است، و للدّین مُماس است. (در ظاهر هم بین الی و الدین فاصله و بین لـ و الدین فاصله نیست). یعنی اقامهی با قیام و قیمت و استقامتِ وجه، باید مُماسِ با دین باشد، فاصلهای با طاعة الله، کتاب الله، قرآن که محورِ اصلیِ دین است نداشته باشد. چون انسان با فاصله، احیاناً گمراه میشود. پس مراد صراط مستقیم است. این صراط مستقیم للصّراط است، إلی الصّراط، نیست، «إهدنا الصّراط المستقیم»، اینجا هم إلی نیست. «الصّراط المستقیم» هم إلی را شامل است، هم لـ را شامل است، هم بدون إلی و لـ (را شامل است). بدون إلی و لـ (که بالاترین ارتباط است) برای معصومین است، لـ (که مرحلهی بعدی است) برای مادون عصمت است، إلی (که مرحله دورتر است) برای بقیّه است. إلی در صراط مستقیم است در راه است، لـ مُماس است، بدون إلی و لـ : «إنَّكَ لَمِن المُرسَلِينَ * عَلَىٰ صِرَاطٍ مُستَقِيمٍ» (یس،4) پیغمبر بزرگوار «علیٰ صراط مستقیم» است، این لـ نیست بلکه بالاتر از لـ است.
پس آنچه مورد امر است؛ إلی الدّین نیست، نگرشِ فطریِ به دین خدا از دور نیست؛ بلکه دور را باید نزدیک کرد، و از نزدیک إقامهی مثلّثِ وجهِ فطرت، با حالت حنافت، انجام داد.
«حنیفاً» در آیه فطرت، هم برای «أقم» و هم برای «وجهک» و هم برای «دین» در نقش حال است
«حنیفاً» حال است؛ هم برای اقامة در سه بُعد: «أقم قِیمَةً حنیفاً»، «أقم إقامةً حنیفاً»، «أقم إستقامةً حنیفاً»، هم استقامت، هم قیمت، هم قیام، باید که معرِض (دور شونده) از باطل و فَشَل و نقصان باشد. باید هر قدر امکان دارد در بُعد سَلب کوشش کرد تا در بُعد ایجابی قویتر شد. خوب پس حنیفاً، حال است هم برای أقم، هم برای وجهک، هم برای دین.
[یعنی حنیفاً حال برای هر سه (أقم، وجهک، دین) است؟] ـ بله به هر سه میخورد.
خوب، اقامه باید که اقامهی خالصِ نورانیِ پاک از شبائب (شائبهها) باشد. وجهک که فطرت است وجهِ بدون غبار باشد، چون وجوهِ کفّار هم وجوه هست، فطرت هست، اما غبار دارد، فطرتهای غبارآلود که به حدّ شرک و به حدّ الحاد رسیده است. بنابراین نه هر وجهی را، بلکه وجه را و اقامه را، خالص کردن، وجه را خالص کردن، دین را نیز خالص کردن، دینِ سنّتی که خالص نیست، یا دینِ قرآنی بر مبنای قصورِ در فهم، و تقصیرِ در فهم، که خالص نیست؛ اقامه ندارد. بلکه اقامه باید در ابعادش، وجه در بُعدِ حنیف، اقامه به قرآن به دینِ حنیف، دین خالص ناب محمّدی(صلّی الله علیه وآله وسلّم) که در محور قرآن شریف است.
فَطر و ابعاد آن
«فأقم وجهک لدّین حنیفاً فطرة الله»، این فطرة الله [..] وفَعلَةٌ لِمَرّة وفِعلَةٌ لِهَیئَةٍ (از الفیه ابن مالک)، خدا همه چیز را تَفطیر کرده است، بر حسَب بیست آیه از آیات قرآن؛ فَطْرِ سماوات و الارض، فَطْرِ انسان و…، و فَطر به معنای جدا کردن است، منتها این جدا کردنِ خَلقی از خلقِ دیگر، دو بُعدی است: یا جدا کردن در بُعدِ رحمانیّت است (مانند) جمادات، یا جدا کردن در بُعد رحیمیّت است. جدا کردن چیزی از چیزی در بُعد رحیمیّت، مخصوصاً در بُعدِ فعلیّتِ استعداد، مراحلی دارد. بالاترین مراحلِ خاصِّ جدا کردنِ چیزی از چیزی، جدا کردن فطرت از روح است.
حالا قبل از این باید عرض کنیم که انسان دارای مراحلی است: جسم و روح. و روح هم دارای مراحلی است، مرحلهی آغازینِ زیربناییِ نخستینِ روح چیست؟ فطرت است، زیرا «فَطَرَ النّاسَ عَلَیها». ناس چیست؟ آیا جسم است؟ آیا جسمِ انسان، جسمِ حیوانی، جسمِ نباتی، بدنِ مادی، بدنِ برزخی، زیربنایش فطرت است؟ نخیر، اصلاً از نطفه تعبیر به فطرت نمیشود، اگر هم بشود فطرتِ جسمانی است. اینجا وجهی که باید اقامه شود، وجهِ درّاکِ متوجّهِ بسیار فهیم است، و این مربوط به جسم نیست. جسم نمیفهمد، این روح است که خلاصهی جسم است و دارای فهم و دارای ادراک است. بنابراین اینجا یک مفطور است، یک مفطورٌ علیه، مفطورٌ علیه انسان است، زیربنایش چیست؟ فطرت است، حالا پس این فطرت هم غیر انسان است، هم با انسان است، فطرت بخشی از انسان است، ولی بخشِ زیربناییِ اصلیِ انسانیّت است. در چه بُعد؟ در بُعد جسم؟ نخیر، در بُعد روح.
روح انسان از جسم خلق شده و بر فطرت بنا شده است
روح انسان که از جسم آفریده شده «ثُمَّ أنشَأنَاهُ خَلقاً آخَرَ» (مومنون ،14)، یعنی این روح به نصّ آیاتی از جمله همین آیه، متولد از بدن است. روح انسان که متولد از بدن است، این تولدش دو بُعدی است: یک تولد اصلیش که فطرت است، یک تولد فرعیش که بقیهی قُوا است. روح انسان با قوایش، با نیروهایش، بر فطرت مبتنی است: «فطر النّاس علیها». و این ناس، ناسِ جسم نیست، ناسِ عقل است، ناسِ شعور است، ناسِ ادراک است، ناسِ اراده است، ناسِ معرفت است. ناس در بُعد روحی، در کلّ جهاتِ روحی، انسان زیربنایش چیست؟ فطرت است.
پس وجهِ وجیهِ انسانیّت و زیربنایِ انسانیّت در بُعد عمیق و عریقِ اصلی فطرت است، از عقل برتر است، چون عقل بر مبنای فطرت، عاقلانه فکر میکند، تا چه رسد به فکر، صدر، قلب، فؤاد. بنابراین زیربنای انسانیّتِ انسان، که خدا این روح را از جسم آفرید، نخست زیربنای روح انسان را از جسم آفرید: «ثم أنشأناه»، این أنشأناه ضمیر دو بُعدی است: یکی أنشأنا الإنسان فطرتش را، که زیربناست، دوّم: أنشأنا الإنسان روحش را، روحِ منهای فطرت بر مبنای روحِ فطرت آفریده شده است.
[النّاس که دربعضی جاها استعمال شده است مراد جسم و روح است؛ یا فقط روح؟]
بعضی جاها مراد جسم و روح است، بعضی جاها مراد جسم است، بعضی جاها مراد کلّ روح است. اینجا کلّ روح منهای فطرت است. چون فطرت بُعد روحانی انسان است، و این فطرت و این عقل و این فکر و این صدر و این قلب و این فؤاد، فعلی و شأنیاش، تماماً حالات روح است؛ حالات و درجات روح است. منتها یک حالتِ روح انسان هست که از آغاز خلقت با اوست تا بمیرد، و در برزخ و در قیامت. ولیکن بقیّه حالات گاه هست گاه نیست. عقل گاه هست گاه نیست، قلبِ معرفتی گاه هست گاه نیست، فؤاد، صدر، فکر (گاه هستند گاه نیستند). انسان مجنون نه قلبِ انسانی دارد، نه فؤادِ انسانی دارد، نه صدرِ انسانی دارد، نه فکرِ انسانی دارد؛ بلکه چه دارد؟ فطرت دارد. بنابراین انسان از هنگامی که روحش خلق شده: «ثُمَّ أنشَأنَاهُ خَلقاً آخَرَ» (مومنون،14) فطرت دارد. منتها بر مبنای این فطرت، کلّ روح انسان بالفعل، و مراحل دیگر انسان که عقل است و صدر است و لُبّ است و قلب است و فؤاد، شأناً استوار میشود. مرحلهی نخستین راکب چیست؟ روح است، این روح که هنگام خلقِ روح در رحمِ مادر خلق میشود، این روح بر مبنای فطرت است و عقل نیست. بعد عقل میآید ببر مبنای فطرت. بعد مراحل دیگر.
[چرا ناس گفته انسان نگفته؟] ـ ناس هم انسان است فرقی نمیکند.
[نه بخاطر جمعیت است اگر انسان میگفت طبیعت انسانی بود] ـ ناس هم طبیعت است.
اناسِیَ کثیراً جمع ناس است دیگر! چه انسان، چه اناسی، چه ناس. ناس انسان است، کلّ انسانها، چه انسانهای زمینی، چه انسانهای آسمانی، این مختصر را میگویم بعد به تفصیل.
فطرت انسانی کاملترین مقام فعلی و شأنی آفرینش است
خوب، این فطرت که کاملترین مقامِ فعلی و شأنیِ آفرینش است در کلّ جهان، فطرت انسانی است. حالا، چرا فطرة الله فرمود؟ مگر سایر خلائق را خدا خلق نکرده؟ مگر سایر فطرتها خلق الله نیست؟ بله، ولیکن چون فطرت بر وزن فِعلَة به معنای به هیئت خاصّی در کمال ذکر شده که سایر فطرتها در مقابلش کأنّه (گویی) فطرت نیست (فطرت بر وزن فِعلَة است و برای هیئت خاصّه به کار رفته)، مثل اینکه در مقابل وحیِ قرآن کأنّه (گویی) سایر وحیها وحی نیست. در مقابل فطرت انسان، که نمونهی ممتازِ درجه اول بینظیرِ در کیفیت خلقت است؛ (مثل اینکه بقیه موجودات فطرت ندارند)، حتی فرشتگان هم ندارند تا چه رسد به جنّیان، حیوانات و غیره. پس فطرة الله نفی نمیکند سایر فطرتها را بلکه این مقام فطرتِ انسانی؛ مقامی است آنقدر والا و بالا که فطرتهای دیگر مقابلش کأنّه (گویی) فطرت نیستند.
حالا، صفات فطرت: 1ـ فِطرَةَ اللَّهِ، 2ـ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیهَا، 3ـ لا تَبدِیلَ لِخَلقِ اللَّهِ، 4ـ ذَلِکَ الدِّینُ القَیِّمُ، و در نتیجه: «وَلَکِنَّ أکثَرَ النَّاسِ لایَعلَمُونَ». حالا بعد غور بیشتری میکنیم که خصوصیّاتِ لغویِ آیه را که کلید فهم معانی آیه است را دریافت کنیم.
والسّلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
پرسشها
[این لا تبدیل لخلق الله مرادش چیست؟]
خلق الله یعنی فطرت است، خلق الله تغییرپذیر هست، ولیکن آن چیزی که تبدیل پذیر نیست، فقط فطرت است، فطرت است که نمیشود برود کنار و جایش چیز دیگری بیاید، ولیکن عقل میرود، جنون میآید، علم میرود جهل میآید.
معنای تغییر و تبدیل در خلق الله
[حالا اگر ولَیُغَیِّرُنَّ خَلقَ الله به این مسئله…]
تغییر با تبدیل فرق دارد. این را بعدا بحث میکنیم. تغییر یعنی هست چهرهاش غبار گرفته، میشود پاک کرد، تبدیل یعنی به طور کلّی از بین میرود، این خانه تبدیل شده یعنی خراب شده از بین رفت، خانهی دیگری گرفتیم. ولی تغییر ساختمان را تغییر میدهیم. پس تغییر غیر از تبدیل است. تبدیل ریشهای است و تغییر ظاهری است. بنابراین مثلاً «وَلآمُرَنَّهُم فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلقَ اللَّهِ» (نساء،119) نگفت فلیبدلُنَّ؛ تبدیلِ خلق الله را نه خدا میکند نه بندگان خدا. نه خدا فطرت انسان را از بین میبرد تا چه رسد به شیاطین و دیگران. پس فطرت قابل تبدیل نیست و لذا فطرت حجّت ربّانی است در کلّ حالات: الحاد، شرک، کفر، ایمان، با درکات و درجاتشان. در تمام حالات فطرت هست منتها این فطرت گاه خودآگاه است؛ گاه ناخودآگاه است. اگر خودآگاه باشد تکلیف است، تکلیفِ عادی است. اگر ناخودآگاه باشد؛ خودش یک بینشی است لابُدّی، که انسان اگر هم نخواهد هست؛ «فَإذَا رَكِبُوا فِي الفُلكِ دَعَوا اللَّهَ مُخلِصِينَ لَهُ الدِّينَ» (عنکبوت،65) کسی که کافر است، ملحد است، مشرک است، میگوید به چند دلیل خدا نیست؛ به زبان میگوید ولی وقتی که در امواج دریا گیر کرد و هیچ پناه دهندهای نبود، آنجا فطرت به طور ناخودآگاه فریاد برمیآورد. ندای درونیِ فطرت به یک نقطهی مرموزی که، منکر بوده است یا مشرک بوده است؛ توجه میکند. بنابراین در هر حالت از حالات این حجّت ربّانی موجود است. عقل که حجّت ربانی انسانی است؛ همیشه موجود نیست، تاچه رسد به مراحل دیگر. ولیکن فطرت که حجّتِ زیربناییِ ربّانی است، خودآگاه و ناخودآگاه در کلّ حالات موجود است.
[آیا میتوانیم بگوییم احکام شریعت و یا قوانین مقدس همان فطرت است یا چیز دیگر باید بگوییم؟]
نخیر، فطرت همان زیربنای روحی انسان است که قابل تبدیل نیست، و با دیدِ فطرت، و نگرشِ فطرت به آیات آفاقی و أنفسی که از جمله آیات آفاقی دین است، باید نگریست؛ نگریستن به دین حنیف با فطرتِ حنیف و قیامِ حنیف. بحث دنباله دارد إن شاء الله با هم صحبت میکنیم.
مقایسه معانی کلمات تغییر و تبدیل و تحویل
[تغییر با تحویل چه فرقی دارد؟]
تحویل حالت عوض کردن است، یعنی تحویل هم تغییر را شامل است هم تبدیل را. (به ترتیب) تغییر و تبدیل و تحویل. تغییر: چهره عوض کردن است، تبدیل: اصلاً عوض شدن کلّی است. تحویل: هر دو را شامل است، هم تبدیل را شامل است که تحویلِ ذات است، هم تغییر را شامل است که تحویلِ صفات است. تحویل هم عوض شدن ذات است و هم عوض شدن صفات است. ولی تبدیل فقط عوض شدن ذات است، تبدیل یعنی این را بدل دیگری بیاوریم، این را کلّاً برداری جایش بدل بگذاری، تغییر چهره عوض کردن است، ولیکن تحویل هر دو را شامل میشود.
[میشود گفت که انسان سه بعدی است؟ روح، جان و بدن؟]
جان چیست؟ جان نباتی یا حیوانی یا انسانی؟ جان انسانی همان روح است.
[نه، آیه میفرماید «اللَّهُ يَتَوَفَّى الأنفُسَ حِينَ مَوتِهَا وَ الَّتِي لَم تَمُت فِي مَنَامِهَا» (زمر ،42)]
کدام انفس را؟
[روح را] ـ کدام روح را؟
[روح اصلی، روح انسانی، موقعی که انسانی خواب است روحش از بدنش جدا میشود، این روح که از بدن جدا شد انسان خواب است، بدنش هست، جانش هست]
جان حیوانی هست، جان انسانی نیست. ببینید سه جان داریم: جان انسانی، جان حیوانی، جان نباتی. جان نباتی و حیوانی هست اما جان انسانی بیرون است. و لذا درک نمیکند، نه میشنود، نه میبیند، درک ندارد. پس جان انسانی همان روح انسانی است. منتهی این جانِ انسانی روبنا دارد و زیربنا دارد، زیربنایش فطرت است روبنایش بقیه است.
[جان حیوانی هم یکی از بعدهای انسان است.]
نخیر، مخلوط است. ممکن است جان انسانی از بین برود، و جان حیوانی باشد، انسانی که روحش خارج شده، در خواب یا مرده برای اینکه بدن هنوز گرم است، یا خواب است بدن حرکت میکند ولی حرکت بیاراده، نه دید است، نه شنید است، نه گفت است، هیچ چیزی نیست.
[روح به واسطه جان است که ارتباط برقرار میکند با بدن]
روح و جان هر دو سه بُعدی است، روح و جان انسانی و حیوانی و نباتی، این را باید در آیه بحث کنیم.