پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر آیت الله‌العظمی دکتر محمد صادقی تهرانی

جستجو

کلمات کلیدی

خلاصه بحث

۱-در این سخنرانی به سوالات زیر پاسخ داده می شود : • آیا آیه ی « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ» شامل کل نسل های انسانی چه گذشته و چه آخرین می شود؟ • آیا سوال ملائکه در باره ی خلقت انسان از خدا اعتراض است ویا اینکه سوال استفهامی است؟ • آیا ملائکه معصوم برترند یا انسان حتی آدم که دچارگناه شد؟ • منظور از «الاسماء» در «- وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ...» چیست؟

جلسه چهل و یکم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

خلافت آدم

«بِسمِ اللهِ الرَّحمَانِ الرَّحیِم»
ألحَمدُ للهِ ربِّ العالَمینَ وصلّی اللّه عَلَی مُحمّدٍ وَعَلَی آلهِ الطّاهِریِن

بحث سر خلافت آدم(علیه السّلام) بود. بحث‌های ریشه‌ای شده ولیکن فروعی کلّی و فروعی جزئی مانده است که باید عرض کنیم. اوّل سؤالاتی را مطرح می‌کنیم بعد در پاسخ به این سؤالات بر مبنای آیات مربوطه فکر و دقّت می‌کنیم.

آیا آیه «احسن تقویم» شامل انسان‌های قبل از آدم هم می‌شود؟

اوّل: آیا این «لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ فِی أحسَنِ تَقوِیم» (تین،4) کلّ نسل‌های انسانی را چه گذشته و چه آخرین شامل است یا نه؟ پاسخ این است که «الإنسان» الف و لامش عهد ذکر است، مخصوصاً این که انسان‌های قبل، هرگز در قرآن یاد نشدند؛ بله اگر انسان‌های منقرض شده‌ی گذشته در قرآن ذکر می‌شدند می‌گفتیم الإنسان این است. مثلاً دم در قرآن چهار تا داریم یکی دماً مسفوحاً، سه جا الدّم؛ می‌گوییم الدّم در سه جا در سُور مکیّه و در سُور مدنیّه الف و لامش اشاره به دماً مسفوحاً است، بنابراین خونی که حرام است خونی است که از حیوان ریخته شده باشد، امّا خونی که بعد از ذَبح حیوان در بدن حیوان به طور عادی مانده حلال و پاک است؛ ولیکن انسان‌های گذشته که بر حسب روایاتی (مانند) «خلق الله ألف ألف عالم و ألف ألف آدم و أنت فی آخرهم»، هیچ نصّی در قرآن، حتّی ظاهری در قرآن، دلالت بر وجود چنین انسانی نمی‌کند فقط از آیه خلیفه می‌فهمیم «إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً» (بقره،30). آن تفسیری که عرض کردیم این بود که طبق تحلیل و سَبر و تقسیم منطقی و دلالی این انسانِ موجود، جانشینِ انسان و یا انسان های قبل بوده است.

بنابراین اولاً لقد خلقنا الإنسان این الف و لام مرجعی در قرآن ندارد، پس این انسان همین انسانی است که مورد خطاب‌های قرآنی و سایر وحی‌های اولوالعزم و غیر اولوالعزم از آدم تا خاتم(صلّی الله علیه وآله وسلّم) است. ثانیاً انسان‌های قبل به قدری رذل بودند، خونریز بودند، مفسد بودند که خدا منقرضشان کرد، انسان‌هایی که در اثر فساد زیاد، خونریزی زیاد، گناه زیاد، منقرض شدند چطور احسن تقویم هستند؟ نه از نظر استعداد و موقعیّت فکری و روحی أحسن تقویم هستند و نه از نظر فعلیّت. ادلّه دیگری بر این مطلب داریم ولی اگر هیچ دلیلی هم نداشتیم دلیلِ اثباتی در کار نیست، اگر ما ادلّه‌ای بر نفیِ انسان‌های گذشته در بُعد «لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ فِی أحسَنِ تَقوِیم» نداشتیم دلیل بر اثبات هم نداریم. بنابرین این انسان، انسانِ اخیرِ پایانی که تا دامنه‌ی قیامت استمرار دارد، خلافت بر این انسان نسبت به انسان‌های قبلی است.

دلیل سؤال ملائکه در آیه «أتَجعَلُ فیها من یفسدُ فیها…» چه بود؟

سؤال دوم: این که ملائکه سؤال کردند (بقره،30) این سؤال استفهام است یا استفحام است؟ سؤالِ اشکالی است یا فقط سؤالِ پرسشی است؟ می‌گوییم سؤالِ اشکال نیست، چون کسی بر خدا اشکال می‌کند که یا مشرک باشد یا مانندِ مشرک. حتّی مؤمنِ فاسقِ فاسقِ فاسق هم بر خدا اشکال نمی‌کند، حتّی مشرک هم اشکال بر خدا نمی‌کند؛ بله تقصیراً اشتباهاتی در بُعد عبادتِ غیر خدا دارد، امّا بر خدا اعتراض نمی‌کند. ثانیاً ملائکه به نصوصی از قرآن معصومند «لا یَعصُونَ اللَّهَ مَا أمَرَهُم» (تحریم،6) آیا سوالِ اشکال منافات با عدالت ندارد، بلکه منافات با اصل ایمان ندارد چه برسد با عصمت؟ کسی که اصلاً مؤمن نیست و مشرک است اعتراضِ بر خدا نمی‌کند تا چه رسد به کسی که مؤمن است و عادل و معصوم است. پس از «وَهم بأمره یفعلون» معلوم است که این سؤالشان طبقِ أمر و دستور خدا بوده، اگر خدا دستورِ مثبت و دستورِ منفی درباره‌ی این سؤال به ملائکه نمی‌داد، بر مبنای عصمت‌شان سؤال نمی‌کردند (زیرا) نفی‌شان، اثباتشان، فعلشان، ترکشان معصومانه است و بر مبنای وحی است. حالا چرا خدا اجازه می‌دهد که سؤال کنند؟ برای این‌که از نظر ملائکه قضیّه معلوم شود به ملائکه گفت از من سؤال کنید.

آیا آدم که گناه کرد برتر از ملائکه که معصوم‌اند بود؟

سوال سوم: ملائکه معصومند، آیا ملائکه‌ی معصوم برترند یا انسان که حتی آدم نخستین گناه کرد؟ آدم نخستین که مبدأ تناسل انسانِ پایانی اخیر است گناه کرد. آیا خدا می‌دانست گناه می‌کند یا نمی‌دانست؟ می‌دانست، «وعصی آدم»، «ضلّ»، «غَوَی» و هفت تعبیر به طور نص و یا ظاهر مستقر در قرآن داریم که آدم گناه کرد؛ «وَعَصَی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَی * ثُمَّ اجإتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَیإهِ وَهَدَی» (طه،122). پس هدایتِ رسالتیِ آدم بَعد از توبه بود و توبه هم از عصیان است. عصیان ترکِ اولی نیست، عصیان کار حرام است. حالا یا حرام بزرگ یا حرام کوچک، فرض کنید حرام کوچک است. آیا حرام کوچک منافات با عدالت ندارد؟ با عدالت و برتر با عصمت منافات دارد.

بنابرین برمی‌گردیم به این سؤال که آدم با آن که معلوم است عصیان خواهد کرد چطور خدا این آدم را تفضیل داد بر ملائکه؟ «قَالُوا أتَجعَلُ فِیهَا مَن یُفسِدُ فِیهَا ویَسفِکُ الدِّمَاءَ وَنَحنُ نُسَبِّحُ بِحَمدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إنِّی أعلَمُ مَا لا تَعلَمُونَ * وعَلَّمَ آدَمَ الأسمَاءَ کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَی المَلائِکَةِ فَقَالَ أنبِئُونِی بِأسمَاءِ هَؤُلاء إن کُنتُم صَادِقِین» (بقره،31). دو امتیاز خدا برای آدم قائل شد که برای ملائکه قائل نشد. آیا این تفضیل مفضول بر فاضل نیست؟ اوّلاً امتیازِ تعلیمِ أسماء و دوماً این امتیاز که آدم مأمور به تعلیمِ اشباحِ این اسماء به ملائکه شود. دو امتیاز به آدم داد و این که ملائکه طبق نصوصِ قرآن معصومند ولی آدم در آن موقع معصوم نبود و گناه کرد، جوابش چیست؟ جواب این است که در «إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً» خلیفةً مفرد نیست، تنوینش تنوینِ تنکیر است یعنی خلافتی میان آدم و نسل آدم نسبت به گذشتگان قرار می‌دهیم. خلیفةً شخص آدم نیست، اگر شخصِ آدم خلیفه بود و خلافتِ شخصِ آدم مورد این دو تجلیل ربّانی بود معنیش این است که از دو نظر و در دو مرحله شخص آدم که گناه کرد مفضَّل است بر ملائکه که معصومند، خیر، «إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً» این خلیفه کلّ نسل انسان اخیر را شامل است.

منتهی این نسل سه بُعدی است، یا آدم و برابران با آدمند، یا مادون آدمند یا افضل از آدمند. در این مثلّث، در کلّ این‌ها مفضَّلند، در کل نه در جزء. «لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ فِی أحسَنِ تَقوِیم» مقابلش «ثُمَّ رَدَدنَاهُ أسفَلَ سَافِلِین» است. آیا انسانی که بالفعل در عمل در عقیده در اسفل السافلین است، در کل مفضَّل است؟ خیر. بله انسان چه در أحسن تقویم باشد و چه در اسفل سافلین، از نظر استعداد، فطرت، عقلانیّت و شأنیّت مفضَّل است، ولیکن اگر این شأنیت در حدّ اعلی اعمال بشود؛ أحسن تقویم است. اگر این شأنیّت نادیده گرفته شود این اسفل سافلین است.

بنابراین «إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً» این خلافت در انحصار آدم نیست بلکه آدم که مفضَّل است یعنی این خلیفه که مفضَّل است بر کلّ کائنات، حتّی بر ملائکه تا چه رسد نسبت به انسان‌های منقرض، این خلافتِ خاص نیست بلکه خلافت در این مجموعه است، بله خود آدمِ اوّل گرچه گناه کرد ولی مفضَّل است بر کلّ نسل‌های منقرض شده‌ی قبل.

ولیکن، صحیح است که شخص آدم تا چه رسد به آدم‌های برابرش تا چه رسد به آدم‌های افضل، بر آدم‌های قبل مفضَّلند ولیکن «وعلّم آدم الأسماء کلّها» چیست؟ شخص آدم در دو بعد بر ملائکه مفضَّل شد: یکی «وعَلَّمَ آدَمَ الأسمَاءَ کُلَّهَا» (بقره،31) و دو «فَقَالَ أنبِئُونِی بِأسمَاءِ هَؤُلاء» (بقره،31)؛ أوّلاً آدم به أسماء که ذوات هستند معلَّم شد (آموخت). و ثانیاً مأمور شد که اشباح این اسماء را، و اسماءِ این اسماء را به ملائکه تعلیم دهد. جواب این که، درست که آدم گناهی کرد، ولیکن این آدم که گناه کوچکی کرد، از نظر استعداد مفضَّل بر کلّ ملائکه است تا چه رسد به انسان‌های قبلی که منقرض شدند.

«الأسماء کلّها» چه بوده است؟ لفظ بوده یا ذوات یا اشباح؟

حال این الأسماء کلّها چیست؟ بحث اسماء را قبلاً کردیم، بحث بر این شد که اسماء یا لفظ است یا عین است. اسماءِ لفظی نیست، چون اگر اسماءِ لفظیِ کلِّ اشیاء را کسی بداند ولی به عیون آنها، حقیقت آنها، ملکوت آنها از باب آیتِ الله بودن و وسیله معرفت الله بودن، معرفت نداشته باشد؛ این اهمیّت ندارد. خیلی از فُسّاق هستند که اسماء بسیاری را می‌دانند ولیکن معرفت درستی ندارند. به دلیل خود آیات، این اسماء الفاظ نیست «ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَی المَلائِکَةِ فَقَالَ أنبِئُونِی بِأسماءِ هَؤُلاء» (بقره،31) سه بُعدی است: یک بُعد لفظ است، یک بعد حقیقت مُسَمَّیات است، بُعد سوم اشباح است. پس این سه بُعد در کار است. بُعد لفظ از نظر سَبر و تقسیم دلالی در کار نیست بلکه ثُمَّ عَرَضَهُم، «هُم» به اسماء بر می‌گردد که ذوات‌اند. پس این ذوات مورد تعلیم قرار گرفتند نه الفاظ. اصولاً اسم عینی اهمّ از اسم لفظی است، اسم لفظی قابل جعل و کم و زیاد است، ولیکن اسمِ عینی قابل جعل نیست: زید، زید است. لفظاً ممکن است تقی بشود یا نقی بشود، ولی خودِ زید، زید است.

انواع ملکوت

بنابرین مهم‌تر از اسم لفظی، اسمِ عینی است. و مهم‌تر از اسم عینی ملکوتش است، زید، امر، در، دیوار، حجر و غیره عین (ذات) دارند، ولیکن ملکوت‌هایی هم برای این‌ها هست. بُعد اوّل ملکوت این است که «أولَم یَنظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّمَوَاتِ والأرض» (اعراف،185) مکلّفان مأمورند در وراءِ این ظاهر، ملکوت و حقیقتی را که نماینگرِ حادث بودن، و نمایانگرِ خالق بودنِ خداست؛ بنگرند. این ملکوت اوّل. که ملکوت اوّل برای کلّ مکلّفان تکلیفی است.

ملکوت دوّم وحیانی است «وکَذَلِکَ نُرِی إبرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَوَاتِ وَالأرض» (انعام،75). و ملکوت سوم در انحصار خداست. یعنی حقیقتِ صد در صدِ کلِّ اشیاء در انحصار خداست، ولیکن حقیقتِ در صدِ وحیانی را به انبیاء نشان می‌دهد، حقیقتِ در صدِ عقلانیِ فطری را دیگران مأمورند یاد بگیرند.

حال این جا (در این آیه) اسماء دارای سه بُعد است:

1- اصلِ موجودات خارجی «وعَلَّمَ آدَمَ الأسمَاءَ کُلَّهَا» زید، أمر، در، دیوار، حجر، نبات، جماد و غیره

2- بُعد ملکوتی است که مکلّفان مأمورند ملکوت را بفهمند «أولَم یَنظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّمَوَاتِ والأرض»

3- ملکوت دوم وحیانی است که ما مکلّف به آن نیستیم، ملکوت سوم هم در انحصار خداست.

حالا منهای بُعدِ اوّل و سوّم، این اسماء، ملکوت وُسطانی هستند، یعنی ملکوتی که به وسیله‌ی وحی تعلیم گردد. زیرا اگر ملکوتِ ظاهری، تکلیفی بود، خوب ملائکه که در آن مقدّمند. چطور انسان‌ها ملکوتِ ظاهریِ سطحیِ غیر وحیانی را مکلّفند و می‌توانند بدست بیاورند ولی ملائکه نمی‌توانند؟ پس این ملکوت وحیانی است.

آدم معلم ملائکه

خدا به وسیله‌ی ملکوت وحیانی اشیاء که ملکوت دوم است؛ آدم را تفضیل داد. یعنی خدا آدم را طوری خلق کرد که استعداد دریافت ملکوتِ وحیانی و آیت بودنِ وحیانیِ اشیاء را نسبت به خدا را داشته باشد، ولی ملائکه این بنیّه را نداشتند، به چند جهت: یکی «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسمَاءَ کُلَّهَا» (بقره،31) این ملکوتِ وحیانی است. «ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَی المَلائِکَةِ فَقَالَ أنبِئُونِی بِأسمَاءِ هَؤُلاء» (بقره،31) بهؤُلاء نیست، بأسماءِ هَؤُلاء است. به ملائکه گفت که اسماء این‌ها، یعنی اشباح این‌ها، را می‌دانید یا نمی‌دانید؟ گفتند «لا علم لنا». پس ملائکه این ملکوتِ وحیانیِ بُعدِ دومِ ملکوتِ حقیقی را نمی‌دانستند، و نمی‌توانستند بدانند. چون علّم آدم الأسماء کلّها، تعلیم ملکوتِ دومِ وحیانی به آدم بود، ولیکن ملائکه هم نمی‌دانستند و هم نمی‌توانستند بدانند و هم تعلیم نداشتند، «ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَی المَلائِکَةِ فَقَالَ أنبِئُونِی بِأسمَاءِ هَؤُلاء إن کُنتُم صَادِقِین» سپس آدم مأمور شد که اشباحِ این اسماء را، اشباحِ اسماءِ عینی در ملکوتِ وحیانی را، دورنمایشان را نشان بدهد. پس آدم در دو بُعد مفضَّل است: یک بعد معلَّم (یادگیرنده) اسماء ملکوت وحیانی است، بُعد دوم معلِّم ملائکه در تعلیم اشباحِ ملکوتِ وحیانی است.

حالا، آدم که معلَّم (یادگیرنده) وحیانیِ ملکوت اشیاء است؛ منظور کدام اشیاء است؟ یک اشیائی است که ادنی از آدم است، اشیائی که برابر آدم است، اشیائی که افضل بر آدم است. برابر با آدم رُسُلی که در وحی و رسالت با آن حضرت برابرند، أدنی (از آدم) غیر رُسُل است، اعلی (از آدم) رُسُلی که اعلی هستند، چه از رسل و چه از انبیاء چه از اولوالعزم، این‌ها دارای درجاتی هستند. پس معرفت آدم یا غیر آدم به ملکوتِ وحیانیِ اشیاء دارای سه بُعد است: بعد اوّل أدنی، بعد دوم برابر، بعد دوم برتر.

برترینِ برترهایِ اسماءِ منفصلِ ربّانی، که معرفتِ آن‌ها وسیله معرفت الله است چه کسانی هستند؟ محمّد و محمدیین(علیهم السّلام). بَعد از آن أولوالعزم ما دونِ (محمدیین)، بعد از آن انبیاء، بعد از آن رُسُل. پس الاسماء کلّها عبارت است از انبیاء که جمع نَبیء است، رسل، انبیاء که جمع نبیّ است، أولوالعزم. که حتّی معرفت اشباحِ تمام این مراتب چندگانه در بُعد نُبُوءَت، رسالت، نبوَّت، ولایت عزم، معرفة الله را بیشتر می‌کند. تا چه رسد به معرفت ذوات این‌ها. معرفتِ ذواتِ این‌ها در بُعدِ ملکوتِ وحیانی، با درجات و مراتب مختلفی که دارد برای آدم(علیه السّلام) است.

بنابرین ملائکه مأمورند به تَعَلُّم، آدم مأمور است به تعلیم که اشباح و دورنمای این ذوات مقدّسه را نه در بُعد ذاتی، بلکه در بُعد دلالت برتر و بیشتر و بالاتر بر الله داشته باشند. بنابرین جواب این سؤال این بود که درست است آدم گناه کرد، ولی شخص آدم معلِّم اسماء نیست، بلکه معلّمینِ اسماء برابرش برابر، برترش برتر، ادنایش قابل تعلیم نیست، ادنایش مربوط به کلِّ مکلّفین است و برابرش وحیانیِ اوّلین است، و بعدیش هم وحیانی بالاتر است. «وعَلَّمَ آدَمَ الأسمَاءَ کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَی المَلائِکَةِ فَقَالَ أنبِئُونِی بِأسمَاءِ هَؤُلاء» دلالت دارد بر این که اشباح یعنی نمودارهای دورادور حقیقت محمّدیّن(صلوات الله وسلامه علیهم) به ملائکه تعلیم شد.

در کتاب ادریس به زبان سُریانی هم هست، و در کتاب بشارات عهدین یادداشت کرده‌ام که لفظِ این اسماء که حاوی اشباح و دورنمای حضرات است، برای ادریس تعلیم شده. پس این اشباحِ خمسه‌ی محمّدیّه یا چهارده محمدیّه (صل الله علیه وآله وسلّم) برای انبیاء تعلیم شده، که به وسیله‌ی تعلیمِ اشباح به بعضی از انبیاء و تعلیمِ حقائقِ محمّدییّن برای بعضی دیگر از انبیاء که مفضَّل‌اند، معرفت الله برای آنها زیاد می‌شود.

خوب، به این مقدار اکتفاء می‌کنم، حالا گوش می‌دهم به فرمایش آقایان.

[حاج آقا فرمودید که «هم» در «أنبئهُم» ذوات را می‌رساند؟ یعنی آدم شخصیت محمدیّین را نشان داد؟[

منتهی شخصیّتِ محمدیّه را به آدم نشان داد و اشباح را به ملائکه نشان داد. چون مرحله‌ی اولای ملکوت، ملکوتِ غیر وحیانی است.

[حاج آقا این صحبت ها و مطالب از حدیث وارد شده است؟]

هم از آیات می‌فهمیم هم از احادیث، منتهی محور، آیات است. ما استدلال می‌آوریم این أسماء الفاظ نیست، همه‌ی ذوات هم نیست.

[اشباح را از کجا می‌آوریم؟ کجای آیات اشباح داریم؟[

«فَقَالَ أنبِئُونِی بِأسمَاءِ هَؤُلاء» اسماء هؤلاء الفاظ است؟ نه. خودش است؟ نه. نه الفاظ است نه خودش است، بلکه بینابین است، میانگین است.

[چه اشکال دارد خودش باشد؟]

خودش «هُم» است، ببینید ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَی المَلائِکَةِ، فَقَالَ أنبئُونِی «بهم» یا «بِأسمَاءِ هَؤُلاء»؟ «بهم» که نیست، «هُم» خودِ ذوات است، و «بأسمائهم» این اشباح می‌شود. اسماء لفظی هم نیست چون «هُم» هستند. اسماء لفظی را بگذار کنار. این «هُم» یا خودِ ذوات‌اند یا دورنمایِ ذوات‌اند. پس ما اشباح را از این آیه بیرون می‌آوریم، و در روایات هم زیاد داریم. اگر نبود ما از خود آیه در می‌آوردیم که این اسماء، یا لفظی است، یا اسماء ذاتی است، یا میانگین است، که دورنمایی از اسماء ذاتی است.

ما آیات مشکله‌ی قرآن را مورد بحث قرار می‌دهیم و مقداری صحبت می‌کنیم و مقداری گوش می‌دهیم به فرمایش آقایان و از نظر آقایان استفاده می‌کنیم و در واقع دو بخش دارد این بحثمان…