«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1] ما با سه وجه بر حسب درجات مترتبه، میتوانیم توجه به توحید حق و معرفت حق داشته باشیم، دو وجه درونی است و یک وجه برونی. وجه اول درونی عبارت است از توجه دادن کلّ نیروهای درونی و برونی برای معرفت وجه فطرت. خود فطرت در وجههای انسان و ادراکات ظاهری و باطنی انسان، اوجه الوجوه است. ادرک مدرکات انسان و مدرک معصوم درونی انسان در درک حقایق عبارت است از «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» الّا اینکه این فطرت باید مورد استنباط قرار بگیرد، همانطور که استنباط بیرون آوردن آب از زیر زمین است و این بیرون آوردن نیازمند به معرفت مکان درونی آب و کندن زمین است، تا انسان به آب صاف برسد. همچنین فطرت یک معدن و یک کان بسیار ژرفی در عمیقترین اعماق وجودی روحی و معرفتی انسان است که نیازمند به استنباط است. مخصوصاً غبارها و پردهها و حجابهایی که روی این فطرت از نظر ادراکات منحرفه درونی و از نظر موانع منحرفه برونی چهره درخشان فطرت را میپوشاند.
نبط فطرت و آب حیات زندگیساز و زندگیپرداز انسانی صحیح فطرت نیازمند به دو استنباط است: استنباط اول این است که غبارهایی که چه در درون و چه در برون چهره این فطرت را پوشانده است، وجه وجیهه آن را مستور و زیر حجاب و پرده قرار داده است، این موانع از بین برود. «لَا إِلَهَ». تمام آنچه را که نسبت به نمایانگری فطرت باطل است و جنف است و قشر است و پرده و حجاب است، ازاله شود. این مرحله اولی که وجههای درونی و برونی انسان برای رسیدن به وجه فطرت انجام میدهد. استنباط دوم این است که اکنون که مرحله ثبوت رسیده است، مرحله سلب و نفی «لا إله» از بین رفته است، به مرحله اثباتی فطرت نورانی بدون غبار و بدون حجاب رسیدهایم، از این خورشید درخشان فطرت عقل درخشش گیرد، حس درخشش گیرد، مراتب گوناگون عقل که لبّ است و صدر است و قلب است و فؤاد است، درخشش گیرند.
بنابراین ما دو استنباط درونی با توجه دادن وجوه درونی و وجوه برونی نسبت به فطرت داریم؛ یک استنباط سلبی و یک استنباط ایجابی. کما اینکه آب را از عمق زمین برون آوردن، نیازمند به دو استنباط است، یکی موانع ظهور آب را از بین بردن و یکی راه صحیح جریان آب را به مقاصدی که از آب داریم، تهیه کردن و الّا اگر موانع را از بین ببریم، ولی آب همان زیر جریان دارد و به زیرهای دیگر میرود، استنباط ما ناقص است، بعد از آنکه این موانع را از بین بردیم، سنگها و کلوخها و خاکها را از بین بردیم، بعداً نیازمند به استنباط دوم هستیم که راهها و جویبارهای صحیحی که نفوذناپذیر است، درست کنیم تا این آب همان مقداری که از زیر زمین نمایان شده، بیرون بیاید و ما به مصرف صحیح برسانیم، هدر نرود، هرز نرود و از بین نرود.
همچنین نسبت به ماء حیات فطرت که درخشانترین و زندگیبخشترین زندگی انسان در تمام مراحل و درجات انسانیت است، ما دو استنباط داریم: استنباط اول استنباط سلبی است؛ از بین بردن تمام موانعی که چهره فطرت را پوشانده است، مرحله دوم که چهره فطرت نمایان گردید، این چهره را به جریان صحیح بیندازیم، عقل با دستی از او بگیرد و با دست دیگر به شرع توجه کند و وجه معرفة الله را آنگونه که شاید و باید به دست آورد و در ابعاد گوناگون آن بنگرد. ما سه وجه داریم: وجه عقل است با عقلیات دیگر، این عقلیات دیگر یعنی مراحل تکاملی عقل؛ عقل و لبّ عقل، عقل و صدر عقل، عقل و قلب عقل، عقل و فؤاد عقل، عقل و روحی که شامل است بر عقل و سایر مراحل که این چند مرحله است.
این مرحله درونی وجه، مرحله برونی وجه پنج حس انسان است. این هفت مرحله درونی و این پنج مرحله برونی را که هفت وجه درونی و پنج وجه برونی است، به صورت حنف و نه به صورت جنف، حنف اعراض عن الباطل است و جنف اتّجاه به باطل است. انسان این هفت وجه درونی را و آن پنج وجه برونی را به فطرت توجه دهد، فطرت که احکام درونی دارد، معرفتی و معنوی و احکام برونی و مادّی دارد، احکام درونی فطرت به وسیله این هفت درک درونی استنباط گردد و احکام مادّی فطرت که روبنای فطرت است، از احکام مادّی فطرت استنباط گردد. فطرت حاکمیت بر هر دو بعد انسان دارد، هم در بعد درونی انسان حاکمیت دارد که کلّاً روح است و مرحله اولی روح عقل است و بعد صدر است و بعد لبّ است و بعد قلب است و بعد فؤاد است و هم بر مرحله جسمانی و بخش جسمانی انسان حاکمیت دارد که دیدن چگونه، خوردن چگونه، لمس کردن چگونه و سایر حواس پنجگانه انسان که وجه فطرت نسبت به آنها حاکمیت دارد.
ما باید با وجوه خمسه برونی و وجوه سبعه درونی یکجا به وجه خالص فطرت توجه کنیم. این قدم اول است، ما سه قدم یا سه وجه به سوی حق داریم. قدم اول: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» به آن معنای اول که در کتاب نوشتیم، مفصّلاً بحث کردیم. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ» که «أَعْنِی فِطْرَتَ اللَّهِ» است، که «أَلْزِمْ فِطْرَتَ اللَّهِ» است، این معنایی است که در کتاب نوشتیم، ولی معنای دوم است و معنای فرعی است. این وجه اول بود، تمام وجوه را در سلب و ایجاب متوجه به وجه الوجوه کردند که خود فطرت است، خود فطرت یک محور و یک راحله بسیار عظیمی است که ما را در سلوک معرفتی إلی الله بسیار کمک است و راحله معصومهای است.
وجه دوم این است که بعد از آنکه کلّ وجوه درونی و وجوه برونی را توجه به وجه فطرت دادیم، وجه فطرت را توجه به وجه دین بدهیم، دین وجه است، «ما یتوجَّه إلیه» است، «ما یُتوجَّه إلیه و ما یَتوجِّه إلیه» انسان کانسان عبارت است از عقیده حنیف، عقیده حنیفه و روش و رفتار و علم و اخلاق و آنچه که به وجه معنوی صحیح در درجات متکامله آن، انسان را انسان میسازد، این را به وجه دین توجه دهیم. پس وجهی است و وجهی است و وجهی است. وجه اول، وجوهی که به فطرت توجه میکند، وجه دوم، خود وجه فطرت است، وجه فطرت که با این وجوهی که درست وجه فطرت را مینگرد، فطرت که معصوم است، این معصوم را بیابد و این وجه معصوم فطرت را متوجه به وجه دین کند. وجه دین توحید است، معرفت است، «لا إله إلّا الله» است، ولایت است. در روایت داریم و بعد میخوانیم. تمام اینها یک نقطه است که:
«عِبَارَاتُنَا شَتَّى وَ حُسْنَكَ وَاحِدٌ وَ كُلٌّ إِلَى ذَاكَ الْجَمَالِ يُشِيرُ»[2]
وجه دین را فهمیدیم، وقتی وجه دین را فهمیدیم، پس خدا را یافتیم آنگونه که میشود یافت. پس ما باید با سه وجه طیّ طریق إلی الله کنیم و همه وجه است، با پا نمیشود، با دست نمیشود، با چشم نمیشود، با لمس نمیشود. با وجوهی که میتواند معرفة الله را دریافت کند، ما باید این سلوک و سبیل را سلوک کنیم و سلوک صحیح کنیم. وجه فطرت را که دریافتیم، این وجه فطرت دارای احکامی است، احکام انیقه معصومه فطرت که مربوط به وجه فطرت است، وجه وجیه فطرت با رفتن کلّ موانع و حجابات و درخشان شدن خود وجه فطرت، ما پله دوم را قدم گذاردهایم و قدم دوم را در راه معرفة الله برداشتهایم.
حال به صفحه 157 روم توجه بفرمایید. آخرین خط صفحه 156: «و ميثاق: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» بإجابته: «قالُوا بَلى»» که این در باب فطرت بحث دوم ما است، در آیه ذر بحث میکنیم. چون این دو بحث با هم هماهنگ و همریشه هستند، ریشه واحده دارند، ولو تعبیر و آیه آن از نظر لفظ طور دیگری است، اینجا مقادیری آمده است. «و ميثاق: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» بإجابته: «قالُوا بَلى» هو ميثاقٌ تكويني على فطرة اللّه الّتي فطر النّاس عليها». «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»[3] این اخذ، اخذ تکوینی است. وقتی خداوند آفرینش انسان را در بعد انسانیت آغاز کرد که در بعد روح و ادراک است، زیربنای این اخذ و نمونه عالی این اخذ، اخذ معصوم است که اخذ فطرت الله است.
حدیث: «فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ عِنْدَ الْمِيثَاقِ». پاورقی: «في كتاب التوحيد بإسناده المتّصل عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ (ع) أَصْلَحَكَ اللَّهُ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِي كِتَابِهِ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها قَالَ فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ»[4] ببینید چگونه دو آیه را به هم مرتبط میکنند. «فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ عِنْدَ الْمِيثَاقِ عَلَى مَعْرِفَتِهِ أَنَّهُ رَبُّهُمْ». «فَطَرَهُمْ» صحبت تکلّم نیست، خدا گفت: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» آنها هم گفتند: بله، کسی نبود که بگوید. «فَطَرَهُمْ»، همانطور که «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ»[5] خدا با زمین و آسمان صحبت نکرده، «قَولُهُ فِعلُهُ» اراده کرد، اراده را تعبیر به قول میکند. چون ما از قول بهتر میفهمیم تا از فعل. اینجا هم همینطور است.
«قَالَ: فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ عِنْدَ الْمِيثَاقِ عَلَى مَعْرِفَتِهِ أَنَّهُ رَبُّهُمْ قُلْتُ وَ خَاطَبُوهُ؟ قَالَ: فَطَأْطَأَ رَأْسَهُ» یعنی چه؟ یعنی تو نمیفهمی، «خَاطَبُوهُ» چیست؟ قضیه خیلی روشن است، با اینکه مخاطب زراره است، یا خود زراره حرف میزند یا حرفهایی که شنیده در اینجا به عنوان محور آورده است. بعد از اینکه امام فرمود: «فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ»، این «خَاطَبُوهُ» چیست؟ لابد میخواهد این سؤال را بپرسد که دیگران بفهمند و الّا مقام زراره عالی است، البتّه در بعد فقهی بسیار عالی است، در بُعد معرفتی نمیدانم. ما حمل بر احسن میکنیم که ایشان خواسته است امام آیه دیگر را بیان بفرماید، تا برای مردمی که خیال میکنند عالم ذر یک عالمی قبل از خلقت انسان است، بفهمند دروغ است، مخاطبهای در کار نبوده است.
«قُلْتُ وَ خَاطَبُوهُ» با خدا مخاطبه کردند؟ خدا حرف زد؟ «قَالَ: فَطَأْطَأَ رَأْسَهُ» سر خود را تکان داد، گفت: نفهمیدی، غلط است. «ثُمَّ قَالَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَمْ يَعْلَمُوا مَنْ رَبُّهُمْ وَ لَا مَنْ رَازِقُهُمْ»، «ذَلِكَ» کدام است؟ فطرت توحید، اگر فطرت توحید نبود که در عمق اعماق وجود انسان که فطرت است، توحید کوبیده نشده بود، عمق پیدا نکرده بود، نمیتوانستند بفهمند چه کسی خالق است، واقعاً همینطور است. اگر خداوند این فطرت خداشناسی و خداخواهی را در انسان ایجاد نکرده بود، چرا انسان خدا را بشناسد، روی چه حسابی؟ ارتباط باید باشد، باید ارتباطی بین شناسنده و شناخته شده باشد تا این شناخت حاصل شود.
«أقول: لو لا ذلك يعني فطرهم على التّوحيد فليس مقاولةً و مسائلةً فانّها لا تضمن المعرفة» اگر خداوند لفظاً فرموده بود: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» و لفظاً گفته بودند: «بَلی»، مگر این معرفت را تضمین میکند؟ خیلیها بلیها میگویند و دروغ میگویند، اکثراً دروغ میگویند؛ چون اکثراً خداشناس نیستند، اگر در جواب فرض کنید لفظی «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى» گفته بودند: بله، اگر بله لفظی باشد، این لفظ نوعاً دروغ است؛ برای اینکه این لازمه معرفت است، مگر دروغ لازم معرفت است؟ مگر انسان به دروغ میگوید من یک میلیون دارم، واقعاً یک میلیون دارد؟ این دروغ است.
«و إنّما تبني الذّات على المعرفة هو الّذي يضمن المعرفة» به سراغ متن برویم: «و هو رؤيته تعالى بالقلب»[6] رؤیت قلب، «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى»[7] رؤیت میشود، منتها رؤیت دو بعد است: یک رؤیت صرف المعرفة است، یکی احاطه است. احاطه ادراک است، ادراک نصّ در احاطه است، برای اینکه رؤیت معرفت است، معرفت گاه معرفت تمام است که نسبت به حق سبحانه و تعالی برای ما امکان ندارد، گاه معرفت به این مقدار که میدانیم هست و نمیدانیم چیست، فقط میدانیم آنچه او هست، دیگران نیستند و آنچه دیگران هستند، او نیست.
پاورقی: «في كتاب التّوحيد بِإسنَادِهِ إِلَى أَبِي بَصِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ: قُلْتُ لَهُ أَخْبِرْنِي عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ هَلْ يَرَاهُ الْمُؤْمِنُ (الْمُؤْمِنُونَ) يَوْمَ الْقِيَامَةِ؟ قَالَ: نَعَمْ وَ قَدْ رَأَوْهُ قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَامَةِ»[8] این حدیث خیلی شریف است. در بین احادیثی که ما اینجا نقل میکنیم، ظاهراً حدیثی نیست که نشود آن را قبول کرد، احادیثی که از عمق آیه درمیآید. «قُلْتُ لَهُ أَخْبِرْنِي عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ هَلْ يَرَاهُ الْمُؤْمِنُ (الْمُؤْمِنُونَ) يَوْمَ الْقِيَامَةِ؟ قَالَ: نَعَمْ وَ قَدْ رَأَوْهُ قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَقُلْتُ مَتَى؟ قَالَ: حِينَ قَالَ لَهُمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى» آن وقت. «رَأَوْهُ» پس لفظ نیست، رؤیت است، معرفت است، کاری به لفظ ندارد، لفظ رؤیتآور نیست، این معرفت است. معرفت باشد و لفظ نباشد و لفظ باشد و معرفت نباشد، پس لفظ ملازم با معرفت نیست.
«ثُمَّ سَكَتَ سَاعَةً ثُمَّ قَال:َ وَ إِنَّ الْمُؤْمِنِينَ لَيَرَوْنَهُ فِي الدُّنْيَا قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَامَةِ أَ لَسْتَ تَرَاهُ فِي وَقْتِكَ هَذَا؟» جنابعالی ابوبصر، نسبت به حق رؤیت ندارید؟ «قَالَ أَبُو بَصِيرٍ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ» ابوبصیر فهمید حضرت چه میفرماید که رؤیت، رؤیت معرفتی است، ولکن اگر به نوع مردم بگویید رؤیت، خیال میکنند انسان خدا را میبیند، مثل وهّابیها که میگویند سوار بر خر خود میشود و بالای پشت بام مسجد النّبی و مسجد الحرام میآید. «فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَأُحَدِّثُ بِهَذَا عَنْكَ؟ فَقَالَ: لَا فَإِنَّكَ إِذَا حَدَّثْتَ بِهِ فَأَنْكَرَهُ مُنْكِرٌ جَاهِلٌ بِمَعْنَى مَا تَقُولُ (تَقُولُهُ)» عدّهای انکار میکنند، معنای آن را نمیفهمند و الّا صدق است، خدا را که میشود دید، گمان میکنند دید با چشم است. عدّهای انکار میکنند، عدّهای هم قبول میکنند، گمان میکنند دیدن یعنی دیدن با چشم. پس دو بُعد ضلالت ایجاد میکند، بُعد سوم کم هستند، کسانی که بفهمند رؤیت چیست، کم هستند.
«ثُمَّ قَدَّرَ أَنَّ ذَلِكَ تَشْبِيهٌ كَفَرَ» اوّلی این است. «لَا فَإِنَّكَ إِذَا حَدَّثْتَ بِهِ فَأَنْكَرَهُ مُنْكِرٌ جَاهِلٌ بِمَعْنَى مَا تَقُولُ (تَقُولُهُ) ثُمَّ قَدَّرَ أَنَّ ذَلِكَ تَشْبِيهٌ كَفَرَ» گمان میکند امام صادق که گفته مؤمن خدا را یوم الدّنیا و الآخرة رؤیت میکند، تشبیه کرده است، اگر امام صادق را متهم کنند که خدا را به خلق تشبیه کرده است، کافر شده است، به امام صادق نسبت داده که ایشان وهّابی است. «وَ لَيْسَتِ الرُّؤْيَةُ بِالْقَلْبِ كَالرُّؤْيَةِ بِالْعَيْنِ تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَصِفُهُ الْمُشَبِّهُونَ وَ الْمُلْحِدُونَ».
متن: «فطرة الإنسان باقيةٌ ما دامت له باقية» این باقیه دوم صفت برای محذوف است، «حالةٌ باقیة، حالةٌ باقیة کحالةٌ روحیةٌ باقیة» جسم مطرح نیست؛ چون فطرت مربوط به روح است. «مهما فقد جسمه و عقله، فانّها لزام الرّوح الإنساني حيث «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» و لولاها لم يكن ناسٌ»، «ناسٌ» از بعد روحی، نه از بعد جسمی. «فهي تلازم حياته الإنسانية تعيشها و تعيّشها كإنسان» هم «تعيشها» با حیات انسانیت زندگی میکند و هم «تعيّشها» به انسان زندگی میدهد. «و لذلك تجب إقامة الوجه لها بكلّ وجوهه» که پله اول را طی میکنیم. «فانّها أصل الدّين الحنيف القيّم و جذره «لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» و الدّين الحنيف القيّم الّذي لا تبدّل له و لا تبديل هو كلمة التّوحيد». این دین قیّم کدام است؟
گفتیم دو بحث است: گاه ما میگوییم -کما اینکه در کتاب آمده است- «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» این همان دین است، این پلّه اولی دین است. گاهی میگوییم نه، «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» اگر وجه فطرت به دین حنیف که توحید است، که معرفت است، که ولایت است، توجه کرد، این راه صحیح است. پس این دو مطلب هر دو صحیح است. «و الدّين الحنيف القيّم الّذي لا تبدّل له و لا تبديل هو كلمة التّوحيد «لا إله لا الله»» این در فطرت انسان میخکوب شده است و در شریعت اسلامیه هم که در بعد شریعت و تبیین میخکوب شده است، «كما و آية الفطرة و آيات اقامة الوجه للدّين الحنيف القيّم فيها كلا السّلب و الإيجاب التّوحيدي» بحث کردیم. «كلا السّلب و الإيجاب التّوحيدي» سلب از وجه فطرت، ایجاب و استنباط فطرت، «فهنا «حَنِيفاً .. وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ» هما سلب: لا إله و «مُنِيبِينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ»[9] هما الإيجاب: إلّا اللّه» اجل إنّ «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» هي «دِينِ اللَّهِ» پاورقی حدیث «دِينِ اللَّهِ» الحنيف القيّم الّذي لا بديل عنه و لا تبديل له و هي المعرفة» حدیث «و هي التوحيد» حدیث «و هي الإسلام» حدیث «و هي الولاية» حدیث.
آیا همه اینها خود فطرت هستند؟ خیر، فطرت نمایانگر اینها است، اینها شرعة الله است، شریعة الله است که وجه سوم است که با وجه وجیه نورانی غبار زدوده فطرت به وجه دین حنیفاً ما توجه میکنیم. روایات را ملاحظه کنید: «دِينِ اللَّهِ» فطرت الله چیست؟ فطرت الله دین الله است. درّ المنثور: «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها قَالَ: دِينِ اللَّهِ»[10] دین زیربنا، دین زیربنا که شریعة الله بیانگر تفصیلی آن دین است، عبارت از خود فطرت است. «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ» پس هر دو معنا درست است، «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»، «الدِّينُ الْقَيِّمُ» درونی فطرت الله است، با آن درخشش و «الدِّينُ الْقَيِّمُ» برونی عبارت از شریعة الله است، به شرطی که حنیف باشد، مزخرفاتی که به آن اضافه کردهاند، کنار برود. دوم: «هي المعرفة» مبدأ معرفة الله، معرفة دین الله عبارت از فطرت است. نور الثّقلین: «القميّ بإسناده عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ (ع) قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ» قَالَ: الْحَنِيفَةُ (الْحَنِيفِيَّةُ) مِنَ الْفِطْرَةِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ قَالَ فَطَرَهُمْ عَلَى الْمَعْرِفَةِ بِهِ»[11] بقیه را به پاورقیها مراجعه کنید، البتّه بعضی را در اینجا میخوانیم.
«ف«دِينِ اللَّهِ» هو معرفة اللّه و هي ولاية اللّه» ولایت هم روایت دارد، منتها ما آنقدر سست و بیمعرفت هستیم که هر وقت به کلمه «ولایت» میرسیم، میگوییم برای امیرالمؤمنین است، ولایت الله هیچ، ولایت پیغمبر هیچ. ولایة الله در بُعد اول معرفة الله است و در بعد ثانی معرفة رسول الله است و در بعد ثالث معرفة الائمّة است و در بعد رابع ولایت و دوستی مؤمنین است. این «ولایة الله» در همین صفحه 158، «اصول الکافی: باسناده عَنْ أَبِي بَصِيرٍ عَنْ أَبِي عَبدِ اللَّهِ (ع) فِي الْآیَةُ قَالَ هِيَ الْوَلَايَةُ»، «فِطْرَتَ اللَّهِ هِيَ الْوَلَايَةُ»، خود فطرت ولایت است؟ فطرت نمایانگر ولایت است، کدام ولایت؟ آیا فطرت انسان مفطور است بر علی به دست آوردن؟ کجا؟ قبل از اسلام چه؟ بر محمّد به دست آوردن، قبل از اسلام چه؟ اینها تفاسیر شریعت اخیره است. خیر، ولایة الله، حبّ الله و معرفت الله و بعضاً عبادت الله، تمام اینها مندغم است در اصل فطرت انسان، منتها این وجه دوم است. وجه اول وجوهی است که به فطرت توجه میشود، وجه دوم خود فطرت است که به شریعة الله در خارج توجه میدهد، وجه سوم شریعة الله در خارج است که با دوربین و دورنمای شریعة الله که بر مبنای دو وجه قبلی با وسیله عقل است، ما الله را میشناسیم. معرفت ما تفصیل بیشتری پیدا میکند و مرحله بعدی که مرحله ارادت است.
«ف«دِينِ اللَّهِ» هو معرفة اللّه و هي ولاية اللّه و هي الإسلام للّه و هي توحيد اللّه فلا تعني خماسية العبارة» این پنج عبارت «إلّا أنه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» همه اینها همین است، توحید الله، معرفة الله، ولایة الله، دین الله، اسلام لله. «ثمّ المعاد» نتیجه آن است، «و الرّسالة» نتیجه آن است «و من ثَمّ ولاية الأئمة» در شریعت اخیره نتیجه آن است. اینجا حدیثی دارد: «الکافی عَنِ القُمِّی حَدَّثَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ زَكَرِيَّا قَالَ: حَدَّثَنَا الْهَيْثَمُ» تا «عَلِيُّ بْنُ مُوسَى الرِّضَا (ع) عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ عَنْ أَبِيهِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ (ع)» امام باقر «فِي الْآیَةِ قَالَ هُوَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِيٌّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ وَلِيُّ اللَّهِ إِلَى هَاهُنَا التَّوْحِيدُ» توحید کشش دارد، توحید یک نقطه ندارد، البتّه شریعت اخیره را بیان میکند.
ما این بحثها را در هیچجا نمییابیم، در قرآن باید فکر کنیم و بیابیم. توحید یک نقطه است در بعد اجمالی، معرفة الله، ولایة الله، ولکن از این نقطه، نقطه رسالت در شریعت اخیره به دست میآید، از این نقطه، نقطه رسالت پیدا است که محمّدٌ رسول الله است. و از نقطه رسالت، نقطه استمرار رسالت که ولایت ائمه است، پیدا است، اینها در این شریعت ملازم همدیگر است. در شرایع دیگر، در شریعت موسی اول نقطه توحید است، بعد نقطه رسالت موسی است، بعد نقطه ولایت ائمه بعد از موسی و همچنین در کلّ شرایع. «إِلَى هَاهُنَا التَّوْحِيدُ» چنین نیست که اول توحید است، بعد نبوت است و بعد ولایت است. هر سه توحید است، توحید در نقطه اولی معرفة الله است و توحید الله است، لازمه این توحید محمّدٌ رسول الله است و لازمه محمّدٌ رسول الله استمرار این رسالت است که ولایت ائمه است.
«و رواه مثله في بصائر الدّرجات: عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … فَقَالَ عَلَى التَّوْحِيدِ»،[12] این «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» اخذ بر چیست؟ اخذ بر توحید است «وَ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ». ولیکن در اینجا یک سؤال است، در شریعت اخیره این درست است، ولکن از زمانی که خداوند آدم و ذرّیه آدم را آفرید تا قبل از اینکه پیغمبر بزرگوار اسلام تشریف بیاورند، دیگر بحث محمّد و علی نبود. این جواب دارد، یک جواب که دیروز مقداری صحبت کردیم، تمام شرایع و تمام انبیاء در شریعت اسلام و خاتمالنبیین جمع هستند، همانطور که خداوند بر کلّ نبیّین اقرار و میثاق گرفته است که نسبت به خاتم النّبیین اقرار کنند، همانطور هم نسبت به عموم انبیاء این اخبار را دادند. خبر آخرین رسالت و ولایت بعد از آخرین رسالت را به اینها دادند، منتها اینها تفاصیل است. این تفاصیل از کجا میآید؟ از اینجا که اول وجوه انسان متوجه وجه فطرت میشود، بعد وجه فطرت متوجه به وجه شریعت میشود، وقتی وجه فطرت متوجه به شریعت اصلی تورات شد، در شریعت اصلی تورات پارقلیطا، ایلیا، طیطه، شبّر و شبّیر هم هست، به طور تفصیل. پس اجمال مطلب در اصل فطرت موجود است و تفصیل مطلب را به وسیله شریعت بیان میکند.
– اگر در فطرت باشد، در مورد ولایة الله و رسول الله و امیرالمؤمنین، باید هر کسی با مراجعه به فطرت، آنها را بشناسد، در حالی که بدون اشاره شرع هیچ کس پیغمبر خدا و امیرالمؤمنین را نمیشناسد.
– در عمق است. البتّه این مباحث بعد میآید که احکام فطرت هم توحید درست میکند، هم نبوت درست میکند، هم معاد درست میکند، بعد بحث میکنیم.
– اصل نبوت بله، اما در مورد ائمه.
– این هم هست، چرا؟ وقتی انسان فطرتاً فهمید نبوتی وجود دارد و فهمید این نبوت خاتم است و فهمید نبوت خاتم باید استمرار داشته باشد، باید به دنبال کسی بگردد که استمرار میدهد. آن کسی که استمرار میدهد، باید او را بگردد و پیدا کند و پیدا میکند. نه اینکه تمام تفاصیل بکلماته در فطرت است، خیر، اعماق مطلب در فطرت موجود است. این یک وجه آن است که شرایع انبیاء را ذکر میکند، دیگر اینکه وقتی این گندم را درون خاک میگذارند، این گندم هزاران گندم است و نیست، هست و نیست، نیست بالفعل، هست بالقوه. وقتی این قوه به کار افتاد، قوه فطرت که به کار افتاد، با کمک عقل و با معونه شریعت خارجی، تمام این تفاصیل به راه میافتد. ولیکن نقطه اولی عبارت از خود فطرت است.
متن، صفحه 159: و «إِلَى هَاهُنَا التَّوْحِيدُ» كلّها تحور على محور ولاية التوحيد و معرفته منه تصدر و إليه تعود» مبدأ و مرجع همان توحید است. «فنكران سائر الأصول ليس إلّا حصيلة نقصان أصلها الأصيل» هر قدر انسان صحیحتر با وجه فطرت سلباً و ایجاباً و حنیفاً کار کند، بیشتر تفاصیل که در شریعت ذکر شده، میتواند قبول کند. اما اگر کنکاش و کاوشی که در فطرت کرده، ناقص بوده، اصل اول او هم ناقص خواهد بود، تا چه رسد به اصول بعدی. «فنكران سائر الأصول ليس إلّا حصيلة نقصان أصلها الأصيل معرفة اللّه بتوحيده بولاية اللّه في الإسلام له و جَماعها «دِينِ اللَّهِ» ما یک جِماع داریم و یک جَماع داریم، اینجا جَماع است، جمع است.
امیرالمؤمنین (ص) در نهجالبلاغه میفرمایند: «عَلَیْکُمْ بِالْبِلَادِ الْأَعْظَم فَإِنَّ فِیهَا جَمَاعُ الْمُسْلِمِينَ» نه «جِمَاعُ». «كما تدلّ عليه فطرت اللّه كأصيل و العقل كوسيط و الشّرعة تفصيل» اگر فطرت الله در جای خود بماند، با آن کاری نکنیم و شریعة الله هم در جای خود بماند و با آن کاری نکنیم، چه فایدهای دارد؟ مثل اینکه آب در جای خود، بذر هم در جای خود، زمین هم در جای خود، نه زمین آب بگیرد، نه بذر داخل زمین قرار بگیرد، این بذر هیچگاه رشد نخواهد کرد. همچنین بذر اصلی و مادّه اصلیه عبارت از فطرت است، تفصیل آن آن شریعت، وسیط میخواهد، ید آوسیط عقل است، عقل با رفقای درونی و برونی خود. عقل با رفقای درونی خود که مراتب تکاملی عقل است، عقل لبّ، عقل صدر، عقل قلب، عقل فؤاد که هر قدر مراحل عقلانی عقل قویتر شود و لبّ آن زیادتر شود و فؤاد آن قویتر شود، دریافت آن از فطرت در دو بعد سلب و ایجاب قویتر خواهد بود، هم سلب و هم ایجاب.
ولکن مرحله اولی عبارت از عقل است، همان مقدار که انسان عقل دارد، این عقل کنترلکننده است، چه چیزی را کنترل میکند؟ به عقل میگویند «من العِقال»، شتری که پای آن را میبندند، عقال است. کنترل میکند، عقل چه چیزی را کنترل میکند؟ عقل دو کنترل دارد؛ یک کنترل تمام غشاوات و موانعی که در مسیر فطرت است، کنترل میکند و کنار میزند. حال که فطرت با وجه منوّر خود روشن شد، ممشای فطرت را کنترل میکند، احکام فطرت را کنترل میکند، استنباط میکند و بیرون میآورد، کنترلشده به صورت حنیف، نه به صورت جنیف. «حنفاً، لا جنفاً».
«و لقد أجملها الرّسول (ص)» فطرت را «فِي قَوْلِهِ «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ فَأَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ»[13] و هذه ثالوث الشّرك بمختلف صوره»[14]
1- «تجسيداً للّه»، نتیجه: «و تبنّياً منه تهويداً»؛
2- «و تثليثاً معهما تنصيراً»؛
3- «و تثنيةً له أنّه و النّار إلهان اثنان تمجيساً» مجوس، «فكافة الخرافات الشركية لاصقةٌ لاحقةٌ على أهلها و الأصل الثابت و الدّين الحنيف القيّم لها هو التّوحيد قضية «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» و قد تعني «الوَلاية» هنا ولاية التّوحيد و العبودية و ولاية التكوين و الإعادة و ولاية التّشريع» ولایت فقط یکی نیست، ولایت توحید و عبودیت، ولایت تکوین و اعاده که قیامت است و ولایت تشریع. البتّه تفاصیل آن بعد میآید.
«فهي تجمع الأصول الثّلاثة، ثمّ ولاية الأئمّة كفرعٍ من ولاية الشّرعة الرّسالية، و «إِلَى هَاهُنَا التَّوْحِيدُ» که قبلاً در روایت خواندیم. «كما مضت في رواية فآية الفطرة تأمرنا بمطالعة كتابها» تا انسان مطالعه درونی نکند، از مطالعه برونی شریعة الله که نشاندهنده وجه معرفت الله است، انسان محروم خواهد بود. «فآية الفطرة تأمرنا بمطالعة كتابها و من ثَمّ الآيات الّتي تستجيش العقول أن تعقل» عقلها را به حرکت میاندازد که «تعقل»، که چه؟ از فطرت از یک دست و از شریعت در دست دیگر. «تأمرنا بمطالعة كتاب العقل و الوجه الرّوحي المأمور بإقامته للدّين حنيفاً هو وجه الروح و العقل و الصدر و القلب و اللّبّ و الفؤاد و على هامشها وجه الحس و هذه السّبع» هفتتا است «و هذه السّبع تقام للدّين حنيفاً ابتداءً بكتاب الفطرة» این را از وجه خارج میکنیم؛ چون خود متوجّهٌ الیه است، در مرحله اولی متوجّهٌ الیه است، در مرحله ثانیه فطرت وجه است، بعد از اینکه وجوه را سلباً و ایجاباً متوجه فطرت کردیم، فطرت وجه است که با این وجه به شریعة الله نظر میکنیم.
«و إنهاء إلى كتاب الشّرعة و العقل هو الوسيط في هذه الرّحلة مهما كان وجهاً من الوجوه السّبعة» خود عقل هم وجهی از وجوه هفتگانه است. «نحن نجد أصول المعارف الإلهية في كتاب الفطرة كما و نجد كلّ صغيرةٍ و كبيرةٍ من عقائد و أقوال و اعمال خيّرة و شرّيرة مرتسمة في كتاب الذات ظاهرةً و باطنةً حين الحساب» چطور؟ آخر آن هم همینطور است. «وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ في عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً * اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً»[15] دو کتاب است «و بين الكتابين كتاب الشّرعة» دو کتاب ذات است؛ یکی کتاب فطرت است، یکی در تمام اعضاء درونی و برونی انسان قال و حال و اعمال انسان تسجیل میشود که بحث مفصّلی است.
کتاب شریعت این است: «فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنْهُ»[16] کتاب شریعت است. «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ». «للفطرة احكامٌ ثابتةٌ لا مردّ لها كما هي نفسها: «لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» إذاً فهي أمتن قاعدةٍ و أحسنها لتبنّي الكمالات الإنسانية و على السّالك إلى اللّه أن يعتبرها أولى المنازل في سيره و أولاها و لكي تكون هذه السّفرة ناجحةً عليه أن يتزوّد براحلتها «الفطرة»»[17] راحله این سفره فطرت است. «و زادها الستة الأخرى من عرفات آية الفطرة» عرفات میدان و صحرای عرفات آیه فطرت عبارت از شش مورد دیگر است. «و قد عرفنا الفطرة بعض المعرفة و إليكم الستة الأخرى: معرفة النّفس». «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» این «كَ» را باید بشناسیم. شناختن نفس برای این سیر کافی نیست، شما فقط بشناسید مشهدی هست، کافی نیست، باید بشناسید و دوست داشته باشید تا بروید. «و حبّها» میشناسم و دوست دارم، اما نمیتوانم اقامه کنم «و إقامتها و هي المطوية في «فَأَقِمْ»، این سه در «فَأَقِمْ» است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ».
4- «وَجْهَكَ»، وجه را بشناسانیم. دو وجه است؛ وجه اول، وجوهی که متوجه به فطرت میشود، وجه دوم وجه فطرت است که متوجه به وجه دین میشود و وجه دین متوجه وجه الله میشود.
5- «لِلدِّينِ» دین را بشناسیم.
6- «حَنيفاً» هي الأخرى من ألفاظها الأخرى».
هفتتا است، ولی یکی محور فطرت است. «معرفة النّفس كما هيه حسب الطّاقة البشرية هي اولى الخطوات في هذه الرّحلة و على حد قول الرّسول (ص) «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[18] فلتعرف أوّلاً من أنتَ» این مرحله اوّلی است که معرفة النّفس است.
ما در معرفة النّفس هم مطالبی به صورت مختصر داریم و هم به صورت مفصّل، هم در کتاب است و هم بحث کردیم که این پله اول است. این مراحل دهگانه که بعداً داریم، مراحل دهگانه که شش مرحله مربوط به درونی انسان و چهار مرحله مربوط به برونی انسان است و این «عَشَرَةٌ كامِلَةٌ»[19] برای یافتن وجه فطرت است، بعد از این مراحل از وجه فطرت ما وجوه احکام فطرت را استفاده میکنیم، از وجوه احکام فطرت به وجه شریعت میرسیم و از وجه شریعت، چه شریعت کبری باشد و چه شریعت صغری، چه احکام عقلی باشد و چه احکام احکامی عملی باشد، به وجه رب.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[2]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 158.
[4]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 157؛ التوحید(للصدوق)، ص 330.
[6]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 157.
[8]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 157؛ التوحید(للصدوق)، ص 117.
[10]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 158؛ الدر المنثور ، ج 5، ص 155.
[11]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 158؛ تفسیر نور الثقلین، ج 4، ص 182.
[12]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 159؛ بصائر الدرجات، ج 1، ص 78.
[13]. بحار الأنوار، ج 58، ص 187.
[14]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 160.
[17]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 161.
[18]. بحار الأنوار، ج 2، ص 32.