جلسه شصت و نهم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

فطرت

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1] با سه وجه توجه به حقیقت می‌کنیم، به طور مترتّب و هم‌‌آهنگ و پایاپای که وجه اول فطرت است، بعد وجه عقل است، بعد وجه شریعت. اولین وجهی که با توجه صحیح فطرت به دست آوردیم، حبّ کمال مطلق است. از نظر عقل هم برهان داریم و از نظر شریعت برهان مفصل‌تر، گرچه عقل معصوم نیست، اما بین دو معصوم، معصوم تکوینی فطرت و معصوم تشریعی شریعت، می‌تواند خطاهای اصلی خود را برطرف کند و نابود گرداند. با وجه عقل در عمق معرفتی فطری به دست آوردیم که انسان‌ها عمقاً محب کمال مطلق هستند، با تفاصیلی که عرض کردیم. و وقتی انسان با وجه عقل، با وضع وجودی خود و تمام عالم وجود محسوس برخورد می‌کند، جز فقر و احتیاج نمی‌بیند.

طبعاً فقر و احتیاج به سوی غنی است، ممکن نیست فقیر باشد و عرضاً به او غنایی داده شود، اما هرگز غنی‌ای وجود نداشته باشد. بنابراین این فقر ذاتی و کونی و کیانی که برای همه کائنات است که سرسلسله آن‌ها، انسان‌ها هستند، بعد از دلیل فطری، خود دلیل عقلی و همچنین دلیل علمی، بلکه دلیل حسی است، بر اینکه غنی مطلقی وجود دارد. پس وجه فطرت با وجه عقل و بعداً وجه شریعت ما را به وجود کمال مطلق توجه می‌دهد، چنان‌که از آیات آن: «وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ»[2] که با تحقیق عمیق در این آیه مبارکه وجه معرفتی عقل و وجه معرفتی فطرت تأیید می‌شود که حتماً یک غنی و کامل مطلقی باید در عالم هستی باشد، تا این نیست‌های هست‌نما و این فقیرهای غنی‌نما از او دریافت کنند و وجود مجازی و عرضی خود را تا آن‌جا که می‌شود، استمرار دهند.

اما در جهت وحدت که حکم دوم فطرت است، البته آیات آن را خواندیم، اما قبل از اینکه به آیات توجه کنیم، وقتی به وجه فطرت درست بنگریم و توجه کنیم، قلب انسان به هنگامی که از تمام وسائل ظاهری دور است، به یک نقطه مرموز توجه می‌کند، نه دو نقطه، این وجه فطرت، وجه عقل. امروز بحث وجه عقل است، بعد هم اشاره به وجه شریعت که وجه مفصل است. وجه عقل: عقل در سه زاویه در این موضوع تفکّر می‌کند. سؤال: اصولاً تعدد یک موجودی بر چه مبنا است؟ جواب: اگر این موجود زمانی یا مکانی است، وجه تعدد این موجود در صورتی امکان دارد که زمان او متعدد و یا مکان او متعدد و یا هم زمان و هم مکان متعدد باشد.

موجود ممکن الوجود و غیر ازلی و غیر سرمدی، در تصور ما دارای یکی از دو حالت است. -اینکه می‌گویم در تصور، از روی حساب است- حالت اول: موجودی است مقیّد، آب حوض، آب چشمه، آب باتلاق، آب دریا، موجودی است مقیّد. تعدد آن هم از نظر تصور و هم از نظر واقع، به تعدد مکان و یا تعدد زمان است. اما اگر آب جوی هم زمان یکی و هم جوی یکی که هم آب جوی یکی باشد، تصور ندارد که زمان جوی یک زمان و خود جوی یک زمان و آبی که از جوی عبور می‌کند، با هندسه معیّن عرض و طول و عمق دو باشد. دو یعنی چه؟ دوئیت این آب که محدود است به اینکه یا زمان جدا باشد و یا مکان جدا باشد و یا هم زمان و هم مکان. جویی است در این زمان و جویی است در آن زمان، اما مکان واحد است، دو جوی است. یا اینکه زمان واحد است، در زمان واحد یک جوی در خیابان شما و صد درصد مانند آن در خیابان ما، این هم دو آب درست می‌کند؛ چون مکان دوتا است. اما اگر زمان اکنون است و مکان همین جوی است، این‌جا دو آب معنا ندارد. آب محدود به این زمان و به این مکان که دارای عرض و طول و عمق معیّن است، دو در این‌جا معنا ندارد، دوئیت یا دوئیت زمانی است و یا دوئیت مکانی.

دوم، در بُعد موجودات ممکنه اگر تصوری قید را برداریم، آب، آب محدود است، اما این آب محدود را به حدّ اول اکتفا کنیم، حدود دیگر به آن نزنیم، نگوییم آب زمین، آب آسمان، آب شرق، آب غرب، آب شور، آب شیرین، فقط آب، تمام قیود را تصوراً از این آب برداریم. اگر تمام قیود فیزیکی و هندسی و زمانی و مکانی را از آب برداریم، تعدد یعنی چه؟ دو آب، چگونه دو آب؟ یا دو مکان است که نیست، یا دو زمان است که نیست، دو گونه آب است که نیست. دوئیت یا از نظر صفات ذات است یا از نظر خود ذات است یا از نظر زمان است یا از نظر مکان است. این مادّه محدوده که در تصور ما مطلق است، ولی مطلق محدود. این مادّه محدوده در تصور ما مطلق است، علّت دوئیت چیست؟ دو آب، یکی کجا و دیگری در کجا؟ این یکی کجا و یکی کجا در صورتی است که دو جا یا بیشتر باشد. یکی در چه زمانی و دیگری در چه زمانی، اگر دو زمان باشد. بعد از این یکی تلخ و یکی شور، نه تلخی را در نظر گرفتیم و نه شوری را، هم ابعاد هندسی را و هم ابعاد فیزیکی را و هم ابعاد صفاتی را، هم زمان را و هم مکان را در تصور استثناء کردیم، دوئیت یعنی چه؟ دوئیت معنا ندارد.

سه بالاتر. قدم اول دوئیت در موجود مادّی که دو محدودیت دارد، یک محدودیت در اصل مادّیت، محدودیت دیگر این است که این محدود مادّی را به حساب مادّی بودن، گفتیم آبِ کجا، این در بُعد اول دوئیت نداشت. در بُعد دوم به طریق قوی‌تر دوئیت ندارد؛ چون در بُعد دوم یک محدودیت است، اما دو محدودیت نیست. آن‌جایی که دو محدودیت بود، وحدت داشت، با اینکه مقدار این آب معیّن است و کلّ آب هم که مادّه است، محدود است، با اینکه دو محدودیت داشت، اما چون زمان یکی و مکان یکی و همه جهات یکی است، در آن تعدد معنا نداشت. قدم بالاتر آن‌جایی است که یک محدودیت کنار رفت، محدودیت اصل مادّی ماند، محدودیت اصل مادّی که مانده است، آب با از بین بردن کلّ قیود هندسی و فیزیکی و ذاتی در تصور، این دو به طریق اولی معنا ندارد. سوم، اگر هیچ محدودیتی در کار نیست، نه محدودیت در درون مادّه و نه محدودیت در برون مادّه، چون مادّی نیست. موجودی که مادّه نیست و مادّی نیست، پس هیچ محدودیتی ندارد، زمان ندارد، مکان ندارد، هیچ‌گونه تقیّدی در این موجود وجود ندارد. دو یعنی چه؟ پس از نظر عقلی دوئیت در کمال مطلق بی‌مرز بی‌زمان بی‌مکان بی‌خصوصیات بی‌حدّ بی‌ابعاد فیزیکی و بی‌ابعاد هندسی معنا ندارد.

«و من ذلک وجه الشّرعة المبارکة الإلهیّة، یقول ربّنا سبحانه و تعالی: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ»[3] سؤال: کیف شهد الله؟ إذ الإنسان یشهد لصالحه أنّنی کذا، تقبل شهادته؟ طبعاً لا، لا بدّ أن تکون الشّهادة دلیلاً قاطعاً، إذ الشّهادة من دون دلیل لا تقبل، إذا کان لصالح الإنسان الّذی یشهد و لکن إذا یشهد بدلیل إنّما تقبل شهادته بدلیل، ما ذا یعنی ربّنا سبحانه تعالی من قوله تعالی: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ» أوّلاً ما تحدّث معنی ربّنا وحیاً حتّی نسمع شهادته و حتّی إذا کنّا سامعین وحیه فالوحی المجرّد عن الدّلیل بشهادة أنّه لا إله إلّا هو کیف یقبل؟» جواب: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ» ما ذا تعنی کلمة الله الکامل المطلق المطلق المطلق الموجود المطلق بصورةٍ طلیقة من دون أیّ تقیّد إطلاقه دلیلٌ علی وحدانیّته، نافی تعدّد، لا زمانیٌّ حتّی یکون فی تعدّد الزّمان و لا مکانیٌّ لا زمان و لا مکان، ذاته مجرّدةٌ و صفاته مجرّدةٌ و لیس له مکانٌ و لیس له زمانٌ فأین التّعدد؟ فإذاً «شَهِدَ اللَّهُ» عقلیاً».

– این برای کسانی است که خودشان موحّد هستند، اما اگر کسی موحّد نباشد، چنین چیزی را قبول ندارد.

– موحّد نمی‌خواهد، این‌ها دلیل است. می‌گوییم کسی که موحّد نیست، می‌گوید خدا هست؟ مگر مشرک است. آن خدایی که خالق آسمان‌ها و زمین است، کمال مطلق است و لا محدود است یا مقیّد است؟ مقیّد که خدا نیست.

– این سؤال شما فرع بر این است که نامحدود بودن او ثابت شود.

– پله اول این بود که از نظر فطری، فطرت، محب کمال مطلق است.

– کمال مطلق لا یقفی، یعنی محدود لا یقفی، نه محدود بالفعل.

– ما که دریافت نامحدود به ادراک نمی‌کنیم.

– یعنی فطرت بالفعل ثابت نمی‌کند که یک موجود نامحدودی هست.

– بالفعل ثابت می‌کند، بحث همین است. فطرت بالفعل هر چه جلو برود، عاشق و محب کمال مطلق است که قبلاً بحث کردیم. این کمال مطلق از چند حال خارج نیست، یا کمال مطلق و کامل مطلق باید بعد حادث شود، حدوث در کمال مطلق محال است، چون کمال مطلق نیاز ندارد که حادث شود، این را بحث کردیم. یا کمال مطلقی که بعداً حادث شود، حدوث در کمال مطلق معنا ندارد. یا کمال مطلقی که محال است، کمال مطلق محال، چگونه این انسان، کل انسان‌ها فطرتاً هر چه جلو بروند، علاقه دارند. چیزی که انسان احتمال بدهد نیست، علاقه او هم در آن احتمال سست می‌شود. این را قبلاً بحث کردیم که در بُعد فطری کمال مطلق، در بُعد عقلی هم کمال مطلق.

– کمال مطلق بالفعل ثابت می‌کند که کمال مطلق هست.

– معنی بالفعل همین است.

– یا به هر کمالی که می‌رسد، باز هم کمال را باطل می‌کند.

– کمال مطلق شأنی یعنی الآن نیست، الآن محدود است، بعد لامحدود می‌شود. حصول لامحدود محال است؛ چون لامحدود غنی مطلق است، غنی مطلق نیازمند نیست، حالت یقف ندارد، حالت انتظار ندارد. موجود فقیر حالت انتظار دارد، موجود محتاج به غیر حالت انتظار دارد. پس در بُعد سوم، «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ» هم الله، هم «وَ الْمَلائِكَةُ»، هم «وَ أُولُوا الْعِلْمِ» این شهادت‌های برهانی است.

– منکر خدا اصلاً لامحدود در جهان را قبول ندارد تا اینکه بخواهد…

– ما از پله اول آمدیم. کسی که منکر خدا است، ما در وجه فطرت او توجه کردیم و از او اقرار گرفتیم –ولو در باطن- که او محب کمال مطلق است، کمال مطلق هم اسم خدا است، او می‌گوید لات و عزّی است، ما می‌گوییم خدا است، در اسم اختلاف داریم. محب کمال مطلق، انسان در عمق ذات و فطرت خود مفطور است، این‌که محب کمال مطلق است و این کمال مطلق بالفعل موجود است. این قدم اول و کمال مطلق که در قدم اول بالفعل موجود است، تعدد در آن محال است، با آن سه مرحله‌ای که طی کردیم. مادّ‌ه محدود در دو حد، مادّه محدود در یک حد، بعد لامادّه که نه زمان دارد و نه مکان دارد، تعدد در این اصلاً مستحیل است.

و کسانی هم که مشرک هستند، نمی‌توانند قائل به دو خدای صد درصد کمال مطلق باشند «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ»[4] آیه دیگر: «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[5] «تا» چیست؟ «تا» سماوات و ارض است؟ همه می‌گویند، چرا؟ برای اینکه ممکن است آلهه الّا الله باشد، صد خدا باشند -با صرف نظر از جهت الهی- صد خدا باشند، صد درصد عادل هستند، به هم ظلم نمی‌کنند، صد درصد عالم هستند، صد درصد قادر هستند، صد درصد رحیم هستند، پس اختلاف نمی‌کنند، پس «لَفَسَدَتا» نیست. این سؤال است، جواب: «لَفَسَدَتا» لا تعنی السّماوات و الأرض فقط، لا، «لَفَسَدَتا» یعنی «الآلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ»، «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا» یعنی الآلهة إلّا الله یعنی الإله المتعدّد فاسدٌ فی الألوهیة».

– این تثنیه را برای چه آورده است؟

– برای اینکه «آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ» دوتا است.

– این «لَفَسَدَتا»؟

– بله، یکی جمع است. الله اصلی، آلهه مدّعی، دوتا، این دو زاویه تثنیه می‌خواهد. باید «لَفَسَدَتا» باشد.

– این‌جا چیزی بین آلهه نیست، چون کلّ وجود و کلّ کیان مخلوق عین تعلّق و ربط به خالقش است.

– درست است.

– نمی‌تواند به چند خالق تعلّق داشته باشد، اصلاً تکویناً ناممکن است. حتی اگر با یکدیگر عادل هستند.

– «لَفَسَدَتا».

– این‌که در مسئله استنباط کردید که ممکن است چند اله باشند و با هم توافق کنند، این تکویناً ممکن نیست.

– چند کدام اله؟ چند الهی که لانهایت است، ما که آن را نمی‌گوییم. ما می‌گوییم این «لَفَسَدَتا» می‌گوید اگر دو خدا باشند، اشکالی که می‌کند، ما داریم به اشکال، اشکال می‌کنیم. اگر دو خدا باشند، پس آسمان و زمین فاسد می‌شوند، چون دوئیت در خلقت پیش می‌آید. جواب این است که خیر، ممکن است هر دو عادل و عالم باشند.

– عرض من همین‌جا است.

– جواب ممکن است چیست؟ اگر «لَفَسَدَتا آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ»، یعنی آلهه الّا الله اگر لا محدود باشند، این لامحدودیت فاسد می‌شود. فساد در الوهیت است، «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا» یعنی «لفسدت الآلهة کلّهم، الله و الآلهة المتصورّة کلّهم فسدت عن کیان الألوهیة، لأنّ کیان الألوهیة لا نهائیة لا محدودیة و اللّامحدودیة لا تناسب التّعدّد» پس فساد چیست؟ تعدد در این‌جا مستحیل است، یعنی اگر این اله است و آن اله، می‌گوییم این‌ها لا زمان که هستند، لا مکان که هستند، چرا دوتا هستند؟ علم بی‌نهایت، قدرت بی‌نهایت، پس چرا دوتا هستند؟ دوئیت چیست؟

– این «فِیهِمَا» چیست؟

– «فیهما فی السّماوات و الأرض، معلوم» «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا» أوّلاً من النّاحیة الأدبیة، أقرب مرجع إلی لفسدتا «آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ» و من النّاحیة العقلیة الفلسفیة لو کان المقصود فقط السّماوات و الأرض فی جواب، جوابٌ فلسفی کما بیّنا و الإجابة عن الجواب لا «لَفَسَدَتا» أوّلاً و ثانیاً، أوّلاً: «الآلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا» عن الألوهیة و إذا فسدتا عن الألوهیة بالنّتیجة خلفیّاً لفسدت السّماوات و الأرض» پس دو بُعدی است که بعُد اول را آقایان فراموش فرمودند.

– این را «لَفَسَدَتا» به سماوات و ارض بزنیم، بعد بگوییم چون کیان مخلوق عین ربط به خالقش است، یک مخلوق نمی‌تواند عین ربط به دو خالق باشد.

– این جواب آن است.

– شما می‌گویید این‌ها توافق می‌کنند، نمی‌توانند توافق کنند، تکویناً ناممکن است.

– نمی‌توانند و می‌توانند. می‌توانند در بُعد غفلت از اینکه کیان الوهیت مطلق است، تعدد ندارد. ما در بُعد غفلت جواب می‌دهیم. در بُعد توجه می‌گوییم پس بنابراین «لَفَسَدَتا» چیست؟ و لذا «لَوْ» آمده، «لَوْ» استعاره است. «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا» لا لَفَسَدَتا السّماوات و الأرض» برای اینکه شخصی که عمق ندارد، می‌گوید مثل دو عادل، دو عادل هستند و هر دو پیش‌نماز هستند، من هم پشت سر آن‌ها نماز می‌خوانم. خیر، چون این دو آلهه هستند و مقتضای الوهیت لامحدودیت است، فساد در لامحدودیت می‌شود، پس فساد در الوهیت می‌شود، پس نه الله اله است، نه آلهه اله هستند. وقتی نه الله اله است و نه آلهه اله هستند، پس نتیجه این است که اختلاف ایجاد خواهد شد. این مطلق نیست، آن هم مطلق نیست. وقتی آن علم مطلق نیست، این هم نیست، آن عدل مطلق نیست، این هم نیست. او قدرت مطلقه نیست، این نیست. پس ولو جهالتاً او می‌گوید چنین باشد و دیگری می‌گوید چنان باشد.

– [سؤال]

– «الآلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ». «و من ثمّ العقل حيث يتبنّي الفطرة و سائر الآيات أنفسية و آفاقية، يكمّل المعرفة التّوحيدية ببراهين تفصيلية هي كتفسير لإجمال ما في الفطرة»[6] اجمال کتاب معصوم. «ثمّ الشّرعة الإلهية حيث يتبنّاهما» «يتبنّاهما کأصلٍ مقبول لا کأصلٍ أقوی» «تشرح كلمة التوحيد بتفاصيل حكيمة معصومة، ملائمةً للفطرة أوليّاً و للعقل ثانوياً». «طبعاً العقل الآخر من الفطرة […] العقل المتبیّن الفطرة «إذاً فمثلّت الدّين الحنيف القيّم» یعنی وجه الفطرة، وجه العقل، وجه الدّین فثلث الدّین مثلّث «فمثلّت الدّين الحنيف القيّم كلّه صارخ بأن «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ». فالشّرعة تصوّب إجمال حكم الفطرة و تخطّئ البعض من أحكام العقل المتخلفة عن الفطرة» کما یتقوّل و یتغوّل جماعةٌ من المتخیّلین أنّهم عقلاء، فلاسفة أو رؤساء العقلاء و الفلاسفة هم یقولون و یغولون ما ینافی الفطرة و ینافی الشّرعة الإلهیّة».

«و ترشده على ضوء الفطرة إلى صراطٍ مستقيم و من حكم العقل» این وجه عقل، بعد از وجه فطرت. «استحالة التّعدّد في المطلق، و لا سيّما الذي لا حدّ له» آن‌که محدود است مایز می‌خواهد، تا چه رسد به نامحدود. «حيث التّعدّد بحاجة ماسة إلى ميّزةٍ بين المتعدّدين».

– این‌جا فرمودید: «و من حكم العقل استحالة التعدّد في المطلق» تعدد در هر مطلقی که محال نیست که بعد فرمودید: «لا سيّما الّذي لا حدّ له». مگر مطلق را موجودی را بگیرید.

– در مطلق موجودی بحث می‌کنیم.

– بالاخره یا به معنی لا حدّ است یا به معنی محدود.

– مطلقی که لا حد باشد و محدود، مثل آب. آب مطلق، یعنی بدون قید، محدود است، ولکن تعدد ندارد. اگر زمان و مکان تعدد نداشته باشد، تعدد ندارد. «و من حكم العقل استحالة التعدّد في المطلق» مطلق یعنی مطلق است، چه مطلق لا نهایت، چه محدود و لذا می‌گوییم: «و لا سيّما الذي لا حدّ له حيث التّعدّد بحاجة ماسة إلى ميّزةٍ بين المتعدّدين هي الفصل المايز الفاصل بينهما، و مايز الزّمان و المكان و الحدود المادّية الأخرى مسلوبٌ عن ذلك الكامل المطلق» طبعاً، المطلق، اللّامحدود، «و مايزة الصفات ذاتيةً و فعليةً مستحيلةٌ في غير المحدودين» این بیّن است. دو اله را تصور کنید، زمان که نیست، مکان که نیست، مایز چیست؟ اگر مایز چیزی در ذات او است که در ذات دیگری نیست، ذات مرکّب شد. اگر مایز چیزی در صفات او است که در دیگری نیست، هر دو ناقص شدند. این دارد، او ندارد، پس دیگری هم دارد و این ندارد. پس هر دو «لَفَسَدَتا».

«فانّها إمّا صفة كمالٍ أو نقصٍ و الثّاني يناقض كما له فضلاً عن اللّانهائي» با کمال او مخالفت دارد، چه رسد با لانهایی بودن او. «و الكمال لكلٍّ دون الآخر يحكم بنقص الآخر فهما إذاً ناقصان». «لَفَسَدَتا» «و كيف يمكن التعدّد في المطلق اللّامحدود، و لا يمكن في محدوده، فمطلق الماء دون أيّة قيودٍ و حدودٍ و ألوانٍ ليس إلّا واحداً» با اینکه محدود است «و الماء في ذلك الإطلاق محدودٌ في واقعه، فالمطلق اللّامحدود مستحيل التّعدّد من بعدين اثنين. و حكمٌ ثالث» تا این‌جا دو حکم شد، دو حکم با سه وجه: وجه فطرت، وجه عقل، وجه شریعت. حکم اول، وجود لا محدود، حکم دوم، وحدت لا محدود. پس وجود خداوند و توحید خداوند که هر دو را در یک بعد از اصول ثلاثه دین حساب می‌کنند، ثابت شد.

دوم: «المبدأ و المعاد» معاد چیست؟ معاد حیات بعد الموت است، حیات بعد الموت فطری است. «الحیاة بعد الموت فطریةٌ ثابتةٌ کما حبّ الکمال المطلق بصورةٍ طلیقة، الحیاة بعد الموت» انسان بعد از مرگ از سه تصور خارج نیست: یا می‌داند بعد الموت فوت است، کلّاً فوت است، یقین دارد که هیچ چیزی نیست. یا می‌داند بعد الموت حیات است، به اینکه چقدر است کاری نداریم یا شک دارد. اگر چنانچه می‌داند بعد الموت فوت مطلق است و حیات نیست، پس چرا علاقه دارد که بعد از موت باشد؟ «لا تجد أحداً لا یحبّ الحیاة بعد الموت، یحبّ استمراریة الحیاة بعد الموت و لذلک یحبّ اسم» می‌گوید فلان‌جا را بگذارید، با اینکه کافر و ملحد است، اصلاً منکر خدا است. فلان‌جا را بگذارید که بعد از من، نام من بر سر زبان‌ها باشد. فایده آن چیست؟ تو مثل آجر هستی. آجر را درون جرز بگذارند که بعد از آن آجر تعریف کنند، فایده آن چیست؟

– در واقع حیات ابدی را دوست دارد.

– به آن‌جا می‌رسیم. حیاةٌ مّا را بحث می‌کنیم. می‌‌دانم می‌خواهید چه بفرمایید، می‌خواهید بفرمایید حیات ابدی را دوست دارد و حال آنکه اهل نار حیات ابدی ندارند.

– منظور من این است که این دوست داشتن دارد، مخلوق خدا است، گتره‌ای نیست.

– این حبّ ذاتی است.

– دلالت بر این می‌کند که حیات ابدی وجود دارد.

– «حبّ الحیاة بعد الموت بصورةٍ قطعیة لا حِوَل عنه إطلاقاً و لو توفّرت علی الإنسان بواعث الموت و لو یعلم أنّه یموت حالیاً و لکن یحبّ الحیاة بعد الموت و لذلک یحبّ الإسم بعد الموت» این حبّ اسم چیست؟ «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ»[7] احیاء چیست؟ بعضی گفتند: «أَحیاءٌ بالذّکر» که این‌ها بر سر زبان‌ها هستند، در فکر و خیال‌ها هستند، خود آن‌ها چطور؟ نیستند؟ اگر خود آن‌ها نیستند…

– [سؤال]

– بله، این جواب دوم است، چندین جواب دارد. اگر احتمال هم بدهند نباشند، آن‌قدر علاقه به حیات بعد الموت دارند. حتی کسانی که انتحار می‌کنند، می‌گوید این زندگی پر از قلق و ناراحتی را رها می‌کنم و به یک زندگی می‌روم که این‌ حرف‌ها نیست، ولو زباناً نگوید، ولکن عمق ذات او بر این مطلب تکلّم می‌کند. «فالحکم الثّالث للفطرة الّتی فطر الله تعالی النّاس علیها حکم الحیاة الخالدة، مهما اختلف الخلود» در این‌جا یک سؤال مطرح می‌شود: اگر انسان حیات ابدیه را فطرتاً دوست دارد، پس ابدیت باید ثابت شود. برای اهل جنّت ثابت است، برای اهل نار که ثابت نیست. این دو پاسخ دارد: پاسخ اول این است که آیا می‌شود انسانی که حبّ حیات ابدیه دارد، اهل جنّت باشد، پس حیات ابدیه داشته باشد؟ بله، امکان دارد. امکان به اختیار خودش دارد. ثانیاً ما به این مقدار اکتفا می‌کنیم، «حبّ الحیاة بعد الموت کفانا، حبّ الحیاة بعد الموت إذا أحبّ الإنسان الحیاة بعد الموت بلا تردّدٍ و لا تلکّؤٍ إطلاقاً فهذا دلیل علی کون الإنسان حیّاً بعد الموت، هذا حیاة الجزاء» در پله اول حیات جزاء که حیات برزخی است، ثابت می‌شود. وقتی پله اول که حیات برزخی است، ثابت شد، بقیه مطلبی نیست.

«و حكمٌ ثالثٌ تحكم فيه»[8] یعني الفطرة «بالحياة الآخرة» آخرة بعد الموت «هو حبّ الحياة اللّانهائية لنفسه، و هذا يختلف عن حبّ الحياة السّرمدية المستحيلة له» حیاة السّرمدی لا أوّل لها و لا آخر، لا حبّ الحیاة السّرمدیة، لا یعقل أن یحبّ الإنسان أن یکون إلهاً مثلاً، لا. الحیاة الأبدیة المعلّلة لا الأبدیة الذّاتیة» ما یک ازلی داریم، ازلی دوتا نیست، ازلی ذاتی، ولی ابدی دو نوع است: یک ابدی ذاتی است که برای الله است، یک ابدی بالله است که «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ».[9]

«حيث الفطرة تحبّ مطلق الكمال كما تحبّ الكمال المطلق» کمال مطلق حق است، مطلق کمال عبارت از کمالی است که در ممکنات حاصل می‌شود، یکی از کمالاتی که در ممکنات است، چیست؟ حیات ابدی مفتقر إلی الله است، نه حیات ابدی ذاتی، این تفاوت کمال مطلق با مطلق کمال است. «حيث الفطرة تحبّ مطلق الكمال» این مطلق الکمال چه کمال لا نهایی باشد، چه کمال محدود «كما تحبّ الكمال المطلق و الثّاني منفصلٌ عن ذاته» کمال مطلق که در ذات ما نیست. «مستحيلٌ لذاته، و الأوّل محبوبٌ لذاته في ذاته و منه الحياة الأبدية» حیات ابدی را دوست دارد، حیات ابدی حادثه‌ای در ذات خود انسان است، در بیرون که نیست. آن‌که در بیرون است، الله را ثابت می‌کند. «ففي حين تعلم كلّ نفسٍ أنّها ذائقة الموت، و مع ذلك لا فتور في فطرته لحبّ الحياة الأبدية، فلو كان موته فوته، دون حياة بعده، لكان محبوبه تخيّلاً لا واقع له» پس از این مثلّث یک ضلع درست است؛ قطعاً هستم، شکاً؟ انسان برای شک این‌قدر نمی‌دود و یقین نمی‌کند. قطعاً نیستم، اینکه بدتر است.

«و الحبّ الفطري المندغم في الذّات يحيل عدم المحبوب» بالفعل «و يفرض وجوده، و إذ لا أبدية في الحياة الدّنيا فلتكن بعدها و هي حياة الحساب. و لئن سألت: إذا كانت الحياة محبوبة الذّات فلما ذا ينتحر البعض رغم حبّ الحياة؟ قلنا: و ذلك دليلٌ آخر على حبّ الحياة، فلا أحدٌ يرجّح الموت على الحياة إلّا لحبّ الذّات بحياةٍ مريحةٍ» می‌گوید حالا که این‌قدر زحمت دارد، وقتی مُردم، در آن‌جا عادلی حاکم است. ولو این را نگوید، ولی طبع فطرت انسان است. «و أمّا الحياة الهرجة المحرجة المريجة، فلا يتصبّر عليها إلّا كلّ ذو حظٍّ عظيم من معرفة الحياة بعد الممات، ثمّ قليلو المعرفة، و النّاكرون للحياة بعد الموت، هؤلاء قد يفضّلون الموت على شقوة الحياة»[10] کسی که انتحار می‌کند، ذات او می‌گوید بالاخره حیات به هر وضعی باشد، از فوت مطلق بهتر است، این حیات را کنار می‌گذارد که به یک حیات صاف‌تری برسد.

«حبّاً لراحة الحياة و بغضاً لشقوتها، ثمّ و كافة المحاولات للإنسان تهدف إلى حياةٍ مريحةٍ مستمرّةٍ كأطول ما يمكن، فلا أحد إذاً إلّا و يحبّ الحياة بأبديتها. و ممّا يؤيّد ذلك الحكم حكم الفطرة بحبّ استدامة الصيت و الاسم بعد الموت» خود این کمونیست‌ها که به جنگ می‌روند و کشته می‌شوند، چرا؟ می‌گوید من کشته شوم که او باشد، چرا؟ وقتی تو آجر باشی، این «که» معنا ندارد. پس این «که» یعنی او در عمق ذات خود را بعد از مرگ زنده می‌داند، وقتی بعد از مرگ زنده دانست، پس در آن حال حیات بعد از مرگ حظ می‌کند که یک عدّه‌ای چنین شدند. «و ممّا يؤيّد ذلك الحكم حكم الفطرة بحبّ استدامة الصيت و الاسم بعد الموت فلو كان الموت فوتاً لفترت الفطرة في حكمها أو نفدت فيه» این حکم اصلاً از بین می‌رود. «و نحن نرى المعترف بالحياة بعد الموت و النّاكر لها يحبّان ذلك الصيت كما يحبّان الأبدية» منتها صیت داریم تا صیت، یک صیتی است که به روی خود نمی‌آورد، یک صیتی است که «الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ مَا بَقِيَ الدَّهْرُ».[11]

– صیت یعنی چه؟

– صیت یعنی شهرت. «دون فتور لهذا الحبّ أو ذاك، مع العلم بواقع الموت، فلو لا الحياة بعد الموت، فلا موقع لذلك الحبّ» و لو شکّاً «و لا سيّما لمنكر الحياة بعد الموت، فما يفيده صيته و تردّد اسمه بخير على الألسن بعد موته إذا كان موته فوته» این دلیل خیلی قوی است.

– این ظاهراً دعای حضرت ابراهیم است، «وَ اجْعَلْ لي‏ لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرينَ».[12]

– همین دیگر، یعنی من وقتی مردم، آخرین از من یاد خیر کنند، یاد خیر چه لذّتی برای او دارد؟ که هست، این‌جا توجه می‌کند که یاد خیر می‌کنند.

– می‌گویند شبیه ایثار است.

– «وَ اجْعَلْ لي‏ لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرينَ» ایثار چه؟ ایثار می‌کند که چه؟ آیا هیچ کس دیگری را بهتر از خود دوست دارد؟ معنی ندارد. اگر انسان کسی را دوست دارد، برای خودش دوست دارد، محور خود او است. پس باید یک محور سومی در کار باشد.

– [سؤال]

– بله. «فمن ذا الّذي يحظو ببقاء اسمه لو لا حياته بعد موته؟ هذا حكم الفطرة و ثمّ العقل يحكم بلزوم الحياة بعد الموت قضية علمه تعالى»[13] عقل حکم می‌کند، عقل خدا را شناخت، این خدایی که عالم است و عادل است و قادر است، با اراده و اشاره مختصری می‌تواند دست ظالم را از سر مظلوم بردارد، اما برنمی‌دارد، پس یا جاهل است یا عاجز است یا خائن است، این‌ها هم که نیست. پس علم و عدل و قدرت حق سبحانه و تعالی مقتضی است که جزاءٌ مائی به این کسانی که ظالم هستند، بدهد، این‌جا که نمی‌دهد. پس باید یک عالم دیگر باشد. حکم شریعت هم که تفصیل همین مطلب است. «هذا حكم الفطرة و ثمّ العقل يحكم بلزوم الحياة بعد الموت قضية علمه تعالى و عدله فليجازي المحسن و المسي‏ء، و إذ لا جزاء في الدّنيا فليكن في الأخرى، تداوماً و تفصيلاً لحكم الفطرة ثمّ الشّرعة المعصومة فيها كلّ تفاصيل ذلك الحكم الفطري و العقلي، مخطّئةً أخطاء العقل، مقررّةً صوابه و حكم الفطرة. و حكمٌ رابعٌ للفطرة».

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».

– ‌اینکه می‌فرمایید ذهن انسان تصور مطلق می‌کند، نه زمانی دارد، نه مکانی دارد.

– تصور مطلق که نیست، اعتراف به وجود مطلق.

– بالاخره باید بفهمد تا اعتراف کند.

– فهمیدن به دو صورت است، یک فهمیدن این‌که قطعاً هست و من می‌فهمم، قطعاً هست و من احاطه دارم. یکی دیگر این‌که قطعاً هست و نمی‌دانم چیست.

– می‌داند تصور آب چیست.

– لاتصور است. ما یک تصور داریم و یک لاتصور. تصور می‌کنیم که حتماً موجودی… «عالمٌ» در خدا یعنی چه؟ بحث کردیم، چون ما به علم او احاطه داریم، «عالمٌ» یعنی «لیس بجاهل»، چون ما با جهل آشنا هستیم، «لیس بجاهل» چیست؟ نمی‌دانیم، ولی هست. جهل نیست، علمی هم که ما داریم، نیست. نه جهل است.

– در مورد آب ما می‌فهمیم چیست یا نمی‌فهمیم چیست؟

– در آب بله، ولی در آن‌که نمی‌توانیم بفهمیم، چه می‌فرمایید؟

– مثال من در این‌جا است، سؤال دیگری دارم. در مورد آب می‌فهمیم چیست یا نمی‌فهمیم چیست؟

– مقداری بله.

– تصور آب می‌توانیم بکنیم یا نمی‌توانیم؟

– بله، تصور هم می‌توانیم بکنیم.

– بدون قید تصور می‌کنیم؟

– بله، ازاله قید می‌کنیم. یکی از وسعت‌هایی عظیمی که در عالم تصور است، این است که در خارج نمی‌شود.

– پس آب واقعیت دارد.

– بله، در خارج آب بدون قید نمی‌شود. ما لباس قیود را در ذهن می‌کَنیم، این کندن لباس قیود برای حکمی است که ما به آن محتاج هستیم، ولکن موجودی که اصلاً قید ندارد، ما احاطه نداریم تا لباس قیود را بکنیم.

– همین که می‌فرمایید بلا مکان و بلا زمان ما آن را به طور مطلق متصور می‌کنیم، دلیل بر این است که آن مدرکی که تصور می‌کند، باید مجرّد باشد، یعنی لا زمان و لا مکان باشد.

– خیر، در صورتی این مُدرک باید مجرّد باشد که مُدرِک بر مُدرَک احاطه علمی پیدا کند، اما این‌جا اصلاً احاطه نیست. این عیناً همان است که عرض کردم، وجود و علم و قدرت، تمام صفات و ذواتی که ما نداریم در یک مثلثی مرتسم می‌شود.

– بالاخره این آبی که شما می‌فرمایید، زمان و مکان ندارد. می‌شود این آبی که زمان و مکان ندارد، در جایی قرار بگیرد که زمان و مکان در آن هست؟

– مگر آب زمان و مکان ندارد؟

– همین که شما فرمودید تعددی در آب نیست.

– ما نفی زمان و مکان نداریم.

– همین که می‌فرمایید تعدد در جایی است که زمان باشد یا مکان باشد.

– نه، آب در همه زمان‌ها و در همه مکان‌ها منهای خصوصیات، چون اصلاً نمی‌شود آب را از زمان و مکان دور کرد.

– در عالم تصور.

– در تصور هم نمی‌شود دور کرد، در تصور هم آب بلامکان و بلازمان اصلاً معنا ندارد.

– پس آب بدون تعدد هم ندارد.

– در خارج بله، در تجرید ذهنی بحث می‌کنیم. در تجرید ذهنی می‌گوییم مکان معلوم است، همه مکان‌های آب، زمان هم همه زمان‌های آب، ولکن این همه زمان‌ها و مکان‌های آب، تعدد این آب بعداً به چه خواهد بود؟ به قیود. ما لباس قیود را از ذهن می‌کنیم، پس یک آب است، کلّ آب‌های عالم همه یک آب است.

– چه قیودی است که از ذهن می‌کنیم؟

– قید شرق، قید غرب، نه فقط در شرق است، نه فقط در غرب است، نه فقط شور است.

– یعنی لا مکان را در لا زمان تصور می‌کنیم. شرق و غرب ندارد.

– ولی نمی‌توانیم به طور مطلق تجرید از زمان و مکان بکنیم، از کلّ زمان و مکان نمی‌توانیم، فقط از قیودی که امکان دارد تصوراً تجرید کنیم. آن وقت این با وضع تصور مطلق فرق دارد، مطلق لامحدود را می‌گوییم. ما نمی‌توانیم مطلق لامحدود را تصور کنیم؛ چون خود ما محدود هستیم. ولو روح ما مجرّد باشد، ولی مجرّد محدود است.

– آنکه مسلّم است.

– بر فرض تجرّد، مجرّد محدود نمی‌تواند لامحدود را تصور کند. این تصور نیست، اعتراف به وجود است. نه نیست، مثل ما نیست، قطعاً غیر این دو هست، ولی نمی‌دانیم چیست. بیشتر از این نیست.


[1]. روم، آیه 30.

[2]. ذاریات، آیات 49 و 50.

[3]. آل عمران، آیه 18.

[4]. عنکبوت، آیه 61.

[5]. انبیاء، آیه 22.

[6]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏23، ص 172.

[7]. آل عمران، آیه 169.

[8]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏23، ص 172.

[9]. هود، آیه 108.

[10]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏23، ص 173.

[11]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 496.

[12]. شعراء، آیه 84.

[13]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏23، ص 173.