«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
«تتمّةٌ حول آیة الذّریة و آیة الفطرة، الصّحیفة الخامسة و الثّلاثون: «و لا بدّ في ذلك السّلوك» أعنی السّلوک إلی الله «من سلبياتٍ و إيجابيات، سلباً للغشاوات عن الفطرة و العقلية الّتي تتبنّاها، و عن الشّرعة فيما حرّفت» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»، «حَنيفاً» هم وجه و متوجهٌالیه و هم توجه. «و إيجاباً لأحكام الفطرة إحكاماً لأحكام العقل، و إيجاباً للتعقّل في استنباط الأحكام الفطرية، و إيجاباً للشّرعة تكملة للأحكام الفطرية و العقلية في مستقلاتها، و إبداعاً في غير المستقلات فطريةً و عقلية» مطلب بعدی برای آخر بحث است که عرض میکنیم.
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ» مکلف به این اقامه مکلفین هستند، غیر مکلفین که در هیچ شرعی از شرایع الهیه مکلف نیستند. مکلفین مکلف هستند به تکالیف اصلیه و شرعیه و از جمله تکالیف زیربنای در سلوک الی الله «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً». «المأمور بإقامة الوجه طبعاً عبارةٌ عن الرّوح الإنسانی و لکن فی أیّة النّاحیة، من النّاحیة الفطریة؟ الوجه هو الفطرة «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ» الوجه هو فطرة، فعلی الإنسان أن یقیم وجهه «لِلدِّينِ حَنيفاً» فالمقیم للوجه غیر الوجه، کما المتوجّه إلیه غیر المقیم و غیر الوجه و هنا ثلاث مراحل» مرحله اولی: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» ما موظف هستیم که وجه خود را اقامه کنیم، با چه؟ دیروز بحث کردیم که روح انسان ابعاد گوناگونی دارد، بعد فطرت است و بعد عقل است و بعد نفس امّاره بالسّوء است. نفس که هیچ، نفس که وجه فطرت را ابعاد میکند، از وجه فطرت اعراض میکند و حتی از وجه عقل.
خود فطرت هم که در اینجا وجه است، «فالمراد من قوله تعالی «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» الرّوح الإنسانی هو المخاطب هنا أن یقیم وجه العقل، أن یقیم بالعقل وجه الفطرة «لِلدِّينِ حَنيفاً»، بالعقل، العقل هو الفعّال المنفعل» هم فاعلیت دارد و هم انفعال دارد. «و العقل هو مناطق تکلیف لکلّ مکلّف و لیس العلم و لیس الحسّ بصورةٍ طلیقةٍ» بنابراین عقل محور است. انسان که میخواهد اقامه وجه «للّدین» کند، وجوب آن از چه زمانی است و در چه زمینهای است؟ «هل الإنسان قبل التّکلیف أو الإنسان قبل أن یکون مسلماً قرآنیاً، یتوجّه بالفعل إلیه ذلک التّکلیف «فَأَقِمْ وَجْهَكَ»؟ طبعاً لا و لا و إن کان بین السّلیبین اختلاف، قبل أن تأتی الشّریعة المقدّسة الإسلامیة لم یکن تکلیف لتوجیه الفطرة إلی الشّرعة الإسلامیة» این قبلاً نیست، برای بعد است.
«و قبل أن یکون الإنسان مسلماً کیف یوجّه إلیه بالفعل هذا الأمر القرآنی، الأمر الغامض الرّامز الدّقیق الأنیق «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» پس این مراحل اخیر است. بعد از اینکه انسان مسلمان شد، این مسلمان شدن مراحلی دارد، اسلام دارای یک مرحله نیست، فقط شهادتین نیست، فقط ایمان جزئی و عمل صالح جزئی و عقیده جزئی و معرفت جزئی نیست. «بعد ما دخل الإنسان فی حقل الإسلام القرآن و القرآن الإسلام، بعد ذلک بالفعل یوجّه إلیه هذا التّکلیف «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» و لکن قبل ذلک کیف؟» این سؤال است. پس این محدود شد. پس تنها مسلمین به این تکلیف مکلف هستند، اما غیر مسلمین به این تکلیف مکلف نیستند. جواب این است که «الکفّار مکلّفون بالفروع کما هم مکلّفون بالأصول و لکنّهم مقصّرون فی ترک الأصول و الفروع». «ما سَلَكَكُمْ في سَقَرَ * قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ * وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكينَ»[1] الی آخر. که جمع است بین اصول و فروع.
پس ولو تکلیف در آیه فطرت و در آیه ذرّیه بالفعل متوجه به کسانی که بالفعل مسلمان نیستند، نیست، اما تکلیف متوجه آنها است. بیان آن: «کلّ إنسانٍ دونما استثناء له فطرة و هذه الفطرة تتبیّن عند الحالات الإضطراریة طبعاً، إذاً فدین الفطرة هو أثافی الدّین و أصل الدّین، ثمّ یتبلور دین الفطرة بتوجیه العقل إلی وجه الفطرة بالخطوة الأولی، حتّی یصبح الإنسان دیّناً ولو قبل أن یتدیّن بالشّرعة الإلهیة». این مرحله اولی را همه دارند. حجّت اولی الهیه برای تمام مکلفین موجود است، «کما فی بعض الرّوایات: «إِنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً»[2] الحجّة الباطنة هی العقل و الحجّة الظّاهرة شریعة الله تعالی» گرچه اینها سؤال میشود، چرا فرمود عقل، نفرمود فطرت؟ فطرت اصل است، علت این است که فطرت زیربنا است، خمیرمایه است، خود فطرت مورد تکلیف نیست، خود فطرت که نیست، عقل باید از فطرت بیرون بیاید. عقل باید از فطرت استفاده کند و با دستی استنباط کند و با دست دیگر از شریعت مقدّسه ربّانیه.
بنابراین «حجّةٌ باطنة العقل و لکن فی أیّ حقلٍ» عقل بر محور علم، عقل بر محور حس، عقل بر محور شهوت؟ عقل بر محور خود؟ خیر، عقل بر محور فطرت. اینجا ما یک تقسیم مربّعی داریم، «هندسةٌ مربعة الأضلاع للسّالک إلی الحق» بعضی از اضلاع درست است و بعضی از اضلاع درست نیست. «أحیاناً یوجّه الإنسان وجه العقل إلی الدّین، أحیاناً وجه العلم، أحیاناً وجه الحس، أحیاناً وجه الفطرة» چهارتا شد. «أصالة الدّین، أصالة العقل، أصالة الحس، أصالة الفطرة و ما إلی ذلک» این اصلها بین باحثین در این امور مورد بحث است. همه این اضلاع درست نیست. «إذا وجّه الإنسان وجه العقل فقط، العقل غیر المتبنّی الفطرة، العقل غیر المستند إلی الفطرة، إذا وجّه وجه العقل إلی الدّین فلا حنافة هنا، لا للعقل و لا للدّین» عقل خطا میکند، حتی در کلّیات خطا میکند، تا چه رسد در جزئیات. البته در بعضی از کلّیات است که کلّ عقلاء قبول دارند، این کافی نیست، این یک درصد مختصری است، آن درصدی که کلّ عقلاء بما هم عقلاء اتّفاق دارند، این برای سلوک الی الله کافی نیست.
پس اگر به پای عقل
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بیتمکین بود
کدام استدلال؟ استدلال تنها به عقل؟ «العقل المجرّد عن الفطرة إذا توجّه إلی الحق لا یجد الحقّ تماماً و حتّی إذا توجّه إلی القرآن العظیم إلی الدّین الحنیف هنا حنافةٌ فی المتوجّه إلیه: القرآن و لیست حنافةٌ للمتوجّّه» عقل معصوم نیست و صد درصد است. پس اصالة العقل در تمام ابعاد غلط است، «نقضه علی أصالة العقل فی کافة الحقول حتّی فی الحقول الدّینیة، فضلاً عن الحقول غیر الدّینیة» اگر با عقل فقط و با احکام عقلی فقط، بدون استناد به فطرت و شرع، انسان بخواهد زندگی خود را اصلاح کند، بیعقلی بسیار است، خطا بسیار است، قصور بسیار است، تقصیر بسیار است، اختلاف بسیار است. اصالة العقل کافی نیست «أصالة الفلسفة غلطٌ، أصالة المنطق و أصالة العقل غلطٌ، هذا الثّالوث غلطٌ، ثالوثٌ هو سالوس أصالة العقل فلسفةً و عرفاناً و منطقاً» عنوان بشری این سه مرحله غلط است «و لذلک نقضه علی کافة الفلسفات البشریة و العرفیانیات البشریة و المنطقیات البشریة إذا لا تتبنّی الفطرة أوّلاً و لا تتبنّی الشّرعة القدسیة الإلهیة الحنیفة القرآن ثانیاً». این یک بحثی است که ما بعداً اشاره خواهیم کرد.
پس «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» اگر مراد از «أَقِمْ» عقل است و مراد از عقل، وجه عقل است، خود عقل است، نه فطرت، این اقامه معصومهای نیست، گرچه به دین توجه کند، تا چه رسد به چیزهای دیگری توجه کند. «فأصالة العقل فی الحقلین خاطئ، فی حقل الدّین خاطئ» دین نه، ناقص میشود «و فی حقل غیر الدّین أخطأ» این اصالة العقل و اصالة العلم: «إذا أصّلنا العلوم التجریبیّة للتفتّح إلی فتح الحق و إلی سبیل الحق إمّا إلی الدّین و إمّا إلی غیر الدّین کذلک غلط، لأنّ فی العلم تقصیرات و قصورات» علم مطلق نیست، مخصوصاً علم تجریبی، علم عقلی مطلق نیست، تا چه رسد به علوم تجریبی. نه علم عقلی در بعد فلسفه و در بعد منطق و در بعد عرفان مطلق است، خطاکار است، اگر به فطرت استناد نداشته اوّلاً و به شرع ثانیاً، و نه علم، علم هم مطلق نیست.
بنابراین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» أقم أیّها الإنسان وجه العلم، ثانیاً لیس کلّ مکلّفٍ عالماً، کلّ مکلّف عاقل و لیس کلّ مکلّف عالماً»، «أقم» برای همه است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» خطابٌ لکافّة المکلّفین قبل الشّرعة و بعد الشّرعة» بعد الشّرعة بیّن است. اما مگر همه علوم تجریبی دارند؟ مگر همه علوم هندسه و ریاضی و جبر و لگاریتم و غیره دارند؟ با علم میشود استفاده کرد «العلوم تستخدم فی سبیل معرفة الحقّ و لکن لیس استخداماً طلیقاً إنّما استخدامٌ رفیقٌ و هذا المستخدم الفطرة و أمام هذا المستخدم شریعة الله المعصومه: شریعة القرآن». بنابراین این وجه علم هم در اینجا کافی نیست که «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» ای انسان، روح انسان، عقل انسان، وجه علم را اقامه کن «لِلدِّينِ حَنيفاً» بدون دین که هیچ. این هم وجه علم که در تناقض است و در تکامل است و اختلاف است، علم مطلق نیست. مطلق باید متوجه به مطلق شود، مطلق است که میتواند توجه به مطلق پیدا کند تا از ارتباط این دو صراط مستقیم حق برای انسان بیّن گردد.
وجه الحس: وجه الحس هم شبیه به علوم تجریبی است. اگر انسان آنچه را که محسوس است، قبول کرد و آنچه را نه، رد کرد، میشود مادّی. «المادّیون یقولون لو کان الله موجوداً للمسناه و لرأیناه و لسمعناه و لکذا» حدّاقل میشد در لابراتوار ببینیم، میشد به وسیله حس او را مشاهده کنیم. «لأنّ المادّیین یختصّون الإدراکات الإنسانیّ بالإحساسات و المحسوسات و لا یعتبرون وراء الحسّ شیئاً لذلک یختصّون المقبولات و المصدّقات بما یصدّقها الحسّ الإنسانی و لو کانوا سلیماً». اصالة الحس، اصالة الحس هم غلط است.
پس «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» نه وجه عقل است به تنهایی که همه دارند و نه وجه علم است به تنهایی که همه ندارند که دو اشکال دارد و نه وجه حس است به تنهایی که خطای حس بیشتر از خطای علم و خطای عقل است. «هنا أخطاءٌ مثلّثة بین هذا الثّالوث، ثالوث العقل و العلم و الحسّ فی کلّ مراحل أخطاء قصوراً أو تقصیراً و لکن بعضها أخطأ من بعضٍ، خطأ الحس أکثر من خطأ العلم و العقل، خطأ العلم أخطا من خطأ العقل، لأنّ العقل لکلّ المکلّفین و العلم لا، ثمّ العقلاء لا یختلفون فی کلّیات الأوّلیة، إنّما فی الکلّیات الثّانویة قلیلاً و لکن العلماء یختلفون کثیراً» آنچه هست این است که نه وجه عقل معصوم است -عقل منفصل از فطرت- و نه وجه علم و نه وجه حس، این سه کنار رفتند.
وجه فطرت: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» فقط فطرت «أَقِمْ» مأمور فطرت، مُقام هم فطرت، نمیشود، مهندس لازم است. دیروز عرض کردیم، فطرت هست، فطرت را باید استنباط کرد، استخراج کرد، تسائل کرد. در آیه ذرّیه تسائل است «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ».
– [سؤال]
– اقامه است، چرا؟ برای اینکه وجه فطرت گاه وجه غیر مُقام است، آن زیر مانده و غبار گرفته و کاری با آن ندارند و فقط عقل و فقط حس و فقط علم، اقامه نشده، غایب است. مثل اینکه «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» ماذا یعنی؟ یعنی فلا عقل لکم؟ لا، لکم عقل و لکن لا تستعملون العقل» اینچنین است. فطرت هست، همه فطرت دارند، اما فطرت باید استنباط شود، به کار بسته شود. مال داری، ولی مال باید مصرف شود، مالی است که پنهان است، باید از پنهان بودن بیرون بیاید و مصرف صحیح شود. خود فطرت نمیتواند مأمور بشود.
– یعنی خطاب همیشه به عقل است؟
– همیشه به عقل است. «العقل هو الوحید فی کلّ المیادین و فی کلّ الحقول التّکلیفیة أصلیةً و فرعیةً» همه کار با او است و لذا محور و فرودگاه شرع عبارت از عقل است. نفس مأموریت ندارد، عقل باید آن را محدود کند. علم چه کاره است؟ عقل مستند به فطرت است که باید علم را کنترل کند. آنجایی که نفهمید، بگوید من نفهمیدم، نه اینکه چون من نفهمیدم چنین نیست. در آنجایی که حس کُند است، اگر اصالت منحصر به حس باشد، وقتی کند است میگوید نه، چنین نیست، ولکن حسی که به فطرتی که مطلقطلب است و کمال مطلقطلب است، میگوید: تو ای حس، محدود هستی، بنابراین حکم سلب و ایجاب تو، حکم معصوم نیست.
بنابراین خود فطرت، خود عقل مستقلاً، خود فطرت مستقلاً «أقم یا فطرة نفسک» خود عقل، خود علم، خود حس. گرچه فطرت و عقل، فطرت همگانی است «فطرة لکلّ إنسان و لکن لیست الفطرة بنفسها مأمورةً» بچّه دو ساله هم فطرت دارد. هم این را دارد، هم نمیشود داشته باشد. هم امر ندارد و هم نمیشود داشته باشد، مادامی که عقل نیست، مادامی که مهندسی که این کان و این معدن را استخراج کند، نیست، این هست، ولکن محتاج به استنباط است.
«و لیست الفطرة بنفسها و لا العقلیة الإنسانیة بنفسها و لا العلمیة الإنسانیة و لا الحسّیة الإنسانیة بنفسها، هذا المربّع کلّ ضلعٍ لیس ضلیعاً منفرداً مستغنیاً بذاته فی السّلوک إلی الدّین حنیفاً» اما هر چهارتا با هم لازم است. این چهار ضلع غلط است، اضلاع دیگر: «إذا کان العقل هو المحور الأصیل و الفطرة علی الهامش، غلط کذلک» عقل خطا میکند، فطر در حاشیه است، شما متن را حاشیه میکنید و حاشیه را متن؟ خیر، اگر عقل با فطرت کمک باشد، اما فطرت در حاشیه باشد، عقل با علم کمک باشد، چه عقل در حاشیه و چه علم در حاشیه باشد، عقل در حس کمک باشد، چه عقل در حاشیه باشد و چه حس در حاشیه، اصلاً و فرعاً اینها درست نیستند، این اضلاع درست نیستند.
«فالضّلع الضّلیع الصّحیح الّذی یضّلعنا و یدقّننا و یرقّقنا و یوفّقنا فی هذه السّبیل الملیئة بأشلاء و الدّماء سبیل الله تعالی و سبیل التّعرف إلی شرعة الله تعالی بصورةٍ مفصّلةٍ عبارةٌ عن زاد الفطرة و سالک العقل» ما یک زاد داریم و یک راحله، این سفر چه سفر بدون حرکت ظاهری و چه سفر با حرکت ظاهری، چون وقتی میخواهیم به سفر برویم، چیزی همراه ما نیست، هم زاد میخواهیم و هم راحله. «فلا بدّ للسّالک فی هذه السّبیل الخطرة، المليئة بالأشلاء و الدّماء لا بدّ من زادٍ قویٍّ قویٍّ و کذلک راحلة، سالکنا: زاد، زادنا: الفطرة» این زادی است که غنی غنی است. این زادی است که در عمق وحدت دارد، اثنینیت ندارد، اختلاف ندارد، تخلّف ندارد، این زاد است. اما زاد به تنهایی کافی نیست، من پول زیادی دارم، بدون هواپیما یا زمینپیما یا دریاپیما من چه زمانی به مکّه میرسم؟ فایدهای ندارد، پول برای مکّه رفتن است.
«و لا بدّ من زادٍ، الزّاد فی هذه السّبیل عبارةٌ عن الفطرة الّتی فطر الله تعالی النّاس علیها کما فی آیة الفطرة و الذّرّیة» و راحله عبارت از عقل است، عقل است که سیر میکند، عقل است که با متن فطرت سیر میکند، با احکام فطرت سیر میکند. عقل و فطرت است که در کلّ مکلفین هستند و نه علم و نه حسّ صحیح، احیاناً انسان علم ندارد، حسّ صحیح هم ندارد، چشم ندارد، گوش ندارد، لمس ندارد، ذائقه ندارد، تمام حواس را باطل فرض کنید، اما ادراک باطنی موجود است.
«و لا بدّ أن تکون حجّة الله تعالی حجّةً بالغةً تحلّق علی کافّة المکلّفین و لیس هذ العلم و لیس الحسّ» همه علم تجریبی ندارند، همه حسّ صالح ندارند، بلکه همه فطرت دارند، ولکن همه عقل ندارند. کسانی که دارای فطرت هستند و به حدّ عقل رسیدند، اینها هم زاد دارند که زاد آنها فطرت است و هم راحله دارند که راحله آنها وسیله سیر، وسیله تبلور آنها، وسیله استخراج آنها با دستی، وسیله وصول آنها با دست دیگر «للدّین الحقّ» عبارت از عقل است. اما فطرت در متن است، عقل در حاشیه است. «الفطرة الزّاد هی الأصل، هی المادّة، هی المعدن، هی الأثافی، هی المرکز، هی رأس الزّاویة» این باید باشد، بدون فطرت، عقل چه کاره است؟ و لذا همه فطرت دارند، اما عقل همه ندارند.
– در مقابل هم قرار میگیرند. شما فرمودید اصل و فرع، فطرت یک کار دارد، عقل کار دیگری دارد. فطرت معدن است و عقل مستخرج از آن معدن است.
– دو بُعد روحی است.
– پس نمیتوانیم بگوییم فرع این اصل است. مگر اینکه بگوییم خود فطرت هم ادراکات دارد.
– بله، ادراکات که میدانم دارد، ولی حجت نیست. ادراکات فطرت را چه کسی استخراج میکند؟ بچه دو ساله هم فطرت دارد.
– اگر خودش ادراک داشته باشد، دیگر نیازی نیست.
– نه، مستقل نیست. یعنی فطرت بدون عقل یک معدنی است که همینطور وجود دارد.
– شما نمیتوانید در مقابل هم قرار بدهید.
– ما مقابل قرار نمیدهیم.
– این اصل است و این فرع، معنی ندارد.
– میگوییم پایه و طاق با هم فرق میکنند، ولی به منضم هستند. اگر پایه نباشد، طاق نیست، اگر طاق نباشد، پایه هست. اصل پایه است، منتها طاق را باید روی پایه سوار کرد. عقل طاق است، عقل طاق نصرت است، اتّجاه الی الله را مییابد، اما بر مبنای استخراج و استنباط از فطرت و این خیلی بیّن است که همه انسانها فطرت دارند، مجنون هم دارد، صغیر هم دارد، سفیه هم دارد. اما اصلاً نمیتوانند مکلف باشند، چون مستخرج ندارند. چاه مهندس ندارد، اما میدانید نفت دارد. خودش حکم ندارد. احکام فطرت دو گونه است: «للفطرة صوّر حکمان اثنان: حکمٌ یحکم به الفطرة دون حاجةٍ إلی عقل» این را ندارد «لیس هذا حکماً» ندارد.
– داریم، در جایی که اسباب طبیعی از آن منقطع میشود، در همانجا بدون عقل هم از کار افتاده است.
– به آنجا هم میرسیم.
– در آنجا فطرت یک ادراکاتی دارد.
– ما دو نوع حکم داریم، یک حکم اختیاری داریم و یک حکم اضطراری داریم. ما فعلاً در حکم اضطراری بحث نمیکنیم، اینکه پا روی دم او میگذارند، حکم اختیاری را میگوییم. حتی در حکم اضطراری هم اگر عقل نباشد، کافی نیست، ولکن عمده آن است که اختیاری است. حکم اختیاری که اگر ما به اختیار بخواهیم استنباط احکامی از فطرت بکنیم، فطرت خود استنباط میکند یا به وسیله فطرت، عقل استنباط میکند؟ و بحثهایی که ما در فطرت کردیم به یاد دارید، همه به برهان عقلی از فطرت، عقل از خودش نیست، فطرت هم خودش حاکم نیستن آن. ما به برهان عقلی از فطرت استدلال کردیم و این مطلب بیّنی است که صرف وجود فطرت، اگر حاکمیت است، حاکمیت حجّت نیست، حاکمیت مانده است، حاکمیت مجمل است، اصل حاکمیت است. این عقل است که باید حاکمیت را استخراج کند از فطرت.
– پس طبق این مبنا هم باید عقل اصل باشد و هم فطرت.
– اصلین است، اما اوّل الاصلین فطرت است و ثانی الاصلین العقل است، یعنی فعلیت احکام فطرت با عقل است، «للفطرة حکمان اثنان: حکمٌ شأنی، ذاتی، بتّی و حکمٌ فعلی، الأحکام العفلیة للفطرة لیست إلّا علی ضوء التعقّلات» و لذلک قرآن مدام روی عقل بحث میکند. فطرت رسماً دو آیه دارد و چند آیه دیگر، آن هم برای بحث اینکه این حجّت در عمق ذات شما کوبیده شده است، اما چه کسی باید استخراج کند؟ «أَ فَلا تَعْقِلُونَ»، «أَ فَلا تَشْعُرُونَ»، «أَ فَلا يَعْقِلُونَ»، «أ فلا یفطرون» نیست که فطرت را به کار بیندازند. چه کسی باید به کار بیندازد؟ عقل باید به کار بیندازد. «عباراتنا شتّی و حسنک واحدٌ».
– [سؤال]
– بعض فایده ندارد، حجت نیست و لذا مجنون مکلف نیست.
– یعنی در همین ادراکات خود هم مکلف نیست؟
– آن مختصر که شریعت نیست، ما در آن مختصر بحث نمیکنیم. اینجا که میفرماید: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» میخواهد ما را متشرّع صحیح درست کند، اصلاً و فرعاً و در تمام ابعاد و الّا کرم هم مکلف است.
– با اینکه عقل ندارد، باز بعضی از احکام فطرت را به دست میآورد.
– ما بعض را بحث نداریم.
– معلوم میشود که ملاک عقل نیست برای به دست آوردن احکام.
– این جواب نشد. این حکم فطری یک اضطراری است و یک اختیاری، ما در اضطراری که بحث نمیکردیم، ما در اختیاری بحث میکردیم. مجنون در حال عادی حکم اختیاری فطری یا ندارد یا درصد آن بسیار بسیار کمرنگ و ضعیف است، اما عاقل چرا، عاقل دارد و میتواند داشته باشد. «العقل هو الرّاحلة و الفطرة هو الزّاد، نقول بأصالة الفطرة مادّةً و أصالة الفطرة أصلاً و أصالة العقل فعلیةً» این دو کمک یکدیگر هستند. فطرت به عقل کمک میکند، به عنوان امام، عقل از فطرت کمک میگیرد، به عنوان مأموم. «الفطرة امامٌ و العقل مأموم و لو کان العقل إماماً لکلّ الحواس و لکلّ الإدراکات و لکن الفطرة هی الإمام و العقل هو المأموم» امام باید معصوم باشد، امام معصوم است، فطرت معصوم است. ولکن عقل معصوم نیست. «العقل الّذی یتبنّی الفطرة من ناحیة حنیفة» بیعقلیها را کنار میگذارد، محدودیتها را کنار میگذارد، جایی که عقل نمیرسد کنار میگذارد، شهوت را کنار میگذارد و لذا «حنیفاً» امر شده است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ» بنابراین تکلیف ما خیلی سنگین است.
– این اقامۀ للدّین برای تکوین فطرت است؟
– تفصیل فطرت است، برای اینکه فطرت دین اجمالی است، عقل هر چه از فطرت بیرون بیاید، دین اجمالی است، یعنی احکام کلّیهای که در آنها خطا نیست. اما اگر بخواهد تبلور پیدا کند و تفصیل پیدا کند، هم در اصول و هم در فروع، این به «لِلدِّينِ حَنيفاً» که شریعت قرآن باشد. این جمله را دیروز عرض کردم، باز هم عرض میکنم و صدها مرتبه باید عرض کنیم، شما در این راه در اقلّیت هستید، این راه سالک ندارد. این راه به گونهای است که انسان را به همه ناچیزیها و همه بدیها و همه نابسامانیها متّهم میکنند، چون جوّ ما جوّ اسلامی نیست، اسلام حنیف نیست.
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» أقم أیّها العقل متحلّلاً عن النّفسیات و الحیونات و الشّهوات و الأمر بالسّوء متحلّلاً عن الغشاوات و القذارات و الخبائث و کذا و کذا» اگر عقل با نفس هر دو بروند، نمیشود، خراب میشود. نفس باید محدود باشد. «العقل متحلّلاً عن حرّیة النّفس الأمّارة بالسّوء» این عقل را… اگر میخواهید به خانه من بیایید، از فلان جادّه بیایید. «و ادخلوا البیوت من أبوابها» باید از راه خانه وارد شد. اگر شما میخواهید به خانه زید بروید، دعوت دارید، غلط است از پشت بام بروید. در اینجا هم بیت شریعت ربّانیه که شریعت الهیه است، این بیت عبارت از قرآن شریف است، ورود در این بیت «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا»[3] ورود در مدینه علم محمّد قرآن و قرآن محمّد (ص) «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» است.
با تمام جدّیت و با تمام دقت و با تمام موشکافی و با بسیج کردن کلّ نیروهای صحیح، عقل است و لبّ است و صدر است و قلب است و فؤاد است و تمام مراحل را طی کردن، «لِلدِّينِ حَنيفاً». گاه با عقل بدون لب، «دین حنیفاً» خیلی بالا نمیشود. گاه با عقل لب شده، بالاتر میشود، گاه با لبّ به صدر رسیده، بالاتر میشود. گاه به صدر رسیده به قلب رسیده، بالاتر میشود. گاه به قلب رسیده فؤاد شده، «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى * فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى * فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى * ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى»[4] اینجا فؤاد شده است، «متفأدٌّ بالنّور» تمام قرآن در قلب رسول الله (ص) موجود است و تمام رسول الله در قرآن شریف موجود است. اندغام شریعت قرآن در روح مقدّس و عقل مقدّس رسول الله است، حتی «شيطاني أسلم بيدي»[5] شیطان او که نفس امّاره است، تسلیم است، کشته نشده است، «شيطاني أسلم بيدي».
«فلا سبیل إلی الله سبحانه و تعالی إلّا هذه السّبیل المرقومة المرموقة المرسومة المهندسة فی الذّکر الحکیم «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» پس با پای علم به تنهایی نمیشود، با پای فلسفه نمیشود، با پای عرفان نمیشود، با پای منطق نمیشود. حتی با پای عقل کل نمیشود. «العقل المحمّدی هو فوق کلّ العقول أوّلاً و آخراً و لکن لا یقدر رسول الهدی أن یسلک هذه السّبیل بس بعقلیته الشّخصیّة، لا، بعقلیته المسنودة إلی الفطرة من ناحیة و مسنودة إلی شرعة الله وحی الله سبحانه و تعالی» «وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمينِكَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ»،[6] «ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ»،[7] «ما أَنَا إِلاَّ نَذيرٌ مُبينٌ»،[8] «ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ»[9] «ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ»[10] هیچ چیزی نیستی، فقط رسالت داری. کلّ وجود رسول الله (ص) عبارت از رسالت او است.
ما فردا صحبتهایی خواهیم داشت که البته بحث فطرت امروز تمام است که هر دو بحث را یکی خواهیم کرد، چون رمضان در پیش است و صحبتهایی خواهیم داشت که شاید هر دو مبدّل به یک بحث شود. امروز هم بحث فطرت را پایان میدهیم و تتمّه را در تفسیر مراجعه بفرمایید و هم بحث سعی را در باب فقه.
ما به بلاهایی مبتلا شدهایم، بلای فلسفه، بلای عرفان، بلای منطق، بلای ادب، بلای فقه، بلای اصول، همه بلا. مسجد ضدّ مسجد، خدا ضدّ خدا، قرآن ضدّ قرآن. «وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْريقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنينَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ»[11] باز مسجد است، اما مسجد ضدّ مسجد است. اما فلسفه بشری ضدّ فلسفه الهی؟ «الفلسفة الأفلاطونیة الأرسطاطالیسیّة الّتی ترید أن تمحّی فلسفة القرآن و السنّة هذا کفرٌ علی کفرٌ، ظلماتٌ فوقها بعض فوق و کذلک العرفانیات الّتی لیست إلّا خرفانیات و المنطقیات الّتی لیست إلّا متناقضات مضادّات محدودات» ما بیاییم مدام اسفار بخوانیم، منظومه بخوانیم، مغز خود را پر کنیم، گمان کنیم خیلی مهم است، عبارات خیلی مشکل است، پس از خدا هم ملاتر است! برای اینکه ما اسفار را نمیفهمیم و قرآن را میفهمیم. کسی که عربی میداند، اسفار را نمیفهمد. آن استاد هم گیر میکند، هر چه سختتر و پیچیدهتر باشد، معانی جعل کردند که بسیار پیچیده است، الفاظی جعل کردند که بسیار سنگین است، «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ».[12]
و این حرف را کسی که میزند که نیم قرن فلسفه خوانده است، اما برای ردّ آن، نیم قرن عرفان خوانده است، اما برای ردّ آن، نیم قرن در تمام حوزههای بزرگ فقه خوانده است، برای ردّ این فقه و همچنین اصول و همچنین ادب و همچنین. و این انفجاری در تاریخ اسلام خواهد بود، ولو به مرگ ما ختم شود، ولو به ترور ما خلق شود. آمدن ما به خانه حساب دارد، راه شما دور است، اما به یک معنا نزدیک است؛ چون عدّهای نمیخواهند ما زنده بمانیم، لذا ما از خانه بیرون نمیآییم، خوف هم نیست. رسول الله که به غار تشریف بردند و از آنجا به مدینه، خوف که نبود. خوف در نابودی رسالت بود. این رسالت قرآن باید استمرار پیدا کند و آنچه را که مانع از وصول به حق است، از بین برود.
«لو کانت الفلسفة المرسومة البشریة هی الطّریق فلا طریق إلّا للفلاسفة، بقیة النّاس یصبحون نسناس و لو کانت هی العرفانیات الخاصّة بالعرفاء الخصوص من صوفی و غیرهم و کان غیرهم و هم الأکثریة السّاحقة خارجین عن الدّین الحقّ و حقّ الدّین و ما إلی ذلک» من نمیخواهم عرض کنم همان که روستایی میفهمد و همان که شخص درس نخوانده میفهمد، خیر، چیزهایی که مانع از وصول الی الحق است، اضافه نکنیم. «وَ الَّذينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ»[13] ما مقادیری در کتاب داریم، بعد بقیه را مطالعه بفرمایید.
«و مهما كان الإنسان قاصراً في سائر القوات المدركة»،[14] «في سائر» ساور یعنی کل، نه بقیه. «و مهما كان الإنسان قاصراً في سائر القوات المدركة بتقصيرٍ أو قصور» فرق میکند «ليس هو قاصراً في فطرته، فمهما عاند في تكذيب آيات اللّه آفاقيةً و أنفسيةً، فليس له أن يعاند فطرته حين تظهر دون إختياره عند ما تنقطع كافّة الأسباب الحيوية الّتي يعتمد عليها» انسان مکلف عاقل، اگر هم با او بحث کردید و نتوانستید او را قانع کنید و اگر توانستید او را قانع کنید و قبول نکرد و کفر ورزید، اینجا اثباتاً حجّت برای او روشن نیست، اما ثبوتاً با فطرت روشن است. «فالحجّة الثّبوتیة القطعیة بین الإنسان و بین ربّه موجودةً فی الفطرة علی طوع العقل و لو أن کرها» «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا».[15] لزومی ندارد انسان در برابر مردم محجوج باشد، لزومی ندارد ابوجهل در برابر محمّد محجوج باشد، بین خود و خدا محجوج است «بالفطرة التّی فطر الله تعالی النّاس علیها» این عمق دارد.
«فليس له أن يعاند فطرته» با خودش «حين تظهر دون إختياره عند ما تنقطع كافّة الأسباب الحيوية الّتي يعتمد عليها حيث الذّات الإنساني تتعلّق بنقطةٍ مجهولةٍ مرموزةٍ و هي نقطة الرّبوبية» چه بخواهد و چه نخواهد، آنجا دیگر چه را انکار کند؟ خودش برای خودش انکار کند؟ امکان ندارد. «و هنا يفحم» مغلوب میشود «النّاكر لوجود اللّه و وحدانيته بكلمته الفطرة» «أو بکلمة الفطرة» هر دو درست است ««بلى» إجابةً عن «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ»». «لو سئلوا أجابوا» «حيث هي محاكاةٌ عن حكم الفطرة دون مقاولةٍ لفظيةٍ و لأنّه لا يقدر الإنسان إلّا على حجّةٍ بالغةٍ إلهيةٍ ذاتيةٍ معصومة تبلغ به إلى حجّته الشّرعية، لذلك فطره على فطرته المعصومة في حدود أحكامها» منتها احکامی که به طور تفصیل با عقل مستخرج میشود «حيث لا تخطأ فيها إذا ظلّت دون حجاب، دونما إذا ضلّت بحجاب» ظلّت با ضلّت فرق میکند.
«إذا فللّه الحجّة البالغة على الإنسان أيّاً كان و أيّان، و طالما يتغافل الإنسان عن ربّه قضية الشّهوة و الحيونة و المصلحية المادّية لحدٍّ تصدّ عنه كلّ آيات اللّه البيّنات آفاقيةً و أنفسيةً»[16] ولکن صد، صدّ عن تقصیر است. «و حتّى الفطرة حيث تحجب بحجاباتها» عقل اشتباه، شهوت اشتباه، علم اشتباه، حسّ اشتباه، این اشتباهات درونی و اشتباهات برونی جلوی فطرت را میگیرند «فليس في وقت من الأوقات فاضياً عن هذه الحجّة الفائضة» فطرت هیچگاه از حجت فائضه و حجّت فیضرسان خالی نیست. منتها عقل شما مقصّر است که این فیض را دریافت نکردید. «فقد يبرزها اللّه عند الحجاب المطلق المطبق بقصورٍ أم تقصيرٍ بما يقطع اللّه عنه كلّ الأسباب الّتي كان يعتمد عليها» کسی هم که معاند است و «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ»[17] است و کافر مطلق است و نمیتواند مسلمان شود، خداوند روی دم او هم پا میگذارد، «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ»[18] فطرت آنجا ناخودآگاه بیدار میشود.
«فهنا لك يجد ربّه وجداناً في أعمق أعماق نفسه المسمّى ب«فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» و لمّا اكتملت الحجّة الأنفسية و الآفاقية لتوحيد اللّه، فلا عاذرة للإنسان» یعنی فلا قوّة عاذرة، فلا طاقة عاذرة للإنسان «أيّاً كان و أيّان في ضلاله عن التّوحيد الحقّ و حقّ التّوحيد» که فرق دارد. التّوحید الحق در مقابل اشراک و الحاد است و حقّ التّوحید مراحل بالای توحید است. «أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ»[19] عاذرةً ذاتيةً، حيث الغفلة عن «رَبُّنَا اللَّهُ» هي غفلةٌ مقصّرةٌ قاصدة، و ليست قاصرةٌ ذاتيةٌ «أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ» فإنّ جوّ الإشراك بآباءٍ و سواهم لا يعذر اتّباع الذّرّية التّاركة لذواتها» خودم را رها کنم و دیگری را بگیرم؟ نمیشود. «التّابعة لما يضادّها. ذلك، و كافّة التّذكيرات الأصيلة القرآنية تعني فيما تعنيه الذّكرى الفطرية» یکی از اسماء قرآن ذکر است، قرآن شریف حدّاقل 40 اسم دارد که یکی از آنها ذکر است. ذکر چه؟ باید چیزی در درون ما باشد که قرآن تذکّر میدهد، منتها این تذکّر دو بعدی است. یک بعد تذکّر به اصل حکم فطرت است اجمالاً و یک بعد تذکّر به تبلور فطرت است تفصیلاً.
«المغشوة بغشاوات الأهواء الطّائشة، فما دامت الفطرة خاملةً غائبةً فإنسانية الإنسان ككلّ هي غائبةٌ» غائبةٌ مقصّرة طبعاً «لأنّها أصل الدّين الحنيف، أمام كل جنيف». «أصل الدّین الحنیف داخلیاً لا خارجیاً، الّدین الحنیف خارجیاً تفصیلیاً هو شرعة القرآن و الدّین الحنیف داخلیاً عبارةٌ عن الشّرعة الفطرة». «ذلك، فدين الفطرة كأصل هو الّذي يدان به للسّالك إلى اللّه» یجازی به و یوجّه به «دون دين الفلسفة و العرفان و ما أشبه، إذ لا عصمة فيها بما فيها من تقصيراتٍ و قصوراتٍ فتضادّات و تناقضات، و أنّها و لو كانت صحيحةً صالحةً للسّالك إلى اللّه، لا تعمّ كافّة المكلّفين» اگر درست هم باشد، همه که فیلسوف نیستند، همه عارف نیستند، همه منطقی نیستند.
این چند جمله را بیشتر توجه کنید؛ «فالفلسفة التي تتبنّى المنطق العلمي نجدها
ببنائها خالطاً غالطاً فأثافيّها المنطق العلمي» اثافی به اجاق میگویند، زیربنا «فأثافيّها
المنطق العلمي» یعنی منطق بشری «دون المنطق الفطري المؤيّد بالكتاب و السنّة نجد فيه
لأقلّ تقدير اختلافاتٍ بين علمائه عديد أبجدية «اللّه»» حدّاقل 66 بر حسب حروف
ابجدیه، الله 66 است. «ستة و ستّین و كما استخرجها عيلم نحرير و علامّةٌ كبير كان في
سلك الفلاسفة المنطقيّين و العرفاء الرسميّين، ثمّ أصبح من أكبر المعارضين لذلك الثالوث…».
[2]. الكافی، ج 1، ص 16.
[3]. التوحید (للصدوق)، ص 307.
[5]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 18، ص 352.
[14]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 12، ص 35.
[16]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 12، ص 36.