جلسه چهارصد و دوازدهم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

آیه‌ی فطرت

تفسیر آیه فطرت؛ نقش فطرت در هدایت انسان

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُون‏».[1]

قبلاً به این مطلب به طور اجمال اشاره کرده‌ایم و فعلاً به طور تفصیل و توضیح که مسلّم است انسان‌ها مطلق نیستند. خطاهایی در کل ابعاد درونی و برونی دارند. آیا امکان دارد انسان با نیرویی از نیروهای برونی و درونی از خطاها دور شود؟ آراء الهیّین و غیر الهیّین و مجموع آن‌ها در آن نیروی درونی و یا بیرونی که انسان را از خطاها کنترل می‌کند، مختلف است. آیا فطرت تنها کنترل‌کننده است؟ آیا عقل است؟ آیا حس است؟ آیا علم است؟ این پنج مایه و پنج قدرت و پنج نیروی درونی و برونی که انسان دارد، آیا یکی از این پنج قدرت می‌تواند انسان را کنترل کند یا دوتا یا سه‌تا یا چهارتا یا پنج‌تا؟ و در تعدّد همه یکسان هستند یا اصالت با بعضی از نیروها است و نیروهای دیگر فرعی است؟ نیروهای درونی دست اوّل انسان و بالفعل انسان مکلّف عبارت است از فطرت و عقل و برونی خودی عبارت است از حس و برونی منفصل که باید متّصل گردد عبارت است از علم و شرع. کدام یک از این پنج نیروی برونی و درونی شاخص است و می‌تواند انسان را از خطاها حفظ کند؟

البتّه کسانی که الهی نیستند، دو مبنا از این پنج مبنا را قبول ندارند. یک مبنای درونی که فطرت است، اصلاً از فطرت سخن به میان نمی‌آورند و یک مبنای برونی که شریعت است، اصلاً سخنی از شریعت ندارند. ولکن سرجمع آراء گوناگون بشر از برای حفظ انسان از خطا و مطلق کردن نسبی انسان در زندگی مادّی و معنوی برحسب واقع و بالاتر از بر حسب تصوّر چند رأی است. کما اینکه در کتاب الفکر و الحضارة بحث کرده‌ایم، اما در کتاب وجود ندارد. ولکن اکنون که بحث می‌کنیم بحث فوقی است. فوق آنچه که در کتاب الفکر و الحضارة و در جاهای دیگر است، شرح آن و تفصیل آن و تبلور آن.

آیا در نیروهای درونی فطرت کافی است که انسان را از خطاها حفظ کند؟ عقل کافی است؟ آیا حس کافی است؟ که این هر سه درونی و یا خودی هستند. درونی که فطرت و عقل است و خودی که حس است. اما برونی؛ آیا در مرتبه چهارم علم است که انسان را از خطاها حفظ می‌کند که بدون نظر به عقل و نظر به فطرت و نظر به حس، علم باشد که انسان را از ناراحتی‌ها و ناگواری‌ها و ضلالت‌ها نجات می‌دهد یا شرع است؟ احتمالات و واقعیت‌های اعتقادی در اینکه کدام یک از این نیروها می‌تواند نجات‌دهنده انسان از ضلالت‌های درونی و برونی مادّی و معنوی فردی و یا اجتماعی باشد گوناگون است. ما با آن کسانی که خطا کردند، در محور قرار دادن یکی یا دوتا یا سه‌تا یا چندتا از این نیروها بحث می‌کنیم تا بحث ما برسد به آن محور مربّع و یا مثلّث و بالاخره متعدّدی از این نیروهای پنج‌گانه که دارای سه بُعد هستند: بُعد اصالت، بُعد فرعیت و بُعد بینهما.

کسانی هستند که اصالة الحس هستند. به عقل و فطرت و علم و شرع کاری ندارند. آیا حسّ منهای عقل، منهای علم، منهای قلب و منهای فطرت می‌تواند جلودار انسان باشد و انسان را از خطاها حفظ کند؟ هرگز! خود حس خطاکار است تا چه رسد فرمانده و هادی برونی انسان‌ها و اجتماعی انسان‌ها باشد. اوّلاً حس علناً خطاکار است، ثانیاً اگر نیروی خودیِ حسّ انسانی است که هادی انسان است، پس کسانی که حس ندارند، حس سمعی، حس بصری، حس چشایی، احساساتی ندارند، فقط عقل دارند و فطرت دارند و علم دارند و شرع دارند، آن‌ها باید گمراه باشند. نقدهایی بر این فکر وارد است که فقط حس است که می‌تواند رهبر انسان باشد که خطا نکند.

علم: علم مطلق یا مطلق علم، علم دو نوع است: یک علم مطلق داریم، یک مطلق علم داریم. علم مطلق علمی است که به حد قانونیت رسیده است. علمی که به حد قانونیت و ثبات رسیده است، تجربه شده است، عمل شده است و در آن خطا نیست، این علم مطلق است. مطلق علم، علمی است که اعم است از علمی که به قانونیت رسیده است و یا به قانونیت نرسیده است.

-‌ [سؤال]

-‌ علم مطلق نسبی را داریم عرض می‌کنیم. علمی که انسان را از خطاها در زندگی شخصی و عمومی حفظ کند. ما در تصوّر عرض می‌کنیم.

حالا اصالة العلم، اصالة العلم از برای رهبری انسان در کلّیات نوع اوّل و کلّیات نوع دوم و جزئیات در هر نوع، درونی و برونی، علم مطلق و مطلق علم هیچ کدام قابلیت و شایستگی رهبری انسان را ندارند. اما مطلق علم، مطلق علم یعنی علم از هم گسیخته. علمی که به حدّ قانونیت نرسیده است و یا به حدّ قانونیت رسیده است. علمی که به حدّ قانونیت نرسیده است، فقط تخیّل است، فقط فرض است. مانند این علم که مثلاً در تفسیر الجواهر طنطاوی در آیه مبارکه انبیاء «أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما»[2] ایشان استناد بر یک افتراضی می‌کند که علم نیست. علمی است که به حد قانونیت نرسیده است و بعد نقض شده است. می‌گوید بوفون و کانت و لاپلاس آلمانی و فرانسوی می‌گویند: زمین از فرزندان خورشید است. این علم نیست! این افتراض است. اگر فرضیه به حدّ قانونیت برسد بعضاً قابل قبول است. اما به حدّ قانونیت نرسیده یا تکامل می‌شود یا تناقص می‌شود یا تناقض می‌شود، در بُعد تکامل کم دارد. در بُعد تناقص کم دارند. در بعد تناقض و نقض کم دارد. کما اینکه این فکری که از نظر لاوازیه و بوفون و کانت آلمانی و فرانسوی است که زمین از فرزندان خورشید است، هم نقض نصّ قرآنی شده است، هم نقض نصّ علمی شده است. بنابراین علمی که به حدّ قانونیت نرسیده است، قدرت ندارد بشر را هدایت کند که گمراه نشود. چون احیاناً خودش گمراهی است و تبدیل به نقض می‌شود.

علم مطلق، علم مطلق علم تجریبی یا علم روحی یا علم هر چه است که به حدّ قانونیت رسیده است. علمی که به حد قانونیت و ثبات صددرصد رسیده است که در فیزیک، چه در شیمی، چه در ریاضیات، چه در هندسه و چه در علوم دیگر، علوم بشری که به حد قانونیت رسیده است و خطا ندارد و اشتباه ندارد و فاعلیت آن و مفعولات آن صددرصد است، آیا این می‌تواند بشر را هدایت کند؟ از چند بُعد اشکال است: آیا تمام مکلّفین این‌گونه عالم هستند؟ آیا تمام مکلّفین علم‌های درونی و علم‌های برونی را آن هم به حد قانونیت دارند؟ علمای بزرگ مانند بوفون و کانت و لاپلاس که از علمای بزرگ طبیعت‌شناس هستند به این حد نرسیدند تا چه رسد به دیگران!

بنابراین انسانی که مکلّف است در زندگی صراط مستقیم را طی کند، خطا نکند، خطا کم کند و در زندگی درست راه برود که زندگی صالح و زندگی مصلح باشد، نمی‌تواند با استناد به علمی که به حد قانونیت رسیده است؛ چون علمی که به حد قانونیت رسیده است هم تقلید آن و هم اجتهاد آن اختصاصی است، همگانی نیست، این اوّلاً. ثانیاً فرض کنید، فرض کنید که تمام انسان‌های مکلّف عاقل جهان هستی، دارای علومی هستند که این علوم را یا اجتهاداً یا تقلید کالإجتهاد کسب کرده‌اند که اداره‌کننده آن‌ها در بُعد و شعاع علم قانونی است، این کافی نیست. برای اینکه همان‌طور که عقل انسان در یک بُعد کافی است و در دو بُعد کافی نیست، علم نیز چنین است. عقل  انسان در کلّیات عقلیه متّفقٌ علیه بین عقلا کافی است. اما در عقلیات مختلفٌ فیه کلیه کافی نیست. در کلّیات عقلیه مختلفٌ فیها که عقلای بشر، فلاسفه بشر، منطقیّین بشر، عرفای بشر در کلّیات عقلیه و منطقیه اختلاف دارند، آن کافی نیست و در بُعد سوم در جزئیات، علم در جزئیات مطلق نیست. عقل در جزئیات مطلق نیست. بنابراین علم هم در هدایت انسان آسیب‌پذیر است، هدایت مطلقه نسبیه.

بنابراین هم سیادت، رهبری، آقایی، کفایت، نمی‌تواند مربوط به حس تنها باشد و هم نمی‌تواند مربوط به علم تنها باشد. آیا مربوط به عقل تنها که زاویه سوم از مخمّسة الزوایای اضلاع هدایت است می‌تواند باشد یا نه؟ نمی‌تواند باشد. به همان دلیلی که ضمناً عرض کردیم. عقل فقط در کلّیات عقلیه متّفقٌ علیها می‌تواند مرشد باشد. ولکن در کلّیات اختلافی چطور؟ در جزئیات چطور؟ در کلّیاتی که رؤسای عقلا اختلاف می‌کنند و در جزئیات که بیشتر اختلاف می‌کنند، عقل نمی‌تواند سیادت داشته باشد. این هم مربوط به عقل است. بنابراین علم و حس و عقل به تنهایی کنار رفتند. علم به تنهایی، عقل به تنهایی، حس به تنهایی.

حالا به حقیقت نزدیک می‌شویم، فطرت به تنهایی. آیا فطرت به تنهایی بدون اینکه فطرت را اقامه کنند، بدون اینکه فطرت را به دین حنیف توجّه دهند، حنافت در اقامه، حنافت در عقل، حنافت در دین، حنافت در توجّه، در این‌ها فطرت تنها می‌تواند کافی باشد؟ نخیر، فطرت کافی نیست. فطرت در کلّیات درجه اوّل عقلیه کافی است. در کلّیات درجه دوم عقلی بعضاً کافی است. در جزئیات کفایت نمی‌کند. درست است، خطای فطرت در اصل و فرع حکم آن خیلی کمتر از عقل است. بلکه می‌شود گفت خطای فطرت آن‌قدر ناچیز است و آن‌قدر کمرنگ است، در نطاق دید آن و در نطاق دعوت آن، که عقل در مقابل فطرت چیزی نیست. ولکن آیا فطرت کافی است؟ نخیر. اوّلا و ثانیاً، اوّلاً فطرت اجمال است. با اجمال نمی‌شود تفصیل زندگی را اداره کرد. کما اینکه قرآنی که در لیله قدر بر پیغمبر بزرگوار نازل شد، «إِنَّا أَنْزَلْناهُ في‏ لَيْلَةِ الْقَدْر»[3] کل قرآن است. ولکن با آن کل اجمالی قرآن رسالت تحقّق‌پذیر نیست. رسالت در صورتی تحقّق‌پذیر است که آن کلّ اجمالی تبدیل به کلّ تفصیلی قرآن شود.

ولکن آن اجمال قرآن نه هادی شخص پیغمبر (ص) به طور کلّی است و نه هادی مرسلٌ إلیهم است. آن یک اجمالی است. آن اجمال «لا بدّ له من تفصیل» کذلک اگر ما بخواهیم به دین فطرت و به اصالت و سیاق فطرت اکتفا کنیم، هدایت کامل و هدایت نسبی انسانی نداریم. یکی اینکه فطرت اجمال است. کما اینکه عقل در کلّیات متّفقٌ علیها نظر می‌دهد. ولکن در کلّیات مختلفٌ فیها و در جزئیات نمی‌تواند نظر دهد، چون اجمال دارد. همچنین فطرت، فطرت در بُعد هدایت اجمال دارد. در بُعد هدایت جسمانی و روحانی و فردی و اجتماعی فطرت اجمال دارد. با اجمال نمی‌شود اداره کرد. و ثانیاً اضافه بر اجمالی که دارد در جزئیات حکم ندارد. جزئیاتی که مربوط به مشرّع است و مربوط به علم مطلق است، چون فطرت دارای علم مطلق نیست، در جزئیات حکم ندارد، سلب ندارد و ایجاب ندارد. پس فطرت به تنهایی هم نمی‌تواند سیادت داشته باشد.

شرع، شرع به تنهایی، البتّه شرع حنیف، چون حنیفاً صفت همه است. صفت اقم است، صفت مقیم است، صفت فطرت است، صفت دین است، یعنی حال است. آیا شرع حنیف صددرصد که صددرصد از طرف خدا است، می‌تواند بدون شروط دیگر هادی باشد؟ آدم می‌خواهد بگوید که می‌تواند دیگر! هادی است. چون شرعی که از طرف خداست و حنیف است و قاطی ندارد، این صددرصد هادی است، ولکن رسایی به این شرع لازم است. اگر آب است، آب زلال صاف تمیز بی‌میکروب است، ولکن من آب را برندارم بخورم، تشنگی من برطرف می‌‌شود؟ یا نتوانم بردارم یا برندارم، صرف بودن آب کافی است؟ آیا صرف بودن شرع که هادی برونی است، هادی درونی نیست، هادی درونی که عقل و فطرت است کنار گذاشتیم. شما منهای عقل، منهای فطرت، منهای حس، منهای علم می‌گویید شرع است که سیادت دارد و مستقلاً می‌تواند انسان‌ها را هدایت کند، چگونه؟ شرع در خارج خودش، قرآن در خارج خودش، وحی در خارج خودش، خوب چه ارتباطی با من دارد؟ اگر با من ارتباطی نداشته باشد و از درون نتوانم نگاهی به شرع کنم و از درون فطرت و عقل شرع را نتوانم ببینم، چطور می‌شود شرع را قبول کنم؟

پس خود شرع هادی است، اما به شرط قبول و قبول شرع در صورتی است که عقل با دید فطرت بنگرد. اگر عقل با دید حنیف فطرت و دید حنیف خودش، شرع را به طور حنافت بنگرد، آن وقت است که مجموعه نیروهای درونی و برونی است که انسان را مطلق می‌کند، مطلق منهای مطلق الوهیت، مطلق ربوبیت، مطلق قدرت، مطلق با آن مقداری که خدا شده است و امکان داشته که انسان‌ها را هدایت کند. بنابراین فرد فرد این پنج ضلع انسانیت کافی نیست. عقل کافی نیست، فطرت کافی نیست، علم کافی نیست، حس کافی نیست، شرع کافی نیست. بنابراین باید جمع شوند. نمی‌خواهیم در این‌جا تعداد را زیاد کنیم. تعداد به صورت اجمال؛ پنج نیرو است. آیا پنج نیرو هر یک یا هر چهار یا هر سه یا هر دو؟ هر دو این طرف، آن طرف، آن طرف چهل، پنجاه‌تا یا صدتا می‌شود! ما که نمی‌خواهیم حساب کنیم.

ما می‌خواهیم ببینیم از میان این جمع کدام جمع است که می‌تواند هادی انسان باشد؟ آیا جمع عقل و حس و علم است؟ نخیر، آیا جمع فطرت و علم و حس است؟ نخیر و آیا و آیا و آیا. هر کدام را حساب کنیم این جمع‌ها جمعی نیست که به طور مطلق متکفّل هدایت انسان باشد. بلکه آن‌گونه که قرآن و آیه فطرت و آیه ذرّیه می‌فرماید، عقل که میانگین و میانجی نیروهای درونی و نیروهای برونی است. عقل با چهره فطرت، با وجه فطرت، با توجه فطرت به دین بنگرد. این سه، نه هر سه‌ای، نه هر چهاری، نه هر پنجی، نه هر دویی، نه هر یکی، این سه.

فطرت انسان که عصمت آن و عدم خطای آن از علم و حسّ و عقل و وحی بیشتر است، این عقل است که مأمور هدایت است، «فَأَقِمْ»، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ». «فَأَقِمْ وَجْهَكَ»، عقل انسان وجه خود را، وجه انسانیت انسان را، وجه روح را، وجه الوجوه را اقامه کند. پس عقل که عامل است. این عامل نظر لازم دارد. ناظر و منظورٌ إلیه و وسیله نظر، وسیله نظر عقل است که با تعقّل، با تدبّر، با فکر، و ناظر فطرت است و منظورٌ إلیه شریعت است.

در این‌جا در هر یک از سه بُعد بحث می‌کنیم. شریعت حقّه حنیفه‌ای که قاطی ندارد و مخلوط ندارد، این صددرصد حق است. ولکن این شریعت را من باید بپذیرم. منِ انسان، منِ مکلّف، منِ عاقل هستم که این شریعت را باید بپذیرم. چطور بپذیرم؟ پذیرفتن شریعت ظرف می‌خواهد. ظرف پذیرفتن شریعت چیست؟ اجمال شریعت است که به نام فطرت است. یعنی مجمل مفصّل را تأیید می‌کند، مفصّل مجمل را.

قرآن مجملی که در لیله قدر نازل شده است که به قلب مقدّس رسول الله (ص) نازل شد، مفصّل را تأیید می‌کند و مفصّل تأیید را. متن شرح صحیح را تأیید می‌کند و شرح صحیح متن را. ماتن همان شارح است و شارح همان ماتن است. هرچه را در تفصیل گفته است، در اجمال به طور اجمال گفته است. هرچه را در اجمال گفته است در تفصیل به طور تفصیل گفته است. بنابراین اگر با دید اجمال تفصیل را بنگریم که اجمال درونی است و تفصیل برونی است، شرع حق داخل فکر انسان و روح انسان و عقل انسان و فطرت انسان و تمام قوای انسان می‌شود. پس بنابراین با چشم اجمال که با قلم تکوین نوشته شده است که فطرت است، به وسیله عقل که میانجی است و میانگین قوای انسان است به شرع نظر کردن، منتها با شرط: عقل حنیف، اقامه حنیف، فطرت حنیفه و دین حنیف.

اگر هر یک از این قوا کنار رود هدایت ناقص است. اگر با عقل به دین بنگرید، بدون فطرت ناقص است. اگر با فطرت به دین بنگرید، بدون عقل ناقص است. این سه باید کامل باشند. این سه با هم که یکی مبدأ است، یکی منتها است، یکی وسیله است. وسیله عقل است، مبدأ که مأخوذٌ منه است فطرت است و منتها دین است، منتها با شرط حنافت. اگر اقامه حنیف نباشد، عقل با فطرت با دین کافی نیست. وقتی شما دیوار را با زمرد با طلا با هر چه جنس عالی است بالا ببرید، اگر کج بالا ببرید فایده ندارد. «فَأَقِمْ» اقامه باید به طور حنیف باشد. اقامه خالص صاف بدون اعوجاج این می‌شود، «وَجْهَكَ‏».

اوّلا اقامه خالص، حنیف، عقل حنیف، فطرت حنیف، دین حنیف، اگر تمام این قوا حنیف باشند، دین حنیف نباشد، مثلاً دینی که هست شریعت تورات است، شریعت انجیل است. عقل با استقامت خود، با حنافت خود، با اتکاء به فطرت، توجه به دین تورات کند، دین به دست نمی‌آید. چون دین قاطی است، تورات قاطی است. اگر شما با وسایل بسیار عالی، علم بسیار کافی، فعالیت بسیار زیاد، زمینی را که در آن نفت نیست را بکَنید، تا عمر دارید زمین را بکَنید نفت درنمی‌آید. باید زمین نفت داشته باشد، شما مهندس باشید، با وسایل علمی آن‌جا را حفر کنید تا به نفت برسید.

برای رسیدن به دین درست است اقامه حنیفه، عقل حنیف، فطرت حنیفه لازم است، ولکن آن را که می‌خواهید پیدا کنید باید قاطی نباشد، باید حنیف باشد. اگر کتاب حنیف نباشد، سنّت حنیف نباشد و ما محور حنیف صددرصد دین نداشته باشیم، تمام کارهای ما «هَباءً مَنْثُوراً»[4] است. عقل کل, علم کل، فطرت کل، استقامت کل، ولکن چه می‌خواهید پیدا کنید؟ از زمین شوره نمی‌توانید یک زمین درستی که قابل زراعت است دربیاورید. از آب تلخ و شور دریا که نمی‌توانید آب شیرین دربیاورید. بنابراین باید آب شیرینی باشد، حنیف باشد، خالص باشد تا با این وسایل حنیفه آن را به دست بیاوریم.

بنابراین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» حنافت در مربّع جهاد محفوظ است؛ اقامه حنیف، عقل حنیف، فطرت حنیفه و شرع حنیف. روی این حرف ما باید از نظر وجه داخلی و عقل داخلی و شرع خارجی غبارروبی کنیم. غبارروبی که شد، با چشم اجمالی فطرت، با نیروی عقل دین را می‌توانیم درست قبول کنیم. حالا این قبول، سه مرحله است: مرحله اولی و مرحله وُسطی و مرحله اخیره. مرحله اولی «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» شامل کل مکلّفین است. علم دارد، علم ندارد. حس دارد، حس ندارد. چه با علم باشد، چه با حس باشد، بی‌علم باشد، بی‌حس باشد، وقتی که دارای فطرت است کلّاً و دارای عقل است کلّاً و دین حق خارجی حنیف است، با این مثلّث امکان هدایت به صورت مستقیم دارد، این بُعد اوّل است. بُعد اوّل «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» مربوط است به کل عقلا و کل مکلّفین. علم شرط نیست، حس شرط نیست.

اگر در این مخمّس اضافه بر این سه که عقل و فطرت و دین باشد. اگر علم شرط بود، بنابراین کسانی که عالم نیستند مکلّف به اقامه نیستند. اگر حس شرط بود، کسانی که فاقد احساس بصری و سمعی و ذوقی و لمسی هستند، مخصوصاً سمعی و بصری، بصر و سمع؛ احساس بصری و احساس سمعی است که با بصر مبصرات را می‌بیند، با سمع مسموعات را می‌شنود. دیدن مبصرات به عقل انسان می‌افزاید و شنیدن مسموعات «وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ»[5] «نَعْقِلُ» درونی است، «نَسْمَعُ» برونی است. در میان سمع و بصر آنچه اهمیت بیشتری دارد سمع است. ولکن سمع و بصر که آیاتی امر به إبصار می‌کند، آیاتی امر به سمع می‌کند. از میان پنج حس انسان چند حس است که زنده هستند، به عقل کمک می‌کنند، به فکر کمک می‌کنند، به فطرت کمک می‌کنند که سمع و بصر است.

اگر کسی فاقد سمع است که مسموعات را نمی‌شنود، فاقد بصر است، فاقد لسان است، اما واجد حس ذوق است، ذوق مطلبی نیست. واجد حس لمس است، لمس مطلبی نیست. با لمس مطلب عقلی چندان به دست نمی‌آید، مطلب هدایت به دست نمی‌آید و با ذوق نیز همچنین. ولکن با سمع، با بصر، با لسان. گیرنده سمع، گیرنده بصر، فرستنده‌ و گیرنده لسان. اگر این قوا نباشد و عقل و فطرت هست و دین هست، انسان مکلّف نیست؟ مکلّف است. بنابراین نمی‌شود با این سه، این بُعد دیگر را شرط کرد.

با عقلی که فطرت را به دین توجه می‌دهد و راه مستقیم را پیدا می‌کند، این از برای کل مکلّفین بنیادین است. علم باشد، نباشد. حس باشد یا نباشد. اگر حس باشد، حس گیرنده‌ و فرستنده باشد کامل‌تر است. عقل کامل‌تر می‌تواند وجه فطرت را به دین توجه دهد و اگر علم باشد اکمل است. با علم فیزیک، علم شیمی، علم جغرافی، علم تاریخ، علوم مختلف بشری، علم‌ها را می‌شود برای معرفت حق استخدام کرد. اگر با نظر صحیح به علم نگریسته شود، هیچ وقت علم مبتلا به انکار خدا نمی‌کند. لذا علما کلّاً خدا را قبول دارند. علما و مخترعین و مکتشفین کلّاً خدا را قبول دارند، ولو کفرهایی در کار باشد، فسق‌هایی در کار باشد. مگر آن عالمی که علم را صاف استخدام نکرده است. اگر علم صاف استخدام شود، کما اینکه عقل، کما اینکه فطرت، کما اینکه حس، اگر نیروهای دورنی و برونی انسان درست استخدام گردد، وصول به حقیقت مسلّم است. بنابراین اضافه بر این سه نیرو که نیروی عقل  تکامل‌بخش اقامه‌بخش است، با توجه دادن وجه فطرت به طور حنیف، به دین به طور حنیف، این قدم اوّل است و مرحله اولی از هدایت است. کمک گرفتن با حس خوب است، کمک گرفتن با علم خوب است، کمک گرفتن بُعد دیگر اصالت ندارد، فرع است و فرع تکاملی است.

بنابراین خلاصه مطلب و خلاصه بحث این است که اقامه با عقل است، توجّه دادن وجه فطرت است. منتها توجّه دادن وجه فطرت اصالت دارد، توجّه دادن وجه علم، وجه حس، وجه فکر، وجه لُب، وجه صدر، وجه قلب. وجه فطرت تکامل‌دهنده است. یک اصل است، یک تکامل‌دهنده است. اصل تکلیف متوجّ به سه بُعد اوّل است، ولکن اکتفا به سه بُعد اوّل انسان را به کمال معرفت دینی نمی­رساند. بلکه چشم را، بلکه زبان را، بلکه سمع را، بلکه علم را، وسائل دیگر درونی و برونی را استخدام کردن از برای معرفت بیشتر علم.

این بحثی بود که لابد به‌طور مجموع باید کرده باشیم. احکام فطرت، احکام فطرت که یک حکم آن را دیروز مورد بحث قرار دادیم و دنبال آن را خدمت شما عرض می­کنیم. وقتی که ما عقل را برای نیرو گرفتن از فطرت اقامه کردیم، برای توجّه دادن وجه فطرت، برای توجّه دادن وجه فطرت به دین حنیفاً می‌بینیم که دین حنیفاً چه می­گوید؟ دین حنیفاً می­گوید که الله موجود است، واحد است، معاد دارد، جزا دارد، نبوت دارد، اصل دارد، فرع دارد. عقل که متوجه به وجه فطرت شد، فطرت همه این‌ها را قبول می­کند؛ چون عمق آن در فطرت است. چون عمق وجود الله و توحید الله و صفات الله و معاد الله و شریعة الله و جزاء الله در عمق به طور اجمال و نه تفصیل و عمق احکام فرعی الله، احکام اصلی و احکام فرعی، عمق آن و اجمال آن و مختصر آن در فطرت موجود است. کما اینکه اگر کسی کتاب متنی نوشت و خود او حاشیه زد و در حاشیه هم تغییر نظر نبود، نقض نبود، بلکه در حاشیه توضیح بود، متن را متوجّه حاشیه کنیم تفسیر می­کند. حاشیه را متوجّه به متن کنید تفسیر می­کند. می‌گویند که صاحب منظومه حکمت اوّل شعر گفت. دید شعر قابل فهم نیست. شرح کرد، دید شرح قابل فهم نیست. حاشیه زد، دید حاشیه قابل فهم نیست، سکته کرد. البته این شوخی است.

آن شرح و حاشیه و متنی که با هم توافق دارند، به هم کمک می­کنند. اینکه ما مأمور هستیم با عقل حنیف اقامه کنیم وجه فطرت حنیفه را «لِلدِّينِ حَنيفاً»، برای تقبّل است. چون ظرف پذیرش دین حنیف فطرت است. فطرت اجمال آن تفصیل خارجی است و تفصیل خارجی تفصیل اجمال است. بنابراین آنچه با فطرت اصلی انسان موافق است دین حنیف است و آنچه مخالف است دین حنیف نیست. یا با فطرت، بعداً با عقل، بعداً با حس، بعداً با علم. علمی که حالت قانونیت یافته است، عقلی که کل عقلا قبول دارند، حسّی که به حالت عصمت و عدم خطا رسیده است، با هر مبدأیی از مبادی دین مخالف باشد، دین حنیف نیست. ولکن محور اصلی، محور اصلی حنافت دین موافقت با فطرت اصلیه حنیف است.

این فطرت اصلی انسان­ها، بدون اختلاف، کوچک، بزرگ، مجنون، عالم، جاهل، همه، ما عقلا را بحث می‌کنیم، حداقل عقلا. عقلای عالم که عمل آن‌ها به حد تکلیف رسیده است، این­ها حب مطلق دارند یا نه؟ مطلق را دوست دارند یا محدود را دوست دارند؟ علم مطلق را؟ قدرت مطلقه را؟ کمال مطلق را؟ نعمت مطلق را؟ آیا محب مطلق هستند؟ مطلق­گرا هستند یا محدودگرا؟ مطلق­گرا هستند.

از هر کسی در هر محبوبی که دارد سؤال کنید. مثلاً محبوب او مال است، آیا مال محدود؟ نخیر، زمین مال من، آسمان مال من، بحر مال من، هر چه! حدی ندارد. چه محبوب او مال باشد، چه محبوب او جنس باشد، محبوب او جمال باشد، علم باشد، کمال باشد، هر محبوبی از محبوب‌ها را تشخیص داد محبوب است، این مطلق می­خواهد، محدود نمی­خواهد. اصلاً حدپسند نیست، مطلق‌پسند است. این مطلق‌پسندی از چند جهت خارج نیست؛ یا این مطلقی که در تمام جهات مطلق است، آیا در درون است یا در برون است یا اصلاً نیست؟ این مطلقی که به طور مسلّم لاحدّ است، مرز ندارد، کرانه ندارد و انسان محب اوست و طالب او است و او را می‌خواهد، این در درون انسان است؟ نیست. در برون محسوس انسان است؟ نیست. اصلاً نیست؟ دورغ است. برای اینکه چیزی که اصلاً نیست یا نمی­تواند باشد یا وجود ندارد و امکان وجود ندارد، باز انسان دوست دارد؟ انسان دوست دارد چیزی را که واقعیت دارد. چیزی که واقعیت ندارد و نمی­تواند وجود داشته باشد، چطور دوست دارد؟ این حب اگر حبّ خیالی است، اگر حبّ سطحی است بله، اما اگر حبّ عمقی است، نه حبّ شهوانی است، نه حبّ خیالی است، نه حبّ سطحی است، حبّ عمقی است که تمام انسان­های عاقل این حب را دارند.

این حب باید محبوب داشته باشد. احیاناً حب محبوب دارد، احیاناً حب محبوب ندارد. اگر حب محبوب ندارد خطای در حب است. بعضی حب دارند، بعضی حب ندارند. یا حبّ خیالی است. حبّ جنونی است، حبّ سطحی است. اما اگر حب واقعیت دارد، کلّیت دارد، عمومیت دارد، با دید و ندید و شنید و نشنید و یافت و نیافت فرق نمی­کند که این حب وجود دارد، بنابراین باید محبوب مطلقی وجود داشته باشد. اگر محبوب مطلقی وجود ندارد، نه در درون و نه در برون مادّی و نه در برون غیر مادّی این تکذیب فطرت است و تکذیب فطرت تکذیب علم است، تکذیب عقل است، تکذیب حس است، چون فطرت امّ الإدراکات است. چون فطرت امّ الإدراکات است و زندگی اصلی انسان بر مبنای فطرت است، بعداً عقل است و سایر ادراکات، اگر فطرت در عمق بوجهٍ واحد و بوجهٍ کلّی و صددرصد در تمام حالات، مکان­ها، زمان­ها، اوصاف و حالات محبّ مطلق است، این مطلق در ضلع سوم باید باشد. در ضلع اوّل که ضلع خودی است نیست. فرق می‌کند. در ضلع دوم که عالم محسوس است و عالمی که حادث است و می­یابیم نیست، پس باید در ضلع سوم باشد که الله است. الله حبّ مطلق در بُعد وجود، در بُعد توحید و در ابعاد دیگر که إن‌شاءالله بحث شنبه خواهد بود.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. روم، آیه 30.

[2]. انبیاء، آیه 30.

[3]. قدر، آیه 1.

[4]. فرقان، آیه 23.

[5]. ملک، آیه 10.