جلسه چهارصد و نوزدهم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

آیه‌ی ذریة (معروف به آیه‌ی ذر)

تفسیر آیه ذرّیه

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى‏ شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ * أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ».[1]

آیات قرآن در عین وحدت دلالی در بُعد افصح و ابلغ بودن از نظر نص و ظاهر مستقر خود، از نظرهای بعدی که لطائف و ظرایف و اشارات و بطون باشد نیازمند به دقّت اضافی است. گرچه نصوص و ظواهر قرآنیه نیز نیازمند است که انسان در آن‌ها دقّت کند. از نظر لغوی برخلاف لغت معمول و از نظر ادبی بر خلاف ادب معمول و از لحاظ فصاحت و بلاغت و حتی موسیقی تعبیر، برخلاف وضع معمول است. انسان که می‌خواهد در اقیانوس معارف قرآن وارد شود، باید با نفی و اثباتی از نظر لغت و ادب و فصاحت و بلاغت و منطق و فلسفه و تعقل و تفکّر وارد شود. با مکتب تفکیک نه، مکتب تناقض، مکتب تناقض و مکتب تضاد به این معنا که با دید لغت لغویّین و ادب ادبا، نحو و صرف نحویّین و صرفیّین و منطق منطقیّین و فلسفه فلاسفه و عرفان عرفا و فقه فقها و اصول اصولیّین، با این منظرهای مشوب که مطلق نیستند وارد در تفکّر قرآنی نشود، این سلب. ایجاب: با دید مستقیم نظر کردن، با شرایط درونی و برونی آیات.

قرآن که کلام الهی است همچون اله است در لا نهایت بودن، همان‌طوری «وَ قُلْ رَبِّ زِدْني‏ عِلْماً»،[2] دائماً از محضر مقدس حق سبحانه و تعالی تقاضا می‌کنیم که به علم و معرفت و دانش و بینش و روش ما بیفزاید و این حد ندارد، همچنین است مراجعه به کلام او. مراجعه به خدا حد و نهایت ندارد، هر قدر مراجعه دعا و مراجعه التماس و التجاء بیشتر شود، طبق مصلحت خداوند اجابت می‌کند. همچنین است مراجعه به کتاب الله. آیاتی در قرآن شریف است که یک مرتبه و دو مرتبه و پنج مرتبه و ده مرتبه مراجعه به آن‌ها کافی نیست، بلکه به مراتب متوالیه و متتالیه باید مراجعاتی و مراجعاتی به آیات مقدّسات قرآن با دید روشن و مستقیم کرد تا مطالب جدیدی به دست انسان بیاید.

بعضی از آیات قرآن است که با مراجعه به خود آن‌ها مطلب معلوم است و بعضی از آیات قرآن است که با مراجعه به خود آن‌ها مطلب مجهول است، از جهت عدم بلوغ مراجع، نه عدم بلوغ قرآن که «قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعينَ».[3] بلکه به آیاتی دیگر و لغاتی دیگر و جملاتی دیگر و استعمالاتی دیگر در زمینه لغات و جملات و استعمال آیه باید مراجعه کرد تا مطلب مفهوم‌تر گردد. و لا سیّما در معانی که در وراء قرآن مأنوس نیست، قلب در وراء قرآن و کتاب وحی مأنوس نیست، صدر مأنوس نیست، فطرت مأنوس نیست. حس مأنوس است، عقل مأنوس است، علم مأنوس است، آنچه که در ماورای قرآن و سایر کتب وحی مأنوس نیست، ما اُنس را باید از استعمال قرآن بگیریم.

در این آیه فطرت مطالبی عرض می‌شود به استناد به آیه که باعث تعجّب گروهی است که در قرآن مطالعه ندارند. ولکن ما هم به الفاظ خود آیه و هم به استعمالات دیگری که در سایر قرآن شده است، استدلال می‌کنیم. «وَ إِذْ»، «وَ إِذْ» را عرض کردیم «إِذْ» زمانی است و این «إِذْ» یا دلالت بر زمان واحد می‌کند یا دلالت بر زمان‌های متعدّده که در مقصود وحدت دارند. این زمان‌های متعدّده که در مقصود وحدت دارند یا تعدّد واقف است یا تعدّد مستمر است. تعدّد مستمر همین آیه اخذ میثاق است که اخذ میثاق بر فطرت انسان به طور مستمر از هنگامی که عاقل شده است تا وقتی که بمیرد، وجود دارد. چرا؟ برای اینکه «مِنْ بَني‏ آدَم» فرمود. و چنانکه تفصیلاً عرض کردیم و اشاره می‌کنیم، بنی‌آدم که فرزندان آدم هستند یک‌جا و یک زمان خلق نشدند، ولکن «إِذْ» که می‌فرماید که دلالت بر وحدت دارد، چون فطرت‌ها وحدت دارند. تکوین فطرت، اخذ فطرت، احتجاج به فطرت، استدلال به فطرت انسان‌ها وحدت دارد و لذا «إِذْ» دلیل بر وحدت است.

«أَخَذَ»، اخذ خلق نیست، چون قبلاً خلق شده است، اخذ گرفتن نیست که خداوند «مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» را که این «ذُرِّيَّتَهُمْ» مأخوذ است. ذرّیه انسان را که فطرت انسان است که وجه انسان است که جِبِلّه انسان است که متن انسانیتِ انسان است، از انسان گرفته باشد. این اخذ، تکوین بعد از تکوین نیست، چون تکوین اوّل خلق فطرت انسان است که بر حسب آیه فطرت «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها».[4] آیا تکوین دومی به معنای اینکه فطرتی را که خداوند برای انسان‌ها خلق کرده است اخذ کند؟ «أَخَذَ عَنهُ» است؟ انسان‌ بی‌فطرت بماند؟ در حالی که بی‌فطرت بماند «أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ»؟ خیر. خداوند فطرت را در انسان‌ها خلق نکرده، «أَخَذَ عَنهُ» نکرده، نه تبدیل کرده، نه گرفته، نه افناء کرده، نه کم کرده، پس اخذ به معنای دوم هم نیست.

اخذ به معنای اوّل که عرض کردیم، اخذ به معنای اوّل که بی‌معنا است خلق است که نیست، اخذ به معنای دوم که بامعنا است اخذ بعد الخلق است، «تکوینٌ اوّل و تکوینٌ ثانی». تکوین اوّل خلق فطرت در انسان‌ها به عنوان زیربنای ارواح انسان‌ها است و اخذ دوم گرفتن این فطرت نیست، «لا تَبْديلَ» است، جای آن عوض نمی‌شود، از بین نمی‌رود که چیز دیگری به جای آن بیاید، نه مکان آن، نه زمان آن، نه اصل آن عوض نمی‌شود. نکته بسیار باریک است، آقایان دقّت بفرمایید. پس اخذ در مرحله دوم هم نیست. خداوند «ذرّیّة الإنسان» را، «مِن ظَهر الإنسان» که همان فطرت انسان است اخذ کرده؛ یعنی گرفته، خیر، نگرفته است. آنچه را داده است نگرفته، فطرت را که خداوند به انسان داده، از او نگرفته است و نخواهد گرفت. اگر عقل را، اگر علم را، اگر حس را، اگر ادراکات دیگرِ غیر فطری را بگیرد، کم کند، زیاد کند، ولکن فطرت «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»[5] را خداوند داده است، نگرفته است، اعدام نکرده است، تبدیل نکرده است، پس اخذ «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ» گرفتن فطرت نیست. بلکه معنای سوم است.

معنای سوم اخذ برای إشهاد است، «وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ». اخذ برای اشهاد یعنی این فطرت را، وقت آن رسیده است که با این فطرت احتجاج کند، این فطرت حجّت باشد. چون فطرت قبل العقل مأخوذ نیست، مسئول نیست، مکلّف نیست، احتجاج به فطرت قبل العقل نیست.

و همچنین به عکس، عقل بلافطرت هم وجود ندارد و اگر عقل بلافطرت وجود داشت، قابل احتجاج نبود، چون عقل معصوم نیست. عقل که خطاکار است، حس که خطارکار است، فکر که خطاکار است، قابل احتجاج نیست. مثلاً در حجّت برونی، قرآن قابل احتجاج است، چون معصوم است، ولکن هر روایتی قابل احتجاج نیست؛ چون معصوم نیست. احتجاج به معصوم صددرصد می‌شود، معصوم صددرصد در درون انسان عقل نیست، حس نیست، علم نیست، بلکه فطرت است. بنابراین این اخذ چیست؟ «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» که این «ذُرِّيَّتَهُمْ» فطرت است، که فطرت مأخوذ از عقل است، نه به این معنا است که فطرت را از عقل جدا کردیم. چون این اخذ به هنگامی است که انسان عاقل شده است و نفس انسان، نفس اصلی انسان و متن وجود انسان دارای دو مرحله است.

انسان «بما هو انسان» دو زیربنا با ترتّب دارد، زیربنای عقلی و زیربنای فطری و مأخوذ در این‌جا زیربنای فطری برای نشان دادن به عقل است و دوم: زیربنای عقلی برای نشان دادن به فطرت است. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» مأخوذ، فطرت است، عقل نیست، عقل و فطرت با هم نیست، حس نیست، علم نیست، سایر جهات درونی و برونی انسان نیست. فقط یک مأخوذ است و آن مأخوذ «ذُرِّيَّتَهُمْ» است، «فطرتهم» است که بحث کردیم و بحث خواهیم کرد. بنابراین این «ذُرِّيَّتَهُمْ» که فطرت است، مأخوذ است، اخذ آن نه خلق است، نه گرفتن و جدا کردن است، بلکه متّصل کردن است. فطرت هست، عقل هست، فطرت و عقل دو زیربنای اصلی حقیقی توأم روح است، این‌ دو از هم جدا نمی‌شوند. زیرا اگر عقل از فطرت جدا شود جنون است، اگر فطرت از عقل جدا شود قابل احتجاج نیست، پس ضمیمه عقل با فطرت و ضمیمه فطرت با عقل است که موجب احتجاج است، اساس احتجاج است، اساس مسئولیت است و اساس مسائله است.

بنابراین این انسان که به عقل رسیده، بعد از خلق فطرت و فطرت قبلاً خلق شده، فطرت که با وجود عقل در مرحله اولی نضوج پیدا کرده است، فعلیت احتجاجی پیدا کرده است، «أَخَذَ» اخذ فطرت به معنی گرفتن فطرت نیست، گرفتن عقل هم نیست. بلکه «أَخَذَ» برای بیان مسئولیت است، مادامی که فطرت بود و عقل نبود، مسئولیتی نبود، تکلیفی هم نبود و اگر عقل باشد و فطرت نباشد مسئولیت نیست؛ چون فطرت نیست. اما وقتی که عقل انسان به فطرت ملحق شد، این‌جا مسئولیت است. بیان مسئولیت و بیان حضور طرفینی را خداوند با این آیه می‌‌فهماند.

ممکن است فطرت و عقل باشند، فطرت حاضر نزد عقل و عقل حاضر نزد فطرت نباشد، وقتی که فطرت حاضر نزد عقل و آگاه به عقل و عقل حاضر در نزد فطرت و آگاه به فطرت نباشد، احتجاجی نیست. مانند دارویی که از ضمیمه چند چیز است، اگر یکی یا بعضی از این چند چیز کم شود، این دارو فعّالیت ندارد و اثر ندارد. داروی مسئولیت و مرکّب مسئولیت و احتجاج انسان عقل و فطرت است با حضور، عقل تنها نه، فطرت تنها نه، عقل و فطرت تنها نه، عقل و فطرت با حضور نسبت به یکدیگر. ممکن است اجزای یک دارویی که مؤثّر است با هم باشند، ولی ضمیمه نباشند، این اجزاء‌ دارویی که ضمیمه نیستند اثر ندارند، در صورتی اثر دارند که زمینه واقعی و التحام واقعی و وحدت واقعی پیدا کنند. حالا، عقل به تنهایی که حجّت نیست، فطرت به تنهایی که حجّت نیست، عقل و فطرتی که هر دو هستند اما ضمیمه نیستند و در حضور یکدیگر نیستند، حجّیت ندارد. خدا هم می‌خواهد همین را بیان کند. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ»، ببینید «أَخَذَ» و «أَشْهَدَ»، اخذ برای خلق نیست، اخذ برای گرفتن نیست، اخذ به عنوان مسئولیت است، اخذ به عنوان بیان مسئولیت است. و من الدلیل علی ذلک: «أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ».

یک «شَهِدَ» داریم و یک «أَشْهَدَ» داریم، شهود حضور است، البته حضور علمی، حضور با علم. إشهاد احضار است، پس عقل حاضر نزد فطرت نبود، فطرت حاضر نزد عقل نبود، خداوند فطرت را حاضر نزد عقل کرد و عقل را حاضر نزد فطرت کرد، برای اینکه حجّیت و مسئولیت تکمیل شوند. بنابراین «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»، اخذ معلوم شد، اخذ برای احتجاج است. مأخوذ فطرت است، این فطرت را که خداوند اخذ کرده است برای إشهاد است، برای اشهاد که نمی‌گیرند، شاهد را برای اشهاد از مجلس شهادت دور می‌کنند؟ اگر بخواهند شاهدی را اشهاد کنند، به شهادت بیاورند، از مشهودٌ علیه دور می‌کنند؟ از مجلس شهادت دور می‌کنند؟ خیر، شاهد هست، مشهودٌ علیه هم هست، شاهد خواب است، مشهود علیه خواب است، هر دو خواب هستند. این‌جا اخذ، اخذ از برای حضور شهادت است، نه اخذ خلقت است و نه اخذ گرفتن است که بدتر، اخذ از برای حضور شهادت.

تا این‌جا خداوند چند کار کرده است: فطرت را خلق کرده است، بعد از مدّتی عقل را خلق کرد، بعد إشهاد کرد، یعنی عقل را با فطرت، فطرت را با عقل به عنوان حضور ضمیمه کرد. عقل حاضر نزد فطرت، دید عقل از جمال فطرت هرگز نمی‌افتد و دید فطرت هم از جمال عقل هرگز نمی‌افتد، مگر اینکه غباری ایجاد کنیم؛ نفس امّارة بالسّوء، شهوات، حیوانیت‌ها، غفلت‌ها. ولکن اگر به عمق برسید و دست به چهره فطرت و دست به چهره عقل نزنید، عقل و فطرت را جدا نکنید، پرده بر چهره فطرت و بر چهره عقل نکشید، حضور صددرصد است و این حضور صددرصد در تمام مدّت تکلیف وجود دارد.

در قرآن شریف آیه‌ را از اوّل کلمه به کلمه مراجعه می‌کنیم تا مطلب روشن‌تر شود. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ». سؤال: شما یعنی من، ظَهر را به ظهر الرّوح معنی کردید و حال آنکه کمر، کمر جسم است، کمر روح نیست. می‌گوییم مراجعه به قرآن می‌کنیم. در قرآن شریف ظهر دو استعمال دارد: ظهر الرّوح و ظهر الجسم، ملاحظه کنید، ما اسشهاد به خود قرآن می‌کنیم. مثلاً «وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى‏ ظُهُورِهِمْ»، سوره انعام، آیه 31، گناهکاران گناهان خود را بر پشت‌های خود بار می‌کنند. گناه روی پشت و روی کمر می‌آید؟ گناه روی کمر می‌آید؟ «يَحْمِلُ أَسْفاراً»،[6] این حماری که «يَحْمِلُ أَسْفاراً»، حمار حمل اسفار می‌کند، اسفار جسمی است چون حمار جسم است، ولکن گناه چیست؟ گناه جسم است؟ «وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى‏ ظُهُورِهِمْ أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ»، ظَهر در این‌جا ظهر روح است، گناه برای روح است.

باری را که روح می‌کشد، بار ثواب را روح می‌کشد و بار گناه را روح می‌کشد. «وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى‏ ظُهُورِهِمْ»، آیا گناه را، آیا شرک را، آیا دروغ را، انسان به گردن و پشت می‌اندازد؟ پشت چه کاره است؟ گناه با پشت می‌شود؟ دروغ با پشت انجام می‌شود؟ کارهای دیگر، گناهان دیگر با پشت انجام می‌شود؟ خیر. این پشتِ جسم نیست، پشت روح است. روح پشتی دارد و بدنی دارد، پشت روح اصل روح است، گردن روح است، حیات روح است، زیربنای روح است، عمق روح است و گناهان و ثوابان بر عمق روح مقرّر است.

-‌ [سؤال]

-‌ خیر، چون جسم عامل است، ولکن گناه روی چه کسی به بار می‌شود؟ این کسانی که گناه را بر پشت‌های خود بار می‌کنند، آیا بر پشت‌های جسم گناه بار می‌شود؟ گناه عمل است، عمل به فرماندهی روح است، بنابراین گناه بر ظَهر روح بار می‌شود. و همچنین آیه سوم، سوره 94: «الَّذي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ»، «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ * وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ * الَّذي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ»،[7] آیا این ثِقل نبوّت، وزن نبوّت، سنگینی نبوت، کمر جسم پیغمبر را شکسته یا کمر روح را می‌شکند؟ نبوّت مقام است، عصمت است، علم است، طهارت است، زهد است، مراتب معنوی است. این خصایل و فضایل معنوی که سنگین شود، سنگینی فضایل معنوی بر جسم است؟ البته جسم تبع است، روح است. این ظهر روح است، یعنی کمر روح پیغمبر را دارد می‌شکند. خداوند کمک قرار داده، کمک چه کسی است؟ وزیر، علی است.

«أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ * وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ * الَّذي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ». کمر روح پیغمبر با آن مسئولیت علیا که در بالاترین قلّه مسئولیت جهانی است، اگر خداوند وزیری و کمکی و معاونی از برای رسول الله که در بُعد اوّل علی (ع) است و در ابعاد دیگر ائمّه هستند قرار نمی‌داد، طاقت پیامبر طاق می‌شد. «ظَهْرَكَ» در این‌جا ظهر روح است. و همچنین «فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ»،[8] این توبیخ اهل کتاب است که در آیه‌‌ای «نَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ»، «خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ».[9] اینکه تورات را توراتیان، انجیل را انجیلیان، پشت کمر انداختند، پشت کمر جسم انداختند؟ مگر تورات این‌جا است، انجیل این‌جا است، انسان دارد راه می‌رود و پشت انسان قرار گرفت، اشکال دارد؟ پس نباید راه برود؟ نه، «وَراءَ ظُهُورِهِمْ» یعنی وراء ظهر روح. ظهر روح چیست؟ وراء کمر روح. روح بدنی دارد و روح کمری دارد. بدن روح سایر جهات حسّاسه انسانیِ انسان است و کمر روح فطرت است، عقل است، عقل است، فطرت است، به اضافه علم است، حس است.

در بُعد اوّل فطرت است، در بُعد دوم عقل است، این‌ها ظهر ظهیر روح هستند، کمر روح هستند، صلب روح هستند، زیربنای روح هستند، با ترتیب، بعد علم است، بعد حس است. این سه، چهار مرحله مراحل ظَهری روح هستند، ولکن اظهر مراحل ظهری روح چیست؟ فطرت است. این تورات را توراتیان، انجیل را انجیلیان، قرآن را قرآنیان پشت فطرت انداختید، با بی‌فطرتی نگریستید یا ننگریستید. پشت عقل انداختید، با بی‌عقلی به قرآن نظر کردید یا توجّه نکردید. پس وراء ظهور بودن حکم خدا، وحی خدا، تورات خدا، انجیل خدا، قرآن خدا، پشت کمر انسان بودن، پشت کمر جسم نیست، پشت کمر روح است.

پس ظهر در آیه ذرّیه که «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»، ظهر را نمی‌توانیم بگوییم در ظهر جسم ظاهر است. مگر انسان که مرکّب از روح و جسم است روح او باید مغفول عنه باشد؟ روح که اظهر است. قوام انسانیت انسان بیشتر به روح است یا به جسم؟ به روح است. پس غذای روح، لباس روح، ظهر روح، ید روح، علم روح… و لذا امام باقر (ع) در این آیه مبارکه «وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ‏» می‌فرمایند: «مِمَّا عَلَّمْنَاهُمْ يَبُثُّونَ»،[10] رزق روح است. رزق روح است که از برای جسمانیان، از برای کسانی که توجه به روحانیت ندارند، این رزق روح است که مغفول است. رزق روح علم است، رزق روح تقوا است، رزق روح توجّه به عقل و تعقّل است، رزق روح اتّجاه وجه فطرت است، این‌ها رزق جسم گرفتند. «وَ مِمَّا عَلَّمْنَاهُمْ يَبُثُّونَ». یا «فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى‏ طَعامِهِ»،[11] شکموها خیال می‌کنند این طعام جسم است، خیر، «طَعامِهِ» ضمیر به انسان برمی‌گردد. انسانیتِ انسان فقط به جسم نیست که طعام جسم باشد، طعام روح مقدّم است، «أَيْ إِلَى عِلْمِهِ الَّذِي يَأْخُذُهُ عَمَّنْ يَأْخُذُهُ».[12]

بنابراین حیوانی و مادی نباید روی آیات فکر کرد، انسان باید بداند که دو بُعد دارد: بُعد روح و بُعد جسم و قرآن سازنده بُعد روح است قبل الجسم و سازنده بُعد جسم است قبل از روح. زیربنای سازمان تربیتی و تعلیمی و تزکیه‌ای قرآن روح انسان است، عقل انسان است، فطرت انسان است، علم انسان است، حس انسان است و زیربنا جسم انسان. چنانکه جسم انسان مریض باشد، بیمار باشد، روح هم مریض خواهد شد.

حالا در این‌جا از نظر ظهر که عرض کردیم، جمله دیگر «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ». ذرّیه در قرآن چهار استعمال دارد. ذرّیه یعنی ریز. ذرّیه ذر نیست، ذرّه نیست، ذرّیه یعنی ریز و این چهار استعمال در قرآن شریف دارد: یکی «مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ»[13] یعنی فرزندان. فرزندان انسان بُعد بَعدی و بعد تبعی هر انسانی هستند، چه انسان مذکّر و چه انسان مؤنّث، ولو بعد بزرگ می‌شوند ولی ذرّیه هستند، منشأ پدر و مادر است و این‌ها ذرّیه هستند. ریزه‌هایی هستند که از صلب پدر و از ترائب مادر منتشر می‌شوند و خلق می‌شوند و زندگی می‌کنند، پس این یک معنای ذرّیه است. بیّن است.

معنای دیگر ذرّیه «هم حال کونهم ذرّیّة»، «وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ»،[14] که قبلاً بحث کردیم، این‌جا اضافه شیء به نفس است. و نشانه‌‌ای بر توحید حق و بر عنایت و رحمت حق این است که «أَنَّا» ما، «حَمَلْنا» حمل کردیم، «ذُرِّيَّتَهُمْ»، ذرّیه این کفّار موجود زمان پیغمبر را که منکر هستند. ذرّیه موجودین زمان پیغمبر را در کشتی نوح حمل کردیم، خود آن‌ها نبودند، چطور ذرّیه آن‌ها باشند؟ خود آن‌ها نبودند تا چه رسد فرزند داشته باشند، پس «ذُرِّيَّتَهُمْ» «حال کونهم ذرّیّة»، در حالی که در اصلاب پدران و در ارحام مادران بودند و هیچ چیزی پیدا نبود، آن‌ها را حمل کردیم در «الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ»، و این خیلی رحمت است. یک مرتبه خداوند انسان زنده باشعور و مکلّف را حمل می‌کند، رحمت است، یک مرتبه است خیر، انسانی که انسان نیست شعور ندارد، حتی نطفه نیست، ذرّیه است، در کمر پدر است، در کمر مادر است، این لایعقل لایشعر لا و لا و لا را که در اصل کمر پدر و رحم مادر است، ترائب مادر است، این را با حمل پدر حمل می‌کند، با حمل مادر حمل می‌کند. این از باب إنعام است.

پس «ذُرِّيَّتَهُمْ» در این‌جا اضافه شیء به نفس است و دلیل آن آیه دیگر است که «إِنَّا لَمَّا طَغَى الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَةِ».[15] «يفسّر بعضه بعضاً». ما را، شما را، شما موجودین زمان پیغمبر را، شما را در کشتی نوح حمل کرد، شمایی نبود. شما را در حالی که در اصلاب پدران و ترائب مادران بودید حمل کرد. این بُعد دوم. بُعد سوم، بعد سوم شبیه به بعد اوّل است، چون بعد اوّل یعنی بعض از کل. ذرّیه ما انسان‌ها از مردان و زنان یعنی فرزندان ما، جدا است. ولکن بُعد سوم یعنی از صلب روح که عقل است، خداوند صلب الصّلب را که فطرت است اخذ کرد، «ذُرِّيَّتَهُمْ». احتمال سوم این است که «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»، ظهور چیست؟ ظهورِ ارواح است. ظهر روح، حقیقت روح، بنیاد روح انسان قبل از فطرت چیست؟ عقل است، پس ظَهر است یا عقل است. ذرّیه را از ظهر روح، از عقل اخذ کرد. اخذ جدا کردن نیست، التحام است، ضمیمه کردن است، إشهاد است، علم حضور است که هر دو یکدیگر را بشناسند.

حالا، در این‌جا «ذُرِّيَّتَهُمْ» چیست؟ اضافه بعض به کل. کل چیست؟ کل روح و عقل انسان است، این روح و عقل انسان که زیربنای فطرت دارد، فطرت، عقل، روح، این مجموع. از این مجموع که «ذُرِّيَّتَهُمْ»، «هُمْ» کیست؟ «هُمْ» انسان است در مجموع روح با عقل و با فطرت. این انسان که دارای سه بُعد است، یک بُعد کل است که کل روح است و دو بُعد جزء است که زیربنا است، که عقل است، که فطرت است، «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ»، «ظُهُورِهِمْ» یعنی اصل انسان، نه از روح انسان فقط، «ذُرِّيَّتَهُمْ»، یعنی چه؟ یعنی بعض. بعض از «هُمْ» را. «هُمْ» انسان روح است، انسان عقل است، انسان فطرت است، بعض را گرفت. انسان روح را گرفت؟ خیر. انسان عقل را گرفت؟ خیر. انسان فطرت را گرفت. انسان فطرت را گرفت و بیرون کرد؟ خیر. گرفت و اعدام کرد؟ خیر. گرفت و ایجاد کرد؟ خیر. جدا کرد؟ خیر. چشم انسان فطرت را باز کرد و چشم انسان عقل را باز کرد.

«وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ»، «هُمْ» کیست؟ «هُمْ» انسان عقل است، «هُمْ» انسان فطرت در بُعد اصلی است، «هُمْ» انسان علم است در بُعد فرعی، «هُمْ» انسان حس است در بُعد فرعی. حالا در بُعد اصلی، در بُعد اصلی «هُمْ» بدن نیست، «هُمْ» انسان نبات نیست، «هُمْ» انسان حیوان نیست، «هُمْ» انسان «هُمْ» است که انسانِ روحِ انسانی با عقل انسانی و فطرت انسانی است. «أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ»، یعنی فطرت که بود، عقل که بود و در روح حضور داشتند، عقل صلب روح بود و فطرت صلب قوی‌تر بود، با هم بودند، ولی از هم جدا بودند. فطرت ناظر به عقل نبود، عقل ناظر به فطرت نبود، روح انسان نظر حتمی مندغم نسبت به عقل و فطرت نداشت. «أَشْهَدَهُمْ»، چشم آن‌ها را باز کرد.

-‌ این قبل از خلق فطرت است؟

-‌ بعد از فطرت.

-‌ موقعی که جدا بودند.

-‌ بعد از فطرت، جدا بودند که عقل نبود. وقتی که عقل وجود دارد، فطرت بود، عقل وجود دارد. حالا این فطرت که بود و این عقل که وجود دارد، فطرت که بود مسئولیت نداشت، چشم تکلیف نداشت، عقل بلافطرت هم که وجود نداشت. ولکن عقل و فطرت که بودند، فطرت که بود، عقل هم ایجاد شد، «إِذْ» زمان عقل است. «إِذْ أَخَذَ» یعنی وقتی که عقل آمد، تکلیف آمد، این تکلیف بر مبنای عقل کافی نبود، تکلیف بر مبنای فطرت قبل از خلقت عقل کافی نبود، تکلیف هر دوی جدا از هم کافی نبود. بلکه «أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ» آگاه کرد، چشم آن‌ها را باز کرد، «أَنْفُسِهِمْ». نفس انسان که نفس عقل است دیدِ فطرت باز کرد، نفس انسان که نفس فطرت است دید عقل باز کرد، عقل به دیدگاه فطرت، فطرت به دیدگاه عقل، وزیر به دیدن معاون، معاون به دیدن وزیر.

وزیر که فطرت انسان است موظّف بود به دیدن عقل برود و عقل که معاون است به دیدن وزیر باید برود، بنابراین تکمیل شد حجت ربانیه. این تعبیر قرآنی که «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ»، ‏«هُمْ» کیست؟ انسان است. «هُمْ» در بُعد عقل و فطرت انسان است، «هُمْ» فطرت را «أَشْهَدَهُمْ علی هُمِ» عقل، «هُم» عقل را «أَشهَدَ عَلَی هُم» فطرت. این در اصل. در فرع، «هُمْ» علم را کسی که عالم است، «هُمْ» علم را «أَشهَدَ»، احضار کرد و دید او را باز کرد، «هُمْ» علم نسبت به عقل و فطرت، «هُمْ» حس نسبت به عقل و فطرت. بنابراین سراپای وجود انسان مسئولیت شد. مسئولیت فطری با دیدن عقل، با دیدی که به عقل می‌رسد، مسئولیت عقلی با دید عقل به فطرت، مسئولیت علمی: علم را از اشتباهات بیرون آوردن، علم را بر مبنای فطرت و عقل، مسئولیت حسی: حس را بر مبنای فطرت. بنابراین عقل انسان، حس انسان، علم انسان، فکر انسان، لبّ انسان، صدر انسان، فؤاد انسان، قلب انسان، تمام، إشهاد شد، حضور، حضور با اطلاع.

یعنی در محضر احتجاج خداوند چشم این‌ها را به روی هم باز کرد تا احتجاج کامل باشد. بنابراین تعبیر آیه از نظر تعبیر، تعبیر ساده است، از نظر تعبیر بالغ است، ما باید بلوغ فکری و بلوغ عقلی پیدا کنیم تا معنی مطلب را بفهمیم. «وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ» که چه؟ «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ»، «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» در زمانی که فطرت خلق شد و عقل نبود نیست، فایده ندارد. «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» اگر عقل باشد و فطرت نباشد نیست، «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» اگر عقل و فطرت باشد، إشهاد نباشد نیست، اشهاد مرحله سوم است که دید عقل را به سوی فطرت «هُمْ» است، دید فطرت را به سوی عقل «هُمْ» است، دید عقل و فطرت را به سوی علم و حس «هُمْ» است، دید علم و حس را به سوی عقل و فطرت «هُمْ» است. «هُمْ» و «هُمْ» و«هُمْ» و «هُمْ»، ارکان اربعه «هُمْ» انسان که دو بُعد اوّل بُعد اصلی است و دو بُعد بَعدی بُعد فرعی است، بُعد حس بُعد فرعی است، ممکن است حس نداشته باشد.

علم نداشته باشد، حس نداشته باشد، ولی تکلیف دارد، چرا؟ برای اینکه فطرت وجود دارد و عقل وجود دارد، «وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ» یعنی «أحضرهم»، «أَشْهَدَهُمْ» یعنی «أحضرهم». حاضر نبود، نه وجود نبود، نه فطرت نبود، نه عقل نبود. فطرت بود، توجّه به عقل نبود، عقل بود توجّه به فطرت نبود. «أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»[16] اضافه توجّه است، اینکه به مسلمان‌ها امر می‌کند، یک توجّه اصلی داریم و یک توجّه شرعی داریم. توجّه اصلی این است که عقل باید ناظر به فطرت باشد و فطرت باید ناظر به عقل باشد، این توجّه اصلی است. کافر باشد، مشرک باشد، ملحد باشد، یهود باشد، نصاری باشد. ولکن توجه دوم در آیه، فطرت است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» که مراتب راقیه و مراتب عالیه خواهد بود. تتمّه مطلب که باز بحث دارد آن مقدار که وقت داریم عرض می‌کنیم.

-‌ می‌توانیم میانگین زمانی برای آن مشخص کنیم؟

-‌ زمان، زمان تکلیف است.

-‌ پس همان ده سالگی می‌شود.

-‌ بله. ده سالگی در بُعد تکالیف عقلی، نُه سالگی در بُعد حجاب دختر، سیزده سالگی در بُعد صوم.

– و همین إشهاد هم…

-‌ اشهاد بله. اشهاد در سنّ ده سالگی معمولاً البته، ممکن است کسی در سنّ پانزده سالگی هم عاقل نباشد، ممکن است کسی مثل علامه حلّی در سن هشت سالگی مجتهد شود. به طور معمول و به طور اکثری در سن ده سالگی اشهاد است. پس این «أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ» در یک زمان نیست، در زمان‌هایی است که انسان به حد عقل برسد، ده سال، قبل از ده سال، بعد از ده سال، تا چهل سال، دیوانه‌ای بعد از چهل سال، در هر وقتی که انسان به عقل رسید، خدا این کار را انجام می‌دهد. خدا سه کار انجام می‌دهد: یک کار خلق فطرت در موقع خلق روح است، کار دوم خلق عقل است بعداً، کار سوم اشهاد است. «وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى»، «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى»، «قالُوا بَلى» اینکه در روایت دارد «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَة»[17] همین است. «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتَّى يَكُونَ أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ» همین است که برخی روایات را برای فردا و پس فردا عرض خواهیم کرد. روایات متناقضی در کار است که قسمتی از روایات عالم ذرّ قبل از خلقت قائل است که قابل قبول نیست و قسمتی عالم ذرّیه است، همان‌طور که ما از آیه مبارکه‌ می‌فهمیم.

«أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ»،[18] سؤال: یوم القیامة چه زمانی است؟ آیا احتجاج و سؤال فقط در یوم القیامة است یا در یوم البرزخ هم هست؟ پس چرا یوم القیامة فرمود؟

– [سؤال]

– بله، درست است، جواب این است. پس قیامت دو قیامت است: یک قیامت فردی است و یک قیامت جمعی است. پس «أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ» یعنی بعد الموت. بعد الموت شما عذر ندارید، منتها بعد الموت «من مات فقد قامت قيامته» قیامت شخصی است و یوم القیامة قیامت کلّی است، این اوّلاً. ثانیاً: عمق این «أَنْ تَقُولُوا» و صددرصد آن و بروز کلّی آن چه زمانی خواهد بود؟ یوم القیامة. کما اینکه ثواب و جزا هم هست. ثواب کلّی و جزای کلّی صددرصد یوم القیامة است، عذر کلّی هم یوم القیامة است، احتجاج کلّی یوم القیامة است و منافات ندارد که یوم البرزخ بعد الموت الی یوم القیامة هم احتیاج باشد، هم جزا باشد، هم مسائله باشد.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. اعراف، آیات 172 و 173.

[2]. طه، آیه 114.

[3]. انعام، آیه 149.

[4]. روم، آیه 30.

[5]. همان.

[6]. جمعه، آیه 5.

[7]. شرح، آیات 1 تا 3.

[8]. آل‌عمران، آیه 187.

[9]. انعام، آیه 94.

[10]. بحار الأنوار، ج 2، ص 21.

[11]. عبس، آیه 24.

[12]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏18، ص 149؛ الكافی، ج ‏1، ص 50 (با اندک تفاوت).

[13]. انعام، آیه 87.

[14]. یس، آیه 41.

[15]. حاقه، آیه 11.

[16]. روم، آیه 30.

[17]. عوالی اللئالی ج ‏1، ص 35.

[18]. اعراف، آیه 172.