«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1] فطرت دین قیّم حنیف است، هم به عنوان ذیالمقدمه با توجه وجوه درونی و برونی به فطرت، تا احکام فطرت را دریافت کند و هم ذیالمقدمه است برای اینکه مقدمه معصومهای برای وصول به شریعة الله است. پس در فطرت که دین الله است، دو مطلب جمع است که هر دو مطلب دین است، هم فطرت دین حنیف است به عنوان ذیالمقدمه تمام توجهات انسان، برای به دست آوردن احکام فطرت و هم دین حنیف معصوم است به عنوان مقدمه معصومه. «و الفطرة معصومةٌ علی کونها ذی مقدّمة و مقدّمة للشّرعة المقدّسة الإلهیة الّتی تفصّل أحکام الفطرة».
ما به وجه فطرت رسیدیم، با توجه عقل و ملحقات عقل و با توجه به حس و بالاخره با توجه نفس انسانیه، چه از لحاظ وسائل درونی و چه وسائل برونی، ما به وجه فطرت رسیدیم. «الآن ننظر نظرةً صافیةً وافیةً حنیفةً خلیصةً عن الغبارات إلی وجه الفطرة حتّی نسلک إلی وجه الشّرعة الرّبانیة نظراً اجمالیاً إلی وجه الفطرة». از احکام اوّلیه فطرت حبّ کمال مطلق است و چنانچه قبلاً عرض شد و باز هم بحث میشود، در احکام حقیقیه فطریه هرگز اختلافی نیست، اما در احکام عقل، احکام حس، احکام علم، احکام منطق اختلاف است. «فالحسّ الإنسانی و علمه و عقله و ما إلی ذلک ممّا یجده الإنسان منطقیّاً أو فلسفیّاً أو حسّیاً أو علیماً إذا تبنّي الفطرة الأصیلة الحقیقیّة دون ما تخلّف فلا تخلّف أیضاً فی العلم و العقل و المنطق و الحسّ و ما إلی ذلک» در این شکی نیست.
اختلافاتی که عقلاء در مسائل عقلی دارند، منطقیّین نیز، علماء نیز، حسیین نیز در مسائل مربوطه به حس یا عقل فلسفی و یا منطق و یا علم دارند، این اختلافات به حساب تخلّف از حکم فطرت است در بعد اوّل و تخلّف از حکم شریعت است در بعد دوم. «هنا نقطةٌ أولی و نقطةٌ أخیرة و نقاطاً فیما بین، النّطقة الأولی دین الفطرة المعصومة و النّقطة الأخیرة شرعة الله سبحانه و تعالی المعصومة و بینهما عوانٌ متوسّطات العقل و العلم و الحسّ و ما إلی ذلک من إداراکاتٍ جانبیّةٍ وسطانیة» در این مثلث آنکه باید کار کند عبارت از عقل انسان است، با کمکهایی که از حس و علم و جهات دیگر میگیرد، اجمال احکام ثابته معصومه را با دستی از فطرت میگیرد که این دست اجمالی است و با دستی هم بر مبنای فطرت از شریعت حقّه معصومه حنیفه ربّانیه میگیرد، برای تفسیر احکام اجمالی فطرت.
اگر «كِلْتَا يَدَيْهِ يَمِينٌ» بود، اگر عقل با دو دستی که با یک دست از فطرت میگیرد، اجمالاً درست میگرفت و با دست دیگر که از شریعت میگیرد، اجمالاً درست میگرفت، هیچگونه خطایی در این بین نه عقلاً و نه علماً و نه حساً هرگز نبود. خطاهایی که برای مکلّفان و انسانها حاصل میگردد، به حساب خطای فطرت نیست و به حساب خطای شریعت نیست، خطای دریافت است. عقل درست عقل نمیکند. «علی العقل أن یعقل و یأخُذ تماماً، إذا یأخُذ تماماً کاملاً شاملاً الأحکام الفطریة المعصومة ثمّ یواجه شرعة الله سبحانه و تعاله بالوجه الحنیف للفطرة هنا قمّة الحجّة المعصومة الرّبّانیة». برای معصومین چنین مطلبی وجود دارد؛ چون معصومین اضافه بر آنکه عقل آنها معصوم است، مانند دیگران و بالاتر و شریعت که خود نیز برای همگان معصوم است، اما عقل آنها نیز و علم آنها نیز و حس آنها نیز و فکر آنها نیز معصوم است، مثلّثی از معصوم.
چون هندسه وجودی معصومین مثلثی از عصمت است، نقطه اولی و نقطه اخیره و نقطه بینهما که نقطه عوان است، از این جهت همانطور که دین فطرت از نظر اجمال خطا ندارد، دریافت از آن بیخطا است. و همانطور که دین شریعت خطا ندارد، انعطاف به دین شریعت بر مبنای فطرت، تفصیل شریعت نسبت به فطرت و اجمال فطرت نسبت به شریعت، در اینجا خطا نیست. «و فی هذا المثلّث إنّما النّقطة العوان، النّقطة الوسیطة نقطة العقل و ما إلی ذلک من نقاط متأیّد عقل إذا لم تکن معصومةً فالإنسان یخطأ و لکن یقلّ و یقلّ و یقلّ الخطأ کثیراً و کثیراً و کثیراً إذا کانت اعتماد الإنسان عقلاً علی الفطرة و عقلاً بالنّسبة للشّرعة اعتماداً وثیقاً عریقاً متیناً مکیناً کاملاً علی طول الخطّ».
کسانی که عقل دارند، علم دارند، حس دارند، ادراک دارند، اما مبنای علوم اسلامی آنها غیر از شریعة الله است که از نظر تفصیل، متمثّل در کتاب الله است و از لحاظ اجمال غیر از «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» است، هر دو نقطه معصوم را رها کردند. یا نقطه معصوم اولی را که نقطه فطرت است، رها نکردند، اما به شریعة الله نرسیدند، بحث بسیار عمیق و عظیم است. خطایی که در غیر معصومین است، دو گونه است و دو گانه است: یک خطایی که میشود بسیار کم گردد؛ چون اعتماد عقل انسان، فکر انسان و ادراک و تفکّر انسان از نظر اجمالی به عمق فطرت است و از نظر تفصیلی به عمق شریعت است که قرآن است، خطا در اینجا بسیار کم است. اما اگر نظر به عمق فطرت نشود و نیز نظر به عمق شریعت که قرآن است، نشود، در سه زاویه مثلث خطا است، ولو عقل ابوعلی سینا باشد، عقل افلاطون باشد، عقل ارسطاطالیس باشد، هر کسی باشد.
و اگر چنانچه اولاً اعتماد در دین اجمالی فطرت است، اما از نظر متوجه کردن وجه فطرت به دین شریعت، به دین شریعت درست توجه نکرده است، به اقوال و روایات و شهرتها و اجماعات و خیالات و غیره توجه کرده، به قرآن توجه نکرده است. در اینجا خطا کمتر است، اما باز هست. از نظر احکام اجمالی فطرت خطا نیست، اما از نظر احکام تفصیلی خطا است؛ چون وجه فطرت را متوجه به وجه دین که عبارت از قرآن است، نکرده است. و اگر کسی به عکس، صحیحاً به وجه فطرت توجه نکند، اما توجه به وجه دین که قرآن است، بکند، درست است که خطای او کمتر است، ولی باز خطای مقصر دارد، چون «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً». هم باید به وجه فطرت توجه کرد، هم به وجه دین. پس بین این سه جهت: فطرت، وجه فطرت، وجه عقل، وجه دین. اگر با وجه عقل صحیحاً به وجه فطرت توجه گردد و وجه فطرت به وسیله عقل، به وجه دین در بعد کتاب الله متوجه گردد، «قلّت الأخطاء و قلّت و قلّت کثیراً و کثیراً». ما این را میخواهیم.
بحث بعدی، احکام فطرت. «من الأحکام الأوّلیة الأصلیة الفطریة لکلّ إنسان و لکلّ من هو مفطورٌ علی فطرة الإنسان حبّ الکمال المطلق اللّانهائی» این حب است، حبها مختلف است، گاهی اوقات انسان گمان میکند محالی ممکن است و موجود است، دوست دارد، بعد معلوم میشود محال است یا معلوم میشود ممکن است، اما نیست یا برای او نیست، این حب از بین میرود. گاهی اوقات انسان موجودی را دوست دارد که این موجود کمال مطلق نیست، اما این دوستی هم دوستی مطلق نیست و گاهی اوقات یک کمال مطلق لا نهایی «غنیً مطلقةً لا نهائیةً لا محدودةً من حیث مثلّث الحیاة و العلم و القدرة اللّانهائیة بصورة مطلقة» این از محبوبات ذاتیه و فطریه انسان است.
در اینجا دو دست عقل و فطرت با هم همدست و همداستان میگردند، بعد متوجه به یمین شریعت میشوند و با توجه دو وجه فطرت و عقل به وجه اصیل شریعت، اینجا دین الله برای انسان بر حسب آنچه جدیت کرده و فعالیت و دقت نموده است، کامل و کاملتر و کاملتر میشود. مقداری از بحثی که در کتاب آمده، میخوانیم تا یک مقدار بیشتر وارد جریان شویم. الصّحیفة مائة و الثّمانی و ستّون: «حبّ الكمال المطلق. إنّ الإنسان أيّاً كان يحبّ الكمال المطلق الّذي لا حدّ له» این مطلب اول. «و لأنّه لا يجده في نفسه» این حبّ کمال مطلق در مثلّثی احتمال دارد و هر مثلّثی هم مثلثی دارد. «يحبّ الكمال المطلق» حبّاً ذاتیاً لا حِوَل عنه و لا فتور فیه و لا فطور اطلاقاً». حبها فرق میکند، گاهی اوقات انسان به چیزی حب دارد، بعد بغض دارد. حب دارد، ولی میداند که نمیشود، ولی گاهی نه، هر چه انسان در این حب جلو رود، عقل او بیشتر شود، زندگی او کاملتر شود و بهتر گردد، این حب قویتر میشود. این دلیل بر ثبات و واقعیت این حب است.
حب کمال مطلق، این کمال مطلق باید باشد تا حب آن ذاتی و عریق باشد. «إمّا الکمال المطلق فیّ أنا المحبّ أو فی عالمی أو فی عالمٍ ثالث» یا عالم شخص من، یا عالم مادّه محدود یا عالم ماوراء مادّه، از این سه خارج نیست. من در خودم کمال مطلق را نمیبینم، من محدود هستم، روح من محدود است، جسم من محدود است و چون در خود کمال مطلق را نمیبینم و نمییابم، میدوم که پیدا کنم، سعی میکنم. «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ»[2] برای رسیدن به این کمال مطلق، کدح و جدیت دارم. این رسیدن، رسیدن خودم یا در عالم مادّی خودم یا در عالم دیگر. رسیدن کمال مطلق در خودم، غلط، اوّلاً اکنون وجود ندارد، چون محدود هستم. ثانیاً «لا یمکن أن أحصل علی الکمال المطلق فی نفسی لأنّ هذا إحساسٌ و الکمال المطلق غنیً مطلقةً و الغنی المطلقة لا تحدث» ازلیت دارد. امکان ندارد ازلیتی در این عالم نباشد. معنی بیآغازی در عالم نبودن اصل عالم است، این عالم قسمی آغاز دارد و قسمی بیآغاز است، اگر همه آغاز داشته باشند و بیآغازی نباشد، پس همه بدون علت هستند. و اگر همه بیآغاز باشند که دروغ است، همه ما آغاز و ابتدا داریم.
پس این حبّ کمال مطلق در خود من، در دو بعد در خود من وجود ندارد، بعد اوّل: بالفعل نیست، محدود است و لذا الآن میدوم. بعد دوم: من بدوم که کمال مطلق، حیات مطلقه، علم مطلق، قدرت مطلق را ایجاد کنم؟ این از ممکنات نیست. «الغنی المطلقة و الکمال المطلق بین ثلاث احتمالاً: ممکن، واجب، مستحیل. لیس الممکن ممکناً» در کمال مطلق امکان معنا ندارد، موجود ممکن، ممکنی است که میشود باشد و میشود نباشد و اگر وجود پیدا کرد، ایجاد شده است، ایجاد شده حادث است، کمال مطلق حادث نیست. حادث موجود نیازمند است، کمال مطلق بینیاز مطلق است، چگونه بینیاز مطلق نیازمند است که کسی به او وجود دهد؟ و اگر نیاز دارد کسی به او وجود دهد، پس این کمال مطلق نیست، کمال مطلق آن کسی است که به او وجود داده است.
بنابراین این کمال مطلق نه فعلاً در من است و نه من میتوانم در خود تحصیل کنم. وجوب آن در من نیست، امتناع آن هست، امکان آن هم نیست. کمال مطلق وجوباً در من نیست، امکان آن نیست؛ چون امکان حدوث است. استحاله آن هست، مستحیل است کمال مطلق در من باشد؛ چون مستحیل است مطلق ایجاد گردد، مستحیل است غنی مطلق، فقیر مطلق گردد و نیازمند به موجد و محدث باشد. بحث بسیار عمیق است و سابقهایی دارد، البته سابقه مرکّز اینچنینی ندارد، کمکم بحث میکنیم.
«إنّ الإنسان أيّاً كان يحبّ الكمال المطلق الّذي لا حدّ له، و لأنّه لا يجده في نفسه»[3] لا بالفعل و لا شأناً «فهو دائب السّعي» لا دائم السّعی» دأب با دوام فراق دارد، «دائب یعنی دواماً فیه کدٌّ و فیه جدٌّ و فیه دأبٌ، دائب السّعی کادحٌ». «فهو دائب السّعي و الجدّ للوصول إليه»؛ «وصول إلیه» در کجا؟ در خودش که نمیشود، در عالم خارج از خودش که مادّی است، آن هم مثل خودش است. پس وصول به این کمال مطلقی که نه خودش است و نه مانند خودش، پس باید مجرّد از عالم باشد. «دون أيّة وقفةٍ في جدّه و سعيه»[4] ممکن است کمال مطلق را در پول، جمال، ریاست و غیره اشتباه کند، ولی به دنبال آن میدود، هر گاه فهمید این نیست، به جای دیگری میرود.
«و لأنّ هذا الكون كلّه محدودٌ و ناقصٌ» «فیّ شخصیاً و فیّ نوعیاً» تفاوتی ندارد. «و كلّه فقيرٌ مفتاق فلا يجد بغيته الأصيلة فيه» لا شخصیاً و لا نوعیاً، چون این عالم محدود است، لا محدود در محدود نمیگنجد، لا محدود، محدود نمیشود، محدود هم لامحدود نمیگردد. «لأنّ بین المحدود و اللّامحدود تباینٌ کلّی و لا ینتقل المتباین إلی المتباین و لا ینتقل المناقب إلی المناقب، لا ینتقل المحدود إلی اللّامحدود، المحدود حادث لا یصبح قدیماً أزلیاً و اللّامحدود أزلیٌّ قدیمٌ لا یصبح حادثاً». «فلا يجد بغيته الأصيلة فيه و هو متأكدٌّ أن ليس يجدها فيه على أيّة حال فلو لا أنّ هناك في الكون كمالاً مطلقاً و هو لا يجده بتّاً في هذا الكون، فكيف لا تخمد نار حبّه و تفؤّد فؤاده للوصول إليه فلا فتور للفطرة في حبّ الكمال المطلق».[5]
اگر انسان یک چیزی را دوست دارد و واقعاً دوست دارد، اما اگر بداند قطعاً نیست و نخواهد بود، باز هم دوست دارد؟ اگر انسان اشتباهاً متناقضین را دوست دارد، وقتی فهمید محال است و متناقضین است، پس دوست یعنی چه؟ آن هم دوستی حقیقی. زندگی انسان با علم و با عقل و با منطق و با حس میگذرد، عقلی که من پذیرفتم، علمی که پذیرفتم، منطقی که پذیرفتم، حسی که پذیرفتم. اینها را میپذیرم، با اینکه نقض میشود. «مع أنّها کلّها منقوض أو متکامل» اصلاً حیات انسان این است، حیات انسان دو شاخه دارد: یک شاخه قابل خطا و یک شاخه بیخطا. انسان در آن بعد قابل خطا ارتکان میکند، اعتماد میکند. علم انیشتین به اینجا رسیده و عمل میشود، بعد بالاتر رفت و بعد دیگری نقض کرد. حس همچنین است، عقل همچنین، علم همچنین، فکر همچنین، فلسفه همچنین. من به آنچه حاضراً مرا قانع میکند، اعتماد میکنم، تا چه رسد به آنچه حاضراً و غایباً و همیشه همه به آن اعتماد میکنند.
حجت الهی یعنی چه؟ حجت الهیه عبارت از آن است که انسان را قانع میکند و قناعت دو گونه است، چطور بشر در امور زندگیساز و زندگیپرداز از نظر عقلی، علمی و حسی قانع میشود، بنا میکند و بعد معلوم میشود غلط است. اما از نظر حکم فطری که هیچگاه خراب شدنی نیست، کم و زیاد شدنی نیست، از بین رفتنی نیست، این حجت نباشد؟ این امکان ندارد. «إنّه قطعاً و بيقين يحبّ الكمال المطلق و هو لا يجده قطعاً و يقيناً في هذا الكون المحسوس و كلّه محدود فليكن ذلك الكائن اللّامحدود موجوداً وراء الحسّ و المادّة». «إمّا موجودٌ فی الحسّ و المادّة و لم یکن، لا فیّ شخصیاً و لا فی العالم محدود بصورة عامّة و إمّا موجودٌ وراء الحسّ و المادّة و هذه البغیة الأولی و الأخیرة لحبّ الإنسان للکمال المطلق و هو الله». «فليكن ذلك الكائن اللّامحدود موجوداً وراء الحسّ و المادّة و هو يحدّد الحدود، و يفيض على المحدود الفقير الفقير في ذاته على أيّة حال، و هذه هي فطرة المعرفة و دين المعرفة للّه» با این وجه توجه کنید به خداشناسی در بعد شریعة الله بر محور کتاب اوّلاً و بر محور سنّت، ثانیاً. که اینجا انسان میتواند روشن شود.
«و هذه ضابطةٌ ساريةٌ قاطعةٌ أنّ واقع الحبّ يقتضي واقع المحبوب» اگر شما یک زیبایی را دوست دارید با این گمان که هست، بعد فهمیدید نیست، بعد فهمیدید نمیشود باشد و محال است، باز هم او را دوست دارید؟ شما جمال زیبای کمال مطلق را دوست دارید، در هر زمانی، در هر مکانی، در هر وضعی، در هر حالی، در هر بعدی از ابعاد و هر چه جلو میروید، نه اینکه مییابید که نیست و نه آنکه احتمال میدهید که نباشد، بلکه قطع شما بیشتر میشود که او هست، باز هم احتمال میدهید نباشد؟ اگر محبوب انسان که در بعد اوّل کامل مطلق و کمال مطلق است، نباشد، پس زندگی انسان کلّاً نباشد، اگر بنا است انسان نتواند به این حبّ کمال مطلق ارتکان و اعتماد و احتجاج کند، با اینکه همه در آن اتّفاق دارند و تخلّف و اختلافی در آن نیست، پس به سایر عقلیات و حسّیات و علمیات همچنین.
«و هذه ضابطةٌ ساريةٌ قاطعةٌ أنّ واقع الحبّ يقتضي واقع المحبوب إلّا حبّاً خاطئاً بتخيّل وجود المحبوب أو إمكانيته» گمان میکنم هست یا امکان دارد «فإذا تأكّد من استحالة المحبوب زال حبّه إذ لا يعقل حبّ المستحيل» نمیشود این محبوب مطلق ما ممکن باشد. سه بعد است: یا ممکن است یا واجب یا محال. محبوب کمال مطلق که محبوب ذاتی و فطری انسان است، نمیشود ممکن باشد، چه موجود باشد و چه بعد موجود شود، چرا؟ این ازلیت است. قاعده غنای مطلق و کمال مطلق ازلیت است، حدوث نیازمندی است. اگر این محبوب شما، محبوب کمال مطلق شما هیچ نیازی ندارد، تماماً غنی است، تماماً کمال است، پس بنابراین از دو حال خارج نیست: یک حال حتمی و یک حال غلط. حال حتمی وجوب الوجود است، حتماً هست. حال غلط، استحالة الوجود است، مستحیل است که استحاله وجود باشد؛ چون مستحیل است تمام فطرتها این نقش ذاتی حبّ کمال مطلق را دارند و مستحیل است که ممکن باشد، ممکن نیست. امکان در اینجا اصلاً معنا ندارد و اگر بخواهد معنا داشته باشد، وجوب است و بعد الوجوب هم بگویید مستحیل. چطور عقل شما، علم شما، حس شما، چیزهایی که بعداً نقض میشود، دوست دارید، بنای زندگی را بر آن میگذارید، قبول میکنید و برای شما حجت است. اما چیزی که همیشه به آن عشق و علاقه میورزید و همیشه دنبال آن میدوید که به آن برسید، بگویید این محال است. بعد از محال، ممکن هم نمیتوانید بگویید، پس واجب الوجود است.
«و الإنسان المحبّ للكمال المطلق اللّامحدود حين يتأكّد أنّه مستحيلٌ في الكون المادّي، نراه لا يزول حبّه و لا يزال محبّاً كما كان، و هذا يكشف عن واقع المحبوب وراء عالم المادّة دون جدالٍ و لا هوادة و لأنّ الكمال المطلق يقتضي كأصول صفاته الذّاتية» این پلّه دوم است. کمال مطلق صفاتی دارد، یک صفات ذاتی است و یک صفات فعلی. «الصّفات الذّاتیة للکامل المطلق الصّفات الأوّلیّ الأصلیّ الأزلیّ الکامل مطلقاً للکمال المطلق عبارةٌ عن الحیاة اللّامحدودة و العلم اللّامحدود و القدرة اللّامحدودة فهذه هی قدوةٌ ثانیةٌ فی هذا الحکم الفطری». «و لأنّ الكمال المطلق يقتضي كأصول صفاته الذّاتية، الحياة السّرمدية»[6] سرمدیه یعنی: «لا أوّل لها و لا آخر لها». «و العلم غير المحدود المطلق عن كلّ حدٍّ و حدودٍ و القدرة اللّامحدودة بحدود، فهذه الثّلاث أيضاً محبوبة فطرية لأنّها من لزامات الكمال المطلق، كما أنّ الحياة السّرمدية هي محطّ العلم و القدرة اللّانهائية ثمّ و كلّ واحدةٍ منها محبوبةٌ فطريةً ذاتيةً، فلا تجد من النّاس أحداً إلّا و يحبّ هذه الثّلاث حبّاً دائباً لا فتور فيه و لا فطور». فتور: سستی نیست، فطور: از بین رفتنی نیست.
– پس این کون هم باید محبوب انسان باشد.
– چون حب دو گونه است، ما یک حبّ محدود داریم و یک حب لا محدود، کون حبّ محدود است، ولکن حبّ اصلی انسان حبّ لامحدود است.
– به عنوان آیه البته.
– به عنوان آیه بله. ولی آنکه حبّ اصلی و لایزول است، انسان پول میخواهد، به صد میلیارد رسیده، ولی باز هم میخواهد، تمام دنیا را هم داشته باشد، باز هم میخواهد. او اشتباه کرده، گمان کرده کمال مطلق پول است، پس کمال مطلق میخواهد. همه انسانها کمال مطلق میخواهند، ولکن کمال مطلق را در مادّیات اشتباه میکنند. در مادّیات غرق میشوند، «يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا».[7] «ثمّ و كلّ واحدةٍ منها محبوبةٌ فطريةً ذاتيةً، فلا تجد من النّاس أحداً إلّا و يحبّ هذه الثّلاث حبّاً دائباً لا فتور فيه و لا فطور و لأنّه لا يجدها في هذا الكون المحسوس المحدود و هو متأكّد أنّها مستحيلة الوجود له و لسواه من كائنٍ محدود» نمیشود این کمال مطلق برای من یا برای غیر من وجود پیدا کند؛ چون این حدوث است و حدوث برای او نیست، ازلی است. «و مع ذلك لا تفتر فطرته في حبّها ذاتيةً فلتكن موجودةً لمحبوبه الأوّل» همانطور که محبوب اوّل از ذوات ما و ذوات کائنات ممکنه، منفصل الوجود است، همچنین کمالات ذاتی او که حیات مطلقه و علم مطلق و قدرت مطلق است، آنها هم مربوط به او است، مربوط به دیگری نخواهد بود. چون این دو ملازم با یکدیگر هستند. «أزلیة الذّات، أزلیة الصّفات الذّاتیة». امکان ندارد صفات ذاتی ازلیه برای غیر ازلیه باشد و نمیشود ازلی خالی از صفات ذاتی ازلی باشد، کمال مطلق نخواهد بود.
– وقتی محبوب ما شد، پس باید به او معرفت داشتیم.
– معرفت دو گونه است: ممکن است محبوبی باشد که بتوانیم به ذات او احاطه داشته باشیم، این محبوب موقّت و محدود است. یکی این است که نمیتوانیم به ذات او احاطه داشته باشیم، فقط میدانیم هست، میدانیم هست و نمیدانیم چیست. میدانیم قدر متیقن و مسلّم هست، اما نمیدانیم چیست. مثلاً خداوند این مادّه را خلق کرده، نمیدانیم چگونه خلق کرده، اما میدانیم وجود دارد. این آیت است.
– اگر نمیدانیم چیست، پس محبتی وجود ندارد.
– این محبت لا نهایی میشود، اگر بدانم هست و بدانم چیست، به او حب دارم و حبّ من محدود است، اما اگر بدانم هست و هستکننده هستها است و هستکننده من و منها است و ندانم چیست، حبّ من بیشتر است؛ چون نامحدود است. «حبٌّ عريقٌ في الفطرة، عميقٌ مندغم في ذاتها دون فترة أولا يكشف عن وجود محبوبه و لو أخطأت الفطرة في هكذا حبّ عريقٍ دائب، فليعش الإنسان أيّاً كان حياته كلّه أخطاءً و أخطاءً» در مثالهایی که مرتّب میزدم. اگر در حکم فطری انسان خطا کند، پس همه حیات خطا است، علم او، عقل او، حس او تماماً خطا است، پس انسان حجتی ندارد. همه انسانها قبول دارند که علم حجت است، عقل حجت است، حس حجت است، با اینکه اینها حججی هستند که احیاناً از بین میروند.
«و ليخطأ عقله على طول الخطّ ما دامت فطرته المعصومة عن الخطأ خاطئةً في هكذا محبوب، و بأحرى الأخطاء في حواسّه و كلّ إدراكاته ما دامت فطرته و هي الأصيلة في كيانه، و القاعدة الأصيلة في انسانيته، هي خاطئةٌ فيما تحبّه ذاتيةً دون تبدّلٍ و لا تبديل و لكن «لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» إنّ العقلاء يرون عقولهم حجّةً مصيبةً على أخطاءها» فلاسفه، این فیلسوف میگوید من درست میگویم، آن فیلسوف میگوید من درست میگویم و حال آنکه در این منها اشتباه است، بالفعل معلوم است که همه حق نمیگویند، ولیکن بالفعل همه آنچه را که دیدهاند، قبول میکنند و حجت میدانند. «إنّ العقلاء يرون عقولهم حجّةً مصيبةً على أخطاءها و كذلك حواسهم رغم أخطاءها أ فلا يرون بعد أنّ فطرهم مصيبة و لا يختلفون فيها و لا يتخلّفون عنها».
«الحمد لله الّذی قدّم المفضول علی الفاضل» میشود، شما آنچه منقوض است در زندگی حجت میدانید و آنچه هیچ نقضی ندارد، حجت نمیدانید و این حجت ذاتی در انسان عریق است. «إذاً فدين الفطرة تدين له البشرية عن بكرتها دون خلاف و هكذا يكون كتاب اللّه: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» و من ثمّ حكمٌ ثان»[8] این حکم اوّل، البته بعد برگشت میشود. حکم دوم: «هذا الکامل المطلق المحبوب الغنیّ السّرمدی الّذی له الکمالات الذّاتیة السّرمدیة، هل هذا واحدٌ أو أکثر من واحد» اینجا حکم فطری دوم است. البته در بعد اوّل این عقل کمک میکند و عقل هم موافقت میکند، اگر هم موافقت نکند که تخلّف از فطرت است. در بعد دوم، آیا فطرت انسان که به کامل مطلق علاقه دارد و دوست دارد، این کامل مطلق متعدّد است و یا واحد است؟ فطرتاً واحد است، عقلاً واحد است، منطقاً واحد است، تعدّد در آن مستحیل است، هم در بعد فطرت، هم در بعد عقل، هم در بعد منطق و برهان. «و من ثمّ حكمٌ ثان» همه اینها را بحث میکنیم.
– یعنی توجه به یک مرکز است، به دوتا نمیشود.
– به دوتا نمیشود. این نمیشود دو بعد دارد، یک نمیشودِ فطری است. «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ»[9] به یک نقطه، دو نقطه نیست. این انسانی که به حاج آقا و کربلایی و آیت الله و پول و مقام و این و آن ارتکان داشت، وقتی که تمام این اسباب در وسط دریا از بین رفت، نه در درون چیزی وجود دارد که به آن تمسّک کند و نه در برون، اینجا ناخواسته و اتوماتیکی «یتعلّق قلبه بنقطةٍ رشیقةٍ بیّنةٍ غنیةٍ تماماً» دو نیست، این دیگر حجّة الحجج است، یعنی اگر در خارج با کسانی بحث کند و قبول نکنند، وقتی اتوماتیکی در این جریان قرار گرفت، فطرت او را به یک نقطه واحده متعلّق میداند. این حکم فطرت، عقل هم همچنین، شریعت هم همچنین.
دین فطرت، دین عقل، دین شریعت. دین فطرت را عرض کردیم و آیات قرآن همان دین فطرت را بیان میکند که «من ثمّ حکمٌ ثان كما الأوّل للفطرة، أنّ المحبوب واحد لا شريك له، حيث لا يتعلّق قلب الإنسان أيّاً كان، ملحداً أو مشركاً أو موحّداً لا يتعلّق على أيّة حالٍ إلّا بنقطةٍ واحدةٍ و لا سيّما إذا انقطعت الأسباب»[10] اگر اسباب منطقع نشود و انسان اتّجاه به ایمان کند، اختیاراً اینجا موحّد است، اما اگر قلب او سیاه شده و اختیاراً به راه حق نرفته است، اینجا اتوماتیکی حالت توحید به او دست میدهد. «لا يتعلّق على أيّة حالٍ إلّا بنقطةٍ واحدةٍ و لا سيّما إذا انقطعت الأسباب و حارت دون الخطر المحدق كلّ الألباب، كما و آيات ركوب البحر الملتطم بأمواجه، و الضرّ المحيط على الإنسان بأفواجه، تدلّ على ذلك الحكم الفطري، و منها الآية التّالية آية الفطرة كمثال ماثل من احكامها «وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنيبينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذا فَريقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ»[11]». قبل از اینکه پا روی دم او بگذارند، داد نمیزند، تا پا روی دم او میگذارند، داد میزند، داد او، داد واحد است. «وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنيبينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذا فَريقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ * لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ»، «آتَيْناهُمْ» چیست؟ «آتَيْناهُمْ» دو بعد است: یکی «آتَيْناهُمْ» فی فطرهم من التوّحید العریق العمیق ثانیاً ممّا «آتَيْناهُمْ» من أرزاقٍ و أموالٍ و کذا».
«و كم لها من نظيرٍ في سائر القرآن» ما هفت آیه از آیات فطرت آوردیم. «و كم لها من نظير في سائر القرآن مثالاً من أحكام ثابتة عدّة للفطرة، لا نكير لها بين النّاس أجمعين، و هي حجّةٌ اللّه على النّاس بينهم و بينه مهما أنكروها أمام النّاس بغية استمرارية حياة الشّهوة و حرّية الحيونة: «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ»[12]» «جَأرَ» اتّجاه ذاتی است، یعنی اتوماتیکی است، بدون اینکه بخواهد، چه بخواهد و چه نخواهد. تعبیری که ما از فطرت در فارسی داریم، وجدان است، منتها وجدان تعبیر کاملی نیست. ما دو وجدان داریم: یک وجدان انسانی بما هو انسان داریم، یک وجدان خرابشده، مثل وجدان کسانی که راه را غلط رفتند، آن وجدان نیست. «ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذا فَريقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ»[13] «وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنيباً إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ وَ جَعَلَ لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلَّ عَنْ سَبيلِهِ قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَليلاً إِنَّكَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ»[14] «فَإِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعانا ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنَّا قالَ إِنَّما أُوتيتُهُ عَلى عِلْمٍ بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ».[15]
اگر پول و ثروتی به دست بیاورد، هم خود را گم میکند و هم خدای خود را، اما وقتی پا روی دم او بگذارند و هیچ کس نباشد که این پا را از روی دم بردارد، فریاد او بلند میشود و آن اتّجاه به حق است. «و مثالٌ ثان لحكم التّوحيد حسب الفطرة: «هُوَ الَّذي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ حَتَّى إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِريحٍ طَيِّبَةٍ وَ فَرِحُوا بِها جاءَتْها ريحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرينَ * فَلَمَّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلى أَنْفُسِكُمْ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُكُمْ فَنُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»[16] «وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ * فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ * لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ وَ لِيَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»[17] «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاَّ إِيَّاهُ»[18] همه چیز گم میشود، آن گمشدهها گم میشوند، آنکه گم شده بود پیدا میشود. آنهایی که پیدا بودند، گم میشوند؛ چون غلط پیدا بودند و آنهایی که گم شده بودند، به صورت اتوماتیکی پیدا میشوند.
«فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً» آياتٌ سبعٌ ممّا تدلّ على ذلك الحكم الفطري، أنّ الإنسان في أعمق أعماق كيانه منعطفٌ إلى نقطةٍ واحدةٍ من الكمال اللّامحدود، لا ينعطف إليها بطبيعة الحال إلّا» چون یک انعطاف به طبیعة الحال داریم و یک انعطاف اختیاری، انعطاف اختیاری این کار را نمیکند، ضلالت است، ولی انعطاف به طبیعة الحال که اتوماتیکی است «إنعطافاً بطبیعة الحال اتوماتیکیاً «إلّا عند ما تقطعت الأسباب الّتي يعيشها و يظنّ أنّها هي اّلتي تعيّشه و تنفعه أو تضرّه، فيشركها بربّه، أم و ينكر ربّه مؤلّهاً إيّاها ملحداً بربّه و لو لا هنا إلّا ذلك الحكم الحكيم ل«فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» لكفي برهاناً صارخاً من عمق ذاته أن «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» فانّ الاعتراف بأصل وجود اللّه مطويٌّ فيها دون هوادة».
در اینجا عقل است که این حکم را از فطرت بیرون میآورد و عقل نمیتواند با این حکم فطرتی مخالفت کند و تمام عقلاء که بر محور فطرت راجع به وجود خدا و وحدت خدا بحث میکنند، خطاکار نیستند، بر محور فطرت، در بعد اوّل معصوم و بر محور شریعت در بعد دوم معصوم. اما عقلایی که مشرک میشوند یا ملحد میشوند، حکم عقلی اینها مبنای فطری ندارد، اوّلاً حکم عقلی نیست، حکم شهوانی است، حکم حیوانی است و مبنای فطری ندارد. بعد وقتی به عقل دریافته از فطرت و عقل مجرّد که «إنارة العقل مكسوفٌ بطوع الهوى» اگر طوع هوی نباشد، بلکه طوع الفطرة باشد، عقل هم دوئیت و تعّدد را در محبوب مطلق مستحیل میداند، چنانکه انشاءالله بحث خواهیم کرد.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[3]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 168.
[4]. همان.
[5]. همان.
[6]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 169.
[8]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 170.
[10]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 170.
[13]. همان، آیه 54.
[15]. همان، آیه 49.