جلسه صد و پنجم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

خداشناسی (عدم امکان دیدن الله)

تفسیر آیه صدوسوم سوره انعام

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ»[1] باز هم نظری ادبی در جملات و کلمات آیه. «لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» که ادراک طبعاً‌ وصول است و محدود وصول بلامحدود نمی‌تواند پیدا کند مگر در دو جهت:

1- لامحدود،‌ محدود شود؛

2- محدود لامحدود شود.

و مرحله دیگر این است که احیاناً آنکه محیط است بر موجود دیگر، سعه بیشتری از موجود دیگر دارد، پس نه تنها محدود لامحدود گردد، بلکه فوق لامحدود شود تا بتواند احاطه پیدا کند. البته این بُعد سوم ضروری نیست و باید هم‌قد باشند در معرفت، در علم،‌ تا این دو که از نظر علم برابری دارند و بر فرض محال لامحدود و لانهایت از نظر علم و معرفت هستند، این محیط بر او و او هم محیط بر این و کائنات همه محدود هستند، پس «لا تُدْرِكُهُ» ادراک نیست. ابصار: ما از نظر ادبی ابصار را دوگونه می‌گیریم: یکی اینکه ابصار هم جمع بصر است و هم جمع بصیرت،‌ که بصر،‌ مربوط است به ادراک و ادراکات ظاهری، اینکه عرض کنیم ادراک و ادراکات ظاهری،‌ چون ادراک یعنی ادراک با چشم، ادراکات ظاهری، کل ادراکات حسی چنانکه دیروز عرض کردیم.

بصر مربوط به ادراک ظاهری است و بصیرت مربوط به ادراک باطنی. درست است که رسمی‌ جمع بصر، ابصار می‌شود. و جمعی رسمی‌ بصیرت، بصائر می‌شود. بصر، ابصار می‌شود و بصیرت، بصائر می‌شود. اما اگر از نظر دلالی بخواهند یک جمع بیاورند و از هر دو مفرد اراده کنند، چه اشکال دارد؟ نظیرش هم متعدد است. در اینجا بصر افرادی دارد، بصیرت افرادی دارد، افراد معنوی بصر و افراد معنوی بصیرت، یعنی لفظ نه، مصادیق بصر و مصادیق بصیرت که هم ظاهر را می‌گیرد بصر و باطن را می‌گیرد بصیرت، اگر بخواهند یک جمع بیاورند می‌گویند ابصار،‌ نمی‌گویند «لا تدرکه الابصار و البصائر» این یک حل ادبی.

حل ادبی دوم که عرض نکردم و در کتاب اشاره است، این است که ابصار جمع بصر، ولی بصر دوتا است. یک بصر ظاهر داریم و یک بصر باطن داریم. «قُلُوبٌ يَوْمَئِذٍ وَاجِفَةٌ * أَبْصَارُهَا خَاشِعَةٌ»[2] بصر است، باشد، ابصار قلوب و چنانکه امیرالمؤمنین (ع) در دعا می‌فرماید: «وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِيَاءِ نَظَرِهَا إِلَيْكَ»[3]ابصار جمع بصر، ابصار که جمع بصیرت نیست، بصائر جمع بصیرت است. خدا در قرآن ابصار قلوب را جمع بصر آورده است، امیرالمؤمنین هم ابصار قلوب را جمع بصر آورده است. پس ما حرف دوم را می‌زنیم، اگر اوّلی برای کسی مشکل است و لازم هم نیست، نخیر، خود بصر هم بصر ظاهر را می‌گیرد و هم بصر باطن را می‌گیرد.

«لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» این «لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» مخصوص به زمان خاص و بصر خاص و مبصر خاص نیست، گرچه مبصَر خاص است که مورد سلب است و آن حقیقت حضرت حق سبحانه و تعالی است «لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» در مابل: «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ». ابصار چه می‌خواهد درک کند؟ مبصرات را، پس مُدرَک مبصرات است، مدرک انسان نسبت مبصر ربانی مسلوب است. ابصار انسان‌ها چه بصر ظاهر و چه بصر باطن،‌ مبصرات ممکنه را ادراک می‌کنند، اما ذات حق سبحانه و تعالی را نه با بصر ظاهر و نه با بصر باطن ادراک نمی‌کنند و نمی‌توانند. سؤال ما اینجاست که پس چطور فرمود «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ»؟ نفرمود «يُدْرِكُ المبصرات»‌. چون «لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» «هُ» مبصَر است، نفی ادراک ابصار درونی و برونی خلق است نسبت به مبصر ربانی، این را دارد نفی می‌کند، حائل است بین ابصار من سوی الله و ذات حق سبحانه و تعالی که نمی‌تواند مبصَر باشد. پس به عکس هم می‌شود «وَهُوَ يُدْرِكُهم الأَبْصَارَ»، چرا «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ»؟

جواب: ‌چون که صد آمد نود هم پیش ماست. وقتی که خداوند خود ادراکات را احاطه دارد، ادراکات ظاهری را و ادراکات باطنی را صد درصد احاطه دارد «وَ لَا يَعْزُبُ عَنْ عِلْمِهِ شَيْ‏ءٌ»[4] به طریق اولی مبصرات،‌ مبصرات فرع إبصار است. إبصار کامل مبصرات را بکمالها مورد ادراک قرار می‌دهد، چه ابصار ظاهر و چه ابصار باطن.‌ وقتی سرچشمه را گرفتند دیگر آب نیست، این‌ها هم سرچشمه می‌گیرد.‌ «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ» نه مبصَرات. ممکن است مبصَرات را ادراک کنند، ولی مبصِرات را ادراک نکنند، نمی‌شود. کسی ممکن است یک دیده‌‌شده‌ای را ادراک کند، ولی دید من را ادراک نکند. شما چیزهایی که دیده شده است و با چشم دیده می‌شود، ادراک می‌کنید، ولکن به عمق قدرت ابصار من واقف هستید؟ خیر.

– [سؤال]

– بله، پس می‌شود. بینهما عموم مطلق، اگر احاطه بر إبصار و أبصار نیروهای مدرکه ظاهری و باطنی باشد، به طریق اولی احاطه بر مبصَرات است. اما اگر احاطه بر مبصرات است، این مستلزم احاطه بر ادراکات نیز هست، چنانکه ما نیز چنین هستیم و لذا فرمود: «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ». بعد: «وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ» این «هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ» چه کاره است؟ مطلب اضافه است یا اختصاری است؟ هر دو است، هم اختصار است و هم اضافی. «وَهُوَ اللَّطِيفُ» این عبارة اخرای مختصر «لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» است. آن‌قدر لطیف است، آن‌قدر دقیق است، آن‌قدر رقیق است، آن‌قدر لا یبصر است که هیچ بصری از بصائر، هیچ بصری از ابصار و هیچ بصیرتی از بصائر ولو از خاتم النبیین (ص) باشد، نمی‌رسد. «وَهُوَ اللَّطِيفُ» اللطیف، یک مرتبه می‌گوید: «و هو لطیفٌ»،‌ خب لطیف زیاد داریم، نیروی جاذبه عمومی لطیف است، هوا لطیف است، نور لطیف است، این‌ها لطیف هستند، لطیف جسمانی هستند. خداوند لطیف جسمانی نیست، چون مدرِک به جسم نیست،‌ لطیف غیر جسمانی که آن هم البته جسم است، آن‌ها هم که مادی هستند و ماده نیستند، آن هم نیست،‌ بلکه اللطیف است، تمام لطافت‌ها، تمام باریکی‌ها، نامرئی‌بودن‌ها،‌ غیبوبت‌ها، مخفی‌ بودن‌ها بوجهٍ مطلق در آن هست. معنای «قُلْ هُوَ» همین است. «قُلْ هُوَ» «هُوَ» ضمیر شأن نیست، «هو» اسم است، اسم اعظم باطنه. «قُلْ هُوَ» ما چند «هو» داریم؟ یک «هو» داریم که «هو» ضمیر غائب است، یک مرتبه غائب است بالفعل، بعد ممکن است حاضر بشود. غائب است چشم من نمی‌بیند، ذره‌بین می‌گذارم و می‌بینم. غائب است دور است، نزدیک می‌شود می‌بینم، غائب است هنوز نیامده است، می‌آید می‌بینم. غائب است متولد شده است، مکانش دور است، غائب‌هایی است که چه از نظر زمان و چه از نظر مکان، در اینجا مربعی است، غائب است از نظر زمان، نمی‌بینم، آینده. غائب است از نظر مکان،‌ در آمریکا است، من او را نمی‌بینم.‌ غائب است از نظر اینکه ریز است و چون خیلی ریز است، چشم من قدرت بینایی او را ندارد. غائب است از نظر اینکه هر چند ریز هم هست، وسائل بینایی غیر عادی در کار نیست، تلسکوپ‌ها، این هم غائب است.

ولی خداوند غائب خامس است، نه زماناً، ‌نه مکاناً، نه ریز مادی،‌ نه چشم من یک وضعی دارد که آن ریز را نمی‌بیند، درشت‌تر را می‌بیند. خدا ریز و درشت که ندارد، چون مجرد غیر محدود است، بنابراین هو است. معنای هویت مطلقه همین است، غیبوبت مطلقه است. غیبوبت مطلقه‌ای که «لا یرجی حضوره لحاسةٍ من الحواس لبصر من الأبصار ظاهراً لبصیرة من البصائر باطناً» نه بالفعل، نه شأناً‌ و نه امکاناً، هر قدر ما حدقه‌های تیزبین چشم‌های فطرت‌ها و عقل‌ها و قلب‌ها و فؤادها را بالاتر کنیم، محمدی شود و میلیاردها محمدی گردد، این امکان ادراک ذات حق و صفات ذات حق و حتی افعال حق را ندارد. این «لا تُدْرِكُهُ» فقط ذات نیست. بعضی از وقت‌ها هست «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ»[5] یا اینکه در قضیه إحیاء موتی،‌ در إحیاء موتایی که به ابراهیم فرمود: «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى‏ وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي‏»[6] قلب چه می‌خواست؟ قلب ممکن است سه چیز را بخواهد:

1- اطمینان به اینکه خداوند إحیاء موتی می‌کند. مؤمن باید [این اطمینان] داشته باشد.

2- ببینیم که مرده را زنده می‌کند؛ این را به ابراهیم داد.

3-‌ و بدانم حقیقت و ملکوت احیاء ‌موتی را، این نمی‌شود،‌ نه ابراهیم، نه محمد، هیچ کس نمی‌شود.

– [سؤال]

– دو ملکوت داریم: یک ملکوتی داریم که اختصاص به حق دارد، یک ملکوتی که ما باید به دنبالش برویم. ملکوتی که اختصاص به رب دارد یعنی حقیقة التعلق بالله، حقیقة فعل الله. واقعاً خدا چه می‌کند که این مرده زنده می‌شود؟ چه می‌کند این زنده می‌میرد؟ اصلاً نمی‌دانم، اگر بدانیم علم مساوق است با قدرت، ما هم باید قدرت داشته باشیم.

– صرف دیدن إحیاء اموات که […]

– آن عمومی بود برای کل مؤمنین، این خصوصی است. یعنی ابراهیم که سؤال کرد «أَرِني‏ كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى»[7] ارائه کیفیت می‌خواهد. «كَيْفَ تُحْيِ». سه مرحله است: یک «کیف تَحیا» است که همه می‌دانند، یک «كَيْفَ تُحْيِـي» است. «كَيْفَ تُحْيِـي» هم دو کیفیت است: یک «كَيْفَ تُحْيِـي» یعنی من ببینم که به اراده تو این اجزاء مرغ‌ها جمع می‌شوند و من هم صدا کردم و این‌ها جلو آمدند، این را ببینم، این درست شد.‌ سوم:‌ ببینم و علماً واقف بشوم به حقیقت اراده تو که این حقیقت اراده فعالیتش به چه نحوی بوده است در اینکه جان به این بی‌جان‌ها وارد شد. این مخصوص خداست، این ملکوت در اختصاص حق است.

– [سؤال]

– عرض کردم دو بُعد دارد. این فعل خدا را به دو صورت می‌شود دید: یک مرتبه خود فعل را می‌بینیم که مرده دارد زنده می‌‌شود. این یک نوع است، این را خواسته و این را دیده و این ایمان انسان را قوی‌تر می‌کند، شکی ندارد. دوم اینکه «كَيْفَ تُحْيِـي» به عنوان حقیقت فعل رب،‌ یک مرتبه ‌ظاهر فعل رب است، یک مرتبه اصل فعل رب است،‌ بدانیم که إحیای موتی هست، این مقتضای ایمان است. یک مرتبه ظاهر دیدنی فعل رب است، من ببینم مثل اینکه می‌دانم طیاره می‌سازند، اما ببینم چگونه می‌سازند. این دیدن دو حالت دارد: یک مرتبه ببینم چگونه می‌سازند، یعنی من می‌بینم این کارها را می‌کند، ولی خودم نمی‌توانم درست کنم. یک مرتبه نه، کاری می‌کند که اضافه بر اینکه فعل را به من نشان می‌دهد، می‌گوید این باید اینجا و آن باید اینجا باشد که علم در اینجا با قدرت مساوق و صددرصد است.

اگر من در تفسیر این را ننوشتم، آقایان یادداشت کنید که این ارائه ملکوت إحیای موتی در بُعد وسط است و لذا خدا هم چه کار کرده است. اگر مراد حقیقت فعل رب بود، این حرف‌ها را نمی‌خواست، حقیقت را نشان می‌داد به او و ارائه علمی می‌کرد، دیگر کشتن چندتا حیوان و «عَلى‏ كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً»[8] و این حرف‌ها را نمی‌خواست.

– [سؤال]

– فقط عملی. عمل او را ببیند، اما حقیقت عمل را نه، ظاهر عمل،‌ خود دیدن ظاهر عمل یک اختصاصی است. آن وقت ملکوت دسته اول…

– شک داشت؟

-‌ نه، شک نبود، یقین بود. من یقین دارم که جنابعالی این کتاب را نوشتید، ولی می‌خواهم با چشم‌های خودم ببینم که با خط خودتان می‌نویسید، ولی من بلد نیستم بنویسم. این مرتبه بالاتر است.

در اینجا «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» ذاتاً، صفات ذات که عین ذات است، افعال ذات هم که حادث است، چون افعال خاص به حق سبحانه و تعالی است «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ». وقتی که قرآن بر خاتم النبیین (ص) نازل شد که قرآن معجزه خالده متمیزه منحصر به فرد بود، خود پیغمبر حقیقت وحی قرآن را ادراک کرد، پس محتاج به وحی نیست. خدا آنچنان عقلیت و آنچنان ادراک و قدرت معرفتی به پیغمبر بدهد که خود پیغمبر شروع کرد آیات را گفتن. خیر، اگر آیات نازل نمی‌شد پیغمبر ساکت بود، هم از نظر معنوی و هم از نظر لفظی در هر دو بُعد، آیت ربانی است و اینکه پیغمبر این را آورد، آوردن پیغمبر این آیاتی را که ربانیة الذات است و ربانیة الحصول و النزول است، سؤال می‌کنند این بشری که بین ما بوده است و درسی هم نخوانده، تازه اگر هم می‌خواند، اگر تمام دروس عالم را می‌خواند، دروس بشری و ریاضت‌های بشری، ولی نمی‌توانست این آیات را بیاورد. پس اینها آیت است بر اینکه خدایی در کار است، خود قرآن دلیل بر این است که خدا در کار است، خود پیغمبر دلیل است،‌ آن مراتب عشره‌ای که عرض کردم که آیت الله العظمی است قرآن در کتب وحی و آیات الله العظمی است رسول الله (ص) در میان رسل.

«لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ». «يُدْرِكُ» خدا فرق دارد‌.‌ یک مرتبه یدرک حدوث است، یک مرتبه نبوده است و بعد شده، یعنی مدتی گذشت، خداوند خلق‌هایی را خلق کرد و آن ادراکات را که جان موجودات است، این‌ها را ادراک نمی‌کرد، این غلط است. یک مرتبه می‌گوییم نخیر، از هنگامی که خداوند مبصَرات را آفرید، ادراکات مبصِره را و مبصَرات را آفرید، از هنگامی که مادّه اولیه را خلق کرد تا هنگامی که هستند «یدرک علی طول الخط» حرف بعدی نیست، اما سؤال پیش می‌آید: ‌آیا قبل از اینکه خداوند خلق کند خلق را، ادراک علمی داشت یا نه؟ بله،‌ ما اینجا هم می‌گوییم بله و هم می‌گوییم نه، نه، بالفعل نبود، بله، شأناً بود.‌‌ «عَالِمٌ إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ»،[9] «رازقٌ إذ لا مرزوق». بعد از اینکه عالم را خلق کرد، عالم است، قبل از این هم که خلق کند، عالم است.

– علمش فعلی نبود یا معلومات فعلی نبودند؟

– معلومات فعلی نبودند.

– یعنی وجود خارجی نداشتند؟

– بله. یعنی برای خداوند فرق نمی‌کند این عالم که خلق شد، حالا که خلق شد آگاه‌تر است به خلق یا قبل از اینکه خلق کند؟ چه فرقی دارد؟ هیچ فرقی ندارد. منتها یعنی بحث بر سر فعلیت و عدم فعلیت است.

«وَهُوَ اللَّطِيفُ» لطیفٌ مثل «هو»،‌ همان‌طور که «هو» هیچ وقت ظهور ندارد، حضور دارد، اما ظهور ندارد، ظهور در أبصار و بصائر ندارد، لطیف هم این‌طور است. آنچنان لطیف است و نامرئی است و باریک است و نامفهوم است و نامشهود است که اللطیف، استغراق است، در کل ابعاد ناشناختگی به حق و نادیدگی به حق و محاط نبودن به حق در کل ابعاد «هُوَ اللَّطِيفُ»، «هُوَ اللَّطِيفُ» همان «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» است، «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» چرا؟ چون «هُوَ اللَّطِيفُ». «الْخَبِيرُ» چیست؟ «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ» این «يُدْرِكُ الأَبْصَار»َ ادراک دوبُعدی است: بُعد اول که بُعد اهم است ذکر شده است که ادراکات را خداوند کاملاً واقف است، وقتی واقف به ادراکات بود، به طریق اولی واقف بر مدرَکات هست «الخبیر»، نه خبیرٌ‌ «و هو لطیفٌ خبیرٌ» نیست،‌ «وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ».‌ این «اللَّطِيفُ» و «الْخَبِيرُ» دو کاره است: یک کار اللطیف اختصاری است از «لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» و الخبیر اختصاری است «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ». دوم:‌ بیان علت،‌ چرا «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ»؟ «هُوَ اللَّطِيفُ». به چه حساب «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ»؟ خبیر. «لَا يَعْزُبُ عَنْ عِلْمِهِ شَيْ‏ءٌ». و آیاتی که در این باب هست.

در اینجا بحث‌هایی است که ما با فخرالدین رازی بحث داریم و با دیگران بحث داریم. ایشان فکر کرده است که چون فیلسوف بوده خیلی عقلش زیاد است، بعضی وقت‌ها آن‌قدر بی‌عقلی می‌کند که مجانین از حرف‌های او شاخ درمی‌آورند تا چه برسد عقلا! ‌بعضی وقت‌ها این‌طور است. حرف‌هایشان را بعد ما نقل می‌کنیم. در نجف که ما تفسیر می‌گفتیم، من حرف‌های فخرالدین رازی می‌دیدم، ولی نقل نمی‌کردم، چون وقتی شبهه قوی باشد و انسان نقل کند، کسانی که خیلی قدرت ندارند، شبهه در قلبشان وارد می‌شود و بعد بیرون آوردنش واویلا است. ما شبهه را نقل نمی‌کردیم.

– متکلم اشعری بوده، فیلسوف نبوده است.

– نه، فیلسوف به این معنا، هم فلسفه او بسیار قوی بوده، هم عرفان او.

– [سؤال]

– آخرش این می‌شود. در جلد آخر نوشته است که اگر من می‌دانستم که این حرف‌ها این‌طور است، اصلاً همه عمرم را در تفسیر مصرف می‌کردم.

– پس چرا چاپ کرده؟

– خودش چاپ نکرده، دیگران چاپ کردند. پشیمان به این معنا نه،‌ به این معنا که اگر من این مطلب را می‌دانستم، از اول تا آخر مشغول می‌شدم تا بهتر از این دربیاید. بعضی‌ها آخر سر پشیمان می‌شوند، مثل مرحوم امام آخر سر پشیمان شدند و فرمایشات ایشان این بود: «اینجانب از روی جدّ نه تعارف معمولی می‌گویم از عمر به باد رفته خود در راه اشتباه و جهالت تأسف دارم» ایشان دروغ که نگفتند، راست گفتند. و عدالت ایشان به خاطر این است که این فرمایش را فرمودند. «و شما ای فرزندان برومند اسلام، حوزه‌ها و دانشگاه‌ها را از توجه به شئونات قرآن و ابعاد بسیار مختلف آن بیدار کنید. تدریس قرآن در هر رشته‌ای از آن را مد نظر و مقصد اعلای خود قرار دهید. مبادا خدای ناخواسته در آخر عمر که ضعف پیری بر شما هجوم کرده، از کرده‌های خود پشیمان و تأسف بر ایام جوانی بخورید، همچون نویسنده». فرمایش ایشان را انقلابی‌ها قبول می‌کنند، حرف خدا را که قبول ندارند. خدا این‌قدر در قرآن فریاد می‌زند که «أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا»[10].

«لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ» مقداری با عبارات آشنا بشویم، ملاحظه خواهید کرد. ولی آنجاهایی که لازم به توضیح است. صفحه 183 جلد 10: «و «هُوَ اللَّطِيفُ» بحق اللطافة التي لا تدرك بحقيقة الذات و ذاتيات الصفات بوحدتها مع الذات، بل و لا الأفعال»، چنانکه عرض کردیم. «إلّا أن يري اللّه من أفعاله شطراً» خداوند کارهایی که می‌کند، به همه نشان نمی‌دهد، نشان می‌دهد؟ نه، ولی در بعضی موارد خود فعل را نشان می‌دهد که طرف می‌داند که الآن آن که فاعل است خدا است که این کار می‌کند. «إلّا أن يري اللّه من أفعاله شطرا بعض عباده المخلصين كما يمكن أن يرى» غیرممکن نه،‌ حقیقت و ملکوت اراده حق در إحیاء موتی قابل ارائه نیست، این اختصاصی است.

«ذلك فالحيطة العلمية و المعرفية على اللَّه مستحيلة لمن سوى اللَّه و على حد قول رسول اللَّه في ضوء الآية: «لو أن الجن و الشياطين و الملائكة منذ خلقوا إلى أن فنوا صفَّوا صفاً واحداً ما أحاطوا باللَّه أبداً»» این نکته را می‌خواهد بگوید، نه اینکه فرد نمی‌تواند بفهمد، ‌فرد هرچه ترقی کند، افراد هرچه ترقی کنند، نه، بلکه همان‌طور که راجع به قرآن است؛ «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا»[11] از اول تا آخر تمام نیروهای من سویب الله جمع شوند مثل این قرآن بیاورند، نمی‌توانند. همین‌طور در باب رؤیت است، اگر همه جمع شوند، تمام نیروهای عقلی و فکری و ادراکی‌شان را روی هم بگذارند که بخواهند خدا را احاطه پیدا کنند، نمی‌شود. ادراک همان احاطه است.

ما عرض کنیم: «و الصف الواحد هو في حقل المحاولات المعرفية لتلك الإحاطة»[12] این صف در این معنا. «هنا «لا تُدْرِكُهُ» طليقة في استغراق أي زمان أو مكان». اینجا فخر رازی یک حرفی دارد. به آن بیانی که ما عرض کردیم «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» مگر الأبصار جمع محلی به لام نیست؟ مگر جمع محلی به لام استغراق نیست؟ «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» سلب می‌کند استغراقاً إبصار حق را نسبت به کل أبصار، پس یک دانه هم نمی‌تواند خارج بشود. این جواب فخر رازی است، فخر رازی می‌گوید: اگر یک عمومی آمد، اگر عموم سلبی است، ایجابش امکان دارد. برعکس، اگر عموم ایجابی است، سلبش امکان دارد. اگر بگوییم زید تمام غذاهای قم را نمی‌تواند بخورد، یعنی بعضی را می‌تواند بخورد. فخر رازی اینجا گیر کرده است. می‌گوید: «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» همه را نفی کرده است، اما بعض چطور؟ بعضی می‌توانند. همه ابصار نمی‌توانند خدا را ادراک کنند، بعض چطور؟ می‌توانند؟ بعض چیست؟ بعض در برزخ،‌ بعض در قیامت،‌ بعض در این دنیا‌ که دارای قدرت بصر هستند. می‌گوییم بیچاره! تو در ادبیات مشکل داری، عقلت که هیچ، عقل که نداری، در ادبیات مشکل داری. اینجا استغراق است. «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» می‌گویند: «لا رجل فی الدار» دیگر یک نفر هم نمی‌تواند بر دار باشد. ایشان کل را با استغراق اشتباه کرده است. اگر گفتیم کل مردم خوب نیستند، یعنی بعضی خوب هستند و بعضی بد هستند. در اینجا صحبت کل نیست، در اینجا «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ»،‌ این لا که سلب است، خورده به فرد فرد بصرها بلا استثناء. بنابراین نه هیچ زمانی، نه هیچ مکانی، نه هیچ مبصِری، نه هیچ مُدرکی، نه هیچ ادراکی، نه هیچ بصری، نه ظاهر و نه باطن، به‌طور کلی مستغرقاً. نه اینکه این می‌خواهد بگوید که این نشده و نمی‌شود، ولی ممکن است. چون اگر ممکن است، چرا نشده و نمی‌شود؟ اگر ممکن است ادراک الهی، احاطه بر ذات یا صفات یا افعال حق بحقیقة الاحاطة،‌ چرا نشود؟ ممکنی که مصلحت است، چرا نشود؟ اگر ممکن است ما کار خیری را انجام بدهیم، باید انجام بدهیم یا نه؟ اگر محال است نه. ‌اگر خداوند بعضی از کارها را انجام نمی‌دهد، ممکن است در اصل و محال است در حکمت، اما اگر کاری ممکن است در اصل و بالاتر از ممکن است و رجحان دارد در تحقق، باید این کار را انجام بدهیم. اگر امکان دارد احاطه بر حق، معرفت حق لازم است یا نه؟ بله، آن مرحله بالای متبلوره بسیار عالی معرفت حق ادراک است، اگر چنانچه این ادراک ممکن باشد، باید تحقق پیدا کند. وقتی سلب تحقق شد در کل زمان‌ها و مکان‌ها و از کل مبصِرین، بنابراین مستحیل است. پس استحاله را از این استغراق سلب به دست می‌آوریم. «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ».

«هنا «لا تدركه» طليقة في استغراق أي زمان أو مكان أو أيّاً كان من كائن»[13] این «أيّاً كان» می‌خواهد بگوید اگر شما فوق زمان و مکان را هم تصور کنید، اگر شما فوق زمان و مکان هم که ندارید،‌ فقط خداست، اگر یک کائنی را خارج و فوق از زمان و مکان را هم تصور کنید که کائن دهری حساب کنید که بعضی‌ها می‌گویند، این هم لامحدود نیست، محدود است و محدود نمی‌تواند ادراک کند لامحدود را.

  • بصیرت به معنای درک است.

– درک باطن

  • خود خداوند بصیرت دارد؟

– خداوند باطن که ندارد، ظاهر هم ندارد. «وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ»،‌ «يُدْرِكُ» به علم ذاتی، این علم ذاتی خدا نه بصیر ظاهر است و نه بصیرت باطنی، هیچ کدام نیست. هر دو از او مسلوب است.

– «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ»[14] چطور؟

– این را باید بعد بحث کنیم، چون راجع به اینجا نیست. «أو أيّا كان من كائن غير اللّه في مثلث النشآت» دنیا، ‌بزرخ، آخرت «حيث الأبصار بحدودها كليلة عن إبصاره تعالى فإنه اللّامحدود و المجرد الطليق عن كلّ حد فليس محسوساً حتى يحس و لا مجسوساً حتى يجسّ» محسوس حاضر است، حس می‌کنیم، مجسوس را می‌شود حس کرد، ولی باید به دنبالش بگردی تا آن را پیدا کنی.‌ این هم نیست، نه محسوس حاضر است و نه محسوس غائب.

– «كليلة عن إبصاره» یعنی چه؟

– یعنی علیل است «عن إبصاره» چشم‌ها علیل و کند است، چشم‌ها کند و نابینا است از اینکه بتواند حق را ادراک کند، چه ظاهراً و چه باطناً. «فليس محسوساً حتى يحس».

– [سؤال]

– نه، کلیل یعنی ناکام است و نابینا است و ضعیف است از إبصار، نمی‌تواند.

«فإنه اللّامحدود و المجرد الطليق عن كلّ حد، فليس محسوساً حتى يحس و لا مجسوساً حتى يجسّ و لا ملموساً حتى يلمس» حدیث: «لا يحس و لا يجس و لا يمس و لا يدرك بالحواس الخمس» الحواس الخمس ادراکات ظاهری است، «لا یحس و لا یجس و لا یمس» ‌هر دو را شامل می‌شود، هم جس و حس و مس ظاهری است و هم باطنی. «و لا بغيره من إدراكات الأبصار و أبصار الإدراكات» تفنن در تعبیر نیست، این در هر دو تبیین یک معنا است، منتها در هر کدام تبلور خاصی دارد. «و لا بغيره من إدراكات الأبصار» ابصار نمی‌تواند ادراک کند. «و أبصار الإدراكات» کل ابصاری که ادراکات دارند… «في أي حقل من الحقول و لأي عقل من العقول، ف» حدیث: «كلما ميزتموه بأوهامكم فهو مخلوق لكم مثلكم مردود إليكم» آن که در خارج است، اول انسان در وهم و فهم می‌آورد و این وهم و فهم آینه ادراک خارج است. اگر من چیزی را که خارج است می‌فهمم، این فهم مستقیم نیست، بلکه باید صورت او را یا صورت ظاهر و یا صورت باطن را در مغز، اندازه ظاهر و باطن بیاورم. این یک آینه‌ای است که واسطه بر رؤیت او است و الّا خارج در وجود من نمی‌آید، من هم در وجود خارج نمی‌روم. نسبت به خداوند علم حضوری است، این‌طور نیست.

««لا تدركه» لا تعني- فيما عنت «لا تعرفه»» عده‌ای می‌آیند می‌گویند پس معرفت نیست،‌ می‌گوییم بله، معرفت هست، ادراک نیست. معرفت دو نوع است: یک معرفت ادراکی است که وصولی است، رسید صد درصد، ‌یک معرفت قبل از ادراک است. یکی از دور شناختن است، یکی از نزدیک دیدن و شناختن است. از نزدیک دیدن و شناختن نیست، ولکن از دور شناختن هست، منتها دوری‌ها با هم فرق می‌کند. «حيث المعرفة الممكنة المأمور بها لا تعني إدراكه بمعرفةٍ كهذه» معرفت ادراکی نیست. «كما لا تعني «الأبصار»- فقط- أبصار العيون، حيث الجمع المحلّى باللّام يحلّق على كافة الأبصار في أي إبصار» هر بصری در هر إبصاری،‌ ممکن است بصر ظاهر،‌ بصر ظاهر بدون وسیله نبیند، با وسیله ببیند. می‌گوید خیر، هیچ‌کدام. نه چشم مسلح و نه چشم غیر مسلح،‌ بصر باطن،‌ فطرت عادیه، عقل عادی، قلب عادی دریافت نکند، اما اینکه تبلور یافته دریافت کند، می‌گوید: خیر، هیچ‌کدام.

«يحلّق على كافة الأبصار في أي إبصار» إبصار کائن یا إبصاری که انسان حاضر است. هر چه عقل بالاتر برود «سواء في هذه السلبية الطليقة أبصار عيون الإبصار أو أسرار البصائر، بصائر الفطر و العقول و القلوب و الألباب و الأفئدة أماهيه»، اگر بالاتر هم باشد «من وسائل الإبصار. فلأن «لا تدركه» هي من ميّزاته تعالى عن خلقه». چند دلیل در اینجا وجود دارد که در اختصاص است، از امتیازات حق که باشد پس إخبار نمی‌کند که در مثلث زمان نیست، ممکن هم باشد، خیر، چون از امتیازات حق است که «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» چنانکه دیروز مشروحاً عرض کردیم، بنابراین دیگر زمان و مکان نمی‌شناسد.

«فإبصار واحد من واحد في أيّ من النشآت و في أي حقل من حقوله من أي مبصر ينقض هذه الميّزة» یک دانه‌اش برود، پس امتیاز نخواهد بود. اقلاً از آن شخص امتیاز ندارد، امتیاز خدا این است که «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ»،‌ اگر یک شخص هم او را ادراک کند، برای او امتیازی نخواهد بود. «و يسوّيه بخلقه سبحانه في أصل الإبصار. و لو أن «لا تدركه» اختصت بأبصار العيون لما اختصت ذاته بعدم الإبصار» یکی از حرف‌هایی که باز فخر رازی اینجا خُل‌بازی درآورده، گفته: «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» از امتیازات خدا نیست، برای اینکه ابصار معدومات را هم ادراک نمی‌کند. حرف عجیبی است،‌ می‌گوید چون ابصار، چه ابصار ظاهری و چه ابصار باطنی معدومات هم ادراک نمی‌کند، پس این «لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ» نسبت به خدا اختصاصی نیست.

– [سؤال]

– جوابش واضح است. می‌گوییم اصلاً معدومات خروج موضوعی دارند، در آن‌هایی که می‌شود مبصر بشود، خدا حرف می‌زند. به این دیوانه باید بگوییم در آن‌هایی که می‌شود مبصَر باشد و وجود دارد، حقیقت دارد، در آن‌ها صحبت می‌کند.

«و لو أن «لا تدركه» اختصت بأبصار العيون لما اختصت ذاته بعدم الإبصار»[15] اختصاص نیست، فقط چشم‌ها نمی‌بیند، عقل‌ها دریافت می‌کند. می‌گوییم این که اختصاص نشد، اختصاص نیست. خیلی چیزها هست که چشم‌ها نمی‌بیند و عقل‌ها دریافت می‌کند. چشم بنده نمی‌بیند شما عالم هستید، ولی عقل من می‌فهمد عالم هستید. «لما اختصت ذاته بعدم الإبصار حيث إن من المادة أو الطاقة المادية ما لا تدركه الأبصار» یا همیشه یا موقتاً. ظاهراً روح -یا حقیقتاً همین‌طور است- چیزی است که با هیچ حسی از احساسات نمی‌شود آن را دریافت کرد، حداقل با احساس مادی.

حدیث: «إن أوهام القلوب أكبر من أبصار العيون فهو لا تدركه الأوهام و هو يدرك الأوهام». مراد از اوهام چیست؟ اوهام دو معنا دارد: یکی خیالات. یکی حقایقی که در قلوب است. یک استعمال دیگر این است که اوهام در هر دو استعمال می‌شود. آنچه در قلوب انسان وارد می‌شود، چه درست و چه نادرست، چه حقیقت و چه باطل. بالاخره ادراکات قلب اوسع است یا نه؟ چیزهایی که دور است، نزدیک است، دیدم، ندیدم، در قلب انسان، در عقل انسان وارد می‌شود. پس هم اکبر است و هم اکثر است، اکبر است در بُعد عدد و در بُعد قدرت، عِدّتاً و عُدّتاً. هم قلب بیشتر از چشم دریافت می‌کند، حواس ظاهره در ادراک قوی‌تر است یا حواس باطنه؟ حواس ظاهره خطا هم می‌کند، حواس باطنه خطا دارد، ولی کمتر است. به مرحله قلب و ایقان می‌رسد که خطا نیست یا خطا کمرنگ است. می‌فرماید: «إن أوهام القلوب أكبر» هم عدداً‌ و هم عُدداً، تعدادش زیادتر است و عددش هم بیشتر است. «من أبصار العيون فهو لا تدركه الأوهام و هو يدرك الأوهام». استدلال امام است.

حدیث دیگر: «إياكم و التفكر في الله، لا يزيد إلا تيهاً إن الله عز و جل لا تدركه الأبصار و لا يوصف بمقدار» هر وقت هر که در ذات خدا بخواهد فکر کند گیج می‌شود. حالا ما که مقداری بلد هستیم، همه چیز را خدا خلق کرده است، چه شده خدا هست؟ چه شده آمده؟ آمده غلط است. چه شده که هست؟ اصلاً نمی‌توانیم بفهمیم. قدر مسلّم می‌دانیم باید باشد، باید یک موجود لااول ازلی باشد تا جهان خلق بشود. اگر یک موجود لااول ازلی نبود که جهان نبود، جهان که هست، پس او هم هست. منتها جهانِ هست را ما می‌فهمیم، ولی او که هست نمی‌فهمیم. پس تفکر در ذات خدا و در صفات خدا و حتی در افعال خاصه خدا غلط است.

«ذلك، فكما أنه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ» في ذاته و صفاته و أفعاله، كذلك «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» في ذلك المثلث المقدس حيث إن إبصاره إدراكا له يشبهه بخلقه المبصرين» قرآن از هشت بُعد وارد شده است و رسول‌الله و ائمه (ع) علی ضوء القرآن این را که اگر بنا باشد خدا مبصَر باشد، پس خدا شبیه خلق است. خدا در هیچ چیز شبیه به خلق نیست، در ادراک، در احاطه و چه و چه. «و لئن قلت» حدیث، این حدیث مفصل است که خود حدیث را ما نقل کردیم، منتها به تعبیر إن قلت و قلتی که در خود حدیث دارد. «و لئن قلت: «فإنا روينا» پس با روایت چه کار کنیم؟ عجیب است حوزه‌های ما هم این‌طور بدبختی دارند، می‌گوییم: قال الله، می‌گوید روایت، می‌گوییم «قال الله حرّم»، می‌گوید شهرت، «قال الله»! این الله را نفهمیده است. همان احمق‌ها در آن زمان هم بودند. «و لئن قلت: «فإنا روينا أن اللّه قسّم الرؤية و الكلام بين نبيين فقسم لموسى الكلام و لمحمد (ص) الرؤية؟!» حدیث همین است. خداوند رؤیت و کلام را تقسیم کرده است: کلام برای موسی است و رؤیت برای پیغمبر. حضرت جواب داد: «نقول: فمن المبلغ» مطابق با عقل او. چون اینجا یک جواب عقلی است، یک جواب نقلی قرآنی دارد، یک جواب نقلی حدیثی دارد. «نُصَرِّفُ الْآياتِ»[16] از هر طرف باید وارد شد.

«نقول: فمن المبلغ عن اللّه إلى الثِقلين من الجن و الإنس أنه «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» «وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً»[17] و «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ»؟» سه آیه از امّ آیات محکمات قرآن که نفی مماثلت می‌کنند. «أليس محمد (ص)؟» جواب: «بلى». این پیغمبر از طرف خدا اینها را آورده که خدا قابل رؤیت نیست، قابل درک نیست. بنابراین مطلب «فكيف يجي‏ء رجل إلى الخلق جميعاً فيخبرهم أنه جاء من عند اللّه و أنه يدعوهم إلى اللّه بأمر اللّه و يقول: إنه لا تدركه الأبصار- و لا يحيطون به علماً- و ليس كمثله شي‏ء، ثم يقول: أنا رأيته بعيني» این را معنی می‌کند، رؤیت را معنی کرده است. پس این رؤیت را باید معنی کرد، اگر خداوند رؤیت و کلام را تقسیم کرده، رؤیت برای پیغمبر است. رؤیت پیغمبر، رؤیت با چشم نیست، رؤیت با قلب به معنی احاطه هم نیست، بلکه معرفت. منتها معرفت او معرفتی است که در حدیث امام صادق (ع) می‌فرماید: «اعْبُدِ اللَّهَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ»[18] دو بعُدی است.

حدیث دیگر: «ما رأيت شيئا إلا و قد رأيت الله قبله و بعده و معه و فيه»[19] رؤیت چیست؟ «ما رأیت شیئاً» هرچه «إلا و قد رأيت الله قبله» بالازلیة، چون شیء حادث است، خود حدوث دلیل بر این است ازلی این را درست کرده است. «و معه» اگر خدا آن را حادث کرد و رهایش کرد، نابود می‌شود. پس معیت «وَ هُوَ مَعَكُمْ»[20] «معه علمیاً، معه غیراً». «و بعده» چون ازلیت ملازم با ابدیت است. این «بعده» به این معناست. البته ابدیت ملازم ازلیت نیست، اهل جنت ابدی هستند بارادة الله «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ»[21] ولکن ازلیت ملازم با ابدیت است. «و فیه» فیه در چه؟ «فیه لا کدخول شیء فی شیء، فیه بالقیومیة» «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»[22] و از این قبیل. «ما رأيت شيئا إلا و قد رأيت الله قبله و بعده و معه و فيه» به تمام معنی الکلمه آیت بودن اشیاء را نسبت به وجود حق و وحدانیت حق ثابت می‌کند.

اینجا هم حضرت تبیین می‌کند، می‌گوید: اگر روایت آن است، باید معنی کرد. به چه معنی کرد؟ روایت، تفسیر روایت، کما اینکه آیه، تفسیر آیه. اگر روایت دارد که پیغمبر خدا را می‌دید، این دیدن باید با اینکه «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» «وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً» و «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ» سازگار باشد. سازگار بودنش به این است که این رؤیت، اولاً رؤیت بصری نیست، دوم اینکه رؤیت احاطه قلبی نیست، سوم، رؤیت معرفتی است، در بالاترین قله معرفت.

– [سؤال]

– عین هم دو عین است: یک عین ظاهر است و یک عین باطن، ولی عین در اینجا نیست. «ثم يقول: أنا رأيته بعيني» چطور می‌گویی؟ «أنا رأيته بعيني» می‌شود؟ فلذا انکار می‌کند، می‌گوید غیرممکن است این آیه را بخواند و بگوید من با چشمم دیدم. نه، «أنا رأيته»، «بعيني» نیست. «بعيني» را انکار می‌کند. «أنا رأيته بعيني، و أحطت به علماً و هو على صورة البشر» کما اینکه در روایاتی هست. «أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَتِهِ»[23] در تورات دارد، در روایت هم دارد که معانی الأخبار صدوق از امام صادق این معنا می‌کند.

«و هو على صورة البشر أما تستحيون!- ما قدرت الزنادقة أن ترميه بهذا»[24] آن‌هایی که زندیق هستند و منکر وجود خدا هستند، اگر از آن‌ها هم سؤال کنید، می‌گویند: اگر خدایی باشد، نمی‌شود او را دید. چون اگر ببینیم که خدای ما نیست. «أن يكون أتى عن اللّه بأمر ثم يأتي بخلافه من وجه آخر» اگر زندیق هم در بُعد عقلی انحراف داشته باشد، ولی تناقض را قبول دارد که نیست. این تناقض است که بگوید خدا را نمی‌شود دید و بعد بگوید من دیدم! «و حين يقال: فتكذب بالرواية؟!» ایشان خیلی ملّاروایتی است، می‌گوید: عجب، روایت را منکر هستید؟

– اشکال دیدنش چیست؟

– اشکال ندارد، محال است.

– چرا محال باشد؟

– برای اینکه او لامحدود است و ما محدودیم.

– [سؤال]

– اگر می‌نمود که خدا نبود، خلق بود. دروغ بود. «فتكذب بالرواية» به امام عرض کردند: روایت را تکذیب می‌کنید؟ پیغمبر گفت من او را دیدم، شما می‌گویید ندیده؟! «نقول». این «نقول» که ما می‌گوییم عبارةٌ اخرای فرمایش امام است. «إذا كانت الرواية مخالفة للقرآن كذبتها و ما أجمع المسلمون عليه أنه لا يحاط به علماً و لا تدركه الأبصار و ليس كمثله شي‏ء» میزان قرآن است. خیلی اصرار دارد که این روایت معنعن مشهور است، سندش چنین است، ولی مخالف قرآن است. ولی در عرف ما این‌طور نیست، می‌گوید: روایت چنین و چنان است، آقایان قبول دارند، پس باید قبول کرد. قرآن را قبول نکنیم، روایت را قبول کنیم! این در مغز نادان ما وارد شده است…


[1]. انعام، آیه 103.

[2]. نازعات،‌ آیات 8 و 9.

[3]. إقبال الأعمال، ج ‏2، ص 687.

[4]. خصائص الأئمة، ص 92؛ بحار الأنوار، ج ‏91، ص 396.

[5]. انعام، آیه 75.

[6]. بقره،‌ آیه 260.

[7]. همان.

[8]. همان.

[9]. الكافی، ج ‏1، ص 141.

[10]. محمد، آیه 24.

[11]. اسراء، آیه 88.

[12]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن و السنة، ج ‏10، ص 184.

[13]. همان.

[14]. حدید، آیه 3.

[15]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن و السنة، ج ‏10، ص 185.

[16]. انعام، آیه 46.

[17]. طه، آیه 110.

[18]. مصباح الشريعة، ص 8.

[19]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن و السنة، ج ‏11، ص 292.

[20]. حدید، آیه 4.

[21]. هود، آیه 108.

[22]. ق، آیه 16.

[23]. الكافی، ج‏ 1، ص 134.

[24]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن و السنة، ج ‏10، ص 186.