ماجرای شکستن بتها توسط ابراهیم (ع)
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
راجع به شکستن بتها که ابراهیم (ع) به چند علت فرصت را غنیمت شمرد که بتهای بتپرستان را بشکند و داس را روی بت بزرگ بگذارد. یک سبب اینکه هرچه با آنها بحث کرد و مجادله کرد، از نظر بحث و مجادله زیر بار نرفتند. نتوانست فکر اشراکی آنها را بشکند. نه آنکه عجز از حجت ابراهیمیه بود که «وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ» (انعام، آیه 83) بلکه عجز تقصیری از آنها بود که عناداً و تجاهلاً زیر بار استدلالات ابراهیم نرفتند. و لذا به کسر دوم و شکستن دوم که شکستن و خرد کردن خدایان آنها بود تن داد که با شکستن خدایان آنها دو مطلب را یا بیشتر از آن اثبات کند.
یک مطلب اینکه بیایند به سراغ او و از او سؤال کنند که چرا خدایان ما را شکستی؟ تا حجتهای خود را به نوع دیگر بیان کند و آنها را در واقع و اصلِ دلیل قرار بدهد. دوم اینکه اگر اینها خدایاناند، بندههای خدا که نمیتوانند خدایان را بشکنند و نابود کنند. در این جریان، هنگامی که برگشتند سؤال شد که چه کسی این کار را کرده است؟ در اینجا الجمعیة الرسولیة در کتاب الهدایة که جمعیت مرسلین آمریکایی نوشتهاند. میگویند: «هل كان لكبيرهم هذا إرادة و شعور كي يكسر تلكم الأصنام كلّا إنه كذب وكذبٌ آخر: «فَقالَ إِنِّي سَقيمٌ» (صافات، آیه 89)» (عقائدنا، ص 353) ما در جواب عرض میکنیم که «كلا بل أنتم الكاذبون، و لقد صدق إبراهيمُ القرآن لو أنتم تتفكرون، و هيهات هيهات لما تقولون إن هي إلَّا حجته الصادقة على قومه، بل أنتم بفريتكم تفرحون! أجل، إن إبراهيم وعدهم في حجاجة القيّم: «وَ تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرينَ * فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاَّ كَبيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ» (انبیاء، آیات 57 و 58)» این بتها را شکست. بعد از شکستن بتها وقتی که برگشتند «قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمينَ» (انبیاء، آیه 59) در سوره انبیاء آیه 58: «فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاَّ كَبيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ» و در سوره 37 (صافات) آیه 94: «فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ» با سر و صدا و قال و غوغا به طرف ابراهیم رفتند، چون جز ابراهیم کسی در شهر نمانده بود. «قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمينَ» در سوره 21 آیه 58 الی 67. «قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمينَ * قالُوا سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهيمُ» یک نکته راجع به فتیً عرض کردم، تکرار نمیکنم. اما «فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهيمُ» اگر کسی را که انسان میشناسد و بزرگ هم هست، عظمت هم دارد. اگر بخواهد او را کوچک کند راههایی دارد. یکی از راهها: آقا فلان شخص را میشناسید؟ میگویند یک چنین کسی است. اسمش هم این است. کأنه اسمش را خودش نمیداند. اینجا هم همینطور است. تعبیر اینها «قالُوا سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ» یک جوانکی بتها را یاد میکرد و گفته میشود، نمیگویند اسم او ابراهیم است، کأنّ ما بالا و بلندتریم از اینکه اسم او را خود بدانیم. «یُقالُ» میگویند ابراهیم، از گفتن مردم ما میفهمیم که اسمش ابراهیم است. میخواهند او را کوچک کنیم. «يُقالُ لَهُ إِبْراهِيم».
«قالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْيُنِ النَّاسِ» (انبیاء، آیه 61) اینطور نیست که ابراهیم هرجا هست باشد و ما برویم سراغش و با او بحث کنیم یا غیابی سر و صدا کنیم. نخیر، «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْيُنِ النَّاسِ» مردم، این بتپرستان که خداهایشان کشته شده باید جمع شوند، ابراهیم را هم بیاورید، حالا میخواهیم او را محاکمه کنیم. سین جیم کنیم. «لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ» (انبیاء، آیه 61) شاید ببینند، چه چیزی را ببینند؟ در اینجا دو شهود است، یک دیدن خود ابراهیم، آخر این چه انسانی است که این همه خدا را کشته است؟ تعجب است آخر، یک نفر انسان این همه خدا را کشته است. ببینید این کیست؟ چیست؟ گرچه ابراهیم را قبلاً دیده بودند، ولی ابراهیم بهعنوان بتشکن نبود. اما حالا که ابراهیم بت را شکسته است، پس یک کسی، یک چیزی است که باید او را ابتدائاً دید. این شهود عینی است. و شهود هم آن است که با او بحث کنی، چه کسی اینها را کشته است؟ چرا کشتی؟ برای چه کشتی؟ این ظلم بزرگ را برای چه تو مرتکب شدهای؟
«قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهيمُ» (انبیاء، آیه 62) میدانستند، استفهام انکاری است. معلوم شد که ابراهیم اینها را کشته و شکسته است. چون کسی جز ابراهیم اینجا نبوده است و قبلاً هم ابراهیم گفته است: «تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرينَ» این اطلاع را دارند، پس به چند جهت میدانند که کشنده و شکننده این بتها عبارت از ابراهیم است. ولی اینجا استفهام انکاری میکنند. «قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهيمُ * قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» (انبیاء، آیات 62 و 63) اینجا است که ابراهیم چه کند؟ اگر ابراهیم صریحاً طوری که همهکسفهم است، بگوید من اینها را زدم نابود کردم. حساب ابراهیم همین آن پاک است. ابراهیم که اینها را نشکسته است، برای اینکه مثلاً با این چوبها، با این آهنها مخالف است. نه، ابراهیم با شکستن بتها میخواهد عقیده بتپرستی را بشکند. عقیده بتپرستی که با احتجاج شکسته نشد. این احتجاج دوم است که اگر اینها آلهه هستند، پس چرا میشود یک انسانی که باید اینها را عبادت کند اینها را بشکند. پس ابراهیم در بُعد رسالتی و در بعد دعوتی که به مرحله دوم رسیده است. چون سه مرحله است دیگر، مرحله اول احتجاجات و بحثها و گفتنها و قبول نکردن آنها است. مرحله دوم شکستن بتها است که زمینهای فراهم بیاورد که این بتپرستان بیایند، چون حاضر نیستند که بیایند. این بتپرستان میدانند که اگر نزد ابراهیم بیایند مغلوبند و محجوجاند، باز همان آش و همان کاسه است. ولذا ابراهیم میخواهد یک جوی ایجاد کند که این بتپرستان، اتوماتیکی برگردند بیایند سراغ ابراهیم باز احتجاج تجدید شود.
وقتی که سؤال میکنند که: «أ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهيمُ»، راست و حسینی، صاف راست بگوید. البته دروغ نگفت، حالا عرض میکنیم. صاف بگوید بلی، «أنا فعلت هذا بآلهتکم» آناً او را میکشند. این دیگر جای بحث نخواهد بود. بنابراین باید ابراهیم کاری کند که این جو دومی را که برای احتجاج ایجاد کرده است، از این جو بهرهگیری کند. بهرهگیری از این جو این است که اینها را به آن واقعیتی که لفظاً منکر هستند و به انکار آن عادت کردهاند، به آن به واقعیت برساند که خود با زبان خود بگویند که بله، اینها شعور ندارند. سخن نمیتوانند بگویند و چه، چه کار باید بکند؟ باید توریه کند. اما توریه چقدر لطیف است. ملاحظه بفرمایید «قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهيمُ قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» این «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» مگر قید نیست؟ و در باب قیود و حدود و صفاتی که در آخر چند جمله میآید، قاعده ادبی چیست؟ این است که به همه برگردد دیگر، اگر چند جمله گفتند و آخر سر یک قیدی زدند، در بُعد فصاحت و بلاغت عادی حتی، تا چه رسد به فصاحت و بلاغت رسالتی، این جملهای که آخر میآورند، اگر از نظر ادبی شایستگی دارد که به همه این جملات برگردد، باید به همه برگردد.
– بیشتر اینها سؤال میکنند […]
– حالا به آن میرسیم. بیشتر، کمتر، ولی همه را میگیرد، مثل قضیه صوم دیگر، «فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ» (بقره، آیه 187) «حَتَّی» به کجا میخورد؟ به هر سه میخورد، هم به «بَاشِرُوهُنَّ» هم به «كُلُوا» و هم به «اشْرَبُوا»، چون اگر این حتی مخصوص «كُلُوا وَ اشْرَبُوا» بود، میفرمود که «فَالْآنَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ» بعد «بَاشِرُوهُنَّ» پس مقتضای فصاحت این است که این قید به هر سه جملهای که قبل آن بوده است بخورد.
– [سؤال]
– حالا میرسیم. شرط است دیگر، آیا این شرط به جملات قبلی کلاً میخورد؟ یا فقط به جمله آخری میخورد یا فقط به جمله اول میخورد؟ این احتمالات است. حالا ملاحظه کنید. «قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» این معلوم است. «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» در یک احتمال از دو احتمال، یک احتمال اول داریم. «قالَ بَلْ فَعَلَهُ»، چه کسی؟ نگفت، بعد: «كَبيرُهُمْ هذا» این احتمالی است که نگفته بودم، بزرگشان این است. سرجمع چه فهمیده میشود؟ وقتی بگوید: «كَبيرُهُمْ هذا» قاعدهاش این است که چه کسی این کار را کرده باشد؟ «كَبيرُهُمْ هذا» این کار را کرده باشد. این یک احتمال، احتمال دوم: «قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» که «كَبيرُهُمْ» در اینجا فاعل میشود، فاعل صریح ادبی میشود. در اول فاعل صریح ادبی نبود. در اول باید فاعل را باید پیدا کنند، با تعقل و تفکر پیدا کنند. در جواب «قالُوا أ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهيمُ» در احتمال اول نگفت «أنا فعلت» و نگفت «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ» «قالَ بَلْ فَعَلَهُ» در قرآن هم یک اشاره دارد بعد از «فَعَلَهُ»، قرآن را ملاحظه کنید. گوش کنید. «قالَ بَلْ فَعَلَهُ» این کار را کرده است، چه کسی؟ نمیگوید چه کسی، نمیگوید من، نمیگوید «كَبيرُهُمْ». فاعل ندارد. این یک احتمال، روی این احتمال «كَبيرُهُمْ هذا» بزرگشان این است. شما از بزرگشان این است و اینکه بت را، بت بزرگ باید بشکند، نه انسان، انسان که میگویید عابد بتها باید باشد. انسان که جرأت ندارد، روی خیال آنها. وقتی که این بتها چه بزرگ، چه کوچک، قدرتشان فوق قدرت است و… انسان که باید عابد آنها باشد، نمیتواند آنها را بکشد. پس «قالَ بَلْ فَعَلَهُ» فاعل معلوم نیست. فاعل منم؟ فاعل کبیر است؟ خودکشی کردهاند؟ نمیدانیم.
«كَبيرُهُمْ هذا» زمینه فهم اینکه فاعل کیست دست میدهد، در میان این بتها اگر عقل دارند، شعور دارند، اراده دارند. قدرت دارند، اگر چندتا بت است، اینها به هم حسد میورزند. پس بت بزرگ قاعدتاً وقتی بتپرستها نیستند، مانعی در کار نیست. پس بت بزرگ باید بتهای دیگر را بشکند. روی این حساب آمد به این مطلب، «قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» کبیرشان این است. پس فاعل «فَعَلَهُ» طبعاً باید «كَبيرُهُمْ هذا» باشد. برای اینکه باید قدرت فوق آنها را داشته باشد و قدرت فوق آنها نسبت به خود آلهه است که اله بزرگ است. اما من که مألوه هستم و شما میگویید من باید اینها را عبادت کنم. چه کوچک و چه بزرگ، پس من بری هستم. این یک احتمال است.
– ظاهراً این «فَعَلَهُ» نمیتواند به ابراهیم برگردد، چون میگوید: «بَلْ فَعَلَهُ»، بعید است که به خود ابراهیم برگردد.
– این احتمال را تأیید میکند. یعنی من نکردم، آن کسی که کرده است باید قادر باشد، چه کسی است؟ «كَبيرُهُمْ هذا». البته جوابی که باید در این بُعد بدهیم، در دومی میآید. دوم این است که «قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» بله، «كَبيرُهُمْ هذا» این کار را کرده است. که فاعل «فَعَلَهُ» عبارت است از «كَبيرُهُمْ هذا». اینجا این سؤال پیش میآید که این کبیر قدرت ندارد، جان ندارد، حس ندارد، اراده ندارد، چطور میتواند این کبیر صغیرها را بکشد؟ «فَسْئَلُوهُمْ» از خود کشتهها سؤال کنید. «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» اینجا «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» به هر دو جمله میخورد. هم به «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» میخورد، هم به «فَسْئَلُوهُمْ»، چرا؟ برای اینکه اصولاً از نظر ادب عادی، تا چه رسد به ادب فصیح فوق تمام فصاحتها، جملهای که، قیدی که، شرطی که، حرفی که، وصفی که بعداً میآید، باید به تمام این جُمل باید بخورد. اینجا هم به تمام جمل باید بخورد.
– در دو آیه بعدی: «لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ» (انبیاء، آیه 65) این دلیل نمیشود که…
– حالا به آیه بعد میرسیم. «قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» نمیخواهیم به آیه تحمیل کنیم. میخواهیم دیگران به آیه تحمیل نکنند. چون دیگران به آیه تحمیل میکنند و میگویند: کذب بود در مصلحت. نخیر کذب هم نبود، توریه بود. توریه عادی هم نبود. بلکه توریۀ لازم بود، چرا؟ برای اینکه ابراهیم این جو را برای احتجاج درست کرده است. این جو را که ابراهیم بتها را شکسته، درست نکرده است که فوری او را بکشند. یعنی ابراهیم بیاید انتحار کند. نه، این جو را برای احتجاج درست کرده است. آیا مصلحت صدق در اینجا بالاتر است یا مصلحت بقای ابراهیم؟ ابراهیم باید باشد که احتجاج کند، مصلحت بقای ابراهیم بسیار بسیار، هزارها بار اهم از صدق است. آیا حالا که نمیشود صدق گفت، باید کذب گفت؟ نه، بلکه توریه است، پس امر بین امرین، بین الصدق المطلق و الکذب المطلق، توریه است. اما توریه چطور است؟ توریه به قدری لطیف است که اگر آنها شعور داشته باشند، میفهمند که مطلب چیست. «قالَ بَلْ فَعَلَهُ» در احتمال دوم «فَعَلَهُ کَبيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ»، «بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» «ان کان» به هر دو میخورد. «بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» درست است یا نه؟ چون بیان رسالت بیان واضح است دیگر، ابراهیم به واضحترین بیان طوری بیان کرده است که «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» به هر دو میخورد. هم به «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» میخورد، هم به «فَسْئَلُوهُمْ» میخورد.
اولاً «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» حتماً باید به دو بُعد قید بخورد: یکی اینکه محور کلام چیست؟ محور کلام «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» هست یا نه؟ بله، در حاشیه این کلام «فَسْئَلُوهُمْ» پس، اگر «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» به «فَسْئَلُوهُمْ» که حاشیه کلام است میخورد، به طریق اولی در دو بُعد به «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ» میخورد. بُعد اول این است که محور کلام «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ» است. «فَسْئَلُوهُمْ» در حاشیه کلام است. بُعد دوم این است که این قید بعد از دو جمله است، وقتی که بعد از دو جمله است باید به هر دو جمله بخورد. اگر که «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» مخصوص «فَسْئَلُوهُمْ» بود، این بود که «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» اینطور بود دیگر؟ باید قید را به «فَسْئَلُوهُمْ» مخصوص کند.
چون «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» مخصوص به «فَسْئَلُوهُمْ» نشد. بلکه بعد از «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» «فَسْئَلُوهُمْ» که دو جمله است قرار گرفت، اگر «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» در یک بُعد به «فَسْئَلُوهُمْ» میخورد، به «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» در دو بعد میخورد. یک بُعد مشترک و یک بعد این است که محور کلام این است. هر جا که تحمیل است بفرمایید. ما جدیت میکنیم که خود را از کل تحمیلات خالی کنیم. یک مرتبه تحمیل و تجمیل است. این غلط است. یک مرتبه ما خود را آماده میکنیم که فکر کنیم مطلب چیست؟ ببینید از نظر ادبی حق این است یا نیست. از نظر معنوی جای خود، ولکن از نظر معنوی لفظ باید از نظر ادبی گنجایش داشته باشد. به قانون ادبیات و لغت و نحو و صرف این معنا را برساند. ببینید میرساند یا نه. «قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» «بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» «بَل» به ابراهیم نمیخورد، من که نکشتهام، با این شرط: من نکشتهام، کبیرشان کشته است. من نکشتهام کبیرشان کشته است، اگر میگویند، اگر سخن میگویند. اما اگر سخن نمیگویند کبیر نکشته، من کشتهام. پس دو مطلب است. بل، یعنی من نکشتهام. چه کسی کشته است؟ «كَبيرُهُمْ هذا» کشته است. ولی هر دو، این نفی و اثبات که من نکشتهام و بت بزرگ کشته است به شرط اینکه «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» یا اینکه نخیر، ترتبی ندارند. معلوم میشود نخیر، «بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا»، «كَبيرُهُمْ هذا» نکشته است. چون «َینْطِقُون» نیست. ابراهیم کشته است چون «ینْطِقُون» نیست.
– تحمیل از این جهت است که شما ابتدا این را فرض کردید که ابراهیم دروغ نگفته است، حتی دروغ مصلحتی، وقتی این تحمیل را بر خودمان تحمیل کردیم که دروغ نگفته…
– تحمیل کردیم؟
– بله دیگر، تحمیل کردید که ابراهیم دروغ نگفته، راست گفته…
– نه تحمیل نکردیم، مگر قاعده رسل این است که…
– [سؤال]
– کمی گوش کنید، مگر قاعده رسل این نیست که راست بگویند؟ باید دروغ نگویند دیگر. اگر قاعده رسل این است که باید راست بگویند. باید دروغ آن ثابت بشود، دروغ ثابت نشد. این چه حرفی است؟ یا راست است یا دروغ است یا توریه، دروغ ثابت نیست. راست هم که راست و حسینی و صددرصد هم نیست که همه بفهمند. آخر یک راستی است که همه میفهمند، یک راستی است که راستان میفهمند، کجها نمیفهمند.
– ابراهیم که به زبان عربی صحبت صحبت نکرده است.
– عجب حرفی است، قرآن شریف آنچه که ابراهیم فرموده است، همان را دارد بیان میکند. ما هم همان را بیان میکنیم.
– [سؤال]
– عرض میکنم قرآن شریف آنچه را ابراهیم گفته، اولاً ابراهیم به لسان وحی گفته است. دوم: لسان وحی قرآن قویتر از لسان وحی ابراهیم است، بنابراین آنچه که ابراهیم به لسان وحی ابراهیمی گفته است، قرآن همان را به لسان وحی قرآنی و بالاتر ترجمه کرده است. یعنی آنچه که ابراهیم در عمق داشته است و به لفظ نیاورده است یا اگر به لفظ آورده است، مادون وحی قرآنی است گفته است. پس صددرصد آنچه را ابراهیم گفته است و میخواسته بگوید، با بیان بسیار روشن این را گفته است. در این محور داریم بحث میکنیم. توجه کنید: «قالَ بَلْ»، گفتم «قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا» آن فکرهایی که ما داریم کنار میگذاریم. حتی اینکه حتماً باید انبیاء راست بگویند. آن را هم حتی میتوانیم کنار بگذاریم. گرچه آن از باب «القرآن یفسر بعضه بعضاً» صدق ابراهیم، مقام ولایت عزم ابراهیم این مطلب را تفسیر میکند، ولیکن حتی آنها را هم اگر کنار بگذاریم، نه نفی کنیم و نه اثبات، به خود آیه توجه کنیم.
«قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» دو مطلب است: 1- من نکردهام، بلکه بت بزرگ کرده است. این من نکردهام و بت بزرگ کرده است، «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» است. 2- «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» این دو مطلب است. پس من نکشتهام، بت بزرگ کشته است. اگر سخن میگویند، از اینها سؤال کنید. «فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ» (انبیاء، آیه 64) نتیجه، برگشتند به خودشان گفتند پس ما ظالمیم، ما غلط کردیم، اینها که صحبت نمیکنند. اینکه اینها صحبت نمیکنند، دو مطلب را میرساند، یکی اینکه ابراهیم کشته و حق دارد. نه بت بزرگ، چون صحبت نمیکند. ابراهیم کشته و حق دارد. دوم: ما ظالمیم که اینقدر کودنیم و اینقدر عناد داریم و اینقدر تجاهل میکنیم که میپرستیم این موجوداتی که حتی سخن نمیگویند. از خود دفاع نمیکنند و شعور ندارند. این مطلب برای آنها عینی شد. حالا یک سؤال، «قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» این اول معلوم شد. اما «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» سؤال دیگر است. آن مطلب معلوم است، «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» نفرمود که «إن ینطقون» نه، «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» یعنی اگر چنانچه این بتهای کوچک که شکسته شدهاند، سخن میگفتهاند، الآن سؤال کنید. جواب: یک مشرکی بیاید بگوید بله، قبل از اینکه بشکنی، سخن میگفتند، حالا که شکستی، مردهاند و کشته شدهاند، سخن نمیگویند. این سؤال است دیگر.
– [سؤال]
– میفهمم، «فَسْئَلُوهُمْ» آخر…
– شامل کبیر هم میشود.
– «فَسْئَلُوهُمْ»، چه کسانی را؟ «بَل فَعَلَهُ»، چه چیز را؟ کشتن اینها را، «فَسْئَلُو»، چه کسانی را؟ همینها که کشته شدهاند دیگر، فرض کنید این هم جزئشان است. باشد، بت بزرگ جزئشان است، ولی انکار میکند. حالا انکار هم نکند. ولی «فَسْئَلُوهُ» نیست، «فَسْئَلُوهُمْ» است. مورد سؤال چه کسانی هستند؟ فرض کنید مورد سؤال هم بت بزرگ است. چرا کشتی؟ هم بت کوچک، چه کسی کشته است؟ بتهای کوچک را چه کسی کشته است؟ میگوید بت بزرگ، بت بزرگ چرا کشتی؟ کشتم. حالا قاطی کنیم. ما در «فَسْئَلُوهُمْ» بتهای کوچک بحث داریم. از بتهای کوچک سؤال کنید «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» دو اشکال در اینجا است. ببینید جوابش چیست. اشکال اول، «ان نطقوا» که نیست، «ان ینطقوا» که نیست. «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» اگر سخنگو بودهاند، الآن که کشته شدهاند سخنگو نیستند. اگر یک انسانی را کسی خدا دانست، فرعون را، نمرود را، شداد را، خدا دانست، اگر او را کشتند، نمیشود گفت که چه کسی او را کشت؟ برو از این شداد کشته شده بپرس، اگر حرف میزند. اینکه الآن حرف نمیزند. قبلاً حرف میزد، عین این مطلب اینجا است. و بالاتر، «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» اگر اینها سخن میگفتهاند سؤال کنید. این یک مطلب.
– [سؤال]
– از قضا «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ»، ماضی است. نخیر، این «کانوا» حسنش این است. «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» این هم به ماضی بعید میزند هم به مضارع بعید، که جوابش اینجا است. «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» اگر کینونت اینها کینونت نطق است، آیا موجودی که اله است کینونت نطقش چطور است؟ حیاتش، علمش، نطقش، کینونتش چیست؟ ازلی و ابدی است. اما موجودی که حادث است، کینونت نطقش در مثلثی از زمان است، یا گذشته یا حال یا آینده، «کانُوا» اینجا را میگیرد. «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» در جواب، میگوییم «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» اگر اینها سخنگویند در گذشته و حال و آینده، پس از آنها سؤال کنید. این جوابش از خود «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ». سؤال دوم این است که اینها که کشته شدند. وقتی که زنده بودند سخن میگفتند یا نه کاری نداریم. فرض کنید سخن میگفتند، وقتی این بتهای کوچک زنده بودند سخن میگفتند. ولی حالا که کشته شدهاند دیگر روح ندارند سخن نمیگویند. پس این «فَسْئَلُوهُمْ» یعنی چه؟ جواب: باز به این حرف برگشت، بت که مردن ندارد، اگر هم بزند دماغش را بشکنند، چشمش را دربیاورند، پایش را بشکنند. بت که یعنی حی. انسان که زنده است، بعد از اینکه این بتهایی که سر و دستشان شکست، اگر اینها هنوز زندهاند، با اینکه دست و پایشان شکسته است، پس سؤال کنید و اگر کشته شدهاند و سخن نمیگویند و قدرت ندارند، پس آن هنگامی هم که زنده بودهاند، اگر هم سخن میگفتند باز خدا نبودند، پس «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» میخواهد بگوید که این نطق اینها یکی از آثار ظاهره بسیار پایین حیات آنها است. ممکن است موجودی زنده باشد و سخن نگوید. کر باشد، لال باشد، کور باشد، شل باشد، هر چه باشد، این حداقل زندگی چیست؟ این است که سخن بگوید؟ نه، ولکن، زنده باشد و سخن بگوید و بشنود و راه برود و حس کند و اراده داشته باشد. اینها از خصوصیات معبود است بقولٍ مطلق.
«فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» اگر اینها سخن میگویند. نه قبلاً سخن میگفتند، نه حالا به طریق اولی. نمیتواند اعتراض کند و بگوید حالا که کشته شد سخن بگوید؟ میگوییم بت که کشته نمیشود. اگر هم صدمهای دید، اگر مألوه است و اگر چنانچه اله است و معبود است، سخن گفتن نباید از او فراموش بشود. دفاع از خودش اولاً، ثانیاً اگر از خودش دفاع نکرد و کشته شد، این سخن گفتن نباید فراموش بشود. بنابراین اینجا کاملاً محجوج شدهاند و لذلک…
«فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ» این مرحله اولی «ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» (انبیاء، آیه 65) سرها به خودی خود پایین افتاد. «نَکَسوا رؤسهم» نیست. این غایت حجت است و بالاترین مراحل دلیل است که نه اینکه سرها بالا رفت، گفتند چنین و چنان، نخیر، نه اینکه سرها را پایین کرد. نخیر، «ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» سرها به پایین افتاد، برای اینکه حجت حجتی بسیار قوی بود. «لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ» هیچ وقت، نه قبلاً نه حالا، نه هیچگاه سخن نمیگویند. چون دانستی، نخواستی بگویی من کشتهام. گفتی اینها کشتهاند، اگر سخن میگویند، برای اینکه این حجت، حجت ابراهیمی است، در اینجا ثابت میشود.
«قالَ» اینجا زمینه سخن پیدا شد که اگر فرض کنید یک موقعی به محمدهای قرآن فرصت بدهند و با حوزه سخن بگوید آن وقت است که «أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ» (صافات، آیه 95) ولی وقتی که فرصت ندادهاند، با در و دیوار نمیشود صحبت کرد.
«ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ * قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ * أُفٍّ لَكُمْ» (انبیاء، آیات 65 تا 67) اینجا جایش است. هر چقدر هم بتپرست عمیق و احمق باشند، اینجا جایش است. چون خصوصیت خود را، اراده خود را، تمام وضعیت خود را از دست دادهاند. آن شخصیت بتپرستی را از دست دادهاند. «أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ» آخر سر «قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ» (انبیاء، آیه 68)
اینجا بنده در پایین نوشتهام: «لما خلا الجو من العيون أن ترصده دلف إلى أصنامهم فوجد باحة قد اكتظّت بالتماثيل و انتشرت في أرجائها الأصنام، فخاطبها محتقراً، لشأنها: «أَ لا تَأْكُلُونَ» (صافات، آیه 91) «ما لَكُمْ لا تَنْطِقُونَ» (صافات، آیه 92)» (عقائدنا، ص 355) من دارم شما را میکشم؟ بخورید، صحبت کنید. «و أنَّى لحجارة أن تأكل أو تنطق! فأخذ يلطمها بيده» با دستش سیلی و لگد «فأخذ يلطمها بيده و يركلها برجله» لگد زدن «و تناول فأساً و هوى عليها يكسرها، ويحطِّم حجارتها، حتى جعلها جذاذاً إلَّا كبيراً لهم لعلهم إليه يرجعون و يسألوه عمَّن انتهك حرمة بيتهم، يرجعوا إلى أنفسهم ما هؤلاء ينطقون فكيف يُعبدون! فإبراهيم القرآن لم يكذب هنا و هناك، فهنا ينسب فعله إلى كبير الأصنام -لا إطلاقاً- بل على شرط «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» و لقد صدق في هذه الشرطية و أتى ببرهان جميل ما أجمله: أن لو كان هؤلاء الأصنام آلهة ذوي نطق و إدراك لما أبقى اكلبير منهم صغارهم، كما و يقول: «وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ» (مؤمنون، آیه 91) أجل، «بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» (انبیاء، آیه 63) فلم يقل منذ البدء: إني جعلتهم جذاذاً، حيث لم يكونوا يمهلوه حينذاك حتى يأتيهم ببرهانه» دیگر وقت نبود که برهان بیاورد، او را میکشتند. «فنسب الفعل في ظاهر الحال إلى كبيرهم لكيلا يهجموا عليه دونما إمهال، ثم جعل هذه النسبة في شرطية مشتملة على حجتين ظاهرتين، للحفاظ على صدق الحجة و إتقانها» این یک بحث است. بحث دیگر در سوره مبارکه بقره، قرآن را باز کنید. آیه 260.
– این کلماتی که از ابراهیم نقل میکند میفرمایید وحی است. آن عباراتی که از کفار نقل میکند چه؟ آنجا که وحی نیست.
– از قضا عبارتی هم که از کفار نقل میکند وحی است. چرا؟ برای اینکه مثلاً «و قالَ الشَّيْطانُ» (ابراهیم، آیه 22) شیطان حرفی خواهد زد. آن لفظش است که کوتاه است و معنایی که اراده کرده است، آنچه را اراده کرده است با لفظ توانسته بگوید یا نه، خداوند در غالب وحی قرآن میآورد. این معجزه است. آنچه را من میخواهم بگویم و نمیتوانم بگویم، آنچه را گفتهام با الفاظی گفتهام که خیلی بلیغ و فصیح نیست. خداوند آن جوهر و معنا را به بالاترین لغت و تعبیر میآورد، این اعجاز میشود، در بُعد تعبیر اعجاز است.
– اگر اینطور باشد، آن معنایی که ما الآن از قرآن استفاده میکنیم، این معنا را مخاطبین در آن زمان از قرآن استفاده نمیکردند. چون این در بالاترین قمّه فصاحت است، ما از آن استفاده میکنیم که…
– بهترش را، یعنی آن موقع حجت ابراهیمی چطور بود؟ آنها هم چطور جواب دادند؟ تفاهم در کار بود. خداوند آن تبلور مطلب را که بالاتر است و رساتر است و روشنتر است از ابراهیم بهعنوان وحی و از آنها هم هر چه گفتهاند نقل کرده است. پس بالاتر میفهمیم. نه اینکه پایینتر، بالاتر میفهمیم.
– صدق و کذب از آثار خبر است، یعنی اگر من بخواهم این خبر را برای طرف قصد تفهیم واقع کنم، خبر صادق میشود. اگر بخواهیم قصد تفهیم نباشد…
– اینجا قصد تفهیم و تفحیم بوده است. یعنی خواسته بفهماند و با این فهماندن او را بهطور کلی سیاه و زغال کند و الا چارهای جز این نیست. مثلاً در موقعی که رفتند به امیرالمؤمنین (ع) عرض کردند که یک کسی که فلانی را کشته است اینجا بود، رفت. حضرت قبل از سؤال از روی سکو بلند شد، روی آن سکو نشست، فرمود من تا اینجا بودم او نبود. توریه است. برای اینکه اگر میفرمود، او را میکشتند. من تا آنجا بودم… او خیال کرد که حضرت از اول آنجا بوده است، خیر از روی آن سکو بلند شد و روی این سکو نشست. توریه در جایی است که نمیخواهد دروغ بگوید، راست هم بگوید خطرناک است. منتها این توریه است. در توریه لفظ طوری است که از این لفظ صاف و راست و حسینی مطلب روشن نیست. ولکن مطلب اینجا صاف و راست و حسینی روشن شد در احتجاج ابراهیم (ع) که «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ».
این قدر مسلم توریه است و اصولاً من این را پریروز عرض کردم که توریه در جایی جایز است که صدق حرام باشد، چون صدق یعنی هم قلب انسان، هم خارج، هم لفظ، تطابق صددرصد داشته باشند، طرف گمراه نشود. این مطلب را باید عرض کنیم و تتمه بحث را که مربوط به آیات بقره است بعد عرض میکنیم. این از نظر فقهی، که در باب فقه البته هست، در اینجا بهطور مختصر عرض میکنیم. صدق تا مادامی که امکان دارد و خطر ندارد و اولویتی در کار نیست، حتماً باید صدق باشد. صدق یعنی واقع را قبول و خود واقع هم چنین است، لفظ هم دلالت تامه بدون شک بر این دو واقع که قبول من است و خارج است، داشته باشد. طرف را گیج نکنند، اگر طرف را گیج کنند بیخودی است. این یک مرتبه.
مرتبه دوم این است که نخیر، واقع سر جایش، قلب من سر جایش، اما اگر لفظ بسیار واضحی بگویم که دو طرفی نباشد، چند طرفی نباشد، بلکه صریحاً فقط این طرف را که در قلب است با خود داشته باشد خطرناک است. در اینجا چه کار کنم؟ قلب درست، واقع درست، لفظ هم محتمل الامرین باید گفت، هم بر آنچه در قلب من واقع است دلالت کند و هم آنچه را که طور دیگر است، طرف ممکن است طور دیگر بفهمد، چرا؟ اینجا صدق صددرصد نیست، چرا؟ اینجا برزخ بین الصدق و الکذب است. نه کذب است تماماً و نه صدق است تماماً، اگر بخواهد صدق باشد تماماً، باید لفظ صددرصد دلالت کند. اگر کذب بخواهد باشد تماماً، باید لفظ صددرصد گمراه کند، اما اینجا درصدی واقع است و درصدی طور دیگر است، چرا؟ چون مطلب مقتضی است. مادامی که بشود انسان صدق بگوید و حرام نباشد و اولایی در کار نباشد، باید صدق بگوید. اگر نتوانست باید توریه بگوید. اگر نتوانست آن وقت کذب است.
بنابراین ما این عرض را به برادران میکنیم، فقهایی که به دیگران فتوا دادند که توریه همه جایی نیست. مثلاً از من کسی میخواهد چیزی قرض کند. بنده هم یک میلیون در جیبم دارم، میخواهد قرض کند. مگر قرض دادن مستحب نیست؟ چرا، میتوانید قرض بدهید؟ بله، طرف اهلیت دارد؟ بله، آقا اینقدر داری قرض بدهی؟ ندارم، دستم را میگذارم اینجا، یعنی اینجا ندارم. خود ندارم یعنی اصلاً ندارم، نه اینکه اینجا ندارم. این توریه حرام است. این توریه بهره کاملی از کذب دارد و جایز نیست. چرا؟ برای اینکه مصلحت اهمی در کار نیست. توریههایی که بیشتر احیاناً میکنند. میگوید برای اینکه من خلاص بشوم از جهت مالی، از جهت… من توریه میکنم. فرق این توریه با کذب چه شد؟ این توریه با کذب چه فرقی دارد؟ اگر شما بگویید اصلاً ندارم یا کلاً ندارم، دروغ گفتهاید. اگر هم بگویید پول اینجا ندارم، بالاخره طرف گمراه شد. طرف که باید قرض بکند و شما لازم بود، شایسته بود به او قرض بدهید به او قرض ندادید، فرق این کذب با توریه چیست؟ فقط فرق در آنجایی است که اگر شما کذب بگویید، یک ضرر اهمی در کار است. اما اگر توریه کنید. جریان توره ذووجهین میشود و وقتی که جریان ذووجهین شد، آن وقت شما از خطر صدق رها شدید و به خطر کذب هم نرسیدید. در حقیقت در اینجا برزخ بین الامرین شده است.
– با استفاده از همین کلمه ضرر اهم، اکثر امر به معروف و نهی از منکر در جامعه از بین رفته است. این ملاکش مشخص…
– ضرر اهم؟ آقایان در باب امر و نهی قید میکنند که هیچ ضرری نداشته باشد. نه، این غلط است. اگر ضرر اهم… مثلاً بنده دارم در میان سنیها در مسجدالحرام وضو میگیرم، اگر وضو به طرز شیعی بگیرم، برای من خطر جانی دارد. خطر حبس دارد، خطر چه دارد، نخیر، در اینجا اهم حفظ جان و حفظ عِرض و حفظ خودم است. وضو را عین سنیها میگیرم، نمازم را هم با همان وضو میخوانم. اما در جایی که فقط دارند نگاه میکنند. بنده دارم در مسجدالحرام وضو میگیرم. به من نگاه میکنند. یک حرف که میزنند من جواب میدهم، حتماً باید وضوی شیعی بگیرم.
این سابقه بود که اول که در هجرت هفده ساله وارد مکه مکرمه شدیم. من رفتم در زمزم وضو بگیرم. وضوی شیعی دیگر، مسح و فلان، یک شیخ رسید و گفت: «لماذا تمسح یا شیخ؟» گفتم: «الله امرنا بالمسح» چرا مسح داری میکنی؟ این خطری نداشت. چون حالا تقیه اینطوری نیست. گفتم: «الله امرنا بمسح» گفت: «ألیس الغسل أنظف؟» گفتم: «ولکن والله اعرف» رفت فرار کرد. اینجا واجب است، اینجا دوبله واجب است که وضوی شیعه انسان بگیرد، ولی در جایی که خطر دارد اهم است. پس انسان باید اهم را به نظر شرع البته، نه اهم به خیال خودش… بله، بنده اگر به فلانی نهی از منکر کنم یک تو به من میگوید. اگر تو به من بگوید… این حرفها نیست. اگر یک خطری اهم باشد، باید شخصی و اجتماعی و تمام جهات را در نظر بگیرد و بر محور شرع، کما اینکه در احکام عنوان اوّلی، عنوان ثانوی، عنوان چه نباید جعلی باشد.
یک آقای بزرگواری که یک کاری کرده بود، محاکمهاش کردند. گفتند شما چرا این خانم را صیغه کردی؟ گفت مگر حرام است؟ به من میگفت، گفت حرام نیست، ولی شخص عالم و… یک زنی را صیغه کند بد است. گفتم من که عالمتر از امیرالمؤمنین نیستم. امامحسن این کار را کرد. امیرالمؤمنین خیلی از زنان… بله، ولکن اینها شاگردان تو بودند. آدم شاگرد خود را صیغه کند، این […] بد است. گفته بود شاگرد مهمتر است یا امت؟ گفته بود: امت، گفت: پیغمبر هم امت خود را گرفت.
در هر صورت این عنوانهای ثانوی که روی خریت میخواهند جعل کنند، این مطلب دیگری است. ولکن همانطور که عنوانهای اوّلی باید در موضوعات احکام شرعی باشد. سلباً و ایجاباً عنوانهای ثانوی هم باید به حساب هوس و خیال نباشد. باید به حساب شرع باشد. یکی از برادران میگفت کسی به من که عذب هستم مراجعه کرد، الآن تشریف دارند، مراجعه کرد و گفت من مسئلهای دارم. شوهرم مرده و من هم احتیاج به ازدواج دارم. میشود ازدواج کنم؟ ایشان فرموده بودند بله، بعد گفته بود من خودم هستم که میخواهم ازدواج کنم. شما حاضرید؟ برو برو، برو… به ایشان گفتند چرا گفتی برو برو؟ گفت ترسیدم چون جو طوری است که اگر یک مگس ماده بالای سر انسان پرواز کند، سر را میبرند. گفتم حق داری.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».