نفی نسبت عدم ایمان به آخرت از ابراهیم
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
راجع به نسبت عدم ایمان و یا شک بالیوم الآخر که به ابراهیم خلیلالرحمن (ع) نسبت داده شده است، کتاب جمعیة الهدایة که مربوط به نویسندگانی از آمریکا است، این ایراد را کردهاند که اگر در تورات نسبت شک به ابراهیم داده شده است که این فرشتگان خدا هستند یا نه؟ این سه نفر یکی هستند یا نه؟ چنانکه قبلاً نقل شد. اینها میگویند در قرآن هم نسبت شک به ابراهیم (ع) داده شده است. بعد از جریان عزیر که البته داخل بحثهای فرعی نسبت به حفوات منسوبه الی الانبیاء است، خواهد بود. بعداً راجع به ابراهیم خلیلالرحمن «وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي قالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتينَكَ سَعْياً وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ» (بقره، آیه 260)
اگر با دیده ظاهربین و بدون دقت انسان در آیه بنگرد، این گمان در انسان حاصل میشود که کأنّ ابراهیم خلیلالرحمن (ع) راجع به قیامت ایمان نداشته است و یا ایمانش کامل نبوده است. استدلال طرف از نظر ظاهر چنین است که «وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى»، چرا این پرسش را ابراهیم خلیلالرحمن (ع) کرد که «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى»؟ اگر راجع به إحیاء الموتی که اصل قیامت است و حیات بعد الموت از برای حساب و عقاب و ثواب است. اگر ابراهیم خلیلالرحمن دارای مقام یقین به احیای بعد الموت است، چرا این سؤال را اینجا کرده است؟ «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى».
چرای دوم «قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ» آیا ایمان نیاوردهای؟ «قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» آنچه که طرف میتواند بگوید و البته بعد جوابش میآید، این است: «قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ» مگر به حیات بعد الموت ایمان نیاوردهای؟ گفت: آری «وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي». ایمان هنوز آرامش قلبی ایجاد نکرده است.
این سؤال، از برای جواب این سؤال راجع به مراتب یقین بالیوم الآخر باید مقداری بحث کنیم. اصولاً از نظر اصل تکلیف قدم اوّلی را که مکلف باید نسبت به معتقدات اصلیه بردارد، قدم یقین عقلی است. اگر انسان احتمال و یا شک و یا ظن عقلی نسبت به توحید یا نبوت و نبوتها و یا معاد داشته باشد، کافی نیست. این از مسلمات عقلیه است و همچنین کتاباً و سنتاً که در عقاید اصلیه حتماً انسان حداقل باید در قدم اول یقین عقلی داشته باشد. درست است که یقین عقلی ضعیفترین مراتب یقین در ابعاد گوناگون ایمان است.
مرحله دوم عبارت از ظن قلبی است و مرحله سوم یقین قلبی است و مرحله چهارم نیز یقین قلبی و مرحله پنجم یقین و ایمان رسولی و رسالتی و مرحله ششم همان است که اکنون بحث میکنیم. چون شخص مکلف از نظر یقین دارای سه مرحله است، البته بحث ما راجع به یقین به إحیاء موتی است، نه به اصل الیوم الآخر، بلکه به احیاء الموتی است. یقین به احیاء الموتی دارای چند بُعد است که سرجمع شخص مکلف باید نسبت به احیاء موتی یقین داشته باشد.
این دارای سه مرحله است: مرحله اولی مرحله تکلیف بشریِ منهای وحی که دارای درجاتی است. درجه اولی که به حساب ایمان صحیح پذیرفته میشود، عبارت از ایمان عقلی است که عقلاً انسان شک نداشته باشد که حیات بعد الموت هست. البته این دارای مراحلی است. این ایمان عقلی و یقین عقلی وقتی که به قلب منتقل گردد، احیاناً شک است، احیاناً احتمال است و احیاناً هم ظن است. در هر سه صورت صدمه به یقین عقلی انسان نمیرساند. هر قدر یقین عقلی انسان نسبت به حیات بعد الموت قویتر باشد، طبعاً اعمال او هم مناسبتر نسبت به حیات بعد الموت خواهد بود. اما آن مرحله از یقین را که خداوند در بُعد آغازین یقین میپذیرد، عبارت از یقین عقلی است و اینکه حیات و احیاء بعدالموت للحساب و العقاب و الثواب هست. این مرحله اولی است.
این مرحله یقین عقلی که با ادله عقلیه چه خودکفا باشد و چه از دیگران باشد، این وقتی به قلب منتقل میشود، یکی از سه حالت یا چهار حالت را خواهد داشت. یک حالت مرحله احتمال است که دون الشک است. خیلیها اینطور هستند. یک مرحله، مرحله شک است که پنجاه درصد است. یک مرحله، مرحله ظن است. «الَّذينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ راجِعُونَ» (بقره، آیه 46) که ممدوح است. مقدار بسیار کمی از مؤمنین بالیوم الآخر هستند که یقین عقلی آنها به اندازهای قوی است و به اندازهای با اعمال صالحه توأم گردیده است که وقتی به قلب میرسد، حالت رجحان دارد. این حالت رجحانِ عقیدتی نسبت به یوم القیامة که در قلب است، این مرحله بسیار بسیار بالای یقین عقلی است. چنانکه در این آیه مبارکه بقره مکرر صحبت کردیم.
«وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعينَ» (بقره، آیه 45) خشوع مربوط به قلب است. «الَّذينَ يَظُنُّونَ» مربوط به عقل نیست، چون مربوط به قلب است. اینجا ایراد نمیشود کرد که ظن به معنای علم آمده است. نخیر، «الَّذينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ راجِعُونَ» ملاقات رب در بُعد معرفت توحیدی رب فی الدنیا و فی البرزخ و القیامة است. «وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ راجِعُونَ» از هنگام مرگ است که هم در بُعد اول که برزخ است، که رجوع الی الله است بهعنوان حساب ثواب و عقاب و هم در بُعد قیامت است که مرحله اخیره نتیجه اعمال تکلیفی انسان است.
این مرحله ظن، پس یقین در بُعد بسیار ضعیفش به قلب که میرسد احتمال است، شک مرجوح، که اکثر اینطورند؛ از اعمال پیداست و منافات با اعتقاد هم ندارد، اعتقاد عقلی است. گاه به شک میرسد و گاه به ظن میرسد که این مرحله سوم است. و گاه به یقین قلبی میرسد که مرحله چهارم است. آن کسانی که از نظر ایمان و یقین تالی تلو پیمبران و سایر معصومین (ع) هستند. شائبه یقین و یا خود یقین در مرتبه اولی، اینکه میگوییم شائبه حساب دارد. شائبه یقین و یا خود یقین در مرحله اولی در قلبشان است که صددرصد ایمان بالحیاة بعد الموت دارد و این هم درجات دارد. مراحل دارد. این مرحله چهارمی است که انسان در بُعد تکلیف مادون الرسالة… ببینید، در بعد تکلیف مادون الرسالة که ضلع اول تکلیف است، ضلع دوم رسالت است، ضلع سوم تکلیف نیست. عرض میکنیم. در بُعد تکلیف مادون الرسالة از یقین آغازین و قدم اول در یقین به حساب و حیات بعد الموت تا مرحله یقین قلبی که این بالاترین مراحل ایمان در بُعد تکلیف مادون الرسالة است. این چهار مرحله، این چهار مرحله را یکی حساب کنید.
هر چهار مرحله را یکی حساب میکنیم، چون یقین بالیوم الآخر در بُعد تکلیف قبل الوحی است. یعنی چه؟ این مرحله چهارم یقین چیست؟ اسمش را این میگذاریم: العصمة البشریة. عصمت در بُعد قدرت نهایی بشریت منهای وحی با تمام جدیتهای عقلی و فکری و علمی و عملی و تقوایی… تا یقین انسان به این مرحله عالیه برسد، که در قلبش هرگز خطور خلاف یقین نباشد. این در بعد عصمت بشری است. ولی هر چهارتا را یکی حساب میکنیم. به حساب حد تکلیفی علم بالیوم الآخر قبل العصمة و قبل الوحی.
از اینجا به بعد عصمت شروع میشود. خداوند که بعضی از این افراد که دارای یقین در عصمت بشری و در بُعد عصمت بشری پیدا کردهاند، انتخاب و اصطفاء و انتجاب میکند که به اینها وحی نازل شود. یعنی عصمت ربانی پیوند با عصمت بشری میشود. این عصمت ربانی که پیوند با عصمت بشری میشود، هم در بُعد علم است که معرفت است و هم در بعد عمل است. در بعد علم از آن مرحله اخیرهای که بشر میتوانست منهای وحی انجام بدهد، بالاتر میرود و تبلور پیدا میکند؛ چون خدا علم به اضافه میدهد. و در بُعد عملی هم درست است عصمت عملی بشری بود، تقصیر نبود، اما احیاناً قصور بود. قصور هم از نظر عملی اینجا از بین میرود، چون خداوند با دو دیدگاه ربانی، یک دیدگاه معرفتی، که معرفت قصور ندارد، چون در حد عصمت است و یک دیدگاه عملی که از نظر عمل قصوری وجود ندارد. گرچه این هم مراتبی دارد. از اینجا باز آغاز میشود، مراتب معرفتی و عملی پیمبران در بُعد ایمان بالیوم الآخر آغاز میشود. ما در اینجا فقط داریم بحث میکنیم. راجع به توحید و اینها بحث نمیکنیم. راجع به ایمان بالیوم الآخر که محور دوم ایمان به اصول عقائد در کل ادیان است بالله و الیوم الآخر، «بالله» که در وسط رسالتها و رسولها است. بعد از ایمان بالله، ایمان بالیوم الآخر است.
از رسالت که آغاز شود، درست است که رسل الهی در قلبشان یقین و ایمان صددرصد بالیوم الآخر در دو بُعد وجود دارد. یک بعد قله یقین بشری منهای وحی است، یک بعد مقداری از وحی است که به این یقین بشری تبلور میدهد. اینها مراتب دارند. انبیاء مراتب دارند. «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ» (بقره، آیه 253) در علم، در معرفت، در عمل، در حمل شریعت، در وضع رسالت، در بُعد درونی و در بعد برونی هر دو، هم درونی و هم برونی که علمش، معرفتش، عملش، اعتقادش و… تبلوریافته است تا برسد به مرحله اخیره که خاتمالنبیین (ص) باشد. اینها مراحل است، ولکن همانطور که مراحل تکلیف بشری قبل از طهارت و قبل از عصمت ربانیه مراحل بود و میشد این مراحل را با وسایلی که از نظر درون و برون عنایت کردهاند، طی کنید. از نظر رسالت هم همینطور است. از آدم تا خاتمالنبیین «و بینهما» مراحل است.
این دو ضلع تکلیف است. ضلع سوم تکلیف نیست. ضلع سوم چیست؟ ایمان بالیوم الآخر در این دو ضلع تکلیف است. ضلع اول با مراتب چهارگانه قبل از عصمت ربانی، ضلع دوم با مراحل گوناگون درجات نبیین باز تکلیف است. همانطور که مکلفان قبل از مقام وحی و عصمت و رسالت یا عصمت بدون رسالت که در ائمه (ع) است، مکلف هستند ایمان خود را بالا ببرند، بالا ببرند، بالا ببرند، اما دیگر مکلف نیستند که ایمان رسل پیدا کنند، نمیشود. ایمان معصومِ دیگر نمیشود. علم آنها نمیشود. دنبال آنها رفتن، اما آنها شدن، این مربوط به انتخاب و انتجاب الهی است. و در بُعد رسالت نیز همچنین، در بعد رسالت آدم و ادریس و نوحها و ابراهیمها و موسیها و عیسیها و محمدها (ص) وظیفه دارند تا آنجایی که در بُعد عصمت ربانی بهطور عمومی و در بعد تکلیف رسولی و رسالتی، یقین بالاتر و بالاتر و بالاتر به حیات بعد الموت پیدا کنند. درجات دارد. اما، آیا نیز مکلف هستند که حقیقت علم رب و حقیقت فعل رب را در إحیاء الموتی بیابند؟ نه، نمیتوانند، نمیشود.
مثال: همانطور که بشرهایی که بنا نیست پیمبر گردند، با وضعیت کارهای خود، افکار خود، علوم خود، تقواهای خود، نمیتوانند به مقام پیمبری برسند. نمیشود، همانطور هم پیمبران چنیناند. موسی از نظر معرفتی به محمد نمیرسد. معلوم است، اما کلاًً تمام انبیاء در بُعد رسولی وحی و در بعد رسالتی وحی و در بعد عصمت وحی تا آنجا که میتوانند، باید در معرفةالله و یقین بالیوم الآخر پیش بروند. بالاتر که در اختصاص خدا است و اگر خدا ندهد چه؟ ما که به زور نمیتوانیم از خدا بگیریم. ما نمیتوانیم، انبیاء هم نمیتوانند. اما اینجا مرحله سوم است. مرحله سوم که ابراهیم عرض کند: «رَبِّ أَرِني كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» نه «تَحی الموتی» این در لفظ است. اگر عرض میکرد «رَبِّ أَرِني كَيْفَ تَحْيَ الْمَوْتى» چطور مردگان زنده میشوند؟ شک بود. «قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ» تا آخر. «كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» این فعل رب که احیاء الموتی است، از نظر علم بینهایت و قدرت بینهایت، این «تُحْيِ الْمَوْتى» اختصاص به رب دارد یا نه؟ بله، آیا در بعد تکلیف است؟ نه.
چه کسی مکلف است که رؤیت پیدا کند، یقین پیدا کند، قدرت پیدا کند؟ آن قدرتی که رب در احیاء الموتی دارد و مخصوص خود اوست. آن علمی را که در احیاء الموتی دارد و مخصوص خود اوست. چه کسی میتواند؟ از رب به زور بگیرد؟ نه، اینجا جای استدعا است. فقط استدعا است. منتها با قابلیت، همانطور که از برای کسانی که به مقام عصمت و رسالت نرسیدهاند، ولو در بالاترین قله عصمت بشری هستند، جای استدعا است. بعضی وقتها قبول میشود بعضی وقتها نه، بعضی وقتها قبول میشود؛ موسیها و عیسیها و سلیمانها و داودها درمیآیند. بعضی وقتها نه، چون افراد رسل با درجاتشان معیّن است. کذلک، در میان رسل باید زمینه باشد، استدعا باشد. احیاناً خدا میپذیرد. احیاناً نه، در ابراهیم که شیخ الانبیاء بود و در بالاترین مرتبه عصمت بود که مادون خاتمالنبیین (ص) است. شایسته این سؤال بود که از خدا بخواهد «رَبِّ أَرِني كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» این منافات با ایمان در بالاترین مراحلش نسبت به إحیاء موتی ندارد. نسبت به حیات بعد الموت و ثبات قیامت در بالاترین مراحلش، حتی مرحله محمدی (ص) منافات با او ندارد. چرا؟ یک «كَيْفَ تَحْيَ الْمَوْتى» است در ضلع اول و در ضلع دوم، تکلیف است. ضلع اول قبل از عصمت رسالت، ضلع دوم بعد از عصمت رسالت، تا رسالت اخیره، اما در ضلع سوم تکلیف نیست.
آیا مکلف است حتی رسولالله که در بالاترین قله وحی و عصمت و رسالت است که بداند خدا حقیقتاً چه میکند؟ مکلف است خدا بشود؟ مکلف است بهرهای از علم خدا و بهرهای از قدرت خدا را بیابد؟ نه، ولی تا آنجا که امکان دارد و زمینه دارد و زمینه ساخته شده است. میتواند استدعا کند که «رَبِّ أَرِني كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» و اینجا ما سه ملکوت داریم چنانکه عرض کردیم، یکی حقیقة الأشیاء که قبلاً بحث کردیم که اگر انسان به موجودات جهان نظر کند، باطن اول این موجود را بیابد که متعلق بالله است که توحید است. «أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا في مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (اعراف، آیه 185) ملکوت دوم، ارائه ملکوت در بُعد عصمت رسولی و رسالتی است، همه انبیاء را خداوند ارائه ملکوت داده است. هم در علمشان، در معرفتشان، در عملشان، در عقیدهشان… به آن عصمت بشری تبلور داده است. به همه انبیاء داده است. اما سوم، ملکوتی که در اختصاص حق است که «بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ» (مؤمنون، آیه 88) حقیقة المُلک و حقیقة التعلق بالله در بُعد علم مطلق بیپایان و در بعد قدرت مطلقه بیپایان، این در اختصاص حق است.
پس این را ابراهیم چطور سؤال کند؟ یک سؤال است دیگر، ابراهیم در بعد اول که قبل از رسالت رسید و در بعد دوم بهعنوان رسالت رسید. اما رسیدن سوم سؤالش معنا ندارد. خواستش معنا ندارد. وصولش معنا ندارد. استعطائش معنا ندارد. اعطائش معنا ندارد. مثل اینکه ابراهیم سؤال میکند: خدایا مرا خدا قرار بده! نمیشود. خدایا ولو در یک بُعد به من ربوبیت بده، این نمیشود. در بُعد علمی یا در بعد قدرت. این نمیشود. اما یک مطلب است. این ملکوتی که در اختصاص حق است، گاه خود ملکوت حق است که صددرصد علم و صددرصد قدرت، گاه خیر، نشان دادن است.
گاه انسان از داروساز میخواهد که دارو چطور درست میشود؟ خوب میشود. شاگردش درست کرد. چطور درست میکنید؟ چطور درست میکنید دو بُعد دارد. یک مرتبه، آنطور که تو قدرت و علم داری و میتوانی دارو درست کنی، به من نشان بده که من هم عین تو درست کنم. این یک مرتبه. یک مرتبه نه، یک گوشهای از آن را نشان بده، یک روزنهای از آن علم و یک روزنهای از آن معرفت، که من… نه اینکه من داشته باشم. روزنهای که از دور ببینم. از دور ببینم چه میشود که این اجزاء به هم میپیوندد، اجزاء مرده و چه میشود که روح در آن دمیده میشود. و چه میشود که کجا و کجا میرود. این نه اول است، نه دوم است، نه سوم. اول که گذشت، یقینی که کل مکلفین باید داشته باشند. دوم هم که گذشت، ابراهیم است. سومِ صددرصد که ملکوت علمِ صددرصد و ملکوت قدرت صددرصد، در اختصاص خدا است. خدایا یک خرده از ربوبیت بده. خرده ندارد. پس نشان بده. نه خدا را نشان بدهد، فعل خدا را، علم خدا را، از دور آنطور که امکان دارد نشان بدهد. این امکانپذیر است. منتها این در بالاترین قله است. و لذا، آیه را ملاحظه کنید، «وَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّ أَرِني كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى»، «کیف تَحیی» نیست.
– [سؤال]
– «تَحیی»، بله.
– [سؤال]
– آن «تَحیی» مربوط به عُزیر است. «كَيْفَ تُحْيِ» فعل تو را، حیاة الموتی را نمیخواهد، فعل خدا را میخواهد. رؤیت فعل.
– خداوند که جسم نیست که خودش را نشان بدهد…
– نشد، مگر خودش را باید نشان بدهد؟
– همان حقیقت فعل را میخواهد که چطور این را زنده میکند.
– مگر باید خودش را نشان بدهد؟ خداوند که مرئی نیست و این مرده را زنده میکند. این زنده شدن مرده دو بُعد دارد: یکی اینکه من میبینم که این مرده زنده شد. آن جزء به این جزء، این روح آمد. روح را هم نمیبینم. روح را نمیبینم، ولی از جسم میفهمم که این به آن وصل شد و بعد هم زنده شد و راه رفت. یک مرتبه این است، این را ما هم میبینیم. اما «كَيْفَ تُحْيِ» آن عملی که، آن علمی که در اینها تأثیر میکند، حرکت میآورد، اجزاء به هم متصل میشود. بعد اجزاء متصله میّته، اینها روح پیدا میکنند. حقیقت آن را تا آنجایی که امکان دارد به من نشان بده. این «تُحیی» است. «تَحیی» غیر از «تُحیی» است. با یک کلمه «تُحیی» مطلب روشن میشود.
– از خود لفظ «کیف» مطلب فهمیده نمیشود؟
– «کیف تَحیی» ما میتوانیم بگوییم «کیف تَحیی الموتی» مثلاً، فرض کنید که این دوتا آجر را روی هم میگذاریم، دوتا آجر را… با وسائلی که میشود از آجر دید، میبینیم. این ریزهها به وصل شد، وصل شد، وصل شد، عقرب شد، عقرب درست میشود از دوتا آجر روی یکدیگر. «کیف تَحیی الموتی» را میبینیم. اما «تُحیی» نمیبینیم. یعنی آن ارادهای که، آن علمی که چه کار میکند، چگونه میکند که این اجزاء به وصل شود و روح دمیده شود، نه دیدن محیی لازم است و نه حتی دیدن روح لازم است. حتی اگر دیدن روح هم باشد، دیدن اینکه اجزاء چطور به هم وصل میشود و دیدن خود روح این حیوانات و دیدن اینکه روح در آن وارد میشود. تمام این دیدنها در بُعد «تَحیی» نه، در بعد «تُحیی». اینجا خیلی دقت میخواهد. در بُعد «تُحیی» یعنی خداوند است که من او را نمیبینم، اما فعل او را میبینم و میدانم. اما دانستن فعل رب و دیدن فعل رب، این مفعول است، این حیوانات به هم وصل بشوند، مفعول است. اما فعلی که اینها را اینطرف و آنطرف میکند… دیدن علت، آن علتی که خداوند از نظر علمی و عملی ایجاد میکند، این علت منفصله را من ببینم. ما یک علت متصل داریم که علت به آن نمیگوییم. ارادة الرب، نمیشود کسی بفهمد، علم الرب، قدرة الرب که سه بُعد است. بعد اول، علم الرب و قدرة الرب، هیچ کس نمیتواند بفهمد. این یک بُعد، هیچ کس. […] یک بُعد این است که نخیر، در خارج مفعول را میبینم که چه شده است. این هم که هیچ «بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ» (الرحمن، آیه 20) یعنی آن فعلی که از رب صادر میشود، کیفیت صدور این فعل، کیفیت مصدری، کیفیت صادری، کیفیت رسیدن به مطلوب، کیفیت حرکات و کیفیت ولوج روح به بدن، در مرحله ثانیه یا هر مرحلهای، این کیفیت را، که این نه در مرحله اولی است؛ «تَحیی» است، نه در مرحله ثانیه است؛ «تَحیی» است، نه در مرحله ثالثه است؛ «تُحیی» که حقیقت فعل الرب است. نخیر، از دور یک اشاره، از دور نشان بدهیم. آن مقدار که امکان دارد. و الا اگر این ارائه به این معنا بود که خداوند تمام علم… چون باید تمام باشد، بعض نمیشود، بعض العلم و بعض القدرة نمیشود. تمام علم و تمام قدرتی که مصرف شده است از برای لابدیت احیاء موتی به ابراهیم ارائه داده میشد، ابراهیم در این جهت رب میشد و میتوانست خودش خلق کند. اما نه، خدا به او نگفت تو خلق کن، گفت «فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ» (بقره، آیه 260) این یک مطلب.
مطلب دوم، در اینجا اگر سؤال ابراهیم «تَحیی» بود، نص «تُحیی» است. اگر «تَحیی» بود، این مطالب برای چیست؟ «قالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ» چرا؟ چرا چهارتا طیر بگیری؟ «صُرهُنَّ» یعنی «أملهنَّ الیه» چهارتا حیوان پرنده بگیر، به خود میل بده، با آنها مأنوس شو، آنها با تو مأنوس گردند. تو با آنها… یعنی چه؟ آیا اگر یک عقربی بین دو آجر درست میشود، مأنوس شدن با من لازم است تا ببینم این زنده میشود؟ نخیر، این دارد در ملکوت میبرد. در ملکوت یعنی از دور ببیند که چه میشود. یک بخش آن مربوط به خود ابراهیم است، بخشهای دیگر مربوط به خارج است، هر دو را میتواند، ولکن آن بخشی که در انحصار حق سبحانه و تعالی است، آن قابل رؤیت و قابل ارائه نیست.
«قالَ فَخُذ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ» یعنی «أملهن الیه» «ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً» (بقره، آیه 260) چند جبل بوده است. تکه تکه کرده قاطی کرده است. تکه و تکه و قاطی و قاطی، «ثُمَّ ادْعُهُنَّ» بخوان! این دعوت ابراهیم با دعوت ما فرق دارد. اگر ما اماله میکردیم و این طیرها را به خودمان میل میدادیم، بعد هم پخش میکردیم یا اصلاً پخش نمیکردیم و همینجا بود، بعد میخواندیم، نمیآمدند. ولکن، «ثُمَّ ادْعُهُنَّ» آنها را بخوان، اینجا ابراهیم هیچ بخشی از معرفة الملکوت ندارد. اگر ابراهیم بخشی از معرفة الملکوت ندارد، این مقدمات برای چیست؟ این مقدمات مقدمات ظاهری است. همانطور که در ابراهیم زمینه این سؤال و اجابت این سؤال موجود است، خداوند هم زمینه ارائه ملکوت احیاء موتی را اینطور نشان میدهد. «َخُذ أَرْبَعَةً» اربعةً چه میدانیم، شاید سهتا، شاید پنجتا، اربعه را ما نمیدانیم. «فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتينَكَ سَعْياً» همه با کوشش به طرف تو میآیند. «وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ».
ثم، اول که ابراهیم سؤال کرد. «وَ إِذ قالَ» ما دقت میکنیم که مطلب را بفهمیم، نه اینکه بخواهیم تحمیل کنیم. تحمیل نیست، یک مرتبه میخواهیم تحمیل کنیم. تجمیل کنیم. یک مرتبه نخیر، میخواهیم بفهمیم. میخواهیم در اینجا مطلب را بفهمیم، چون مطلب رقیق و دقیق است. «وَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّ أَرِني كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ» «أ لم تؤمن» نفرمود، بلکه «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ» چرا «وَ لَمْ تُؤْمِنْ»؟ پس یک معطوف علیه محذوفی است. که مرحله اولی ایمان ابراهیم در بُعد قبل الوحی است. این بوده است دیگر، پس «وَ» به آن عطف میشود.
دوم: مرحله ایمان ابراهیم بعد الوحی است. آیا اول و دوم حاصل نشده است؟ «قالَ بَلى» حاصل شده است. مرحله ایمان به احیاء موتی قبل از وحی شده است، معطوف علیه است. مرحله ایمان ابراهیم به احیاء بعد الموت، بعد از وحی شده است؟ «بَلی» سوم چه؟ سوم برگشت به «لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي». «لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» سه مرحلهای است. محله اولی ایمان قبل الوحی است؛ شده است. مرحله دوم ایمان بعد الوحی؛ شده است. دو اطمینان حاصل است. اطمینان رؤیت هست. اطمینان رؤیت حیات بعدالموت در مراحلی قبل از وحی و در مراحلی بعد از وحی شده است. اما «لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» از نظر چه؟ از نظر ارائه، یعنی رؤیة الملکوت. «قالَ بَلى وَ لكِنْ» سؤال: چرا خداوند در اینجا سؤال فرمود؟ «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ» چرا سؤال کرد؟ مگر خدا نمیداند؟ میگوییم سؤال استفهام که نیست. سؤال برای فهماندن به ما است. برای اینکه ما بفهمیم، اگر نمیفرمود «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ» ما گمان میکردیم، کما اینکه خیلیها گمان میکنند. گمان میکردیم که نخیر، ایمان نبوده است و برای اینکه ایمان و اطمینان قلبی پیدا کند سؤال میکند، نخیر. فرمود: «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ» دو نکته فهماند، ایمان قبل الوحی هست، ایمان بعد الوحی هست. برای اینکه ما بفهمیم، به زبان ابراهیم که زبان وحی است، معتقد شویم. صورت سؤال موجود است.
این سؤال استفهام نیست، سؤال توبیخ نیست، سؤال تندید نیست. بلکه سؤال اعلام است. نه استعلام، سؤال اعلام یقین اول و یقین دوم قلبی ابراهیم در بُعد دو تکلیف قبل از رسالت و بعد از رسالت، برای کسانی که آیه را میخوانند. از این جهت، «قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى»، بله، هم معطوف علیه، هم معطوف، بالاترین درجات ایمان است. ولکن یک مطلب است که بُعد تکلیفی ندارد. «وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» قلب من مرحله سوم را قدم بنهد، مرحله اول قدم نهاده و مرحله دوم قدم نهاده است، مرحله سوم «أَرِني كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» میخواهم حظ و بهرهای معرفتی از ملکوت و حقیقت فعل رب ببرم تا آنجایی که امکان دارد غیر خداوند مطلع گردد.
– اطمئنان در اینجا به چه معناست؟
– آرامش قلب در بُعد سوم.
– آرامش در بُعد علمی هم هست دیگر.
– آرامش قلب در بعد سوم نبوده است و نمیشده باشد. چرا؟ برای اینکه تکلیفی نیست. برای اینکه توجه نکردید. آرامش قلب در بعد اول هست، در بعد دوم هست، در بعد تکلیف هست، در بُعد رسولی و رسالتی هست. در بعد اینکه حقیقت فعل الرب و ملکوت فعل الرب که تکلیف هم نیست، میخواهم به آنجا برسم. این را میگوید «وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» در بُعد سوم «قالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتينَكَ سَعْياً».
اینجا ما نوشتیم که «إن الجمعية الرسولية تستند إلى هذه الآية: أن إبراهيم شك في قدرة اللّه، اعتباراً بقوله: «وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» ولكنها لم تمعن النظر في هذا الإستدراك إلى ما استدركه عنه بقوله: بلى حیث قالها جواباً عما سأله ربه: أو لم تؤمن؟ أي: بأنني أحيي الموتى» (عقائدنا، ص 358) به این ایمان نداری؟ بله، دارم. «فقال: بلى إنني مؤمن بأنك أنت تحيي الموتى «وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي»» در رؤیت ملکوت «و لم يكن هذا السؤال و الجواب إلَّا لرؤیة الملكوت و لتبرئة ساحة إبراهيم عما لعلَّه ينسبه إليه أمثال الجمعية الرسولية: أنه إنما سأل ربه ليريه كيف يُحيي الموتى، لعدم إيمانه بذلك قبل ذاك، و حاشاه، فلذلك و ذياك يأتي بهذه الجملة و لكي يصرِّح من خلالها أن سؤاله لم يكن بدافع الشك، بل سأله على إيمان و يقين، إنه سأل عن الملكوت الإحياء و حقيقته التي هي فعل اللَّه تعالى لا عن أنه: هل یُحيي الموتى؟ أو يسأل عن صورة الإحياء فيراها كما يتمكن غيره أن يراها، لا ذا و لا ذاك، إنما مسؤوله الوحيد هنا كيفية و ملكوت فعل الربّ ليستكمل بهذه الرؤية البارعة الخارقة ما أراه اللَّه من ملكوت». نه اینکه فرمود «وَ كَذلِكَ نُري» (انعام، آیه 75) این «وَ كَذلِكَ نُري» در بُعد رسولی و رسالتی بود، ولکن ابراهیم مرحله بالاتر را اینجا تمنا داشت.
چون مطلب بسیار عمیق است هم من خسته شدهام هم شما، از اینجا دیگر بعد، از فردا به قضیه دیگر راجع به ابراهیم خلیلالرحمن (ع) منتقل میشویم، مطالعه بفرمایید. این را هم در تفسیر جزء 2 و 3 تفسیر الفرقان، آیه 260 در الفرقان مطالعه بفرمایید. مرحله بعدی راجع به «أبیه آزر» است، چطور ایشان برای مشرک دعا کرد؟ که قبلاً بحث کردهایم. اما اشارهای فردا خواهیم داشت. بعد از ابراهیم (ع) به موسی (ع) منتقل میشویم.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».