جلسه سیصد و بیست و دوم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

حیات برزخی

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ».[1]

موت و حیات دارای سه مرحله است: مرحله اولی موت مطلقه است که اصلاً هیچ‌گونه حیاتی وجود نداشته باشد. مرحله دوم حیات مطلقه است که در اختصاص حضرت اقدس ربوبیت است. «و بینهما عوان» که هم موت است و هم حیات است. البته حیات «عن شعورٍ و ادارکٍ و اختیارٍ و تکلیفٍ» مورد بحث است، نه هر حیاتی، و الّا «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ».[2] آن حیاتی که راجع به مقتولین فی سبیل الله مورد سلب و ایجاب است که نه موت مطلقه است و نه حیات مطلقه، عبارت است از حیاةٌ مّا که مناط تکلیف است در بُعد انسان‌ها یا جن یا غیرهما از مکلفین عالم امکان.

در این‌جا «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً»، هرگز نباید گمان شود کسانی که مقتول «في‏ سَبيلِ اللَّهِ» هستند «أَمْواتاً»، مراد از اموات چیست؟ این‌جا مطلب چند مرحله است که تمام این مراحل را خود آیه مبارکه بیان می‌کند. «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً» آیا موت مطلق مراد است که سلب می‌کند؟ قائل داشت. موت مطلق قائل داشت که موت و فوت است و موت و فوت در دو بُعد است: یک بُعد حیات برزخی که نفی می‌کنند و یک بُعد حیات اخروی که گروهی نفی می‌کنند. اگر بعد از قتل «في‏ سَبيلِ اللَّهِ» و یا موت بلاقتل، انسان و یا هر مکلفی موت مطلق و فوت مطلق باشد علی طول الخط، این یک بُعد است. «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً»، وقتی انسان از زندگی دنیا مُرد، این مرگ مطلق است، روح او، جسم او، هر چه هست، از حیات عارضی انسان، حیات اصلی انسان یا حیات فرعی انسان که توضیح می‌دهیم، این به طور کلی موت است. نه حیات برزخی باشد و نه حیات اخروی باشد. این یک نوع موت است که آیه نفی می‌کند.

البته آن‌که ثابت است و همگان قبول دارند و همگان می‌پذیرند که موت است، منظور آن نیست. وقتی که انسان می‌میرد، آیا هیچ موتی در کار نیست؟ نمی‌شود گفت. موتٌ مّایی در کار است، اما با این موتٌ مّایی که در کار است و همگان، مشرکان و موحدان و همه می‌پذیرند که انفصال روح از بدن است، این را همه قبول دارند، اما با انفصال روح از بدن، روح هم منفصل از حیات است؟ چنانکه با انفصال روح از بدن، بدن هم منفصل عن الحیاة است؟ پس «لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً» که نفی موت می‌کند، نفی موتی می‌کند که مورد بحث است، آن موتی که همگان قبول دارند «لا تَحْسَبَنَّ» یعنی چه؟ انسان می‌میرد چیزی می‌شود یا نمی‌شود؟ یک نفیی در کار است یا نه؟ بله. این بدن حرکت داشت، صحبت می‌کرد، می‌دید و الآن نیست. پس حادثه مرگ یک موتٌ مّایی را ایجاد کرده است که مورد اتفاق همگان است، مکلف، غیر مکلف، کافر، مؤمن و هر که و هر چه، این‌ را که نمی‌خواهد نفی کند.

«وَ لا تَحْسَبَنَّ … أَمْواتاً» این قابل نفی نیست، بلکه موت‌های دیگری قابل نفی است. یعنی این روح که از بدن انسان فاصله گرفت، انسان به تمام معنا از حیاةٌ مّا یا بالاتر از حیاةٌ مّا فاصله نگرفت، یک حیاتی بعدالموت در کار خواهد بود. این را عرض کردیم که یازده احتمال است. ده احتمال را آیه رد می‌کند و یک احتمال را ثابت می‌کند. این آیه و آیات دیگر هم ده احتمال را نفی می‌کند و هم این آیه احتمال دهم را اثبات می‌کند. ما اول ببینیم حادثه مرگ با انسان چه می‌کند؟ چه چیزی از انسان حی بوده است که به وسیله مرگ یا قتل فی سبیل الله یا غیر، از بین می‌رود؟ این حادثه از انسان چه چیزی را می‌برد؟ آیا در حادثه مرگ جسم انسان می‌میرد؟ جسم از اول تا آخر مرده است، جسم حیات ندارد.

اگر روح در بدن انسان قرار می‌گیرد «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»،[3] چراغی است که در اتاق تاریک روشن کرده‌اند. این اتاق از حیث خود تاریک است، اگر چراغ آمد روشنی عارضی است. قبل از اینکه چراغ بیاید اتاق «من حیث هو» تاریک است، بعد از اینکه چراغ آمد، اتاق «من حیث هو» تاریک است، بعد از اینکه چراغ رفت باز «من حیث هو» تاریک است. منتها این دو حیثیت است: یک حیثیت قبل از آمدن چراغ است و بعد از رفتن چراغ است، این تاریکی هم حقیقی است و هم واقعی است، هم واقعی است و هم حقیقی است. قبل از اینکه در شب چراغ را در اتاق بیاورند، واقعاً که ظلمت است و حقیقتاً که باز ظلمت است، هم واقعاً، چون حقیقت و واقعیت فرق دارد، بعضی وقت‌ها حقیقت است، واقعی نیست، واقع است حقیقت نیست، نه واقع است نه حقیقت است، هم واقع است و هم حقیقت است، فرق می‌کند. واقع خیلی داریم، ولی حقیقت نیست، حقیقت هم خیلی داریم، ولی واقع نیست، انجام نشده است. بعضی اوقات هم حقیقت است و هم واقع است، بعضی وقت‌ها نه حقیقت است و نه واقع است، مثل اجتماع نقیضین، اجتماع نقیضین نه حقیقت است و نه واقع است.

-‌ می‌شود حقیقت باشد، ولی واقع نباشد؟

-‌ بله، برای اینکه حقیقت این است که رسول‌الله حاکم بر کل باشد، نگذاشتند بشود، واقع نشد، نگذاشتند واقع شود، جلوی آن را گرفتند. این مثالی که عرض می‌کنم مماس است با مطلبی که داریم بحث می‌کنیم، این مطلب باید این‌جا بحث شود تا اینکه تمام بحوث برزخی را ما بتوانیم به طور روشن بحث کنیم. ما چراغی داریم که روشنایی‌دهنده است، روشن است و روشنایی‌دهنده است و اتاقی داریم که در شب، تاریک است. این اتاق که در شب تاریک است دارای سه مرحله است، دو مرحله آن مانند هم است، هم حقیقتاً و هم واقعاً تاریک است و مرحله وسط داریم که چراغ روشن را در اتاق می‌آورند، در این‌جا آیا واقعاً و حقیقتاً اتاق روشن است یا تاریک است؟ اتاق نه حقیقتاً روشن است نه واقعاً روشن است، بالفعل روشنی گرفته است. قبل از اینکه چراغ را به اتاق بیاورند، نه حقیقتاً، نه واقعاً، نه بالفعل، هیچ‌ کدام نیست. بعد از اینکه چراغ را از اتاق بردند نه حقیقتاً، نه واقعاً و نه بالفعل روشنایی نیست. روشنایی در سه بُعد نیست: بُعد حقیقت، بُعد واقع، بُعد بالفعل. چون واقعی یعنی ذات این، ذات این روشن باشد، حقیقتاً روشن باشد، ذات آن «من حیث هو» روشن باشد، اتاقی که در شب تاریک است، ذات آن «من حیث هو» روشن نیست، حق روشنایی هم در بُعد ذات ندارد، عَرَضاً هم روشن نیست، در سه بُعد تاریکی است.

اما بعد از اینکه چراغ را در اتاق آوردند، آیا حقیقتاً روشن است؟ ذات اتاق روشن است؟ آیا واقعاً روشن است؟ حق اتاق روشنایی است؟ یا نه، بالفعل عرضاً روشن شد؟ بالفعل عرضاً به وسیله آمدن چراغ روشن شد. پس قبل از اینکه چراغ را در اتاق بیاورند، اتاق در سه بُعد تاریک بود، بعد از آنکه چراغ را آوردند و بردند، اتاق در سه بُعد تاریک است، هنگامی که چراغ را در اتاق آوردند، فقط در یک بُعد روشن است، در یک بُعد عرضی، نه حقیقتاً، نه واقعاً. واقع روشنی برای اتاق نیست، پس واقعاً روشن نیست، واقع روشنی برای چراغ است. حقیقت و حق روشنی هم ذاتاً برای چراغ است، برای اتاق نیست، پس اتاق عرضاً روشن شد.

اگر این چراغ را از اتاق گرفتیم، می‌شود گفت اتاق مُرد؟ مرده بود. می‌شود گفت اتاق حقیقتاً تاریک شد؟ حقیقتاً تاریک بود. واقعاً تاریک شد؟ واقعاً تاریک بود. عرضاً تاریک شد؟ بله. عرضاً روشن شد و عرضاً تاریک شد. قضیه موت همین‌طور است. بدن انسان، چه بدن برزخی انسان و چه بدن مادّی دنیوی انسان، این دو اتاق متداخل از برای چراغ روح هستند. قبل از اینکه «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» و بعد از آنکه این «خَلْقاً آخَرَ» را از بدن گرفتند، این بدن، نه حقیقتاً و نه واقعاً و نه عرضاً روشنایی حیات نداشت. ما از حیات تکلیف بحث می‌کنیم. روشنایی حیات نداشت. وقتی «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» خداوند روشنایی حیات و زندگی را به وسیله روح که حیات است و حیات‌بخش است در بدن آورد، یک بُعد از سه بُعد روشنایی از برای بدن آمد، یعنی حیات واقعی برای بدن نبود و نیست، حیات حقیقی برای بدن نبود و نیست. حیات عَرَضی، این چراغ روح آمد و بدن می‌تواند با امر روح حرکت کند، زبان با امر روح سخن بگوید، چشم با امر روح ببیند و الی آخر. ولکن این بدن ابزار است، از خود نه حقیقتاً و نه واقعاً حیات عاقلانه تکلیف ندارد. حیات غیر از آن را بحث نمی‌کنیم، حیات نباتی نه، حیات عاقلانه تکلیفی مربوط به روح است، مادامی که روح در بدن انسان است. پس با رفتن روح از بدن مرگی حاصل شد، این مرگ چیست؟ مرگ بدن است یا مرگ روح؟

-‌ حیات نباتی ربطی به روح ندارد؟

-‌ ربط دارد، در بحث ما نیست. چون بحث ما آن حیاتی است که حیات تکلیف است، آن هم حیات است. حیات نباتی که نباتات دارند، حیات غیر حیات شعور هم همه موجودات دارند. این تطبیق مثال با ممثّل را توجه بفرمایید، این روح انسان که «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»، خداوند در بدن قرار داد، در این اتاق تاریک که موت است و موت مطلق است از نظر حیات عقلانی و حیات تکلیفی، این عرضاً حالت حیات به خود گرفت. پس وقتی که این روح از بدن خارج شد و موت حاصل شد، چه چیزی از بین رفته است؟ فقط فاصله شده است، چیزی نشده است، فاصله شده است.

مثل اینکه بنده از خانه خرابی به خانه آبادی سفر کنم، اگر مرگ در این‌جا صدق کند، مرگ به این معنا است که جای من عوض شده است، خود من هستم. جا هست و من هم هستم، فاصله بین شما و خانه قبلی و اتصال به خانه بعدی است، مرگ این است. واقع مرگ از نظر قرآن پوست پیازی است، از نظر شرایع الهیه مرگ حیات بالاتری است و نه کمتر و نه برابر. گاهی اوقات حادثه مرگ موت مطلق است که قبول نداریم، حیات مطلق هم که نیست، گاه نه، حادثه مرگ حیاتی برابر با حیات دنیا است، یا کمتر یا بیشتر. کمتر را قبول نداریم، برابر را هم قبول نداریم، بلکه حیات بیشتر است. زنده بودن انسان، درک انسان، رؤیت حقایق برای انسان، وسیع‌تر شدن معرفت انسان، در جوّی که مرگ نیست مگر یوم‌القیامة. در عالم دنیا این مرگ وجود دارد، ولی در بزرخ این مرگ هم نیست. در عالم دنیا مرض وجود دارد، این‌جا نیست، آن‌جا ظلم است، این‌جا نیست. آنچه مربوط به تبلورات حیات است، در برزخ، برزخ بین الحیاتین که حیات دنیا و حیات آخرت است، وجود دارد.

بنابراین این حالت انتقالی روح از بدن جسمانی با اتصالی که به بدن برزخی دارد، روح انسان با بدن برزخی انسان عند الموت که از بدن خارج می‌شود، این حالت انتقالی است. یعنی مرگ ذاتی که بدن مرگ واقعی داشت، مرگ حقیقی هم بدن داشت، حیات عَرَضی بدن از بین می‌رود، حیات روح از بین نمی‌رود و حیات روح در بدن برزخی هم از بین نمی‌رود، بلکه حیات عرضی بدن از بین می‌رود. یعنی چه؟ یعنی این روح با بدن برزخی، از بدن جسمانی دنیوی به عالم دیگر منتقل شد. از نظر بدن همان بدن برزخی است و از نظر عالم، عالم دیگر است، چه در دریا باشد، چه در هوا باشد، چه بسوزد، هر چه باشد. آن یک عالم دیگری است که عالم بین العالمین است، «بين الدّنيا و الآخرة». پس مرگ چیست؟ آن مرگی که همگان قبول دارند، آیه نفی نمی‌کند، «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً»، همه می‌دانند که در مرگ انتقالی وجود دارد، «إنّما الاختلاف» در این است که آیا این روح که از بدن منتقل می‌شود از حیات هم منتقل می‌گردد؟ یا نه، حیات استمرار دارد؟ محور اختلاف این‌جا است.

و الّا آنچه را کل مختلفین در جریان حادثه موت اتفاق دارند این است که انتقالٌ مّایی حاصل است، اما این انتقالٌ مّا که انتقال روح با بدن برزخی از بدن دنیوی است، این انتقالٌ مّا، انتقال حیات روح «إلی الموت المطلق» است یا انتقالاتی دیگر؟ یا نه، این فقط انتقال روح است با بدن برزخی از این بدن جسمانی به عالم دیگر؟ پس آنچه را همگان از موت قبول دارند، آیه نفی نمی‌کند، این مرحله اولی است.

«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً»، آن موت‌هایی که شما گمان می‌کنید که ده قسم موت است، تمام را نفی می‌کند که آن روز عرض کردم به صورت فهرست عرض می‌کنم.

1- موت مطلق، هم بدن حیات عرضی خود را از دست می‌دهد و هم روح حیات ذاتی خود را از دست می‌دهد -ذاتی به آن معنایی که در خودش است- که بعد الموت هیچ حسی، هیچ شعوری در هیچ بُعدی از ابعاد چندگونه و چندگانه بدن نخواهد بود، این موت مطلق است. «وَ لا تَحْسَبَنَّ».

2- بعد از مرگ روح موت مطلق ندارد، بلکه حالت صعقه است، کما اینکه «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ مَنْ شاءَ اللَّهُ»،[4] این صعقه است. صعقه از نوم بالاتر است. در صعقه، روح زنده است ادراک ندارد، نفی و اثبات نمی‌‌فهمد، هیچ چیزی. این صعقه که عبارت است از موت کامل روح با بقای اصل حیات، این را هم نفی می‌کند.

3- نوم مطلق. در تمام مراحل زندگی، در این ده مورد زندگی نبودن فقط دو بُعد دارد، نبودن اصل زندگی که هیچ گونه زندگی برای انسان در روح او و جسم او معلوم نباشد، در این هشت قسم دو بُعد بیشتر ندارد؛ بُعد اول موت مطلق است، نه برزخ نه آخرت، بُعد دوم این است که وقتی انسان مُرد، کلاً مُرد، اما در قیامت إحیاء می‌شود، این هم یک بُعد است. این دو بُعد و ابعاد هشت‌گانه دیگر. صعقه یعنی بعد الموت، انسان وقتی که مرد همان‌‌طور که روح از بدن بیرون رفت، روح بیهوش مطلق می‌شود، اما زنده است؛ این صعقه است. در نوم بی‌هوش مطلق نیست، چنانکه در خواب انسان بی‌هوش مطلق نیست خواب می‌بیند، ولی در حالت صعقه خواب دیدن معنا ندارد، چون صعقه مطلقه است. صعقه هم در این نشئه و هم در نشئه برزخی صعقه است، اما روح زنده است.

پس سوم نوم مطلق است، کما اینکه در اصحاب کهف نوم مطلق بود. نوم مطلق یعنی اینکه بیدار نشدند تا 309 سال، کسی بگوید: در برزخ هم همین نوم هست و هست. چنانکه در اصحاب کهف در سیصد و 309 سال که دو مرتبه خواب بود، در این خواب ممتد هیچ غذایی و هیچ جریانی نبود، فرض کنیم کسی که پنجاه متر بپرد، پانصد متر هم می‌تواند، چون پنجاه متر پریدن خرق عادت است. اگر بنا شد که انسان سیصد و چند سال بخوابد و غذا لزومی نداشته باشد، نه ثوابی، نه عقابی، نه غذایی، این احتمال در بزرخ هم وجود دارد. این سوم است.

-‌ فرق صعقه و نوم مطلق چیست؟

-‌ در صعقه روح مطلقاً بی‌هوش است، ولکن در نوم مطلق روح می‌شود خواب ببیند و مطالبی را در خواب ببیند. در خواب بشنود، درخواب بگوید، در خواب برود.

صعقه این است که نه در بیداری شعور دارد و نه در خواب، ولکن نوم مطلق این است که همین‌طور خواب است، این‌طور نیست که بیدار شود و بخوابد، این مورد سوم است.

4- «حياةً دون‏ حساب»، زنده است، بیدار است، خواب هم می‌رود، نه اینکه در برزخ نخوابد، ولی در حالی که بیداری است «حیاةً دون حسابٍ و لا جزاء». از دنیا بدتر، در دنیا حسابی است، جزایی است، کم است، زیاد است، عقاب است، ثواب است. ولکن اگر انسان بمیرد، زنده است، اما هیچ‌گونه حسابی و نه جزایی، این هم یک احتمال است.

5- «حیاةٌ خاصّة لیس لسائر النّاس»، یک زندگی است، ولی مثل این زندگی‌های دنیا نیست. این همان را می‌خواهد بگوید که اگر عمق آن را بشکافیم قرآن می‌گوید، حیات خاصه‌ای است، این أرقی است از حیات دنیا.

6- «حیاة الآخره». آن بُعد دومی که در موت گفتم این است، بُعد اول این بود که موت مطلق است به این معنا که با حادثه مرگ کلاً حیات نیست إلی غیر النهایة. یکی بود، دوم خیر، با حادثه مرگ سه مرحله است، مرحله اولی زندگی دنیا، مرحله سوم زندگی آخرت، مرحله ثانی که مرحله وُسطی است اصلاً حیات نیست که در حقیقت قبضه است. قبضه به این معنا که اول وقتی که زندگی از انسان رفت، خود روح هم موت مطلق حاصل کرد، بعد که موت مطلق حاصل کرد، یوم القیامة الکبری حیات ثانیه‌ ایجاد می‌گردد.

7- «حیاة الرّوح فی جسمٍ لم یکن معه»، یعنی وقتی که انسان مرد، همان‌طور که این جسم دنیوی را رها کرد، جسم برزخی را هم رها کرد، بنابراین خود روح مطلقاً و غیر مقیّد و غیر متصل «بأیّ بدنٍ کان»، نه بدن حیوانی و نه بدن انسانی و نه بدن نباتی نخواهد بود.

8- «حیاةٌ روحیةٌ محضة».

9- «حیاة الهدی»، «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ»، «حیاة الهدی»، این بعد از مرگ در حال هدایت است، روح هم زنده نباشد.

10- «حیاة الذّکر بعد الموت».

همه این ده مورد را آیه رد می‌کند «بخصوصها» و آیاتی دیگر که مربوط به برزخ است تمام را رد می‌کند، ادلّه عقلی هم در کل این ده مرحله است که رد می‌کند. ادلّه عقلی، برای هر کدام دلیل عقلی است که این حیات این‌گونه برزخی را یا موت مطلق را یا موتٌ مّا را رد می‌کند. آن را که عقل و آیات مبارکات برزخ ثابت می‌‌کند، من تا این‌جا حدود 26 آیه در قرآن شریف پیدا کردم، در بحث «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ»،[5] در تفسیر و در آیات دیگر بحث شده است. مشغول مطالعه قرآن هستیم که تا آخر قرآن ما چقدر آیه راجع به حیات برزخی پیدا می‌کنیم. تعداد مطرح و مطلوب نیست، مطلوب و مقصود این است که از هر آیه‌ای از آیات برزخی ما خصوصیتی از خصوصیات را می‌فهمیم. و الّا قرآن که حدیث نیست، بگوییم برای اثبات فلان مطلب پنجاه حدیث داریم، بنابراین متواتر است، نه، قرآن یک اشاره کند کافی است. اگر یک اشاره مستقره‌ای قرآن شریف راجع به مطلبی داشته باشد قابل قبول است، در مقابل هزاران حدیث است. اما نه، اسمائی را که قرآن شریف برای قیامت یا برای برزخ یا برای حقایق دیگر می‌‌گذارد، این اسماء، اسماء نشانگر و اسماء وصفیه است. آن چیزی که قرآن اثبات می‌کند حیات بعدالموت است که از حیات دنیا قوی‌تر و وسیع‌تر و شرایط بهتر و از حیات آخرت ضعیف‌تر است. و لذلک ما در قرآن شریف یک آیه داریم که لفظ برزخ دارد: «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ».

حالا به آیه مراجعه کنیم. اولاً از نظر بحث عقلی که آن روز ظاهراً اشاره کردم، مقداری اشاره کردم، اگر موتِ مطلقِ مطلق باشد، آیات اثبات معاد و ادلّه عقلیه و فطریه اثبات معاد این را رد می‌کند که ما قبلاً بحث کردیم. اگر چنانچه نه، این روح انسان چنانکه از بدن جدا می‌گردد و آن حیات عرضیه‌ای که بدن داشت هم از بین می‌رود، روح هم فعلاً بمیرد، کلاً، نه صعقه، نه نوم، بلکه همان‌طور که بدن حیات عرضیه داشت و مرد، روح هم که حیات ذاتیه خلقیه داشت، به طور کلی حیات ذاتی روح از بین می‌رود، یعنی جسم روح باقی می‌ماند، روح هم جسم است. جسم روح باقی است، ولکن آن جسم فوق الجسم و نیروی روی نیرو که حیات‌بخش بود و ایجاد حیات از برای روح کرده بود، آن هم به طور کلی افناء شد و اعدام شد، در یوم‌القیامة چه ایجاد می‌شود؟

کسی که قائل به یوم‌القیامة است و حیات برزخی را منکر است، این برخلاف دلیل عقلی و برخلاف دلیل عدل و برخلاف آیات صحبت کرده است، در سه بُعد مخالفت کرده است. دلیل عقلی: می‌گوییم اگر این روح به طور کلی با مرگ از حیات دنیا کلاً از بین رفت و هیچ حیاتی اصلاً وجود ندارد، حتی در حالت خواب و در حالت صعقه، پس در یوم‌القیامة خداوند چه چیزی را بیاورد؟ معاد که به معنای عود است و محل عود است، چه چیزی در آن‌جا عود می‌شود؟ آیا چون انسان روحی داشت و جسمی داشت و این روح انسان که داریم روح انسانی را بحث می‌کنیم، روح انسانی مکلف عاقل، این یک و جسم انسان که دو جسم است، یک جسم برزخی و یک جسم دنیوی، کدام اعاده می‌گردد؟ اگر روح نباتی و روح حیوانی از بین رفته است و مهم‌تر، روح انسانی کلاً مرده است، خداوند چه چیزی را اعاده می‌کند؟ اگر عین او را اعاده می‌کند که محال است، اگر مثل او را اعاده می‌کند که به کاری نمی‌آید.

این بدن انسان، این بدن ظاهری و دنیوی انسان دارای دو بُعد است، یک بُعد اصل مادّه بدنی، یک بُعد هیئت و شکل بدنی. با مرگ شکل بدن از بین می‌رود، به آن‌هایی که بدن آن‌ها محفوظ است کاری نداریم. با مرگ شکل بدن به طور کلی از بین می‌رود، پس مادّه بدن می‌ماند. یوم القیامة خداوند از این بدن چه چیز را اعاده می‌کند؟ اصل مادّه را؟ هست، شکل را؟ اشکالی ندارد. لذا «عَلى‏ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ في‏ ما لا تَعْلَمُونَ»،[6] ببینید تبدیل امثال است. «نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ» یعنی «نبدّلکم أمثالکم»، «کُم» در این‌جا چه کسی است؟ «کُم» در این‌جا «کُم» جسم است، «کُم» روح که نیست. تبدیل مثل روح غلط است، بحث می‌کنیم. این «کُم» در بُعد جسم که مکان و منزل روح است، این جسم خاک شد، این‌ که خاک شد «نبدّلکم امثالکم».

«بَدَّلَ» دو مفعول می‌‌گیرد، «نبدّلکم أمثالکم». «نبدّلکم أنفسکم» غلط است، چرا؟ برای اینکه اصل جسم موجود است. «نبدّلکم أمثالکم» آنچه که از بین رفته است صورت بدن انسانیِ انسان است. آیا صورت بدن انسانیِ انسان که از بین رفته است، همان برگردد؟ نه، «نبدّلکم» است. «نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ»، یعنی اصل این جسم که هست تبدیل نمی‌خواهد، ولکن مثل آن هیئتی که بدن داشت و این مثل هیئت بدنی، مثل گوشت و پوست و استخوان، مماثل این شکل را خداوند اعاده می‌کند؟ نه، مماثل که اعاده نمی‌‌شود. عین را اعاده می‌کند؟ عین که از بین رفت، عین این شکل از بین رفت. بلکه آن‌که می‌شود ایجاد گردد عبارت است از مثل این شکل و مانند این شکل، مثل آن خشتی که آن روز عرض کردم. مانند این شکل که «هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا»،[7] آن خشتی را که امام صادق (ع) شکستند و بعد درست کردند، در جواب آن سائل که عرض کرد: «كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ‏» چطور می‌شود؟ حضرت خشتی را گرفتند و شکستند، بعد دوباره به حالت اول برگرداند. فرمودند: «هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا». «هِیَ هِیَ» در اصل مادّه خاکی و «غَيْرُهَا» در هیئت. هیئت که از بین رفت!

هیئت هندسی، هیئت فیزیکی، موجود است، ولی هیئت هندسی و شکل هندسی این خشت از بین رفت، آن شکل رفت و نابود شد، شکل دیگر مجدداً ایجاد شد. نمی‌‌شود آن خشتی که شما دوباره درست می‌کنید از خاکی که قبلاً خشت بوده، بعد خاک شده، اگر دوباره این را خشت کنید، نمی‌‌شود بگویید که من آن هیئت قبلی را اعاده کردم. هیئت قبلی «إعادة المعدوم مما امتنعا»[8] این درست است. بلکه ما یک شکل دومی، شکل سومی، شکل چهارمی، شما هزار مرتبه این خشت را بشکنید و صورت دهید «هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا». «هِیَ هِیَ» در اصل مادّه «وَ هِيَ غَيْرُهَا» در شکل، منتها مماثل شکل بیشتر شده است.

گاه شما خشت مربع را مسدّس می‌کنید، مثلث می‌کنید، چه می‌کنید، گاه نه، خشت مربع را به همان قیاس هندسی قبل بدون کم و زیاد می‌آورید، پس این‌جا تبدیل مثل است، تبدیل عین نیست. در این‌جا این بدن انسان که یوم‌القیامة بنا است تبدیل مثل شود -کاری به روح نداریم- تبدیل مثل یعنی خداوند همان شکل را وقتی خاک شد و رماد شد، همان شکلی که از بین رفت که در قبر از بین رفت، همان شکل را مجدداً ایجاد می‌کند؟ نمی‌‌شود. بلکه مماثل آن شکل است. مماثل آن شکل را روی بدن می‌آورد.

سؤال: اگر مماثل شکل انسانی را روی بدن انسان می‌آورد، پس این عقاب و ثواب و جزاء چیست؟ عقاب و ثواب روی شکل هندسی وارد می‌شود یا روی مادّه فیزیکی، روی بدن وارد می‌شود، روی شکل که وارد نمی‌‌شود. اگر دست این آدم به سر کسی خورد، همین دست اگر شکل آن عوض شد ولی همین مادّه است، به او زدند، جزا دادند یا نه؟ دادند. چون جزا روی شکل وارد نمی‌‌شود، بلکه روی اصل مادّه وارد می‌شود. بنابراین این «عَلى‏ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ»، ببینید «نُنْشِئَكُمْ» «کُم»، «کُم» جسم است. انشاء جسم هم انشاء چیست؟ یعنی ایجاد این جسم به مانند صورت اولی است. نه اینکه خود جسم ایجاد می‌شود، جسم وجود دارد، جسم که از بین نمی‌‌رود. و نه آنکه آن صورت اولی را می‌آورند، او را مجدداً ایجاد می‌کنند، خیر، مانند و شبه آن صورت اولی را به این می‌دهند. چرا؟ برای اینکه به خود صورت انسانی بگیرد.

این مربوط به اعاده جسم است، اما اعاده روح چطور است؟ روح از بین‌رفته کلی برحسب احتمال دوم اعاده می‌شود؟ نمی‌‌شود، برای اینکه این روح دارای یک اصلی است و دارای یک شکلی است، در این‌جا اصل شکل روح است، شکل روح، حیات روح است. این حیات روح که کلاً از بین رفت، آیا خداوند همان روحی که مرد اعاده می‌کند؟ اعاده معدوم، محال است. یا روحی مشابه او؟ اگر خداوند روحی مشابه او اعاده می‌کند، الآن چه کسی درک ثواب و عقاب را در این بدن مُعاد کرده است؟ روح دیگر، نه روح شما. پس این خلاف عدل است.

این شخصی که به مقتضای عدل باید جزاء و عقاب شود، به مقتضای فضل باید به او ثواب داده شود، باید این ثواب و عقاب برگردد به روحی که این کارها را کرده است، کارهای صالحه و طالحه کرده، به آن روح برگردد. چون هر عذابی و هر ثوابی به این بدن برزخی یا اخروی وارد می‌شود، چه کسی مُدرک آن است؟ روح مدرک آن است. منتها روح دارای دو بهره است: بهره ثواب و عقابی که مستقیم به روح می‌خورد، مربوط به اعمال روح است، عقیده انسان، اخلاق انسان. و بهره ثواب و عقابی که به وسیله جسم به روح متوجه می‌شود. اینکه به وسیله جسم به روح متوجه می‌شود، باز جسمِ خود این روح است. البته مهم‌تر آن ثواب و عقاب مربوط به خود روح است و راجع به اعمال روح است که نیازمند به جسم نیست.

در این مرحله دوم اگر چنانچه انسان با مرگ خود به طور کلی مرده است، بعداً خداوند چه چیزی ایجاد می‌کند؟ خداوند روح قبر را ایجاد می‌کند که اعاده معدوم است، محال است، یا نه، روح دیگری مماثل آن روح، مانند شکل دیگری برای بدن مماثل آن شکل ایجاد می‌کند، فایده آن چه شد؟ هر عذابی به این آدم وارد شود چه کسی ادراک می‌کند؟ روح دوم، روح دوم مماثل آن است. فرض کنید که دو برادر هستند، شکل هم هستند، عین هم نیستند، مماثل هم هستند، اگر این گناه کرد، او را مجازات کنیم؟ اگر این کار خوبی انجام داد، او را تشویق کنیم؟ نمی‌‌شود، شکل هم هستند. این‌جا هم همین‌طور است، این‌جا یک روحی را که به طور کلی از بین رفت، می‌گویید خدا روحی مماثل او را ایجاد می‌کند؟ اگر برزخ نباشد این‌طور می‌شود. اگر کلاً حیات برزخی نباشد که بُعد دوم از دو بُعد احتمال مستحیل است، یعنی در بزرخ هیچ‌گونه حیاتی نیست. پس یوم‌القیامة وضع بدن، شکل بدن برمی‌گردد، یعنی خدا به او شکل می‌دهد، انشاء می‌کند، ولکن روح قبلی را که ایجاد نمی‌کند، بلکه روح دیگری را ایجاد می‌کند. روح دیگری یا با جسم آن روح اول یا با جسم دیگر، فرقی نمی‌‌کند. وقتی که روح دیگری، حیات دیگری، ادراک دیگری، این‌جا ایجاد کرد، پس این دیگر شد، یعنی نه ثواب و نه عقاب، نه عدل است و نه فضل است. بنابراین این به طور کلی مستحیل خواهد بود.

اگر ما به عمق این نظریه که بسیاری از مفسران و بسیاری از فیلسوفان و بسیاری از عارفان و نویسندگان معتقد هستند که حیات برزخی کلاً وجود ندارد، می‌گوییم این مستحیل است، یعنی در این‌جا معاد غلط است. پس اعتقاد به معاد ملازم با حیاةٌ مّا در عالم برزخ است. البته تفصیل این مطلب بعداً هم خواهد آمد، ولی حالا فهرست‌وار عرض کردیم، چون متن بحث ما است.

-‌ مسئله روح بدن را ما مسئله قفس و پرنده حساب نکنیم که بگوییم حالا چرا، بگوییم این همان جسم لطیف به صورت یک موجود زنده رقیق شده است.

-‌ ما هم همین را می‌گوییم. همان جسم لطیفی که خداوند «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»،[9] که این بدن، بدن بود، بعداً خداوند موادی را از این بدن آورد و این را حیات داد و این روح شد.

-‌ حیات داد نه، از مواد به صورت یک جسم لطیف‌تری…

-‌ ما روح را عرض می‌کنیم، ما می‌گوییم روحی را که خدا انشاء کرد. خداوند همان‌طور که به جسم جسمانیت داد، به جسم روح هم روحانیت داد. ما باید در بحث روح مقداری بحث کنیم.

-‌ این جسم را روحانیت داد، دو شق می‌شود.

-‌ باید بحث کنیم، شما تقصیر ندارید، من هم خیلی مقصر نیستم. باید در مورد روح بحث کنیم. یک بحثی است که باید در جریان برزخ و معاد بحث شود، گرچه قبلاً مقداری بحث شده، ولیکن باید روی این بحث عمقی شود.

«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً»،[10] این «أَمْواتاً» باید این ده شکل موت را به طور کلی از بین ببرد، یک مورد آن ثابت است. این ده شکل موت را از بین ببرد، کدام یک را از بین ببرد؟ به طور توالی است یا کلاً از بین می‌برد؟ نه. مرحله اولی موت نیست، حیاةٌ مّا است، حیاةٌ مّا چطور است؟ این حیاةٌ مّا حیات صعقه است؟ حیات نوم است؟ حیات ذکر است؟ حیات روح مجرد از بدن است؟ حیات چیست؟ نه، «بَلْ أَحْياءٌ»، ببینید موت را برطرف کرد، حیات را این‌جا تثبیت کرد.

اگر این‌جا فرموده بود که «بَل‏ يَحيَونَ‏» انسان تصور می‌کرد که به وسیله حادثه قتل فی سبیل الله و مرگ، به طور کلی مرگ حاصل شده است. «یَحیَونَ» یعنی یوم القیامة «یَحیَونَ» است، قرآن که این‌طور نمی‌‌گوید. «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ»، «أَحْياءٌ» جمع حیّ است. حیّ نه ماضی است و نه مضارع. با حادثه موت «أَحْياءٌ»، این انسانی که مقتول فی سبیل الله شد، این «حیٌّ من الأحیاء»، آیا «حیٌّ من الأحیاء» یعنی «سوف یحیون»؟ این «سوف یحیون» هم لفظاً و هم معناً غلط است. لفظاً غلط است چون «یحیون» نفرموده، «أَحْياءٌ» فرموده است. معناً غلط است، به این دلیل که عرض کردیم که اگر به طور کلی حیاتی در برزخ نباشد، یوم‌القیامة حیات دیگری و روح دیگری بیاید، این عدلاً در عقاب و فضلاً در ثواب معنا ندارد.

بلکه فرمود: «بَلْ أَحْياءٌ»، زنده است، این مرحله دوم است، موت کنار رفت. حیاةٌ مّا است، ولی این حیاةٌ مّا چطور است؟ «بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». این‌طور نیست که حساب نیست. یکی از احتمالات این است که حیات است، حساب نیست، ثواب نیست، عقاب نیست، نه، «أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ»، بالاتر از دنیا است. در دنیا «عِنْدَ رَبِّهِمْ» نبود، مزاحمات زیاد بود، ظلم و ظلمات زیاد بود، محرومیت زیاد بود، اما در این‌جا «بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». این «يُرْزَقُونَ» چه چیزی را تثبیت می‌کند؟ این صعقه مطلقه نیست، چون «يُرْزَقُونَ» معنا ندارد، نوم مطلق نیست «يُرْزَقُونَ» معنا ندارد، یا فرض کنید روح خالی از هر بدنی نیست، برای اینکه باز «يُرْزَقُونَ» معنا ندارد. چون روح و بدن با هم کار کردند، پس با هم ثواب و با هم عقاب می‌شوند. اگر روح از کل ابدان، هم بدن دنیوی و هم بدن برزخی جدا شود، ثواب و عقاب آن نیمه‌کاره است و درست نیست.

یک چیزی در انجیل است که اصل مطلب در قرآن شریف است، از عیسی (ع) سؤال می‌کنند که: چه لزومی دارد جسم انسان هم در معاد باشد؟ روح تنها کافی است، چنانکه بعضی معاد روحانی قائل هستند. بعضی‌ها صریحاً معاد روحانی می‌گویند، بعضی‌ها نمی‌توانند صریحاً بگویند، ولی حرفی می‌زنند که معاد روحانی است، مانند ملاصدرا. ملاصدرا در اسفار دائم جسم را تجرید می‌کند، هیچ چیزی باقی نمی‌ماند، می‌گوید: روح. بعد می‌گوید: هیولا و صورت با هم جدا می‌شوند، صورتِ بدن می‌ماند و هیولا می‌رود، صورت بدن با روح می‌ماند و هیولا می‌رود. صورت بی‌هیولا یعنی چه؟ صورت بدون هیولا چه می‌شود؟ صورت بدون هیولا یعنی نه، از اول بگویید نه، پس این نمی‌تواند بگوید معاد جسمانی نیست، ولکن اصل مطلب این است که معاد جسمانی نیست، روح با صورت بدن است. صورت بدن اصلاً چیست؟ چون صورت روح هیولا است، ملاصدرای بزرگوار، شما از یاد برده‌اید که صورت روح هیولا است؟ نمی‌‌شود که هیولا بدون صورت باشد و نمی‌‌شود صورت بدون هیولا باشد. هیولا صورةٌ مّا دارد، صورت هم هیولاءٌ مّا دارد، و الّا اصلاً چیزی وجود ندارد.

این کسانی که قائل به حیات و حیات بعدالموت هستند، «يُرْزَقُونَ» کجا است؟ این‌جا عیسی (ع) می‌فرماید: اگر روح به تنهایی در یوم‌المعاد بیاید این ظلم است، چرا؟ برای اینکه روح و بدن هر دو در خیر و شر شریک هستند. بعد حضرت مثال می‌زند. می‌فرماید: اگر دو نفر شریک بودند، با هم کاری کردند، می‌شود به یک شریک چیزی داد و به دیگری نه؟ نمی‌‌شود. اگر دو نفر شریک با هم کار بدی کردند، می‌شود یکی تأدیب شود و دیگری نه؟ این‌جا می‌‌گوید: روح و بدن هر دو شریک هستند –البته ما در این‌جا اضافه داریم- روح و بدن هر دو شریک هستند، پس هم روح ثواب و عقاب دارد و هم بدن ثواب و عقاب دارد. منتها یک سؤالی در این‌جا وجود دارد، از حضرت عیسی بن مریم سؤال می‌شود: بدن که ادارک ندارد، پس ثواب و عقاب برای بدن یعنی چه؟ ثواب و عقاب باید به روح متوجه شود، چه اعمال، اعمال روحی است و چه اعمالی است که روح با بدن انجام داده است. جواب این است: آن اعمالی که روح بدون حاجت بدن انجام داده، ثواب و عقاب آن مربوط به روح است و آن اعمالی که روح به وسیله بدن انجام داده است، باید این ثواب و عقاب بر بدن وارد شود، بر بدن خود او، تا اینکه روح ادراک کند.

اگر فقط ثواب و عقاب‌ها مربوط به اعمال روح باشد و نه اعمالی که روح با بدن انجام داده، بنابراین مقداری از ثواب و عقاب‌ها برطرف شده است. اگر کسی ایراد کند، بگوید: در عالم برزخ که ثواب و عقاب است، این بدن که نیست، این بدن کار کرده، این بدن که نیست، بلکه بدن برزخی است، بدن برزخی است که بر آن ثواب و عقاب وارد می‌شود و روح ادراک می‌کند، بنابراین عدل نخواهد بود. جواب: معنی عالم برزخ همین است، برزخ یعنی تمام ثواب نیست، تمام عقاب نیست، پس تمام بدن نیست، بلکه بعض بدن است. آن بدنی که به نام بدن برزخی است «فِي قَالَبٍ كَقَالَبِهِ»،[11] «فِي رَوْضَةٍ كَهَيْئَةِ الْأَجْسَادِ»،[12] برحسب تعابیر مختلف روایات، این بدن برزخی دائماً با این بدن انسان بوده، بلکه امسّ به روح است.

این بدن دنیوی انسان می‌خوابد، اما بدن برزخی انسان با روح در حال پرواز است و فعالیت‌هایی که روح در عالم خواب دارد، رویاهای صحیحه که دیده می‌شود، این با بدن برزخیه است. بنابراین اگر به بدن برزخی ثواب و عقابی در برزخ وارد شد و روح ادراک می‌کند، ثواب برزخی و عقاب برزخی است. اما اگر در برزخ بدن دنیوی که رفت، بدن برزخی هم نبود، پس به روح فقط ثواب و عقاب روحانی وارد می‌شود. اما اعمالی که با بدن برزخی و بدن دنیوی کرده است، چه خوب و چه بد بر چه چیزی وارد می‌شود؟ این نقص است، پس این برزخ است. برزخ است، یعنی به‌طور موقت و لذا «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى‏ * وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى‏ * ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى».[13]‏ این «سَوْفَ يُرى» در عالم برزخ است، پس «ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى» برای قیامت است.

در این‌جا جزای صددرصد، عقاباً و ثواباً، در دنیا هیچ کدام الّا احیاناً، ولکن در برزخ، «برزخ بین الامرین»، «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ». «بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»، «یُرزَقُون» در جسم آن‌ها، در روح آن‌ها، با بدن برزخی آن‌ها و حیات در آن‌جا حیات وسیع‌تر است، چون «عِنْدَ رَبِّهِمْ» است، شهوات در آن‌جا کارگر نیست، شیطنت‌ها و ظلم‌ها در آن‌جا کارگر نیست، موانع در آن‌جا نیست، عالم تکلیف نیست، بلکه عالم الله است. مرحله بعدی: «فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ»،[14]‏ «آتاهُمُ» برای قیامت است؟ اولاً «أَحْياءٌ» أحیاء حی است و حی صفت مشبهه است و صفت مشبهه زمان ندارد. «وَ کُنتُ زیدٌ قائمٌ» می‌شود گفت دو سال دیگر؟ از حالا باید قائم شود. باید قبلاً قائم شود یا الآن که می‌گوییم «قائمٌ»، باید از حالا قائم باشد؟ اگر زید یک ساعت دیگر قائم است و حالا خوابیده، نمی‌‌توانیم بگوییم «زیدٌ قائمٌ». پس این «بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» یعنی بلافاصله بعد از حادثه مرگ باید حیات باشد. حیاتی که بعداً در یوم القیامة الکبری بیاید هم اشکالات لفظی دارد و هم اشکالات معنوی و خارجی دارد. «فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ» الی آخر. تتمه مطلب إن‌شاء‌الله برای فردا باشد.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. آل‌عمران، آیه 169.

[2]. اسراء، آیه 44.

[3]. مؤمنون، آیه 14.

[4]. زمر، آیه 68.

[5]. مؤمنون، آیه 100.

[6]. واقعه، آیه 61.

[7]. بحار الأنوار، ج 7، ص 38.

[8]. شرح المنظومة، ج‏ 2، ص 194.

[9]. مؤمنون، آیه 14.

[10]. آل‌عمران، آیه 169.

[11]. الکافی، ج 3، ص 245.

[12]. همان.

[13]. انسان، آیات 39 تا 41.

[14]. آل‌عمران، آیه 170.