تفسیر آیاتی از سوره مبارکه بقره
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».
تا اندازهای آنچه به فکر ما میرسید، نه کلّاً، در مطالعه قرآن راجع به «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعينَ» و همچنین راجع به «لقاء الله» و «لقاء الرّب» و «لقاءٌ فی یوم الآخر» بحث کردیم. اگر بخواهیم آیات مشکله قرآن را «علی مراتبها» کلّاً در نظر بگیریم، شاید عمر وفا نکند و شاید توفیق وفا نکند. لذا اهمّ آیات مشکله را مدّ نظر قرار میدهیم و تبلوراتی اضافه بر آنچه در الفرقان نوشتهایم حضور شما عرض میکنیم.
اهم و مهم، از جمله مهمات آیه ششم، سوره بقره است، صفحه سوم قرآن: «إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ». «كَفَرُوا» متعدّی به نفس است و مفعول در اینجا محذوف است. اگر هم در آیاتی «كَفَرُوا بِاللَّهِ»[1] دارد این باء بائی نیست که «كَفَرُوا» را متعدّی کند، بلکه الله مفعول دوم است که باء او را تعدیه میکند و مفعول دوم میشود. «كَفَرُوا» را تعدیه به مفعول دوم میکند که الله است. «إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا» یعنی «سَتَرُوا»، چه را «سَتَرُوا»؟ «سَتَرُوا أَنْفُسَهُمْ». برای اینکه درخششهای فطری و عقلی انسان خِلقی است، «الَّذي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى».[2] همانطور که آفرینش ما بیّن است، هدایت ما هم بر مبنای آفرینش بیّن است. هدایت اولی هدایت فطری است، ولو برای طفل باشد، ولو برای مجنون باشد و هدایت ثانیه هدایت عقلی است که تبلور فطرت است و عقل بر مبنای فطرت متبلوره تعقّل میکند.
بنابراین «إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا» یعنی «کفروا أنفسهم»، بر فطرتهای خود، بر عقلهای خود، بر فکرهای خود، بر دانستههای خود، بر آیات آفاقی و انفسی حجاب قرار دادند. چون «سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»[3] درست است «سَنُريهِمْ»، ولکن ارائه دو بُعدی است: یک ارائه اوّلیه است در بُعد هدایت خلق و مخصوصاً خلق مکلّف هدایت فطریه است و بعداً هدایت عقلیه است. بعداً بر مبنای فطرت و عقلی که ایمان بالله و الیوم الآخر و رسالت و وحی آورده است، تبلوراتی بر این مبنا میشود که بر مبنای آیات درونی که «أنفسهم» و آیات برونی که آفاق است، انسان مزید بر معرفت و مزید بر عبودیت در خود ایجاد میکند.
پس «إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا» بعد است، بعد از خلق فطرت است، بعد از عقل مکلّف است. دارای فطرت است یک نور و دارای عقل تکلیفی است دو نور، ولکن «کَفَروا». این درخششی که در فطرت است میپوشاند، درخششی که در عقل است میپوشاند، چون چشم فطرت را تقصیراً کور میکند و چشم عقل را تقصیراً کور میکند، اینها منکر خدا میشوند. و الّا انکار خداوند یک اصل منطقی نیست. اعتراف به خداوند اصل پایهای و مبدأیی است، مگر اینکه این پایه را از روی تقصیر بعد از تکلیف خراب کند. این یک آیه.
– [سؤال]
– بر مبنای فطرت است، بله. البته استدلال بر مبنای فطرت هم هست، منتها استدلال فطرت اگر فطری و بیحجاب باشد، خطا ندارد، ولکن استدلال عقل خطا دارد. و لذا برای اینکه از استدلال عقل جلوگیری شود با یک دست از فطرت باید گرفت و با یک دست از شریعت باید گرفت. انسان با دو دست از فطرت و از شریعت که بگیرد، دیگر عقل خطا نمیکند. ولکن عقل «لو خلّی و طبعه» خطاکار است، حتی اگر عقل بر مبنای فطرت که معصوم است تفکّر کند، اگر عصای شریعت در کار نباشد باز خطا میکند. عرض کردم تبلوراتی بر مبنای مطالعه صحیح آیات، در این حال دقّت کامل.
آیه سیزدهم: «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لكِنْ لا يَعْلَمُونَ».[4] یک ناس داریم یک سفهاء، ناس مردم عادی هستند، منتها مردم عادی غیر سفیه. اگر انسانی تقصیراً و یا قصوراً سفیه باشد، لفظ ناس بر مبنای این آیه بر او اطلاق نمیشود و اطلاق آن سبک و کمرنگ است و لذا هم اعتراف از رب است و هم حتی اعتراف از منکرین رب. «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ»، همانطور که مردم ایمان آوردند بر مبنای مردم، مؤمنون نفرمود، «و اذا قیل لهم آمنوا کما آمن المؤمنون»، «آمن المسلمون»، «آمن المتّقون»، «آمن العقلاء»، اینها نیست، ناس.
ناس حداقل وظیفه و تکلیف ایمان است. حداقل وظیفه و تکلیف ایمان این است که انسان ناس باشد، در مقابل سفهاء، بدتر مجانین. بنابراین انسانها سه بُعد دارند: انسان مجنون که ناس نیست، ا نسناس است، انسان سفیه، چه سفیه «عن تقصیرٍ» باشد و چه سفیه «عن قصورٍ» باشد، باز هم ناس نیست. مرحله سوم انسانی که در مرحله دانیه عقل است، ولکن از سفهاء نیست، از مجانین نیست. در این مثلث دو ضلع در اینجا مورد بحث است، «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ»، مراد از ناس چیست؟ آیا مراد از ناس حتی سفهاء هستند؟ حتی مجانین هستند؟ خیر. اگر مراد از ناس هم عقلاء بودند هم سفهاء بودند هم مجانین، به عبارت دیگر هم عقلای عادی بودند و هم کسانی که عقل آنها پارهسنگ برمیدارد، سبک است، سفیه بودند و هم کسانی که بیعقل هستند، به درکات جنون مجنون هستند، بنابراین «قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ» جواب نبود. ببینید، وقتی به اینها گفته میشود «آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ»، مبنای اصلی انسانیت در بُعد تکلیف البته، مبنای اصلی انسانیت در بُعد تکلیف و وجوب ایمان، این است که دیوانه نباشد، سفیه نباشد. البته اگر کسی عاقل است و سفیه است، باید ایمان بیاورد، مرتبه ادنای ایمان را، ولی ایمان او محور ایمانهای دیگران نیست.
مطلبی را میخواهم اضافه بر تفسیر که نوشتیم عرض کنم، «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ» یعنی آنهایی که دیوانه نیستند، یعنی آنهایی که سفیه نیستند. انسانهایی که عاقل هستند، سبکعقل نیستند، انسانهایی که عاقل هستند دیوانه نیستند. میگوید: خود شما تفکّر نکردید، عقل و فطرت انسانی را به کار نینداختید ایمان بیاورید. اگر عقل و فطرت انسانی به کار افتاده شود مقتضای اصلی و اوّلی آن ایمان است. خود شما این کار را نکردید، ولکن ناس، شما که ادّعای عقل دارید، مجنون نیستید، خود را سفیه نمیدانید، بنابراین «بائک تجر و بائی لا تجر» نمیشود. همانطور که انسانهای دیگرِ غیر مجنون و غیر سفیه ایمان آوردهاند، شما هم به تبعیت ایمان بیاورید. چون ایمان دو بُعد است: یک ایمان به تبعیت است، یک ایمان به اصالت. اگر به اصالت ایمان نیاوردید، فکر و فطرت خود را به کار نینداختید که مقتضای آن ایمان شود، یا تقصیراً یا قصوراً یا هر چه، بنابراین در ایمان آوردن تبعیت کنید، به مبدأ ایمانی که مقتضای ناس بودن است، مقتضای فطرت عادی ناس و مقتضای عقلی ناس در بُعد تکلیف است.
جواب چه بود؟ «قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ». اعتراض کردند اینها که ایمان آوردهاند سفیه هستند. یا سفه کلّی است که جنون است، یا سفه جزئی است که سبکعقلی است. اینها روی عقل ایمان نیاوردهاند بلکه سبکعقل هستند، چون سبکعقل هستند بر مبنای سبک بودن عقل ایمان آوردهاند، بنابراین اگر هم ایمان آنها «عند الله» صحیح باشد، تبعیت آنها صحیح نیست. در مسائل اقتصادی اینطور است، در مسائل اقتصادی در مسئله عقد، در مسئله طلاق، مسائلی که عقل عادی لازم دارد، کار سفیه درست نیست. «وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً».[5] اما مبنای اوّلی که ایمان بالله در نقطه اولی است، فقط صغر و جنون است که مانع است. اما اگر عاقل است و سبکعقل است، گرچه با سبکعقلی ایمان آورده است، ایمان او در مبدأ خودش قبول است. اما کسانی که ایمان نیاوردهاند بخواهند به تبعیت از سفهاء ایمان بیاورند، این ایمان سفیهانه است. گرچه ایمان سفیهانه در بُعد اوّل به عنوان نقطه اولی مقبول است، ولکن تبعیت از ایمان سفیهانه قبول نیست. اعمال سفیهانه چه ایمان باشد، چه خرید و فروش باشد، چه نکاح باشد، هر چه باشد، تبعیت از اعمال و افکار سفیهانه تبعیتی سفیهانه است.
استدلال آنها این است که «قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ». خدایا، مگر قبول داری که ما از سفهاء تبعیت کنیم؟ از عقلاء تبعیت نکنیم؟ یعنی اینها مؤمنین را جزء عقلاء نمیدانند، بلکه جزء سفهاء میدانند. چون جزء سفهاء میدانند، این پیشنهادی که شده «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ» رد میکند، نمیگوید که ما تبعیت از ناس در ایمان نمیکنیم، چرا نمیکنیم؟ میگوید: اینها ناس نیستند، سفیه هستند. چون سفیه هستند و تبعیت از سفهاء تبعیتی سفیهانه است. جواب: «أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ»، شخص عاقل را، شخص عمیق را که بر مبنای فطرت و بر مبنای عقل ایمان آورده شما سفیه میگویید؟ پس سفیه شما هستید. آیا سفیه کسی است که بر محور عقل و فطرت ایمان آورده است؟ اگر سفیه این است که چه عرض کنیم. یا شما سفیه هستید یا آنها سفیه هستند. کسانی که محور فطرت و عقل را طرد میکنند، آنها سبکمغز هستند، آنها سفیه هستند، نه کسانی که بر محور فطرت و عقل ایمان آوردهاند. این هم بحثی در این آیه.
آیه سیام، از مهمترین بحوث قرآن شریف که در کلّ قرآن بینظیر است و محور المحاور در بحوث عقیدتی در خلقت و کیفیت خلقت است، آیه سیام سوره بقره است.
– [سؤال]
– این اشتباه دارید دو جواب دارد: یک جواب این است که چون سفیه هستیم اشتباه داریم یا با اینکه عاقل هستیم اشتباه میکنیم، چون عاقل هم اشتباه میکند. مگر همه عقلاء در صراط مستقیم هستند؟ مگر عقل اشتباه نمیکند؟ یک مرتبه با اینکه عاقل هستیم عقل ما مطلق نیست، بنابراین احیاناً اشتباه میکنیم. یا خیر، سبکعقل هستیم و اشتباه میکنیم. اگر اعتقاد این است که شما سبکعقل هستید و سفیه هستید، میگوییم ممکن است شما باشید، چطور «بائک تجر و بائی لا تجر»؟ اما اگر خیر، ما عقلایی هستیم که اشتباه نمیکنیم و شما شیعهها عقلایی هستید که اشتباه میکنید، مراجعه به دلیل میکنیم. مراجعه به دلیل عقل و دلیل کتاب و سنّت میکنیم، ببینیم کدام اشتباه کردهایم. «إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ»،[6] ببینید چقدر ادب بحث است.
پیغمبر میفرماید: «إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ في ضَلالٍ مُبينٍ»، ما یا شما یا در راه هستیم یا در ضلالت هستیم. خود را هم داخل کرده، میگوید فرض کنید که شما میگویید شما بیراه هستید، مگر شما مطلق هستید؟ نه ما مطلق هستیم نه شما مطلق هستید، در مورد اوّل. بحث دارید، بیایید بحث کنیم. بیایید بحث کنیم، کوشش کنیم، کاوش کنیم، دقّت کنیم، ببینیم کدام بر هدایت هستیم و کدام در راه ضلالت و گمراهی هستیم.
– اینطور که شما فرمودید «كَما آمَنَ النَّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ» این مؤمنین قبل از اینکه مؤمن شوند ناس بودند.
– بله، تأیید میفرمایید. بحث سوم در «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».[7] القابی از برای خلق است و مخصوصاً کسانی که در قلّه خلق هستند که انسانها هستند. اعلای قلل خلقت در بُعد تکوین و قلّه هدایت در بُعد تکوین و قلّه استعداد در بُعد تکوین و قلّه شریعت در بُعد تشریع، اعلی انسان است. البته نظیر دارد، انسان نظایری در آسمانها دارد که آنها را نمیشناسد، شاید آنها او را بشناسند، شاید نشناسند، ولی ما آنها را هنوز نشناختهایم. بنابراین این انسانی که انسان موجود نسل اخیر است، نسل اخیر بالنّسبه به «إلی یوم القیامة»، به این انسان موجود چه القابی میشود داد؟ آیا غیر از لقب عبد اوّلاً، نبیء ثانیاً، نبی ثالثاً و رسول که معلوم است. عبد، نبیء که «منبئ في نفسه»[8] است. رسول که رسالت به إنباء وحی دارد، نبی که بالاتر از رسول است، امام که امامت بین الرّسل است و متّقی و مؤمن و مسلم و زاهد و از این قبیل. آیا القاب دیگری برای انسان نسبت به خدا میشود ذکر کرد و قبول کرد؟ همانطور که خدا، خدا است، آیا میشود مثل داشته باشد؟ خوب «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ».[9] «عَبْدى أَطِعْنى حَتَّى اجْعَلَكَ مِثْلى»[10] «أو مَثَلی» غلط است، «حَتَّى اجْعَلَكَ مَثَلى». مَثَل غیر از مِثل است، مِثل همانند است، مَثَل نشاندهنده است. نشاندهنده با همانند فرق دارد. بنابراین لفظ و لقب مثل، وکیل، وصی، وزیر، نایب، معاون، مشاور، خلیفه، این الفاظ اصلاً شایسته خلق نیست.
– [سؤال]
– «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ»، الفاظ آیه را البته به تفسیر مراجعه خواهید فرمود، من هم به الفرقان مراجعه کردهام، ولی با اضافاتی عرض میکنم.
– در آیات هم دارد، در روایات هم زیاد وارد شده است. […]
– ولیّ که هست، گفتم ولیّ هم نیست؟ ولی هست. ولیّ و نبیّ و نبیء و عبد و رسول و متّقی و زاهد هست، ولکن مثل، وکیل یا وزیر، معاون، مشاور، خلیفه، این الفاظ هرگز نیست.
– به وسیله آن آیه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» آن حدیث قدسی رد نمیشود؟
– بله، رد میشود. توجه بفرمایید «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ»، در این مقوله مخاطب چه کسانی هستند؟ مخاطب ملائکه هستند. «لِلْمَلائِكَةِ»، در بُعد دوم مخاطب ملائکه هستند. در بُعد اوّل چه کسی است؟ گاه در بُعد دوم یا اوّل رسول الله (ص) است، گاه خیر، در بُعد اوّل کسی است، در بُعد دوم دیگری است. اینجا این جریان «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» دو مخاطب دارد: یک مخاطب عمیق اوّلی اصیل دارد «رَبُّكَ»، «کَ» رسولالله (ص) است، خدای تو. «إِلَهُکَ» نیست، «أللَّهُکَ» نیست، «رَبُّكَ» است. «ربّ النّاس» نیست، «ربّ العالمین» نیست، «ربّ الخلق» نیست، «رَبُّكَ» است، «رَبُّكَ» حساب است. پس خطاب اصلی اوّلی در این آیه با رسول الله است. پس فهم آن مربوط به همگان است، اگر همگان نفهمیدند، اعتراضی وارد نیست.
منتها اگر همگان دقّت کنند، این خطاب الهی را چنانکه ملائکه فهمیدهاند و چنانکه بیشتر رسول الله فهمید، میفهمند، اما فهمی که تالیتلو مقام عصمت است. «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ»، این «وَ إِذْ» به کجا عطف است؟ قبل از آن مطلبی نیست که «وَ إِذْ» عطف به آنجا باشد، پس عطف به غیر مذکور است. یعنی خداوند سرّاً، خصوصاً، با پیغمبر بزرگوار مطالبی فرموده است که از جمله مطالب این است، «وَ إِذْ». برای اینکه قبل از آن «هُوَ الَّذي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَميعاً ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ».[11] تا اینجا مخاطبه با رسول الله نبود، بلکه مخاطبه با کلّ خلایق بود، «هُوَ الَّذي خَلَقَ لَكُمْ»، از «کُم» منتقل به «کَ» شد، یعنی در میان تمام «کُم»ها از اوّلین و آخرین و انبیاء و مرسلین و اولیاء و ائمه، به شخص خاص انتقال پیدا میکند، «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ». پس واو عطف به ماسبق نیست، چون ماسبق خطاب عام است، ولکن ظاهر خطاب اخص الخاص است. حالا معطوف علیه چیست؟ ما چه میدانیم، در خود این «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» باید فکر کنیم تا مطلب را بفهمیم، تا چه رسد آنچه ذکر نشده است و معطوف است. این مطلب اوّل.
– [سؤال]
– عطف به سابق نمیتواند بشود، برای اینکه سابق ارتباطی به این ندارد.
– [سؤال]
– «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ»، بنابراین مطلبی که خداوند میخواهد بفرماید که مطلب خلافةالارض است، این مطلب خلافةالارض محور اصلی و اوّلی آن رسول الله (ص) است. اگر بهره اصلی و خصوصی خلافة الارض در اختصاص رسول الله نبود، بلکه بهره عمومی بود «و إذ قال ربّکم» بود، «و إذ قال ربّ النّاس» بود، «و إذ قال ربّ العالمین» بود، در حالی که «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ» است. پس محور خلافت به هر معنای صحیح که خواهد بود، محور خلافة الارض عمّن سلف، گرچه در ولادت متأخّر است، اما در عمق خلافت، در اصل خلافت متقدّم بر کلّ است.
«وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ»، مخاطب اوّل رسول الله (ص) است، مخاطب دوم ملائکه. ملائکه کل ملائکه هستند، الملائکة جمع محلّی به لام است، هر کسی که حقیقتاً جزء ملائکه است مشمول است. جبرئیل و عزرائیل و میکائیل و لوح و قلم و مراتبی که کلّ ملائکه دارند، ملائکه وحی، ملائکهای که اسباب تکوین هستند، ملائکه رزق، کل ملائکه و فرشتگان مشمول این خطاب هستند. یعنی خداوند نه به گروه خاصی از ملائکه این خطاب را کرده، به کل ملائکه، پس کل ملائکه موجودِ در زمانِ این خطاب که زمان این خطاب هم قبل از «جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» است که بحث خواهیم کرد.
آدم دارای چند مرحله است: یک مرحله خلق است، «إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طينٍ»،[12] «خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ».[13] «خَالِقٌ» است، در دو آیه «خالِقٌ» است، خلق غیر از جعل است. خلق آفرینش آدم اوّل است، جعل مرتبه دوم است. یعنی جعل خلافت برای آدم، بعد از خلق آدم است که تفصیل آن را در تفسیر داریم، من تفصیل نمیدهم، چون در تفسیر داریم. حالا «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ». جعل خلافت در ارض برای شخص واحد که اینجا مراد است در بُعد اوّل و برای کل انسانهای نسل اخیر مراد است که «جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ»،[14] این آیه از جهاتی از جمله این جهت، در کلّ قرآن منحصر به فرد است. «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ». آیا مخاطب «رَبُّكَ» فهمید خدا چه خطاب کرده است؟ بیشتر از ملائکه. فهم رسول الله از همه انبیاء بالاتر است و فهم انبیاء از ملائکه بالاتر است. درست است خطاب دوم با ملائکه است که «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»، ولکن مخاطب اوّل خطاب را بهتر درک میکند و بهتر میفهمد.
– [سؤال]
– عرض میکنم. «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ»، پس این «کَ» باید بفهمد، ملائکه باید بفهمند. آیا ملائکه فهمیدند مراد از این خلیفه چیست یا نفهمیدند؟ ملائکه که مخاطب وحی الهی هستند، در «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» معنی خلافت را فهمیدند که خلافة الله است، خلافة الملائکه است، خلافة الجن است، خلافت انس ماسبق است، خلافت انسانهای کره آسمانی است، خلافت حیوان است، فهمیدند یا نفهمیدند؟ میشود گفت نفهمیدند؟ نه. حتی اگر خدا به کافرترین کفّار و بیشعورترین بیشعورها و مجنونترین مجانین خطابی کند، خطاب خدا را باید بفهمد و خدا میفهماند. درست است که قصور در مجنون است، در بیشعور است، ولی این خدا که فرض کنید به مجنون یا انسان بیشعور یا انسان کافر خطاب میکند، اگر این خطاب را نفهماند که خطاب غلط است. درست است او نفهم است، ولکن خدا خطاب را میفهماند، تا چه رسد ملائکه. ملائکه که در این نوید و در این خبر مخاطب هستند که «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»، نفهمیدند معنی خلافت چیست، ما فهمیدیم؟ دکتر فلان فهمید؟ آیت الله فلان فهمید که انسان جانشین خدا است؟ مدام بالا و پایین و نشیب و فراز، انسان جانشین خدا است، روح او روح خدا است و جسم او جسم کذا است، خیر، ملائکه در بُعد اوّل فهمیدند. ملائکه در بُعد اوّل فهمیدند، در اوّلیت خطاب، پیغمبر در بُعد دوم از نظر زمانی فهمید و در بُعد اوّل بیشتر از ملائکه فهمید.
«وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ». سؤالات را عرض میکنیم، بعد جواب میدهیم. «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً». جاعل اسم فاعل است، آیا جاعلی که اسم فاعل است دلالت بر ماضی دارد که این خلیفه را قبلاً قرار دادهاند؟ یا دلالت بر حال دارد، الآن که دارم به شما میگویم جعل کردهاند؟ یا دلالت بر استقبال دارد که بعداً جعل خواهند کرد؟ دلالت بر حال آن بیّن است، به طور معمول اسم فاعل دلالت بر زمان نمیکند، ولکن «زیدٌ ضاربٌ» حداقل حالا دارد ضرب میکند. اما قبلاً ضارب بود دلیل میخواهد، بعداً ضارب خواهد بود دلیل میخواهد. سؤال را توجّه کنید، فردا جواب آن را بدهید. آیا در این آیه دلیلی وجود دارد که جعل خلیفه مربوط به آینده است؟ یا خبر از گذشته میدهد؟ یا خبر از حال میدهد؟ این یک سؤال. «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً».
سؤال دوم: «فِي الْأَرْضِ»، مراد از ارض همین ارض خاصّی است که ما میشناسیم یا کل اراضی تکلیف است؟ ما در آیه 12 سوره طلاق داریم: «وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ»، درست است یک آیه است، ولکن روایت نیست که بگوییم یکی است و کافی نیست. یک آیه ولو با اشاره درست، در مقابل میلیونها حدیث استقامت دارد. بنابراین زمین تکلیف منحصر به زمین ما نیست، بلکه زمین تکلیف هفت زمین است. حداقل هفت کره است، حداقل حساب دارد، حداقل هفت کره است که در تمام کیهان منتشر است، مکلّف هستند، دارای شریعت هستند، دارای نبوّتها هستند، دارای وحیها هستند، وحی متّصل یا وحی منفصل باشد، بحث دیگری است که خواهیم کرد. سؤال دوم اینکه «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» در همین ارض؟ آیا ملائکه در این ارض بودند یا در سماء بودند؟ آیا مراد همین ارض است، چنانکه در کلّ آیات ارض الّا ما استُثنی مراد همین ارض است. هیچکدام دلیل نمیشود. آیا میتوانیم از خود آیه و آیات دیگر استفاده کنیم که ارض کل ارض است؟ یعنی این ارض ما و شش ارض دیگر است که «وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ». این سؤال دوم.
سؤال سوم: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» این خلافت از موجود ارضی است فقط به معنای این ارض یا به معنای سبع ارضین، یا نه کلّی؟ خداوند در بُعد اوّل، در زمین کسانی بودهاند، در این زمین، کسانی بودهاند که منقرض شدهاند یا از مقام خود سقوط کردهاند و خداوند جانشین از برای آنها معیّن کرده است. در این زمین مراد است؟ خیر. بلکه کسانی در این زمین و در شش زمین دیگر بودهاند که منقرض شدهاند یا از مقام خود، مقام انسانیت سقوط کردهاند و خداوند از برای آنها خلیفه قرار داده است.
سؤال چهارم: آیا «خَليفَةً» مراد «خلیفتی» است؟ چنانکه روشنفکرهای معمّم و غیر معمّم خیالاتی کردهاند. روح انسان روح خدا است و خلیفة الله است، جانشین خدا است و خداگونه است و از این حرفها یا نه، «خلیفتی» نفرموده، «خَليفَةً» فرموده است. تازه اگر هم نصّ آیه «خلیفتی» بود، آیا در اضافه مضاف و مضاف الیه، یعنی مضاف الیه جزء مضاف است؟ خیر. مثلاً «خلقی»، در «خلقی» که مضاف الیه خدا است و خلق مضاف است، آیا خلق جزء خدا هستند؟ متولّد از خدا هستند؟ شبیه خدا هستند؟ در مضاف و مضاف الیه نسبت شرط است، یا نسبت والد به مولود، شبیه به شبیه، خالق و مخلوق، هر نسبتی از نسبتها که مجوّز اضافه است. مثلاً فلان کس که خلیفة الله است، یعنی «الله جعله خلیفةً»، خلیفه خودش؟ از نظر احتمال عبادتی بله، ولکن سؤال این است که «خلقی»، «خلیفتی» و سایر انتسابات، این خلیفه یا این خلق از ذات خدا هستند؟ مانند خدا هستند؟ نزدیک به خدا هستند، طوری که جزء خدا باشند یا خیر، مثلاً فرض کنید «صِبْغَةَ اللَّهِ»،[15] رنگ خدا، خدا رنگ دارد؟ خیر. یعنی رنگی را که خداوند خلق فرموده است، رنگ هدایت در فطرتها و رنگ عقل در عقلها و رنگ ایمان در مؤمنین، این رنگ خود خدا نیست. بنابراین حتی اگر نص هم «خلیفتی» بود، اگر «خلیفتی» بود باز این مطلب دلالت نمیکرد که خداوند انسان را، آدم را و نسل آدم را جانشین خود قرار داده است. این از نظر لفظی. از نظر معنوی که محالٌ فی محالٍ فی محالٍ در ابعاد مختلف که غیر خدا خلیفه خود خدا باشد، یعنی جانشین. جانشین خدا بودن یعنی خدا بمیرد و جای او بیاید؟ یا خدا زنده است و کمک میخواهد؟ یا حال ندارد؟ و ابعاد دیگری که در تفسیر بحث کردیم و بحث خواهیم کرد.
«إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا» جواب: «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها ا وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ». آیا از «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» استفاده میشود که این خلیفه چه کسی است؟ بله، استفاده میشود. مطالعه بفرمایید، باز هم دقّت کنید. استفاده میشود که این خلیفه قطعاً خلیفة الله نیست، خلیفة الجن نیست، خلیفة الملائکه نیست، خلیفه آن کسانی که در کرات دیگر زندگی میکنند و مانند انسان هستند نیست، خلیفه حیوان نیست.
– نمیشود گفت انسانهایی که قبلاً بودهاند…
– همین را عرض میکنم. چیزی که میشود گفت این است: انسانهایی قبلاً بودهاند و منقرض شدهاند. خلیفه انسانهایی که در کرات دیگر هستند نیست، چون نسناس نیستند، خلیفه انسانهایی هستند که «يَسْفِكُ الدِّماءَ»، «يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»، چرا؟ برای اینکه آیا شما که آیه را تفسیر میکنید، میفهمید که این خلیفه خلیفه خودِ الله است و ملائکه نفهمیدهاند؟ وانگهی اگر ملائکه نفهمیدهاند، ملائکه آنقدر نفهم هستند، آنقدر نفهم هستند که مطابق فهم شما نفهمها خیال کردهاند که «خَليفَةً» یعنی جانشین خود خدا است. اگر از «خَليفَةً» جانشین خود خدا فهمیدهاند، پس این چه حرفی است که خدایا برای خود جانشین قرار میدهی که خونریزی کند؟ مگر خدا خونریزی میکند؟ افساد کند؟،مگر خدا مفسد است؟ اگر یک آیت الله العظمای عادل زاهد چه و چه بگوید من امروز به درس نمیآیم به جای من فلانی میآید، میگوییم آیا شما میخواهید آدمکش بفرستید؟ مگر آقا آدمکش است؟ جانشین آقا باید اقرب اشخاص به آقا باشد، اعدل از او باشد، مثل او باشد یا کمتر از او باشد، فاسد نباشد، مفسد نباشد. پس چطور شما برخلاف فهم ملائکه و برخلاف ضرورت میگویید که این «خَليفَةً» خلیفة الله است، جانشین خود خدا است؟
«قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ». در میان عوامل منقرضکننده دو عامل رئیسی و اصلی است که مقتضای آن انقراض است. آن دو عامل چیست؟ اوّل: «يُفْسِدُ فيها». کسی که در ارض تکلیف افساد کند، افساد جانی، عقلی، مالی، عِرضی، نفسی، نوامیس خمسه را افساد کند، نوامیس پنجگانه خود و دیگران را افساد کند، برخلاف مصلحت اصلی خلقت که برای اصلاح خود و دیگران است، این بُعد اوّل. «وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»، این عطف خاص در عام است. چون جان انسانها از نوامیس پنجگانه است، چهار ناموس دیگر هم هست: ناموس عقیده، ناموس عقل، ناموس مال، ناموس عِرض. بنابراین محور المحاور در اموری که انسانها دارند و مانند انسانها دارند، محور المحاور ایجاباً از لحاظ وجوب و سلباً و تخفیفاً از لحاظ حرمت افساد است. از جمله افسادها سفک دماء است.
«قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ». کسانی که تسبیح به حمد میکنند، نه تسبیح لفظی، تسبیح به حمد میکنند لفظاً، عقلاً، علماً، عقیدتاً، عملاً، درونی، برونی، افساد نمیکنند. چون تمام مراحل تسبیح به حمد خدا، نه تسبیح خالی که سلب کلّی است، نه حمد خالی که ایجاب کلّی است، تسبیح بالحمد که بارها عرض کردم، تسبیح بالحمد که «نَحْنُ» است، مگر «نَحْنُ» زبان است؟ اگر «نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ»، اگر «نَحْنُ» زبان بود «نُسَبِّحُ» لفظ کافی بود. «نَحْنُ» به تمام وجود، تسبیح فطری، تسبیح عقلی، علمی، عقیدتی، تسبیح عملی، تسبیح فردی، تسبیح اجتماعی، برونی، درونی. نه برای خود ما، برای دیگران هم «نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ». جنبه سلبی، جنبه ایجابی، «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» سلب تمام نقایصی که ممکن است سلب کنیم و «نُقَدِّسُ لَكَ» جنبه ایجابی در تمام قدسیتهایی است که ما باید ایجاب کنیم که لا إله إلّا الله را در خود به مرحله علیایی که میتوانیم نقش بدهیم، فقط لفظ نیست.
– این عبادت ملائکه جبری نیست؟
– جبری نیست، چه کسی میگوید جبری است؟ دروغ است.
– آنها عقل خالص هستند.
– باشد، مگر عقل خالص گناه نمیکند؟ مگر ما گناه عقلی نداریم؟ گناه عقلی، گناه علمی مگر نداریم؟ گناه عقلی و علمی بالاتر از گناه جسمی است. گناه جسمی معاذ الله زنا میکند، لواط میکند، میدزدد، میکشد، ولی گناه عقلی…
– ملائکه نفس ندارند.
– نفس عقلانی دارند یا نه؟ این حرفی است که میزنند، ولی دروغ است. نفس عقلانی دارند یا نه؟ اگر نفس امّاره بالسّوء ندارند، یعنی نفس جسمانی ندارند. نفس جسمانی مانند جسم بشر که ازدواج و خوراک و دزدی برای خوراک باشد ندارد، ولی عقل دارند. مگر ما خطای عقلی نداریم؟ مگر تخلّف و عصیان عقلی نداریم؟ تخلّف و عصیان عقلی بالاتر از تخلّف و عصیان نفسی است، این را بحث خواهیم کرد.
«قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ»، یعنی شما از روی جهالت اعتراض کردید. البته اعتراض ندارند، سؤال است. سؤال میکنند: آیا خداوند جانشینی قرار میدهد؟ جانشین برای ما است؟ «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»، جانشین از دیگران است، برای ما مراد نیست. برای اینکه ما… خود را میشناسند، ملائکه خود را میشناسند که «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ»، بنابراین جانشین برای ملائکه نیست، بلکه جانشین برای انسانهایی است که افساد فی الأرض میکردند، سفک دماء میکردند. انسانهایی که این دو محظور مهم را ایجاد کردند و موجب انقراض آنها شد، خدایا میخواهی همان را درست کنی؟ شبیه آنها درست کنی؟ چرا شبیه آنها درست کنی؟ اگر میخواهی و مصلحت است شبیه آن انسانهایی که مفسد فی الأرض هستند و سافک الدماء هستند خلق کنی، چرا آنها را منقرض کردی؟ پس منقرض کردن آنها به حساب این بود که به درد وجود نمیخوردند، افساد آنها و سفک دماء آنها بیشتر از اصلاح آنها بود. «وَ نَحْنُ» ما هستیم، «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ * وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها».
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
آقایان الفرقان و تفاسیر دیگر را مراجعه بفرمایید، ما یک بحث که میکنیم بحث تبلوری است، گرچه مطالبی از قبل ذکر میکنیم، ولی برای اینکه جوشش بخورد به مطالبی که اضافه است، مطلبی عرض میکنیم.
– [سؤال]
– «جاعِلٌ» فقط برای خلیفه است.
– [سؤال]
– نه، دوباره خلق میکنی به حساب اینکه آنهایی که منقرض شدند، چرا منقرض شدند؟ برای اینکه سفک دماء میکردند. پس چرا… «حكم الأمثال فيما يجوز و لا يجوز واحد» آنهایی که منقرض شدند، باز از آن نسل میخواهی درست کنی؟ شبه آنها همانطور میشود.
– شاید ملائکه از این جهت میگفتند که بالاخره این را از خاک خلق کرده، اینکه از خاک خلق کرده اشتباه خواهند کرد، خونریزی خواهد شد.
– مگر هر خاکی اشتباه میکند؟
– خالص که نبودند.
– خیر. چون با آنها محشور بودند و از وضع سفک دماء و افساد در زمین آگاه بودند و به همان حساب هم منقرض شدند، میگوید: خدایا…
– یعنی قیاس کردند؟
– بله، قیاس است، منتها سؤال است، اعتراض نیست، سؤال است. خدایا اگر همان است که ما هستیم، خدا میگوید: «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ»، شما نمیدانید.
– [سؤال]
– بُعد اوّل آن چهارده معصوم هستند، چون «رَبُّكَ» فرمود، بعد بحث میکنیم، چون «رَبُّكَ» فرمود.
– اگر مورد خطابش رسول خدا باشد، راجع به آدم و نسل بشر اینجا دارد که…
– و چون پیغمبر در نسل آدم است به این حساب «خَليفَةً»، این را بحث خواهیم کرد.
– «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ».
–
چون آن قبلیها که منقرض شدند افساد میکردند، پس حساب میشود که اینها هم افساد
خواهند کرد، جواب این است: «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ». این بحثی است که
بعد خواهد آمد.
[1]. توبه، آیه 54.
[2]. طه، آیه 50.
[3]. فصلت، آیه 53.
[4]. بقره، آیه 13.
[5]. نساء، آیه 5.
[6]. سبأ، آیه 24.
[7]. بقره، آیه 30.
[8]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 20، ص 147.
[9]. شوری، آیه 11.
[10]. الجواهر السنیة فی الأحادیث القدسیة، 709.
[11]. بقره، آیه 29.
[12]. ص، آیه 71.
[13]. حجر، آیه 28.
[14]. انعام، آیه 165.
[15]. بقره، آیه 138.