جلسه سیصد و نود و یکم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

خلیفة الله

تفسیر آیه 30 سوره بقره؛ مسئله خلافت و جانشینی خداوند

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيمِ» آیات 30 تا 33 سوره بقره، صفحه 6 قرآن «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ * وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُوني‏ بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَليمُ الْحَكيمُ * قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ».

مقداری راجع به این آیات مبارکات صحبت شد که در کلّ قرآن در موضوعی که در آن طرح شده است منحصر به فرد است. قاعده در آیات مشکله قرآن و تمام آیات قرآن این است که اول روی مفردات آن بحث کنیم. مفردات با ارتباطات، بعداً روی جملات آن بحث کنیم، بعداً ارتباط با آیات قبلی و آیات بعدی و بعداً با کل آیاتی که در قرآن در همان محور سخن می‌گوید. «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ» دیروز بحث کردیم. «رَبُّكَ» فرمود، «الله» نفرمود، رب‌العالمین نفرمود و تعبیرات عمومی دیگر ندارد. در این‌جا خطاب محوری و اصلی به رسول الله (ص) است و خطاب دوم نقل است.

اینکه «رَبُّكَ» فرمود، معلوم است که محور در این خلافت عظمی که آخرین خلافت مکلفین إلی یوم القیامة است، شخص رسول‌الله (ص) است و چنانکه در آیات زیاد و در احادیثی بسیار این مطلب مطرح است که در مثلّث زمان قبل از خلقت آدم جدّ ما و بعد از خلقت آدم إلی یوم القیامة الکبری که قیامت بر همین نسل اخیره است و در آینده زمان که ضلع سوم زمان است، بعد از برپا شدن قیامت کبری، گوی سبقت را در قلّه علم و معرفت و عبادت و سایر کمالات ممکنه از برای ماسوی الله در شخص رسول الله (ص) است و محمدیین (ع) در بُعد دوم.

«وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ» الملائکه از نظر دلالت لفظی و دلالت عملی شامل کلّ فرشتگان است. از نظر دلالت لفظی الملائکه جمع محلّای به الف و لام است. بنابراین جمعیت استغراقی مراد است از الملائکه که جبرئیل‌ها و میکائیل‌ها و دیگران با مراتبی که ملائکه نزد خدا دارند و اَشغالی که دارند تمام مورد خطاب هستند.

«إِنِّي جاعِلٌ» سؤالی راجع به «جاعِلٌ» شد که جواب آن را امروز عرض می‌کنم و سؤالات دیگری هم شد. «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»، «إِنِّي» که تأکید است، «جاعِلٌ» اسم فاعل است و اسم فاعل منسلخ از زمان است. انسلاخ از زمان اسم فاعل و اسم مفعول و مصدر و اسماء، مستلزم لازمانی بودن آن‌ها نیست. زمانی هستند، ولی دلالت بر زمان ندارند. قید، قید دلالت بر مثلّث زمان ندارد، اما زمانی است. «جاعِلٌ»، «جاعِلٌ» دلالت بر زمان ندارد، اما «جعل» زمانی است. چون «جعل» فعل ربانی رب است و فعل رب در زمان، ولو خود الله در زمان نیست، نه قبلاً، نه بعداً، نه معاً، اما افعالی که با آن افعال خلق می‌کند، خلقْ زمانی است و افعال زمانی است و خود زمان مانند مخلوقات مخلوق است.

حالا «إِنِّي جاعِلٌ» درست است که دلالت بر زمان ندارد، اما استلزام بر زمان دارد. استلزامی که اسم فاعل یا اسم مفعول با زمان دارد، استلزام با کدام زمان دارد؟ اگر بگوییم قید، قید استلزام با همه زمان‌ها دارد، مصدر استلزام با همه زمان‌ها دارد، ولی «جاعِلٌ» با همه زمان‌ها استلزام ندارد. استلزام با زمان قبل ندارد و با زمان بعد ندارد. با زمان حال دارد. من راه‌رونده هستم. گذشته را نمی‌گیرد، آینده را شامل نیست. مگر با دلیل و قرینه قطعیه. بنابراین «إِنِّي جاعِلٌ» از نظر اینکه اسم فاعل است و از زمان منسلخ است و با زمان استلزام دارد استلزام با زمان جعل دارد. ولکن آیا این‌طور است؟ وقتی خداوند به ملائکه فرمود: «إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ»[1] در همان موقع که فرمود جعل کرد؟ هم‌زمان با قول جعل کرد یا نه؟ ما از آیه استفاده می‌کنیم که هم‌زمانِ قول جعل نکرده است، چون «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها» آینده است. «أ جعلت فیها» نیست. «أ جاعِلٌ» نیست. «أَ تَجْعَلُ فيها» این اوّلاً که ما از قرینه قطعیه آیه استفاده می‌کنیم که وقتی خداوند به ملائکه فرمود: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ» بله، خلق بشر «مِن طینٍ»[2] شده است، «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طينٍ»، «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ‏»[3] با ادلّه‌ای خلق شده است، اما خلق مرحله‌ای است و جعل خلافت مرحله دیگر.

خداوند آدم را خلق کرد، فرض کنید حوّا را هم خلق کرده بود، ولکن بعد از خلق او را به مقام خلافت جعل کرد. چون مقام خلافت، خلافت در اصل وجود نیست. خلافت در کون نیست، خلافت در کیان است. گاه موجود بعدی جانشین موجود قبلی در کون است. کون مربوط به مجعول نیست. گاه در کیان است. چون چنین استعدادی برای او خلق شده است و چنین امکانی برای او هست، امکان والا، این را خلیفه قرار می‌دهیم.

بنابراین چون خلافت، خلافت ربّانیه است برای موجودی که فساد ندارد یا کم دارد، یا سفک دماء ندارد یا کم دارد، بنابراین جعل این «خَليفَةً» در چند بُعد برای بعد از خلقت است. اوّلاً «جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ»، «أ جَعَلتَ» نیست، «أ جاعِلٌ» نیست. «أَ تَجْعَلُ» استفهام از جعل آینده است. بنابراین «جاعِلٌ» جعلی نسبت به آینده است. ولکن چرا از جعل آینده به اسم فاعل تعبیر شده است و حال اینکه اسم فاعل از مثلث زمان، زمان فعلی را شامل است؟ چرا؟ به چند جهت، یک جهت این است که تأکید است. مثلاً اگر در آینده کسی بخواهد کاری بکند، می‌گوید: من این کار را کردم. مضارع متحقق الوقوع را به لغت ماضی می‌آورد، درست است. کذلک گرچه «إِنِّي جاعِلٌ» دلالت التزامی بر حال دارد، اما دلالت التزامی بر حال نسبت به مستقبل تأکید مستقبل است، یعنی کأنّه الآن انجام دادم «إِنِّي جاعِلٌ».

«إِنِّي جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ» أرض کدام است؟ آیا أرض همین أرض است که از أرضین سبعه است؟ یا نخیر، أرض کلّ أرض است. الف و لام، الف و لام جنس است. الف و لام خاصّ این أرض و عهد ذکری که أرض قبلاً ذکر شده است نیست. بلکه الف و لام، الف و لام جنس است، «الْأَرْضِ» و دلیل این مطلب و از جمله ادّله این مطلب آیه دوازدهم سوره طلاق است «وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ‏». خداوند «سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً»[4] را خلق کرده است «وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ‏». پس هفت أرض داریم. البته هفت أرض داریم، به این معنی نیست که کرّات دیگر أرض نیست. نخیر، هفت أرض مشابه داریم. هفت أرض مشابه داریم و سایر کرات که میلیاردها و تریلیاردها أرض هستند، آب دارند، گیاه دارند، چه دارند، چه دارند و کم و بیش، آن‌‌ها مشابه نیستند. هفت أرض مشابه و این هفت أرض مشابه را در آیه سوره طلاق در تفسیر فرقان ملاحظه بفرمایید که ما احتمال بسیار قوی می‌دهیم که در آن شش أرض دیگر هم انسان‌هایی مانند ما هستند و مکلّف به تکالیف شرایع مقدّسه الهیه هستند که در این أرض است. بحث مفصّل آن مربوط به جای خود آن است.

در این‌جا سؤال دوم چه شد؟ «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» آیا این أرض است یا تمام أرض‌ها؟ اگر ما دلیلی بر اختصاص به این أرض نداشتیم، چرا بگوییم که تمام أرض‌ها نیست؟ تمام أرض‌ها است. خداوند در تمام أرض‌ها، در تمام هفت زمین، خلایقی را، انسان‌هایی را آفرید و به علّت افساد در آن‌ها و سفک دماء آن‌ها را منقرض کرد. بعد در أرض، در این أرض و در أرض‌های دیگر یا فقط در این أرض و أرض‌های دیگر مشمول.

«إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً». در «خَليفَةً» بحث بسیار عمیق است. اوّلاً این تصادفی نیست، واقعیت دارد. اعداد و حقایق ربّانیه و معدودات آن تمام حساب دارد و روی حساب است. این‌ نیست که ما بگردیم به عدد ابواب جهنّم هفت‌تا پیدا کنیم و از ابواب بهشت هشت‌تا، نخیر، هفت‌تا و هشت‌تا. «لا إله إلاَّ اللَّه‏»، این «لا إلهَ إلاَّ اللَّه‏» باید در تمام کیان ما نقش پیدا کند. در تمام کون ما تکوین هست. در تمام کیان ما، الفاظ ما، افکار ما، علوم ما، عقاید ما، اعمال ما، اینکه می‌گوییم ما یعنی کل مکلّفین و حتّی کل غیر مکلّفین، «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»،[5] نقش کونی و نقش کیانی آن‌ها هم از روی شعور «لا اله الاّ الله» است.

نسبت خلق به هفت، هفت نسبت است که مسلوب است و هشت نسبت است که مثبت است. هفت نسبت به عدد درکات جهنّم مسلوب از خلق است و مخصوص به خالق است و هشت نسبت مثبت است که به عدد ابواب جنّت است. اما هفت نسبتی که مسلوب است؛ مشابهت، «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ»[6] به عنوان کلّی، هفت مشابه ندارد، نه صددرصد، نه درصد، نه یک درصد، نه یک در میلیارد، نه یک در بی‌نهایت. تمام تعابیر را می‌کنیم که به طور کلّی استغراق سلب مماثلت است بین حق و خلق، در ذات و در صفات و در افعال و در همه چیز که لفظ «شیء» بر آن اطلاق می‌شود. این بُعد اوّل است. منتها این بُعد اوّل دارای مراحلی است. گاه اوقات مماثلت صددرصد است که این کلّاً مسلوب است و مورد بحث ما نیست. مورد بحث موحدین نه اثبات مماثلت صددرصد مطرح است، نه نفی آن. بنابراین هفت بُعد از این مماثلت به حساب درصد و نه صددرصد. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ» هم صددرصد را و هم درصد را از مماثلت ذاتی و صفاتی و افعالی هفت سلب می‌کند.

ولکن این هفت مرحله‌ای که مورد نظر است، مورد بحث است، مورد فکر است، مورد خیال است، مورد عقیده است، لاعقیده است بحث می‌کنیم. اوّل وزیر، هیچ کس وزیر حق نیست. دوم مشاور، سوم معاون، چهارم مساعد و سپس نائب، وکیل، نائب و وکیل این‌ها تقریباً به عدد هفت می‌رسد که مماثلت وزارتی، مماثلت مشاورتی که درصد است، مماثلت معاونتی، مماثلت مساعد بودن، مماثلت نائب بودن، وکیل بودن و مساعد بودن. ما این عدد هفت را در این‌جا یادداشت کردیم که وزیر و مشاور و معاون و مساعد، نائب، وکیل، چند مورد شد؟

-‌ شش‌تا.

-‌ شش‌تا شد. مِثل را گفتم؟

-‌ نه. مِثل را نگفتید.

-‌ بله، مِثل، هفت مورد. مثل که صددرصد است. این هفت باب و این هفت حجاب کلّاً به روی خلق الله، حتی از محمّد بن عبدالله (ص) مسلوب است. اما ابواب ثمانیه که مفتوح است عبودیت، نبوئت، رسالت، نبوّت، امامت، البته برای انبیاء، امامت، این‌ها مراتب خمسه سیر إلی الله است. منتها در عبودیت: اسلام، ایمان، ولایت، پس این هشت مرحله که اسلام و ایمان و ولایت و عبودیت و نبوئت و رسالت و نبوّت و امامت است، این هشت باب به روی مکلّفین باز است، البته مکلّفین درجه عقل که درجه انسان باشد، درجه ملائکه باشد، درجه انسان‌هایی که در کرات دیگر وجود دارند. بحث ما در خلافت است.

پس ببینید این چند عنوان که عرض کردیم بعضی عناوین آن هم‌زمان است. «مِثل» هم‌زمان است، البته خدا زمانی نیست، یعنی الآن که ما داریم صحبت می‌کنیم و هر وقت صحبت کنیم و هر وقت صحبت خواهیم کرد، قبل و بعد و حالا، مادامی که صحبت‌کننده و فکرکننده‌ و عالمی و دانایی هست، این مماثلت از حق ممنوع است.

مشاورت، مشاورت هم در زمان حیات مشاوَر است، معاونت در زمان حیات است. مساعدت در زمان حیات است، نائب در زمان حیات است، وکیل در زمان حیات است، مساعد در زمان حیات است. آنچه امکان دارد بعد الممات باشد خلافت است. بله، در زمان حیات هم هست. خلافت هم در زمان حیات می‌شود باشد، هم در زمان ممات، اما وزارت و معاونت و مساعدت و این عناوین دیگر نیست. بنابراین آن عنوانی که از همه عنوان‌ها اهم است از نظر قبل و بعد، قضیه خلافت است.

-‌ [سؤال]

-‌ فرق دارد، حالا فرق آن را عرض می‌کنم. فعلاً در خلافت بحث کنیم تا فردا این‌ها را عرض کنیم. بحث ما در «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»[7] است. خلافت هم در زمان حیات مستخلفٌ عنه است و هم بعد است. ممکن است هم زمان حیات باشد، هم بعد باشد، ممکن است فقط زمان حیات باشد، ممکن است فقط زمان بعد الموت باشد. پس خلافت در مثلّثی رسم می‌شود. حالا معنی خلافت چیست؟ اوّلاً خلیفه نه خلیف، این تاء خلیفه چه تایی است؟ ما خلیف داریم، خلیفه هم داریم. خَلف داریم، خِلفَة داریم. تاء خلیفة، تای تأنیث نیست. چون هر جانشینی مؤنّث نیست. جانشین مذکّر داریم و جانشین مؤنّث داریم و اگر از جمع جانشین‌های مذکّر و مؤنّث بخواهند تعبیر کنند، باید خلیف بگویند، چون مذکّر مقدّم است. حتی در قرآن شریف ضمیر مذکّر به مؤنّث برمی‌گردد، ولی ضمیر مؤنّث به مذکّر برنمی‌گردد.

بنابراین از نظر تحقیق ادبی لغوی این‌جا تاء، تاء تأنیث نیست، تاء مبالغه است. مانند علامه، علامه، علّام مبالغه است، تای علّامه مبالغه فوق المبالغه است، مثل عاشورا، عاشر، عاشور، عاشورا. بصیرة، تای بصیرة تای مبالغه است که آقایان گیر کرده‌اند، مفسّرین کلّاً گیر کرده‌اند. من ندیدم کسی گیر نکرده باشد. «بَلِ الْإِنْسانُ عَلى‏ نَفْسِهِ بَصيرَةٌ»[8] می‌گوییم پس این تاء تأنیث برای چیست؟ برای نفس است؟ درست نیست. برای اینکه اسم، انسان است. «عَلى‏ نَفْسِهِ» جار و مجرور است. «بَصيرَةٌ» خبر است، «بَصيرَةٌ» که خبر است صفت مشبهه است. صفت مشبهه در تذکیر و تأنیث ‌باید به آن مبتدأش مربوط باشد، به فاعل آن. در این‌جا «بَلِ الإِنسانُ» انسان، می‌شود «بَصیرةٌ» گفت؟ بله، «نفس بصیرةٌ» ولکن نفس در این‌جا مبتدا نیست. نفس در این‌جا اسم «إنَّ» نیست. پس از نظر لغوی و ادبی «بَلِ الْإِنْسانُ عَلى‏ نَفْسِهِ بَصيرَةٌ» تاء، تاء تأنیث نیست، تاء مبالغه است. یعنی انسان بسیار به خود آگاه است. از هر کسی انسان به خود آگاه‌تر است جز خدا که «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»[9]       

یار نزدیک‌تر از من به من است                وین عجب‌تر که من از وی دورم

حالا در این‌جا «خَليفَةً» نائب است؟ نخیر، «خَليفَةً» وکیل است؟ نخیر، معاون است؟ نخیر، وزیر است؟ نخیر، معاونت‌ها فرق دارد. وزارت‌ها، وکالت‌ها، ولایت‌ها و همه این‌ها مراتب دارد، ولکن تاء «خَليفَةً» تاء مبالغه است. یعنی دنبال او است با کمال مبالغه، نه هر کسی دنبال شما است خلیفه شما است. نه هر کسی به جای شما نماز می‌خواند خلیفه شما است. کسی که شما نیستید، دائماً به جای شما نماز می‌خواند، به جای شما درس می‌گوید، به جای شما کار شما را انجام می‌دهد، دائم کار می‌کند، این خلیفه است، اما کسی که یک درصد، دو درصد، پنج درصد، ده درصد، او خلیف است، خلیفه نیست، نائب است.

– [سؤال]

-‌ حالا عرض می‌کنیم. خلیفة الله که غلط است، آن را بحث می‌کنیم. چون ما داریم مفردات را بحث می‌‌کنیم. پس «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» این خلیفه باید موجودی باشد که به طور تنگاتنگ در پشت کس دیگری جانشین باشد، خلیفه از خَلف است، یعنی کسی دیگر که پشت کرد یا او را به پشت انداختند یا مُرد یا از مقام افتاد یا ضعیف شد، ناتوان شد، آن وقت خلیفه او کسی که جایگزین او باشد تماماً یا بهتر؟

خلیفه سه بُعد دارد. یا دنبال او است و در پشت او است، کار او را انجام می‌دهد و بهتر، خلیفه است و مبالغه است یا عیناً کار او را انجام می‌دهد باز خلیفه است و مبالغه است یا تالی‌تلو او انجام می‌دهد، خلیفه است و مبالغه است. در هر سه بُعد مبالغه است. منتها ابلغ داریم، بلیغ داریم، پایین‌تر داریم. بنابراین ما از خلیفه مطالبی به دست می‌آوریم:

1- شرط خلیفه این نیست که در زمان حیات مستخلفٌ عنه باشد. در زمان حیات او، بعد الموت او. این بُعد اوّل است.

2- هر کسی که نیابت کند، وکالت کند، وزارت کند، مشاورت کند، کسی را معاونت کند، خلیفه نیست. چون معاونت فرق دارد. معاون اوّل داریم، معاون دوم داریم، معاون سوم داریم، معاون‌ها با هم فرق دارند. وکیل اوّل، ولیکن خلیفه، خلیفه آن نزدیک‌ترین افراد نسبت به مستخلفٌ عنه است. نزدیک‌ترین افراد به مستخلفٌ عنه در سِمتی که دارد، کونی که دارد، کیانی که دارد، کون انسانی انسان، کون جنّی جن، کون ملائکی از ملائکه. و کیان: افعالی که، وظایفی که دارد در کون او و در کیان او باید دنباله‌رو او باشد. منتها گاه دنبال‌رو و کسی که به عنوان مبالغه خلیفه است و کار آن شخص قبلی را دنبال می‌کند، گاه از او بالاتر است. مثلاً پیغمبر ما خلیفه آدم است، «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ آدَمَ»، «خَلِیفَةَ مُوسی» خلیفه است، ولکن بالاتر از آدم است. پیغمبر ما که خلیفه است و بعد از کل انبیاء نبوئت و رسل و کل انبیاء نبوّت و کل ائمّه که ابراهیم امام بود، از کل بالاتر است ولی خلیفه است. یعنی به دنبال آن‌ها آمده است. درست است دنبال آمده است، ولی مبالغۀ حد اعلی است. یعنی محمد (ص) تمام انبیاء است با زیادی. از نظر علم، نبوّت، زهادت، تقوا، عبودیت و از نظر وحی و تبلیغ و دعوت در هر بُعدی از ابعاد سلوک إلی الله از همه بالاتر است، ولی خلیفه است.

پس ما خلیفه‌ای که بالاتر از مستخلفٌ عنه باشد داریم. یا عیسی خلیفه موسی است تقریباً مانند موسی است یا علی خلیفه محمد (ص) است، پایین‌تر از محمد است. پس خلیفه بالاتر داریم، خلیفه مساوی داریم، خلیفه پایین‌تر داریم، ولکن در آن خلیفه سوم که خلیفه پایین‌تر است باید تالی‌تلو باشد. بُعد نداشته باشد. باید دست اوّل، دست اوّل کسانی که کارگزار کارهای او هستند، نه دست دوم، نه دست سوم، نه معاونت، نه وکالت، نه وزارت، نه ولایت، نه مشاورت، نه… نوّاب نخیر، فقط در این هفت مرحله که برشمردیم که مسلوب است از خلق نسبت به خالق، خلیفه از همه اهم است.

خلیفه کسی است که وکالت دارد، نیابت دارد، مشاورت دارد، چه دارد و دست اوّل است. بنابراین «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» یعنی ما کسی را در پشت آن اشخاصی که منقرض شده‌اند یا کوناً یا کیاناً یا حالاً می‌گذاریم که دنبال‌رو کار آن‌ها باشد. اگر دنبال‌رو نباشد، دست اوّل در دنبال‌روی نباشد، در کونش همانند او نباشد، در کیانش همانند او نباشد، اصلاً لفظ خلیفه غلط است. هم به حساب خلف و هم به حساب تاء که تای مبالغه است.

حالا باید دید این خلیفه چه کسی می‌تواند باشد؟ ما در این‌جا دو مخاطب داریم: یک مخاطب رسول‌الله (ص) است که بُعد اوّل مخاطبان است که این مخاطب اوّل است. برای مخاطب اوّل که اصل است، اصل خلافت است، قلّه خلافت است، محور خلافت است که عرض خواهیم کرد، باز دوباره می‌گوید که «إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»‌ آدم خلق شده است. «خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ»[10] شده است، «خالِقٌ بَشَراً مِنْ طينٍ»[11] شده است، ولی این بشری که خلق شده هنوز خلیفه نشده است. در این‌جا احتمال بسیار قوی است که خلافت آدم که در بُعد متوسطِ خلافت است، در بُعد دانیِ خلافت آدم‌های غیر معصوم هستند. بنابراین در بُعد متوسط خلافت: آدم، در بُعد بالاتر: انبیاء و رسولان دیگر، در بُعد اقوی که قلّه ابعاد خلافت است رسول‌الله (ص) است و المحمدیین من آله (ع).

حالا از نظر معنوی، لغوی، تعبیری، کتاباً، سنتاً در هر بُعدی از ابعاد دلیل و شبه‌دلیل می‌شود حساب کرد که «خَليفَةً» همان خلیفة الله است؟ جانشین خدا است؟ خدا مرده است یا از خدایی افتاده است یا از خدایی خسته شده است. رب‌العالمین اصلاً معدوم شده است که خلیفه بیاید؟ یک بُعد خلیفه این است دیگر. اصلاً معدوم شده است که کسی جای او بیاید؟ یا معدوم نشده است، از ربوبیت و الوهیت عزل شده است. یا عزل نشده است، بی‌حال شده است؟ هیچ کدام.

 وانگهی «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» آیا خداوند که خداوندی داشت و دارد، تا مخلوقاتی هستند و ربّانیت او در کلّ زمان‌هایی که مربوبین هستند وجود دارد، آیا ربوبیت او از أرض کنده شد و آدم جای او آمد؟! این خدا ربوبیت أرضی ندارد؟ مثل مسیحی‌ها. مسیحی‌ها در نمازهای خود می‌گویند: خدایا «لیعطی»، «لیعطی» دعا است، إن‌شاءالله بیاید، به تعبیر من، إن‌شاءالله ربوبیت تو به زمین بیاید کما اینکه در آسمان‌ها است، یعنی هنوز نیامده است. آن‌ها در نماز خود می‌گویند که ربوبیت خدا در زمین نیامده است، ما انتظار داریم بیاید. ما روی این حساب که خلیفه خلیفة الله است، می‌گوییم ربوبیت خدا در زمین بوده است، منعزل شده است، بعد آدم به جای او آمده، آن هم چه آدم‌هایی! آدم آمده است آن هم چه آدم‌هایی!

در ابعاد گوناگون هر چه فکر کنید، در لغت، در معنا، در وصف، در عنوان، در کون، در کیان، خلافت غیر الله عن الله محال است.

-‌ شاید خدا تفویض کرده باشد.

-‌ حالا عرض می‌کنم. عبد است به عنوان عبودیت، چه چیزی را تفویض کرده است؟ کجا تفویض کرده است؟ تشریع را تفویض کرده است؟ تکوین را تفویض کرده است؟ ربوبیت را؟ الوهیت را؟ چه چیزی را؟ تفویضی در کار نیست، همه عبد هستند.

-‌ [سؤال]

-‌ آن مستخلفٌ عنه است، آن مستخلف عنه است. یعنی کسانی بودند که افساد می‌کردند و سفک دماء می‌کردند، منقرض شده‌اند. خدا به ملائکه می‌گوید: من می‌خواهم جای آن‌ها کسی را بیاورم. این معنی صحیح است. ما از معانی که احتمال دارد داریم بحث می‌کنیم. ما اوّل آن معانی که سبر و تقسیم، آن خلافت‌هایی را که مستحیل است رد می‌کنیم، خلافت ممکنه و خلافت موجوده و محققه این است که این آدم و اولاد او بعد از نسل منقرض شده انسان‌ها و انسان‌ها و انسان‌ها، کما اینکه در بعضی روایات است که هزار نسل انسان، هزار هزار نسل، یک میلیون نسل، حالا هر چه می‌خواهد باشد.

حالا ما در بُعد «لا اله» هستیم. «الّا الله» آن را بعد عرض می‌کنیم. نقش «لا اله» ترسیم شود، بعد «الّا الله». «الله» نمی‌شود در ابعادی مستخلفٌ عنه باشد. مگر در خلیفه و مستخلفٌ عنه سنخیت کونی شرط نیست؟ کون الله مباین است با کون مخلوق و کون مخلوق مغایر است با کون الله. مگر سنخیت وصفی شرط نیست؟ اوصاف حق با اوصاف خلق تباین دارد. مگر سنخیت فعلی شرط نیست؟ افعال حق را خلق ندارند و افعال خلق را حق ندارند. مگر موت شرط نیست؟ حق نمرده است. مگر انعزال شرط نیست؟ حق منعزل نمی‌شود. مگر بی‌حالی شرط نیست؟ حق بی‌حال نمی‌شود. مگر نیاز شرط نیست؟ حق نیازمند نیست و بارها عرض کردم، همان‌طور که حق تعالی در کل ابعاد ربوبیت خود مستقل است، کتاب او نیز چنین است. قرآن چنین است. این غلطِ مشهور است، شیطنت استعمار است، حماقت ما مسلمان‌ها است که می‌گوییم قرآن ظنی‌الدلاله است. همان‌طور که خود خدا مستقل است، کتاب او نیز مستقل است. همان‌طور آیت‌الله‌العظمی مرجع اعلای تقلید آقای بروجردی است و همه مراجع کنار هستند جز او، رساله او نیز همین‌طور است. نمی‌شود خود او مرجع اعلی است رساله او پایین‌ است، می‌شود؟! همان‌طور که خداوند در بُعد الوهیت و ابعاد ربوبیت، تکوین و تشریع و تدبیر و چه و چه مستقل است، قبل و بعد و مع به کسی نیاز ندارد، کتاب او هم همان‌طور است. اگر قرآن در دلالت نیازمند به کسی باشد، یعنی کلام خدا افصح کلام نیست، ابلغ نیست، خدا علم مطلق نیست. با علم مطلق، فصاحت علیا، بلاغت علیا، رحمت علیا این کتاب را فرستاده، کسانی که لغت عربی می‌دانند بفهمند. اما اگر فهم «ضَرَبَ»، فهم «حُرِّمَ»، فهم «فُرِضَ»، فهم «کُتِبَ»، فهم الفاظ دیگر قرآن، هر نوع لفظی باشد، اگر فهم او متوقف است به اینکه ائمّه یا غیر ائمّه بگویند، پس دیگران از خدا مقدّم هستند.

-‌ [سؤال]

-‌ جواب آن را هم شما شنیدید و بعداً عرض خواهیم کرد. در متشابهات هم همین‌طور است.

آقایانی که می‌گویند قرآن ظنی‌الدلاله است، در فقه می‌گویند. این را فقها می‌گویند، اصولیین می‌گویند. در فقه، بدبخت‌ها در «حُرِّمَ»، در «أُحِلَّ»، در «کُتِبَ»، در «فُرِضَ» می‌گویند، پس غیر ممکن است خدا خلیفه داشته باشد. این چه حرفی است دکتر فلان و آقاشیخ فلان و آیت الله فلان و مستفرنگ فلان و مستغرب فلان این را در میان روشن‌فکرها نشر داده‌اند که انسان دو بخش است: بخش روح جانشین خدا است و بخش جسم لجن!

خوب لجن بر این حرف! این با تمام ابعادی که ما در معرفت الوهیت خبر داریم مخالف است. حالا چه برادر ما آقای دکتر مطهّری باشد، چه برادر دیگر ما دکتر شریعتی باشد، چه فلانی باشد، چه فلانی باشد. اسم بردم، چون این دو نفر مرد میدان هستند. مرد میدان در این قرن اخیر این‌ها هستند که استدلال و بالا و پایین، که انسان روح خدا است، انسان از خدا است. روح انسان خلیفه الله است. اگر روح انسان خلیفه الله است یزید هم خلیفه الله است، ابولهب هم خلیفه الله است، من هم خلیفه الله هستم. چه شد؟ حتی خود محمّد بن عبدالله خلیفه الله نیست. چون برای خلیفه الله بودن باید چند باطل را قبول کرد. مثل خداست ذاتاً، مثل خداست صفاتاً، مثل خداست افعالاً، خدا مرده است، از الوهیت افتاده است، ضعیف شده است، جاهل شده است. عمق مطلب را بشکافیم، این خیلی فحش به خدا است! و ما علمای اسلام، معمّم و غیر معمّم خیلی به خدا فحش دادیم معاذ الله. از جمله فحش‌ها خلود إلی غیر النهایة در نار است. خلود إلی غیر النهایة در نار بدترین فحشی است که ما به شیطان نمی‌دهیم. آیا به شیطان چنین فحشی، جاهل‌ترین جهّال و نافهم‌ترین نافهم‌های عالم وجود داده است که اگر یک سیلی بزنید، شیطان بی‌نهایت سیلی می‌زند. بی‌نهایت یعنی چه؟ و این فحش را فلاسفه، عرفا، مفسّرین، ادبا، روات، اخباریین، منطقیین و… اجماعاً این فحش را به خدا داده‌اند که بهشت خداوند ابدی است و آخر ندارد، جهنم او هم آخر ندارد. ما از این فحش‌هایی که به خدا داده‌اند جلوگیری می‌کنیم. در فقه، در تفسیر، در هر چیز ما.

-‌ می‌فرماید: «خالِدينَ فيها»

-‌ بله، این بحث دارد. شما هم تازه رسیدید و تقصیری هم ندارید که تازه رسیدید. بعد بحث می‌کنیم که «خالِدينَ فيها» یعنی چه. «وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ»،[12] «وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً»،[13] «أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ» یعنی إلی غیر النهایة در زمین زنده است؟ پس در لغات قرآن خلود به معنای إلی غیر النهایة نیست، ماندنی است، مقداری. حالا شما حق دارید. من هم حق دارم.

«خَليفَةً» پس «الله» نمی‌شود خلیفه داشته باشد. کسی بگوید: «عَبْدِی أطِعْنِي حَتَّي أجْعَلَکَ مِثْلِي أو مَثَلی»[14] دیروز عرض کردم. «مِثْلِي أو مَثَلی» أو یعنی چه؟ مِثلی غلط است. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ» «مَثَل» وجود دارد. «لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلى»،[15] «مَثَل» نمونه نیست. نماینده است. ما اگر به نمونه‌ای از ذات و صفات و افعال خدا فکر کنیم باطل است. ولی به نماینده آن، «و فی کلِّ شیءٍ له آیةٌ»[16] تمام خلایق عالم آیت هستند. نه هم‌جنس هستند، نه هم‌سنخ هستند، نه هم‌کون هستند، نه هم‌کیان هستند، نه هم‌قد هستند. هیچ چیز، هم در کار نیست. فقط دلالت دارد بر اینکه خدایی مرا آفریده است و آن خدایی که مرا آفریده است مانند من نیست. اگر مانند من باشد چرا او خالق باشد و من مخلوق باشم؟ خوب من خالق باشم، او مخلوق یا هر دو مخلوق دیگری باشیم.

این‌ها بحث‌هایی است که در سه بحث توحید و نبوّت و معاد مفصلاً گذشته، به آن اشاره می‌کنیم. بنابراین خلافة الله غلط است. کما اینکه نیابة الله غلط است. وکالة الله غلط است، معاون خدا بودن، وزیر خدا بودن، معاون بودن، مشیر بودن، وکیل بودن، تمام ابعادی که موجب ضعف الوهیت در کون یا در کیان است، تمام این‌ها غلط است. بله، صحیح: عبد است، نبیء است، رسول است، نبی است، امام است، امام الائمّه است، و محور اصلی آن عبد است. خروج از عبودیت دخول در الوهیت است. خلافت خروج از عبودیت است. وکالت… در آیات مقدّسات قرآن، در کلّ آیاتی که وکیل در قرآن ذکر شده است، بین خدا و خلق وکالت الهی است. خدا وکیل است. چه کسی وکیل می‌خواهد؟ کسی وکیل می‌خواهد که نقصان دارد. یا حقوق‌دان نیست یا وقت ندارد، حال ندارد، مریض است. خدا هم وقت دارد، حال دارد، هم مریض نیست.

بنابراین در بین وکیل و موکّل، آیا خدا موکّل است یا وکیل است؟ اگر خدا موکّل باشد، یعنی کاری را که خداوند باید انجام بدهد، به عهده دیگری با عنوان وکالت بگذارد، نه به عنوان عبودیت. بله، رسالت کار خدا نیست. رسالت را به عهده اشخاص خاصی می‌گذارد. ولکن وکالت، مشاورت، معاونت، وزارت و از این قبیل‌ها که همه دلیل بر این است که کسی که این اشخاص را برای خود تعیین می‌کند، ناقص است. از مقام افتاده است، خسته شده است، جاهل است. و لذا همه کاره خدا در بُعد ربوبیت، خدا است. به قول یک شخصی که به زیارت حضرت عبّاس رفته بود: السّلام علیک ای همه‌ کاره خدا، السّلام علیک ای همه کاره خدا، خدا همه کاره ندارد.

بنابراین خلافت از «الله» غلط است. لفظاً غلط است، معناً غلط است، عقلاً غلط است، آیتاً غلط است، سنّتاً غلط است، در همه ابعاد غلط است و چیزی که در کلّ ابعاد غلط است، چرا این‌قدر به آن اصرار دارید؟ کسانی که بر محور قرآن فکر نمی‌کنید، همین‌طور خیال می‌کنید که بله، یک تنوعی در فکر است که انسان خلیفة الله است. تازه در آن‌جایی هم که؛ اوّلاً ما خلیفة الله در قرآن نداریم. خلیفة الله و خلیفتی در قرآن نداریم. حتی اگر داشتیم، اگر «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَتی»، «الله جعل فی الارض خلیفةً عن نفسه» اگر داشتیم، مقتضای عبارت این است که خلیفةً نسبت به عبدی است. عبد خدا شبیه خدا است؟ خلیفتی یعنی چه؟ یعنی کسی را که خداوند خلیفه دیگری قرار داده است. آدم خلیفة الله است، خداوند او را جانشین نسل منقرض انسان‌ها قرار داده است. ادریس خلیفة الله است، «الله جعل ادریس خلیفةً عن الآدم»، عیسی خلیفة الله است، «الله جهل عیسی خلیفةً عن الآدم» نه، خلیفه خود او. خلیفة الله است. یعنی رسالت، وحی، امامت، جعل همه آن‌ها از طرف خدا است.

«يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ»،[17] خلیفه یِسَّی، یسّی که پدر داود است نبی بود، و داود خلیفه است. پس اوّلاً ما خلیفة الله در کتاب، در قرآن نداریم و ثانیاً اگر هم خلیفة الله داشتیم «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَتی فِي الْأَرْضِ» هم بود، این‌جا چیست؟ یعنی من هستم که تو را جانشین یسّی قرار داده‌ام. رسول الله خلیفه انبیاء است، یعنی خدا او را نه جانشین خدا که جانشین انبیاء قرار داده است. امیرالمؤمنین و ائّمه‌ خلفاء الله هستند یعنی خلفای رسول الله هستند به جعل الله، «إِنِّي جاعِلٌ» جعل خلافت آدم و آدمیان با مراتب آن‌ها، جعل خلافت آن‌ها از نظر کون و از نظر کیان با «الله» است. از نظر کون، تکوین با «الله» است و از نظر کیان، کیان خلافتی انسان‌ها، بعد انسان‌های آسمان‌ها را عرض می‌کنم، کیان خلافتی انسان‌های این زمین ما، به امر الهی است. و لذا «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»[18] فردا إن‌شاءالله در اسماء بحث می‌کنیم. در اسماء بحثی بیشتر از آنچه در تفسیر داریم. البته آنچه را من عرض می‌کنم مقادیری در تفسیر است، مقادیری تبلورات و شرح‌هایی است که عرض می‌کنیم. اسماء چه اسمائی است.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. بقره، آیه 30.

[2]. ص، آیه 71.

[3]. حجر، آیه 28.

[4]. ملک، آیه 3.

[5]. اسراء، آیه 44.

[6]. شوری، آیه 11.

[7]. بقره، آیه 30.

[8]. قیامت، آیه 14.

[9]. ق، آیه 16.

[10]. حجر، آیه 28.

[11]. ص، آیه 71.

[12]. اعراف، آیه 176.

[13]. کهف، آیه 28.

[14]. الجواهر السنیة فی الأحادیث القدسیة، 709.

[15]. روم، آیه 27.

[16]. تفسیر القمی، ج ‏2، ص 267.

[17]. ص، آیه 26.

[18]. بقره، آیه 31.