بررسی احتمالات مختلف در تفسیر آیه خلافت
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
بعضی از افکار، حتی افکار مسلمانها و حتی افکار علما، چه مستند به قرآن و سنّت باشد و چه نباشد، عمق آن را که بشکافید بسیار جاهلانه است. عمق آن فحش رسمی به خدا است، فحش رسمی به معصومین (ع) است. از جمله تهمت «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»[1] است که به معنای خلافة الله و خلافت «عَن الله» تفسیر میکنند. خلافت «عَن الله» عقلاً، کوناً، کیاناً، لفظاً، لغتاً غلط است و اگر مغز آن را بشکافید، چنانکه دیروز عرض کردیم و باز هم عرض میکنیم، اینکه خلقی از خلایق خدا، ولو بالاترین خلق که خاتمالنبیین (ص) باشد، نسبت به اینکه ایشان خلیفه خود خدا است، این فحش به خدا است.
در «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»، خلیفه را آنطور که نوعاً معنا کردهاند و بسیار باعث تعجب است که هم بر خلاف کتاب است و هم بر خلاف سنّت است و هم بر خلاف لغت است، هم بر خلاف عقل است، بر خلاف تمامی موازین است، این هم فحش به خدا است و هم فحش به ملائکه است. فحش به خدا است که خلافت از حضرت اقدس حق سبحانه و تعالی استلزاماتی دارد، لوازمی دارد که شبیه از برای حق مقرّر کردن. نه تنها شبیه، ممکن است کسی قائل به مثل و شبیه برای حق باشد، دو یا سه یا چند، ولکن قائل به موت نباشد. خلافة الله چه به عنوان شبیه و چه به عنوان غیر شبیه، مقتضی موت الله است تا خلیفه بیاید، یا انعزال الله است تا خلیفه بیاید، یا بیحالی الله است تا خلیفه بیاید، یا عدم شمول ربوبیت الله نسبت به ارض است تا خلیفه بیاید، یا بعد از شمول ربوبیت حق نسبت به ارض عزل بشود، خسته بشود، تا خلیفه بیاید. این اهانت به ذات مقدس الهی است.
اهانت دیگر به ملائکه است، یعنی کسانی که این «خَليفَةً» را خلیفه از خود الله میدانند، آنقدر ملائکه را نفهم و بیشعور و بیمعرفت میدانند که این نسبت را میدهند. آیا ملائکه از «خَليفَةً» مراد خدا را فهمیدند و یا نفهمیدند؟ اگر مراد خدا را نفهمیدند پس خدا طوری با ملائکه سخن گفته است که نفهمند، اهانت به خدا، یا طوری با ملائکه صحبت کرده است که بفهمند، ولکن نفهمیدند، اهانت به ملائکه. یا خیر، ملائکه فهمیدند مراد از خلیفه کیست، فهمیدند مراد از خلیفه کیست یا فهمیدند مراد از خلیفه، خلیفه الله است یا خلیفه غیر الله است؟ اگر ملائکه که معصوم هستند و مادون ملائکه که عادل هستند و مادونِ مادون، افسق فسّاق عالم وجود، افسق فسّاق و نادانترین نادانهای عالم هستی را اگر خداوند به او بگوید من جانشینی برای خود مقرّر میکنم، این دیگر جای اعتراض نیست که «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ». مگر خدا بر فرض محال، بر فرض محالاتی که در ابعاد گوناگون عرض کردیم، مگر خدا بخواهد جانشینی از برای خود مقرّر کند، جاهل است؟ خائن است؟ ظالم است؟ مشتبه است که «مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» را معیّن کند؟
حتی آدم عادی، اگر آدم عادی که عادل هم نیست، عالم هم نیست، معصوم هم نیست، اگر بخواهد جای خود کسی مقرّر کند، حساب میکند که جای او را تا اندازهای بگیرد، تا اندازهای جای او را بگیرد. اما خداوند متعال که تمام کمالات را بینهایت دارا است بر فرض محال این خدای جامع جمیع کمالات میخواهد برای خود جانشینی قرار بدهد، بر فرض محال تکرار میکنم، آیا خداوند که به ملائکه فرمود: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» و ملائکه در احتمال دوم که همین صحیح است، فهمیدند که مراد از خلیفه چیست یا فهمیدند مراد از خلیفه، خلیفة الله است. آیا خلیفة الله «يُفْسِدُ فيها» است؟ «يَسْفِكُ الدِّماءَ» است؟ یا خلیفة الله تالیتلو خدا است؟ خدا که بر فرض محال برای خود خلیفه معیّن میکند، تالیتلو خود را، محمّد و محمّدیین را، ابراهیم و ابراهیمیین را، موسی و موسویین را، تالیتلو خود را معیّن میکند، نه «مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماء». بنابراین این احتمال با کمال تأسّف، با هزاران تأسّف، با میلیونها تأسّف که از زبان و قلم و کلام و فکر گروهی از علمای اسلام بیرون آمده است، بدترین فحش به ذات مقدّس حق سبحانه و تعالی است. ملائکه نفهمیدند، خدا هم نفهمیده است و الی آخر.
از قضا در روایات هم که نوعاً تناقض دارد و اختلاف دارد، روايات قولاً واحداً اشارهای نکرده است که مراد از «خَليفَةً» خلیفة الله است، اشاره نکرده است. روایاتی که آنقدر تناقض دارد، جعل دارد، تقطیع دارد، نقل به معنا دارد و دارد و دارد، مع ذلک در جاهای معیّن خاصی که از جمله «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» است، نه روایات شیعه، نه روایات سنّی، روایات مذاهب، هیچ روایاتی اشاره هم ندارد به اینکه این «خَليفَةً» خلیفه از خود الله است. در کل ابعاد خلیفه الله نمیتواند باشد، در کل ابعادی که در این آیه و آیات دیگر محور استدلال است، در کل ابعاد خلیفة الله یعنی خلیفه و جانشین از خود خدا در خدایی، در ربانیت، در کل ربانیت، بعض ربانیت، در جای معیّن، زمان معیّن، محال است، محال است، محال است. و آنها این محال را درخشش دادند و چه کردند.
حالا احتمال دوم، ما احتمالات را عرض میکنیم و سبر و تقسیم منطقی و دلالی میکنیم تا آن آخرین مرحلهای که بماند، آخرین مرحله مراد است. احتمال دارد که «خلیفةً عن الملائکه»، «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» یعنی «خلیفةً عنکم» این هم درست نیست. چرا؟ برای اینکه اگر «خلیفةً عنکم» بود، آیا خود ملائکه نمیدانند که افساد فی الارض ندارند؟ نمیدانند سفک دماء ندارند؟ نمیدانند مقصّر نیستند؟ چون منقرض کردن مستخلفٌ عنه و به جای او خلیفه آوردن به حساب سفک دماء و افساد فی الأرض بوده است.
«قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» لابد سابقه دارند. اگر سابقه سفک دماء و افساد فی الأرض از مستخلفٌ عنه ارضی ندارند، چطور میگویند «أَ تَجْعَلُ فيها»؟ وانگهی خود ملائکه که «لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ»[2] که به نصّ قرآن معصوم هستند، خود آنها میدانند معصوم هستند، دیگران میدانند معصوم هستند، آیا ملائکه به خود عیب میگیرند؟ به خود اعتراض میکنند؟ خدایا، جانشینی برای ما میخواهی قرار بدهی، ما سفک دماء کردیم، ما چه کردیم، چه کردیم، آیا میخواهی از سنخ ما که سافک دماء و مفسد فی الأرض هستیم انتخاب کنی؟ غلط است، خود آنها میدانند معصوم هستند، اگر هم خطایی داشته باشند خطایی است که با عصمت سازگار است. این سؤال یا خطا است، خیلی قلیل یا خطا نیست، سؤال استفهام است، این اوّلاً.
ثانیاً: مگر در خلیفه و مستخلفٌ عنه سنخیت شرط نیست؟ ملائکه و بشر سنخیت ذاتی ندارند، سنخیت صفاتی ندارند، سنخیت افعالی ندارند، سنخیت مکانی ندارند، فی الأرض است «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» ملائکه ارضی نیستند، ملائکه سماوی هستند. اگر «خَليفَةً» «خليفةً عن الملائکة» است، اوّلاً باید ملائکه افساد فی الأرض و سفک دماء کرده باشند تا مستحق انقراض بشوند و خلیفه بشوند و ثانیاً باید ملائکه ارضی باشند و ثالثاً باید همسنخ باشند. اوّلاً، ثانیاً، ثالثاً که هر فردی از افراد این ادله کافی است، نمیشود که خلیفه «عن الملائکة» باشند و ادلّه دیگری که در خود آیه استفاده میکنیم.
وانگهی ملائکه قبل از انسان بودند، با انسان و بعد از انسان إلی یوم القیامة هستند، خوب چرا خلیفه؟ مستخلفٌ عنه هست، عزل نشده است، هست، به دلیل قرآنی، عزل نشده است، به دلیل قرآنی، سفک دماء نکرده است، به دلیل قرآنی، افساد نکرده است، به دلیل قرآنی، در سماء است، به دلیل قرآنی. پس خلافت از چه کسی است؟ اگر گفته شود که من به جای خود امروز جانشین برای نماز میگذارم، خود تو آمدی جانشین کجا برود؟ جانشین معنا ندارد، وقتی خود تو آمدی، آمادگی داری، سقوط نکردی، جانشین به چه معنا است؟ ملائکه در آسمانها هستند، مشغول وظایف ملائکی خود هستند و سفک دماء نکردند، افساد فی الأرض نکردند، ساقط نشدند، نه کوناً، نه کیاناً، نه مکاناً ساقط نشدند، پس خلیفه «عن الملائکة» یعنی چه؟ به هیچ معنا از معانی، خلیفه ملائکه «عن الملائکة» معنا ندارد.
سوم: جن، خوب جن هم همینطور. درست است جن سفک دماء دارند، افساد فی الأرض دارند، ولکن سفک دماء و افساد فی الأرض انس بیشتر از جن است. درست است جن شیاطین دارند، مؤمنین هم دارند، صالحین هم دارند، ولکن بر حسب آیاتی از قرآن که از جمله آیه سوره احزاب است «وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً»،[3] آن کسی که به عنوان ظلوم و جهول در میان کل سماوات و سماواتیان و ارض و ارضیان و مکلّفان معرفی شده است «وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً». پس اگر ظلمی وجود دارد و بالاترین ظلم است، بالاترین ظلم در انسان است، درست است، بالاترین عدالت هم در انسان است. وانگهی «وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ»[4] قبل بودند، بعد هم هستند، حالا هم هستند. بر حسب آیات زیادی جانّ قبل از انسان خلق شدند، بعد از انسان هم هستند، إلی یوم القیامة و آیات سوره الرحمن دلیل است بر اینکه هستند. بنابراین خلافت یعنی چه؟
جن کوناً سقوط کردند که آدم اوّل نائب شود؟ کیاناً سقوط کردند؟ نه کوناً سقوط کردند، نه کیاناً سقوط کردند، وانگهی بین جن و انسان سنخیت نیست. همانطور که سنخیت بین ملائکه و انسان نیست و در خلیفه و مستلخفٌ عنه سنخیت ذاتی و صفاتی و اعمالی شرط است، جن با انسان سنخیت ندارد. جن از نار است، انس از تراب است، انس دیده میشود، جن دیده نمیشود. درست است در تکالیف زیادی مشترک هستند، در تکالیف روحی و در تکالیف جسمی به مناسبت ناریت خود و انسان به عنوان ترابیت خود، مشترک هستند، ولکن سنخیت کاملی در کار نیست. بنابراین خلیفة الجن هم نمیشود باشد.
وانگهی، تکرار میکنم «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» این دلیل است بر اینکه مستخلفٌ عنه سفک دماء داشته، افساد فی الأرض داشته است، حالا میخواهید تکرار کنید؟ سفک دماء و افساد فی الأرض انس بیشتر از جن است، فساد او بیشتر از جن است، ولو ثواب او هم بیشتر است. پس احتمال اوّل غلط است که «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» خلیفه عن الله باشد، احتمال دوم غلط «عن الملائکة»، احتمال سوم غلط «عن الجن»، احتمال چهارم هم غلط. «خَليفَةً»، «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» خداوند انسانهایی در زمین آفریده است که نسل اخیر هستند و انسانهایی هم در کرات سماوی آفریده است. «وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَثَّ فيهِما مِنْ دابَّةٍ وَ هُوَ عَلى جَمْعِهِمْ إِذا يَشاءُ قَديرٌ».[5]
تکرار کردم و اشارتاً عرض میکنم، موجودات ذویالعقولی در آسمانها هستند مانند ذویالعقول ارضی، اسم آنها را انسان بگذارید یا نه، بحث سر اسم نیست، از نظر عقل، از نظر تکلیف، استعداد، شأنیت، فعلیت، درجات، طبقات، درونی، برونی، نه بالاتر از انسان هستند و نه پایینتر از انسان هستند، برابر هستند. وقتی که برابر هستند، چرا خدا آن برابر را منقرض کند و این برابر را جای آن بیاورد؟ چرا کوناً یا کیاناً یا افعالاً منقرض کند؟ اگر آنها سفک دماء میکردند و افساد فی الأرض میکردند، خوب انسان هم همینطور است. صلاح انسان، افساد انسان، سفک دماء انسان ارض مانند انسانهای آسمان است. پس این ترجیح بلامرجح است که «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ». پس سابقه از آن انسانها سابقه افساد فی الأرض است، سابقه سفک دماء است، آیا میخواهید همان را تکرار کنید؟ به همان اندازه تکرار شود؟ اگر تکرار به همان اندازه است چرا منقرض کردی؟ اگر بهتر از آنها است، صحیح است، اگر بدتر از آنها است که ناصحیحتر و ناصحیحتر است. بنابراین انسان سماوی نمیتواند مراد باشد. وانگهی انسان سماوی در سماء است «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»، در ارض نیست. ما به سه، چهار مورد اکتفا میکنیم، ولکن تعداد ادله بیشتر است، شما توجه میکنید. قس علی ذلک فعلل و تفعلل.
احتمال دیگر «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» یعنی ما آدم و حوا و نسل آنها را خلق میکنیم که جانشین از حیوانات باشند. اوّلاً سنخیت نیست، ثانیاً آنها تکلیف ندارند انسان تکلیف دارد، ثالثاً آنها هستند. بنابراین احتمالی که باقی میماند، هم ملائکه فهمیدند و هم ما میفهمیم این است که وقتی به ملائکه گفته شد: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» از جانشین، جانشین انسانهایی که قبل بودند و منقرض شدند را فهمیدند. اگر چنین نبوده است، پس به چه حسابی میگویند: «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»؟ باید سفک دمائی از مستخلفٌ عنه دیده باشند، نه خیالی، خیال که نیست، نه ظن، نه خیال، نه احتمال، نه گفتن، نه شنیدن، باید عیناً إفساد فی الارضی از مستخلف عنه و سفک دمائی از مستخلف عنه شهود کرده باشند. وقتی آنها منقرض شدند خدا بگوید ما میخواهیم جانشینی برای آنها قرار بدهیم، معنی جانشین برای آنها قرار دادن یعنی سفک دماء استمرار، افساد فی الارض استمرار.
البته این غلط است که انسان گفته شود، ملائکه دیدند که آنها خاکی بودند، این هم خاکی است، خوب خاکی و خاکی یکسان است، این غلط است، قیاس است. خاکی با خاکی یکسان است؟ اگر خاکی و خاکی یکسان است، پس ابوجهل و محمّد بن عبدالله یکسان هستند؟ اگر ناری و ناری یکسان است رسل جنی قبل از رسالت اخیر اسلامی و فسّاق جنّی. پس خاکی و خاکی یکسان نیستند، چون آنها خاکی بودهاند و افساد میکردند، اینها هم که خاکی هستند همینطور هستند، این اوّلاً. ثانیاً: از کجا معلوم است آنهایی که خاکی بودند و افساد کردند و سفک دماء کردند، از کجا معلوم است جز معاینه؟ باید معاینه کرده باشند، معاینه کردهاند نه اینکه از نظر خاکی بودن. معاینه کردهاند که این موجود خاکی سفک دماء کرده است، افساد فی الارض کرده است و سفک و افساد او طوری است که قابل بقاء نبوده است، چنانکه قرآن تهدید میکند. قرآن در آیاتی تهدید میکند که اگر شما چنین و چنان کنید، شما را تبدیل به «قَوْماً آخَرينَ»[6] میکنیم، گروه دیگر میآوریم.
همین تبدیل واقعیت پیدا کرد، نسبت به نسلهای انسانی که قبل از نسل اخیر انسانی بودند و این تهدید واقعیت پیدا کرد و آنها را منقرض کرد. بنابراین ملائکه باید عیناً، شهوداً، حضوراً از نسل مانند نسل اخیر انسانی که سنخیت دارند ذاتاً و صفاتاً و عملاً و شأناً، این جریان را دیده باشند، حالا جای سؤال و اعتراض است «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها». اگر خدا میفرمود بله، خوب ساکت میشدند، لابد حکمتی است، برای اینکه ما علم مطلق نیستیم. فلانی رفت، فلان بدتر آمد، خدا جعل کرده، باشد، ولکن ما میخواهیم سؤال کنیم، سؤال که اشکال ندارد، سؤال که حرام نیست. بنابراین ملائکه در این سؤال از عصمت خارج نشدهاند، البته نقصان است، ولکن عصمتها درجات دارد. عصمت مادون نسبت به عصمت مافوق نقصان است، عصمت مافوق نسبت به عصمت مافوق الفوق نقصان است، ولی همه عصمت است. مثل عدالتها، عدالتها ترک فسق است، ولکن دارای درجاتی است، عصمتها هم ترک خطا است منتها دارای درجاتی است. خطای عصیانی ندارند، ترک واجب ندارند، فعل حرام ندارند. بنابراین «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» این جانشین است از انسانهای قبل که منقرض شدهاند و این جانشین بهتر از آنها است، این در فهم ما و ملائکه و در فهم رسولالله (ص).
- خداوند به ملائکه بخشی از فساد انسانها را ارائه کرد و آنها دیدند و بعد اعتراض کردند، بالمعاینه دیدند.
- آنها بودند، حالا یا خدا ارائه کرد یا آنها دیدند، بالاخره دیدند یا خدا ارائه کرد یا شهود کردند.
– خداوند فسق نسل جدید را ارائه کرد.
- اگر اینها را ارائه کرده بود که جای اعتراض نیست، برای اینکه فسق نسل جدید کمتر از قبل است. اگر اینها را ارائه کرده بود، اوّلاً آیه ندارد، ثانیاً اگر سفک دماء و افساد نسل جدید را ارائه کرده بود، اعتراض نمیشد، چرا؟ برای اینکه کمتر از آنها است، کمتر از آنها است. برای اینکه «خَلیفةً» برای چیست؟ ما آنها را منقرض کردیم برای چه؟ برای اینکه سفک دماء میکردند، افساد میکردند، قابل بقاء نبودند، ما آنها را منقرض کردیم نسل بهتر آوردیم، پس این نسل بهتر است. اگر خدا ارائه داده است، ارائه نسل بهتر داده و در ارائه نسل بهتر اعتراض و سؤال «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» هرگز نخواهد بود.
حالا از رسول (ص) روایتی داریم، در جلد اوّل تفسیر، صفحه 284، نور الثِّقلین، جلد اوّل، صفحه 58 «عن علل الشرايع عن امير المؤمنين علي (ع) في حديث الخلافة: ثُمَّ قَالَ لِلْمَلَائِكَةِ انْظُرُوا إِلَى أَهْلِ الْأَرْضِ مِنْ خَلْقِي مِنَ الْجِنِّ وَ النَّسْنَاسِ فَلَمَّا رَأَوْا مَا يَعْمَلُونَ». به امر خدا نظر کردند و دیدند که این نسناس چه میکنند. «مِنَ الْمَعَاصِي وَ سَفْكِ الدِّمَاءِ وَ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ عَظُمَ ذَلِكَ عَلَيْهِمْ -إِلَى أَنْ قَالَ- قَالَ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» پس خلیفه عنها است، جانشین از آنها است. این یک روایت.
روایت دیگر در همین مصدر، صفحه 59: «عن كتاب التوحيد للصدوق عن أبي جعفر الباقر (ع) حديثٌ طويل يقول في آخره: لَعَلَّكَ تَرَى أَنَّ اللَّهَ إِنَّمَا خَلَقَ هَذَا الْعَالَمَ الْوَاحِدَ» همین عالم واحد. قبلاً عوالمی نبوده است؟ یعنی خدا بیکار بوده است؟ قبلاً عوالمی بوده و انسانهایی بوده است. «أَوْ تَرَى أَنَّ اللَّهَ لَمْ يَخْلُقْ بَشَراً غَيْرَكُمْ»، همین عالم شما، همین نسل که شما هستید. «بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ خَلَقَ أَلْفَ أَلْفِ عَالَمٍ وَ أَلْفَ أَلْفِ آدَمٍ أَنْتَ فِي آخِرِ تِلْكَ الْعَوَالِمِ وَ أُولَئِكَ الْآدَمِيِّينَ». «أَلْفَ أَلْفِ» یک میلیون است یا بیشتر یا کمتر هر چه، الف الف یک میلیون است، مقادیر زیادی نسلهای انسانی خداوند قبل از نسل اخیر خلق کرده است و تو در آخر هستی.
تو در آخر هستی یعنی چه؟ آیا تو در آخرِ آخر هستی یا در آخر نِسبی؟ آخرِ آخر یعنی خداوند این نسل اخیر انسان را که آفرید و قیامت شد، دیگر عالمی و انسانی نخواهد آفرید، این آخرِ آخر است یا نه، آخر «خَلَقَ» هستی؟ یعنی این «خَلَقَ» را چه کسی میگوید؟ فردی از افراد نسل اخیر که امام صادق و امام باقر (ع) هستند. پس تو در نسل اخیر هستی، یعنی در نسل اخیر از آنچه خدا خلق کرده است، ممکن است بعد از قیامت هم، قیامت برپا شد، عالم بعد از موت، خدا عالمهایی، انسانهایی، حیواناتی خلق کند. روایتی هم داریم، اگر روایتی هم نمیداشتیم باز ما هرگز دلیلی نداریم، نه اشارهای، نه ظاهری، نه هیچ چیز که خداوند خلقت را متوقّف کند، خیر. هم توقّف خلقت قبل از خلق این انسان نبوده است و هم توقّف خلقت بعد از انقراض عالم و قیامت به حساب نسل اخیر نخواهد بود. «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها»، این بحث را برای بعد میگذاریم، چون میخواهیم سؤالاتی مطرح کنیم.
«قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ * وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»، «أسماء» چیست؟ مقادیری در تفسیر بحث کردیم، الآن إنشاءالله تبلوری خواهیم داد. «الْأَسْماءَ» جمع اسم است و جمع محلّی به لام، پس شامل تمام اسماء میشود. اسماء خالق، اسماء خلق، اسماء لفظی، اسماء شبحی، اسماء عینی، تمام اسماء را شامل است. چون اسم یعنی چه؟ اسم چیزی است که دلالت بر مسمّی میکند، اسم چیزی است که ظاهری دارد و باطنی دارد. ظاهر لفظی، ظاهر شبحی، ظاهر عینی و باطنی دارد. حالا مراد از این اسماء آیا بعض اسماء است که اسماء خلق مراد باشد؟ اسماء الله نه ذاتاً، نه افعالاً، نه صفاتاً -دارم سؤال میکنم- مراد نیست؟ خوب «الْأَسْماءَ» جمع محلّی به لام است و مقتضای جمع محلّی به لام این است که شامل کل باشد استغراقاً، این اوّلاً.
ثانیاً: اگر اسماء الله مراد نیست و اسماء الخلق مراد است، فقط اسماء لفظی مراد است؟ اگر اسماء لفظی مراد باشد، خوب ملائکه بدون اسم با اشیاء آشنا هستند، اسم نمیخواهند. ملائکة الله که فوق عدالت هستند، مقام عصمت هستند و درجات عصمت را دارند و در آسمانها زندگی میکنند و عمّال ربالعالمین هستند، در تدبیر، در تشریع، در چه، آنها با خود مسمّیات برخورد دارند، اسم میخواهند چه کار؟ کسی اسم میخواهد که با مسمّی آشنا نباشد، این اوّلاً.
ثانیاً: اسم دانستن فضیلت نیست، خیلی کسان هستند که اسماء زیادی، اقوال زیادی، اشخاص زیادی را میدانند، ولی خود آنها فکر ندارند. کتاب نوشته، شصت جلد، صد جلد، بیشتر، کمتر، از خود هیچ چیزی ندارد. اخیراً هم کتابی نوشتند در چه موضوعی است نمیگویم، ولکن مجلّدات آن زیاد است. از خود او سؤال کنی بلد نیست، جمع کرده، از این، از آن، کوه رفته، درّه رفته، دریا رفته و نقل هم نکرده از چه کسی است. جمع کرده، جمع کرده، شصت جلد، چقدر، چقدر… از خود او سؤال کنی نمیفهمد، این فضیلت است؟ اگر کسی یک مطلب را بفهمد و عمقاً وارد شود، بهتر از این است که کسی تمام اقوال شیخ و سیّد و آخوند و علماء و همه اقوال را بداند، ولکن از معنا سرش نمیشود، اجتهاد ندارد. صرف اسم لفظی دانستن که کمال نیست، گرچه با کمال بودن هم سؤال است. ولکن اگر مراد از اسماء، اسماء لفظی موجودات عالم است حجر و شجر و مدر و زید و عمرو و ابوجهل و محمّد و سلمان و آسمان و زمین، اسماء مراد است، خوب صرف دانستن اسماء که مطلبی نیست.
اوّلا، ثانیاً، ثالثاً، اوّلاً ملائکه با مسمّیات برخورد دارند، اسم میخواهند چه کار؟ اسم برای نشان دادن مسمّی است. وقتی با مسمّیات آشنا هستند در تدبیر امور «من قِبَل الله»، در کارگزاری «من قبل الله»، با مسمّیات آشنا هستند، حالا اسم را ندانند یا بدانند مطلبی نیست، این اوّلاً. ثانیاً: صرف اسم دانستن فضیلت نیست. روایت دارد که رسولالله (ص) در مسجد گروهی را دیدند که بحث میکنند، یک نفر وسط نشسته و صحبت میکند، فرمود: این چه کسی است؟ عرض کردند: اعلم ما است، اعلم ما به اسماء و القاب و تاریخ و فلان است. فرمود: این علم نیست. اسماء را بلد بودن علم نیست، «إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ جَهْلٌ».[7] جهل است، کسی که لفظ را میداند و از معنا بیخبر است این جاهل است، چنانکه کسی که معنا را میداند و از عقیده بیخبر است این جاهل است. کسی که لفظ و معنا را میداند، عقیده را میداند، از عمل بیخبر است، این جاهل است. پس اصل در بُعد اوّل دانستن معنا است و انتقال به عقیده و انتقال به عمل است در آن موضوعاتی که عملی است. بنابراین اسماء لفظی مطرح نیست.
ثالثاً اینکه مراد از اسماء اعیان موجودات است، چون اعیان موجودات هم اسم است. اعیان موجودات چه جماد باشد، نبات باشد، انسان باشد، حیوان باشد، جن باشد، چه باشد، اعیان موجودات اسم هستند، بلکه اسمتر از اسم هستند. برای اینکه لفظ کتاب لفظاً و جعلاً دلالت بر کتاب میکند، اگر جعل نباشد که نیست. اگر به جای کتاب نان بود، خوب نان بود، پنیر بود، خوب پنیر بود. لفظ جعل است. لفظ کتاب که دلالت بر کتاب میکند، اوّلاً دلالت پوستهای و لفظی و قشری است و ثانیاً جعلی است، اما خود کتاب چه؟ خود کتاب، خود کتاب علامت بر نویسنده است، لفظ کتاب علامت است، ولی لفظ کتاب علامت لفظی و قشری و جعلی است و خود کتاب علامت عینی است. پس اگر لفظ کتاب اسم است، خود کتاب اسمتر است، معنای کتاب اسمتر است، عقیده به کتاب اسمتر است، تحقّق آن اسمتر است و تمام موجودات عالم و خلایق اسماء هستند، اسماء الله هستند.
منتها اسماء الله فرق میکند، «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى».[8] اسماء الحسنی داریم «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها»، تمام عالم هستی از درون و برون و لفظ و علم و عقیده و عمل و سلب و ایجاب، آنچه اطلاق لفظ شیء بر آن شود، اسماء الله است. منتها از این اسماء الله کسانی در لفظ و در ظاهر گیر میکنند «مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ».[9] کسانی هستند که عالم را که میبینند عمیق نظر میکنند، با نظر عمیق و رقیق و دقیق آسمان میبیند، ولکن آفریننده را در بُعد عمق، زمین میبیند، انسان میبیند، خود را میبیند، دیگران را میبیند، بنابراین اینها همه اسماء هستند. منتها از این اسماء بعضیها حسن استفاده میکنند، بعضیها سوء استفاده میکنند، بعضیها استفاده احسن میکنند.
تمام عالم هستی از جمادات و نباتات و حیوانات و انسانها و ملائکه و جن، همه اسماء الله هستند. آیا مراد از «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»[10] عیون هستند؟ اعیان هستند؟ معرّفی ذوات موجودات به آدم تعلیم الله است؟ یا تعریف است؟ یک تعلیم داریم یک تعریف. «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ» اگر مراد از اسماء احتمال دوم است که اعیان موجودات است با درجات و مراتبی که دارند، ولو اعین الاعیان که عینیت محمّدیه (ص) است، این «عَلَّمَ» نیست، این «عَرَّفَ» است، معرفی کردن، شناساندن، نه «عَلَّمَ». وانگهی اگر مراد از اسماء اعیان موجودات است، چرا اسماء فرمود؟ میفرمود: «و علّم آدم الکائنات کلّها»، کائنات لفظ واضحتری است. چرا اسماء؟ چرا اسماء که ظاهر آن در بُعد ظاهر این است که الفاظ باشد. وانگهی چرا «كُلَّها» فرمود؟ توجه کنید «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»، اگر اسماء اعیان موجودات هستند، مخصوصاً اعیان حقیقت محمدیه هستند «کُلَّها» چرا؟ ضمیر «ها» ضمیر مؤنث است، به جمع مکسّر برمیگردد، به اسماء. اگر مراد از اسماء، اعیان موجودات هستند، مخصوصاً حقیقت محمدیه (ص) که چنین هم هست، «أسمی الأسماء» و «أعلی الأسماء» و «أعمق الأسماء» و «أدلّ الأسماء» است، اگر چنین است که چنین هم هست، پس چرا «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» فرمود؟ این هم سؤال دیگر. باید روی این دقّت و فکر شود.
حالا یک شمّهای را عرض میکنیم. اسماء هم اسماء لفظی است، هم اسماء شبحی است، هم اسماء عینی است و هم اسماء حیاتی است. هر موجودی از موجودات «من سوی الله» آنها اسماء هستند، «دالّ علی الله» هستند. در اینجا توقّف میکنم، چون بحث عمیق شنبه ما است اگر زنده ماندیم. قسمت قبلی، آیا «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» اسماء الله را شامل است یا نه؟ اسماء لفظی الله، الله، رحمان، رحیم. ملائکه نمیدانند؟ ملائکه که معرفت در بُعد عصمت بالله دارند، الله را، رحمان را، رب را، رحیم را، اصلاً به الفاظ احتیاج ندارند.
- از کجا معلوم میشود که این اسماء الهی است؟
– هست، ولی جواب دارد، بله هست، حق با شما است، ولی حق با شما هم نیست. «الْأَسْماءَ كُلَّها» این احتمال وجود داردکه اسماء الهی است، ولی استثناء دارد استثناء قطعی دارد، استثناء قطعی را پیدا کنید.
اسماء الهی که اسم ذاتی را میشود گفت، اسم فعلی، اسم صفاتی، «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها».[11] آیا «وَ عَلَّمَ» شامل همه اینها هست یا نه؟ جواب: بعضی از اسماء الهی است که اصلاً قابل تعلیم نیست، حقیقت ربوبیه است، چه کسی میداند؟ حقیقت علم خدا است، قدرت خدا است، قیومیت خدا است، حقیقت خالقیت، مدبّریت، مشرّعیت، چه کسی این حقیقت را میداند؟
- [سؤال]
– از اسماء است؟ خیر، حقیقت است. حقیقت عالِمیت خدا دالّ بر ذات خدا است، حقیقت قادریت خدا دالّ بر کمال ذات خدا است، حقیقت حیات خدا دالّ بر کمال است، حقیقت اسماء صفات ذاتی که علم است و حیات است و قدرت است، دال است، پس اسماء است. «إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ»،[12] قدیر اسم نیست؟ اسم است. اسمی است که بر قدرت بینهایت حق دلالت دارد و قدرت بینهایت حق عین ذات حق است، علم بینهایت عین ذات حق است، حیات بینهایت عین ذات حق است، صفات ذاتیه. صفات ذاتی حق را و حتی صفات فعلی حق را، افعال حق را، چه کسی حقیقتاً میداند؟ ما از دانستن حقیقت مادّه دور هستیم، حتی مادّه را به حقیقت نمیشناسیم، اگر مادّه را حقیقتاً بهطور مطلق علم صددرصد بشناسیم میتوانیم خالق شویم، چون علم مساوی با عمل است.
آن علمی که عملآور نیست و توان عمل در بُعد آن علم نیست، علمی است که صددرصد نباشد. خداوند چون صددرصد علم دارد پس صددرصد قدرت دارد، چون صددرصد حیات دارد، پس صددرصد علم و قدرت دارد. اگر غیر خدا قدرت مطلقه و علم مطلق بر ایجاد موجودات داشت، غیر خدا هم خدا بود، خالق بود و مانند خدا خلق میکرد. بنابراین اسماء ذات حق که علم و حیات و قدرت است و اسماء و صفات حق، این قابل تعلیم از برای غیر حق، از برای خلق نیست. بله، آنهایی که قابل تعلیم است، آنهایی که قابل تعلیم است اسمائی که خدا را در بُعد امکان و به حساب ممکن معرفی میکند، این هم بحث دارد. برای اینکه اگر خدا خود خویشتن را با تعلیم اسماء صفاتی خود و اسماء افعالی خود معرفی کرده است، پس چرا خود خویشتن را به ملائکه معرفی نکرده است؟ به آدم معرفی کرده، به ملائکه معرفی نکرده است؟
این بحثی است که در دو جنبه و از دو جانب إنشاءالله روز شنبه اگر زنده بودیم خواهد آمد.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. بقره، آیه 30.
[2]. تحریم، آیه 6.
[3]. احزاب، آیه 72.
[4]. حجر، آیه 27.
[5]. شوری، آیه 29.
[6]. انبیاء، آیه 11.
[7]. در الکافی، ج 1، ص 32 بدین صورت نقل شده: «وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ».
[8]. اعراف، آیه 180.
[9]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 106.
[10]. بقره، آیه 31.
[11]. اعراف، آیه 180.
[12]. بقره، آیه 20.