بررسی ابعاد گوناگون آیه خلافت
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً»[1] با سبر و تقسیم دلالی و منطقی، این مطلب ثابت شد که خلیفه در اینجا، خلیفه «مَن سَبَق» است از انسانهای ترابی. نسلهایی از انسانها که از خاک آفریده شدهاند، منقرض شدهاند و در این آیه مبارکه، خداوند به پیغمبر خطاب میکند که «إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً».
این نسلها چگونه بودهاند و چند نسل بودهاند و وضعشان چگونه بوده است، بر ما مخفی است. فقط آنچه از وضع آنها بیّن است، دو چیز است: یکی اینکه انسان ترابی بودهاند و دوم اینکه «يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاء»[2] بودهاند. فساد آنها در کل نوامیس انسانی و سفک دماء آنها ظلماً به قدری اوج رفته بود که قابل بقاء نبودند. بنابراین منقرض شدند. همانطور که بر مبنای حکمت ربانیه خلق شدند امتحاناً، همانطور هم اعدام شدند و منقرض شدند امتهاناً. امتحاناً اول، امتهاناً با هاء هوز دوم. چون قابل بقاء و استمرار در زندگی إفساد فی الارض و سفک دماء نبودند.
بین خلیفه، خلیفةالله و خلق الله عموم و خصوص مطلق است. چون خلیفة الله کسی است که خدا او را به عنوان خلافت و جانشینی گذشتگان جعل کرده است. یا جانشینی از نظر کون یا جانشینی از نظر کیان یا جانشینی از نظر افعال. ذات، صفات، افعال یا هر سه یا دو. بین خلیفة الله که البته تعبیر خلیفة الله اینجا نیست. در زیارات داریم: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ»[3] مثلاً. آن هم خلیفة الله به این معنایی که جانشینی خود خدا باشد محال است، بلکه جانشینی او را نسبت به پیغمبر قبلی و یا امام قبلی، خدا مقرر کرده است. «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ»[4] نه «جَعَلْناكَ خَليفَةً لِنَفسی». خیر. داود که پیغمبر شد، پیغمبری او خلافت بود از پیغمبر و پیغمبران قبلی و جعل این خلافت در بُعد کیان رسالت، به وسیله الله است.
حالا، «فی کَلِمَةٍ واحِدَة» اگر ما خلیفة الله داشتیم یا «خَلیفَةً» در جعل الهی داشتیم بدین معنا است که مقام خلافت را خداوند جعل کرده است و نه غیر خدا. روی این حساب، بین خلیفة الله و خلق الله، عموم و خصوص مطلق است.
بعضیها خلق الله هستند، خلیفة الله نیستند، مادّه اولیه. اولین کائنی را که خدا آفرید. خلیفه از که؟ چیزی نبوده است. «كَانَ اللَّهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيءٌ»[5] چون کینونت ذات ربانیه، کینونت ازلیه است و کینونت خلق، کینونت زمانی و بعد الازل است. بعد الازل که خداوند اولین کائن را آفرید، لفظ خلیفة الله بر این اولین کائن اطلاق نمیشود، در دو بُعد: یک بُعد که محال است و یک بُعد که ممکن است. بُعد محال که هیچ کائن خلقی، جانشین خدا نخواهد بود، هر کسی میخواهد باشد. بُعد دوم: جانشین از کائن قبلی هم نبوده است، چون کائن قبلی وجود نداشته است. بحث روی کائن اول است. «اوّل ما خَلَق الله» هرچه بوده است. این «اوّل ما خَلَق الله» جانشین نبوده، بلکه خلقت آغازین است. خلقت آغازین نه جانشین از خدا است که محال است و نه جانشین از خلق دیگر است که نبوده است. بنابراین بُعد اول که کائن اول باشد، به هیچ معنایی از معانی، خلیفة الله نیست.
بُعد دوم: بُعد دوم خلیفة الله است، موجوداتی که خداوند در آغاز آفرید که اینها مکلف بودند، مثل این انسانها. انسانهای خاکی که قبل از انسان اخیر و نسل اخیر آفریده بودند، اینها خلیفه دارند. خلیفه اینها کیست؟ خلیفه اینها نسل اخیر است. بنابراین، نسل اخیر خلیفة الله است که خدا جانشینی اینها را نسبت به انسانهای قبلی جعل کرده است.
خود این انسانهای قبلی هم خلیفه باشند از انسانهای قبل القبل یا نباشند، محرز و محقق نیست، برای اینکه آیه مطلق است «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً» یعنی «خلیفةً عمّن سَبَقَ مِنَ الأنسال الانسانیة التُرابیّة» نسل انسانی هر قدر بوده است، میلیونها، هزارها، صد میلیونها، هر قدر بوده است، خدا در بُعد انقراض آنها صحبت میکند. بنابراین بعد از منقرض شدن آنها «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً» است که این نسل اخیر انسانی ترابی که الی یوم القیامة الکبرای أولی هست، این خلیفه است از کل نسلهای انسانی ترابی.
در این خلافت هم دو بُعد است: یا خلافت که نسل قبلی منقرض شد و نسل بعدی آمد، عالیتر، دانیتر، برابر، هرچه، در کون. در کیان است که عالیتر و و برابر و بالاتر و پایینتر است. در کون، اگر خداوند کائن انسانی ترابی را -هر چه بوده است- منقرض کرد و کائن انسانی دیگر آورد، ولو برابر باشد، ولو ادنی باشد، این در کون خلافت است نه در کیان. پس این بُعد اول خلافت.
بُعد دوم خلافت این است که نه تنها در کون خلیفه است، در کیان هم خلیفه است. آنها «مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ» بودهاند، افساد فی الارض و سفک دماء آنها خیلی بالا گرفته بود، خداوند انسان ترابی ارضی دیگری، بعد از انقراض آنها میآفریند که از نظر کیان بالاترند، افسادشان کمتر است، سفک دماء آنها کمتر است. گرچه دارای درجات و مراتبی هستند، ولکن در کل درجات و مراتب سرجمع، بالجملة این نسل اخیر، از نسلهای انسانی قبل بهتر است. این معنای «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً» است.
ملائکه سؤال میکنند، چون ملائکه مخاطب هستند. ملائکه که مخاطبند، هم ملائکه میفهمند و بهتر از ما و هم رسول الله بهتر از همه. آیا رسول الله و ملائکه که مخاطب مماس بودهاند در بُعد اوّلی، خلافت عن الله فهمیدهاند از چه و از چه. اینها را بحث کردیم و تکرار نمیکنیم. بلکه خلافت از موجودات قبلی که انسانهای ترابی است که سفک دماء و افساد فی الارض زیاد میکردند و روی همین حساب منقرض شدند.
سؤال ملائکه چیست؟ «قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ» این سؤال چه حسابی دارد؟ آیا این سؤالِ استفحام است یا استفهام؟ سؤال تأنیب و اعتراض است؟ یا سؤال کسی که جاهل است و میخواهد حکمت را بداند؟ آیا سؤال بر مبنا است که خدایا حکمتی نداشت که این نسل را مجدداً خلق کنی و خلیفه نسلهای قبل قرار دهی. و حال آنکه این نسل و آن نسلها، هر دو انسانی و ترابی هستند و خلق نسل اخیر تکرار «يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ» است. آیا این سؤال، سؤالِ صرف استفهام است یا سؤال اعتراض است؟ سؤال اعتراض نمیتواند باشد از چند جهت: یک جهت خارجی در آیات دیگر، و یک جهت داخلی در همین آیه. جهت خارجی: خداوند ملائکه را که معرفی میکند از جمله میفرماید: «لاَ يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ»[6] ملائکه عصیان ندارند. عصیان فکری، عصیان عقلی، عصیان عملی، عصیان معرفتی، که از روی عمد و آگاهی از حکم خدا تخلف کنند ندارند، ولو عصیان صغیر.
آن روایت که میگوید: فطرس چنین شد و چنان شد، این روایت قابل قبول نیست، برخلاف عصمت است و از ابعاد این روایت، قابل قبول نیست. بنابراین ملائکه معصومند، ولو درجات عصمت و مراتب عصمت فرق دارد. ولکن ادنای درجات عصمت از اعلای درجات عدالت بالاتر است. چون اعلای درجات عدالت است که عصمت انسانی است و عصمت خلقی است که انتقال مییابد به عصمت ربانیه و عصمت الهیه. بنابراین ادنای درجات عصمت در ملائکه، در انسان، در جن، در هر موجود مکلف از اعلای درجات عدالت که عصمت خلقی است بالاتر است.
بنابراین نه علماً تخلف دارند، نه عقیدتاً، نه عملاً، حتی نه نیّتاً و نه فکراً و نه لفظاً تخلف ندارند. از این قبیل آیات استفاده میکنیم که ملائکه کلاً معصومند. بنابراین چون «القرآن يفسر بعضه بعضا و ينطق بعضه على بعض»[7] که ثابت میکند در اینجا «قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها» سؤال، سؤال توبیخ نیست، سؤال تأنیب نیست، سؤال استفهام است. میخواهند چیز بفهمند. یعنی ملائکه حساب میکنند این انسانهای قبلی که منقرض شدهاند و سبب انقراضشان افساد فی الارض و سفک دماء بوده است. این چیزی که سبب انقراض آنها شده است، چطور خلقت تکرار میشود؟ نه اینکه تأکید دارند و علم دارند که اگر نسلی انسانی خلق شود مجدداً و مانند قبلیها باشند یا حتی بدتر از قبلیها باشند، خلاف حکمت است. نخیر، ممکن است بدتر از قبلیها باشند، ممکن است بهتر باشند، ممکن است برابر باشند، همهاش مقتضای حکمت است. چون حکمت الهیه و علم الهی مطلق است و حکمت و علم خلق مطلق نیست. اینجا جای سؤال است. ما نمیفهمیم.
- این چه ربطی به آنها دارد که بخواهند سؤال کنند؟
- چون مخاطب ملائکه بودهاند، ملائکه که معصوم هستید و چنین و چنان هستید، من میخواهم به جای انسانها، انسانی خلق کنم. مخاطبند دیگر. اگر سؤالی به نظر این مخاطب بیاید، باید سؤال کند یا نه؟ مخاطب است دیگر. البته اگر خطاب نبود، خلقی بود و جعلی بود و خطاب ملائکه نبود، مطلبی نبود، ولکن خطاب به ملائکه است. پس ملائکه حق دارند ولو معصومند، حق دارند سؤال کنند که آنچه را نمیدانند بدانند. چطور؟ زمینه سؤال.
_ [سؤال]
– حالا بحث میکنیم. «قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها» آیا قرار میدهی در زمین «مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»؟ متأکّد نیست. برای اینکه ظاهر مطلب این است: ظاهر مطلب انسانهای ترابی که منقرض شدهاند و به حساب افساد و سفک دماء زیاد، منقرض شدهاند، انسانی از همان قبیل و از تراب خلق شود، طبعاً آن پیشامد قبلی تکرار میشود نه صددرصد، ولی درصد تکرار میشود. درصد رجحان دارد، ظن است، احتمال است، ظن است که درصد تکرار شود آن افساد فی الارض و سفک دماء.
بنابراین سؤال میکنند: خدایا، آیا میخواهی کسانی که سفک دماء کنند و افساد فی الارض کنند خلق کنی؟ اگر خدا میفرمود: بله، ساکت میشدند، چرا؟ چون حکمت برای آنها مخفی است. آیا حکمت خلق موجودی را کل ملائکه میدانند؟ انسانهای معصوم میدانند؟ خاتمالنبیین (ص) میداند؟ نخیر. چون علم المطلق نیستند. نه حکمت مطلقهاند و نه علم مطلق. ولکن سؤال میکنند. این سؤال دو بُعد دارد: یک بعد اینکه؛ ممکن است این خلق جدید رجحان داشته باشد، ولکن امکانش دور است. چرا؟ برای اینکه نسل ترابی انسانی است «بحکم الأمثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد». آنها چنین کردند، پس اینها هم احتمالاً یا ظنّاً چنین میکنند. بنابراین این سؤالی برای فهم مطلب است، ما میخواهیم بفهمیم.
ما در حکمت ربانیه گنگ هستیم و نمیدانیم. بله. اگر این خلق جدید بهتر باشد حکمت بیّن است، اگر برابر باشد حکمت خفی است، اگر پستتر باشد حکمت اخفی است. در حکمت بیّن که بُعد اول است درصدش خیلی کم است. درصد حکمت خلق انسان ترابی جدید که بهتر از گذشتگان باشند، کم است. درصد زیادتر: برابر بودن. درصد زیادترِ زیادتر این است که بدتر باشند.
آیا کسانی که سفک دماء کردند و افساد فی الارض کردند و به همین علت هم منقرض شدند، میخواهد تکرار بشود؟ پس سؤال است. البته یک موقع است که سؤال اعتراض است. سؤال اعتراض علی الله نه فسق است، بلکه کفر است. اگر کسی اعتراض علی الله کند، کفر است، مثل شیطان. شیطان در جواب گفت: «خَلَقْتَني مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ»[8] قیاس را بر حکم صریح خدا مقدم دانست. کسی که قیاس را بر حکم صریح خدا مقدم میدارد، یعنی تجهیل خدا. یعنی امر تو بلاحکمت است، امر تو جهالت است، امر تو خلاف میزان عدالت است، امر تو خلافت فضیلت است. این کار شیطان است.
– ملائکه آن کار را نکردند.
– ولیکن سؤال برای اعتراض نبود. سؤال برای این بود که مصلحت را بفهمند. نفهمیدن دو بُعد دارد: یک مطلب این است که مطلب را انسان نمیداند و دانسته حساب میکند. اگر مطلبی را نداند و دانسته حساب کند و بر مبنای دانسته حساب کردن آنچه را نمیداند، اعتراض کند بر دانای دانایان و اعلم عالمان، این هم خلاف عصمت است و خلاف عدالت است، بلکه کفر است. ولکن، اگر نداند و نداند که نداند، اگر انسان یا غیر انسان مطلبی را نداند و نداند که نداند و سؤال استفهام کند، این کجا گناه است؟
ملائکه نمیدانستند حکمت در خلقت انسان جدید که خلیفه است چیست. چون نمیدانستند و درصد حکمت انسان جدید بر آنها بسیار بسیار مخفی بود، راجع به او سؤال میکنند: «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» این بُعد سلبی، بُعد ایجابی: «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ». خدایا اگر خلق «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» میخواهی و خلق «نُقَدِّسُ لَكَ» میخواهی. البته اشاره میکنم به آنچه در تفسیر است، آقایان مطالعه بفرمایید، ولیکن اضافاتی را عرض میکنم. اگر مقصود از خلقت و حکمت از خلق، تسبیح و حمد توست و تقدیس توست، اینها که تقدیس نداشتند، تسبیح به حمد نداشتند، به همین جهت هم منقرض شدند. آیا «تَجْعَلُ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» که همان سبب انقراض در آنها موجود است و حال آنکه اگر قصد از خلقت، معرفة الله است، علم بالله است، تسبیح و حمد الله است، تقدیس الله است، ما هستیم. این هم سؤال دوم.
جواب هر دو سؤال: «قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ». خب، «لا تَعْلَمُونَ» دو بُعد است: یکی «لا تَعْلَمُونَ» است که میدانند نمیدانند، با اینکه میدانند نمیدانند، بر مبنای جهالت سؤال اعتراض دارند. این خلاف عصمت است، خلاف عدالت است، خلاف ایمان است، کفر است. یک مرتبه نخیر. نمیدانند که نمیدانند. چون ظاهر مطلب چنین بود که آن نسلهای منقرض شده که کارشان افساد بود و سفک بود، این نسل جدید هم ظاهراً کارشان اینهاست. اگر ظاهراً کارشان اینها باشد پس چه حکمت است در تجدید آفرینش برابر یا ادنی، نسبت به کسانی که سفک دماء میکردند و افساد فی الارض میکردند؟
این مطلب هست که، خداوند هر موجودی را خلق میکند. موجود مکلف در مراتب تکلیف دو بُعد دارد: یک بُعد برای اینکه معرفة الله حاصل کنند. عصیان الله نکنند، عبادة الله است، معرفة الله است، طاعة الله است. این بُعد غایتی است، ولکن آیا فقط این بُعد غایتی است یا بعد دیگری هم هست؟ بعد دیگر هم هست؛ بُعد امتحان. اول بُعد امتحانی، بعد غایت از امتحان، عبادةالله، معرفت الله.
بنابراین دو بُعد است؛ دو حکمت است در خلقت. فقط حکمت در خلقت عبادةالله و معرفة الله نیست، وگرنه شیطان نباید خلق میشد. اگر حکمت از خلقت صددرصد و کلاً عبادةالله و معرفة الله است، شیطان و شیاطین جن و شیاطین انس نباید خلق شوند. بنابراین دو بُعدِ حکمت است: یک حکمت است که ما نمیدانیم یا کم میدانیم و یک حکمت است که ما میدانیم. حکمت دانسته ما این است که خداوند، خلق مکلفی را که خلق میکند، منظور و غایت معرفت است، عبادت است، طاعت است، ترقی است، تبلور است، استکمال است. ولکن، اگر اینها حاصل نگردد، مثل نسلهای قبلی که «مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» بودند، آیا خلقت باطل است؟ نخیر. چون خلقت دو بُعد دارد: یک غایت و یک امتحان. امتحان، ثابت است. اگر نسل «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» نسل جدید، اگر هم بدتر از نسل های قبل بودند، درست است غایت معرفتی و عبادتی نیست، کم است. اما غایت امتحانی هست. و خداوند صددرصد بر غایت امتحانی علم و اطلاع دارد.
و لذا این «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» ظاهر مطلب است. ظاهر مطلب که در بُعد غایت است. غایت از خلقت که غایت روشنی است از خلقت مکلفین که تسبیح به حمد است و تقدیس است و عبادت است، این را به عنوان سؤال محور قرار دادند، نه به عنوان بتّی و صددرصد. جواب: «قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».
«نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» مراتب دارد، «نُقَدِّسُ لَكَ» مراتب دارد. این نسل جدید انسانی که مانند نسلهای انسانی گذشته است در ترابی بودن، ظاهرش حکم به وحدت عمل میکند. ولکن باطن چطور؟ «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ». این جنس خاکی که انقراضش به حساب سفک شدید دماء است و افساد شدید فی الارض است، خاکی بودنش، مقتضی این مطلب نیست. اگر خاکی بودن مقتضی این مطلب باشد، این بشر خاکی بعدی هم، همانند بشرهای خاکی قبلی است. ممکن است انسان خاکی و مکلف خاکی باشد، ولکن از شما افلاکیان، از شما فرشتگان، از شما نورانیان برتر باشد به مراتبی، و از این آیات و آیات دیگر استفاده میکنیم که انسان در بُعد شأنیت و در بُعد فعلیت جزئاً از کل ملائکه و حتی از جبرئیلها و میکائیلها و اسرافیلها و عزرائیلها بالاتر است.
«وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» ما که تسبیح میکنیم. کسی سؤال کند و بگوید: اگر کسی عبادت خدا و طاعت خدا و معرفت خدا را دارد. گفتن آن غرور نیست؟ گفتن آن خودستایی نیست؟ تزکیه نفس درست نیست و غرور هم درست نیست.
جواب: گاه تزکیه نفس و غرور است در برابر خلائق، که من چنینم و او چنان است. در برابر خدا، اصولاً «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ»[9] مقتضی چیست؟ اگر خداوند، نعمتی به انسان داد و این نعمت را گزارش داد به خلق، تا چه رسد به خدا. نسبت به خدا عرض میکند: خدا چنین دادی، چنان دادی، شکر میکنم. حتی نسبت به خلق، نسبت به خلق خداوند علم داد، معرفت داد، عمل داد، تقوا داد، تأیید کرد، عنایت کرد، کمک کرد. سه بُعد دارد: یک بُعد ریا است، یک بُعد خودستایی است و یک بُعد بندگی.
بُعد ریا حرام، بُعد خودستایی و غرور هم حرام. ولکن بُعد بندگی. این بنده برای اینکه معرفی کند رب خود را به نعمت، رب خود را به کرامت، میگوید: فلانی، خداوند به من چنین فرزند داد، چنین مال داد. نه ریاء است، نه خودستایی است، با اینکه من قابل نبودم، لایق نبودم، شایسته نبودم، طلب نداشتم، خداوند به من چنین و چنان داد. و لذا در بُعد سوم شایسته است و رجحان دارد، واجب است. واجب است بر کسی که خداوند به او نعمتی داد که این نعمت مخفی است، به دیگران بگوید که بیشتر معرفی کند ربانیت و رحمت خدا را، نه در بُعد ریا و نه در بُعد غرور.
_ در مورد فرشتگان خودستایی معنا ندارد، چون نفس امّاره ندارند.
- نفس امّاره دارند. نفس امّاره ملائکه، نفس امّاره عقلی است. ولکن برخلاف نفس امّاره عقلی معصوم هستند. این را بحث میکنیم. استاد بزرگوار ما، علامه طباطبائی (رض) در تفسیر دارند که ملائکه نفس امّاره ندارند و مکلف نیستند و اعمالشان اضطراری نیست. ما با هر سه بُعد اختلاف داریم، بحث میکنیم انشاءالله.
بنابراین، این هم دفع. یعنی اهانتهایی که بر اثر افکار غلط و خیالات غلط به معصومین شده، باید برطرف بشود، نه اینکه خودمان برطرف کنیم، به دلیل قرآن. کما اینکه نسبت به یوسف هفت اهانت شده، هفت اهانت با خود آیات سوره یوسف برطرف میشود. نسبت به خاتمالنبیین اهانتها شده است؛ ذنب و غیره. بهوسیله خود آیات برطرف میشود. نسبت به الله و اولیاء الله اهانت شده است، اهانت به وسیله خود دلالت کتاب برطرف میشود. در اینجا، اهانت اول نسبت به ملائکه: سؤال. اهانت دوم: «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ» خدایا، ما تسبیح و حمد میکنیم و تقدیس میکنیم. اولاً چرا «نُقَدِّسُ لَكَ» گفتند و «نُقَدِّسُكَ» نگفتند؟ بحث میکنیم. ما تسبیح به حمد میکنیم و تقدیس میکنیم. آیا این حکمت در اینجا محقق است یا حکمت در اینجا محقق نیست؟ و حکمت دیگری است که بر فرض درصد خلقت انسان ارضی أفسد و اسفک الدماء؟ این خودخواهی نیست؟ غرور نیست؟ حتی نسبت به خدا؟ چون با خدا حرف میزند. نسبت به محضر خداوند عرض میکنند، نه نسبت به کسانی دیگر. ملائکه همانطور که مخاطب بودند، مخاطب ملائکه هم خداست. در اینجا نه ریا هست، نه غرور است. برای اینکه عرض نعمت است «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ». اینها نعمت خدا را بیان میکنند.
مطلب دیگر. ملائکه، آیا تسبیح به حمد شما کافی است؟ تقدیس لکِ شما کافی است؟ مگر تسبیح به حمد مراتبی ندارد؟ مگر تقدیسِ لک مراتبی ندارد؟ وانگهی «تَسبیح بِحَمدِکَ» عمل است و «نُقَدِّسُ لَكَ» علم و عمل است. آیا عمل شما در تسبیح بحمدک و علم و عمل شما در «نُقَدِّسُ لَكَ»، این نهایت است، غایت است، قله است، بالاتر از این نیست؟ چرا، هست. بنابراین «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» احتمال بدهید خلیفه ارضی که من خلق میکنم، خلیفه انسانی که خلق میکنم «نُقَدِّسُ لَكَ» آنها بیشتر است، «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» آنها بیشتر است. نه کلاً، از دو نظر: از نظر استعدادی که خداوند در این بشر قرار داده است اولاً، و از نظر فعلیتی که در محمدیین (ص) و من دونهم است، هم از نظر شأنیت و هم از نظر فعلیت «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ»، در اینها احتمال بدهید اقوی باشد. پس «قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».
راجع به «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» بحثها داریم که در تفسیر اشاره میکنیم. یک مرتبه انسان فقط خدا را حمد میکند، یک مرتبه فقط تسبیح میکند، یک مرتبه تسبیح به حمد. حمد خالی غلط است، تسبیح خالی هم غلط است، تسبیح به حمد، چرا؟ برای اینکه حمد خالی، عالمٌ، رحیمٌ، رحمنٌ، ذوالفضل، این جهت اثباتی. اگر سلب نیاید، جهت اثباتی خیال میشود، عالمٌ که علمنا بالاتر، قادرٌ که قدرتنا بالاتر، حیٌّ که حیاتنا بالاتر. پس حمد خالی کافی نیست. تسبیح: تسبیح بلاحمد. نه مرکب بود و جسم نه مرئی نه محل، نه، نه، نه، بله ایجاد نمیکند. لا اله الّا الله، لا اله با الّا الله است. الّا الله با لا اله است. اگر لا اله صرف باشد اصلاً خدا نیست، اگر الّا الله باشد و لا اله نباشد، الله در ذات، در صفات، در افعال، در الفاظی که مشابهت دارد با خلق، موجب اشتباه میشود.
بنابراین تسبیح بالحمد است. با عالمٌ تسبیح میکنیم خدا را از علم خودمان، «عالمٌ لا کعلمنا»، اگر عالمٌ تنها باشد این موجب اشتباه است. قادرٌ، سمیعٌ، «عالمٌ لا کعلمنا». پس بالحمد تسبیح میکنیم. بهوسیله عالمٌ تنزیه میکنیم او را از علم خودمان، بهوسیله قادرٌ تسبیح میکنیم، قادرٌ حمد است دیگر، عالمٌ، قادرٌ، موجودٌ، و چه تسبیح میکنیم «عالمٌ لا کعلمنا، قادرٌ لا کقدرتنا، موجود لا کوجودنا، رزّاقٌ لا کرزقنا، سمیعٌ لا کسمعنا». بنابراین تسبیح بالحمد باشد. این را اشاره کردم، آقایان مفصلاً مراجعه بفرمایید.
«وَ عَلَّمَ آدَمَ»[10] حالا برای اثبات مطلب، اثبات مطلب که این خلیفه انسانی ارضی در بُعد دوم هم ارقی است تا چه رسد به بُعد اول. بعد اول: اگر خداوند این خلیفه انسانی ارضی را خلق میکرد، در سفک دماء بدتر بودند، در افساد فی الارض بدتر بودند، باز مقتضای حکمت بود. چون غایت فقط معرفت و عبودیت نیست، بلکه غایت تکلیف است، غایت امتحان است. چنانکه در شیطان و شیطانهای جنی و انسی است. ولکن بُعد دوم: بُعد دوم که تسبیح به حمد باشد و تقدیس لک. من خلیفهای درست میکنم که هم تسبیح به حمدش بالاتر است و هم تقدیس لک او بالاتر است. «نُقَدِّسُكَ» و «نُقَدِّسُ لَكَ» هم تقدیس ذات اقدس، هم صفات قدسیه و افعال قدسی حق است از خطا و هم «لَكَ»، لصالح الربوبیة. تمام تقدیسهای ما از نظر درونی و برونی لصالح الربوبیة است.
«وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» خداوند اسماء را به آدم تعلیم کرد. سؤال: اگر خداوند میخواهد اثبات کند فضیلت شأنی و افضلیت شأنیه و افضلیت فعلیه این انسان ارضی خلیفه را بر گذشتگان، چرا میگوید: «عَلَّمَ»؟ به آنها هم «عَلَّمَ». اگر به ملائکه هم «عَلَّمَ» بود، همینطور بودند دیگر. خداوند به این تعلیم کرده، به آن تعلیم نکرده است. اگر دو نفر با هم برابرند در لاعلمی، کسی را تعلیم کنند و دیگری را که آماده تعلّم است تعلیم نکنند. آیا تعلیمکرده افضل است؟ نخیر. […]
بنابراین «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» خدا میخواهد چه کار کند؟ «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ» برای معرفی است. یعنی این نسل اخیری که من خلق کردم، در آن استعدادی قرار دادم که میشود اسماء کلّها را به او تعلیم کرد. چرا؟ حکمت است. ملائکه چرا ملائکه هستند؟ انسان چرا انسان است؟ جن چرا جن است؟ حیوانات چرا حیوان هستند؟ جمادات چرا جماد هستند؟ این چراها را خدا میداند.
بنابراین «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» زمینه، میخواهد بگوید ظاهر دلالت ندارد. ظاهر انسان خاکی، خاکی است. انسان خاکی همانطور که شما ملائکه گمان بردید ظنّاً یا احتمالاً، آن افساد فی الارض و سفک دماء است. ولکن باطن، مطلب دیگری است. باطن را من طوری قرار دادم که رمز است، شما نمیدانید، جن نمیداند، ملائکه نمیداند، هیچ کس نمیداند، خود انسان هم نمیداند، مگر انسانهای عالی و راقی.
باطن قضیه این است که اینها استعداد تعلّم اسماء را دارند، استعداد تعلّم اسماء کلّها -که اسماء را بحث میکنیم- که اینها دارند، شما ندارید. مثل قضیه موسی (ع) «أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي»[11] معرفت موسی موسوی است، معرفت محمد (ص) محمدی است. خدا محمد را طوری قرار داده که معرفت علیا داشته باشد و موسی معرفت ادنی. برای اینکه برای موسی روشن شود «وَ لٰكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي».[12] همانطور که جبل شایستگی و شأنیت آن جلوه خاص حق را ندارد، که آن جلوه خاص حق، جبل را مندک میکند. موسی، تو هم مندک میشوی، کما اینکه مندک شد. کما اینکه آن برق معرفتی که برق معرفت محمدی است خواست، آن برق معرفت را ارائه دادند و مندک شد.
- این استعداد را خداوند به آدم داده؛ یعنی به کس دیگری نمیتوانست بدهد.
- – به مصلحت. استعداد انسانیت به انسان داده، استعداد انسانیت به روباه نداده مثلاً، به آهو نداده است.
- – ملائکه که نمیتوانند اسماء را یاد بگیرند، خدا میتوانست این استعداد را هم به آنها بدهد.
- – میتوانست، ولکن مصلحت این بود که به آن بدهد، به این ندهد.
- – این نمیتواند اولویت داشته باشد.
– اولویت به این معنا، اولویت در استعداد، من این استعداد را دارم که این استعداد أولی است بر این استعداد و مخفی بود. شما که سؤال میکنید «أَ تَجْعَلُ فيها» بله. استعدادی در اینجا است که طبق حکمت دادند و دنبال استعداد فعلیتی خواهد بود که من به اینها دادم، در اثر فعالیت خودشان و خلقت من، اینها بالاترند از شما هستند. فقط ملائکه میخواهند چه چیزی را بفهمند؟ ملائکه میخواهند بفهمند اینها بالاتر هستند، نه اینکه چرا بالاتر هستند. اینها بالاتر هستند یا نه. ملائکه روی چه حسابی سؤال کردند که «يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ». بنابراین سؤال ملائکه این نیست که چرا دادی؟ چرا خلق میکنی؟ سؤال ملائکه این نیست. سؤال ملائکه این است که آیا میزان استعداد و فعلیت این خلیفه ارضی اخیر بالاتر از ماست یا بالاتر نیست؟ شواهد و علامات نشان میدهد که بالاتر از ما نباشد. اگر بالاتر از ما باشد، در حکمت مطلقه است که برای ما معلوم نیست.
«وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» خداوند اسماء را، کلّها را تعلیم به آدم کرد. اسماء چیست؟ اسماء لفظی است، اسماء شبحی است، اسماء عینی است، اسماء مراحلی دارند دیگر. گاه اسم لفظی است، گاه اسم شبحی است، گاه اسم شبهی است و گاه اسم ذاتی است. در هر کدام از صور اربعه، مراد از اسماء چیست؟ اسم یعنی دال. آنچه و آنکه به آن حقیقت و آن لفظ و آن معرفت و آن اسم و آن شبح و آن عملی که دال علی الله است، دلالت بر الله دارد. چون ابعاد کمالی مکلفین دو بُعد است: بُعد معرفتی و بُعد عملی. بُعد معرفتی مقدم است بر بُعد عملی. گرچه بُعد عملی، بُعد معرفتی را زیاد میکند و این بحث را مفصل کردیم، حال اشاره میکنیم.
مقصود اصلی و غایت اصلی از خلقت مکلفان که میتوانند عارف بالله باشند و عامل عمل صالح باشند، مقصود اصلی، از درون و از برون سرچشمه میگیرد که: «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ».[13]
آیات یعنی دالات. آنچه دلالت بر خدا دارد، بر الوهیت، بر ربانی ت، ذات، صفات ذات، فعل، حکمت، رحمت. آنچه دال علی الله است یا از درون است و یا از برون. درون قابل تعالی است، برون هم قابل تعالی است. بنابراین، این آیات درونی و این آیات برونی اسماء الله هستند. چرا؟ برای اینکه دال علی الله هستند. آیات انفسی انسان از عقل و فطرت و فکر و چه و چه و آیات بیرونی انسانی که سماء و سماواتیان و ارض ارضیان باشد، این آیات درونی و برونی که دال هستند و نشانه هستند بر جهات مختلف ربانیت حق سبحانه و تعالی و الهیت او، این آیات دارای مراتب هستند.
و لذا دو آیه در قرآن داریم راجع به مَثَل و یک آیه راجع به مِثل. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»[14] معلوم است. ولکن «وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَی فِی السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ»[15] مَثلهای خدا یعنی نمایندگان خدا و آیات خدا و آن خلائقی که دال بر خدا هستند، اعلی هست، ادنی هست، دانی هست، اوسط هست. دلالت دال بر خدا یکسان نیست، بلکه دلالت دال بر خدا بر حسب مراتب است. مراتب دالها و مراتب استدلالها و مراتب مستدلّین.
مستدل به یک ریگ، اگر قوی باشد از مستدل به یک انسان اگر ضعیف باشد، قویتر است. پس مراتب مستدل، مراتب دلالت، مراتب استدلال، مراتبی را از اسم برای خدا درست میکند. حالا این اسم چه لفظی باشد، چه اسم معرفتی و علمی باشد، اسم اشباح دیگران باشد، اشباه دیگران باشد، عمل باشد و بالاترین اسماء منفصل ربالعالمین، حقیقت محمدیه (ص) است. حقیقت محمدیه که نقطه اولی خود حضرت هستند و نقطه ثانیه سیزده معصوم هستند، این حقیقت محمدیه اسماء کلّها است «بوحدته کلّ القوی» یعنی تمام دلالتهای بر ربالعالمین از پایین، از بالا، از وسط، از اعلی، تمام مراتب دلالت و تمام درجات دلالت که معرفت را زیاد میکند، در محمدیین (ص) هست. در جبرائیلها نیست، در میکائیلها نیست، در جن نیست، در ملائکه نیست، در سماء و سماواتیان نیست، در ارض و ارضیان نیست، بلکه تمام مراتب جمع است در حقیقت محمدی (ص).
چنانکه در قرآن محمد، تمام قرائین وحی و زیاده جمع است. کذلک در دلالات آفاقیه و انفسیهای که بر حق سبحانه و تعالی است در مراحل ربوبیت و مرحله الوهیت، تمام در شخص محمد (ص) و در حاشیهاش محمدیین (ع) موجود است. عمق مطلب در اینجا از «جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» محمدیین هستند.
- همه پیامبران اولوالعزم را میگیرد؟
- – پیامبران را میگیرد، خود آدم را هم میگیرد. خود آدم نقطه اولی است. خود آدم نقطه اولای خلافت است، ولی خلافت دم دست است. اینکه «خَليفَةً» در «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ» آدمِ اول امتیاز دارد بر کل ملائکه، این نقطه اولی است. نقطه ثانیه داریم، نقطه ثالثه داریم و نقطه اخری داریم که نقطه محمدیه (ص) است که حقیقت محمدیه حامل خلافت عامه است که حتی آنها دلیل علی الله هستند. آیات الله هستند، اسماء الله هستند. ادلّاء علی الله هستند. «بِنَا عُبِدَ اللَّهُ وَ بِنَا عُرِفَ اللَّهُ»[16] بِنا و بِنا… البته آن مطالبی که غالیان میگویند، ما هرگز نمیگوییم. ما مطالبی که از روی حق و بر مبنای دلیل است عرض میکنیم.
«وَ عَلَّمَ آدَمَ» سؤالاتی که قبلاً کردیم تکرار میکنیم، بعد جواب میدهیم. چرا «عَلَّمَ» فرمود؟ اگر اسماء، حقایق است. اگر اسماء، ذواتالعقول است، اگر اسماء محمد و محمدیین است. چرا اسماء؟ مگر حقیقت محمد اسم است؟ مگر شبح او اسم است؟ مگر معرفت او اسم است؟ مگر اعمال او اسم است؟ قاعدتاً اسم را بر لفظ اطلاق میکنند، در اینجا دو بُعد دارد. یکی کلّها که به اسم برمیگردد، بعد: «ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ»[17] هم «هُم» داریم، هم «هَا» داریم. «ها» به عنوان اسم لفظی، و «هُم» به عنوان اسم معنوی.
– اینجا دو مرحله نیست؟
– چطور؟
- مرحله اول تعلیم اسماء که واقعاً اسماء است، ملائکه قادر نبودند. مرحله دوم تعلیم مسمّی است.
- جواب را دو، سه روز قبل عرض کردم که تعلیم اسماء، اسماء لفظی است که اصلاً فضیلت نیست.
- – در واقع حقایق عینی است.
- – ما داریم اسماء لفظی را بحث میکنیم.
- – آن «عَرَضَهُمْ» حقایق عینی است.
- – حقایق عینی دسته دوم. حقایق عینی دسته اول، خود حقیقت محمدیه است. حقایق علمیه دسته دوم اشباح هستند، حقایق علمیه دسته سوم اشباه است. حقایق علمیه دسته اول که خیلی ساده است الفاظ است، منتها الفاظ دال بر معانی، الفاظ غیر دال بر معانی. اگر مراد از اسماء در بُعد اول الفاظ باشد. معرفت اسماء که مقام نیست. کسانی که الفاظ زیاد میدانند، اسماء همه چیز را میدانند، ولی از معانی بیاطلاعند. – […] چون یک طرف میگوید: ملائکه استعداد نداشتند اسماء را یاد بگیرند. این مرحله اول، آن اسماء علمی. اما بعد میفرماید: «عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ» آن حقایق عینی، یعنی توانستند حقایق عینی را درک بکنند. تناقض میشود.
- – نه، تناقض که نیست. «عَرَضَهُمْ» «بِأَسْماءِ هؤُلاءِ» است. «ثُمَّ عَرَضَهُمْ» عرض اشباح است، در عرض اشباح هم اشباح تعلیم نشد «أَنْبِئُوني بِأَسْماءِ هؤُلاءِ» یعنی أسماء الأشباح که چند مرحله بعد است.
- بالاخره حقایق عینی و اسماء هؤلاء عرضه شدند.
- – نخیر، حالا این مطلبی است که من فکر کردم، اضافه بر تفسیر فردا عرض میکنم.
بنابراین سؤال اول که چرا «عَلَّمَ» فرمود؟ اگر «عَلَّمَ» مربوط به الفاظ هم باشد، هم الفاظ و هم… ولیکن اگر «عَلَّمَ» مربوط به الفاظ باشد، اولاً علم الفاظ فضیلت نیست.
- الفاظ نیست، حقایق علمی است.
– اگر حقایق علمی است، چرا فرمود «عَلَّمَ آدَمَ
الْأَسْماءَ»؟ میفرمود: «عَلَّمَ آدَمَ الحقائق» «الحقائق المحمدیة» چرا لفظ اسم؟
لفظ اسم گفتن که بیشتر در اسم لفظی استعمال میشود حساب دارد. بنابراین از اسم
مجرد باید تجاوز کند، اسمی که دلالت بر معنا دارد.
[1]. بقره، آیه 30.
[2]. همان.
[3]. الکافی، ج 4، ص 570.
[4]. ص، آیه 26.
[5]. الفصول المهمة فی أصول الأئمة، ج 1، ص 154.
[6]. تحریم، آیه 6.
[7]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 30، ص 5؛ نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 192 (با تفاوت).
[8]. ص، آیه 76.
[9]. ضحی، آیه 11.
[10]. بقره، آیه 31.
[11]. اعراف، آیه 143.
[12]. همان.
[13]. فصلت، آیه 53.
[14]. شوری، آیه 11.
[15]. روم، آیه 27.
[16]. الكافی، ج 1، ص 145.
[17]. بقره، آیه 31.