تفسیر آیات 30 و 31 سوره روم
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1]
آیه مبارکه فطرت تنها آیهای در قرآن مقدّس است که لفظ فطرت را با توصیفات آن ذکر کرده است، درست است که از آیات محکمات است، اما محکم بودن آیات محکمات دلیل بر وجوب و ضرورت صددرصد نیست، بلکه مجال تفکر و تدبر و دقت است. اصولاً همانطور که خداوند در الوهیت و ربوبیت خود نیازمند به کسی نیست و نمیشود نیازمند باشد، همچنین کلام خدا، لسان خدا، کتاب خدا، در دلالات ربانیه مقصوره نیازمند به بیان دیگری نیست. و قرآن در دو بُعد دارای این دلالت است: بُعد کلّی آیات بیّنات آن هر یک هر یک و بُعد خصوصی آیاتی از قرآن که کلّ قرآن را توصیف میکنند.
«بَيانٌ لِلنَّاسِ»[2] است، برهان است، نور است، حق است، «لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً»[3] است، صراط مستقیم است، طریق مستقیم است که استقامت، نورانیت، برهانیت، بیّن بودن. عدم اعوجاج قرآن اوّل از طریق دلالت است، چون تا دلالت دال تنظیم نگردد نوبت به مدلول نمیرسد. اگر دلالت لفظی گنگ باشد مدلول گنگ است، ممکن است دلالت لفظی بیّن باشد، اما مدلول در غیر قرآن گنگ باشد. اما اگر دلالت لفظی قرآن از نظر لغوی و از نظر جملهای و کلامی گنگ باشد، صددرصد نباشد، بیان نباشد، برهان نباشد، نور نباشد، «لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً» نباشد، تبیان نباشد، به طریق اولی مدلول نیز چنین نخواهد بود. بنابراین بُعد اوّل و مرتبه اولی از مراتب بیان بودن قرآن در بُعد دلالتی است، مرحله دوم در بُعد مدلولی است، مرحله سوم در بُعد مرافقت و موافقت مدلول با فطرت و عقل است، مرحله چهارم با احتیاجات مکلّفین إلی یوم الدّین است و مراحل دیگر که توافق در کل دلالات و مدلولات قرآن، چه خودی و چه نسبت به احتیاجات مکلّفین در قرآن موجود است.
اگر قرآن شریف مکلّفین را امر به تدبّر و تفکّر و دقّت و اظهار لبّ میکند، نه از برای این است که آیات آن گنگ است، خیر، آیات قرآن صریح الدّلالة است یا ظاهر الدّلالۀ کالصریح است. قرآن حجّت بالغه الهیه است، همانطور که خداوند در الوهیت بلوغ دارد، در استدلال و دلیل بلوغ دارد، همانطور هم کتاب او ابلغ بالغها و افصح فصیحها است. اگر انسان در مطالب دیگران که از نظر علم و معرفت مطلق نیستند تدبّر کند، اگر هم درست تدبّر کند، ممکن است به جای صحیحی نرسد، چون دارای علم مطلق و ادراک مطلق نیستند. اما خداوند که علم مطلقه است، قدرت مطلقه است، حیات مطلقه است، رحمانیت و رحیمیت مطلقه است، در بُعد تمام صفات رحیمیت این قرآن را از برای فهم مردمان فرستاده است. منتها قرآن که در کل دلالتها و مدلولها بالغ است، ما هم باید بالغ باشیم. بلوغ اوّل عقل است و بلوغ دوم انسان این است که زبان قرآن را بداند. بلوغ سوم قرآن این است که در آیات آن تدبّر کند و به تعبیر معمولی سهل ممتنع است. سهل است، از نظر دلالتی سهل است، از نظر دریافت مدلول سهل است، ولکن برای غیر خداوند ممتنع است. تعبیری مانند قرآن ممتنع است، حتی از نظر وزن، تا چه رسد از نظر فصاحت و بلاغت این وزن و تا چه رسد از نظر مدلولات قرآنی که در درجات و مراحل مختلفه تطابق صددرصد دارد.
آیه فطرت که آیه 30 سوره روم است و آیه ذرّیه که در سوره اعراف است، هر دو بیانگر حقیقت عظمی و امتیاز اعلای انسانها در بُعد آفرینش هستند. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»، با مقدّماتی که عرض کردیم اینجا در بُعد اوّل مأمور به اقامه «وَجْهَكَ» رسول الله (ص) است که حامل این رسالت عظمی است و در بُعد دوم «مرسل إلیهم» است.
رسول اوّل مأمور است خودسازی کند، بعد دستگاه فرستنده است، اوّل دستگاه گیرنده است از نظر علمی و از نظر تربیتی، از نظر اخلاقی و از نظر قداست، بعد دستگاه فرستنده است. اوّل «مُحَمَّداً عَبْدُهُ» است، بعد «رَسُولُهُ»، اوّل در مقام عبودیت در کل درجات آن تکامل یافتن و ظرفیت یافتن، بعد بُعد رسالت است. روی این اساس ملاحظه میفرمایید که «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» نه «فأقیموا وجوهکم». مشعلدار اقامه وجه در بُعد اوّل شخص رسول الله (ص) است. بعد در آیه بعد: «مُنيبينَ إِلَيْهِ».[4] مفرد که جمع نمیشود و جمع هم که مفرد نمیشود، پس این مفرد غیر جمع است و جمع هم غیر مفرد. مفرد، فرد و شخص رسول الله (ص) است که رسول است و جمع کل مرسلٌ إلیهم هستند «مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعينََ»[5] در کلّ انحاء عالم تکلیف.
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ»، آیا در وجود انسان، چه اوّلین انسان که خاتمالنبیین (ص) است که رسول است و چه انسانهای دیگر و سایر مکلّفین که مرسل إلیهم هستند، مأمور به اقامت کیست و چیست؟ با مقدّماتی عرض کردیم مأمور اقامت، روح است ولی روح در چه بُعدی؟ روح طفل، روح مجنون، روح شخصی که هنوز مکلّف نیست مأموریت ندارد، «فَأَقِمْ» مأموریت است. امر و نهی متوجّه به مکلّف است که در نقطه اولای تکلیف و رسایی عقل است. بنابراین بدن مأمور نیست، چون بدن که منهای روح تکلیفی ندارد، حسّی ندارد، سلب و ایجابی ندارد. پس این «کَ» بدن نیست.
روح هم به عنوان کل روح بدون شرط نیست، چون روح مجنون هم روح است، روح صغیر هم روح است. ارواح کسانی که هنوز مکلّف به تکالیف الهیه نشدهاند روح است، ولکن «أَقِمْ» متوجه به آنها نیست. پس سومی است؛ عقل است. عقل است که در کشور وجود انسان یکّهتاز است، عقل است که از عِقال به معنای کنترل است، چون خداوند دو نیرو در وجود انسانها و سایر مکلّفین «إلّا الملائکة» قرار داده است، نیروی نفس است و نیروی عقل است. نیروی نفس امّاره بالسّوء که امّاره بدنی است و امّاره عقلانی است، امّاره بودن نفس امّاره بالسّوء فقط امّاره شهوانی و حیوانی و بدنی نیست، بلکه امّاره عقلانی هم هست. همانطور که نفس انسان امّاره بالسّوء از نظر بدنی است، امّاره بالسّوء است از نظر روحی، از نظر علمی، از نظر تقوایی. بلکه امّاره بودن بالسّوء آن از نظر روحی و عقلی خطرناکتر است. بنابراین نفس انسان و سایر مکلّفین که امّاره بالسّوء است، این آزادیخواه است و صددرصد باید آزاد باشد. از نظر احتیاجات بدنی آزاد و از نظر احتیاجات روحی، عقلی، علمی، فکری، آزاد.
نیروی مقابل نیروی عقل است که از عِقال است، یعنی کنترل. نیروی آزادی، نیروی نفس و نیروی کنترل عقل. ولکن این نیروی کنترلکننده انسان به نام عقل که در قرآن نام آن بسیار برده شده است مطلق نیست، خطاکار است. در کلّیات ثانویه خطاکار است، در جزئیات بیشتر خطاکار است، در کلّّیات اوّلیه که تمام عقلا بما هم عقلا اتّفاق دارند و یا باید اتّفاق داشته باشند، بخش جزئی از مصلحت زندگی مادّی و روحانی انسان است. بنابراین عقل در کنترل کردن نفس امّاره بالسّوء از نظر بدنی و از نظر غیر بدنی در بُعد اوّل آن خطاکار نیست، اگر ابتلای به نفس نباشد. ولکن در بُعد ثانی که کلّیات ثانویه است، خطاکار است. در بُعد ثالث که جزئیات امور عقلی و جسمانی است، خطاکار است. بنابراین عقل که فعّال بسیار قوی در کشور بدن و کشور روح انسان است، بما هو عقل کنترلکننده نفس است و کنترلکننده جهات آزادی خطرناک انسان در کل ابعاد سلب و ایجاب انسان است. این نیازمند به چیزهایی است.
این آیه برای رفع نیاز است، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ». «أَقِمْ» چه چیزی؟ عقل. عقل انسان که تبلوری از تبلورات روح انسان و قلّهای از قلّههای روح انسان است، این عقل مأموریت دارد، «أَقِمْ وَجْهَكَ»، وجه خود را. این وجه قبلاً عرض کردیم باز اشاره میکنیم. در این «وَجْهَكَ»، «کَ» چه کسی است؟ «کَ» روح انسان است. آیا روح انسان وجه دارد؟ وجهی که مواجه است و از نظر ظاهری مواجهٌ به است، چهره ظاهری و صورت ظاهری انسان است. ولکن وجه در قرآن دارای هشت معنا است که اکثر این معانی با این «وَجْهَكَ» تناسب دارد. وجه شیء اوّل شیء است، «آمِنُوا بِالَّذي أُنْزِلَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اكْفُرُوا آخِرَهُ».[6] اوّلِ انسانیتِ انسان در بُعد روح فطرت است، «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها».
هنگامی که خداوند روح را از بدن خلق کرد بر حسب آیه سوره مؤمنون: «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[7] که «خَلْقاً آخَرَ» روح است، روح طبق نصّ این آیه از بدن آفریده شده و طبق نصّ این آیه روح جرمانی است، منتها جرمانی خفیف است، این «خَلْقاً آخَرَ» طبق آیه مؤمنون گرفته شده از بدن است. سلاله و خلاصهای از بدن است که دیروز عرض کردیم از مغز انسان است، از مخ انسان است. حالا، «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، یعنی هنگامی که خداوند فطرت را جدا کرد، یعنی جدا شدن یک کیفیت خاصی است. هنگامی که خداوند روح را از بدن جدا کرد و خلاصهگیری کرد، روح دارای دو بُعد است: یک بُعد روبنا و یک بُعد زیربنا. «فَطَرَ النَّاسَ» که ناسِ روح است، نه ناسِ جسم است، نه ناسِ ظاهر است، ناسِ باطن است و ناسِ روح است که «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها». ناس روح را بر مبنای «وَجْهَك»، بر مبنای فطرت جدا کرد. و این قلّه انسانیت انسان در این آیه مبارکه چند وصف دارد، بلکه اسم ذات هم وصف ذات است.
«وَجْهَك»، «فِطْرَتَ اللَّهِ»، «الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» و «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ». اوصافی دارد که این اوصاف مربوط به کمون ذات است، اوصافی که تا ذات وجود دارد، وجود دارد، وقتی که ذات رفت آن اوصاف هم میروند، چون اوصاف دو قسم هستند: اوصافی است که ملازم با ذات است و تساوی با ذات دارد و توازی با ذات دارد، مادامی که ذات وجود دارد این اوصاف وجود دارد. فطرت اینچنین است. و اوصافی وجود دارد که آمد و رفت میکند، میآید، میرود، کم میشود، زیاد میشود، آن اوصاف مانند علم است، مانند قدرت است، مانند تقوا است، فکر است، شعور است و سایر اوصافی که موازات و ملازمت اندغام و ذاتی با ذات ندارد.
حالا، «فِطْرَتَ اللَّهِ» در این آیه مبارکه که قلّه انسانیت انسان است و عقلهای عاقلان مأموریت دارند که این وجه را اقامه کنند، این اوّلاً «وَجْهَكَ» است. آغاز انسان است، آغاز بنا زیربنا است، آغاز بنا استوانه است، آغازگر و آغاز بنای روح انسان که «أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»، آغاز آن و زیربنای آن فطرت است و روبنای آن عقل است و سایر جهاتی که مربوط به روح انسان است، چه بالفعل چه بالشّأن. آنچه وجود دارد و با روح انسان به عنوان زیربنا وجود یافته است «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» است. مطالبی را قبلاً عرض کردم، تکرار نمیکنم.
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ»، «أَقِمْ»، مأمور عقل است، عقل مأموریت دارد وجه خود را اقامه کند، وجه او کدام است؟ وجوهی در وجه وجود دارد که تمام این وجوه باید اقامه شوند، وجه وجیه اوّل و آخر و وجهی که در مأموریت اقامه «لِلدِّينِ حَنيفاً» متن است، خود فطرت است. یعنی این روبنای روح انسان که عقل است طبق این آیه مأموریت دارد که وجه فطرت را، چهره فطرت را، به تمام معنی الکلمة توجّه دهد «لِلدِّينِ حَنيفاً». دین کدام است؟ «حَنیفاً» کیست؟ احتمالاتی در اینجا وجود دارد که تمام این احتمالات قابل قبول است، مگر بعضی احتمالاتی که تکرار بدون جهت و تکرار بدون افاده باشد.
این قمّه و قلّه احتمالاتی که حتماً از نظر دلالت لفظی و از نظر معنوی مراد است این است که «فَأَقِمْ» عقل، «وَجْهَكَ» چه چیزی را؟ «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ». «أَقِم» متعدّی به یک مفعول است، دومفعولگیر نیست، مفعول آن چیست؟ همین «وَجْهَكَ» است. بنابراین چرا «فِطْرَتَ اللَّهِ» منصوب است؟ منصوب بودن فطرت الله یا از برای عامل مذکور است و یا عامل محدود. اگر عامل مذکوری در کار باشد نوبت به عامل محدود نمیرسد. اینجا عامل مذکور در کار است، عامل مذکور «أَقِم» است. «أَقِم» یک مفعول گرفته و «فِطْرَتَ اللَّهِ» مفعول دوم نمیتواند باشد، بلکه بدل است. بدل هم منصوب به فعل است. بدل منصوب به فعل است، حال منصوب به فعل است، صفت مرفوع یا مجرور یا منصوب به نفس فعل است.
منتها منصوب بودن یا در بُعد مفعولیت است یا در بُعد حالیت است یا در بُعد بدلیت است، اینجا بدل است. بدل از حال مهمتر است، از وصف مهمتر است و اینکه بدل آن است، یعنی به جای او گذاشته میشود، اگر او هم نباشد این هست و اگر هر دو باشند هر دو با هم موازات و مساوات دارند.
– [سؤال]
– حالا عرض میکنم. مثل دین ما که مخلوط است. دین ما که با روایات و این حرفها است و تناقض دارد، خلاف عقل دارد، خلاف علم دارد، غیر حنیف است، دین خدا که حنیف است. ولی دینی که جنیف شده، قاطی دارد، حالا به آن میرسیم. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»، دین حنیف هم باشد، این «وَجْهَكَ» چیست؟ ما عقل را شناختیم که مأمور به اقامه است، «وَجْهَكَ» را میخواهیم بشناسیم، «لِلدِّينِ حَنيفاً» را در جای خود بحث میکنیم. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»، «وَجْهَكَ» کدام است؟ این صورت ظاهر است؟ خیر. «وَجْهَكَ»، «وَجْهَكَ» است، «کَ» مخاطب است، مخاطب عاقل است، وجه عقل. «أَقم أیها العقل وجهک»، وجه خود را، عقل دارای وجه است. عقل دارای وجه است، متن است، زیربنا است، اصل است، قلّه است. ای عقلهای عاقلان، شما وجوه خود را، زیربنای خود را، پایه خود را استوار کنید.
اگر بنا، دیوار و جرز و سقف عاقل باشند، برای حفظ خود دو مأموریت دارند: مأموریت اوّل این است که این پایهها را از گزندها حفظ کنید، مأموریت دوم اینکه خودها را حفظ کنید. حالا، عقل دو مأموریت دارد؛ یک مأموریت حفظ خود است و یک مأموریت حفظ پایه است. اگر فطرت تغییر پیدا کند عقل هم تغییر پیدا میکند. البته فطرت تبدیلپذیر نیست، «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»، ولکن تغییرپذیر هست. «وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ»،[8] نه «لا یبدّلنّ». شیطان میگوید من مکلّفین را امر میکنم که تغییر بدهند، نه تبدیل بدهند، خلق الله را تغییر بدهند و خلق الله همان «فِطْرَتَ اللَّهِ» است، خلق الله همان «وَجْهَكَ» است.
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ»، به حالیت منصوب است، به بدل بودن منصوب است. یعنی «أَقِمْ وَجْهَكَ» «أَقم فطرت الله»، فطرت را اقامه کن. فطرت دارای سه بُعد است: اصل و عمق و زیربنا و پایه و ریشۀ وجود، کنه و کیان روح، فطرت است. بنابراین فطرت همه چیز انسان است، شأن تمامشمول انسان است، امتیاز تمامشمول انسان است. اگر انسان نیروهایی دارد و دشمنانی دارد، باید در این نیروها اصل نیروها را، نیرومندترین نیروها را بسیج کند، به کار ببندد، تا در مقابل دشمن خطرناک بتواند استقامت کند.
حالا، انسان که دارای ابعادی است، بعد جسمی است در پنج قسم، بعد عقلی است در بعد اوّل، بعد عقلی در بعد دوم است که بعد دوم آن فکر است، لبّ است، صدر است، قلب است، فؤاد است، با تمام این مراحل، فعلی و شأنی آن، آن سلاحی که نیرومندترین سلاحها، باقیترین سلاحها، قویترین سلاحها، معصومترین سلاحها و بیخطرترین سلاحها است، آن را «أَقِمْ». چرا؟ برای اینکه ما هم از نظر نیروی نفس امّاره جسمی و غیر جسمیِ درونی و از نظر شیطانهای جن و انس برونی مبتلا هستیم، ابتلای ما بسیار زیاد است، از نظر وفور خطاها و شیطنتها و هوسهای درونی و برونی. بنابراین در مقابل این شیطنتها و ضلالتهای درونی و برونی باید نیرومندترین قوای کنترلکننده و نیرومندترین قوایی که بتواند برخورد کند و جبههگیری کند و مغلوب کند، آنها مغلوب شوند و این مغلوب نشود، این را باید اقامه کرد، «وَجْهَكَ»، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ».
این «وَجْهَكَ»، «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها». این وجه اوّل اقامه است، وجوه دیگری هم دارد. به تفسیر مراجعه کنید، تفصیل دادهام. وجه اوّل، وجه اوّل که هم از نظر ادبی موافق است و هم از نظر معنوی، از نظر احتمالات ادبی در قلّه است و از نظر احتمالات معنوی هم در قلّه است، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً». حالا «حَنيفاً»، این حنافت مربوط به چه کسی است؟ اگر وصفی، اگر حالی، اگر تمییزی برای چند فعل ذکر شد، اگر آخر ذکر شد، مربوط به آخرین است یا مربوط به همه است؟ مربوط به همه است. مقتضای فصاحت، مقتضای بلاغت، مقتضای بیان بودن صددرصد و عدم اعوجاج در کلام این است که اگر وصفی را بعد از چند موصوف ذکر کردند، این وصف برای هر چند موصوف است.
همچنین 1- «أَقِم»، اقامه، 2- «وَجْهَكَ»، 3- «لِلدِّينِ»، 4- «کَ». «أَقِم»، عقل، عقل مأمور به اقامه است. «وَجْهَكَ»، «وَجهَ» مأمور به اقامه، «کَ» مأمور به اقامه، «لِلدِّينِ» مأمور به اقامه. بنابراین این چند چیز را باید اقامه کرد؛ عقل باید اقامه شود، وجه باید اقامه شود که فطرت است، دین باید مُقام باشد، «کَ» باید مُقام باشد. «حَنيفاً»، «حَنيفاً» به همه برمیگردد. یعنی کسی که مأمور به اقامه است باید حنیف باشد، انسان یا با نیروی حنیف با دشمن برخورد میکند یا با نیروی جنیف. حَنَف و جَنَف مقابل یکدیگر هستند. باید دو بُعدی مقابله کرد یا یک بُعدی؟ سلب تنها کافی نیست، ایجاب تنها کافی نیست، بلکه سلب و ایجاب باید با هم توأم باشند تا ایجاد آبادی کند، ایجاد صلاح کند، دشمن را از بین ببرد. در کل ابعاد معرفتی و شرعی و در کل ابعاد هدایتی، سلب و ایجاب قرینه هستند. منتها گاه سلب مقدّم است، گاه ایجاب مقدّم است، گاه هر دو قرین هستند. سلب در بعضی مراحل مقدّم است، در بعضی مراحل ایجاب مقدّم است، در بعضی مراحل با هم قرین هستند.
در اینجا که «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»، حنافت عقل، حنافت فطرت، حنافت دین، این حنافتها تمام حال هستند. «أَقِم حال کونک حنیفاً فی عقلک و روحک»، «وجهک حال کونه حنیفاً»، «للدّین حال کونه حنیفاً». حنافت یعنی اعراض عمّا یخالف الحق، اعراض از باطل که جهت سلبی است حال است از برای «أَقِم»، «وَجهَ»، «کَ»، دین. هم عقل که مأمور به اقامه است باید عمّا یخالف الحق اعراض کند و هم فطرت را باید غبارروبی کرد از آنچه چهره فطرت را گرفته است، هم دین باید غبارروبی شود از آنچه که از غیر دین، داخل دین و مخلوط با دین شده است. کما اینکه در نهجالبلاغه از امیرالمؤمنین (ع) است که «إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ وَ يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالًا فَلَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ لَمْ یَکُنْ لِلْبَاطِلِ حُجَّةٌ وَ لَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ لَمْ یَکُنْ اختِلَافٌ وَ لَكِنْ يُؤْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ فَيَجِيئَانِ مَعاً فَهُنَالِكَ اسْتَحْوَذَ الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ وَ نَجَا الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ الْحُسْنى».[9] حق را که با باطل مخلوط کنند، جهّال حق را باطل میبینند و باطل را حق میبینند، بنابراین برای دریافتن حق لابد است که انسان حنیف باشد، اعراض عمّا یخالف الحق. حقّ و باطل که قاطی هستند، در دین، در وحی، در «کَ»، در اقامه، در هر چیزی، در این سیری که انسان إلی الله و إلی الحق میکند، در این سیر باید مرکوب، راکب، وسیله، همه حنیف باشند، در حال حنافت نه در حال جنافت. در حال حنافت این «إعراض عن الباطل» که حالت سلب باطل است باید مجهّز باشد.
بحثی در حال حنافت، حنافت که حالت ایجابی است که اتّجاه إلی الحق است و جنافت و جنف که حالت سلبی است که دوری از باطل است. در اتّجاه إلی الحق دوری از باطل لازم است یا قبلاً یا بعداً یا موازیاً. قبلاً: قبلاً در توحید، در توحید که کلمه اصلی آن لا إله إلّا الله است، لا إله که جنف است مقدّم است، یعنی تمام إلهها را انکار کردن، جنف است، انکار. انکار آلهه غلط، بلکه کل آلهه، این حالت سلبی است. حالت سلبی در عمق توحید، در اصل توحید مقدم است. اوّل باید تمام الوهیتها را انکار کند، چون الوهیت زیاد شده است. الوهیت خودی، غیری، آسمانی، زمینی و… چون این الوهیتها زیاد شده از بیخ مثل کسانی که… انسان در یک شهری وارد شود، در این شهر یک نفر انسان سالم است بقیه خراب هستند، میگوید: اینها همه خراب هستند الّا فلانی، همه را باید استثناء کرد.
در جرگه اجتماع جهانی که مدّعیان الوهیت و مدّعیان برای الوهیت زیاد هستند و زیاد هستند و زیاد هستند، تعداد آلههها بسیار زیاد شدهاند، باید سلب باشد، لا إله، اصلاً خدایی نیست. خدایی، خالقی، رحیمی، رحمانی، اصلاً نیست، کلّاً نیست، این حالب سلبی است. إِلّا الله، آلهه إلّا الله جنف هستند، الله حنف است، جنف را با لا إله کلّاً نفی میکنیم و حنف را با إلّا الله اثبات میکنیم. این در مرحله اصل توحید است که حالت سلبی مقدّم بر حالت ایجابی است. به عکس، به عکس جایی است که انسان مؤمن شده ولی ممکن است خطا کند، مؤمن است، نماز میخواند، ممکن است خطا کند. نماز میخواند، روزه میگیرد، حج میرود، ولی ممکن است خطا کند. در اینجا به عکس است، در اینجا ایجاب مقدّم بر سلب است، چرا ایجاب مقدّم بر سلب است؟ برای اینکه آدم در راه است. این هم در راه است ولو خطا میکند، اشتباه میکند، ضلالتهایی دارد، ولکن در اصلِ عمق موحّد است، موحّد است شیعی است، موحّد است سنّی است، موحّد است. موحّد است با اشتباهاتی که در موحّدین وجود دارد، او موحّد است.
«وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكينَ»،[10] آیه بعدی: «مُنيبينَ إِلَيْهِ». «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ * مُنيبينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَكُونُوا». «لا تَكُونُوا» بعدی است، «أَقيمُوا الصَّلاةَ» جلو است، چرا؟ چرا «أَقيمُوا الصَّلاةَ» جلو است؟ برای اینکه «أَقِم» تمام شده، «أَقِمْ وَجْهَكَ» تمام شده، با اقامه وحی داخل در گروه موحّدین شدیم. حالا که داخل در گروه موحّدین شدیم «مُنيبينَ إِلَيْهِ»، «مُنيبينَ» نتیجه آیه «أَقِمْ وَجْهَكَ» است. «مُنيبينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ»، باز ایجاب است. «وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ». «مُنيبينَ إِلَيْهِ» یک ایجاب: «إِلَّا الله». یک بُعدِ إلّا الله «مُنيبينَ إِلَيْهِ» است، بعد دوم «وَ اتَّقُوهُ»، بعد سوم «وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ»، إِلّا الله سه بعد است. این دو بُعد إِلّا الله که بعد ایجابی است جلو افتاده، چرا؟ برای اینکه قبلاً با «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» قضیه توحید انجام شده است. بعد از انجام شدن قضیه توحید در هر بُعدی از ابعاد با درجاتی که دارد «مُنيبينَ إِلَيْهِ».
«وَ اتَّقُوهُ وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ»، بعد لا إله، «وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكينَ». […] و الّا کسی که موحّد است، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» را با هر مرتبهای از مراتب انجام داده است، «مُنيبينَ إِلَيْهِ» است، «وَ اتَّقُوهُ» است، «أَقيمُوا الصَّلاةَ» است، این بتپرست نیست. پس «وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكينَ» شرکهای بعد از شرک رسمی است، یعنی ریا نکنید. برای غیر خدا نماز میخوانید، غیر خدا در کار نباشد، انابه إلی الله، انابه غیر الله در کار نباشد، اتّقاء الله، اتّقاء غیر الله در کار نباشد. این بُعد دوم است که در مرحله سلب و ایجاب، ایجاب مقدّم بر سلب است. ولی بُعد سوم هم داریم.
– [سؤال]
– بله، درست هم هست، برای اینکه شرک درکات دارد، یک درک شرک کسانی که بتپرست هستند، یک درک شرک ملحق به بتپرستی است، این الحاق به بتپرستی است، الحاق ریا به بتپرستی است. کما اینکه در بعضی اوقات مثلاً زنا را داخل شرک قرار میدهد، زنا شرک نیست، زنا عملی است که شبیه به شرک است، ملحق به شرک است. اینجا هم همینطور است، «وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكينَ»، نمیگوید «و لا تکونوا مشرکین»، «مِنَ الْمُشْرِكينَ». «مِن» یا «مِن» اصلی است یا «مِن» فرعی است. این «مِن» فرعی است، چرا؟ برای اینکه «مُنيبينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ» طی شده، بعد حالت سلبی.
مرحله سوم. مرحله سوم از سلب لا إله و ایجاب الله مرحله موازات است، یعنی با هم. یعنی سلب و ایجاب باید با هم باشند، نه سلب قبلاً مانند لا إله إلّا الله و نه ایجاب قبلاً مثل اینجا و آیه آخر سوره کهف. «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ»،[11] ایجاب است دیگر، «فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً»، ایجاب است، «وَ لا يُشْرِكْ»، سلب است، ریا است. آیه صریح منحصر به فرد در قرآن درباره ریا این است: «وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ»، عبادت رب میکند، ولکن در عبادت رب کس دیگر را شریک قرار ندهد. این دو آیه و آیاتی که عرض میکنیم، مثلاً آیات «بَشيراً وَ نَذيراً».[12] «بَشيراً وَ نَذيراً» بشیر جهت ایجاب است، نذیر جهت سلب است. آیاتی که بشارت را، مبشّریت را قبل از نذیر بودن ذکر کرده، إلّا الله آن مقدّم بر لا إله است، چرا؟ برای اینکه ایمان محفوظ است. ایمان با هر درجهای از درجات وقتی محفوظ است، بعد دیگر سلب قبل از ایجاب نمیآید، ایجاب قبل از سلب میآید. آنجا که سلب قبل از ایجاب میآید برای اینکه مشرک است، آنجایی که ایجاب قبل از سلب میآید برای اینکه مؤمن است. برای اینکه ایمان او تبلور پیدا کند، تکامل پیدا کند، همانطور که شرک در تکلیف را کنار گذاشت، شرک ریا را هم کنار بگذارد.
مرحله سوم: مرحله سوم موازات و مساوات است، موازات و مساوات بین سلب و ایجاب همین آیه است، چطور؟ «فَأَقِمْ»، درست است «أَقِمْ» اوّلاً امر ایجابی است، ولکن «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»، «أَقِمْ حَنيفاً»، «وَجْهَكَ حَنيفاً»، «لِلدِّينِ حَنيفاً». حال با ذیالحال یکسان هستند یا نه؟ «جاء زیدٌ ضاحکاً»، زید با مجیء یکسان است، اوّل زید بعد مجیء نیست، اوّل مجیء است، بعد زید. یکی ذیالحال است یکی حال است. در اینجا ذیالحال کدام است؟ ذیالحال «أَقِمْ»، اقامه ذیالحال است، وجه ذیالحال است، «کَ» ذیالحال است، دین ذیالحال است، «حَنیفاً» حال است از برای هر چهارتا، مساوات است. در اینجا لا إله مقدّم بر إلّا الله نیست، إلّا الله هم مقدّم بر لا إله نیست، بلکه با هم هستند. یعنی با نیروی سلب و ایجاب، نیروی ایجاب که نیروی محوری و نیروی اصلی است، با حالت نیروی سلبی، یعنی این اقامهای که میکنید، اقامه باید حنیف باشد، چون بعضی اقامهها درست نیست. ممکن است اقامه وجه به غیر صورت حق کند، ممکن است وجه غبارآلود… اگر وجه فطرت وجه غبارآلود باشد، غبار شیطنتها و هوسها و ضلالتها بر چهره درخشان فطرت باشد، اگر این فطرت را بدون حنیف بودن، با همین حالت غبارآلوده اقامه کند، خرابی به بار میآورد. بنابراین «حَنیفاً»، این وجه باید حنیف باشد.
درست است فطرت «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» است، ولکن تغییر دارد. این فطرت انسانی که مشرک شده است، گمراه شده است، ثنوی شده است، ثالوثی شده است، چه شده است، ولکن این وجه فطرت را اگر بخواهید اقامه کنید، «حَنیفاً» اقامه کنید. باید غبارروبی کنید، باید گرد و غبارها و انحرافاتی که بر وجه نورانی و وجیه فطرت است، این غبارها را بردارید. بنابراین غبارروبی در کل ابعاد سیر إلی الله باید باشد، منتها غبارروبی با حالت ایجابی به طور موازات. نه سلب مقدّم مانند لا إله إلّا الله، نه ایجاب مقدّم مانند جای دیگر، در اینجا اصل وجود دارد، اصل فطرت است. همانطور که کسانی که ایمان دارند، ایجاب آنها مقدّم بر سلب است چون ایمان دارند، کسانی که مأمور به اقامه فطرت هستند، اصل فطرت ایمان است، اصل ایمان فطرت است. نوشته اوّل کتاب ایمان و کتاب دین و کتاب حق در بُعد تکوین فطرت است، پس این دین هست.
این دین که هست، این وجه که هست، این وجهی که در عمق ذات ندای توحید میدهد و ندای حق میدهد، این را اقامه کن. برای اینکه اگر این فطرت در حال خموشی و خمودی بماند، منتج نیست. قدرتی که دارید، پولی که دارید، سلامتی دارید، اگر خمود باشد منتج نیست، دزد میبرد و از بین میرود یا همانطور میماند. ولکن این پول را، این قدرت را باید به کار انداخت، سعی کرد تا به نتیجه برسد. همینطور دارا بودن فطرت به تنهایی کافی نیست، دارا بودن عقل به تنهایی کافی نیست، بلکه «فَأَقِمْ وَجْهَكَ»، به پا خیز. «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِِ».[13] بنابراین ما در تمام وجوه به طور مختصر دو مأموریت داریم، وجه عقل، وجه فطرت که بالفعل موجود است. بعد از وجه فطرت و وجه عقل وجه تدبّر، وجه لبّ، وجه صدر، وجه قلب، وجه فؤاد، غبارروبی در تمام وجوه این وجهها باید از نظر سلبی بشود. اقامه، اقامه «لِلدِّينِ حَنيفاً» که بحث بسیار مهمی است، همه آن مهم است، چرا «لِلدِّينِ حَنيفاً» فرمود؟ اشاره کردم، ولیکن تفصیل ندادم.
«أَقِمْ
وَجْهَكَ»، اقامه وجه کن، اقامه توجه به فطرت کن، توجّه فطرت را، دید فطرت را، توجه
دادن فطرت را، «إلی» باید باشد. «إلی الشّمس» یا «للشّمس»؟ اگر انسان چشم باز میکند
و میخواهد خورشید را ببیند، إلی است یا «لِ» است؟ إلی است. حساب دارد. مثلاً «اهْدِنَا
الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ» یا «هَدَيْناهُمَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ»[14]
یا «إهدنا للصّراط المستقیم» یا «إهدنا إلی»، اینها فرق دارد. «إلی» و «لِـ» و
مفعول بلاواسطه، اینها با هم فرق دارند. مثلاً «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي
هِيَ أَقْوَمُ»،[15]
«إلی» نیست. «لِـ» بالاتر از «إلی» است، «لِـ» خصوصیت دارد. یک فرق بین «لِـ» و
«إلی» این است که «إلی» یعنی آن غایت با شما فاصله دارد، با فاصله میبینید، با
فاصله نگریستن تا نگریستن مماس فرق دارد. اگر با فاصله بنگرید، خودِ فاصله…
[1]. روم، آیه 30.
[2]. آلعمران، آیه 138.
[3]. کهف، آیه 1.
[4]. روم، آیه 31.
[5]. هود، آیه 119.
[6]. آلعمران، آیه 72.
[7]. مؤمنون، آیه 14.
[8]. نساء، آیه 119.
[9]. الفرقان فى تفسیر القرآن، ج 2، ص 278؛ نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 88 (با تفاوت).
[10]. روم، آیه 31.
[11]. کهف، آیه 110.
[12]. بقره، آیه 119.
[13]. انشقاق، آیه 6.
[14]. صافات، آیه 118.
[15]. اسراء، آیه 9.