پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر آیت الله‌العظمی دکتر محمد صادقی تهرانی

جستجو

کلمات کلیدی

خلاصه بحث

۱-بیان فرق میان «اقم وجهک للدین» با «اقم وجهک الی الدین» و فرق میان «هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم» با «هذا القرآن یهدی الی التی هی اقوم» ۲-بیان منظور از (اقم – وجهک – الدین – حنیفا) در آیه ی فطرت ۳-اشاره به آیاتی که حول حنافت و جنافت عقل ، لب ، قلب ، صدر و فؤاد است. ۴-شرح یکی از احکام فطرت که حب کمال مطلق است.

جلسه چهارصد و یازدهم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

آیه‌ی فطرت

بررسی احتمالات گوناگون در آیه فطرت

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1]

مأمور به اقامه وجه در کلّ وجوه درونی و برونی انسان عقل است. عقل است که در انسان مکلّف است. عقل است که دارای ادراک است و عقل است که دارای فعّالیت خودی و متوجّه به غیر است که روز گذشته عرض کردیم. «فَأَقِمْ» پس مخاطب در «أَقِمْ» عقول مکلّفین است. پس مخاطب «أَقِمْ» دارای یک وجه است که عقل است. «وَجْهَكَ» دارای چند وجه است که بعضی اولی است، بعضی مادون است، بعضی اوسط است و چون معانی و مصادیق وجه کلاً درست است، در باب جمع الجمع مقام دلالتی و مقام کسی که این کلام از او بارز شده است و نازل شده است، می‌گوییم تمام وجوه مراد است. وجوه ظاهره، وجوه باطنه کلاً «وَجْهَكَ». ولکن اصالت برای وجه فطرت است. اصالت در وجه، وجه فطرت است.

«لِلدِّينِ حَنيفاً»، «لِلدِّينِ حَنيفاً» دین هم دارای ابعاد درونی و ابعاد برونی است. در درون دین فطرت اصل دین است، اجمال دین است، مختصر دین است و بعد از فطرت دینِ عقل است که هم فطرت و هم عقل درونی هستند. و در برون از مکلّفین دین الله و شریعة الله است که دارای مبادی اصلی سه‌گانه و مبادی فرعی است. بنابراین «أَقِمْ» مأمور عقل است. «وَجْهَكَ» کل وجوه است که محور وجوه وجه فطرت است. «لِلدِّينِ حَنيفاً»، دین، دین فطرت است و دین عقل است و دین شریعت است.

بحثی که روز گذشته ناتمام ماند دنبال می‌کنیم، بعد راجع به سایر جهات آیه بحث داریم. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» این وجهی را که عقل مأمور است اقامه بکند، چه وجه فطرت باشد، چه وجه عقل باشد، چه وجوه دیگر درونی باشد و وجوه برونی باشد، چرا «لِلدِّينِ حَنيفاً»؟ «و إلی الدّین حنیفاً» نیست؟ چون اقامه وجه «إلی» فرق دارد با اقامه وجه «لِـ». إلی مسافتی را لازم دارد، توجه کردم به سوی، پس متوجَّهٌ إلیه از متوجِّه فاصله دارد. چون از متوجه فاصله دارد، بنابراین توجه، توجه کاملی نخواهد بود. اگر شما از دور کسی را یا چیزی را ببینید، این دید شما صددرصد نیست. مگر اینکه دید دور را با وسائل نزدیک‌بین نزدیک کنید. با تلسکوپ، اکسپرسکوپ، ذره‌بین، دوربین دورِ دور را با وسائلی نزدیک بکنید.

ولکن وقتی که دید شما یا دید سَر و یا دید سِرّ از دور باشد، خود همین دیدن از دور مطلق نیست، کامل نیست، نقصان دارد. حداقل دو نقصان دارد؛ یک نقصان این است که آنچه را می‌بینید فاصله دارد و فاصلۀ دید، دید را از اطلاق بیرون می‌برد. چه دید سَر باشد و چه دید سِرّ. دوم اینکه در این فاصله ممکن است حجبی باشد، ظلماتی باشد، موانعی باشد. آن‌که را و آنچه را که از دور می‌بینید درست نبینید. پس خروج از اطلاق مبصَر یک خروج مسافتی است، یک خروج مابین المسافتی است. خروج مسافتی است چون از مسافت می‌بینید، دید مطلق و درست نخواهد بود و مابین المسافین است که ممکن است در فاصله ظلماتی، موانعی، حجبی باشد که دید مطلق نباشد. بنابراین «إلی الدّین» با «لِلدِّينِ» فرق دارد. این یک جهت است.

جهت دوم: «الدّین حَنيفاً» دارای سه مصداق است: یک دین خارجی و دو دین درونی. دین خارجی هم اگر «إلی» اقامه بشود باز نقصان دارد. ولکن دین داخلی که «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» عقل مأموریت دارد وجه فطرت را اقامه بکند، وجه فطرت را به فطرت اقامه بکند، مماس هستند. خودش، خودش را. مماس هستند دیگر. اگر خود خوشتن را بنگری «إلی» نیست، «إلی» فاصله دارد. تو از خودت فاصله نداری، برای اینکه دید تو مماس است و همچنین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» اگر عقل وجه عقل را بخواهد اقامه بکند، باز دیدِ مماس هستند، فاصله ندارند. بنابراین از جهات مختلفه‌ای «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» است. اگر دین، دین خارجی است، دو بُعد دارد که دید را از اطلاق بیرون می‌برد و اگر دین، دین داخلی است، آن‌که مأمور به اقامه وجه است، خود او متوجَّهٌ إلیه است. فطرت، فطرت را. عقل، فطرت را. عقل، عقل را. دیدن خود بدون فاصله است. بنابراین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً».

و بالجمله اگر دید انسان، مخصوصاً دید سِرّ دید مماس باشد، دید بدون فاصله باشد، خود آنچه را که باید دید، بدون فاصله و بدون حجاب ببیند، این معرفت، معرفت مطلقه خواهد بود. به این جهت «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ» است، نه «إلی الدّین». کما اینکه «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي‏ هِيَ أَقْوَمُ»[2] نه «إلی التّی» اگر «إلی الّتی أقوم» بود، یعنی هدایت قرآن هدایت از دور است، هدایت مماس نیست. و حال آنکه هدایت قرآن نسبت به مهدیٌّ إلیه، مهدیٌّ له است. چون هدایت مماس است. چون هادیان فرق می‌کنند. اگر هادی مطلق نباشد، ناقص باشد، هدایت آن «إلی» است. گاه طولانی است، گاه نزدیک است، گاه خطا می‌کند، گاه درست. ولکن اگر هادی در هدایت مطلق باشد، صراط مستقیم باشد، انعزال و انفصال و خطایی ضرورت نداشته باشد، این «لِلدِّينِ» است. «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي‏ هِيَ أَقْوَمُ». «للطریقة الّتی هی اقوم» آن طریقه‌ای که از طرایق ربانیه و از طرق ربانیه اقوم است، قائم‌تر است، ماندنی‌تر است، کامل‌تر است، قرآن به طور متّصل، به طور مطلق هدایت می‌کند.

اگر شما به وسیله قرآن هدایت کامل نیافتید، قصور و تقصیر از شما است. قصور و تقصیر از قرآن نیست. قرآن حجت بالغه الهیه است و این حجت بالغه الهیه در ایصال به مطلوب هدایت و در ایصال مهدی صددرصد است و مطلق است و لذا «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي‏»، نه «إلی التّی». «إلی» اعم است از «لِـ» و «لِـ» اخص است از «إلی» که هدایت مماس است در «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي‏ هِيَ أَقْوَمُ» و توجه مماس است در «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً».

این وجه، چه یک وجه باشد که وجه فطرت است، چه اضافه بر وجه فطرت وجوه دیگر باطنی هم باشد و چه اضافه بر وجوه باطنیه فطریه تا فؤاد، وجوه ظاهریه هم باشد. تمام عقل که مأموریت دارد اقامه بکند وجه فطرت را، وجه عقل را، وجه خود را. عقل مأموریت دارد اقامه کند، بلند کند، توجّه دهد، باز کند چشم و ادراک وجه فطرت را، وجه عقل را، تعقّل را، لبّ را، صدر را، قلب را، فؤاد را اقامه بکند. تمام با شرط چیست؟ با شرط حنافت است. و همچنین این وجوه درونی، عقل که مأموریت دارد وجوه خمسه ظاهریه را اقامه بکند، وجه بصر را، وجه لمس را، ذوق را، سمع را و سایر وجوه را، حنیفاً است. اگر عقل مأموریت دارد که شما چشم باز کنید و دین را ببینید، چشم بدون عینک، چشم بدون مانع. اگر عقل مأموریت دارد، وجه سمع را باز کنید، وجه گوش را باز کنید برای شنیدن «الدِّینَ حَنیفاً»، آن گوشی که درست بشنود، حنیف باشد. یعنی گوشی که همه آن شنوایی باشد، نه مانع از شنیدن، نه رادع از شنیدن، نه فاصله شنیدن. لمس، اگر وجه لمس را به ملموسِ حقیقت دین می‌خواهید توجه بدهید، باید بین لامس و ملموس فاصله نباشد، «حَنيفاً» باشد.

وجوه ظاهره انسان که به فرماندهی عقل مأموریت دارد عقل را به دین توجّه بدهد، به دین به جهات ظاهری دین و وصول از جهات ظاهری به جهات باطنی دین، باید «حَنيفاً» باشد. ای عقل، وجوه ظاهره حس را «حَنيفاً». ای عقل، وجه باطن فطرت را «حَنيفاً». چون فطرت غبارپذیر است. ای عقل، وجه باطن عقل را «حَنيفاً». ای عقل، وجه باطن فکر را، باطن لبّ را، باطن صدر را، باطن قلب را، باطن فؤاد را «حَنيفاً». لا اله الّا الله عمقاً به طور موازات و مساوات مرتسم است در اقامه وجه «لِلدِّينِ حَنيفاً».

حالا این اقامه وجه را ما در بُعد اعلی و در بُعد اوجه بحث می‌کنیم، بقیه هم در ضمن مراد است. از نظر تعداد، دوازده وجه ظاهری و باطنی داریم و دین هم سه. 3 ضرب در 12 می‌شود 36. از این 36 تا فقط یکی یا نهایتاً دوتا نمی‌تواند مراد باشد. آن یکی که نمی‌تواند باشد، این است که وجه و دین و فطرت یکی باشند. اگر مراد از وجه و دین فطرت یک حقیقت است، یک موجود است، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ» معنا ندارد. بنابراین این سه‌تا نمی‌شود یکی باشد، ولی این سه‌تا دوتا باشد، سه‌تا باشد و سه‌تا و دوتا در وجوه مختلف دوازده‌گانه و وجوه مختلف دین همه مراد است. بنابراین 35 یا 34 احتمال است. در این 35 یا 34 احتمال که تمام می‌تواند مراد باشد، از قوی و اقوی و ضعیف و اضعف آن وجهی که محوریت دارد، اصالت دارد، دلالتاً، مدلولاً، شرعاً، عقلاً، فکراً این است که وجه، فطرت است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» انسان مأموریت دارد که انسان عقل است، عقل انسان مکلّف است، مأموریت دارد رکود نکند، عقب‌نشینی کند، درجا نزند، جلو برود.

مادامی که عقل انسان به حدّ تکلیف نیست، مأمور به «أَقِم» نیست. ولکن وقتی عقل انسان در حد تکلیف است، این عقل که همه انسان است، این عقل که در بُعد تکلیف است، همه انسان است، درست است فطرت همه انسان است در بُعد قبل التّکلیف و بعد التکلیف. ولکن در بُعد تکلیف عقل همه انسان است. این عقل که همه انسان است، در مثلّثی می‌تواند زندگی کند: یکی اینکه عقل، بی‌عقلی کند، کوتاهی کند، عقب‌گرد کند، ارتجاع کند. عقل نفس شود، عقل شهوت گردد، عقل حیوانیت شود، عقل بی‌عقلی کند، عقل جنون‌آمیز رفتار کند یا قصوراً یا تقصیراً که مقصود قصوراً است. این یک ضلع است، این ضلع مطلوب است. یا عقل در حال درجا باشد؛ نه بخوابد و نه قیام کند. نه عقب برود و نه جلو، این هم غلط است. بُعد سوم را که آیه مبارکه دستور داده: «أَقِمْ» «أقم» یعنی عقل، ای عقل بیدار باش، هشدار باش، هوشیار باش و مشغول غبارروبی باش. غبارهایی که بر چهره خودت، بر چهره فطرت، بر چهره‌های وجوه ظاهری و باطنی است، برطرف بکن «لِلدِّينِ حَنيفاً». محور در «وَجْهَكَ» فطرت است و محور در دین «حَنيفاً» دین خارجی است.

فطرت، دین معصوم درونی است. فطرت حنیفه، فطرت بدون حجاب، فطرت غبارروبی شده و بلاحجاب، دین الله است، توحید الله است، معرفة الله است، معاد الله است، رسالة الله است، اصول دین است، فروع دین است در بُعد اجمال. شرح آن شریعة الله است. در حقیقت دو دین معصوم، ما دو دین معصوم داریم؛ یک دین معصوم داخلی که به شرط حنافت معصوم است که دین فطرت است و یک دین معصوم خارجی که شریعة الله است. مخصوصاً شریعت قرآن، شریعت اسلام. آیا قرآن به جای خود که دین مفصّل است و فطرت به جای خود که دین مجمل است؟ نخیر، باید توأم باشند، باید با هم ادغام بشوند. دین فطرت به طور اجمال گویای درونی دین شریعت است و دین شریعت خارجی به طور تفصیل گویای دین فطرت است. هماهنگی دارند، باید در هم ادغام گردند، باید به یکدیگر توجه کنند.

بنابراین محور احتمالات 34 یا 35گانه در این آیه مبارکه این است که «أقِمْ» عقل، «وَجْهَكَ» فطرت. دین، دین خارجی. یعنی باید عقل فطرت را بدون حجاب حنیفاً، غبارگیری‌شده توجه بدهد صددرصد با کمال دقّت، با کمال تدبّر اوّلاً و تبلور و لبّ و صدر و قلب و فؤاد که درجات اقامه است. اقامه که درجه ندارد. عقل که مأمور است فطرت را اقامه کند، اقامه کند فطرت را در بُعد فطرت. اقامه کند فطرت را در بُعد عقل مأخوذ از فطرت، اقامه کند و اقامه کند و اقامه کند در بُعد فؤاد که بالاترین اقامه‌ها با تدرّج درجات اقامه فطرت است در بُعد فؤاد محمّدی (ص) «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏ * … * وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى‏»[3] و ادنی و پایین‌تر و دسته اوّل و نقطه اولای این اقامه وجه، اقامه وجه در بُعد وجه است، یعنی فطرت را آن‌گونه که هست با ازاله غبارها و با برطرف کردن موانع اقامه کند «لِلدِّينِ حَنيفاً». این اقامه درجات دارد، مراتب دارد. درجه اولی اقامه است بر منبای فطرت و درجه اخری اقامه است بر مبنای فؤاد که تفؤد به نور است که تمام قلب به نور فطری، فکری و به نور لبّی و صدری و قلبی منوّر باشد.

«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» که هم وجه «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» با مواصفات دیگر که قبلاً عرض کردیم و تکرار نمی‌کنیم. ما می‌خواهیم از وجه‌ها غبارروبی بکنیم. غبارروبی از دوازده وجه، این امر عقل است. عقل است که با راحله‌های گوناگون باید لا اله الّا الله را مرتسم بکند. لا اله غبارروبی است، الّا الله وجدان حقیقت است.

این مراتب را بر حسب آیات ما در تفسیر ذکر کردیم. البته در منطق بشری منهای وحی، انسان دارای دو بُعد است: یک بُعد جسمانی و یک بُعد عقلی. عقل، جسم. عقل، جسم. ولکن عمدۀ روح عقل است. روحِ بی‌عقل روح نیست. بنابراین عمدۀ روح انسان عقل است و عمده جسم انسان که خود جسم است. بنابراین دو مطلب را و دو عنوان را و دو بُعد را بشر منهای وحی از برای انسان قائل است. بُعد برونی جسم با حواسش و بعد درونی عقل. اما قرآن اضافه بر این دو بُعد، ابعادی را از برای درون انسان ذکر کرده است. بعد قبل العقل، فطرت. بُعد بَعد العقل تدبّر. بعد از تدبّر لب –همه این‌ها آیات دارد- بعد از لبّ صدر، بعد از صدر قلب، بعد از قلب فؤاد و این مراتب گوناگون درونی انسان یا حنیف است و یا جنیف است. یا متّجه إلی الحق است یا معرض عن الحق است، یا متّجه إلی الباطل است یا معرض عن الباطل است. همه این‌ها در قرآن آیه دارد. آیاتی دارد از برای مراتب درونی انسان که فطرت و عقل و چه و چه و در مقابل نفس امّاره بالسوء.

ما در صفحه 166 الفرقان جزء 21 و 22 این‌طور داریم: «و من حنف النّفس» روح «معرفتها كما هي حسب الطّاقة البشريّة» خودشناسی. پایه اوّل و قدم اوّل خودشناسی است. این خود کیست و چیست. این که می‌گویی من، حس است؟ بدن است؟ حیوانیت است؟ شهوت است که عقل انسان، روح انسانیتِ انسان و سایر مراتب انسان مغفولٌ عنه است؟ بله، نسبت به حیوان‌ها. حیوان‌های انسان‌نما «يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ‏»[4] اگر انسان خود را به عنوان انسانیت بشناسد، «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[5] اما اگر به عنوان حیوانیت و تن و شهوات بدن و شهوت بدن و جنس بدن و خوراک بدن و لباس بدن و همه را بدن بشناسد، از حیوان «أَضَلُّ سَبيلاً» است. بنابراین این حنف نفس و جنف نفس است.

«و من حنف العقل أن يعقل ما يحق عقله».[6] عقل مأموریت دارد اقامه کند. این اقامه‌ای که عقل مأموریت دارد بکند یا عقلی که «انارة العقل مكسوفٌ بطوع الهوى» اگر عقل محجوب و مستور و ظلمت‌گرفته و غبارآلوده بخواهد با حالت غبار، با حالت حجاب وجه فطرت را اقامه بکند غلط می‌کند، اشتباه می‌کند. فطرت هم غبارآلوده خواهد بود، به فطرت هم غبار می‌دهد. اگر فطرت هم بی‌غبار باشد، عقلی که محجوب است بطوع الهوى این شخصی که مأموریت دارد، اگر ناقص است، مأموریت را یا انجام نمی‌دهد یا ناقص انجام می‌دهد.

بنابراین عقل باید حنف داشته باشد «حنیفاً» «أقم حنیفاً» «و من حنف العقل ان يعقل ما يحق عقله: «كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ»[7]» عقل تعّقل‌کننده، عقل تعقّل‌کننده در محور اوّل سیر إلی الله این است که گرد و غبارهای لاعقل را از چهره خود بزداید. پس یک حنفی دارد و یک جنفی دارد. «و من جنفه إلّا يعقل: «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ»[8]» لا عقل لهم نیست، عقل دارند، ولی عقل را به کار نمی‌بندند. به کار بستن عقل در بُعد تقدّم و در بُعد یافتن حق. سوره 3، آیه 131. «أم يصرف عقله في خدمة: الشّيطنات و الحيونات» به جای اینکه عقل آقا باشد، عقل محور باشد، عقل شهوات را محدود بکند، به عکس شود. «وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقى‏ أَ فَلا تَعْقِلُونَ».[9]

از عقل که بگذریم، مرحله صدر. «و من حنف الصّدر انشراحه لتقبّل الحق المعقول: «فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ» عقل تعّقل خود را بر مبنای وجه فطرت می‌کند، بعد به صدر منتقل می‌کند، «فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ» سوره 6 (انعام) آیه 125. «و من جفنه ضيقه: «وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً» أو شرحه بالكفر و هو ضيقه عن الايمان و من حنف القلب وعيه و سلمه «إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ»[10]» قلب، قلب جارحه‌ای نیست. قلب روح است که در قلب جسم است. اندرون روح است که در اندرون جسم و در قلب جسم است. «إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» قلبی که سالم است از غشاوات، از انحرافات، از انقلابات هوی و نفس امّاره بالسوء.

«و من جنفه تقلّبه عن قلب الإنسان إلى قلب حيوان و هو طبعه «كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى‏ كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ»[11]» شخصی که متکبّر جبّار است، قلب دارد، ولی قلب او مقلوب است، قلب انسان نیست. آیات دیگری هم هست. من یک آیه دیگر می‌خوانم. «و من حنف اللب»[12] لب که لبّ عقل است و لبّ صدر است و ؟؟ فکر صحیح است بر مبنای فطرت «ذكره الدائب دون غفلةٍ «وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ»[13]‏ و من جنفه أن يكون لباب الحيوان و الشّيطان، خاوياً عن لبّ الذّكر و الايمان. و من حنف الفؤاد» فؤاد که آخرین مراحل ترقّی و یا تنزّل روح است. ترقی روح تفؤد به نور یقین و تنزّل روح، تفؤد به نار ظلمات و شهوات است. «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏»[14] قلب نیست، عقل نیست، فطرت نیست، فکر نیست، لبّ نیست. رسول الله (ص) این درجات را بر مبنای اقامه وجه طی کرده است «لِلدِّينِ حَنيفاً»، رسیده است به جایی که تمام درون او، تمام قلب او، تمام عقل او، تمام فکر او، تمام نور متجه إلی الحق است.

«و تثبّته بانباء الحق: «وَ كُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ»[15]»[16] «عقلک» نیست. «وَ كُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ» «كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا»[17] و من جنفه» جنف که انحراف است. «و من جنفه تفؤده بنيران الجهالات: «نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ * الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ»[18]».

بنابراین در این سلوک إلی الله که مأمور یگانه تنها فقط عقل است، از وجه فطرت شروع می‌کند، وجه فطرت را «لِلدِّينِ حَنيفاً» اقامه می‌کند. منتها اقامه وجه فطرت «لِلدِّينِ حَنيفاً» که اوجه وجوه معنای وجه است و معنای فطرة الله است، سه بُعدی است. اقامه اوّلی که عقل مأمور است، این است که اوّل خود او حنیف باشد، عقل خالص. عقلی که مخلوط ندارد. دوم: وقتی که می‌خواهد وجه فطرت را اقامه بکند، وجه فطرت را از غشاوات و از ظلمات و تاریکی‌ها خالی بکند. سوم: این اقامه درونی حنیفاً، اوّل عقل خود را، تا بتواند به فطرت سر بزند و وجه فطرت را از غبارها و ظلمات خالی کند. بعد با این دو مرحله اقامه، با این دو مرحله «لِلدِّينِ حَنيفاً»، «لِلدِّينِ حَنيفاً» که شریعة الله است. دین حنیفاً فطرت است، عقل است، شریعة الله است، ولکن در غایت شریعة الله است. اقامه وجه فطرت، اقامه عقل وجه فطرت را، اقامه عقل وجه خود را، اقامه عقل سایر وجوه را برای این است که «لِلدِّينِ حَنيفاً»، به طور مماس با دینِ حنیفاً ارتباط پیدا بکند.

و اما احکام فطرت. این فطرت که اقامه می‌شود، اگر فطرت اقامه نشود، اضطراراً، اختیاراً، توجّهاً، بدون توجّه، مطلبی نیست، ولکن این فطرت در سه بُعد اقامه دارد. یک بُعد، بُعد اختیار قبل الوحی، قبل از اینکه به وسیله وحی به انسان تذکّر داده بشود، اگر انسان سالم خالصی باشد، فطری کار می‌کند. بُعد اختیاری بُعدی است که مشکل است. بُعد اختیاری دوم با توجیه قرآن «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً». بُعد سوم بعد اضطراری است که «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ»[19] آن کسانی که منکر هستند، کافر هستند، معاند هستند، مکذّب هستند و هیچ حاضر نیستند روزنه‌ای از فطرت باز باشد و روزنه‌ای از بین آن‌ها باز بشود، این‌ها در حال اضطرار ناخودآگاه، بدون اختیار قلب آن‌ها به یک نقطه درخشان توجه می‌کند، به یک نقطه درخشانی که نقطه الله باشد و نقطه توحید باشد. بنابراین در سه بُعد از ابعاد قبل الوحی و بعد الوحی، با قبول وحی و بدون قبول وحی، این وجه فطرت دید‌بانی می‌کند و روشن می‌کند.

ما که مأمور هستیم وجه را اقامه کنیم «حَنیفاً» با ازاله غبارها و غشاوات، این فطرت دارای احکامی است. چون فطرت معصوم است، احکام فطرت نیز معصوم هستند. عقل به خودی خود معصوم نیست، احکام آن احیاناً اشتباه می‌کند. حس معصوم نیست، احکام آن احیاناً اشتباه است. سایر درجات روحی و عقلی و نفسی انسان، معصوم نیستند، بنابراین دچار اشتباه هستند و مطلق نیستند. ولکن اگر فطرت با کمک عقل، با کمک حس و غیره در نقش لا اله الّا الله اقامه بشود که سلب جنف‌ها و سلب ظلمات باشد و توجه به حنف‌ها و نورانیت‌ها، در این‌جا است که معصوم است. منتها ما یک عصمت اجمالی داریم و یک عصمت تفصیلی. عصمت اجمالی به فطرت اقامه‌شده «لِلدِّينِ حَنيفاً» مربوط است و عصمت تفصیلی به «الدِّینِ حَنیفاً» مربوط است.

احکامی که فطرت دارد. از احکامی که متفقٌ علیه بین کل مکلّفین است و لا سیّما انسان‌ها، حبّ کمال مطلق است. آیا انسان کمال محدود دوست دارد یا کمال مطلق؟ حبّ کمال مطلق اوّلین نقطه درخشان احکام معصومه عقل در خدایابی و دین‌یابی است که «الدِّینِ حَنیفاً» دلالت هم دارد. «الدِّینِ حَنیفاً» التّوحید. «الدّین حنیفاً» الولایة. «الدّین حنیفاً» الاسلام. توحید و اسلام و ولایت هر سه بر یک مبنا است و بر یک معنا است که توحید الله است و معرفة الله است.

البتّه توحید الله و معرفة الله به توحید به طور اجمال، این نقطه اوّل سلوک الی الله در «أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» است. نقطه بعد معاد است، نقطه بعد رسالت است. نقاط بعد فروع است. ما اصول احکام را از عمق فطرت به طور اجمال استخراج می‌کنیم و فروع احکام را هم از عمق فطرت به طور اجمال استخراج می‌کنیم. اوّلین نقطه و اوّلین قدمی که در این سیر و توجّه وجه فطرت «لِلدِّينِ حَنيفاً» داریم، دین حنیفاً چه می‌گوید؟ می‌گوید: خدا، توحید خدا، صفات خدا، کمالات خدا، عدل خدا، معاد خدا، ارسال رسالات خدا، احکام خدا. تمام آنچه را که در دین حنیفاً به طور تفصیل هست، فطرت با چشم اجمال می‌نگرد. دین «حنیفاً» که مفصّل است با چشم تفصیل به فطرت می‌نگرد و فطرت که اجمال است با چشم اجمال به تفصیل به دین فطرت می‌نگرد. اجمال و تفصیل، کما اینکه قرآن هم همین‌طور است. قرآن دارای دو مرحله است: یک مرحلۀ اجمال است که در لیله قدر بر قلب رسول (ص) نازل شد و یک مرحله تفصیل است. مرحله اجمال دید به سوی مرحله تفصیل دارد. دید اجمالی و مرحله تفصیل دید به مرحله اجمال دارد. هر دو یکی است و دوتا است. در حقیقت یکی است و دوتا است در بُعد اجمال و تفصیل. همچنین دین اسلام و دین حنیفاً که می‌گوییم دین فطری است، یعنی دینی که تخلّف از فطرت ندارد. منتها با اجمال فطرت، دیدِ دین تفصیلی است و با تفصیل دین خارجی و دین شریعت، نظر به فطرت دارد.

یکی از احکام مسلّمه معصومه فطرت عبارت است از حبّ کمال. آیا حبّ کمال مطلق است یا حبّ کمال محدود است، یا به عکس حب نفس است؟ آیا اگر انسان به ذات خود مراجعه بکند، به ذات حنیف خود و به فطرت حنیفه و غبارگیری‌شده خود مراجعه بکند، آیا حبّ نفس دارد یا حبّ کمال محدود دارد یا حبّ کمال لامحدود دارد؟ حبّ کمال لامحدود دارد. حتی از جمله کمال‌هایی که علم است، کسی هم جاهل است، اگر بگوییم جاهل، ناراحت می‌شود. کسی که جاهل است و هیچ چیزی بلد نیست، بگوییم جاهل، بدترین فحش است. بنابراین حبّ کمال در عمق ذوات انسان‌ها خوابیده است، کاری به سایر موجودات نداریم، خود انسان‌ را داریم می‌گوییم. در عمق ذات انسان که وجه فطرت است که عقل مأمور به اقامه است و مأمور به باز کردن دید فطرت است، در عمق حبّ کمال مطلق است.

این کمال مطلق در دو جا بیشتر نمی‌تواند باشد؛ یا در درون است یا در برون. در برون یا برون محسوس است یا برون غیر محسوس. پس مثلّث احتمالات کمال مطلق سه ضلع دارد؛ ضلع اوّل درون. آیا هیچ انسانی ولو منحرف‌ها، فرعون‌ها، نمرودها، هیچ انسانی اگر به درون خود بنگرد، خود را کامل می‌بیند؟ مطلق می‌بیند؟ یا هر قدر هم گمراه باشد، خود را نیازمند می‌بیند. اگر خدا را قبول ندارد، نیاز به دیگران است و اگر خدا را قبول دارد نیازمند به خدا. «يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ»[20] این جوهره ذات انسان است.

جمع این دو مطلب چیست؟ انسان کمال مطلق را دوست دارد. آیا کمال مطلق در خود انسان است بالفعل یا بالشأن یا نیست؟ اگر کمال مطلق در خود انسان بالفعل یا شأناً است […] و اما اگر کمال مطلق را انسان هر چه فکر بکند، هر چه تأمّل بکند، هر چه سعی بکند، نه بالفعل، نه شأناً، در خودِ درونی نمی‌یابد، پس باید سری به برون بزند. پس ضلع اوّل از بین رفت. ضلع اوّل از مثلّث کمال مطلق در وجود خود انسان، در بدن او، در روح او، در قوای درونی او، در قوای برونی او، فعلی او، شأنی او، اگر وجود ندارد که بحث خواهیم کرد، بنابراین باید به برون سر بزند. اگر من در جیب خود پول ندارم چیزی بخرم، باید از دیگری بگیرم یا از گرسنگی بمیرم.

باید به برون سر بزند. برون دو برون است؛ یک برون محسوس عالم است و یک برون غیر محسوس عالم. برون محسوس و محدود عالم هم مانند درون است. اگر من و من‌ها فقیر الذات هستیم و کمال مطلق نیستیم، دیگران نیز چنین هستند. من به شما، شما به من. حیوان به من، من به حیوان، جماد به من، من به جماد. تمام موجودات عالم به طور تناوب و به طور تسلسل و به طور تقابل به هم نیازمند هستند. هیچ موجودی را در عالم محسوس و در عالم مدرک ما نمی‌یابیم و نیافته‌ایم و نخواهیم یافت که کمال مطلق و غنای مطلق باشد، این ضلع دوم.

 ضلع سوم: آیا ضلع سوم هست؟ کمال مطلق، غنای مطلق که ازلیت دارد، که ابدیت دارد، که مطلق است، که قیّوم است، یا خارج از این دو بُعد وجود دارد یا وجود ندارد. اگر خارج از این دو بُعد وجود دارد، خدا است و اگر وجود ندارد فطرت غلط کرده است، فطرت که غلط نمی‌کند. برای اینکه اگر انسان به چیزی علاقه دارد و دنبال آن بگردد و بعد بفهمد که نیست و نخواهد بود، باز علاقه دارد؟ علاقه به چیزی که نمی‌شود و محال است؟ علاقه به چیزی که ناممکن است، علاقه ذاتی به چیزی که محال است، نه. مثلاً انسان دنبال چیزی می‌گردد یا احتمال می‌دهد که باشد، می‌گردد و می‌گردد و می‌گردد تا آن را پیدا بکند. اگر هم پیدا نکند بالاخره احتمال وجود هست. ولکن اگر از چیزی مطمئن است که در این خانه نیست، باز می‌گردد؟ جهالت است. اطمینان صددرصد دارد که در این خانه آن چیزی که می‌خواهد نیست، باز می‌گردد؟ نخیر، نمی‌گردد.

در خانه کل وجود، انسان از نظر عمق فطرت و ذات کمال مطلق می‌خواهد، به دنبال کمال مطلق که می‌گردد و علاقه به کمال مطلق دارد، این مورد علاقه او اگر وجود ندارد حتماً، پس حتماً نباید بگردد. اگر وجود دارد احتمالاً، باز باید بگردد. اگر وجود دارد قطعاً که حتماً باید بگردد. بنابراین در این حبّ کمال مطلق که اصالت دارد، ثبات دارد، قطعیت دارد، پس چرا انسانی که قطع دارد کمال مطلق نه در خود او و نه در موجودیت مانند خود او وجود ندارد، پس چرا باز علاقه دارد؟ مثل حیات. علاقه به زنده بودن، علاقه به زنده بودن برای انسان هست، زنده بودن محدود؟ نخیر و لذا آن مادّیین و کمونیست‌ها و بت‌پرست‌ها هم که بعضی کارها را می‌کنند، می‌گویند برای اینکه نام ما بماند. نام ما بماند یعنی چه؟ نام شما بماند، بعد از مرگ هستید یا نیستید؟ اگر بعد از مرگ نیستید، فایده آن ماندن چیست؟ مثل آجر است. روی آجر چه طلا بگذارند، چه زغال بگذارند، چه کثافت بگذارند، برای آجر چه فرقی می‌کند؟ از نظر بُعد درک مضافات، نه درک ذاتی.

بنابراین اگر انسان بعد از مرگ مات و فات است، مرگ مطلق است، فنای مطلق است، پس نام یعنی چه؟ پس این حبّ بقا باز دلیل است. از احکام فطریه که چند حکم است بحث می‌کنیم، از احکام فطریه که اولیه است، اول و دوم، اول: کمال مطلق، دوم…


[1]. روم، آیه 30.

[2]. اسراء، آیه 9.

[3]. نجم، آیات 11 و 13.

[4]. روم، آیه 7.

[5]. غرر الحكم و درر الكلم، ص 588؛ بحار الأنوار، ج ‏2، ص 32.

[6]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏23، ص 166.

[7]. بقره، آیه 242.

[8]. همان، آیه 171.

[9]. قصص، آیه 60.

[10]. شعراء، آیه 89.

[11]. غافر، آیه 35.

[12]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏23، ص 166.

[13]. بقره، آیه 269.

[14]. نجم، آیه 11.

[15]. هود، آیه 120.

[16]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏23، ص 167.

[17]. فرقان، آیه 32.

[18]. همزه، آیات 6 و 7.

[19]. عنکبوت، آیه 65.

[20]. فاطر، آیه 15.