جلسه چهارصد و پانزدهم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

آیه‌ی فطرت

نکات پایانی درباره آیه فطرت

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ * مُنيبينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكينَ».[1]

این «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» یک وصف ذاتی دارد و چند وصف دیگر. وصف ذاتی آن را از خود فطرت استفاده می‌کنیم که فعلة لهیئةٍ و قبلاً عرض شد. که هیئت خصوصی و ممتازی از خلقت حضرت حق سبحانه و تعالی است. گاه خلقت، خلقت عامّه است با درجاتی و گاه خلقت، خلقت خاصه است با درجاتی. فطرت خلقت عامّه نیست، ولو در درجات عالیه خود. بلکه فطرت، خلقت خاصه است در ممتازترین و عالی‌ترین درجاتی که خداوند در خلقت عقل و روح به انسان عنایت فرموده است. پس فطرت غریزه نیست، عقل نیست، فکر نیست، بلکه فطرت، فطرت است. اسمی است که بیان‌گر وصف ذاتی است که خلقت ممتازی است که در زیربنای عقل انسان است که عقل زیربنای روح انسان است و وجه و جوهر عالی انسانیتِ انسان است، این از نظر وصف ذاتی که از لغت فطرت استفاده می‌شود. اوصاف دیگر که بارها عرض کردم: الله، فطرت، الله، همه مخلوقات، مخلوقات الله هستند ولکن این بُعد دوم از امتیاز فطرت است که خلقت ممتاز عالی مخصوص به الله است. همه خلقت‌ها چه ممتاز و چه غیر ممتاز در درجات خود مخصوص به الله است. این اختصاص فطرت به الله مانند روحی است. این وصف اوّل غیر ذاتی فطرت یا وصف اوّلی که از جمله الله که مضاف علیه است استفاده می‌شود. وصف دوم: «الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»؛ وصف سوم: «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»؛ وصف چهارم: «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»؛ وصف پنجم: «مُنيبينَ إِلَيْهِ»؛ وصف ششم: «وَ اتَّقُوهُ» وصف سلبی: «وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكينَ». سلبیات هفت‌گانه را بر مبنای اتجاه عقل با وجه فطرت به دین حنیف باید برطرف کرد، تا ایجابیات هفت‌گانه درست شود و انسان در درجه هشتم که درِ هشتم بهشت است وارد شود. حالا مطالب تتمّه‌ای که مانده است حضور برادران عرض کنیم، گرچه مستلزم تکرارهایی است.

ما مأموریت داریم در دو کتاب مطالعه عمیق با حالت حنافت بکنیم. کتاب درونی که کتاب ذات و کتاب فطرت و کتاب وجه انسانیتِ انسان است، مطالعه خودی و کتاب «الدِّینِ حَنیفاً» که مطالعه کتاب برونی است. تا ما مطالعه کتاب فطرت را با اقامه عقل و حنافت عقل و حنافت فطرت نکنیم، نمی‌شود توجه بدهیم وجه فطرت را به «دِین حَنیفاً». همان‌طور که تا عقل حنیف نباشد، قیام نمی‌تواند داشته باشد، تا چه رسد مأموریت پیدا کند به اقامه وجه فطرت «لِلدِّينِ حَنيفاً». حنافت در همه مراحل، قیام در همه مراحل، اقامه در همه مراحل. سستی، کج‌روی، عقب‌روی، ارتجاع غلط است، بلکه باید پیش‌روی کرد. «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ»[2] و کدح، سعی، زحمت، تحمّل دشواری‌ها، فکرها، دقّت‌ها، تعقل‌ها، تبلور می‌یابد و وحدت می‌یابد و مرکزیت و محوریت می‌یابد در آنچه این آیه مبارکه به ما امر کرده است «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً».[3]

حالا ما توجّهی با عقل حنیف به وجه فطرت می‌کنیم اوّلاً و توجّهی با عقل حنیف بر مبنای فطرت حنیفه به دین می‌کنیم. دینی که حنیف است و تفصیل آن را دیروز و روزهای قبل عرض کردم. دین حنیف که شریعة الله است، احکامی تفصیلی دارد و فطرت که دین حنیف درونی است، احکامی دارد. و نویسنده هر دو کتاب معصوم، الله است. در ذات ما یعنی در فطرت ما حقایق را به طور اجمال نوشته است که قابل تبدیل نیست، گرچه قابل تغییر است. و همچنین حقایقی را در کتاب شریعت اخیره که قرآن شریف است، نوشته است که «لا تَبْديلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ».[4] کلمات خداوند هرگز قابل تبدیل نیست، مخصوصاً کلمات اخیره کتاب شریعت.

نکته‌ای که باید این‌جا به آن توجّه شود این است که کلمات کتب شریعت قابل نسخ است، الّا کتاب شریعت اخیره. ولکن کلمات کتاب فطرت قابل نسخ نیست. «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» البته شریعت تورات قابل تبدیل به شریعت انجیل در بعضی از احکام است. و هر دو شریعت قابل تبدیل هستند به شریعت قرآن در بعضی از کلمات. ولکن شریعت قرآن قابل تبدیل نیست، بلکه قابل ارتقاء است در یکی، دوتا از احکامی که نسخ شده است. اما کتاب فطرت هرگز تبدیل‌پذیر نیست، بنابراین فعالیت مهم، اقامه وجه عقل حنیف ما در بُعد بسیار سعی و کدح در سلب و در ایجاب است. سلب است که وجه فطرت را حنیف کنیم و ایجاب است که توجّه بدهیم وجه فطرت را «لِلدِّينِ حَنيفاً». پس ما دو قدم باید طی کنیم. دو قدم اصلی در عمل کردن به این آیه مبارکه باید طی کنیم:

قدم اوّل شناخت وجه فطرت و قدم دوم شناخت وجه شریعت. تا قدم سوم برای ما میسور شود که توجّه دادن وجه فطرت به وجه شریعت.

حالا وجه فطرت. مقادیری از احکام معصوم کتاب فطرت را اشارتاً و یا تفصیلاً عرض کردیم، الآن بالجمله عرض می‌کنیم. از جمله احکام فطری انسان با شرایط و مبانی قیام و اقامه عقل با حالت حنافت قیام و حنافت عقل و حنافت فطرت، از جلمه احکام مطلق‌گرایی است. پی مطلق می‌گردند، علاقه به مطلق دارند. پی‌جویی مطلق و علاقه به مطلق که مطلق در کمال است، در علم است، در قدرت است، در حضور است، در ازلیت است، در ابدیت است، در هرگونه کمال که تصوّر می‌شود، فطرت پی مطلق در کمال می‌گردد. و چون این مطلق در کمال دارای سه زاویه است، در دو زاویه آن قطعاً مطلق در کمال وجود ندارد، بنابراین زاویه سوم مطلق در کمال وجود دارد. زاویه اوّل مطلق در کمال زاویه خودی است، در خود هر چه جستجو کنیم نه فعلاً، نه شأناً، نه امکاناً، مطلق در کمال وجود ندارد، هم جغرافی وجود انسانی، هم تاریخ وجود انسانی، نشانگر قطعی و نشانگر مسلّم است که مطلق در خود انسان وجود ندارد. هر چه انسان در ذات خود، صفات ذات خود، کمالات ذات خود، فعّالیت‌ها و مساعی ذات خود، بالفعل و بالشّأن و امکاناً جستجو کند، مطلقی نیست و نخواهد بود و نمی‌تواند در ذات انسان مطلقی وجود داشته باشد، این زوایه اوّل.

زاویه دوم: یافتن مطلق در برون ذات. برون ذات در خلایق البته، نه برون ذات در کل وجودات. برون ذات در عالم خلقت، در عالم ملائکه، جن، انبیاء، حیوانات، نباتات و… حتی در عالم انسان برونی، انسان درونی و انسان برونی که اشرف مخلوقات است، وقتی مطلق را در خود، کمال مطلق را در خود و در غیر خود از انسان‌ها تا چه رسد مادون انسان‌ها نیافت، نه بالفعل، نه شأناً و نه امکاناً، آیا با نیافتن فعلی مطلق در درون و برون خود، با نیافتن شأنی مطلق در درون و برون خود، با نیافتن امکانی مطلق در درون و برون خود، آیا فطرت حب مطلق را از دست می‌دهد؟ نخیر. اگر شما یقین دارید فلان چیز در عالم نیست و نمی‌شود باشد و محال است باشد، آیا علاقه به محال دارید؟ علاقه انسان به موجودِ کامل است، یا بالفعل یا بالشّأن. اما موجودی که انسان علاقه داشته باشد و محال است باشد. اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین که محال است باشد، آیا علاقه به محال برای انسان ممکن است؟ علاقه انسان به محال، محال است، علاقه انسان به ممکن، ممکن است، علاقه انسان به کامل موجود چه در خود و چه در غیر خود فعلیت دارد.

ولکن وقتی ما نظر عمیق به فطرت‌های خود می‌کنیم که ضلع اوّل ممکن نیست و ضلع دوم ممکن نیست، پس حتماً باید ضلع سوم باشد. ضلع سوم که قاعده مثلث کمال مطلق است، حتمیت دارد. زیرا اگر حتمیت نداشته باشد، چرا فطرت انسان، انسان بالفطره حتماً علاقه به کمال مطلق دارد، احتمالاً نیست. اگر احتمالاً خدا وجود داشته باشد، فطرت به ضرس قاطع و حتم علاقه به کمال مطلق ندارد. چون فطرت به طور حتم، بدون کم شدن، با تغیّر احوال، با جستجوها، با کاوش‌ها، با دقّت‌ها، در کل جهان خلقت مطلقی را نمی‌یابد و محال می‌داند مطلقی در عالم خلقت است، ولکن ذره‌ای از علاقه او و پی‌جویی او و تبعیت او و دنبال رفتن او و حبّ او نسبت به کمال مطلق کم نمی‌شود. پس کمال مطلق وجود دارد، این قدم اوّل.

کمال مطلق تعدّد ندارد، چون مطلق در مادّیات متعدّد نیست، تا چه برسد مطلق در غیر مادّیات. مثلاً آب، آب که می‌گوییم، اگر آب بدون هیچ خصوصیتی از خصوصیات در نظر شما باشد، بله، آب دریا، آب نهر، آب شور، آب شیرین، آب مشرق، آب مغرب، آب زمین، آب آسمان، متعدّد است، اما آب که مادّه‌ای از مواد عالم است، این آب را شما تصور کنید، منهای کل خصوصیات، خصوصیات تاریخی، خصوصیات جغرافی، خصوصیات عرض و طول، خصوصیات وزن، خصوصیات رنگ، خصوصیات مزه، تمام خصوصیات را از آب بیرون ببرید و آب مجربد از کل جهات جز آب بودن، می‌تواند تعدّد داشته باشد؟ نخیر. تعدّد، تعدّد مکان لازم دارد، تعدّد زمان لازم دارد، تعدّد صفات لازم دارد. شما زمان را منسلخ کردید، مکان را نیز، خصوصیات را نیز. بنابراین تعدّد و اطلاق در ماء متصور شما، مطلق است. تعدّد در ماء که مطلق است از خصوصیات، تصوّر ندارد، تا چه رسد به ماورا‌ی مادّه. مادّه که مرکب است، که محدود است، که زمان دارد، که مکان دارد، با تجرید این مادّه آب از کل خصوصیات زمانی و مکانی و خودی و غیری، تعدّدپذیر نیست تا چه رسد آن مطلقی که خارج از زمان و مکان است، خارج است از عالم مادّه. آن مطلقی را که فطرت به او گرایش ذاتی دارد، گرایش اصلی دارد و در خود و در جهان خود نمی‌یابد، بنابراین این مطلق باید واحد باشد. پس فطرت انسان هم قائل به خدا است، هم قائل به وحدت خدا است.

سوم: این خدایی که هست، کمال مطلق دارد، وحدت مطلقه دارد، پس عدالت مطلقه، علم مطلق و رحمت مطلقه و حضور مطلقه دارد و می‌بیند ما خلایق او گمراه هستیم و می‌بیند قصوراً یا تقصیراً در اشتباه هستیم، اگر ما را به حال خود واگذارد، با وحی خاص معصوم ممتاز به وسیله معصومین از خلایق خود ما را رهبری نکند، این خدا عادل نیست، یا خائن است، یا قاصر است، یا مقصر است. الوهیت که به معنای کمال مطلق است و نه مطلق کمال، از او سلب می‌شود، این بُعد نبوّت.

بُعد معاد: این خدا که به وحی ما را موظّف به وظایفی می‌کند که این وظایف که خلاص‌کننده ما از نقمات، از لطمات، از صدمات است و رهبری‌کننده ما است به کمالات، نسبت به زشت و زیبای افکار و علوم و اعمال مکلّفین باید جزا دهد. جزا ندادن ظلم است، یا جهل است، یا بُخل است و ما جزای کامل در عالم دنیا نمی‌یابیم، بلکه مسیئین راحت‌تر هستند از محسنین در حیات دنیا. بنابراین بعد الموت به مقتضای عدالت و علم و رحمت الهی باید حسابی و جزایی باشد، این بُعد بعدی.

این چند بُعد را با مطالعه صحیح و دقیق و عمیق از کتاب فطرت به دست می‌آوریم. ثمّ باز مطالعه دیگر در کتاب فطرت می‌کنیم در بُعد بقاء. آیا انسان‌ها حتی انسان‌های مجنون تا چه رسد انسان‌های عاقل و حتی حیوانات، آیا حیوانات حبّ بقاء دارند یا نه؟ انسان‌ها بر مبنای اصل کتاب فطرت –که این کتاب را مطالعه دقیق می‌کنیم- علاقه به بقاء دارند، و حال آنکه همه می‌دانند مرگ گریبانگیر آن‌ها می‌شود. همه انسان‌ها –راجع انسان‌ها صحبت می‌کنیم– همه انسان‌ها می‌دانند که مرگ دیر یا زود گریبانگیر آن‌ها می‌شود. برای اینکه قاطع به مرگ هستند، علاقه متنیِ فطریِ ذاتیِ همگانیِ همیشگی به حیات ابدی بروند. یا حیات ابدی مثل ابدیت الله یا حیات ابدی بیشتر و خیلی بیشتر از حیات دنیا. یعنی پنجاه سال و صد سال و دویست سال اکتفا نمی‌کند، مدّت بسیار بسیار بسیار مدیدی و حتی اگر اهل جهنّم باشد، مدّت آن محدود است، اما مدّت زیادتر از مدّت حیات دنیا است و اگر اهل نجات و اهل بهشت باشد، ابدیتی که ذاتاً از برای خدا است، از برای خودش با افاضه رب‌العالمین در جنّت قائل است.

سؤالاتی در علاقه به ابدیت حیات است و آن این است که اگر انسان علاقه دارد که بعد الموت هم زنده باشد، پس چرا بعضی‌ها خود را می‌کشند؟ چرا انتحار می‌کنند؟ کسانی که خود را انتحار می‌کنند، حتی عاقل است، حتی عالم است، در اثر صدمه‌ای که در زندگی و فشار شدیدی که در زندگی دیده است خود را می‌کشد و از بین می‌برد، اگر علاقه به حیات دارد، پس چرا؟

جواب: جواب این است که این هم بر مبنای علاقه به حیات است. منتها چه حیاتی می‌خواهد؟ حیات راحت آسوده‌ می‌خواهد و لذا دوران امر بین زندگی توسری خوردن، اذیت شدن و ناراحتی دیدن و… یا مرگ که این آزارهای زندگی تکلیفی را ندارد، مرگ را بر این زندگی ترجیح می‌دهد. پس مرگ بر مطلق زندگی ترجیح ندارد، مرگ به عنوان منهای این آزارها که موجب انتحار شده است، این مرگ بر زندگی تقدم دارد. در بُعد دیگر و در بُعد عمیق‌تر، انسان نسبت به حیات بعد الموت از سه حال خارج نیست. کما اینکه نسبت به مطلق‌گرایی از سه حال خارج نیست، انسان از نظر علاقه فطری و حُب فطری، نسبت به حیات بعد الموت از سه حال خارج نیست. یا ایمان به حیات بعد الموت دارد که معلوم است، یا احتمال حیات بعد الموت می‌دهد، یا یقین به عدم حیات بعد الموت دارد. از این سه حال خارج نیست.

انسان‌ها با عقاید و افکار و مذاهب و روش‌های مختلف فکری و عقلی، در تقسیمی حاصل از این سه حال خارج نیستند. یا اطمینان به حیات بعد الموت دارد فطرتاً و شرعاً که متشرّع است، یا فطرتاً ولو متشرّع نباشد. یا احتمال حیات بعد الموت و بقاء حیات به چهره دیگری می‌دهد. یا فرض کنید یقین دارد چنانکه بعضی‌ها ادعا می‌کنند، با صد و یک دلیل اثبات می‌کنیم خدا نیست، البته دروغ است، ولی فرض می‌کنیم. اگر با ادلّه‌ای و براهینی که این‌ها نزد خود خیال می‌کنند، مطمئن است و یقین دارد که حیات بعد الموتی نیست، این اوّلاً و ثانیاً. اوّلاً چطور انسان می‌تواند یقین کند که حیات بعد الموت نیست؟ مگر احاطه به حیات بعد الموت دارد؟ انسان هر که باشد و هر قدر عالم باشد، احاطه به حیات تکلیف خود ندارد، تا چه رسد احاطه به حیات بعد الموت داشته باشد، ولکن فرض می‌کنیم. فرض می‌کنیم بر فرض محال، یقین داشته باشد که حیات بعد الموتی نیست، آیا در علاقه او به حیات بعد الموت نقصانی حاصل می‌شود؟ نخیر. خود این مادیین که منکر خدا و وحی و نبوت و قیامت و حیات بعد الموت هستند، آیا علاقه آن‌ها به بقاء حیات قطع می‌شود، در صورتی که قطع داشته باشند حیات بعد الموت نیست؟ نخیر. مثلاً می‌گوید می‌خواهم نام من بماند، می‌گوید فلان کمونیست که منکر خدا است، چرا در جنگ شرکت کرد و کشته شد؟ برای اینکه نام او بماند. نام چگونه بماند؟ نام بدون صاحب نام که معنا ندارد. نام برای بالا بردن صاحب نام است، اگر بعد از مرگ اصلاً حیاتی نیست و مات و فات است و موت مطلقه است، نام یعنی چه؟ مسخره است. هیچ دیوانه‌ای چنین فکر نمی‌کند که نام من بماند، بعد از اینکه من اصلاً نیستم. اصلاً اگر شما باشید شعورٌ مّایی، حیاتٌ مّایی، فکرٌ مّایی بعد از مرگ داشته باشید و نام شما به نیکی بر سر زبان‌ها باشد، خوشحال می‌شوید. مثل اینکه انسان در خانه نشسته است، خوشحال می‌شود که گروهی از او تقلید می‌کنند مثلاً، اما اگر مرگ فات و مات است و هرگز حیات و ادراکی نیست، چه استفاده‌ای برای شما خواهد بود که نام شما بعد از مرگ باشد؟ البته نام قبل از مرگ درست است. قبل از مرگ، انیشتین‌ها، گالیله‌ها و… علمای حق یا باطل، قبل از مرگ نام آن‌ها باشد، حظ می‌کند، چون زنده است ادراک دارد، حظ می‌برد که نام او هست. اما اگر بعد الموت اصلاً حیاتی وجود ندارد، پس چه کسی حظ می‌برد؟ شما در زمانی که زنده هستید، حظ می‌برید که نام شما در عالم زنده بودن باشد، اما در زمانی که مرده‌اید و حیاتی بعد از موت نیست و ادراکی نیست، چه کسی حظ می‌برد؟ بنابراین این کشف از چه می‌کند؟ حب اینکه نام من بر سر زبان‌ها بماند، از من تعریف کنند، تجلیل کنند، تعظیم کنند، بعد الموت کشف واقعی و ذاتی و فطری و حقیقی می‌کند از اینکه در عمق ذات انسان‌ها علاقه به استمرار حیات دارند. علاقه به استمرار حیات نقش است در کتاب فطرت، کما اینکه نقش است در کتاب شریعت. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» هم به وجه فطرت نظر کنیم، وجود خدا، توحید، نبوّت و معاد را می‌یابیم. حیات بعد الموت را و وجود مطلق کامل را و نبوّت را می‌یابیم، به طور اجمال و به طور تفصیل در کتاب شریعت که قرآن است مراجعه می‌کنیم، تمام این مواردی که در کتاب فطرت بلاتبدیل مذکور است به طور اجمال، در کتاب شریعت به صورت تفصیل مذکور است.

ما انسان‌ها که دارای فطرت خودآگاه و برون‌آگاه هستیم، ما مسلمان‌ها که دارای دو آگاهی هستیم و دو کتاب فطرت داریم، کتاب فطرت درون و کتاب معصوم داریم، کتاب معصوم که فطرت درونی است و کتاب معصوم برونی که شریعت قرآن است، ما خود را مقابل چه می‌بینیم و مقابل چه کسی می‌بینیم؟ مقابل خدایی که هست، واحد است، کامل مطلق است، علم مطلق است، عدل مطلق است، قدرت بر انتقام مطلق است، قدرت مطلقه است و حضور مطلقه، حضور مطلق و لا سیما حضور مطلق. روی حضور مطلق که حضور عالمِ منعم مقتدر کامل منتقم است، تکیه بر حضور مطلق می‌کنیم.

اگر حضور مطلق نباشد، احترام آن لازم است. اگر دشمن شما در حضور شما باشد، بشنود آنچه را می‌گویید و ببیند آنچه را عمل می‌کنید و بداند آنچه را انجام می‌دهید. اگر دشمن شما باشد، ملاحظه این دشمن را تا اندازه‌ای می‌کنید تا چه رسد دوست باشد، دوست‌تر باشد. فقط حضور، ولو آن شخص حاضر دشمن شما باشد، حالا دشمن شما نباشد، دشمن نیست. عالم نیست، مقتدر نیست، کامل نیست، منعم نیست و نیست و نیست… صرف حضور موجودی که شما را می‌بیند، صدای شما را می‌شنود و شما را می‌فهمد، صرف حضور او موجب بهتر است یا نه؟ بله. حتی عکس. انسان حتی حاضر نیست که در مقابل عکس پدرش لخت و برهنه شود، البته خیال است، در مقابل عکس پدرش که عکس چیزی نمی‌فهمد، فقط حضور صورت لاشعور لافهم لاعلم پدر است، حاضر نیست. اگر پدر حاضر باشد، اگر پدر، برادر، خواهر، کس انسان که نامحرم است، حاضر باشد، حاضر نیست در مقابل او برهنه شود، حاضر نیست بر خلاف میل او و برخلاف رضایت او عملی را انجام دهد، لفظی را بگوید، کاری را کند. فقط صرف حضور، تا چه رسد به این حضور اضافه کنیم. یا حضور مطلقِ حضور است، یا حضورِ مطلق است. اگر مطلقِ حضور است، حاضر است در نظر، حاضر است در بصر. حاضر در بصیرت نیست، علم به فکر شما، علم شما، نیت شما، قصد شما، اراده شما ندارد، پس نیمه حضور است. حضور نسبت به باطن شما ندارد، شما در باطن هر کاری می‌خواهید بکنید، هر فکری، هر علمی، هر تصمیمی، هر قصدی، ضد یا موافق، ولکن حضور برونی دارد، این حضور برونیِ احساسی سمعی بصری مقتضی احترام است.

اما اگر این حضور مطلق بود، نه مطلق حضور، یعنی این شخص که حاضر است، ولو کامل نیست، این شخص که حاضر است، حضور دارد در کل ابعاد وجودی من‌ها. به درون من، به برون من، به فکر من، به گذشته من، به فعلیه من، به آینده‌ام، اطلاع دارد، ولی کامل نیست، منتقم نیست، کامل نیست، مقتدر نیست. ولکن حضور دارد نسبت به کل آنچه نسبت به من است از نظر درون و برون، در این‌جا احترام قوی‌تر خواهد شد. یعنی فکر هم بر خلاف آن نخواهم کرد، تصمیم، فکر، اراده، خیال، اگر گذشته‌ای است، از گذشته پشیمان خواهم بود. اگر بالفعل است، بالفعل بر خلاف او فکر نخواهم کرد، اگر در آینده است، جلوی آینده را خواهم گرفت، در مثلّث زمان، چون در مثلّث زمان حضور دارد. در مثلّث زمان این شخص حضور دارد ولو کامل نیست، مقتدر نیست، منتقم نیست، منعم نیست، نیست و نیست. ولکن فقط هستِ حضور دارد، هستِ حضور مطلق، احترام او لازم است؟ الزم است.

سوم: این شخصی که من در محضر او هستم، و او حاضر است در کل ابعاد زندگی من، منعم هم هست، از جمله خود من نعمت او هستم. فکر من، علم من، خیال من، بدن من، روح من، عقل من، همه چیز من نعمت او است. نعمت‌های درونی و نعمت‌های برونی همه از اوست، این بر احترام او اضافه می‌کند یا نه.

-‌ [سؤال]

-‌ شاید از روی جهل است، گاهی ممکن است از روی عقل باشد، از روی علم باشد، این مرحله سوم. پس مرحله اوّل حضور از نظر نقشی که در کتاب دارم از نظر صورت غیر این نقش است. مرحله اوّل حضور، حضور صوری است، مرحله دوم، حضور به باطن و ظاهر است، مرحله سوم حضور در مقتضای زمان است، مرحله چهارم حضور منعم است. این شخصی که در این مراحل سه‌گانه حاضر است، منعم است، نه منعمات که شما کسی هستید و او کسی است و نعمتی می‌دهد، نخیر. خود شما نعمت او هستید، شما را خلق کرده است، همه چیز در درون و برون به شما بدون استحقاق، بدون مطالبه، بدون اینکه باشی، بدون اینکه طلب داشته باشی، این منعم بوجهٍ مطلق، منعم است. گاه منعم است و به شما مزد می‌دهد، استحقاق داری، مطالبه می‌کنی. گاه نخیر، منعم است، وجود شما را قبل از بودن شما، منعم است در وجود شما نسبت به پستان مادر شما، منعم قبل است و منعم فعلی است. کسی که در مرتبه چهارم به شما منعم است، احترام او واجب‌تر است. اضافه، مقتدر، مقتدر بر شما است. اضافه بر این مراحل چهارگانه و خصوصیات چهارگانه در بُعد حضور مقتدر است، قدرت دارد. مرحله پنجم منتقم است و قدرت بر انتقام دارد. مرحله ششم کامل است در کل ابعاد. آیا احترام و احترام و احترام و احترام، در این‌جا مدغم لازم است یا نیست؟ اگر فقط در یک بُعد حضور دارد، احترام او واجب است، تا چه رسد در دو بُعد، سه بُعد، کامل است، حاضر است، کامل است، عالم است، منتقم است، منعم است و… در کل مراحل، در کل مراحل محبوبیت، محبوب شما است، چون محبوبیت درجات دارد، کم، زیاد، زیادتر، کل حُب. کل حُبّ انسان بر مبنای فطرت، کل علاقه او، کل اتجاه او، بر مبنای مطالعه کتاب فطرت و بر مبنای مطالعه کتاب شریعت، کل حب او مربوط به آن شخص است که حاضر است و ناظر است، عالم کلاً محضر خدا است و ما در حضور حق هستیم. حقّی که در کتاب فطرت او را پیدا کردیم و حقّی که در کتاب شریعت آن را یافتیم.

یار نزدیک‌تر از من به من است                وین عجب‌تر که من از وی دورم

یکی از برادران که طبعاً معصوم نبود، چون چهارده معصوم داریم. چهل، پنجاه سال پیش در مدرسه مروی تهران با او ملاقات داشتم و آشنایی داشتم، گفتم شما چه می‌کنید؟ فهمید من چه می‌گویم. گفت: در محضر حق چه می‌توانم بکنم؟ عصمت است، عصمت بشری. گاه عصمت، گاه بشری است که تقصیرها را جلوگیری می‌کند و گاه عصمت فوقی، عصمت الهی است که جلوگیری از قصور می‌کند. این حب الله، حضور او، علم او، قدرت او، إنعام او، نعمت او، کمال او و… این حبّ هر قدر بالاتر برود، هر قدر شعور به اینکه در محضر حق هستیم بیشتر باشد، تا شعور فراگیر شود، تا تمام‌گیر گردد. درون من، برون من، عقل من، فکر من، فطرت من، لبّ من، صدر من، قلب من، فؤاد من، همه فؤاد شوند. به تمام وجود محب باشد، او به تمام وجود محبوب باشد. به تمام وجود محضر باشد، او به تمام وجود حاضر باشد، در آن صورت، امکان خطا اصلاً نیست. امکان خطا بالاختیار نیست. بالاضطرار مطلب دیگری است. این عصمت بشری است، یعنی تا آن‌جایی که من می‌توانم و می‌دانم و می‌فهمم و امکان هست، برخلاف رضای حق، برخلاف اراده حق، برخلاف امر حق عمل نکنم، فکر نکنم، کمک نکنم. علم من، نیت من، فکر من، عمل من، اراده من، همه چیز من، برون و درون من، تمام عصمت بشری خواهد بود که زمینه است از برای عصمت ربانیه.

بنابراین در هول مطّلع، هول مطّلع کجا است؟ هول یعنی ترس. در عالم دنیا ما ترس عمیقی نداریم، ما هر کسی باشد. بله، معصومین در بُعد بشری و در بُعد الهی معلوم هستند، دائم التقوی هستند، دائم الخوف عن الله هستند، دائم الخشیة هستند. خوشا آنان که دائم در نماز هستند، دائم الاتصال هستند، چون دائم الحضور هستند و دائم العلم هستند در خواب، در بیداری، در ناراحتی، در راحتی، در فقر، در غناء، در هر مرحله‌ای از مراحل به یک نقطه توجّه دارند.

در هول مطلع، هول مطّلع آن‌جایی است که ما یک پا در عالم تکلیف داریم و یک پا در عالم برزخ داریم. هم عالم تکلیف را می‌بینیم و هم عالم برزخ را. یوم کشف غطاء هم هست «لَقَدْ كُنْتَ في‏ غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ»[5] حجاب‌ها برطرف می‌شود، خواهی، نخواهی؛ نورانیت‌ها جلوه می‌کند، حقایقی که در کتاب فطرت دیدیم با کم و زیاد آن و در کتاب شریعت دیدیم با کم و زیاد آن، تمام جلوه می‌کنند. حق به حقانیت خود جلوه می‌کند از برای روح انسان، خود را در محضر مماس بدون حجاب علمی با حق می‌بینیم. حق از ما سؤال کند: آیا من حاضر نبودم؟ شما نسبت به هر حاضری احترام قائل بودید، نسبت به من نه؟ کامل نبودم، نسبت به هر کاملی علاقه داشتید، نسبت به من نه؟ مقتدر نبودم؟ منعم نبودم؟ تمام صفات کمالی که موجب حبّ است و حبّ بی‌نهایت است و حب بی‌کران است، در من نبود یا بود؟ اگر نبود که خیلی‌ها کافر از دنیا می‌رفتند، در درکات مختلف آن. و اگر هم بود پس چرا هر حاضری را احترام کردید جز مرا، هر مقتدری را جز مرا، هر منعمی را جز مرا؟ منعمی که وجود او از من است، با نعمت من، با لطف من، با محبّت من، در حضور من، با خود که نعمت من است، با ادراکات خود که همه نعمت من است، عصیان کردی. این هول مطّلع است که انسان غرق خجالت می‌شود. در روایت دارد تا کمر در عرق خجلت انسان فرو می‌رود. در هول مطّلع که انسان در عالم تکلیف مطّلع نیست، در عالم تکلیف تقصیراً مطلّع نیست، قصوراً که معفو است، اطلاع کامل حاص می‌شود. آن‌جا انسان می‌فهمد که چه کرده است، چقدر گناه کرده است، چقدر تعسیر کرده است، و فی کلمةٍ واحدة خدا از ما در هول مطّلع سؤال کند: چرا همه کس را بر من مقدم داشتی؟ چرا احترام هر محبوبی برای تو از من بیشتر بود؟ چرا احترام هر محترم و نامحترمی بر من بیشتر بود؟ جواب چیست؟ مگر مغفرت حق […] در زمینه امکان. تا ممکن است خود را با زمینه مغفرت، زمینه شفاعت، زمینه بخشش و الّا کسانی که کار آن‌ها در متن خراب است، در علم خراب است، در فکر خراب است، در عقیده خراب است، در اراده خراب است، در مشیت خراب است، در عمل خراب است، خراب اندر خراب است «مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا»[6] را انجام نداده‌اند. آن مقداری که می‌توانستیم در آیه فطرت بحث کردیم، اگر زنده ماندیم از فردا آیه اعراف «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلی»[7] که هماهنگ با آیه فطرت است در معنای فطرت و احکام فطرت.

«وَ السَّلَامُ‏ عَلَيْكُمْ‏ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ».

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».


[1]. روم، آیات 30 و 31.

[2]. انشقاق، آیه 6.

[3]. روم، آیه 30.

[4]. یونس، آیه 64.

[5]. ق، آیه 22.

[6]. «تُوبُوا إِلَى رَبِّكُمْ قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا»: بحار الأنوار، ج ‏6، ص 19.

[7]. اعراف، آیه 172.