جلسه چهارصد و بیستم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

آیه‌ی ذریة (معروف به آیه‌ی ذر)

تفسیر ذریه در آیۀ ذر

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذَا غَافِلِينَ * أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ»[1] سیر بسیار عمیقی را دیروز در این آیه در جهات محوری و اصلی آیه کردیم که فقط امروز اشاره می­کنیم و تتمه مطالب را حضور برادران عرض می‌کنیم. نکته اوّلی که عرض شد «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ» اخذ چه اخذی است؟ اخذ خلقتی نیست، برای اینکه مأخوذ موجود بوده است، «أَخَذَ عَنْها» هم نیست که خداوند فطرت را از نفس و روح و عقل انسان جدا کند، بعد مسائله کند.

  • این فطرت چه جایگاهی دارد؟ جای آن کجاست؟
  • جایش در مغز است، کما اینکه جای عقل در مغز است.
  • در این سلسله‌ای که فطرت و عقل و روح و صدر و فؤاد قلب و… جای فطرت کجاست؟
  • اولین جا است.
  • یعنی قبل از عقل است؟
  • بله، قبل از عقل است، خلقش قبل از عقل است، فطریتش قبل از عقل است، عصمت دارد، تضعیف‌پذیر نیست که عرض کردیم.

اخذ، اخذِ سوم است. أخذ هم بیان حال است و هم أخذ سوم است. یعنی فطرت که قبلاً خلق شده بود و بعداً صاحب فطرت عقل‌رس شد و مکلف شد، فطرت و عقل موجود هستند. أخذی که راجع به فطرت محوراً و راجع به عقل در بُعد حاشیه شد، أخذ معاینه بود. فطرت عقل را و عقل فطرت را دید. و از این دید تعبیر به أخذ شده است. پس أخذ تکوین مرحله اخیر است بین فطرت و عقل.

«مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» ذریه دیروز عرض کردیم که به چهار مصداق در قرآن شریف اطلاق شده است. سه مصداق را عرض کردیم و مصداق چهارم را عرض نکردیم. مثلاً راجع به نوح (ع) که «وَ جَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْبَاقِينَ»[2] ذریه اولاد نوح نیستند، خود نوح نیست، فرزندان نوح نیستند. معانی سه­گانه­ای که دیروز عرض کردیم از برای ذریه، در اینجا مراد نیست، ذریة الایمان است، و ذریة الایمان هم آیاتی دارد که از جمله آیات صریحه روشنش همین است: «وَ جَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْبَاقِينَ» از «هُمُ الْبَاقِينَ» استفاده می‌کنیم که کسانی که در کشتی نوح قرار گرفته­اند و از طوفان جهان‌شمول نجات پیدا کردند، فقط ذریه نوح بودند. آیا «مَا آمَنَ مَعَهُ إِلاَّ قَلِيلٌ»[3] این هفتاد نفر یا بیشتر، تمام فرزندان نوح بودند؟ نخیر، خیلی کم از آن­ها فرزندان نوح بودند. حتی بعضی از فرزندان نوح غرق شدند. او از ذریه نسب بود، غرق شد، ولکن کسانی که از هفتاد نفر، اکثراً ذریه ایمان بودند، غرق نشدند. این چهار بُعد در ذریه.

– [سؤال]

– «حَمَلْنَا ذُرِّيَّتَهُمْ» غیر از فرزندان نوح است.

– اگر ذریه را به این معنا بکنیم، همان معنا را…

– خیر، عرض کردم «وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنَا ذُرِّيَّتَهُمْ»[4] در اینجا اضافه شیء به نفس است.

در ذریه، یا اضافه شیء به نفس است، یا اضافه جزء به کل است مثل اینجا، یا اضافه جسمانی نیست، بلکه اضافه روحانی است که «وَ جَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْبَاقِينَ» ذریه نوح، نه از صلب نوح بودند، البته از صلب نوح هم چند نفر اولادش بودند، دو، سه نفر، ولکن بقیه هفتاد نفر ذریة­النسب نبوده­اند، بلکه ذریة­الإیمان و ذریة­الحسب بودند.

حالا، در اینجا از چهار معنا «مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» اینجا ذریةالروح است، ذریةالروح که مفصل و مکرر عرض کردیم که فطرت است. روح انسان دارای سه بُعد است: یک بُعد عام روح انسانی به عنوان انسان، و یک بُعد خاص عقل انسانی و یک بُعد أخص فطرت انسانی.

مأخوذ فطرت است و مأخوذٌمنه روح انسانی با عقل است. بنابراین اضافه جزء است به کل «مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ». نکته دیگری که اینجاست این است که «ذریاتهم» نفرمود. این حساب دارد. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ» بنی‌آدم جمع است. «ظهور» جمع است، «هُم» جمع است، «هُم» در «ذُرِّيَّتَهُمْ» جمع است. و «أَشْهَدَهُمْ» جمع است، «عَلَى أَنْفُسِهِمْ» جمع است، «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» جمع است، «قَالُوا» جمع است، «شَهِدْنَا» جمع است، «أَنْ تَقُولُوا» جمع است، «أَوْ تَقُولُوا» همه جمع هستند.

تمام جمع هستند، بنابراین این ذریه‌ای که از جمع گرفته شده، باید ذریات باشد نه ذریه، چرا ذریه است؟ حسابش چیست؟ حساب این است که خداوند می­خواهد در جهات مختلف، تصریح و تفهیم و اشاره کند که از هر یک هر یک به جای خود و زمان خود و مکان خود ذریه­اش را گرفتیم. نه اینکه از کمر آدم همه ذریات را بیرون آوردیم. و نه اینکه همه ذریات را، یعنی همه ذوات را بعد از خلق یکجا، همه فطرت­ها را بعد از خلق یکجا گرفتیم، این درست نیست. بلکه فطرت هر کسی را شخصاً، هر کس متولد شد و دارای فطرت است و بعداً دارای عقل شد، بعد از دارای عقل شدن، این أخذ فطرت در بُعد تقارن و معاینه و حجیت و استشهاد قرار گرفت. بنابراین «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» نه ذریاتهم، بلکه «ذُرِّيَّتَهُمْ». «هُم» جمع است. ولکن ذریه جمع از جمع یکجا أخذ نشده است، بلکه ذریه جمع، هر فردی به حساب خودش، و این شاهد دیگری است از شواهدی که عرض کردیم که هر انسانی بعد از خلقش، بعد از خلق فطرتش، بعد از خلق عقلش، این اخذ و معاینه قرار گرفته است.

«وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ» أشهدهم لأنفسهم نیست، فی أنفسهم نیست، أنفسهم نیست، «عَلَى أَنْفُسِهِمْ» است، حساب دارد. اگر «أشهدهم أنفسهم» بود؛ یعنی ارواح این انسان­ها از خودشان غافل بودند، روح غافل از خودش نیست. «أشهدهم لأنفسهم» لام از برای نفع است، آیا این اشهاد به نفع انسان است؟ به سود انسان؟ نخیر، «عَلَى أَنْفُسِهِمْ» تکلیف است، «أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ» یعنی از باب بیانگری تکلیفی که انسان در بُعد فطرت بر مبنای عقل و عقل بر مبنای فطرت دارد. پس «أَشْهَدَهُم أنفسهم» نیست، لأنفسهم نیست، فی أنفسهم نیست، بأنفسهم نیست، «عَلَى أَنْفُسِهِمْ» أنفس چیست؟ اینجا سه بُعد در کار هست.

«أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ» أنفسهم دارای سه بُعد است، أنفس دارای سه بُعد است. أنفس انسان بما هو انسان البته. أنفس انسان بما هو نبات جسمانی خیر، شعور ندارد، أنفس انسان بما هو احساس حیوانی ندارد، شعور انسانی. أنفس انسان بما هو روح انسانی، این أنفس انسان، این نکته خیلی عمیق که دیروز عرض کردم، این انفس انسان، بما هی أنفس روح انسانی در سه بُعد اشهاد شده است:

بُعد کلی روح انسانی به عنوان انسان، بُعد دوم عقل انسانی، بُعد سوم فطرت انسانی. ولکن در این میانه حالت محوری و مرکزی معاینه و مأخوذ و احتجاج چه بوده است؟ فطرت بوده است، اگر احتجاج بر انسان است به حساب فطرت است، اگر احتجاج به حساب روح انسان به عنوان انسان است، به‌علاوه فطرت است. اگر احتجاج بر عقل انسان، به عنوان انسان است، به حساب فطرت است. درست است، احتجاج بر فطرت هم به حساب فطرت است.

پس سه احتجاج است. احتجاج بر فطرت، به عنوان خود فطرت است، آن منهای عقل نمی­شود، با عقل است. احتجاج بر عقل به عنوان فطرت است و احتجاج بر نفس انسانیِ انسان بما هو انسان بُعد عمقی­اش فطرت است، بُعد وسیله‌ای و واسطه­ای آن عقل است.

أنفسهم مثلث نفس انسانی را شامل است. درست است أنفَسِ أنفُسِ انسانیت فطرت است در بُعد اول، بعد عقل است، بعد روح انسانی است، اما این احتجاج، احتجاج سه‌بر است، احتجاج مثلث است، یک بَر نفس انسان، فطرت انسان بر خود انسان، ولی با دیدگاه عقل، بُعد دوم: عقل انسان بر مبنای فطرت، بُعد سوم: نفس انسانیِ انسان بر مبنای فطرت و عقل. پس محاجه­ای در زوایای مثلثه انسانیتِ نفس انسان و روح انسان بما هو انسان شده است.

«وَ أَشْهَدَهُمْ» أشهدهم إحضار است از غیبت به حالت حضور. نفس انسان غائب از عقل است، عقل انسان غائب از فطرت، فطرت غائب از عقل، فطرت غائب از نفس انسان، فطرت النفس غائب از دیگری، این غیبوبت­ها که این­ها جدا جدا خلق شده­اند، ولکن تغافل دارند، غیبت دارند «أَشْهَدَهُمْ» این غیبت را از بین بردن و دید فطرت را به سوی عقل و دید عقل را به سوی فطرت و دید نفس انسانی را به سوی عقل و فطرت، این سه چشم را باز کرد. بنابراین ما در درون محکوم به سه حجت هستیم و مخصوصاً حجت فطرت بر مبنای عقل.

«وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» چرا «قال» نفرمود؟ مثلاً راجع به ارض «فَقَالَ لَهَا وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً»[5] در این آیه «قال» فرمود، چرا در اینجا «قال» نفرمود؟ برای اینکه «قال» در آنجا معلوم است لفظ نیست، واضح است لفظ نیست؛ چون خدا با زمین حرف نزده است. زمین هم صحبت نکرده است. نه خدا با زمین حرف می­زند که قابل مخاطبه وحی نیست و نه زمین جواب لغوی و جواب قولی می­دهد که قابل مقابله قولی نیست، بنابراین «قال» است. ولی در اینجا قال نفرمود؛ برای اینکه در اینجا قول لفظی در کار نیست.

  • [سؤال]
  • فعل است دیگر.

حالا در اینجا «وَ أَشْهَدَهُمْ» إشهاد کرد «عَلَى أَنْفُسِهِمْ»، برای چه؟ اینکه إشهاد در زوایای مختلف است، إحضار کرد نفس را برای فطرت، فطرت را برای نفس، عقل را برای هر دو، إشهاد سه‌گانه کرد برای چه؟ برای احتجاج. حاصل احتجاج بیان واقعیت احتجاج که از زمان آغاز عقل تا موت انسان وجود دارد، چیست؟ «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ» قال نیست. بلکه حال است، بلکه زمینه است. زمینه این سؤال بعد از این جریانات در انسان هست، زمینه­ «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» تنها در موقع خلق فطرت نیست، زمینه «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» در موقع خلق عقل اگر فطرت نباشد، نیست. زمینه «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» در موقع خلق فطرت قبلاً و خلق عقل بعداً بدون معاینه، بدون محاضره، بدون دید طرفینی نیست. که «أَشْهَدَهُمْ». وقتی «أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ» زمینه­ حاصل شد که «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ».

هر کسی سؤال کند از انسان مکلف، آیا خداوند هست؟ با این سه نظر، مخصوصاً نظر عمقی فطرت «قَالُوا بَلَى». پس هم «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ» لفظی را در کار ندارد از خدا و هم «قَالُوا بَلَى» جواب لفظی ندارد، بلکه این بیان حال است. أخذ بیان حال تکوینی است. فطرت در آیه فطرت، بیان حال تکوین فطرت است. أنفسهم بیان حال عقل است، چون تا عقل نیامده است که انسان مکلف نیست، مؤاخَذ نیست، معاینه­ای نیست، مشاهده‌ای نیست.

«أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى» این احتجاج و حجت برای چیست؟ چون مادامی که در درون عمیق انسان، درون لا تبدّل و لا ینعزل، حجت بارعه واقعیه صددرصدِ معصومه الهیه نباشد، نمی­شود با انسان احتجاج کرد. احتجاج با در درصد نمی­شود. اگر شما ظن به یک مطلبی دارید، احتجاج علیه شما نمی‌شود کرد، ظن است. بنابراین باید حجت، حجت بالغه باشد تا احتجاج له و علیه بشود. «قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ فَلَوْ شَاءَ لَهَدَاكُمْ أَجْمَعِينَ»[6] و این حجت بالغه الهیه، آغازش حجت درون است که حجت فطرت است و تفصیلش حجت کتاب الله است که هر کتابی از کتب الهی است، مخصوصاً قرآن که کتاب اخیر است.

بنابراین این حجت که تکمیل شد، حجت معصومه لا یتبدل الهیه در نفس ذات انسان در بُعد تکلیف وقتی ثابت شد، برای چه؟ برای دو جهت است، ولی یک جهت گذاشته، یک جهت مثبت است و یک جهت منفی.

جهت مثبت برای اینکه مکلفان حجت درونی از برای پذیرش توحید داشته باشند. حجت ظاهری که دارند، ولکن حجت سلبی، کسانی که مشرک مرده­اند یا منکر خدا یا مشرک مردند حجت علیه آن­ها باشد. این ذکر شده است، اولی ذکر نشده است، ولی هر دو هست. این فطرتی که حجت معصومه لا تتبدل الهیه است، در انسان خلق شده است دارای دو جهت است: یک جهت اثباتی که مُثبِتین و مُثبَتین و موحدین دارند. و اگر فطرت نبود یا نداشتند یا به طریق ضعیف داشتند. اگر حجت معصومه داخلی نبود مثل قبلی­ها، مانند انسان­های قبلی که حجت ضعیف درونی داشتند، ولکن عصیان کردند، ولکن حجت قوی درونی انسان که فطرت است دارای دو بُعد است: یک بُعد توحید است ایجاباً، یک بُعد توحید است سلباً. اینجا توحید سلبی را که إشراک باشد می­فرماید: «أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هٰذَا غَافِلِينَ» این یک بُعدش، بُعد درونی «أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ».

حالا، اگر فطرتی در کار نبود، و با عقل انسان وظایف شرعی خود را مانند بودنِ فطرت انجام می­داد «أَنْ تَقُولُوا» معنا داشت؟ «أَنْ تَقُولُوا» در بُعد سلب است، در بعد ایجاب نیست. اگر همگان در بُعد ایجاب قرار می‌گرفتند بدون فطرت، فطرت لازم بود؟ لزوم ضروریِ فطرت از نظر چیست؟ از برای اینکه حجت بر سلب است. کسانی که مشرک می­میرند حجت در دو بُعد علیه آن­ها باشد. برای این جهت فطرت قرار داد. ببینید یک مرتبه قرار فطرت است، یک مرتبه معاینه فطرت، قرار فطرت، خلق فطرت، معاینه فطرت، احتجاج فطرت، دو رکن دارد، ولکن رکن سلبی را خداوند در اینجا ذکر کرده است «أَنْ تَقُولُوا»، نمی­گوید «أن تُوَحِّدوا».

ما فطرت را قرار دادیم و محاجه کردیم و احتجاج کردیم، دو بار احتجاج است: یکی موحد شدن، یکی اگر موحد نبودید، حجت برای آن­ها باشد. ولکن دومی ذکر شده است. اولی ذکر نشده است. به دو حساب؛ یک حساب این است که اگر چنانچه فطرت را خداوند خلق نمی­کرد و کسی مشرک نبود، خلق نکردن فطرت اشکال نداشت، ولکن حالا که فطرت را خلق کرده، احتجاج له داریم و احتجاج علیه. احتجاج له برای کسانی است که موحد هستند که سؤال از آن­ها نمی­شود، احتجاج علیه مربوط به مشرکین است که «أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ» إلی آخر.

مطلب دیگر که عرض کردم و بعد اشاره می­کنم این است که ما حجج فی سبیل الله در درون و در برون متعدد داریم، حجج فی سبیل الشیطان در درون و در برون متعدد داریم. فرق بین این­ها چیست؟ حجج فی سبیل الله در درون و برون قوی است، مستدل است، با براهین قاطعه است اولاً، و ثانیاً تبدل­پذیر نیست، ولکن حجج إلی الشیطان در درون که نفس امّاره است، که هوی است، که هوس است، که شهوت است، که حیوانیت است، و در برون که شیاطین جن و انس هستند، این­ها اولاً یتبدل هستند، قابل تحدید هستند، قابل تبدل هستند، مأمور به تبدلشان هستیم.

و ثانیاً شیطان که رأس الزاویه کل حجج شیطانیه است، شیطان دلیل قوی ندارد، دلیل منطقی ندارد «وَ قَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ مَا كَانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي»[7] فقط دعوت بوده است.

دعوت شیطان به ضمیمه دلیل نبوده است، به ضمیمه ارائه شهوت و حیوانیت و عمل بالسوء بوده است، ولکن حجج الهیه که درونی­اش عقل و فطرت است و برونی­اش آیات بینات الهیه، و آیات رسالات است، آیات بینات الهی که کل خلائق هستند و آیات رسالات، با حجج رسالات، دو آیه محکم قوی لا یتبدل که با حججش در کار است.

بنابراین انسان در هر حالی، انسان مشرک محدود است، نمی­تواند بگوید تا آنجا که یادم می­آید آباء من مشرک بوده­اند، کتاب­هایشان، نوشته­هایشان، افکارشان، تربیت‌شان شرکی بوده، نخیر. حجت درونی چطور؟ هم حجت درونی است و هم حجت برونی.

«أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ» ما فرزندانی بودیم که از خود حول و قوه مستقلی نداشتیم، چون از خود حول و قوه مستقل نداشتیم و تحت تربیت پدران و اجداد مشرک بودیم، بنابراین ما معذوریم. نخیر، خدا فطرت برای شما قرار داد. إشهاد کرد. این حجت درونی فطرت را اگر تمام مشرک عالم مشرک بشوند، نمی­توانند از بین ببرند. حجت درونی فطرت ثابت است و حجت برونی که آیات رسالات باشد، از آیت بودن و از دلیل بودن و حجت بودن، تمام شیاطین جن و انس نمی­توانند از بین ببرند.

مطلب اخیری که باید در اینجا عرض کنیم این است که خداوند در این دو آیه فطرت و در آیات اخذ احتجاج می­کند بر مبنای عقل متوجه به فطرت و فطرت متوجهٌ­الیهای به عقل. استدلال و توجیه منطق بشری نیست، فلسفه بشری، منطق بشری، عرفان بشری که معصوم نیستند. حجت باید معصوم باشد. منطق بشری که در ده صفحه کتاب من یادداشت کرده­ام 66 تناقض دارد. به اعتراف خود علمای منطق، اساتید منطق، حداقل طبق کلمه الله، 66 تناقض در منطق بشری هست. این منطقی که انسان را از خطا نجات می­دهد، آیا معصوم می­کند از خطا؟ اگر منطق، منطق بشری است که حداقل مبتلای به 66 تناقض است، چطور منطقی که در آن 66 تناقض است انسان را نگه می‌دارد؟

یا علم بشری، فلسفه بشری، عرفان بشری، منطق بشری، عقل منهای فطرت بشری چطور می­تواند انسان را نگهبان باشد؟ نگهبان درونی انسان فطرت است بر مبنای تعقل و تکلیف و مبنای برونی کتاب الله است.

بنابراین ما حجتی جز این سه حجت یا دو حجت نداریم. حجت درونی فطرت و حجت برونی کتاب الله. منتها عقل با دستی از فطرت می­گیرد و با دستی از کتاب الله. با دستی به طور اجمال، شریعتِ توحید را از فطرت می­گیرد و به طور تفصیل شریعتِ توحید را از کتاب الله می­گیرد. دیگر ورای این­ها حجج معصومه وجود ندارد، بلکه عقل منهای فطرت انسان، علم انسان بما هو انسان، فلسفه انسان، عرفان انسان، منطق انسان، چون معصوم نیستند و مطلق نیستند، باید تطبیق شوند بر مبنای فطرت عقلی و عقل فطری اولاً به طور اجمال و ثانیاً بر مبنای کتاب الله. پس کتاب الله هو الأصل الأصیل و غیر فصیل.

– در منطق 66 اختلاف در نظر است، نه تناقض.

  • تناقض به این معناست که اگر منطق بشری، منطقِ معصوم است، کدام یک از این منطق­ها است؟ منطق ارسطو است، منطق کیست؟ بنابراین تناقض، یعنی وقتی تضاد است در مبنای منطقی، بنابراین رجوع به منطق نمی­شود کرد. مثلاً در اقوال فقهاء تضاد است، اگر در اقوال فقهاء در نماز جمعه پنج قول هست و تضاد است، به کدام باید مراجعه کنیم؟ باید اجتهاد کنیم. یا از کسی تقلید بکنیم که بر مبنای کتاب الله فتوا می‌‌دهد.

بنابراین این علمی که در آن تضاد است بین رؤسای منطقیین، ما نمی­توانیم به ارسطو و این و آن مراجعه کنیم. بلکه منطق معصوم، منطق قرآن است که منطق انبیاء است، منطق وحی است، منطق فطرت است در بُعد اجمالی، منطق عقل است در بُعد…

حالا، نظر به روایات.

  • [سؤال]
  • فطرت هم نظر به احکام اصلی دارد، هم نظر به احکام فرعی دارد.

اما روایات، روایاتی که در این باب هست دو دسته­اند: یک دسته روایاتی که از صدر اسلام جعل شده و تا کنون هم أحیاناً مورد نظر است، روایات شیعی، روایات سنی به طور مفصل، که عالمی بوده است به نام عالم ذرّ، و در عالم ذرّ، قبل از خلقت انسان و انسان­ها و قبل از خلقت آدم و بنی‌آدم، مسائله­ای در کار بوده که این روایات، هم از نظر منطق آیه، هم از نظر منطق عقل، در ابعاد گوناگون قابل پذیرش نیست.

و روایات دسته دومی است که بر مبنای آیه است و خود آیه بیانگر صدق آن­ها است که «صَنَعَ مِنْهُمْ مَا اكْتَفَى بِهِ»[8] از انسان چیزی ساخت که کفایت می­شود. انسان قبل از خلقش؟ از انسان قبل از خلقش چیزی ساخت؟ از انسان که ساخت، بدنش را ساخت، روحش را ساخت، عقلش را ساخت، چیزی ساخت «مَا اكْتَفَى بِهِ». «مَا اكْتَفَى بِهِ» بدن نیست، روح نیست، عقل نیست، چون هیچ کدام مطلق نیستند. «مَا اكْتَفَى بِهِ» فطرت هستند. و در بعضی روایات تصریح شده است که مراد از آنچه را خداوند أخذ کرده است از ذریه‌ای که من ظهور گرفته، مراد فطرت است.

بنابراین این آیه با آیه فطرت تلاحق دارند در بیان یک مطلب. با اینکه جهات مختلفی در آن آیه است که در این آیه نیست و جهات مختلفی در این آیه هست که در آن آیه نیست، ولکن تلاحق دارند در اصل فطرت.

حالا، روایاتی که در این باب هست، ما در متن نوشتیم، در صفحه 19 جلد 12: «و ترى بعد أن «ذريتهم» مأخوذة من ظهر آدم كما تقول رواية؟ و هي تطارد نص الآية: «مِنْ بَنِي آدَمَ- مِنْ ظُهُورِهِمْ- ذُرِّيَّتَهُمْ»»[9] إلی آخر. در حدود ده جا آیه صریحاً مخالف است با این رأی که قبل از خلق انسان بروحه و جسمه این اخذ بوده است.

روایاتش: «في الكافي». این «الکافی» که «كَافٍ لِشِيعَتِنَا» جعل شده، آنقدر حرف­های عجیب دارد –البته کم، نه زیاد- که با تمام موازین مخالف است، چطور آقایان می­فرمایند «كَافٍ لِشِيعَتِنَا»؟ از امام زمان نقل شده «الْکَافِی كَافٍ لِشِيعَتِنَا» این دروغ است، بلکه نهج البلاغه که اکفای از کافی است، از من لا یحضره است، از استبصار است، در نهج البلاغه هم البته درصد خیلی کمی است، درصد خیلی کم مطالبی است که قابل تصدیق نیست.

«فى الكافى باسناده عن زرارة عن أبى جعفر» اگر زراره این حرف را زده است که متأسفیم، ظاهراً جعل شده است، چون همان­طور که متن جعل می­شود، سند هم جعل می­شود، اگر کسی بخواهد یک متن جعلی دروغی را به خورد مسلمان­ها بدهد، کسانی را مسلمان­ها آن­ها را قبول دارند و آن­ها را کرّ می­دانند و آن‌ها را صحیح القول می‌دانند، آن‌ها را می‌آورد، عن زراره عن فلان عن امام صادق که مطلب چنین است. پس بنابراین هم متن جعل می­شود هم سند. مادامی که سند صحیح درست جعل نشود متن قابل قبول نیست. متن در صورتی قابل قبول نوع است که سند جعلی باشد.

سند که صحیح باشد، درست باشد، چنین باشد، چنان باشد، دیگر نوعاً آقایان به متن توجه نمی­کنند، می­گویند تعبّداً. «في الكافي باسناده عن زرارة عن أبي جعفر الباقر (عليه السلام) قال: سألته عن قول اللّه» زراره سائل است و امام محمد باقر (ع) مسئول. «سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ» دو تهمت است، هم تهمت به زراره است، هم تهمت به امام باقر. «سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ» قال: اخرج من ظهر آدم ذريته». قرآن می­گوید: «مِنْ بَنِي آدَمَ»، شما می­گویید من ظهر آدم؟ پس بنی زیاد است؟

«اخرج من ظهر آدم ذريته إلى يوم القيامة» اولاً خود آدم هم مشمول است چنانکه عرض کردیم با دلیل، و دلیل دوم را هم الآن عرض می­کنیم. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» خود آدم هم مراد است. آدم و بنیه. به چه دلیل؟ به دلیل آیه فطرت «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا»[10] آدم ناس است یا خیر؟ منتها ناس، ناسِ اخیر است، ناس، ناس­های قبل نیست به دلیل آیه ذریه، این «مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» «مِنْ بَنِي آدَمَ» این آدم، آدم اسم علم است برای آدم اخیر.

بنابراین آیه ذریه تصدیق می­کند که این اخذ و این مسائله و این بیان حجت قویه فطریه مربوط است به نسل اخیر. حالا، آیا مربوط است به نسل اخیر، فقط فرزندان این آدم است؟ یا آدم هم مشمول است؟ دیروز عرض کردیم که آدم مشمول است به یک دلیل و دلیل دوم: دلیل دوم آیه فطرت است که «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا نه «فطر بنی آدم»، ناس، اگر دلیل آیه ذریه نبود، می‌گفتیم همه ناس­ها، همه نسل‌ها، ولی ناس اخیر. ناس اخیر، فقط فرزندان آدم هستند؟ آدم که ناس اول است مشمول این ناس نیست؟

بنابراین این از آدم و ذریه­اش، از ظهر آدم و از ظهر ذریه­اش که میلیاردها فرد انسان هستند الی یوم القیامة، از همه گرفته شده است.

«قال: اخرج من ظهر آدم ذريته الى يوم القيامة فخرجوا كالذر» به آن کسی که این روایت را علیه زراره و علیه امام باقر جعل کرده است، می‌گوییم: تو لغت هم بلد نیستی، عرب نیستی اصلاً. برای اینکه «ذرّ» مورچه است، آیا از ظهر آدم، که ذریه را خارج کرد، ذریه را خارج کرد یا ذرّ خارج کرد؟ آدم خارج کرد یا مورچه خارج کرد؟ مورچه خودت هستی، آن‌که جعل کرده خودش است. «فخرجوا ذریةً» بگو، اقلاً به لفظ آیه نگاه کن که لفظ آیه ذریه دارد، بگو ذریه. «فخرجوا کالذر فعرّفهم و أراهم نفسه» به این مورچه­ها خودش را شناساند، حالا اگر ذریه بود و آدم هم بود، آدم قبل از خلقت آدم است؟ خاک قبل از خاک شدن خاک است؟ انسان قبل از خلق شدن انسان است؟

فرض کنید انسان خلقی قبل از خلق شدنش بوده است. ولی باید یادش باشد یا نه؟ وقتی یک نفر یادش نیست، خداوند چه احتجاجی بکند؟ خداوند که می‌فرماید: «أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ» أن تقولوا فلان، این احتجاج است، احتجاج به مطلبی که اگر هم واقعاً بوده است بر فرض محال، یک نفر هم نمی­تواند یادش باشد. مثل استادی که مطلب غامضی را به شاگردان می­گوید و می­داند یا نمی­فهمند یا اگر بفهمند آناً یادشان می­رود. می­تواند احتجاج کند؟ چه احتجاج کردنی است؟

«فعرفهم و أراهم نفسه و لولا ذلك» اگر این نبود «لم يعرف أحد ربه» همه­اش دروغ است. «و رواه مثله في التوحيد». محمد بن علی بن بابویه قمی (رض) با جلالش با عظمتش، با محدّث بودنش، این روایت را توجه‌نکرده نقل کرده است «عن عمر بن أذينة عنه (ع) و مثله في غوالي اللئالي و قال (ع) أخذ اللّه الميثاق من ظهر آدم بنعمان يعني عرفة» آدم که به عرفه رفته بود، رفته بود برای حج، آنجا از کمر آدم این ذرّها را، این مورچه­ها را خدا بیرون آورد که احتجاج کند.

  • می‌گوید کالذر، نمی‌گوید خود ذر.
  • می‌دانم کالذر است، کالمورچه. چرا ذریه نفرمود؟ مگر آدم اصلش، صلبش، فرعش مانند به مورچه است؟ مورچه نیست. روی چه حسابی؟
  • – [سؤال]
  • کوچک‌تر از مورچه هم داریم آخر.

«و قال (ع) أخذ اللّه الميثاق من ظهر آدم بنعمان يعني عرفة فاخرج من صلبه كل ذرية ذرأها» این‌جا شد ذریه، ذر شد ذریه. مثل اینکه ذر و ذریه یکی است. «كل ذرية ذرأها فنثرهم بين يديه كالنور» این مورچه­ها را که خدا از کمر آدم بیرون آورد […] «ثم كلمهم و تلا «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى أقول: هذا التفسير خلاف نص الآية فهو مدسوس على الإمام (ع)! و أخرج ما في معناه». خب این شیعه و اما سنی‌ها.

اینجا توافق شیعه و سنی در روایات جعلی است. «و أخرج ما في معناه في الدر المنثور» جلد سوم، صفحه 143 «عن جماعة عن مسلم بن يسار و الجهني أنّ عمر بن الخطاب» این روایت از عمر است، آن زراره‌ای بود، این‌جا جعل از عمر است که عمر هم حق ندارد این حرف را بزند.

«أنّ عمر بن الخطاب سئل عن هذه الآية «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ» فقال: سمعت» این‌جا تهمت شروع می‌شود. «فقال: سمعت رسول اللّه (ص) سئل عنها فقال: إن اللّه خلق آدم ثم مسح ظهره بيمينه» حالا یمین را معنا می­کنیم. «فاستخرج منه ذرية» باز ذریه گفت. آن‌جا ذر بود، این‌جا ذریه. «فقال خلقت هؤلاء للجنة» این ذریه­هایی که خداوند از کمر آدم بیرون آورد، یک قسمتی را گفت: «خلقت هؤلاء للجنة و بعمل أهل الجنة يعملون» اینکه جبر است. «ثم مسح ظهره فاستخرج منه ذرية فقال خلقت هؤلاء للنار و يعمل أهل النار يعملون».

  • این روایت در بحار هم هست.

– یادم نیست.

«فقال الرجل يا رسول اللّه (ص) ففيما العمل» اگر عده خاصی را خدا برای جنت خلق کرده است، عمل نمی­خواهد. اگر برای جنت خلق کرده که شرط ندارد. اگر عده خاصی را برای نار خلق کرده است، بنابراین آن هم همین­طور. «فقال: إن اللّه إذا خلق العبد للجنة» بدتر شد «استعمله بعمل أهل الجنة» گروهی را که خدا برای جنت خلق کرده است، مجبور می­کند که کار جنت بکنند، اجبار است. «حتى يموت على عملٍ من أعمال أهل الجنة فيدخله اللّه الجنة و إذا خلق العبد للنار استعمله بعمل أهل النار» خدا گروهی را به جهنم می‌برد، در عمل آن‌ها را جهنمی می‌کند که هم از نظر عمل اجباراً جهنمی می‌شوند و هم…

 «حتى يموت على عمل من أعمال أهل النار فيدخله اللّه النار. أقول: و هو إضافةً إلى مخالفة الآية في أخذ الذرية مخالفة للضرورة حيث يصرّح بالجبر في عمل أهل الجنة و أهل النار».

«و فيه ما يوافق الآية» البته روایات موافق آیه کم است؛ چون کسانی که اهل فهم قرآن و مراجعه صحیح به قرآن باشند، در طول تاریخ قرآن کم هستند، و لذا حرف­های مخالفین بیشتر نقل شده است، حرف­هایی که با روایات و با جعلیات زیاد مأنوسند زیادتر نقل شده، ولی حرف‌های این­ها کم است. «و فيه ما يوافق الآية في أخذ الذرية من ظهر بني آدم».

در صفحه 143 در المنثور «عن جماعة عن هشام بن حكم أن رجلا أتى النبي (ص) فقال أ تبتدء الأعمال أم قد قضي القضاء» معنایش این است که آیا انسان اعمال را به اختیار انجام می­دهد یا قضاء و حتم است و اجبار است در عمل؟ «فقال رسول اللّه (ص): إن الله أخذ ذرية آدم من ظهورهم ثم اشهدهم على أنفسهم ثم أفاض بهم في كيفية فقال هؤلاء في الجنة» خبر است در اینجا. من خلق کردم برای جنت «هؤلاء فی الجنة و هؤلاء فی النار». ولکن قسمت اخیرش درست است «فأهل الجنة ميسرون لعمل أهل الجنة و أهل النار ميسرون لعمل أهل النار أقول صدر الحديث فقط يوافق الآية».

بعد روایاتی است که آقایان مراجعه بفرمایید. مثلاً از جمله فی الکافی، در صفحه 25: «ففي الكافي و تفسير العياشي عن أبي بصير قال قلت لأبي عبد اللّه (ع) كيف أجابوا و هم ذر؟ قال: و كان محمد (ص) أول من قال بلى». اولیت رتبی دارد. یعنی فطرت محمدیه (ص) اولیت رتبیه دارد در اجابت توحید، اولیت زمانی ندارد. «قال: كانت رؤيته معاينة» رؤیت حق به طور معاینه بود در ذریه «فأثبت المعرفة في قلوبهم و نسوا ذلك الميثاق و سيذكرونه» منتها معاینه معرفتی است، معاینه بصری نیست. در معاینه بصری وقتی که عقل پیدا کردند، عقل بر مبنای فطرت بلی را در معاینه بصیرتی گفت. «فأثبت المعرفة في قلوبهم و نسوا ذلك الميثاق و سيذكرونه» «نسوا تقصیراً» کسانی که از میثاقی که بر فطرت گرفته شد، نسیان کردند، نسیان آن‌ها تقصیراً بود، بعداً «سيذكرونه». یوم القیامة متذکر می‌شوند.

«و لو لا ذلك لم يدر أحد من خالقه و لا من رازقه. و في المحاسن عن زرارة عن أبي عبد اللّه (ع) في قول اللّه تعالى: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ» قال: كلّ ذلك معاينة فأنساهم المعاينة و أثبت الإقرار في صدورهم و لو لا ذلك ما عرف أحد خالقه و إلا رازقه و هو قوله تعالى… و المروي عن علي (ع): «إني لأذكر الوقت الذي أخذ الله على فيه الميثاق» كما أخرجه ابن المغازلي في المناقب بسنده عنه (ع) انه قرء عليه أصبغ بن نباتة هذه الآية فبكى (ع)». و فيه عن أبي بصير عن أبي عبد اللّه (ع) في قول اللّه: «ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ» قالوا بألسنتهم؟» با زبان‌شان گفتند بلی؟ «قال: نعم و بقلوبهم». این «نعم و بقلوبهم» دو معنا دارد: نعم تکذیب بألستنهم است، و «نعم بقلوبهم» یعنی به لسان قلب گفتند، به لسان زبان نگفتند. به لسان قلب گفتن محاکات از حکم فطری توحیدی فطرت است. «فقلت و أي شي‏ء كانوا يومئذ؟ قال: صنع منهم ما اكتفى به.» بیان کرد. صَنَعَ قبل از صنع؟ خَلَقَ قبل از خلق؟ «صنع منهم» از این انسان­ها که «هُم» جسم باشد، «هُم» روح باشد، «هُم» عقل باشد، «صنع منهم ما اكتفى به» که فطرت باشد. پس مراد فطرت است.

«و في تفسير القمي عن أبيه عن ابن أبي عمير عن ابن مسكان عن أبي عبد اللّه (ع) في آية الميثاق قلت: معاينة كان هذا؟ قال: نعم» منتها معاینه…


[1]. اعراف، آیات 172 و 173.

[2]. صافات، آیه 77.

[3]. هود، آیه 40.

[4]. یس، آیه 41.

[5]. فصلت، آیه 11.

[6]. انعام، آیه 149.

[7]. ابراهیم، آیه 22.

[8]. تفسیر العیاشی، ج ‏2، ص 40.

[9]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج12، ص 19.

[10]. روم، آیه 30.