جلسه چهارصد و بیست و یکم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

روح

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

ما در طول تاریخ بحث از قرآن چه در قم و چه در نجف و چه در لبنان و چه در مکّه و چه در جاهای دیگر، بحث‌ها را دو نوع کردیم. نوع اوّل آن که نوع بيشتر است، بحث تفصّلی آیات قرآن است. بحث دوم که موضوعی است، موضوعی بقولٍ مطلق بحث موضوعی توحید و نبوّت و معاد بوده است. اما موضوعات دیگر را بحث موضوعی صددرصد نکرده‌ایم، گرچه احیاناً بحث‌هایی در موضوعات دیگر داشتیم. مثلاً بحث آیه امانت، آیه خلافت، دو آیه فطرت، درست است به طور موضوعی در تفسیر شده است، اما آنچه را عرض کردیم و فکر کردیم و خدا توفیق عنایت فرمود، بیشتر بود.

اصولاً انسان یعنی معرفت و عمل در سه بُعد و معرفت انسان سه بُعدی است و عمل او نیز سه بُعدی است. معرفت اولای انسان، معرفت نفس است که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[1] که به دنبال آن عمل است. هر مقدار انسان خود را صحیح‌تر و روشن‌تر بشناسد، عمل او نیز مطابق است و موافق است با حد شناخت او. معرفت اولی و عمل اول که معرفت انفسی است و معرفت دوم، معرفت آفاقی است. سایر خلایق را شناختن و در این معرفت دوم هر قدر این معرفت بیشتر باشد، مسئولیت عمل معرفتی آفاقی بیشتر است. معرفت سوم، معرفت رب است که در حقیقت معرفت نفس و عمل او که معرفت انفسی است و معرفت آفاق و عمل او که معرفت آفاقی است، هر دو هم ذی‌المقدّمه هستند و هم مقدّمه. ذی‌المقدّمه هستند برای اینکه انسان برای زندگی خودی خودسازی کند و خودسازی کند برای زندگی با دیگران و هم معرفت انفسی و هم معرفت آفاقی برای معرفة الله مقدّمه است «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ‏».[2]

نقطه مرکزی و نهایی معرفت انسان و عمل انسان و سلوک انسان در معرفت انفسی و معرفت آفاقی، نقطه نهایی و مرکزی آن که نهایت هم ندارد، معرفة الله است و عمل بالله است. ما در آیه خلافت بوجهٍ عام مقداری خودهای خود را شناختیم و در دو آیه فطرت اصلی و آیات فرعی آن که در حاشیه دو آیه فطرت است، فطرت را هم شناختیم، فطرت را بر مبنای عقل و فطرت شناختیم و همچنین بر مبنای قرآن. عقل مأموریت داشت که وجه فطرت را توجّه به وجه دین بدهد، بنابراین به واسطه عقل اجمالاً و به واسطه قرآن تفصیلاً فطرت را تا آن‌جا که می‌توانستیم فعلاً شناخته‌ایم.

عقل هم که واسطه است بین فطرت و شریعت می‌شناسیم. عقل را با خود عقل می‌شناسیم، فطرت را با عقل و با فطرت و یا کتاب می‌شناسیم، مرحله سوم شناخت مرحله روح است. روح انسان که حامل عقل است و حامل فطرت است بالفعل و حامل لبّ است و صدر است و قلب است و فؤاد است شأناً و تدریجاً، ما باید این روح را بشناسیم.

اصولاً مادامی که ما روح خود را نشناسیم که آیا مجرّد است، مادّه است و یا مادی است، سلوک در راه معرفت رب از برای ما میسور نیست. چون از خود باید آغاز کرد که معرفت انفسی است و از غیر خود که معرفت آفاقی است. اگر ما معرفت درونی نداشته باشیم، معرفت برونی آفاقی و معرفت برونی الله از برای ما میسور نیست. از کوزه برون تراود هر آنچه در اوست. اگر ما مجهّز به جهاز فطرت و به جهاز عقل که حجّت‌های درونی است، نبودیم، معرفت آفاقی از برای ما ممکن نبود و معرفة الله نیز از برای ما ممکن نبود. بنابراین ما باید خود و خودی‌ها را حداقل در سه بُعد تا آن‌جا که ممکن است بشناسیم، قدم اوّل است، تا آفاق را بشناسیم، قدم دوم است و تا الله را به مقداری که امکان دارد بشناسیم که قدم سوم و قدم نهایی معرفت و عمل است و عمل و معرفت است.

راجع به روح انسان سه نظر است؛ نظر افراطی و نظر تفریطی و نظر متوسط. و ما باید راجع به روح انسان در بُعد عقلی، در بُعد علمی، حتّی در بُعد حسی، در بُعد کتاب و در بُعد سنّت بحث بکنیم و چرا؟ چون بحث‌ها گوناگون هستند. گاه موضوع بحث را ولو انسان به عمق آن برسد، احاطه پیدا کند، اثر معرفتی و اثر عملی ندارد. ما از این بحث‌ها نخواهیم داشت و نداشته‌ایم و گاه موضوع بحث موضوع حیاتی است. موضوع حیاتی است در بُعد معرفت اوّل و معرفت دوم و معرفت سوم که معرفة الله است و از این قبیل است و معرفت روح در قلّه آن‌ها است و در محور آن‌ها است. زیرا اگر ما افراطی باشیم یا تفریطی باشیم در شناخت روح، هرگز نمی‌توانیم قدم اوّل مقدّماتی معرفة الله را برداریم. اگر روح را طبق فلسفه مادی، مادّه بدانیم در بُعد تفریط و اگر روح را مجرّد محض بدانیم در بُعد افراط، همین‌جا متوقّف هستیم. زیرا اگر روح مادّه‌ای باشد، مانند مادّه بدنی، بقایی نیست، آخرتی نیست، برزخی نیست. وقتی مادّه بدنی انسان خاک شد، اگر روح هم مادّه باشد و نه مادی، خاک خواهد شد. بنابراین برزخ و قیامتی و بالجمله حیات بعد الموتی نخواهد بود.

این نظر مادیین است که منکر خدا هستند و یا مشرکین هستند یا به الهیّات توجّه اصلی و یا فرعی هم ندارند که روح مادّه است. منتها مادّه فرض کنید رقیق است که احیاناً می‌شود محسوس باشد، موزون باشد، چه باشد و در طرف مقابل اگر ما قائل به تجرّد واقعی روح باشیم که نه مادّه است و نه مادی است، بلکه مجرّد است، ما نمی‌توانیم استدلال کنیم، استدلال درونی بر وجود خدا. برای اینکه علّت اصلی فقر الی الله و علّت اصلی حاجت به مخلوق بودن، مادّه و مادی بودن است. اگر موجودی نه مادّه باشد و نه مادی باشد، چرا در خلقت احتیاج به وراء داشته باشد؟ چرا ازلی نباشد؟ چرا حادث باشد؟ حادث بودن، مخلوق بودن، فقیر بودن و سایر این‌ها مربوط به مادّه و مادی بودن است که محکوم است از اضلاع اربعه به فقر إلی الغیر. البته این بحث، بحث مفصّلی است. بحث عریق و دقیق و عمیقی است که ما این بحث را به یاری خدا در پنج مبنا خواهیم داشت: بر مبنای عقل، بر مبنای علم، عقل که می‌گوییم عقل بر مبنای فطرت. بر مبنای عقل، بر مبنای علم، بر مبنای حس، بر مبنای کتاب، بر مبنای سنّت. حجج درونی و حجج برونی. اگر ما حدّ وسط کون و کیان روح را اثبات می‌کنیم که مادی است و نه مادّه و نه مجرّد مطلق، ما بر این چند مبنا تمرکز و ترکیز داریم.

البتّه ادلّه افراطیین و ادلّه تفریطیین را بحث خواهیم کرد. کسانی که قائل به این هستند که روح مادّه است و نه مادی، ادلّه این‌ها را عرض خواهیم کرد با جواب آن که این فلسفه مادی است و کسانی هم که قائل به تجرّد روح هستند که فلاسفه الهیین هستند. الهیّین عرض می‌کنیم نه فلاسفه مسلمین. الهیّین عرض می‌کنیم نه فلاسفه قرآنیّین، الهیّین. کسانی که فلسفه آن‌ها، فلسفه مادی نیست، در مقابل مادّه فلسفه تجرّد است، فلسفه تجرید است، آن‌ها قاطبتاً الّا بسیار کم قائل هستند که روح مجرّد مطلق است. و مجرد مطلق بودن روح، لاحدّ بودن، لازمان بودن، لامکان بودن و لافقر بودن را به دنبال دارد. ولکن آنچه که این‌ها متّفق القول هستند، راجع به روح انسان به عنوان انسان، نه روح نباتی انسان، نه روح حیوانی انسان، بلکه روح انسانی انسان که روح درّاک است، روح عقل است، روح فطرت است، روح فکر است و روح علم است. این روح محض انسانی انسان را در طرف مقابل فلاسفه الهیّین می‌گویند مجرّد است. اما ما به عنوان فلسفه قرآنی، فلسفه اسلامی، فلسفه‌ای که بر مبنای عقل است، بر مبنای فطرت است، مبنای قرآن است، مبنای سنّت است و مبنای علم است که پنج، شش محور از محاور استدلالی درونی و برونی ما است، ما قائل به حد وسط هستیم. نه روح مجرّد مطلق است و نه روح مادّه مطلق است، بلکه مادی است. گرچه مادی هم دارای ابعادی است که بحث خواهیم کرد.

مقدّمتاً عرض کنم، مطالب اصلی و فرعی اسلامی و اصولاً دینی دو نوع است: یک نوع مطالب است که از نظر ادلّه واقعی مختلف فیه است. از نظر مراجعه به ادلّه واقعیه مختلف فیه است. چه در اصول معارف باشد و چه در فروع احکام. اختلاف کم، اختلاف زیاد، اختلاف تناقض، اختلاف غیر تناقض، اختلاف. ولکن برخی از مطالب است که اگر با نظر انصاف بنگریم، با نظر دقیق و عمیق به آیات درونی و آیات برونی که «سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ»[3] اگر با نظر صحیح و عمیق بنگریم، اصلاً اختلافی در آن وجود ندارد.

از نظر عقلی که با عقلا بحث خواهیم کرد. از نظر دلیل قرآنی، دلیل سنّت که دو ادلّه متنی و محوری هستند، اوّلاً و از نظر دلیل علم و دلیل عقل بر مبنای فطرت و دلیل حس در بُعد دوم، این پنج، شش دلیل متّفق هستند بر حد وسط روح که مادّه نیست، مجرّد نیست، بلکه مادی است. حتی در روایات ما که این‌قدر جعل است، تقطیع است، نسخ است، تبدیل است و چه و چه و چه، روایات سنّی و شیعه ما متّفق القول هستند بر این نقطه وسط که روح جسمی است، مادّه‌ای است رقیق «قَدْ أُلْبِسَ قَالَباً كَثِيفاً»[4] چه به این تعبیر و چه تعابیر دیگر و در قرآن شریف به 32 آیه استدلال می‌کنیم بر اینکه روح مادّه نیست، مجرّد نیست، مادی است. 32 آیه بر مبنای ده عنوان، بر مبنای ده عنوان که منتشر است در 32 آیه قرآنی که روح مادّه نیست، مجرّد نیست، بلکه مادی است. کتاباً، سنّتاً در محور، عقلاً، علماً، فطرتاً، حسّاً در حاشیه به این ادلّه ما استدلال می‌کنیم که روح حدّ وسط است و لا سیّما.

البتّه علم معصوم نیست، عقل معصوم نیست، حس معصوم نیست. ولکن فطرت معصوم اجمالی است. قرآن معصوم تفصیلی درجه اوّل است و سنّت قطعیه رسول الله (ص) معصوم تفصیلی درجه دوم است. ما به این سه معصوم استدلال می‌کنیم. به فطرت که معصوم است بر مبنای عقل. به کتاب الله که معصوم است بر مبنای ده عنوان و 32 آیه. بر سنّت قطعیه که در حاشیه کتاب معصوم است، بر مبنای قطعی بودن و لاخلاف بودن. این سه معصوم هستند.

علم هم در حاشیه است، عقل هم در حاشیه است، حس هم در حاشیه است. پس این ادلّه، چه ادلّه معصومه که در اصل هستند و چه ادلّه غیر مصعومه که بر مبنای معصوم اصلاح‌پذیر هستند، تمام این ادلّه متّفق هستند بر اینکه روح نه مادّه است و نه مجرّد است، بلکه مادی است. حال در مادّه بحث کنیم. اصولاً موجود مخلوق را داریم بحث می‌کنیم، نه موجود مطلق. گاه بحث از مطلقِ موجود است که خالق و مخلوق است که مجرد و مادّه و مادی است، گاه نخیر، بحث می‌کنیم از حدّ روح که مخلوق است. بحث از مخلوق. مخلوق در بُعد محوری و اساسی دو گونه است: یا مادّه و مادی است یا مجرّد. چون مادی هم منشأ گرفته از مادّه است. مادی و مادّه هر دو یکسانند؛ مانند آب. آب و بخار آب چه بخار مرئی آب و چه بخار غیر مرئی آب، این دو و یا سه یکی هستند. بخار غیر مرئی آب از بخار مرئی است و بخار مرئی آب از آب است. هر سه وحدت دارند، گرچه الفاظ گوناگون دارند.

حالا غیر مجرّد، مجرّد یعنی مجرّد از مادّه، از مادی. پس مجرّد از زمان، از مکان، از حد، از فقر، از نقصان، از حدوث و از سایر جهاتی که مربوط به غیر مجرّد است. این مجرّد مطلق است. در مقابل مجرّد مطلق، مادّه و مادی است. یا دو حساب بکنید، یا سه حساب بکنید فرق نمی‌کند، بحث درباره عدد نیست. در مقابل مجرّد مطلق که مخلوق نیست، چیست؟ در مقابل مجرّد مطلق که مخلوق نیست و خالق کلّ شیء است، ما دو چیز بیشتر نداریم: مادّه و مادی. کل عالم خلقت و کل عالم آفریده شده و حادث، از یک بُعد یا به تعبیر دیگر از دو بُعد خارج نیست. یک بُعد: مادّه، دو بُعد: مادّه و مادی.

مادّه آن چیزی است که قابل رؤیت است، قابل حس است، به حواس پنج‌گانه انسان قابل حس و قابل درک است، این مادّه است. مادی نیرویی است که خودش قابل حس نیست، خودش قابل درک نیست. البته امکان دارد که وسایلی فراهم شود که آن را درک بکنیم، ولکن به طور عادی قابل حس و درک نیست. مثلاً چشم عادی انسان مبصَرات عادیه را می‌بیند، حسّ عادی انسان محسوس عادیه را حس می‌کند. چشایی عادی انسان مذوقات را حس می‌کند. لمس عادی انسان، ملموسات را لمس می‌کند. اما بعضی از موجودات هستند که در وضع عادی نه چشم سر آن‌ها را می‌بیند، نه لامسه، نه ذائقه، نه باصره؛ بلکه ممکن است وسائلی فراهم شود که با آن وسائل این‌ها دیده بشوند. مثلاً چیزهایی که با ذره‌بین می‌بینند، ذراتی که با ذره‌بین دیده می‌شود، این‌ها مادّه به معنای اول نیستند، چون نمی‌شود بدون چشم مسلّح دید. ولکن با چشم مسلّح، با ذرّه‌بین، چون ریز هستند یا با چشم مسلح دوربین که الکتروتلسکوپ و تلسکوپ باشد که ستارگانی که در اعماق آسمان هستند و با چشم غیر مسلّح دیده نمی‌شود، دیده بشوند.

بنابراین مادّه چند بُعد دارد؛ بُعد اوّل مادّه‌ای را که می‌شود بدون سلاح دید، نه سلاح بصری، نه سلاح ذوقی، نه سلاح لمسی، نه سلاح سمعی. این بُعد اوّل. بعد دوم: مادّه‌ای را که با سلاح می‌شود لمس کرد و هر یک از این سلاح‌های پنج‌گانه، مادّه‌ای که می‌شود لمس کرد باز مادّه است، ولی مادی نیست. سوم مادی است. مادی مثلاً مثل نیروی جاذبه عمومی. نیروی جاذبه عمومی نه بُعد اوّل مادیت را دارد، نه بعد دوم. بعد اوّل مادیت را ندارد، نمی‌شود نیروی جاذبه عمومی را دید یا شنید یا چشید یا لمس کرد بدون سلاح. با سلاح هم هنوز بشر نتوانسته، شاید بتواند. با سلاح‌های بسیار قوی و نیرومند هنوز علم بشر که به جاهای عالی رسیده است، نتوانسته است نیروی جاذبه عمومی را که مادر علوم فعلی بشری است ببیند، بشنود، بچشد، لمس بکند و این‌ها. این را مادی می‌گویند.

بنابراین پس ما در مادّه سه جهت داریم؛ یک جهت مادّه‌ای را که بدون وسائل می‌شود دریافت، دریافت حسی. مادّه‌ای را که با وسائل می‌شود دریافت. مادّه‌ای را که قابل دریافت حسی چه با وسائل و چه بی‌وسائل نیست. نیروی جاذبه عمومی، روح، عقل، فطرت. روح، عقل، فطرت، فکر، این‌ها تمام مادی‌هایی هستند که نه بالحس و العیان بلاوسائل می‌شود احساس کرد و نه تاکنون با وسائل. امکان دارد بعداً و نه تاکنون با وسائل. با وسائل الکتروتلسکوپ و تلسکوپ و وسائلی که بخار را می‌کشد، نور را می‌کشد. نه چشایی، نه بینایی و نه از تمام حواسّ خمسه، چه بدون سلاح و چه با سلاح و با وسائل علمی مخترَع نشده است -شاید هم بشود- که روح را، عقل را، فطرت را، نیروی جاذبه عمومی را ببینند یا حس بکنند و دریافت بکنند.

بنابراین اینکه می‌گوییم روح مادی است و مجرد نیست، مادی به معنای سوم است. مادّه به معنای اوّل نیست، چون اگر ماده به معنای اوّل باشد، باید ملموس باشد. ماده به معنای دوم نیست که به وسائلی که بشر اختراع می‌کند، ما روح را ببینیم. چنانکه مثلاً نیروی جاذبه عمومی را. نیروی جاذبه عمومی را نمی‌توانیم دریافت کنیم، نتوانستیم دریافت کنیم. این بُعد سوم. در بُعد سوم که مادی است، باز دارای ابعادی است؛ یا بُعد سوم مادی دارای ادراک است، عقل است، فکر است، فطرت است، این روح است یا دارای عقل و فکر و فطرت نیست، نیروی جاذبه عمومی. درست است نیروی جاذبه عمومی مادی است، مادی است که قابل دریافت و قابل درک بالفعل، بدون وسائل یا با وسائل نیست. اما این نیروی جاذبه عاقل است؟ عالم است؟ فطرت دارد؟ عقل دارد؟ نه، اینکه می‌گوییم نه، برای این است که نیافتیم عقل آن را، نیافتیم درک آن را، فطرت آن را، شعور آن را. بله، به معنای عام همه موجودات جهان آفرینش شعور دارند. بر حسب آیه مبارکه سوره اسراء «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»[5] این شعور عام است. ما در روح بحث شعور عام نداریم، شعور عام از برای جمادات و نباتات و حیوانات و… و همه مخلوقات عالم امکان، شعور عام در حدّ تسبیح است. ولکن شعور دارای درجاتی است، ما درجه علیای شعور و عقل و ادراک را که مربوط است به انسان داریم بحث می‌کنیم. انسان مجهّز است بالفعل و شأناً به درجه علیای عقل و شعور و فطرت و ادراک و علم چه ذاتاً و چه تحصیلی.

این برای چه کسی است؟ این برای روح است. روح مجرّد مطلق نیست، مادّه مطلق نیست، مادی مطلق نیست، بلکه مرحله سوم و مرحله چهارم است. این مراحل را که از هم تفکیک می‌کنیم، برای اینکه حقیقت بحث را به دست بیاوریم.

مرحله اوّل مادّه، مادّه محسوس ملموس و چیز دیگر است.

مرحله دوم: مادّه‌ای است که از نظر دور بودن یا خیلی رقیق بودن بدون وسائل احساس نمی‌شود، این دوم.

سوم: مادّه‌ای است که با وسائل هم هنوز نشده است درک بشود.

مادّه چهارم: مادّه‌ای است که اگر با وسائل درک شود یا نشود مانند مادّه سوم، ماده‌ای است که مادی است و دارای عقل اعلی، شعور اعلی، فطرت علیا است. ما در این ماده چهارم داریم بحث می‌کنیم.

پنجم: لاماده است یا در بعد اوّل، دوم، سوم و یا چهارم مادّه و مادی و مادی و مادی است یا در بُعد پنجم خروج از کل مراحل. خروج از مرحله رؤیت بصری است، مادّه، خروج از رؤیت با وسائل، مادی رقیق، خروج از رؤیت با وسائل و بی‌وسائل که مثل نیروی جاذبه عمومی است. ولیکن دارای علم و دارای عقل نیست. خروج از مادّی چهارم که روح است که به هیچ وجه محسوس و ملموس با وسائل و بی‌وسائل نیست و دارای اعلی مراتب عقل و شعور و فکر و علم است، بالفعل و شأناً. ما در مرحله چهارم داریم بحث می‌کنیم.

-‌ مادّه است یا مادی؟

-‌ مادّه و مادی هر دو تعبیر یکی است. مادّه، مادی. ما در اصطلاح بحث نمی‌کنیم. مادّه این دست من است، این انگشت من است، این فرش مادّه است، بدون وسائل هم دیده می‌شود. بعد از مرحله مادّه که بدون وسائل احساس می‌شود، مادّه‌هایی است که این‌قدر رقیق هستند، این‌قدر دور هستند به وسائل باید دید، با ذره‌بین، با الکتروتلسکوپ، با تلسکوپ. این مرحله دوم است، چه اسم آن را مادّه بگذارید چه مادی. مرحله سوم مانند نیروی جاذبه عمومی که با وسائل هم نمی‌شود احساس کرد، ولی عقل ندارد، شعور و ادراک ندارد. مرحله چهارم، مرحله روح است که روح نه اوّل است، نه دوم است، نه سوم است، رقیق است، بسیار بسیار رقیق که با وسائل مجهّز علمی نتوانسته‌اند مادّه روح را ببینند. مثلاً نور وزن دارد. کما اینکه در صحیفه سجادیه است که وزن نور را تصریح کرده است. نور دارای وزن است، ولو ما نتوانستیم وزن بکنیم. نور وزن دارد، هوا وزن دارد، گرمی وزن دارد، سردی وزن دارد. ولکن گرمی را می‌شود دید؟ خیر، می‌شود آن را لمس کرد. سردی را می‌شود دید و چشید؟ خیر، می‌شود لمس کرد. ولکن بعضی از مواد هستند که منشأ آن‌ها مادّه است و سرچشمه آن‌ها مادّه است و یا مادی است، ولکن از حواس کلاً خارج هستند یا با وسائل، بدون وسائل مانند نیروی جاذبه عمومی و عمیق‌تر و خفیف‌تر و رقیق‌تر و دورتر از معرفت حسی انسان، چه به واسطه و چه بدون ‌واسطه روح است.

ما مدّعی هستیم در مقابل فلاسفه افراطیّین و در مقابل فلاسفه تفریطیّین که گروهی می‌گویند روح مادّه است و گروهی می‌گویند روح مجرّد است، می‌گوییم: نخیر، مادی است، مادی درجه سوم است. مادی که با وسائل بشود دید، نیست. مادی که با وسائل نشود دید و شعور ندارد نیست. بلکه مادی درجه سوم است و نشأت گرفته از ماده است، روح نشأت گرفته از بدن است. بر حسب صریح آیه سوره مؤمنون «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[6] که اوّلین بحثی که راجع به روح دارد، در این آیه است. چون آیات 32گانه قرآن راجع به مادی بودن روح در بُعد سوم، بر مبنای ده عنوان، در چند عنوان صریح است و در چند عنوان ظاهر مستقر است. از آیاتی که صراحت دارد، از آیات چهارگانه‌ای که، یعنی چهار عنوانی که آیات آن صراحت دارد بر اینکه روح مجرّد مطلق نیست، بلکه مادی است، مادی درجه سوم است، نشأت گرفته و برداشت از بدن است، آیه إنشاء است، سوره مؤمنون: «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ». من امروز کلیاتی را عرض می‌کنم.

– [سؤال]

«أَنْشَأْناهُ»، خود «أَنْشَأْناهُ» دلیل است بر اینکه بدن روح شده شده است، نه اینکه روح را در بدن. یک «أَنْشَأْنا لَهُ» است، یک «أَنْشَأْناهُ». «جعلت زیداً عالماً»، زید عالم شده است، نه چیز دیگر. این مفعول دوم با مفعول اوّل یکی است. «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» بعد از تکمیل بدن، البته تفصیل آن بعد می‌آید. بعد از اینکه «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» در مرحله بدنی قدم‌ پنجم را بدن گذاشت و انسانِ بدن شد و هنوز انسانِ روح انسانی نیست، روح انسانی، روح نباتی است، روح حیوانی است. روح حیوانی وقتی که نطفه است نیز هست. انسانی که روح انسانی نشده است «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» بدن را خلق دیگر کردیم، بدن را روح کردیم، منتها یا کل بدن روح می‌شود که غلط است یا بعض بدن روح می‌شود که بدن ناقص است یا چکیده‌ای و خلاصه‌ای و سلاله‌ای از بدن استخراج کردیم که روح است «ثم نفخت».

بنابراین یک مرحله استخراج کردن از بدن است، مانند عطری که از گل می‌گیرند و بعد اگر بشود به گل برگردانند. در این‌جا روح انسان، عطر گل خلاصه جسم است که این عطر خلاصه جسم را خداوند در مرحله اولی إنشاء کرده است، إنشاء کرده است نه بیرون از بدن، نخیر، در خود بدن، در خود بدن وقتی که مرحله تکامل بدن یافت، در خود بدن تحوّلی بر مبنای جرثومه بدنی ایجاد کرد که روح درست شد. ولی روح چطور؟ روح درست شد، روح را بیرون آورد؟ اگر بیرون نیاورده بود که «نَفَخْتُ» معنا نداشت. «نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي‏»[7] یعنی این روح را، روح انسانی را خدا در بدن نفخ کرد. یعنی از بدن گرفت و در بدن نفخ کرد. دو عمل است.

پس بنابراین اگر روح انسانی مجرّد باشد، از بدن گرفتن یعنی چه؟ مگر مجرّد مأخوذ از جسم است؟ مگر جسم مأخوذ از… تناقض است. تناقض است بین مجرد و جسم. همان‌طور که نمی‌شود من هم باشم، هم نباشم. نمی‌شود یک موجودی هم مجرّد باشد به تمام معنای کلمه و هم جسم، ولو در بُعد چهارم که رقیق است و ارقّ مراحل مادیت و جسمانیت است. بنابراین این مختصر بحث است.

«ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» دلیل قرآنی نص است که خداوند روح را از بدن انشاء کرده است. نه از چیز دیگر، نه از مادّه دیگر. نه اینکه انشاء اوّلی است که إنشاء مجرد. اوّلاً انشاء مجرّد محال است، ثانیاً اگر هم انشاء مجرّد محال نباشد، إنشاء روح که «خَلْقاً آخَرَ» است از بدن است. ما دو خلق در بدن داریم. یک خلق بدن بما هو بدن، و یک خلق دیگر. آیا انسان دو بُعدی است، یا سه بُعدی است یا چهار بُعدی است؟ انسان دو بُعدی است؛ بدن و روح. سوم که نداریم. روح شامل روحیات است، فطرت است، عقل است، چه است. بدن شامل حواس خمسه و اجزا و اعضا است. آیا کسی توانسته است بگوید یا می‌تواند بگوید که انسان سه بُعدی است؟ دو بُعد است؛ بُعد درونی و بُعد برونی. خداوند انسان را دو خلق کرده است. خلق اوّل که مراتب پنج‌گانه را ذکر می‌کند. نطفه، علقه، مضغه، عظام «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» این خلق اوّل است که در کلمه واحده خلق بدن است.

خلق دوم چیست؟ باز خلق بدن است؟ خلق بدن که تمام شد. خلق بدن در مراحل مقدّماتی و تکاملی به پایان رسید، برای بدن چیزی مگر روح نمانده است. پس خلق آخر چیست؟ روح است. «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» یعنی ایجاد کردیم بدن را آفرینش دیگر. بدن را در مرتبه دوم خلق کردیم. خلق بدن دو مرتبه دارد؛ یک خلق بدن به عنوان بدن، یک خلق بدن به عنوان «خَلْقاً آخَرَ» که روح است. پس منشأ «خَلْقاً آخَرَ» که روح است، از چیست؟ از بدن است. مُنشأ از بدن است. خلق یافته و آفریده شده از بدن است و نمی‌شود مجرّد از مادّه خلق شود. مگر می‌شود مناقض را از مناقض خلق کرد؟ مگر عدم را از وجود می‌شود درآورد؟ مگر وجود را از عدم مطلق می‌شود درآورد؟ اینکه می‌گویند عالم عدم بوده است و از عدم خلق شده، از عدم خلق نشده است. از چیست؟ از ندارد. ماده اوّلیه عالم از ندارد و مواد بعدی عالم از دارد، از مادّه اولی است. از عدم خلق شدن این تعبیر خیلی عامیانه و خیلی ساده است. عدم و وجود مناقض هستند. نمی‌شود عدم تبدیل به وجود شود و نمی‌شود وجود تبدیل به عدم شود. البته موجود معدوم می‌شود؛ یعنی نیست می‌شود. اما معدوم موجود می‌شود، یعنی چه؟ یعنی عدم را… عدم چیست که برمی‌دارند و وجه آن را آن‌جا عوض می‌کنند، موجود می‌شود؟

در هر صورت به طور کلی مناقض مأخوذ از مناقص نیست. اگر روح انسان مجرّد باشد، «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» می‌گوید که این روح را ما إنشاء دوم از بدن کردیم. منتها إنشاء روح از بدن چند نوع است؛ یکی کل بدن روح بشود که نشده است. آیا «أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» کلّ بدن از بین رفت، روح شد؟ مثل اینکه «أنشأت الحطب ناراً» اگر هیزم کلاً آتش شد، هیزمی باقی است؟ نخیر، هیزم چهره هیزمی را از دست داد، به چهره ناری درآمده است. ولی «أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» بدن کلاً «خَلْقاً آخَرَ» می‌شود. این یک. دوم: آیا «أنْشَأْناهُ» بعض بدن است؟ دست و پای انسان عوض شد، چیز دیگری شد؟ نخیر. دست وجود دارد، پا وجود دارد، سر وجود دارد. سوم: «أنْشَأْناهُ» یعنی همان‌طور که خداوند انسان را «مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ‏»[8] خلق کرده است، یعنی خلاصه‌ای از گل است، نطفه خلاصه‌ای از منی است «مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ» یعنی از طین است، ولی طین نیست. انسان گل است، از گل است، اما گل نیست. از بودن غیر از خود بودن است. از گل است، ولی گل متحوّل شده است و همه آن‌ نه، جرثومه‌ای، خلاصه‌ای از گل جدا شده است و انسان شده است. همین‌طور روح انسان از بدن است. بدن نیست، نه کلاً، نه بعضاً. نه کل بدن تحلیل شده است، نه بعض بدن تحلیل شده است. بلکه خلاصه‌ای را خداوند از بدن گرفته است. از کجا؟ عرض کردم از مغز گرفته است، چون مغز مرکز عقل است. مغز مرکز فطرت است. مغز مرکز انسانیت است. اگر مغز به کلّی از بین برود، روح انسان، در اصل روح انسانی و در فرع روح حیوانی و روح نباتی از بین خواهد رفت.

بحث بسیار عمیق و دقیق است، به طور پراکنده بحث کردیم، ولکن اگر بخواهیم به طور مرکّز و موضوعی بحث بکنیم باید آقایان کاملاً مطالعه بفرمایید، هم فلاسفه غربی و هم فلاسفه شرقی و الهی و هم فلسفه قرآنی که وجود ندارد. فلسفه قرآنی که وجود ندارد، روی آیات قرآن بحث بکنید که من بخواهم فهرست بدهم. فهرست 32 آیه که دلیل است بر حد وسط که مادی بودن روح است، ده عنوان در 32 آیه نصاً یا ظاهراً دلیل است بر مادی بودن روح.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. بحار الأنوار، ج ‏2، ص 32؛ غرر الحكم و درر الكلم، ص 588.

[2]. انشقاق، آیه 6.

[3]. فصلت، آیه 53.

[4]. الإحتجاج (للطبرسی)، ج ‏2، ص 349.

[5]. اسراء، آیه 44.

[6]. مؤمنون، آیه 14.

[7]. حجر، آیه 29؛ ص، آیه 72.

[8]. مؤمنون، آیه 12.