جلسه چهارصد و بیست و دوم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

روح

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم‏ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

در بحث‌هایی که ما بر مبنای کتاب و سنّت وارد می‌شویم، قیل و قال این و آن، نفی و اثباتی نخواهد کرد. و بارها عرض کرده‌ایم که ما غلام دلیل هستیم و جمله‌ای که مرحوم استاد بزرگوار ما آیت‌الله‌العظمی بروجردی تکرار می‌فرمودند، گرچه فقه‌شان سنّتی بود این است که ما غلام دلیل هستیم. اینکه عرض می‌کنم ما، مایی که اجتهاد در علوم اسلامی داریم و الّا کسانی که باید تقلید کنند باید از اعلم و أتقی تقلید کنند. اما کسانی که از نظر دلیل و اجتهاد و مخصوصاً اجتهاد مطلق در اسلامیات بحث می‌کنند که در مطلق اسلامیات، در عقاید آن، در فلسفه آن، در عرفان آن، منطق آن، فقه آن، علوم تجریبی آن، علوم سیاسی آن، علوم اقتصادی آن، اجتهاد مطلق دارند و تا اجتهاد مطلق نباشد، در ابعاد اجتهاد حق نظر صائب نیست. کاری نداریم که دیگران فرموده‌اند یا دیگران نفرموده‌اند. فرموده‌های دیگران مربوط به خودشان و پیروان آن‌ها است، ما از فرموده آن‌ها و از پیروان آن‌ها پیروی نمی‌کنیم. پیروی ما بر مبنای اجتهاد مطلق صحیح از کتاب و سنّت است.

در جلسه اخیر راجع به روح مطالبی را به عنوان مقدّمه و زیربنای بحث عرض کردیم و دنباله این مطالب. اصولاً موجود یا وجود به تعبیر فلسفی یا ممکن است یا واجب. به تعبیر غیر فلسفی یا مخلوق است و یا خالق. موجود چه مخلوق باشد و چه خالق باشد، از نظر تصوّر از دو بُعد خارج نیست، بُعد سومی دیگر در کار نیست. کما اینکه در متناقضین دو بُعد منفی و مثبت وجود دارد و بُعد برزخ که «بینهما» است وجود ندارد، میان مجرّد و مادّی هم برزخی وجود ندارد.

مثلاً در تناقض، من هستم و نیستم. در عین آنکه هستم نیستم و در عین آنکه نیستم هستم و این تناقض است. این وسطی و برزخی ندارد که من هم هستم، هم نیستم. هم هستم و هم نیستم اجتماع نقیضین است. هم نیستم، هم هستم. این هست و نیستِ مطلق نقیضین هستند، نه قابل اجتماع هستند و نه قابل ارتفاع. برزخی بینهما وجود ندارد. این را به عنوان مثال عرض کردم.

موجود یا مجرّد است از مادّه و مادّیات بوجهٍ مطلق که تفصیلاً عرض می‌کنم یا مجرّد نیست. بین نفی مطلق و اثبات مطلق است. دیگر ما بین نفی مطلق و اثبات مطلق حدّ وسطی نداریم. موجود یا مجرّد مطلق است؛ الله سبحانه تعالی در تمام ابعاد مجرّد از مادّه و مادّیات است در تمام جهات آن. در مقابل غیر مجرّد است، که مادّه است، که مادّی است. مادّه و مادّی و مادّی و مادّه، از هر دو نفی تجرّد مطلق می‌شود. دیگر حالت بینابینی در کار نیست که مثلاً گفته شود روح انسان یا فرشتگان یا صاحبان ارواح دیگر، این روح آن‌ها نه مجرّد است و نه مادّی. چون نه مجرّد بودن و نه مادّی بودن سلب نقیضین است. هم مجرّد است هم مادّی، اثبات نقیضین است. همان‌طور که برزخی که بین عدم مطلق و وجود مطلق تصوّر می‌شود، این برزخ محال است، همان‌طور هم برزخ بین مجرّد مطلق و مادّی و مادّه، این برزخ محال است که نه مجرّد مطلق باشد، نه مادّه و مادّی مطلق که سلب نقیضین در وجود است. هم مجرّد است و هم مادّی است که اجتماع نقیضین است، بنابراین امر تجرّد و یا عدم تجرّد روح، هر روحی از ارواح می‌خواهد باشد، روح انسان، روح فرشتگان، روح جن، روح حیوان، روح نبات و ارواح دیگری که در عالم ارواح وجود دارد این یا مطلقاً مجرّد است یا مطلقاً مادّه و مادّی است. جمع بین هر دو جمع بین نقیضین است و رفع هر دو رفع نقیضین است.

در مادّه و مادّی صحبت می‌کنیم. اصولاً مادّه و مادّی خصوصیات ثابته کلّیه‌ای دارد که در تمام مادّه‌ها و مادّی‌ها وجود دارد و خصوصیات مختلفی که در این وجود دارد و در آن وجود ندارد، در آن وجود دارد و در این وجود ندارد. از جمله خصوصیات ثابته مادّه و مادّی محدود بودن است. چون حد یا حدّ هندسی است یا حدّ فیزیکی است. حدّ هندسی طول و عرض و عمق یا طول و عرض یا طول و عمق یا عرض و عمق داشتن است. یا دو بُعد هندسی که ما نمی‌توانیم تصوّر کنیم یا سه بُعد هندسی که متصوّر همه هندسیّین است. پس اطراف داشتن یا طرفین داشتن: اطراف داشتن سه بُعد هندسی است که […] ما است و طرفین داشتن دو بُعد هندسی است که […] ما نیست و مطرود ما هم نیست، بلکه ضرورت دارد که «مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ».[1] این یک خصوصیت است. خصوصیت محدودیت از خصوصیات دائمی ثابت مادّه و مادّی است. مادّه که ملموس و محسوس است و مادّی که برخاسته از مادّه است، ولو محسوس و ملموس یا اصلاً نباشد یا با وسائل باشد.

-‌ [سؤال]

-‌ خیر، مادّه را عرض می‌کنیم. آنچه مادّه است و یا مادّی است داریم بحث می‌کنیم که احکام ضروری ثابت صددرصد مادّه و مادّی است. یکی‌ محدودیت: محدودیت مخصوصاً در بُعد هندسی. در بُعد فیزیک که وزن است، نمی‌شود گفت وزن ندارد، وزن دارد اما قابل وزن نیست. در بُعد هندسی که اطراف داشتن و جوانب داشتن است و در بُعد فیزیکی وزن داشتن است. این حاسه اولای مادّه. و بر این مبنا که امّ المبانی است در مادّه، ترکّب است، تغیّر است، زمان است. این چهار خصوصیتی که در کتاب حوار مفصّل بحث کردیم و در تفسیر هم آمده است. این چهار خصوصیت که تغیّر است، زمان است، حرکت است و ترکّب است، این چهار خصوصیات هر چهارتا با مراحل گوناگون از فروع محدودیت است. پس محدود زمانی است، محدود مرکّب است، محدود تغیّر دارد، محدود این چهار خصوصیت را که چه برای ما بارز باشد، چه بارز نباشد، بارز باشد با چشم مسلّح، بارز باشد با چشم غیر مسلّح یا بارز با هیچ چشمی، نه مسلّح و نه غیر مسلّح نباشد، مانند حرکات و ترکّب مادّه اوّلیه که مادّة المواد است. با این مطالب آشنا هستید، ولی بر حسب ترتیب عرض کنم، بحث روح که از مهم‌ترین مباحث است، متأسّفانه فلاسفه عقلیّین بر خلاف حقیقت روح نظر داده‌اند، این‌جا می‌خواهیم بحث کنیم.

بنابراین مادّه در بُعد اوّل این چهار خصوصیت بر مبنای محدودیتی که هندسی است و فیزیکی است دارد و بعد خصوصیات مختلف، طلا خصوصیتی دارد که برنز ندارد، برنز خصوصیاتی دارد که آهن ندارد و… این‌ها در اثر اختلاف اتم‌ها اصلاً، اختلاف فواصل اتم‌ها بعداً، اختلاف عناصر بعداً، اختلاف ترکیب با مواد و عناصر بعداً و بعد البعد البعد، در اختلاف مواد و اجزایی که آن را تشکیل می‌دهد، چه اتم باشد، الکترون باشد، پروتن باشد، پوزیترون باشد، نوترون باشد، یا عناصر باشند، آب و شکر و… باشند یا اجزای عناصر از نظر کم و زیاد بودن، فاصله کم بودن و فاصله زیاد بودن که در مواد اختلاف ایجاد می‌کند.

اما سؤال: در مادّه و مادّی سلب‌هایی که شده است، کدام یک درست است و کدام یک نادرست است؟ آیا نمی‌شود سلب شعور از مادّه و مادّی کرد؟ یکی از مبانی فلسفه الهیّین که روح را مجرّد به تمام معنی می‌کند همین است. یعنی مادّه دارای شعور نیست. چون مبنای آن‌ها این است که مادّه و مادّی دارای شعور نیست و روح دارای شعور است، این دلیل اوّل آقایان فلاسفه است که روح مجرّد از مادّه است و ادله دیگری که عرض خواهیم کرد و بحث خواهیم کرد.

آیا می‌شود اصولاً شعور را که آقایان ملازم با تجرّد می‌دانند و تجرّد را که ملازم با شعور می‌دانند، از مادّه نفی کرد یا نمی‌شود نفی کرد؟ آقایان نفی می‌کنند، ما اوّل «لا إله» را بحث می‌کنیم، بعد «إلّا الله» را. ادلّه مثبته‌ای که روح مجرّد نیست، بلکه مادّی است از نظر فطرت و عقل و علم و حس و کتاب و سنّت بسیار زیاد است، حتی از نظر کتاب 32 آیه است. و ما بر مبنای ده عنوان، 32 آیه و ده عنوان که روح مجرّد نیست، اما ما اوّل «لا إله» را طی می‌کنیم، بعد به «إلّا الله» می‌رسیم.

آقایان فلاسفه سه دسته هستند، فلاسفه در ابعاد و خصوصیات کیانی و کونی روح سه دسته هستند؛ بعضی مفرِط هستند، بعضی مفرِّط هستند، بعضی حدّ وسط را طی می‌کنند. مفرِط کسانی که در شأن روح زیاده‌روی کردند، فلاسفه الهیّین عقلیّین هستند که مجرّد می‌دانند. مفرِّط که در شأن روح کوتاهی کردند، می‌گویند روح خون است، روح چیز دیگر است، مبصَر است، اگر بگویند نیروی غیر مبصر است، مطلبی است، ما می‌گوییم نیروی غیر مبصر است. خون است، چه است، چه است. ولکن فلسفه قرآنی و فلسفه سنّتی و فلسفه عقلی حنیف و فلسفه فطری حنیف و فلسفه علمی حنیف و فلسفه حسّی حنیف، فلسفه در شش بُعدش مادّیت روح را اثبات می‌کند و تجرّد روح را نفی می‌کند.

ادلّه‌ای که آقایان آورده‌اند و یا می‌آورند در چند چیز منحصر است: یکی اینکه می‌گویند اوّلاً موجود مادّه و یا مادّی شعور ندارد و نمی‌تواند شعور داشته باشد. شعور در انحصار ماوراء مادّه است و چون ارواح انسان‌ها شعور دارند و شعور زیاد هم دارند، بنابراین نه مادّه هستند بر خلاف فلسفه تفریط مادّی و نه بر خلاف فلسفه قرآن و سنّت مادّی هستند، بلکه مجرّد از مادّه و مادّی هستند، چون دارای شعور هستند. این یک دلیل آن‌ها.

دلیل دوم: می‌گویند علم و فکر، مطالب علمی و مطالب فکری اگر مادّه باشد، چون مادّه متغیّر است، این‌ها هم باید متغیّر باشند. اگر حافظه انسان که بُعدی از ابعاد عقلانی روح انسان است، اگر حافظه انسان مادّه و یا مادّی باشد، چون مادّی و مادّه دائم‌التغیّر است پس حافظه هم باید دائم‌التغیّر باشد. یعنی مطلبی را که مدّتی قبل حفظ کردید، بدون کم و زیاد نباید محفوظ باشد، باید تغیّر کند. تغیّر به نفی کند، تغیّر به نقصان کند، تغیّر به ضد کند. این هم دلیل دوم است.

دلیل سومِ عقلی و علمی و حسّی هرگز ندارند، مگر استدلال به آیاتی و نه روایاتی. قرآن مظلوم است دیگر، در هر بُعدی از ابعاد مظلوم است. مگر استدلال به آیاتی که از جمله «أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ»[2] است، «وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ»[3] می‌گویند: عالم دو عالم است؛ عالم خلق است که عالم ایجاد مادّیات و مادّه‌ها است و عالم امر است که عالم امر ایجاد مجرّدات است. در هر دو دلیل که این‌قدر پافشاری دارند، این‌قدر اصرار دارند، عمق فلسفه را، اصل فلسفه را در بُعد خلقت، در بُعد آفرینش، تجرّد روح انسان می‌دانند، فقط این دو دلیل را دارند و دلیل دیگری ندارند. و این دو دلیل بر مبنای آن شش دلیل منقوض است. اوّلاً بر مبنای فطری، عقلی، علمی، حسّی، کتاب و سنّت منقوض است، ثانیاً این دو دلیل، دلیل نیست، تخمین است، حدس است، خیال است.

اما دلیل اوّل: دلیل اوّل که مرحوم استادنا الاعظم الاعلم در معارف الهیه و فلسفه و عرفان و… آیت الله العظمی شاه‌آبادی (رض) می‌فرمودند، الآن به یاد دارم و دلیل ایشان این است. ایشان در منبر عرفان می‌فرمودند: جسم که شعور ندارد، آیا دست شما، کف دست شما از پشت دست شما خبر دارد؟ منهای روح؛ حتی به علاوه روح، با توجه به روح که به دست شما، به پای شما، به سر شما حس داده است، آیا کف دست در عمق فهم روح از پشت دست خبر دارد؟ تا چه رسد منهای روح. یک منهای روح داریم، کف دست از پشت دست یک منهای روح توجّه داشته باشد و ادراک داشته باشد، یک به علاوه روح. به علاوه روح توجّه ندارد تا چه رسد منهای روح توجّه داشته باشد. چرا؟ می‌گوییم چرا شما به علاوه روح با توجّه روح و فکر و دقّت، توجّه کف دست را از پشت دست نفی می‌کنید؟ مگر شما دست هستید که از خود خبر می‌دهید؟ شما غیر هستید. همان‌طور که من توجّه ندارم در فکر شما چه می‌گذرد، فکر ندارید؟ شما چه علمی دارید، علم ندارید؟ اگر من ندانم فکر شما چیست، علم شما چیست، خیال شما چیست، خانه شما چیست، شما نه خانه دارید؟ نه فکر دارید، نه خیال دارید؟

مثل حرف مادّیین. مادّیین که انکار وجود خدا می‌کنند، می‌گویند خدا از حواس انسان دور است. این حس لامسه، باصره و حواس دیگر خدا را دریافت نمی‌کند، پس نیست. می‌گوییم شما می‌توانید بگویید نمی‌دانیم که هست، می‌دانیم که هست با می‌دانیم که نیست فرق دارد. نمی‌دانیم که هست، چون وسائل ادراک شما نسبت به خدا اگر حواس است، خدا محسوس نیست که با وسائل حسّی او را دریافت کنید. وانگهی خود حواس هم هر محسوسی را حسّاً دریافت نمی‌کند. آیا با حواس خمسه نیروی جاذبه عمومی را دریافت می‌کنید یا نه؟ و ادلّه دیگر.

بنابراین این نیافتن است، نه یافتنِ نه. شما مادّیین که می‌گویید خدا نیست، چون ما او را با حواس نمی‌یابیم، این غلط است. مگر یافتن در انحصار حواس است؟ و اگر یافتن هم در انحصار حواس بود، این حواس مطلق نیستند. چون مطلق نیستند، از جمله مطلق نبودن حواس این است که این حواس ما هر قدر دقیق و رقیق و عمیق باشند، بعضی از مادّیات را مانند نیروی جاذبه زمینی حس نمی‌کنند. این عقل است که اثبات می‌کند بر مبنای مظاهر و نمودهای نیروی جاذبه عمومی.

همین‌طور به مرحوم آقای شاه‌آبادی و سایر فلاسفه و عرفا که قائل به تجرّد روح انسان هستند می‌گوییم: این دلیل نشد، شما نمی‌توانید بگویید که این کف دست من از پشت دست من خبر ندارد، هم خبر دارد را نمی‌توانید بگویید و هم خبر ندارد را، چون شما دست نیستید، شما روح هستید. روح شما، روح شما است و از خودش خبر می‌دهد. روح از خودش خبر دارد، من شعور دارم یا ندارم، می‌فهمیم. ولیکن روح شما از دیگری خبر بدهد؟ نه اثباتاً نه نفیاً قابل قبول نیست، کذلک روح شما از جسم شما خبر بدهد که این کف دست من از پشت دست من خبر ندارد، سر من از تن من خبر ندارد. بنابراین این دلیل نیست اوّلاً و ثانیاً بر حسب نصّ آیه سوره إسراء که «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»[4] همه صاحب شعور هستند. این مطلب خیلی عجیب است، خیلی عجیب است!

-‌ [سؤال]

-‌ بله، دیگر چه عرض کنم؟ یا مشاهده نکردند یا فرض کنید تسبیح تکوینی می‌گویند. حالا عرض می‌کنم. حمد می‌کنند «تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» از این من ممکن است کسی بگوید من، یعنی ذوی‌العقول تسبیح دارم. به خاطر اینکه من را به خصوصِ ذوی‌العقول نزنیم، کلیت می‌دهیم. «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ» روح شیء است؟ جسم شیء است، دست شیء است، جمادات، نباتات همه شیء هستند، فقط عدم کنار رفته است. عدم چیزی نیست. «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ»، «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ» استغراق لفظی و معنوی است که تمام اشیاء مخلوقه «يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ». «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ» استغراق تسبیح به حمد را اثبات کرده است در کل موجودات.

مقداری بحث کردیم و مقداری هم عرض می‌کنیم و اضافه می‌کنیم. اوّلاً «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ» تسبیح تکوینی را کنار بگذارید، چون تسبیح یا تسبیح تکوینی است که همه عالم کتاب حق تعالی است یا تسبیح فعلی اختیاری است. تسبیح موجودات یا تسبیح مماس است یا تسبیح منفصل. تسبیح جمادات که جزء «إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ» است یا تسبیح مماس است یا تسبیح منفصل. اگر تسبیح مماس است، تسبیح نیازمند شعور است، حداقل دو شعور؛ شعور به خود، شعور به خدا. خود را باید بداند و خدا را هم باید به اندازه خود بشناسد تا تسبیح کند. تسبیح بدون مبنای شعور خود و شعور خدا لفظ تسبیح است، حقیقت تسبیح نیست. تسبیح تنزیه است، تنزیه رب‌العالمین، آن هم تنزیه اعلی «يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»، «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» تسبیح اعلی و تسبیح اجلی و حقیقت تسبیح رب‌العالمین است که به حساب مراتب است. مرتبه ادنای آن فرض کنید راجع به جمادات است. حالا این جمادات، این‌جا دو بحث است: آیا تسبیح منفصل دارند؟ فلاسفه این‌طور می‌گویند. آیا تسبیح متّصل دارند؟ قرآن می‌گوید.

فلاسفه، از جمله مرحوم استادنا الاعظم در فلسفه الهیه که بزرگترین فیلسوف شرق بود و تمام فلاسفه بعدی از شاگردان او بودند، مرحوم آقا میرزامهدی آشتیانی (رض) است. ایشان به قم آمده بودند و من یک بچه طلبه شانزده، هفده، بیست ساله بودم که از درس آقای شاه‌آبادی خلاص شده بودیم و به قرآن افتاده بودیم. روی یکی از پله‌های صحن کهنه قم نشسته بودند، من هم خدمت ایشان نشستم و عرض کردم: حضرت استاد این «إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» یعنی چه؟ فرمود: تسبیح تکوینی است. گفتم: تسبیح تکوینی… البته لغت آن وقت لغت قوی‌تری است. ولی ایشان قانع شد. تسبیح تکوینی، این تسبیح منفصل است، یعنی چه؟ یعنی من که به سنگ‌ها و نباتات و حیوانات نگاه می‌کنم، می‌فهمم که این‌ها ازلیت ندارند، مخلوق هستند. از حاجت این‌ها، فقر این‌ها و از جهات دیگر این‌ها می‌فهمم که این‌ها مخلوق هستند. مخلوق بودن این‌ها تنزیه می‌کند خدا را که خالق نباشد، تنزیه می‌کند که خدا نباشد، نبودن را تنزیه می‌کند، خالق نبودن را تنزیه می‌کند. واحد نبودن را تنزیه می‌کند، ولی تنزیه چه کسی […] است؟ من. و این مأموریتی است، یعنی ما مکلّفان مأموریت داریم به آیات آفاقی و انفسی نظر کنیم تا به خدا برسیم «سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»[5] ما مأموریت داریم به آیات درونی و به آیات برونی نظر عقلی، نظر فکری، نظر علمی، نظر حسّی، نظرهای دیگر بکنیم. هر نظری که امکان دارد که «مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ»[6] باشد، تا معتقد به وجود خدا و توحید خدا بشویم. آیا این مأموریت هست یا نه؟ من به ایشان هم عرض کردم: آیا این تسبیح منفصل مأموریت کلّی است یا نه؟ فرمودند: بله. گفتم پس تسبیح متّصل است، به دو دلیل: یک دلیل اینکه ما همه راجع به تسبیح منفصل موجودات مأموریت داریم. «لا تَفْقَهُونَ» چیست؟ دلیل ما خود «لا تَفْقَهُونَ» است. «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»، «لا تَفْقَهُونَ» کل انسان‌ها را شامل است، کل انسان‌ها تسبیح کائنات را نمی‌فهمند. اگر کل انسان‌ها نمی‌فهمند و تسبیح کائنات را نمی‌توانند بفهمند، پس این چه امری است که «سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ»؟

پس بنابراین تسبیح، تسبیح اختیاری است. تسبیح از شعور است، تسبیح مسبّح غیر نیست که مسبّحٌ فیه کائنات باشند، اگر مسبّحٌ فیه کائنات است، جمادات است، نباتات است و سمائیه و ارضیه، یعنی مسبّحٌ فیه است، پس این‌جا «یسبّحونه» نیست، «یسبّحونه» نیست، «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ» نیست. «یسبّحون»، «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ» این اثبات و نفی در صورتی که تسبیح مماس باشد، خود این موجودات تسبیح بگویند. حالا این دلیل اوّل که کنار رفت.

چون این اجزای بدن انسان و جسم انسان شعور ندارند و چون جسم شعور ندارد، شعور ندارند، بنابراین روح انسان که دارای شعور است این باید جسم نباشد، این در بُعد اوّل غلط است. بر حسب نصّ این آیه و آیات دیگر کل موجودات جهان شعور دارند، یعنی روح دارند. بلکه تعبیر جدید: کل موجودات جهان روح هم هستند. ما اصلاً جسم بی‌روح نداریم. سنگ دارای روح است، نمی‌شود گفت روح آن شعور دارد، جسم آن شعور ندارد. مگر جسم آن شیءٌ نیست؟ این حرف صورتاً جدیدی است. کل موجودات جهان شعور دارند به حساب موجود بودن، نه به حساب روح داشتن، عقل داشتن، فطرت داشتن، شعور داشتن، خیر. هر موجودی از موجودات جهان هستی، موجودات جهان امکان همه دارای شعور هستند و شعور روح است، منتها روح مدارج دارد، روح درجات دارد. مگر مادّه مراتب ندارد؟ مادّه گاه طلا است، گاه لجن است. هر دو مادّه هستند. حالا شعور هم گاه شعور انسانی و ملائکی و رسل و انبیاء است، گاه شعور حیوانات و نباتات و جمادات است، شعور دارند. اگر شعور نداشتند چطور «یسبّحونه»؟ مطلب دوم: این «إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ» نفی کلّی غلط است که شعور ندارند، اثبات. اثبات از دو شروع می‌شود و به سه ختم می‌شود. اثبات اوّل: خود را می‌داند که تسبیح می‌کند، خود را نداند چه کسی تسبیح می‌کند؟ اتوماتیکی است؟ تکوینی است؟ «یسبّحون». «إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» خود را می‌داند. دوم: خدا را باید بداند در حدّ خودش تا او را تسبیح کند.

سوم: از اجزاء خود باید خبر داشته باشد. چه کسی گفته است اجزاء سنگ فقط آن دو شعور دارند؟ اجزاء سنگ، اجزاء آب فقط آن دو شعور را دارند که سنگ خود را می‌فهمد در بُعد اوّل و سنگ خدا را می‌فهمد در بُعد دوم که تسبیح می‌کند. چه کسی گفته اجزاء از هم خبر ندارند؟ چه کسی گفته است؟ شما چطور نفی می‌کنید؟ شما نفی مطلق شعور نتوانستید بکنید، ما اثبات دو شعور کردیم. شما نفی مطلق شعور کردید با خیال، ما اثبات دو شعور کردیم به نصّ قرآن که «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ». نسبت به دو مورد می‌دانیم، نسبت به یکی نمی‌دانیم. شما نادان مطلق هستید، شما می‌گویید نه خود را می‌فهمد، نه خدا را می‌فهمد، نه دیگران را می‌فهمد. ما می‌گوییم خود را می‌فهمد، خدا را می‌فهمد. بر حسب نصّ قرآن دیگران را هم ممکن است بفهمد. ما نفی نمی‌کنیم، نه اثبات می‌کنیم، نه نفی می‌کنیم. اثبات نمی‌کنیم چون از نظر دلیل ثابت نیست، نفی نمی‌کنیم چون از نظر دلیل منفی نیست.

پس کل جهان آفرینش روح است. اصلاً جسمی که شعور نداشته باشد نداریم. جسم، مادّه، مادّی، صغیر، رقیق، سماوی، ارضی، جمادی، نباتی، حیوانی، انسانی، ملائکی، جنّی، تمام دارای شعور هستند، تمام خودفهم هستند و خدافهم هستند و حالا فهم اجزاء اطراف خود را از کجا می‌دانیم که فهمیده‌اند؟ مثلاً از جمله ادلّه‌ای که فهم را نسبت به بُعد سوم هم اثبات می‌کند: «قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ»[7] حیوان است، دارم مثال مادون انسان می‌زنم. اگر ما همین‌طور حساب کنیم بدون وحی، می‌گوییم مورچه از انسان چه خبری دارد؟ آیه می‌گوید خبر دارد. این را به عنوان مثال عرض می‌کنم. خبر ندارد چون انسان نیست، خیر، «قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ» یا «وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ»[8] صدای تسبیح این‌ها را می‌شنید، با گوش داودی و با گوش وحی و با گوش عمق وحی‌ای، صدای تسبیح جبال را می‌شنید. پس صدا دارد، ما نمی‌شنویم. هم صدا دارد، ندا دارد، تسبیح دارد، درون دارد، برون دارد، پس تمام عالم شعور است، اصلاً ما بی‌شعور نداریم، بی‌شعور کسی است که این‌ها را بی‌شعور می‌داند، ما اصلاً بی‌شعور نداریم. برای اینکه طبق نصّ این آیه «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ»[9] اهانت نیست، استادان بزرگواری هستند، ولی از خدا که بالاتر نیستند. خدا این‌طور می‌فرماید. «قَالَ اللَّهُ وَ یَقولُونَ» بعضی از آقایان قاصر هستند، قصور دارند، قصور عن تقصیر، به قرآن مراجعه ندارند، نه فلاسفه، نه عرفا، نه فقها، مراجعه درست به قرآن ندارند و لذا انفصال پیدا کرده است مکتب علوم بشری و مکتب قرآن. اگر این برادر عزیز مکتب تفکیک نوشتند، مکتب تناقض باید می‌نوشتند. مکتب تفکیک نیست، مکتب تناقض است. تناقض است بین بسیاری از علوم قرآنی و علومی که مسلمان‌ها در کل ابعاد اصلی و فرعی قائل هستند. باید تسویه کرد.

بنابراین این رکن اوّل دلیل آقایان فلاسفه الهی برای اینکه می‌گویند روح جسمانیت ندارد، مادّیت ندارد، مادّه نیست، مادّی نیست، محدود نیست، اگر هم از آن‌ها سؤال کنید که من سؤال کردم: روح من در بدن من است یا در خارج است یا اصلاً در ندارد؟ اگر در بدن من است، پس محدود به حدود بدن من است، اگر روح من در بدن من است، محدود به حدود هندسی بدن من است، طول دارد، عرض دارد. چیزی که طول دارد، عرض دارد، عمق دارد، مجرّد است؟ یا در خارج بدن من در مکان است.  اگر در مکان است، پس مجرّد چیست؟ یا خیر، یا در بدن من است، نه در خارج از بدن است، لازمان و لامکان است، پس خدا است. اگر روح من و شما لازمان و لامکان و لامحدود است، پس خدا است. بحث خواهیم کرد، مفصّل بحث خواهیم کرد. در ردّ این مطلب به این‌جا اکتفا نمی‌کنیم. این بُعد اوّل عرض آن‌ها.

بُعد دوم: می‌گویند خوب، جسم که تغییرپذیر است، جسم چون دائماً در تغییر است و از لوازم جسمانیت جسم، چه مادّه باشد و چه مادّی، از لوازم آن تغیّر است، بنابراین این جسم متغیّر اگر روح جسمانی و مادّی است، متغیّر است. پس حافظه باید متغیّر باشد. عقل، علم، فطرت، فکر، آنچه را که انسان چندین سال پیش حفظ کرده، من از 56 سال پیش از آقای شاه‌آبادی نقل می‌کنم، باید تغییر کرده باشد، همان است. چون می‌گویند مادّه دائماً در تغیّر است، چون مادّه است و مجرّد تغیّر ندارد چون مادّه نیست، پس روح که عقلش، که علمش، که فطرتش، که فکرش، که هر کجای آن محفوظ است، همه نه، آن مقدار که محفوظ است. آن‌هایی که در حافظه مطالبی را محفوظ دارند، در عقل‌شان، در علم‌شان مطالبی را محفوظ دارند، این محفوظ داشتن برای این است که محفظه که حافظه است مادّه و مادّی نیست. این جواب دارد.

اوّلاً تغییرات فرق می‌کنند، ما یک تغییر اصلی مادّه داریم، یک تغییر فرعی مادّه داریم. تغییر اصلی مادّه مانند ترکّب اصلی مادّه، تغیّر و ترکّب اصلی مادّه که مربوط به مادّة المواد است، اصلاً محسوس ما نیست. حرکت اصل مادّه اصلاً محسوس ما نیست. محسوس علم هم نیست، علم هم […]. بنابراین آن تغیّر، تغیّری است که مبنای مادّیت مادّه را بنا کرده است. اصلاً مبنای مادّیت مادّه این تغیّر است و این حرکت است و این تغیّر و این حرکت که مبنای مادّیت مادّه است، مادّه را عوض می‌کند؟ طلا عوض می‌شود؟ طلا از جمله موادّی است که عوض‌نشدنی است، همیشه هست و هست. پس آن تغیّر ملازمه دارد با عوض شدن وضع طلا که طلا مس بشود، مس نقره بشود، نقره قلع بشود. البته تفصیل آن را بعداً عرض می‌کنیم. این اوّلاً.

ثانیاً تغیّر: تغیّر یا به سوی نقص است، یا به سوی کمال است، یا در جا است. حافظه هم همین‌طور است. حافظه یا کم می‌کند، یا زیاد می‌کند یا در جا می‌زند. بنابراین کلمةٌ واحدة که مختصر است، تفصیل آن را بعد خدمت شما عرض می‌کنم. تغیّر، تغیّر مادّه با تغیّر و تضاد و تناقض افکاری که بر مادّه است، اصلاً ملازمت ندارد. این هم ادّعای بی‌خودی است. هم بُعد اوّل ادّعای بی‌خود است و هم بُعد دوم ادّعای بی‌خود است و «قس علی ذلک فعلل و تفعلل» که إن‌شاءالله بحث خواهیم کرد.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. ذاریات، آیه 49.

[2]. اعراف، آیه 54.

[3]. قمر، آیه 50.

[4]. اسراء، آیه 44.

[5]. فصلت آیه 53.

[6]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 106.

[7]. نمل، آیه 18.

[8]. انبیاء، آیه 79.

[9]. اسراء، آیه 44.