جلسه چهارصد و پنجاه و هفتم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

تفسیر سوره توحید

تفسیر سوره توحید

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ». مطالبی که در تفسیر این سوره است تکرار نمی‌کنیم فقط اشاره می‌کنیم، مطالب اضافه‌ای را حضور برادران عرض می‌کنیم. پس بحث ما در سوره توحید مزجی است از آنچه در تفسیر ذکر شده است و از آنچه که اضافه است.

از نظر عدد الفاظ و جملاتی که معرّف توحید حق است، عدد، عدد ابواب جنّت است. درهای بهشت‌ هشت‌تا است و سوره توحید هم دارای هشت بُعد است. «قُلْ هُوَ»، «هُوَ» بُعد اوّل؛ «اللَّهُ» بُعد دوم؛ «أَحَدٌ» بُعد سوم؛ «اللَّهُ الصَّمَدُ» بُعد چهارم؛ «لَمْ يَلِدْ» بُعد پنجم؛ «وَ لَمْ يُولَدْ» بُعد ششم؛ «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» بُعد هفتم و بُعد هشتم که همان جمله اوّل است، خود «قُلْ». «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» تا «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ». هشت بُعد در هشت جهت، معرّفی حق سبحانه و تعالی است. معرّفی حق سبحانه و تعالی در سوره توحید نیز دارای دو بُعد است: یک بُعد محوری و زیربنایی و یک بُعد روبنایی و در هر دو بُعد محوری زیربنایی که معرّفی حق به وحدت است و بُعد روبنایی که دلیل بر توحید است، این سوره مجمل و مختصری از کلّ آیات توحید است که هم بیانگر زیربنا است که اصل معرّفی حق به توحید است و هم معرّف روبنا است که ادلّه گوناگون فطری و عقلی و علمی و حسّی و آفاقی و انفسی از برای توحید است که در آیات مختلفه توحید در سراسر قرآن بیان شده است.

«قُلْ»، سؤال می‌شود که «قادة الأحزاب الخمسة»، رهبران احزاب عقیدتی پنج‌گانه که خدمت رسول الله (ص) شرفیاب شدند و هر کدام گفتند: خدای ما این است و آن است و اگر واحد است، محسوس است و اگر هم متعدّد است، محسوس است و ملموس است و… جواب باید «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» باشد؛ چرا «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»؟ «قُلْ» برای چه؟ این اوّلاً. ثانیاً: آیا «قُلْ»، مخاطب «قُلْ» که بگو، آیا شخص رسول الله (ص) است یا کلّ مکلّفین و یا هر دو؟ این هم یک بحث. حالا بحث راجع به «قُلْ»، این «قُلْ» در بُعد اوّل خطاب به رسول الله (ص) است که در جواب قاده و پیشروان و پیش‌قراولان احزاب خمسه جواب بدهد. این در بُعد رسولی و در بُعد رسالتی و تکلیفی، این حکم از برای کلّ مکلّفین با شرایط آن است. در رسول الله شرایط «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» بالفعل موجود است و در سایر مکلّفین کسانی که شرایط گفتن «قُلْ» برای آن‌ها موجود است که «فبها»، کسانی که شرایط برای آن‌ها موجود نیست، باید با ایجاد شرایط «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» بگویند.

چرا «قُلْ»؟ چرا «أُذکُر» نیست؟ «إلفَظ» نیست؟ «إعلن» نیست؟ «إعرف» نیست؟ «إعتقد» نیست؟ «إعمل» نیست؟ «أبرِز» نیست؟ «أظهِر» نیست؟ چون ما تمام این معانی را از «قُلْ» استفاده می‌کنیم. جواب اوّل این است که به جای لفظ «قُلْ» آن مقصودی که خداوند از لفظ «قُلْ» دارد، به جای لفظ «قُلْ» هیچ لفظی کافی نیست، هر لفظی بیاورید ناقص است. «قُلْ» شامل تمام جریاناتی است که عرض کردیم. چطور شامل است؟ برای اینکه یک «قُلْ» لفظی داریم، یک «قُلْ» علمی داریم، «قُلْ» عقیدتی داریم، «قُلْ» عملی داریم، «قُلْ» شخصی داریم، «قُلْ» دعوتی و امر به معروف داریم و مراتب گوناگونی از «قُلْ» هست. تمام این مراتب از «قُلْ» مراد است. وانگهی چنانکه عرض کردم این «قُلْ» در بُعد اوّل خطاب رسولی است؛ در بُعد دوم خطاب رسالی است.

جواب این سؤال که چرا «قُلْ»؟ در جواب رهبران احزاب خمسه راجع به اله یا آلهه، «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» کافی بود، چرا «قُلْ»؟ این برای چند جهت است، یک جهت این است که وحی خداوند باید در تمام ابعاد حفظ شود. درست است که «قُلْ» خطاب به رسول الله (ص) است که «قُلْ» را بشنود و بدون گفتن «قُلْ»، بگوید: «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، ولکن برای توجّه دادن و تذکّر دادن به اینکه حتّی لفظ «قُلْ» که خطاب به پیغمبر است و لازم نیست در جواب سؤال‌کنندگان «قُلْ» را بیاورد، «قُلْ» را می‌آورد که ما مطمئن شویم که پیغمبر تمام وحی را ذکر می‌کند.

«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ»،[1] «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ»،[2] «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ»،[3] «قُلْ إِنَّ رَبِّي»،[4]‏ و کذا و کذا… که چون «قُلْ» هم جزء وحی است از لفظ وحی هرگز چیزی را نمی‌‌اندازد. این اوّلاً. و جهات دیگر هم وجود دارد. آیا اینکه پیغمبر می‌گوید: «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» کافی است؟ در جواب رهبران احزاب خمسه بگوید «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، کافی است؟ خیر. بلکه باید آن‌ها را به وحدت اله معتقد کند و آن‌ها هم حامل دعوت توحیدی باشند. «فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ»[5] مقتضی دو بُعد است: یکی استقامت شخص رسول الله (ص)، یکی «وَ مَنْ تابَ مَعَكَ» است. پیغمبر که «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» دارد، می‌خواهد این «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را از نظر علمی و معرفتی به مکلّفان منتقل کند، این یک تکلیف ندارد، بلکه دو تکلیف دارد. یک تکلیف که با «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» تا آخر سوره، معرّفی اجمالیِ محکمِ توحید را از برای مکلّفین بکند، چه مکلّفینی که گمراه هستند و چه مکلّفینی که در راه هستند. بُعد دوم: آن‌ها را وادار کند که بگویند «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، نه فقط بدانند.

«إعلم أنّ الله أحد» کافی نیست، بلکه باید بدانی که در بُعد توحید خودسازی کنی و بعد از ساختن خود در ابعاد گوناگونِ توحید، به دیگران هم بگویی. در اوّل انقلاب به یاد دارید می‌گفتند: بگو مرگ بر شاه؟ بگو خوب است، اگر می‌گفت مرگ بر شاه، یعنی من می‌گویم: مرگ بر شاه، ولی بگو مرگ بر شاه یعنی من می‌گویم، تو هم بگو. حالا قضیه «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» اگر «قُلْ» در کار نبود، فقط بُعد اوّل بود، که جواب سائلان راجع به خدا را «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» می‌دهد. ولکن آیا سائلان راجع به خدا کافی است که بدانند «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»؟ بدانند و معتقد باشند و بر ابعاد سه‌گانه عمل کنند «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»؟ خیر، باید ابراز کنند، بگویند و دیگران را به جریان معرّفیِ توحید حق سبحانه و تعالی وادار کنند.

وانگهی در بُعد خود «قُلْ»، آیا خود «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» فقط لفظِ گفتن است؟ گفتن لفظی است؟ خیر. «إلفظ» که نیست، «عَبِّر» که نیست، بلکه «قُلْ» شامل قول فطری است، علمی است، عقیدتی است، عملی است و تمام مراحل تصدیق توحید را شامل است. مثلاً اگر بگوییم قول فلان عالم راجع به فلان مسئله چیست، قول لفظ نیست، ممکن است نوشته باشد، ممکن است اشاره کرده باشد، ممکن است گفته باشد. اصلاً گفتن با لفظ اصالت ندارد، گفتن با لفظ نمایان‌گر عقیده است. آنچه را من معتقد هستم یا با لفظ یا با نوشتن یا با اشاره یا با عمل، ابراز کردن در کلّ ابعادِ اظهار آنچه در درون دارند، این قول است.

بنابراین «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، همه مکلّفین به «قُلْ» مأموریت دارند، «قُلْ» فطرتاً، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»،[6] «قُلْ» عقلاً، با تعقّل «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» بفهمید. «قُلْ» تفکّراً، «قُلْ» علماً، «قُلْ» عقیدتاً، «قُلْ» عملاً، «قُلْ» فی نفسک، «قُلْ» لغیرک. در تمام ابعاد درونی و برونی لفظی و فکری و فطری و عقلی و علمی و عقیدتی و عملی، شخصی و غیری «قُلْ». بنابراین «قُلْ» در ابعاد گوناگون ضرورت دارد، هم از برای رسول و هم از برای مرسلٌ إلیهم.

و از جمله مطالبی که از «قُلْ» می‌فهمیم، آیا صحیح است که انسان مکلّف چیزی را که خود معتقد نیست، عالم نیست، عامل نیست، به دیگری بگوید؟ خیر. «أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ»،[7] کسی که در فطرت او توحید نمایان‌گر نیست، چطور به دیگری بگوید؟ در فطرت تو نقش توحید بسته است، اگر نقش توحید در فطرت گویندۀ «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» هنوز فعلیت ندارد، رجوع به فطرت نکرده است که توحید خدا را در فطرت ببیند، چطور می‌گوید «قُلْ»؟ اگر توحید در عقل او نقش نبسته است چطور می‌گوید «قُلْ» در عقل است؟ اگر عالم به توحید نیست چطور می‌گوید «فَاعْلَمْ»؟ «قُلْ» اگر معتقد نیست چطور می‌گوید «قُلْ»؟ اگر عمل او عمل توحیدی نیست چطور می‌گوید «قُلْ»؟

هر «قُلْ» در هر بُعدی از ابعاد فطری و عقلی و علمی و عقیدتی و عملی، مقتضی این است که قبلاً قائل «قُلْ» خود عامل باشد، اگر خودش عامل نباشد حق ندارد بگوید. پس دو وظیفه است: یک بُعد عامل بودن به مراتب «قُلْ» که معرّفی توحید است و دوم، دیگران را وادار به عمل کردن است. مرحله دیگر، یکی از معانی «قُلْ» ابراز است. «قُلْ»، گفتن، ابراز ما فی الضمیر است. ما که معتقد به توحید هستیم، عالم و معتقد به توحید هستیم، توحید ما باید بروز داشته باشد یا بروز نداشته باشد؟ آیا مانند اعمالی است که برای اینکه ریا نشود بروز نمی‌دهیم؟ این‌طور است؟ خیر. قضیه توحید که انسان در درون، در مراتب انفسی و درونی موحّد است، باید اظهار کند. باید در لفظ تو، در عمل تو، در اشارات تو، در کتابت تو، در کار تو، در اعمالی که بارز است، محسوس است، ملموس است، مسموع است، مبصر است، این «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» بارز باشد.

کافی نیست که ما کلمه «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را بگوییم یا مختصرتر کلمه «لا إِلهَ إِلاَّ اللَّهُ» را بگوییم، از زبان به جای دیگر تجاوز نکند، خیر، باید «أَبرِز» و لذا در روایت داریم: «قل» یعنی «أَبرِز» این ابراز است. ابراز کردن «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» و به ابراز واداشتن «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ». ابراز کردن «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» در هر بُعدی از ابعادی که عرض کردیم، شخصی است و تکلیف شخصی است و ابراز کردن در بُعد دوم، دیگران را وادار کردن که «قُلْ»، من می‌گویم «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، شما هم بگویید. من در هر بُعدی از ابعاد «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» بگویم، چه فطرتاً، چه عقلاً، چه علماً، چه عقیدتاً، چه عملاً، چه تبلیغاً، شما هم همین‌طور. مثلاً اگر من دیگران را وادار می‌کنم که «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را معترف باشند، آن کسی هم که وادار می‌شود باز «قُلْ». به طور تسلسل، اوّل، دوم، سوم، تا آخر، این باید سیر داشته باشد، سیر تسلسلی و سیر تبلیغی و دعوتی به «اللَّهُ أَحَدٌ» در کلّ مکلّفین، علی طول الخط، در طول و عرض تاریخ و جغرافیای تکلیف باید وجود داشته باشد.

و اما «هُوَ»، اوّلین معرّف حق سبحانه و تعالی «هُوَ» است. «هُوَ» ضمیر است از برای مرجعی که غایب است و مرجع‌های غایب مختلف هستند. مرجعی است که غایب است؛ چون ریز است، غایب است چون دور است، غایب است چون محسوس نیست، غایب است چون ملموس نیست، غایب است چون من بینا نیستم، غایب است چون چشم من ضعیف است، این‌ها غیبت‌هایی نسبی است. «قُلْ هُوَ» در اوّلین نقطه درخشان معرّفی حق چه غیبتی را ثابت می‌کند؟ غیبتی که امکان ظهور دارد؟ اگر ریز است درشت شود، اگر دور است نزدیک شود، اگر کور هستم بینا شوم، اگر چشم من ضعیف است قوی شود. اگر با کمال قدرت نمی‌بینم وسائلی بگذارم و ببینم، آیا این‌ها است؟ این‌ها «هُوَ»‌ها و غایب‌های نسبی هستند. ما یک «هُوَ»ی مقیّد نسبی داریم، یک «هُوَ»ها و غایب‌های مقیّد نسبی داریم که زوال آن ممکن است، بالفعل زایل می‌شود، بعداً زایل می‌شود یا امکان زوال دارد. این‌ها «هُوَ»ها و غایب‌های مقیّد و نسبی و محدود هستند.

ولکن یک «هُوَ»ی مطلق داریم، «يَا مَنْ‏ لَا هُوَ إِلَّا هُوَ»،[8] روایت است. «يَا مَنْ‏ لَا هُوَ إِلَّا هُوَ» در «هُو» بودن هم منحصر به فرد است. در کدام «هُو»؟ در «هُو»ی مطلق، در إنّیت مطلقه و غیبت مطلقه، غیبت مطلقه فردیه احدیه صمدیۀ «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ»، در این واحد است و اگر «هُو» نداشته باشد واحد نیست. ما «هُو»ی نسبی زیاد داریم. موجوداتی که از نظر ریز بودن، دور بودن، ضعیف بودنِ بینایی و… هنوز نیامده، آمده و رفته، این «هُوَ»های نسبی واحد نیستند. مثلاً کسی که متولّد شده و مرده است «هُو» است، چون پیدا نیست، بلکه بود، کسی که هنوز متولّد نشده است و نیامده است «هُو» است، برای اینکه هنوز نیامده است، ولی می‌آید. کسی که بالفعل است و دور است «هُو» است، ولی ممکن است نزدیک شود. کسی که بالفعل وجود دارد و ریز است «هُو» است، ممکن است درشت شود. کسی که نمی‌شود او را دید و چشم ضعیف است «هُو» است، ممکن است چشم قوی شود و اگر چشم با وسایل قوی‌تر، قوی شود، بالاخره تمام این‌ها «هُوَ»های مثلّث زمان در سه بُعد هستند: یکی مثلّث زمان، یکی مراحل نادیده بودن آن موجود، یکی مراحل عدم قدرت بینایی بیننده.

در بیننده نسبی است، در دیده شده نسبی است، در زمان نسبی است. آن «هُو» که زمان ندارد، از نظر بیننده، از نظر ذات خود، از نظر جهات دیگر مطلق است فقط الله است، «قُلْ هُوَ»، این «هُو» هویت مطلقه است. در جواب «هذا» و «ذاک» و «هذان» که بت‌پرستان می‌گویند این بت، دوپرستان می‌گویند این دو، سه‌پرستان می‌گویند این سه که اشاره می‌کنند، اشاره محسوس یا اشاره معقول، اشاره ملموس، اشاره حس یا اشاره غیر حسی می‌کنند، می‌گوید خیر، اشاره نیست، «هُو» ضمیر اشاره نیست. «هذا» و «هذان» و «هولاء» و «اولئک» نیست؛ «هُو» ضمیر است که مربوط به غیب الغیوبی است که محال است حاضر شود، در آن بُعد از غیب بودنی که غیب بودنِ مطلق است، در آن بُعد محال است که ظاهر شود. بنابراین این بهترین معرّفی آغازین از برای توحید حق سبحانه و تعالی است. پس «هُو» ضمیر شأن نیست.

– [سؤال]

-‌ حالا عرض می‌کنیم. بعد دوم است، عرض می‌کنیم.

«يا مَنْ هُوَ اخْتَفى‏ لِفَرْطِ نُورِهِ           الظَّاهِرُ الْباطِنُ فى‏ ظُهُورِهِ‏»[9]

این را عرض می‌کنیم. متکفّل آن جهت، الله است. از همه موجودات حاضرتر و ظاهرتر است و از همه موجودات خفی‌تر است، در این هم وحدت داریم، بحث می‌کنیم.

بنابراین «هُو» مختصرترین، قوی‌ترین و اوّلین معرّفی توحید حق است. «هُو» ضمیر مفرد است و مفردها فرق می‌کنند. مفردی که قابل تعدّد است ولکن این مفرد قابل تعدّد نیست. «وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ»،[10] «لا عن عدد»،[11] «لَا بِتَأْوِيلِ عَدَدٍ»[12] که روز چهارشنبه مفصّل عرض کردیم. پس این هویت مطلقه‌ای است که «لا یُرجی حضوره»، حضور در چه بُعد؟ حضور در بصر، حضور در بصیرت. بصر انسان محیط بر «هُو» باشد که «هُو» «هذا» شود، حاضر شود. حضور ذات حق سبحانه و تعالی حضور از برای بصر ذاتاً، حضور برای بصیرت، برای عقل، برای لبّ، برای قلب، برای فؤاد، برای بالاترین فؤاد که فؤاد محمّدی (ص) است حضور ندارد، حضور احاطه‌ای است. ما یک حضور اصل حضور داریم، یک حضور احاطه‌ای داریم. در یک بُعد سلب مطلق است، در بُعد دیگر ایجاب مطلق.

ذات خداوند و صفات ذات او و صفات فعل او از برای علم ما، عقل ما و فکر ما حاضر نیست، تا چه رسد احساسات پنج‌گانه ما. به طور کلّی این «هُو» مسلوب است از اینکه «هذا» شود، برای اینکه «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرٌ».[13] منتها ادراک و تصدیق شیء دو بُعد دارد: یک بُعد ادراک احاطه‌ای بصری یا بصیرتی، ظاهری و باطنی است، این بُعد سلب است نسبت به حق سبحانه و تعالی. نسبت به حق سبحانه و تعالی هیچ بصری، هیچ بصیرتی، هیچ عقلی، هیچ علمی، هیچ ادراکی، هیچ معرفتی، نمی‌تواند احاطه پیدا کند، نه مسامات پیدا کند، نه مساوات، نه احاطه. نزدیک به احاطه نیست، خود احاطه نیست، برابری ندارد؛ چون محیط گاه با محاط برابر است، گاه فوق محاط، گاه نزدیک به محاط است. این سه بُعد هر سه سلب است، ما نزدیک به دریافتن ذات حق نیستیم، به طور مساوی صد درصد دریافت حق نداریم. به طور بالاتر که اعلم بر عالم محیط است و بیشتر. عالم مساوی با عالم احاطه برابری دارد، عالم بالاتر از عالم احاطه بالاتر دارد، عالم دست کمی از عالم کمتر، نزدیک است.

ولکن نسبت به ادراک حق عقلاً، فطرتاً، علماً، عقلاً و… هر سه بُعد مسلوب است، هم نزدیک نیستیم که مسامات باشد، هم به ادراک ذات حق و صفات ذات حق نزدیک نیستیم، هم برابر نیستیم و هم به طریق اولی فوق نیستیم. بنابراین «قُلْ هُوَ» غایب است در غیبتی که حضورش از برای ادراکات ما، ادراکات ظاهری و باطنی مستحیل است، مستحیل است، مستحیل و در جمله «لَنْ تَراني‏»،[14] مستحیل است. استحاله، استحاله وقتی نیست، استحاله در کلّ ابعاد وجودی کسانی که می‌خواهند رؤیت حق کنند و ادراک حق کنند، دریافت کنند، احاطه کنند به طور کلّی مسلوب است، این در این مورد.

«قُلْ هُوَ» و «هُو» از اسماء اعظم است. اسماء اعظم خدا دو اسم است: یک اسم خفی «هُو»، یک اسم جلی «الله». اسم خفی «هُو» است، اسم جلی الله است و اسم جلی هم ساخته شده از اسم خفی است؛ چون الله هم از همان دو حرف اصل «هُوَ»، حرف ه و حرف واو تشکیل شده است، کما اینکه بحثش را در «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم‏ِ» در سوره حمد داریم.

«قُلْ هُوَ». سؤال: آیا این ذاتی که «هُو» است، غیب مطلق است، چطور می‌توانیم به غیب مطلق ایمان بیاوریم؟ دانستن، معتقد شدن، تصدیق کردن غیب مطلق که از تمام حواس ظاهری و باطنی ما غیب است. دسترسی به ادراک او و علم به او و فهم او و دریافت او نداریم، چطور معتقد شویم؟ جواب: اعتقاد و تصدیق به وجود و وحدت خدا دو نوع است: یک نوع واجب است، یک نوع محال است. «هُو» محال آن را بیان کرده است، الله واجب را بیان کرده است. محال است خودِ ذات خدا را، صفات ذات خدا را، صفات فعل خدا را با هیچ درکی از درک‌ها احساس کردن، ادراک کردن در هر سه بُعد نزدیک بودن، برابر بودن، بالاتر بودن، این محال است. ولکن در بُعد آیات «سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ».[15] ادلّه‌ای که در عالم، چه ادلّه درونی و چه ادلّه برونی، ادلّه آفاقی و ادلّه انفسی که مدلول‌هایی را ثابت می‌کند، ادلّ ادلّه کدام است؟ خدا است. ادلّ ادلّه بر وجود خدا و توحید او چیست؟ کلّ عالم است.

کلّ آفاق، کلّ انفس، کلّ موجودات صد درصد بر وجود «هُو» دلیل هستند، وجودی را که نمی‌دانیم چیست، ولی حتماً وجود دارد. حتمیت وجود حق از حتمیت وجود من بیشتر است. یک روایت از امام صادق (ع) داریم که خیلی جالب است. همه فرمایشات جالب است. «ما رأيت‏ شيئاً إلّا و قد رأيت‏ اللّه‏ قبله و بعده و معه و فیه».[16] رؤیت، رؤیت تصدیقی است، رؤیت در این چهار بُعد، در این چهار قاعده، رؤیت ادراکی نیست، رؤیت «هُو»یی نیست، در «هُو» رؤیت در کار نیست که رؤیت ذات باشد، بلکه رؤیت با آیت‌ها است. «ما رأيت‏ شيئا إلّا و قد رأيت‏ اللّه‏ قبله»، آنچه را انسان مشاهده می‌کند، اگر درست مشاهده کند، مشاهده شهود حدوث است. مشاهده ملکوتیِ مخلوقات عالم، شهود و دریافت و تصدیق حدوث است. تصدیق حدوث جلوتر است یا تصدیق مُحدِث؟ حدوث اوّلیت در بُعد ظاهری دارد، ولکن محدث در بُعد معنوی دارد.

آیا علّت قبل از معلول است یا معلول قبل از علّت است؟ درست است از معلول پی به علّت می‌بریم یا به تعبیر صحیح‌تر از مخلوق پی به خالق می‌بریم، ولکن مخلوق اوّلیت در معرفت دارد، خالق اوّلیت در چه؟ مخلوق در استدلال اوّلیت دارد، خالق در بُعد اولویت معرفتی اوّلیت دارد. «ما رأيت‏ شيئا إلّا و قد رأيت‏ اللّه‏ قبله» یعنی آنچه را من می‌بینم حادث است، از حدوث آن پی به محدث می‌برم. آیا محدث در وجود اهم است یا حادث؟ غنی اهم است یا فقیر؟ ازلی اهم است یا حادث؟ سرمدی اهم است یا حادث؟

«قبله و بعده»، بعد از اینکه موجودی فانی گردید، از فنای این موجود پی نمی‌بریم که یک باقی سرمدی وجود دارد؟ «و معه و فیه»، «أنا معکم» این معیّت قدرت و معیّت علم خداوند با کلّ موجودات، لازمه وجود آن‌ها است. اگر خداوند عالم را خلق کرد و علم و قدرت خود را از عالم انفصال داد، با انفصال علم و قدرت قیومه حق، منفصل از وجود می‌شوند. بنابراین بودن آن‌ها دلیل است بر معیّت قدرت و معیّت علم حق با آن‌ها «و معه». «و فیه»؛

«و في كلّ شي‏ٍءٍ له آيةٌ                          تدلّ على أنّه صانعُ»[17]

«هُو» بیانگر هویت مطلقۀ غیبِ مطلقی است که اصلاً ذاتاً و صفاتاً و افعالاً نمی‌شود ظاهر باشد که اسم باطن است و اسم اعظمِ باطن است. «هُو» که اسم نیست، «هُو» اسم است؟ «هُو» برای اشخاص اسم نیست، برای اشخاص اشاره است، اسم نیست، ولی برای الله اسم است. دو اسم است: یک اسم دلیل بر غیب بودنِ مطلقِ حق است و الله که اسم است، اسم شخصی است، دلیل بر حضور مطلق است. یعنی هیچ حاضری حاضرتر از حق نیست، هیچ معلومی، هیچ معروفی، هیچ مصدَّقی، هیچ موجودی که همه ادلّه‌ دلالت بر وجود او می‌کنند نیست مانند خدا. پس «هُو» واحد است، الله واحد است. در «هُو» بودن واحد است، در الله بودن واحد است و ما هیچ موجودی از این جهت نداریم که هم غایب مطلق باشد، هم حاضر مطلق باشد. غایب مطلق باشد ازلاً و ابداً و جمع آن سرمداً و حاضر مطلق باشد ابداً و ازلاً و سرمداً، «قُل هُوَ اللَّهُ». و لذلک در سوره مریم دارد که سمیّ‌ای از برای حق نیست. هم مسمّی مفرد است، هم اسم مفرد است، حتّی مشرکین اسم آلهه خود را الله نگذاشتند. حتّی ملحدین که مادّه‌ را ازلی می‌دانند اسم ماده اوّلیه را الله نگذاشتند. یعنی گروه‌های سه‌گانه از ملحدین که منکر خدا هستند و مشرکین که شریک برای خدا قائل هستند و موحّدین، «علی مراحلهم و مدارجهم» وحدت دارند در این عقیده که لفظ الله منحصر به خدا است، به خدای نادیده. حتّی کسانی که ملحد هستند، البتّه اقلیت دارند، کسانی که ملحد هستند و خدا را منکر هستند، ازلیت و ابدیّت از برای مادّه قائل هستند، اسم مادّه را الله نگذاشتند، می‌گویند مادّه. نیروی مادّی یا مادّه اوّلیه.

«قُل هُوَ اللَّهُ». از خصوصیات عمیقه منحصر به فرد سوره توحید این‌ است که هر کلمه بعدی، کلمه قبل را معنا می‌کند. «هُو» مفسَّر است، مفسِّر آن الله است؛ مفسّر الله، احد است؛ مفسّر احد، صمد است، مفسّر صمد، «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ» است، مفسّر «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ»، «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» است. حالا، «قُلْ هُوَ اللَّهُ» «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، احد است واحد نیست، چون احد اخصّ از واحد است. واحد ممکن است تعدّد داشته باشد، ممکن است تعدّد نداشته باشد، ولی احد تعدّد ندارد.

استعمال لفظ احد بر آنچه متعدّد است مَجاز است، غلط است و لذا «وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ»، «واحدٌ لا عن عدد»، «واحدٌ لَا بِتَأْوِيلِ عَدَدٍ».

-‌ [سؤال]

– مراد از واحد، احد است. مراد از واحد که راجع به خدا است، مراد احد است. نه واحدی است که تعدّدپذیر است. چون یک واحد تعدّدپذیر داریم مثل کلّ موجودات عالم، یک واحدی که مستحیل از تعدّد است که خدا است.

-‌ [سؤال]

-‌ چون «هُوَ» معرّفی اوّل است، چون غیبت خدا…

-‌ «هُوَ» ضمیر است.

– بله، ولیکن ضمیر اسم است، ضمیر شأن نیست و حال آنکه بعضی می‌گویند ضمیر شأن، ضمیر شأن نیست. «هُوَ»، او، او اشاره است به ذاتی که غیبت مطلقه دارد و مهم‌ترین اسم غیب و اسم اعظم حق سبحانه و تعالی است. تفاسیر دیگری که من عرض نمی‌کنم در تفسیر مطالعه کنید.

«قُلْ هُوَ اللَّهُ» الله چیست؟ «هُوَ» الله است. الله چیست؟ الله، احد است. در روایت دارد که امیرالمؤمنین (ع) در جنگی بودند یک نفر عرب سؤال کرد: شما که می‌گویید خدا واحد است، معنای آن چیست؟ تفصیل آن را در تفسیر ملاحظه کنید، خدا واحد است، واحدِ این‌طور نیست، واحدِ آن‌طور نیست، واحد آن‌طور نیست، واحدی است که قابل تعدّد نیست و تعدّد در آن مستحیل است.

«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ»، چرا «اللَّهُ صمدٌ» نیست؟ مگر خبر نباید نکره باشد؟ «زیدٌ العالم» نباید گفت، باید گفت: «زیدٌ عالمٌ». باید که مبتدا معرفه باشد، قاعده‌ این است، قاعده ادبی لفظی و معنوی این است که مبتدا معرفه باشد و خبر نکره باشد. چرا «اللَّهُ الصَّمَدُ»؟ چرا «اللَّهُ صمدٌ» نگفت؟

-‌ نگفتید حضرت در جواب این شخص چه فرمودند؟

– این را در تفسیر ملاحظه کنید، چون در تفسیر است، من تکرار نمی‌کنم، حالا شاید بعداً عرض کنم. فرمود: توحید چهار مرحله دارد، سه مرحله غلط است، یک مرحله درست است. آن یک مرحله‌ای که درست است واحدِ عددی نیست که بحث کردم. «اللَّهُ الصَّمَدُ»، چرا «اللهُ صمدٌ» نیست؟ برای اینکه اگر «اللَّهُ صمدٌ» بود نفی صمدیت از غیر الله نمی‌شد. «زیدٌ عالمٌ»، «عمروٌ عالمٌ»، «بکرٌ عالمٌ». اگر ‌گفتیم «زیدٌ العالم»، اگر صحیح باشد، اگر گفتیم «زیدٌ العالم»، یعنی در این شهر فقط زید عالم است، «زیدٌ العالم»، معرفه قرار دادنِ خبر دلیل بر حصر علم در زید است. امّا «زیدٌ عالمٌ»، «زیدٌ تاجرٌ»، «زیدٌ بقالٌّ». اگر گفتیم «زیدٌ البقال»، «زیدٌ العالمٌ». «إِنَّ إِبْراهيمَ كانَ أُمَّةً»،[18] ابراهیم بشخصه همه بود، البتّه از نظر خَلقی بحث می‌کنیم.

«اللَّهُ الصَّمَدُ»، یعنی صمد منحصر به خدا است، همان‌طور که «هُو» منحصر به خدا است، الله منحصر به خدا است، احد منحصر به خدا است، صمدیت هم منحصر به خدا است. چرا؟ برای اینکه صمد یعنی «لا جوف له»، صمد از نظر لغوی یعنی «لا جوف له»، جوف ندارد. و حال اینکه تمام عالم امکان جوف دارد، علم هم ثابت کرده است. اگر علم هم ثابت نمی‌کرد، خود ترکّب دلیل بر جوف است. موجودی که مرکّب است، عرض و طول و عمق دارد یا فقط عرض و طول دارد، دو بُعد دارد یا سه بُعد دارد، هندسی یا فیزیکی، بالاخره این جوف دارد، ولکن علم ثابت کرد که اتم جوف دارد. حتّی بعضی از علما می‌گویند اگر بشر قدرت می‌داشت، قدرتِ فوق آن قدرتی که می‌داشت و فواصل بین اتم‌ها و الکترون‌ها و پروتون‌ها را کم می‌کرد، کم می‌کرد، کره زمین یک ذرّه غباری می‌شد که دیدن آن با میکروسکوپ مشکل است.

بنابراین «اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ»[19] قابل قبول است، حتّی اگر قمر -بر فرض محال- کوچک شود، کوچک شود، قابل قبول است، حالا اشکالات دیگری داریم، کاری نداریم. این کره زمین با این عظمت که هزارها هزارها کیلومتر مربع است جوف دارد، به طوری که اگر فواصل محسوس و فواصل غیرمحسوس، فواصل اتم‌ها را با هم، فواصل الکترون‌ها را با پروتون‌ها و فواصل نوترون‌ها با پوزیترون‌ها کم کنند، چون نمی‌توانند فاصله را از بین ببرند، جوف را نمی‌توانند از بین ببرند، یعنی مادّه واقعی جوف نداشته باشد، این مستحیل است، با مادّی بودن مخالف است. ولکن اگر این فاصله‌ها را کم کنند، کم کنند، کم کنند، کم کنند، تا مقداری که امکان دارد که قدرت مطلقه حق سبحانه و تعالی است، کره زمین یک ذرّه غباری می‌شود که با میکروسکوپ دیدن آن مشکل است. پس «اللهُ صمدٌ» غلط است، چون یعنی ممکن است صمد دیگر داشته باشیم، ولی غیر الله صمدی نداریم. برای اینکه خداوند «لا مادّةٌ و لا مادّی» و از خصوصیات لامادّه بودن و لامادّی بودن این است که ظاهر ندارد، باطن ندارد، جسم ندارد، مرکّب نیست، جوف ندارد.

همین «لا جوف له» که این‌جا فرمایش باقرالعلوم (ع) کاملاً بیّن است که «عَلِمَ‏ أَنَّهُ‏ يَكُونُ‏ فِي‏ آخِرِ الزَّمَانِ‏ أَقْوَامٌ‏ مُتَعَمِّقُونَ‏ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى‏ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ».[20] خدا دانست که مردمی متعمّق، متعمّق در فلسفه مادی، متعمّق در فلسفه عقلی، در فلسفه‌های گوناگون می‌آیند، سوره توحید نازل کرد، از جمله صمد است. صمد را علم اخیر بیشتر ظاهر کرده و ثابت کرده که مادّه، صمد نیست، مستحیل است مادّه صمد باشد. مادّۀ «لا جوف له» یعنی مادّۀ لامادّه. پس موجود دو موجود است: یک موجودی که «لا جوف له» و یک موجودی که «لهُ جوفٌ». موجودی که «له جوفٌ» و درون دارد و ترکیب دارد، عالمِ امکان است و موجودی که «لا جوف له» و درون و ترکیب ندارد این الله سبحانه و تعالی است. پس «اللَّهُ الصَّمَدُ» است، نه «اللهُ صمدٌ».

روایاتی که صمد را به معنای غنای مطلق کردند، آن روایات دست دوم است. روایت دست اوّل و لغت اصیل صمد یعنی «لا جوف له اطلاقاً». موجودی که جوف ندارد پس محتاج نیست. موجودی که جوف دارد، مرکّب است، ابعاد دارد، خود ترکّب، خود جوف داشتن، خود ابعاد دلیل بر فقر است. پس موجودی که موجود است و جوف ندارد، پس غنای مطلق است. پس روایت می‌گوید: «السَّيِّدُ الْمَصْمُودُ إِلَيْهِ»[21] «السیّد الغنی» و تعبیرات دیگر، تمام تعبیرات فرعی بر اساس نقطه اولای صمد است که نقطه اولای صمد «لا جوف له» است؛ چون «لا جوف له» غنی مطلق است، اگر جوف داشت، غنی نبود. چون «لا جوف له» مصمود إلیه است، یعنی مرجع کل است. مرجع کلّ فقرای عالم هستی او است و او مرجع ندارد. اغنی الاغنیاء است و غنی‌ای مانند او… و اصلاً غنی وجود ندارد.

بنابراین این معانی سه‌گانه، چهارگانه و چندگانه‌ای که در روایات و در لغت به تبع روایات از برای صمد شده است، این‌ها معانی متهافت و متناقض و متضاد نیست، بلکه معنای اوّل «الصَّمَدُ» «لا جوف له» در لغت و این در لسان حق است و چون «لا جوف له» غنی مطلق است، مصمود است، مرجع خلایق است، همه کس و همه چیز او است، ازلی است، ابدی است، سرمدی است، قدرت مطلقه، علم مطلق، حیات مطلقه، همه چیز مطلق. «اللَّهُ الصَّمَدُ» نه اینکه «اللهُ صمدٌ». پس الله، مفسّر «هُو» است، احد، مفسّر الله و هو است. صمد مفسّر «الله»، «هو» و «أحد» است و بقیّه آن‌ها.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. کافرون، آیه 1.

[2]. ناس، آیه 1.

[3]. فلق، آیه 1.

[4]. سبأ، آیه 36.

[5]. هود، آیه 112.

[6]. روم، آیه 30.

[7]. بقره، آیه 44.

[8]. التوحید (للصدوق)، ص 89.

[9]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏1، ص 84.

[10]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 269.

[11]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج ‏28، ص 199.

[12]. الأمالی (للطوسی)، ص 23.

[13]. انعام، آیه 103.

[14]. اعراف، آیه 143.

[15]. فصلت، آیه 53.

[16]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج ‏11، ص 292.

[17]. همان، ج‏ 12، ص 55.

[18]. نحل، آیه 120.

[19]. قمر، آیه 1.

[20]. الكافی، ج ‏1، ص 91.

[21]. همان، ج 1، ص 123.