پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر آیت الله‌العظمی دکتر محمد صادقی تهرانی

جستجو

کلمات کلیدی

خلاصه بحث

جلسه دویست و نود و چهارم درس خارج فقه

اقتصاد اسلامی (زکات)

بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و علی آله الطاهرین
اللهم صل علی محمد و آل محمد

بحث در مورد چهارم از موارد پرداخت زکات بود که ﴿وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ﴾ [التوبة: 60] باشه. ما در فقه اکبر بسیار مقصریم و در فقه اصغر نیز. چنانکه بارها حضور برادران عرض کردم، باید بین فقه اکبر بر محور کتاب و سنّت و نیز فقه اصغر بر این دو محور، ادغام شود. اگر کسی خدا شناس و پیغمبر شناس و معاد شناس، آنگونه که کتاب و سنّت مقرّر کرده اند نیست، چطور می تواند مسائل حجّ و جهاد و چه و چه را درست بفهمه؟ ما از نه از نظر معانی فقط، بلکه از نظر لغات و الفاظ نیز از معرکه دوریم. شما بگردید کتاب های فقه را، آیا در این موضوعی که ما فکر کرده ایم و باید صحبت کنیم، در کتب فقه، اصلاً اشاره ای و لمحه ای وجود دارد یا نه؟ ما باید موضوع حکم را از نظر اسلامی کلاّ بفهمیم، تا حکم را نیز بفهمیم. اما اگر موضوع حکم را از نظر اصطلاح کتاب و سنّت و مخصوصاً کتاب نفهمیدیم، چطور راجع به حکم صحبت می کنیم؟ بگذریم از اینکه بعضی از بزرگان فقهای اسلام، روی عظمتی که بین الفقها دارند، بعضی از فرمایشات کرده اند، به اون ها هجوم نمیشه. مثل شیخ محمد حسن صاحب الجواهر رضوانُ الله علیه، در باب کُر، اواخر بحث این مطلب رو داره که یک موقعی هم عرض کردیم، بازهم عرض میکنیم که اگر روایات مرویه از ائمّه معصومین علیهم السلام، در باب حدّ مساحتی و حدّ وزنی کُر، اختلاف دارد که واقعا هم اختلاف های ناهنجار و زیاد دارد، ایشون توجیهاتی میکند. از جمله توجیهات میگوید که معصومین، أئمّه لزوم ندارند که موضوعات را بفهمند. ممکن است نفهمد که این مساحتی که برای کُر مقرّر کرده است و این وزنی که مقرّر کرده است، باهم اختلاف دارد، ممکن است نفهمند. و روی اینکه معصومین فقط باید احکام را بفهمند و نه آنکه موضوعات را نیز، خداوند هم به احترام این ها، بر این ها اعتراض نفرموده. کتاب الله و سنّت رسول الله بر اینها اعتراض نکرده اند که شما موضوعات را نافهمیده، بعضی وقت ها تناقض و تضاد درش قرار میدهید. بنابراین کتاب و سنت و کلاً شریعت الله، از این خطای فاحش، ساکت اند. ولی ما ساکت نیستیم از این خطایی که به خدا و پیغمبر و ائمّه نسبت داده شده.

ما عرض میکنیم که اگر موضوعات احکام را أئمّه نفهمند از کی نقل میکنند؟ امامی که برای کُر حدّ مساحتی و حدّ وضعی نقل می کند، ذکر میکند، خودش اجتهاد میکند؟ یا نقل از سنّت رسول الله میکند؟ و رسول الله صلوات الله علیه، به وحی منَ الله می گوید. همانطوری که حکم را شارع باید مقرّر کند، موضوع حکم را هم شارع باید مقرّر کنه. نمیتونه حکم بکنه، بگه موضوع نباشه یا موضوع نداریم چیز، یا موضوع مردّده. مگر ائمّه علیهم السلام، به جلد اول جامع احادیث شیعه استاد بزرگوارمون آقای بروجردی رضوان الله تعالی علیه مراجعه کنید، مقدار زیادی احادیث هست که إنَّ الأئمّه علیهم السلام، روات مَعصومون عَنِ الرسول صلی الله علیه و اله و سلم کَمَا کَانَ الرَسولْ راویً عَنِ الله بِوَحی الکتابِ و السُنّه. همچنین أئمّه علیهم السلام در بعد دوم، راوی از رسول الله صلوات الله علیه هستند. أئمّه راوی از رسول الله اند و رسول الله راوی عَنِ الله است. آیا خدا ندانسته است که این خطأیی که و این اختلافی که بین حدّ مساحتی کُر و حدّ وزنی کُر هست، خدا نفهمیده؟ شما چرا دارید جدا میکنید اولاً؟ ثانیاً، چطور میشود قبول کرد این حرف رو که أئمّه اگر موضوعات را تشخیص ندهند، اشکال ندارد؟ آقا ثَبِّتْ العَرشْ ثُمَّ انُقْشْ. اگر موضوع را تشخیص ندهند، حکم رو چی میارن آخه؟ موضوع حکم هم مانند حکم است. همونطوری که حکم شرعی شارع اش الله است، تحدید موضوع حکم شرعی هم با الله است. این﴿أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ﴾ [البقرة: 275] باید امام صادق بدانید که بیع چیه، تا بعد روایاتی در اینکه این قید رو ندارد، اون قید رو ندارد.اگر خدا در قرآن می فرمود که أَحَلَّ اللَّهُ و بیع نمی فرمود، مانعی نداشت؟ یا اگر أَحَلَّ اللَّهُ یک جمله ای میگفت که مردّد بود، بین بیع و اجاره و نمیدونم چه و این حرفها. میشد؟ باید موضوع حکم معلوم باشد تا حکم را بر موضوع بار بکنند.

پس اشکال مهم اول که هرکدام اشکاله، هر کدام صد درصد اشکاله. اشکال مهم اول بر این فقیه بزرگوار که آخر سر که دست و پا زده ولی به جایی نرسیده گفته این است که باید بگیم،  اشکال بزرگ اول این است که این ها راوی عَنْ رسول الله و رسول الله راوی عَنِ اللهِ. خب چطور تضاد است بین حدّ مساحتی و حدّ وزنی کُر؟ اولاً. ثانیاً، این چه حرفی است شما میزنید که أئمّه لزوم ندارد که تشخیص بدهند موضوعات رو؟ اونی که تشخیص بدهند موضوعات رو لازم نیست، معلوم نباشد که این آب مال دریای خزره یا مال بحر أسوَده، اون مطلب دیگری شد. موضوع حکم، کُلِّ آبه. اما کُر که موضوع حکم است، اگر کُر موضوع حکم باشد، حدّش باید معین باشد یا نه؟ حدّ را لغوی معیّن کنیم؟ شما میگید شرعی. حدّ را شرعی معیّن کنیم؟ شما سه وجب و سه وجب و نیم و چهار وجب و ضرب دو بعدی و ضرب سه بعدی و از نظر مساحت و از نظر وزن و تا مثقالش رو از نظر وزن، حساب میکنید و تا میلی مترش رو از نظر مساحت حساب میکنید. پس حساب است. اگه حساب نیست، شما بی حساب دارید حساب میکنید. این بعد دوم.

بعد سوم، اگر مَعاذَ الله خطا کنند معصومین علیهم السلام در حدّ کُر و در مسافت کُر، چطور خدا لا سبیل میذاره؟ مگر میشود خدا تقیّه کنه؟ مگر می شود خدا به مراعات جهالت معصوم، جهالت دوم کند؟ که جهالت الوهیّت روی جهالت عصمت و قص علی ذلک {08:05} این رو به عنوان نمونه عرض کردم. ما در فقه اصغر که بحث می کنیم، فقه اکبر رو هم باید بدونیم. باید بدانند صاحب جواهر چی داره میگه اصلاً. این اهانت است به مقام قدسی ربوبیّت و بعداً اهانت است به مقام قدسی رسالت و أئمّه معصومین علیهم السلام. این قسمت صاحب جواهر رو وردارید پاک کنید.

بین الهلالین، من نظرم هست که در سی و چند سال پیش، یکی از آقایون اهل علم و خب هم سن های ما، در مدرسه مروی نشسته بودم تهران، دیدم یک جلد عرض می شود که سپهر آورده، ناسخ التَواریخ سپهر، جلد امام حسین رو  آورده. گفت من چاپ کردم. گفتم ببینم، باز کردم .. همون جایی  اومد که رسول الله صلوات الله علیه، اون عورت امام حسین رو میذاشت دهنش میمکید، این رو در متن نوشته. گفتم آقای بزرگوار باشعور این چیه چاپ کردی؟ گفت چکار کنم؟ گفتم بنویسید غلطه. گفتم خیانت است در امانت. گفتم تو خیانت در امانت کردی و سپهر خیانت در امانت کرده. آقا هیچ لات و حمالّی عورت بچه رو نمیمکه، مگه آب نباته؟ مگه عورت بچه آبنباته؟ مگه این احترام است به امام حسین که پیغمبر عورت امام حسین رو بمیکه؟ یا دولاشه مثل خر سوارش بشن، خر خودتی که اینها رو نوشتی.

خب برگردیم. از کجا ما به اینجا اومدیم، از المؤلّفه. مؤلّفه بحث داره. مؤلّفه دو بحث داره. المؤلّفهَ مُهُمْ یک تألیف است، حرف هایی که قبلاً نزدم. دیروز نگفتم. و یک قلوبه. باید قلوب بدونیم چیه تا مؤلّفَ قُلوبُهُمْ رو بفهمیم. خب اینجا سوال پیش میاد، ببینید، اگر یک نفر آدم از نظر اعتراف لفظی شهادتین، بسیار بلیغ است و فصیح است و تکرار میکند و در نماز جماعت شرکت می کند و در تمام مظاهر اسلامی شرکت می کند، اما منافقه، قلباً صددرصد مشرکه. آیا این جزء مؤلّفَهِ قُلوبُهُمْ هست؟ خب میدونیم نیست که نیست. پس باید بفهمیم قلب رو. حالا، اگر کسی از نظر عقلی دین را قبول کرده است و به قلبش وارد نشده، از نظر عقلی با او استدلال کردیم، حساب دو دو تا چهار تا استدلال، از نظر عقلی دین را قبول کرده است، اما ذره ای در قلبش وارد نشده، از باب ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا﴾ [النمل: 14] این چی؟ مؤلّفَهِ قُلوبُهُمِ؟ قلبش که به طرف اسلام نیومده، به طرف حق نیومده. اگر چنانچه عقل …

 سه، اگر از نظر علمی، از نظر شیمیستی، از نظر فیزیکی، از نظر ریاضی، از نظر زمین شناسی، از نظر حیوان شناسی، انسان شناسی، از نظر علمی ما ثابت کردیم خدا هست، کما اینکه در کتاب حوار، این بحث ها رو از نظر علمی، ما پیش آوردیم که خدا هست. حالا اگه برای کسی از نظر علمی ثابت کردید خدا هست، اما در قلبش نرفت. هنوز بت پرسته، هنوز خر پرسته، هنوز چیه، این مؤلّفَهِ قُلوبُهُمِ؟ خب نه. پس قلب رو باید بفهمیم. باید بدانیم مؤلّفَهِ قُلوبُهُمْ چیه و قلب چیه. آیا وضع قلب و وضع فؤاد و وضع لب و وضع صدر و وضع عقل و وضع فطرت، آخه اینها مراحل روح است. مراجعه بفرمایید به آیه فطرت در سوره مبارکه روم که مراحل دهگانه وجه انسان رو اونجا بحث کردیم که ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا  فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا﴾ [الروم: 30] وجوه باطنی انسان، وَجْهُ الروحِه که محوره. وَجْهُ الفِطرَهَ، وَجْهُ العَقلْ، وَجْهُ الُب، وَجْهُ الصدر، وَجْهُ القَلب، وَجْهُ الفُؤاد، مراحل روح است اینها. مراحل درجاتی روح است برای اهلِ الدَرجات و مراحل درکاتی روح است برای اهل درکات که اشاره خواهیم کرد.

ببینید، این سوالات که پیش میاد، اگر ما در فقه اکبر، معنای قلب را از نظر کتاب و سنّت ندانیم، چطور میتونیم آیه رو در فقه اصغر معنا کنیم؟ که وَالمؤلّفَهِ قُلوبُهُمْ، خب قلب چیه؟ آیا خیال کنیم که قلب، همون قلب صنوبریه؟ قلب صنوبری توجه کرده است به حق و توجه به اسلام کرده است؟ بفهمیم این قلب چیه. اولا این قلب الروح است یا قلبُ الجسم است؟ اگر قلبُ الروح است، در کدوم مرحله از مراحل قرار گرفته؟ و در هر مرحله که قرار گرفته آیا قلبُ الروح در چند درصد مؤلف است؟ آیا صددرصد مؤلّف است؟ که باید بگردیم و پیدا نکنیم، مگر امیرالمؤمنین و امام زمان صلوات الله علیه، أئمّه رسول، یا نه درصدی این قلب مؤلف باشه؟ بنابراین ما بحثی در قلب باید داشته باشیم، به طور اجمال. ببینید، قرآن شریف مراحلی از برای ظاهر و باطن انسان ذکر کرده است. حوّاس پنجگانه‌ ظاهری انسان که ما فعلا باهاش بحث نداریم و حواس چندگانه باطنی انسان که یک محور عامّ است که عبارت از روح است، بعضی وقتها تعبیر روحه، بعضی وقتها نفسه، نفس مراحلی دارد و روح، اُمّ المَراحِله. حالا، این روح انسان که زمین و زمینه درجات است برای اهل درجات و درکات است برای اهل درکات، چی چیا داره؟ پایه اول، فطرت.﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا  فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا﴾ [الروم: 30] ما در سوره روم یادداشت کردیم. اما چند مرتبه قلب در قرآن ذکر شده، چند مرتبه عقل، چند مرتبه فطرت، چند مرتبه صدر، چند مرتبه فؤاد، اینها مراتبه، حساب داره ها. این غیر از مسکین و فقیره که مسکین در باب پرداخت است، فقیر در باب حدّ است. حدّ {14:07} نه. اینجا قلب در کلّ قرآن، صد و سی و نه مرتبه قلب ذکر شده. با اشتقاقات مختلف، مفرد، مثنی، جمع، فعل، مضارع، چه و این حرف ها. ولی عقل چهل و نه مرتبه، ولی فطرت بیست مرتبه. {صحبت حضار} ﴿مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ﴾ [الأحزاب: 4]، صدر چهل و پنج مرتبه، فؤاد شونزده مرتبه. ببینید، روح که البته ذکر شده در قرآن، روح به تعدادی و نفس به تعدادی. ولی روح به طور مطلق، روح انسان، و نفس به طور مطلق، این ها مادرند و محور و زمینه اند از برای این درجات لاهل الدرجات و درکات لاهل الدرکات. مرحله اولی، فطرت. چند بار؟ بیست تا. بعد مرحله ثانیه، عقل. مرحله ثالثه، صدر. مرحله رابعه قلب. مرحله خامسه، فواد. در این بین لُب هم داریم. منتها لُب با همه اینها رفیقه. لُبُّ الصَدر، لُبُّ القلب، لُبُّ الفؤاد. چون هرکدام از این ها مراحلی دارند، اون پوست کنده اش، اون صافش، اون خالصش لبِ و قرآن هم با اولوالالباب زیاد سخن میگوید، چه لب فطری باشد که اون غشاوات و غبارها رو برطرف کرده، اون لباس های بیخود را که {15:51} از بین برده است، شده لُب.

… نورانیّتش پوشیده است با اطاعت هوی، اطاعت هوی رو برداشتیم و غبار عقل رو برداشتیم، عقل شد لُب. قلب همچنین. قلب مؤمن اینجور نیست که همیشه خالص باشد. اگر این قلب اون تعلقاتش را و اون بند و پیوندهای به غیر الله که دارد، اون ها رو قطع کرد، چه از نظر فرعی و چه از نظر اصلی، این قلب فؤاد میشد. اون وقت میشد﴿مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى، أَفَتُمَارُونَهُ عَلَى مَا يَرَى، وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرَى﴾ [النجم: 11-13] این فؤاده، فؤاد نوره، فؤاد نار هم داریم﴿نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ، الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ﴾ [الهمزة: 6-7]. این قلب گاهی لُبِّ نور است، قلب محمد صلوات الله علیه، در اون مرحله‌ی أو ادْنی. گاه لُبِّ نار است، نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ ،‌ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَة. علیَ القُلوب، نه. علیَ الصُدور، نه. علیَ العقول، نه. علیَ الارواح، نه. علیَ الفِطَر، نه. این، عَلَى الْأَفْئِدَةِ. این فؤادی که، البته مرحله لُبّ فؤاد رسیدیم. حالا این مراحله. ببینید، راجع به قلب، ما باید موقعیت قلب را در هیکل معنوی انسان و در هیکل نفسانی و روحانی انسان بفهمیم، چطور بحث، بحث جسم نیست. بله مالی بدید، وَ المؤلفه قُلوبُهُمْ، بخشی از زکات رو به این دسته بدید. اونا کیان؟ باید بفهمیم.

مرحله اولی را از نظر لغوی فهمیدیم، کسی است که تألیف شده است قلبش، مرحله لسانی این قلب چیه؟ البته در مرحله اولی هم یک بین الهلالین مطلبی داریم، دو مطلب داریم. یک مطلب این است که این تألیف شده است قلبش، که تألیف کرده است؟ خدا تألیف کرده است. خدا به دل این انداخته تمایل به حق پیدا کنه، البته صلاحیّتم داشته، این یک. دو، خودش فکر کرده است. خودش فکر کرده است، مطالعه کرده است، دقت کرده است، تدبر کرده است، قلبش متمایل به حق شده، این دو. سه، شما این کار رو کردید و اصولاً مگر نه این است که وظیفه مسلمان، مسلمان آگاه، دو بعدی است. مسلمان ناآگاه، اول وظیفه یک بعدی دارد خود را آگاه کند. و مسلمان آگاه وظیفه اش بعد از بعد آگاه کردن خود، دو بعدی است، دیگران را هم آگاه کند؟ مگر نه این است که وظیفه کلّ مسلمان ها این است که جذب کنند قلوبی را، که ارواحی را، که افکاری را، که دور اند از اسلام، جذب کنند به اسلام؟ مگر این نیست که باید مسلمان نیروی جاذبه داشته باشد به طور کلّی﴿ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ﴾ [النحل: 125] الی آخر، این ثابته.

پس این دو بین الهلالین را عرض کنیم، بعد راجع به مراحل قلب. بین الهلالین اول، المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ، چقدر تعبیر زیباست. الّذینَ ألّفتُ قُلوبُهُمْ نیست، الله ألَّفَ نیست، ألَّفَ قلوبُهُمْ نیست، هر سه رو میخواد بگیره، وَالْمؤلفَهَ، مجهوله، قُلوبُهُمْ. فاعل تألیف کیه؟ هرکی میخواد باشه. بعضی وقتها نه خودش فکر چندانی کرده است و نه شما، ولی کارهایی کرده که خداوند دلش را متمایل به حق کرده است. قَدْ ألَّفَ قَلْبَهُ رَبْه. گاهی اوقات خود فکر کرده، خدا هم کمک کرده. قلبش تمایل به اسلام پیدا کرده. گاهی اوقات این است که شما جدیّت کردید، فکر کردید، بحث کردید و با اون، با برهان و دلیل عقلاً و کتاباً و سنتاً صحبت کردید، قلبش توجه به اسلام کرد. پس المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ هر سه مرحله را شامله. اینجا هلالین بسه.

دو، آیا المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ همون بود که دیروز عرض کردیم فقط؟ دوم نداره؟ یا عرض کردیم که المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ ألیَ الحَقّْ. حالا دوم چیه؟ دارد که امام صادق صلوات الله علیه، اگر بین دو فرد از افراد شیعه شون اختلاف مالی میشد و حضرت میدید که هیچ چاره ای نیست، مگر اینکه یک مالی بین این دو نفر تقسیم کنیم تا اختلافشون برطرف شه، مال تقسیم میکرد و میگفت این بهترین مالی است که در راه بهترین حق مصرف میشه. اینجا از مُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ نیست؟ این دو مسلمانی که میخواد تألیف بشه قلبشون، قلبشون با هم منافرت پیدا کرده، اختلاف مالی دارند، اختلاف تجاری دارند، اختلاف چه دارند و نشد بهم نزدیک شن، هردو مسلمان اند. هردو قلبشون الی الله است، هر دو شیعه اثنی عشری هستند، ولکن این دو مسلمان قلبشون از هم جدا شده، جدایی به حساب اختلاف اقتصادی پیدا کرده، چیکار کنیم؟ این اگر تألیف کنیم قلب این ها رو از مُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ نیستند؟ منتها بعد دوم اند. بعد اول این است که تألیف شده است قلبش، باید مالی بدیم که بیشتر بیاد. بعد دوم این است که نه میخوایم با مال تألیف کنیم، نمیشه با مال تألیف کرد. بعضی وقت ها هست که با مال نمیشه تألیف کرد. کسی که اصلاً عقیده ندارد به خدا، عقیده به حق ندارد، درگیره، چه، فلان، با مال که نمیشه کاریش کرد. اما کسی که مسلمان است و شیعه است و هر دو نماز خون و هر دو نماز شب خون و هر دو دین دارند و در اینجا یکی از راه حل ها این است که ما مالی بین این دو نفر تقسیم کنیم، چنانکه امام صادق این کار رو میکردند و می فرمودند بهترین عبادته. مالی تقسیم کنیم که این دو تا قلب نافر به هم متصل بشه. مگر از المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ نیستن؟ منتها از نظر ادبی، المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ الیَ الحَقّ المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ بَعضُهُمْ مَعَ البَعض. هردوش درسته مگه نیست؟ قید نزده در اینجا. {صحبت حضار} اونجایی که با مال میتونیم این دو قلبی که از هم فراری اند، دشمن اند، نزدیک کنیم، آیا از مصادیق المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ هست یا نیست؟ خب هست. پس چرا ما دخالت کنیم، بگیم نیست؟ چرا بگیم مشمول آیه نیست؟ پس این هم مصداق دوم. این هم هلالین دوم که این عرض می شود که بسته میشه.

خب البته این رو دیروز هم عرض کردم، ﴿وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ﴾ [التوبة: 60] دارای چند بعده. بعد محوریش این است که الان قلبش به حق توجه کرده است، یا قلبش به اون برادر توجه کرده است، میخواد بیشتر تألیف بشه. {صحبت حضار} انصراف هم غلطه. انصراف مال این است که قلب های ما ضیّقه. اگه قلب های ما واسع بود، وسعت کلام خدا رو میفهمیدیم، انصراف نداشت. ما منصرفیم. کلام خدا منصرف نیست. اگر خدا می فرماید که ﴿وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ﴾ [البقرة: 3] بگد این منصرف است از علم و عقل و معرفت. آقا منصرف از کسی که با علم و عقل و معرفت کاری ندارد، مثل من. اما اگر کسی علم و عقل و معرفت رو مقدم می دارد، انصراف ندارد. اصلاً انصراف یک شوخی است، یک دروغی است که گفتند، در باب خودش ما بحث کردیم و بحث می کنیم. حالا در اینجا این، در این سه بعد، یا الان آدمی است که قلبش متوجه حق است، خب مال بهش میدیم. یا آدمی است که قلبش متوجه حق نیست، می دهیم که بشود، این کمه. یا آدمی است که بعدها ممکن است قلبش به حق توجه کند الان یک چیزی بهش بدیم، اینم باز کمه. ولی اون که محوریه اونی است که المُؤلّفَ که این عرض می شود که صیغه مبالغه که به عنوان حال، این وضعیت داشته باشه. یا از ماضی مستمر به حال باشد یا در حال ایجاد شده باشد.

اما بحث سوم که بحث معرفتی است. آقا ما تمام این مطالب رو، نفی اثبات ها رو در صورتی می توانیم بر مبنای صحیح بکنیم که بدونیم قلب چکاره است و چیه؟ سوال، چرا نفرمود المُؤلّفَ ألْسِنَتَهُمْ؟ شهادتین رو گفته و باید بیایم مال بهش بدیم که بیاد توجه کنه. چرا نفرمود المُؤلّفَ عُقُولُهُمْ، المُؤلّفَ صُدورُهُمْ، المُؤلّفَ فِطَرَهُمْ، المُؤلّفَ عُلومُهُمْ؟ این سواله. جواب، ممکن است از نظر فکری، از نظر علمی، از نظر عقلی، این در هر بعدی از سه بعد، این توجه به حق کرده، اما سفت واستاده و به قلبش هیچی وارد نمیشه ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا﴾ [النمل: 14] اگر این است، این مصداق دوم و سوم مُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ نیست، نه حالا و نه بعد. پس این هیچ کاری نداره به اسلام. بله، از نظر علمی براش ثابت است، از نظر عقلی برش ثابت است، فطری برش ثابت است، صدری برش ثابته، در صدر هم وارده. ولی در قلب او نفوذ نکرده اصلاً. مثل کسانی که از این گوش میگیرند و از اون گوش درمیره، یا تو گوش وارد نمیشه اصلاً. مطلبی که گفته میشه اصلاً به گوش وارد نمیشه. به گوش جان و به گوش معرفت وارد نمیشه که رسول الله صلوات الله علیه، این مأموریت رو دارد ﴿وَقُلْ لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلًا بَلِيغًا﴾ [النساء: 63] لاَ فی آذانهِمْ فقط أو عُقوُلِهِمْ فقط لاَ وَقُلْ لَهُمْ به جان باید بنشیند سخن. سخن را باید جوری، سخن حق را شما ترتیب بدید که به جان بنشیند. ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه﴾ [محمد: 19] رو جوری تزریق کنید که در روح او نقش پیدا کند، در هر مرحله ای از مراحل که امکان دارد، این نقش پیدا کند. پس این سوال اینجا هست از نظر فقه معرفت که چرا اینجا فرمود المُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ کسانی که دل هاشون در بعد اول، حالا بعد دوم که دو تا دل باهم، دوتا مسلمان. بعد اول، کسانی که دل هاشان به طرف حق توجه داده شده است، این أخصّه. مگر قلب أخصّ از عقل نیست؟ لَیْسَ کُلُّ ذی فِطْرَتِ ذا عقلٍ وَ لَیْسَ کُلٌّ ذا عَقْلٍ ذَا صَدْرٍ وَ لَیْسَ کُلّ ذا صَدرٍ ذا قَلبٍ وَ لَیْسَ کُلُّ ذا قَلبٍ ذا فُؤادٍ. در طریق حق، یا در طریق باطل. این مراتب نیست؟  مثلاً از نظر نسبت، طفل، طفلی که عرض می شود به حدّ تکلیف نیست، دیوانه هم هست. هم دیوانه است، هم مکلّف نیست. فطرت داره یا نه؟ خب بله، منتها این یک حجتی است که خداوند بر مبنای اون حجّت، عقاب نمی کند. چون خیلی بَیّنْ نیست ولو اعمق اعماق ادّله ای است که و حجتی است که از برای انسان، از نظر داخلی وجود داره. قدم بالاتر، این طفل بالغ شد، عاقل شد، …..عاقل شد، عرض می شود که خب این آیا عقل او در اینجا کافی است یا نه؟ این بعد دومه دیگه. ببینید، بعد اول این است که این فطرت داره، عقل ندارد. بعد دوم، فطرت که داره، عقل هم دارد، به حدّ تکلیف است. این بعد دوم رفت. آیا در بعد دوم کافی است تألیف بشه؟ نه چون بعد دومه. بعد سوم، صدر است. بعد چهارم عرض می شود که قلب است. بعد پنجم، فؤاده. این بعد چهارم رو خداوند در اینجا محور قرار داده در فقه اصغر. آیا در فقه اکبر هم چنین است یا نه؟ هرچه باشد چطور در فقه اصغر، اینجا قلب مناط قرار گرفته و نه فطرت؟ سوال، اون حدیثی که دیروز از رسول الله صلوات الله علیه، خوندیم که یک قومی بودند که مسلمان شدند، تکرار نمی کنیم و پیغمبر بزرگوار از صدقات بهشون میداد. وقتی که میداد، میگفتند چه دین خوبیه. وقتی هم نمیداد، میگفتند چه دین عجیبیه. اینها کی اند؟ منافق نبودند اینها که. این ها کسانی هستند که ﴿قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا  قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ [الحجرات: 14] این ها معاند نیستند، نمیدونه. این چون منافرت و مُضادّه ندارد با حق، توأم عرض می شود لا کَرهاً، این شهادتین گفته. اما پله اوله این. پله اول زبانه، به عقلش وارد نشده، تا چه رسد به صدرش و به قلبش وارد، وارد نشده، اما مانع هم نداره ها. این لَمَّا، دلیل بر این مطلبه. و قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا، یعنی در حال انتظاره. یعنی لفظ رو گفته که بعد دنبالش بیاد، خطبه دوم که عقل است، سوم که صدر است، چهارم که قلب است، بعد که فؤاد است. این قدم اول رو برداشته و محیّای قدم های دیگره، ولی قدم های دیگر را برنداشته هنوز. سوال، این کسی که اسلام آورده است، منافق نیست وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قلبه، آیا این آدم، خب، اگر ما این اسلام رو براش حاصل کردیم، یا خودش فکر کرد، یا ما، یا هرچه، این الان قلبش که مؤلّف به اسلام که نیست، سواله ها، قلبش که مؤلّف به اسلام نیست، این زبانش مؤلّف به اسلامه. قلبش هم منافرت ندارد، فکرش هم منافرت ندارد، آمادگی داره، آیا به این ندیم چیزی؟ حدیث داشت که بدیم. نمیگیم به حدیث ما تمسک کنیم، ولی آیا حدیث رو رد کنیم؟ … نداشته است و آماده است برای قدم های دیگر که اول قدمش، زبان است. بعد بتواند فطرت را بر راه کند، بعد عقل را، صدر را، قلب را. هنوز قدم های دیگر را برنداشته، آیا در قدم اول، بزنیم قدمش رو بشکنیم؟ این فقیره ندیم، اگرم فقیر نیست ما بگیم این مُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ نیست، قلبش مؤلّف به اسلام نیست، پس بهش ندیم، اینطوریه مطلب؟ که اون وقت در طرف مقابل، بیایم به آدمی که فرض کنید بت پرست بوده، یک آدمی که بت پرست بوده، حالا مقداری توجه کرده به خداپرستی و به این بدیم مثلاً؟ یا نه، آدم بت پرست رو چیزی بهش بدیم که بعدا بیاد توجه به حق کنه، در بعد دوم یا سوم مُؤلفّهَ قُلوبُهُمْ. بنابراین ما مراتب رو باید در نظر بگیریم.

ببینید، اینجا یک حدیث داریم از امام صادق صلوات الله علیه در اصول کافی، من مکرّر برای برادران خوندم، حدیث خیلی عظیمه، منتها به دو تعبیره، اون تعبیری که أسَخ {30:06} اینه، قَالَ الامامُ الصادِقْ علیه السلام القُلُوبْ أئمّهُ العُقولْ و العُقولْ أئمّهُ الافکار وَ الافْکَار أئمّهُ الحَوَاسْ وَ الحَوَاسْ أئمّهُ الاعضاء. پنج بعد دارد وجود انسان مکلّف. امامُ الأئمّه کلّ انسانیت انسان در بعد عقول، عقل مأمومه، قلب امامه. حالا قلب به مراتبی که داره. قلب اگه فؤاده که بالاتر میشه. حالا حدّ عرض می شود که اولش. القُلُوبْ أئمّهُ العُقولْ و العُقولْ أئمّهُ الافکار، مرحله سوم، وَ الافْکَار أئمّهُ الحَوَاسْ، چهارم، وَ الحَوَاسْ أئمّهُ عرض می شود که الاعضاء، مرحله پنجم که این عضو که حرکت میکنه، حس باید حرکتش بده. قبل از حس، فکر قبل از فکر، عقل و قبل از عقل، قلب. باید فرماندهی کلّ قوا که عبارت است از قلب انسان و محور وجودی معنوی و انسانی انسان است، این ترجیح بده در هر بعدی، بعدی که ترجیح داد یا لزوماً صددرصد یا رجحاناً یا هرچه، اون وقت قلب که ترجیح داد، بعداً عقل و بعداً فکر و بعداً حس و بعداً عبارت است از اعضاء.

حالا قلبی که در قرآن شریف است، قلب صنوبری نیست کما اینکه عقل هم عقل صنوبری نیست، کما اینکه فطرت هم فطرت صنوبری نداریم. ما دو فطرت داریم. یک فطرتُ الجسم است که در سوره اعراف بحثه که البته فطرتُ الجسمی که فطرتُ الروح درشه و یک فطرتُ الروح است که در سوره روم بحثه و این دو آیه با هم هماهنگ اند و باید با هم مطالعه بشن و با هم دقت بشن. آقایون مراجعه بفرمایید و این بحث های ما جوری به فضل الهی خواهد بود که ما باید که کلّ آیاتی که مربوط به بحث است، مطالعه کنیم، دقت کنیم، فکر کنیم، به مطالعه هم اکتفا نکنیم. در آیه فطرت که﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا  فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا﴾ [الروم: 30] اون زاویه‌ اولی و محور اول از برای انسانیت انسان به عنوان حجت و به عنوان امتیاز عبارت است از فطرت. فطرت چیه؟ فطرت اون اندرونی، اندرونی، اندرونی روح است، گرچه پله اوله. پله اول است و در پله های دیگر شرکت دارد با عقل و صدر و قلب و فؤاد و خفّی و اخفا، با تمام مراتب این فطرت شرکت دارد، با تمام این مراتب انسان. این از نظر روحی که فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا، خداوند وضع خلقت روح انسان را جوری قرار داده است که احکام اصلی معرفتی را در بعد اول و احکام ثانی احکام فرعی را در فقه اصغر در بعد دوم، ما از محور فطرت میفهمیم. در حقیقت عقل دو دست دارد، با یک دست از فطرت می گیرد و با دست دیگر از شریعت. شریعت حجت خارجه است، خارجی است و فطرت حجت باطنی است و عقل میانجی است. عقل از فطرت میگیرد در بعد اصلی و محوری و پایه ای و با دست دیگر از شرع میگیرد، تا اینکه مطالبی را که مشرّع فرموده است، با مطالبی را که در فطرت، به عنوان عصمت فطری انسان مقرّر فرموده است، با هم تؤام بشود، بشود یک انسان کامل مؤمن با درجاتی که می تواند یا باید طی کند. خب بحث رو مخلوط نمیکنم، ولی بحث چون بسیار بسیار مهمه، من به اشاره رد میشم و آقایون مراجعه بفرمایید به مبادئ آیات و بحوثی که در اینجا هست.

خب، این فطرت انسان، اولین زاویه از زوایای هندسه روح است. هندسه روح که بنیاد انسانیّت انسان را از جهت تکلیف مقرّر میکند، اولین زاویه و اولین قدم عبارت است از فطرت که ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا﴾ [الروم: 30] که وجه ظاهر، حواس خمسه. وجه باطن، حواس عرض شود که ادراکات خمسه. ده وجه است وتِلْکَ عَشَرَهُ کامله. یا وجوه خمسه ظاهره پنج تا و وجوه باطنه هرچه، حالا نمیخوایم تفصیلش رو عرض کنیم.

حالا، این خطبه اولی از خطبات روح، از صحرای معرفت و در سبیل معرفت، معرفت حق عبارت است از فطرت. مرحله دوم، عقل است و مرحله سوم صدر است. همه این ها مربوط به جسم نیست، جسم ظاهر نیست. انسان یک جسم ظاهر دارد و یک روح. تمام این ها مراتب روح است. حالا روح در هر وضعی هست. فطرت مربوط به روح است. عقل مربوط به روحه. درسته، ما جای فطرت را در عمق قلب می یابیم. اما جای عقل را در مخ می یابیم. اگرکسی بخواهد تعقل کند، چکار میکنه؟ دستشو فشار میده؟ یا شکمش رو؟ یا بالاش یا پایینش رو؟ به مغز فشار میده. یعنی مخ انسان، مرکز جسمانی عقل است که عقل جهت روحانی فکر انسانه. ظرفی است و مظروفی است. ظرف جسمانی عقل، مخ است و  عرض می شود که مظروف عبارت است از عقل که در این مخ قرار دارد. ظرف جسمانی صدر، این سینه است، اما اون سینه ای که منشرح میشود، ضَیّق میگردد، شرح بالکفر است یا شرح … بلکه مظروف این سینه است. قلب انسان هم، قلب روح، در قلب جسم، جا دارد. قلب روح، در دست و پا و سر و این حد، این طرف و اون طرف جا ندارد. بلکه قلب روح، در ظرف جسم جا دارد و فؤاد هم نیز همونجا و عرض میشود که لُب که مراتب عالیه فطرت است و عقل است و صدر است و قلب است و چه و این حرفها. و محور آنچه را که قرآن ذکر فرموده است، بکنیم تا بفهمیم که اینها چیه. خب خداوند در اینجا و در جاهای دیگر. مثلاً اینجا رو داریم بحث میکنیم که ﴿وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ﴾ [التوبة: 60] صُدورُهُمْ نیست، البابُهُمْ نیست، فِطَرهُمْ نیست، فِکَرهُمْ نیست، عُقولُهُمْ نیست، عرض می شود که این ها نیست، بلکه الْمُؤلّفَهَ قُلوبُهُمْ چرا؟ برای اینکه فرماندهی اصل، مال قلبه. اون کسی که انسان را به طرف اسلام می برد در اصل قلب است و اون کسی که به طرف کفر می برد، در اصل قلب است. درست است قلب مراتبی داره. مثلاً مِن باب مثال، جواب این سوال، این کسی که اسلام آورده است﴿وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ [الحجرات: 14] این چیه؟ این قلبش هیچ حالت نفی و اثباتی به ایمان ندارد؟ فقط زبانشه؟ بفرمایین. آیا این کسی که با ایمان دشمن نیست، بلکه فعلا قدم اول رو برداشته. مثل کسی که خانه میخواد بسازه، اول یک اتاق ساخته، بقیه رو نداره بسازه، نمیتونه، پول هم نداره، بلد هم نیست، ولی میخواد، مخالف نیست. این کسی که قدم اول را برداشته است در طریق اسلام که شهادتین گفته، اما هنوز رسائی ندارد فکرش و معرفتش که قدم دوم را که ایمان است که قدم سوم را که عمل است که قدم های دیگر را که معارف بالاتر است، برسه، ما سوال میکنیم، این آدم از مُؤلّفَهَ قُلوبُهُمْ هست یا نیست؟ ظاهراً نگاه کنیم، میگیم نیست. چون وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِهِمْ، ولی دقت کنیم هست. چرا؟ برای اینکه اگر به قلب این انسان نظر کنیم، قلبش ملایمت و مائی به طرف ایمان دارد، ولو ایمان ندارد؟ یا نداره؟ قلب این آدمی که زبانش طوعاً و اختیاراً، نه منافقتاً، نه نفاقاً، نه طمعاً، بلکه این آدمی است که هنوز معرفت پیدا نکرده. اینجا قدم اول رو میاییم، تا قدم های بعدی. این آدمی که ﴿قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا  قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا﴾ [الحجرات: 14] در انتظاره. در انتظار است که خطبه های بعدی رو طی کنه. ولی منتظر برهان است، منتظر بیانه. تاکنون برهانی که بتواند به فهم او برسه و شهادتین را از زبان، به عقل و به صدر و به قلب ببرد، نرسیده است هنوز. ولکن این آدم از مُؤلّفَهَ قُلوبُهُمْ هست یا نه؟ خب هست. چرا نیست؟ منتها تألّف قلب مراحلی دارد. گاه اوقات تألّف قلب در أدنی مراتب است، گاه در أعلا مراتب است، گاه در أوسط مراتبه. مگر اینطور نیست؟ مگر شما در آیه بقره ندارید که ﴿وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ  وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ، الَّذِينَ يَظُنُّونَ﴾ [البقرة: 45-46] چرا يَظُنُّونَ فرمود؟ آقایون خیلی هاشون حتی از مفسرین، میگن ظَنّ به معنی علمه. نخیر، این دروغه. ظَنّ، ظَنّه. علم، علمه. مرد، مرده. زن، زنه. هر کدوم خودشه. فی، فیِ. علی، علی است. الی، الی است. ما چرا ظن را به معنی علم بگیریم؟ نه. به خود آیه توجه کنیم، معنی رو میفهمیم. ببینید،وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا، حالا إِنَّهَا یا اَلْاسْتَعَانَهَ باشد، به {39:25} یا اِسْتَعَانه بالصَلاه باشد، هرچی. وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ،این اِسْتَعَانه بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ یا اِسْتَعَانه بالصَلاه یا خود الصَلاه که محوریه، این سنگین است، سخت است، إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِين، مگر بر دلباختگان. چرا ما از نماز فرار میکنیم؟ چرا سخت است نماز بخونیم؟ چرا وقتی خوندیم میگیم بار برطرف شد؟ چون خاشع نیستیم. خاشع، دلباخته است. کسی که دلباخته است، همه چیز باخته است. کسی که دلباخته نیست، هیچی نمیبازه. زور زورکی، لفظ. زور زورکی، عمل. زور زورکی، عرض می شود که نفی یا اثبات. حالا، وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ، سنگینه، إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ. آیا بر پیغمبر هم نماز مشکل بود؟ حالا همه اش مشغول نمازه پیغمبر. اصلاً بگن نماز نخون، براش مشکله. اگر به پیغمبر بگن حالا که در برزخ آمدی و این حُجُب رسالتی و امت از بین رفته است حالا عبادت نکن، این براش جهنم است. برای پیغمبر این جهنم تر است از جهنم آتش. جهنم آتشی که جسم را می سوزاند، مرحله ادنی است. جهنم بالاتر که روح را می سوزاند، این روحی که شیفته ملاقات حق است و شیفته معرفت و عبودیّت حق است، اگر بگیم حالا که فواصل کم شد، حالا دیگه نماز نخوان، لاَ اِلَه إلاّ الله نگو، عبادت نکن.

﴿وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ  وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ﴾ [البقرة: 45] کیا اند خاشعین؟ خاشع، ما یک خاشع صد درصد داریم، یک خاشع درصد داریم، یک خاشع بَیْنَهُما داریم. خشوع مال قلبه، خضوع مال جسمه و خشوع مال قلبه. اینجا میخواد کلّ کسانی که در قلبشون ایمان وارد شده ولو کم، این رو بگیره. وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ} کی؟ ﴿الَّذِينَ يَظُنُّونَ﴾ [البقرة: 46]، یوقِنونْ نفرمود. اگه یوقِنونْ بود، محمد و علی و فاطمه و فرزندانشونن، کس دیگه نبود که. فرمود يَظُنُّونَ. کسانی که رجحان قلبی، رجحان… ﴿الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ﴾ [البقرة: 46]  … خبری نیست. خب آزادی، {41:29} بعضی وقتها شک داریم، خب گاه این وریم، گاه اون ور. بعضی وقتها نخیر، ظَنّ داریم. یعنی اعتقاد راجح قلبی داریم و اعتقاد راجح قلبی رو به عقل ببرید، ممکنه یقین باشه، … اینجا باری نگاه میکنند، اینجا پوچ می شود هیچی نیست.وقتی که اون شخصی که از نظر عقلی خدا رو قبول داره و از نظر قلبی نه، خب همه کار میکند. پس ببینید قلب مرحله آخره و مرحله استوانی حیات انسان مکلّفه. وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ، الَّذِينَ يَظُنُّونَ. این رجحان دارد. ما خیلی هامون نداریم. رجحان، اگر چنانکه ظنّ کافیه، خب مگه در اعتقاد ظنّ کافیه؟ در اعتقادات که ظنّ کافی نیست، در اعتقادات یقینه، یقین عقلی. منتها این یقین عقلی به صدر که میرسه شل تر میشه، به قلب که میرسه شل تر میشه یا هیچی میشه. اون رو محور قرار داده اند از برای اسلام و از برای احکام اسلامی. الَّذِينَ، ببینید در خود آیات ملاحظه کنید، میگه توجیه معنا ندارد. من اینجا چون وقت داره تموم میشه یک جمله ای عرض بکنم که اگر خدا یاری کنه بتونم حرف بزنم. ببینید، دنباله مطلب فرداست. ما با شخص که کار نداریم، اما این قرآن چقدر مظلومه. یا طرف قرآن نمی رویم یا اگر می رویم تو سرش میزنیم. دیوانه این چیه از رادیو پخش میکنی، رادیو جمهوری اسلامی ایران؟ چیزی که خدا را از خدایی و از عدالت و از علم و شعور انداخته دور. نگو اصلاً. ما که با کسی حرفی نداریم که از رادیو بشوند ملت مسلمان که وَ لاَ تَأکُلا مِنْ هَذهِ الشَجَرهَ ، لاَ تَأکُلُا نهی نیست، حُرمت نیست، کراهت هم نیست، جزء تکلیف نبوده. بدبخت پس چی؟ نشخوار حرف های دیگران رو میکنی؟ خب خودت نشخوار کن تو خونت. آقا لاَ تَأکُلا این لفظه یا نه؟ این لفظ معنا دارد یا نه؟ آقا تو این بدبختی که میگی این کاسب و این بازاری و این ادرای و این حمّال و رمّال و چقال که میگی، اگر تو معنا کنی که لاَ تَأکُلا آدمَ حوّا، لاَ تَأکُلا مِنْ هَذهِ الشَجَره، نخورید از این شجره. میگید نهی نیست، حُرمت نیست، کراهت نیست، چون تکلیف نیست، خاک بر سر تو دیوانه ای؟ چی داری میگی؟ بابا دیوانه حرف میزنه، وقتی گفت نه، یعنی نه. آقا دیوانه گفت نه، یعنی نه گفت آره یعنی آره. خدا می گوید لاَ تَأکُلا، شما اینجا ثابت گرفتید که در جنّت تکلیف نبوده، بابا تکلیف نبوده؟ پس شیطان هم مکلّف نبوده. خدا که به شیطان گفتش که چرا تو سجده نکردی؟ عرض می شود که لَمْ تَسْجُدْ لِمَا أمَرْتُ؟ خب شیطان میگه که اینجا تکلیف نیست. خب شیطان هم مثل تو. تو میگی تکلیف نبوده، پس نهی نبوده، پس حرمت نبوده، پس {44:22} شیطان رفیق توست، شیطان قبل از تو. پس شیطان قبل از تو میتونه شیطنت کنه، نکرد. در خیلی از باب ها اینطوره. شیطان بابا امر رو ظاهر در وجوب میداند، شما امر رو نمیدونید، گیرید چهارده قرن. اگر شیطان امر رو ظاهر در وجوب نمیدوست که خدایا تو امر کردی. خب امر که هنوز معلوم نیست در اصول، وجوب است یا استحباب است یا فلانه. بابا خیلی ما بدتر از شیطانیم. بابا نگو این حرف رو اصلاً. چیزی که نشخوار کردی از حرف های دیگران، هرچه بزرگ باشند و هرچه کوچک باشند، بابا این حرف گفتنیه؟ اونجا تکلیف نبود؟ چرا به ما تکلیف کرد؟ اگر تکلیف نیست، چرا تکلیف کرد؟ یا نه لاَ تَأکُلا یعنی کُلاَ ؟ اگه کُلا هم که تکلیفه. کُلاش تکلیفه، لاَ تَأکُلا تکلیفه. اگه تکلیف نیست، شیطان مکلف نیست، آدم مکلّف نبود، حوّا مکلّف نبود، پس چرا خدا، آخه دیوانه هم اینجوری حرف نمیزنه. دیوانه بیاد بگوید که چنین …