بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد و علی آله الطاهرین
مجموعاً سوره توحيد، در آغاز چهار ايجاب دارد به عنوان تثبيت ذات حضرت حق سبحانه و تعالي، و سه سلب دارد. چهار ايجاب: اول «هو»، بعد «الله»، بعد «احد»، بعد «صمد». که «الله»، هو را تفسير مي کند. «احد»، الله را تفسير مي کند. «صمد»، احد را تفسير مي کند. و «هو» و «الله» و «احد» و «صمد»، مشتمل اند بر ذات و صفات ذاتيِ ذات که ديروز اشاره کرديم.
بعد سه مرحله ي سلبي است: «لم يلد»، «ولم يولد»، «ولم يکن له کفواً احد». که کُفْواً نيست، کُفْئاً نيست، کُفُوءً نیست، بلکه کُفُواً است. درست است از نظر قرائات و از نظر معنا، اين چهار، از نظر معنا يکسان هستند، ليکن از نظر قرائات گوناگون اند. اما قرائت قرآني، «کُفُواً احد» است که اگر کسي در سوره توحيد، به عنوان سوره نماز، بعد از حمد، کُفُوءً یا کُفْئاً، يا کُفْواً بگويد، نمازش باطل است. يا اگر جمع کند بين کُفُواً و بعضي از قبيل ديگر، باز کلام زائد است و نماز باطل است. زيرا سوره توحيد، در قرآنِ فوقِ حد تواتر، کُفُواً است. گرچه سه لفظ ديگر هم، داراي همين معناي کُفُواً هست، اما همان طوري که معنا مراعات مي شود، لفظ هم بايد مراعات شود. معنا قرآني و لفظ هم قرآني.
خوب اين يک مطلب، حالا سلبيّاتِ سه گانه اي که در مرحله دوم سوره آمده است: «لم يلد» یک، «ولم يولد» دو، «ولم يکن له کفواً احد» سه. اين ها صفات سلبي است. صفات ايجابي، «احد» و «صمد» است که صفات ذاتي است. ذات «هو» و «الله» است. و صفات سلبي همين سه جمله سلبيّه است.
حالا، «لم يلد»، خدا والد نيست، چنانکه علت نيست، چنانکه سبب نيست. بلکه خدا خالق است. چون والد از جنس مولود است، و مولود هم از جنس والد. سبَب و مُسَبَّب از يک جنس اند. علت و معلول از يک جنس اند. علت معلول را مي زايد، يا با چهره خودي، يا با غیر چهره خودي. اما در ذات، همان ماده و مادي است. سبب هم مُسَبَّب را مي زايد.
علت، سبب، والد و از اين گونه تعبيرات، زاينده مسبَب و مولود و معلول اند. اما «لم يلد»، اولين وصف سلبي حضرت حق سبحانه و تعالي که بر مبناي «هو»، «الله»، «احد» و «صمد» است، «لم يلد» است. «لم يلد»، يعني از ذات چيزي برون نمي دهد، چه مجرد باشد «ولد»، و چه روح باشد، و چه نيروي جاذبه باشد، و چه مادي باشد که غير از جاذبه است، و چه ماده باشد، چه فرزندي که خود بزايد، و چه فرزندي که به وسيله همسر توليد کند. اين هفت مرحله، مسلوب است در جنب «لم يلد».
و در جنب «لم يولد» هم، اين هفت مرتبه با اضافه مرتبه ي هشتم، مسلوب است. مرتبه هشتم در بُعد دومِ «لم يولد»، این است که، «لم يولد»: خدا مولود خيال نيست. چنان چه ماديين احياناً مي گويند، خدا مولود خيال است، چون مردم به هر چيز برخورد مي کنند مسبَب است، مي گويند سبب الاسباب داريم، مسبب الاسباب را خدا مي دانند و بنابرين خدا را مولود خيال مي دانند. خدا مولود خيال نيست. اصلاً مولود نيست.
پس «لم يلد ولم يولد»، در پانزده جهت است. «لم يلد» هفت جهت، «لم يولد»، هفت جهت، و جهت هشتم «لم يولد»: خدا مولود خيالات و افکارِ خامِ جاهلانه اشخاصي نيست
حالا، اولاً خدا والد نيست. معني والد، ايلاد از درون است. ايجاد برون، يا ايجاد از برون، والد نيست، ولادت نيست. خدا در دو بُعد، ايجاد مي کند و نه سه بُعد. بُعد سوم که منفي است ايجادش نسبت به خدا، والد بودن است. از درون توليد نمي کند. گرچه تعبير درون، تعبير درستي نيست ولي چاره نداریم. از خود، توليد نمي کند. پس در اين مثلث، اين ضلع، نسبت به خدا منفي است.
خدا والد نيست، علت نيست، سبب نيست، بلکه خالق است. خالق هم که هست، خالقيت در دو بُعد است: يا «خلق لا من شيء» است مثل ماده اوليه، که فقط خالق است و مخلوق. مخلوقٌ مِنه، در کار نيست. چه ضمير غائبِ مِنه در ذات خدا باشد يا برون. در ذات نيست چون والد نيست. در برون نيست چون چيزي جز خدا وجود نداشته است. در بيرون نيست، تحصيل حاصل است.
بلکه «إنَّمَا أمْرُهُ إِذَا أرَادَ شَيْئًا أنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» می گوید باش! می باشد، اراده مي کند (خطاب اراده است)، اراده مي کند آن شيء را «لا من شيء» ايجاد مي کند، نه «من لا شيء» که کلاً غلط است، و نه «من شيء» که شيء وجودي خدا نيست، و شيء وجودي غير خدا هم نيست، چون هيچ چيز در ايجاد ماده اوليه، جز خدا وجود نداشته است. بلکه «لا من شيء». نه «من شيء» است نه «من لا شيء» است بلکه «لا من شيء». اين خلق ماده اوليه، و خلق بقيه مواد «من شيء» است. همان شيئی را که، همان ماده اوليه اي را که خدا خلق کرده است، از آن آسمان ها و زمين ها و حيوانات و نباتات و انسان ها و کلّ خلايق را، متفرّع بر ماده اوليه، ايجاد کرده است.
خوب، خدا والد نيست. والد در هفت جهت نيست. مولود نيست. مولود هم در هشت جهت نیست. آن هفت جهت را اگر تبیین کنیم، اگر هفت جهت در والد تبیین بشود، هفت جهت در مولود هم تبيين است. منتها در مولود اضافه ای دارد که، مولودِ خيال هم، هرگز نيست، يک واقعيتي است. اصلاً مولود نيست، نه مولود خيال است، نه مولود ماده، نه مولود مجرّد، نه مولود روح، نه مولود نيرو، نه جاذبه عمومي، نه مولود مادي، نه مولود ماده، در کلّ جهات، نه والد است و نه مولود.
حالا، بخش اول: خدا والد مجرد نيست، اگر مجردی داشته باشیم. ما مجردي غير از خدا اصلاً نداريم، ولکن بر فرض محال، اگر مجردي غير از خدا داشته باشيم، خدا والد آن مجرد نيست. البته بر فرض محال، چون مجرد والد نيست. مجرد نامحدود است، مجرد کم و زياد ندارد، والد از او کم مي شود، ولد ايجاد مي شود، هر ولدي باشد. ولد مجرد يا ولد غير مجرد. خدا والد نيست، نه والدِ مولودي مجرد، و نه والد مولدي غير مجرد. به ادله زيادي از جمله اينکه اصولاً مجرد مطلق است، حدود ندارد، بُعد هندسي، بُعد فيزيکي، بُعد زماني، بُعد مکاني، بُعد امکاني، بُعد حدود در کلّ جهات، هرگز ندارد. بنابرین چگونه امکان دارد مجرد متعدد باشد؟ اولاً مجرد مطلق متعدد نيست. ثانياً اگر هم مجردِ مطلق، متعدد باشد، نمي شود مجردي از مجردي ولادت يابد، چون ولادت کم مي کند از والد. وقتي که ولد ایجاد مي شود، ولد از درونِ والد بيرون مي آيد و بنابرین از والد کم مي شود. و والد که مجرد مطلق است، کم و زياد ندارد. بلکه «احد» است، بلکه «صمد» است، بلکه مطلق است، تکامل ندارد تزاید ندارد تناقص هم ندارد.
دو: روح. روح هم ولد خدا نيست. «نفختُ فيهِ مِن روحي» (حجر،29) در بعضي از آيات هست يا «ثم نفخ فيه من روحه» (سجده،9)، اين روحِ خدا نيست، چون خدا نه روح دارد نه جسم دارد. جسم، جسم است، روح هم مادي و جسماني است. خدا اصولاً ترَکُّبي ندارد، چه از روحِ روح، چه از جسمِ جسم، چه از روح و جسم، چون ترکُّب ندارد بنابرين خدا، والد روح هم نيست.
اينکه «و نفخت فيه من روحي»، اين اضافه، اضافه تشريفيه است. يعني در ميان کلّ ارواحي که من خلق کرده ام، شريف ترين ارواح، ممتازترين ارواح، در احسن تقويم، روح انسان است. چنان که جسم انسان هم، اينگونه است. «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ» (تین،4) دو احسنيت در انسان است.
يک احسن برتر، که روح انسان است و يک احسن پايين تر که جسم انسان است. بنابرين آياتي که روح را نسبتِ به خدا می دهد، اضافه است، «نفخت فیه من روحي»، اضافه چند بُعد دارد: يا اضافه شيء به خودش است مثل نفسي، يا اضافه شيء به بعضش است، يا اضافه شيء به کلّ است، يا اضافه شيء به چيزي است که نه جزء اوست و نه کل اوست، نه بعض اوست، بلکه انفصال تبايني و تناقضي از او دارد. کلّ مخلوقاتي که خدا آفريده است، انفصال تناقضي با خدا دارند. آن چه خدا هست آن ها نيستند، و آن چه آن ها هستند خدا نيست. بنابرين، والد روح هم نيست.
سوم، والد نيروي جاذبه هم نيست، چون نيروي جاذبه صرفاً مادي است، شکي نداريم. اگر در روح شک است، اگر در مجردي غير از روح شک است، ولکن در نيروي جاذبه عمومي، که برخاسته و تبلور يافته از ماده و مادی است، شکي نيست که مادی است. چطور مي شود که يک موجود مادي، از ماوراء ماده تولد يافته است؟ آيا مناقض در مناقض است تا از او تولد يابد؟ آيا نيروي جاذبه عمومی که مادي است، ماديِ تبلور يافته از ماده است، اين مادي، در ذات خداست که مجرد است؟ این جمع بین نقیضین است. اين اولاً.
ثانياً تولد مادي از مجرد، محال است. چون مجرد شامل و حامل مادي در ذاتش نيست. حامل علم نسبت به او هست، حامل قدرت هست، حامل حکمت هست، اما در درون ذات، مجردِ مطلقِ ربانيهِ وحيدِ احدِ صمد، اين مشتمل بر ذات غير مجرد نيست. تا چه رسد به نيروهاي مادي غير جاذبه، تا چه رسد به مواد، مواد کلاً چه ماده که محسوس است، چه مادي که غير محسوس است و جاذبه نيست، و چه مادي که جاذبه است، و چه مادي که روح است، و چه غير مادي و خيال که مجرد … است در کلّ اين موارد هفت گانه، لم يلد، خدا نزاده است.
حالا، فلاسفه احياناً حرف هايي دارند، مثلاً مي گويند: وحدت در کثرت، و کثرت در وحدت. خدا در همه چيز هست، همه چيز از ذات خدايي بخشي دارد بما لا يتناهي، دونِ ما لا يتناهي، در ضعف، خدا در وجودش، لا يتناهي است و فوق لا يتناهي بما لا یتنهی، منتهی اين لا يتناهي، فوق لا يتناهي، بما لا يتناهي، در اصل جرم، در اصل وجود، با ممکنات شرکت دارد. مثل اینکه کسي تريلياردر است، کسي يک قرون دارد، هر دو در اصل مال شرکت دارند، ولي آن تريلياردر، چندين ميليون برابر اين است. اين ها خیال می کنند خدا اين گونه است! خدا در وجودش، فوق مالايتناهي و مایتناهی است. اين عدم تناهي، کثرتِ مطلقِ لا حد را، نسبت به ممکنات دربرگرفته است. یعنی اين ممکن، بخش عمقي اش خدايي است و اين بخش عمقی خدايي در ممکن، ضعيف است، و در خدا قوي است، فوق مالايتناهي و مایتناهی. خوب، این حرف را می زنند،
از جمله ادله مي گويند که، فاقد شيء، معطي شيء نيست. اگر خدا فاقد ذوات ممکنات باشد، نمي تواند آن ها را خلق کند. اين غلط است، براي چه؟ برای اینکه گاه فاقد ذات شيء است ولي واجد قدرت ايجاد شيء است، اين فوق است ديگر. اين که مي گوييد فاقد شيء، معطی شیء نيست، در علت، در والد، در سبب، درست است. اگر آتش فاقد حرارت باشد، ايجاد حرارت نمي کند. اگر يخ، فاقد سردي باشد، ايجاد سردي نمي کند. اگر برق فاقد يخ زدن باشد، ايجاد سردي در يخچال ها نمي کند. بايد اين والد و علت و سبب، واجد خود اين موجود باشد، مثل بچه اي که شما داريد، يا واجد ماده آن موجود، ماده سرد است گرم مي شود، گرم است سرد مي شود، بزرگ است کوچک مي شود، کوچک است بزرگ مي شود. بنابرين اين که مي گويند فاقد شيء معطي شیء نيست، اين در والدها، در علل، در اسباب، درست است. چه واجد ذات شيء به عنوان همان ذات و همان صورت، يا واجد ذات منهاي صورتي که ولادت مي يابد، مسبب مي شود، ايجاد مي گردد.
ولي خدا، فاقد ذوات موجودات است در ذاتش، اين از صفات سلبيه است، اگر خدا فاقد ذوات موجودات در ذاتش نباشد، خدا هم سرمدي است هم ممکن، هم ازلي است هم غير ازلي، هم ابدي است و هم غير ابدي، هم خدا است هم خلق، خدا است به عنوان ظرف وجود ذوات موجودات، و خلق است به عنوان مظروف. ظرف و مظروف با هم وحدت دارند و وحدت متناقضین محال است. بنابرين، اين جواب اینهاست که خيال مي کنند خدا، از درون ذات، مقداري ضعيف و بخشي کمرنگ از وجود را تحويل داده، پس خدا والد است، (در صورتی که) خدا والد نيست. والد هيچ چيز از موجودات که هفت بخش کرديم اصلاً نيست. چون ذات خدا مناقض است با ذات ممکنات، بنابرین والد نمی تواند باشد، نمی تواند آنها را در درون داشته باشد. در درون نه اصلش را، نه فرعش را، نه شکلش را، نمی تواند داشته باشد.
از جمله، رواياتي که در اين باب هست: «(لم يلد) لم يخرج منه شيء کثيف کالولد، و … و لا شي ء لطيف کالنفس و ..» (التوحید،ص91) از امام حسین علیه السلام است. خوب اين نمونه است. ولي کلاً از خدا، چيزي خارج نمي شود، چون خارج شدن يک داخل داريم، در مقابل خارج. داخل و خارج، حد معين مي کند، حد داخلي و حد خارجي. وانگهی، آنچه مي گويند خارج مي شود، اين غير ذات خداست، بله اگر از ذات خدا، خدايي برون رود… بعضی خیال می کنند که خوب، خدا عقل اول را بر عقل دوم، عقل دوم را بر …. خدا از درون ذات، خدايي ديگر برون می دهد. این هم محال است. براي اين که اصولاً در مجرد تعدد معنا ندارد و ثانياً اين دو اگر يک شود ناقص مي شود. بنابرین خدا ناقص مي شود و خدا «احد» است، «صمد» است، کمال مطلق است، نه زياد مي شود، نه کم مي شود، «لم يلد».
حالا، ببینید اين سه جمله همه ماضي است. اگر مضارع بود اشکال مي شد، «لم يلد» مضارع بود يعني در آينده نمي زايد، در آينده توليد از درون ذات نمي کند، «لم يولد»، در آينده متولد نمي شود، «ولم يکن له کفواً احد» و براي او کفوي و همتايي نخواهد بود. ممکن است نبوده و بعد باشد، بچه بزرگ نبوده و بعد بزرگ شده، عالم نبوده عالم شده، قادر نبوده قادر شده، زنده نبوده زنده شده، مال دار نبوده مال دار شده. پس آينده ممکن است با گذشته فرق کند. ولکن اگر از گذشته، گذشته در بُعد ازليت، چون الله ازلی است. «لم يلد»، يعني بي آغاز والد نبوده، پس در انجام هم والد نيست. کسي که والد نبوده است قبلاً در زمان و در فوق زمان، قبل از زمان و بعد از زمان، ازليت فوق زماني و مدت زمان گذشته، کسي که والد نبوده است، يعني غني الذات است. چون غني الذات است، غني الذات و سرمدي الذات و احدي الذات و صمدي الذات، اين غير ممکن است ذاتش منتقل به فقر بشود. ذات غني خودکفا، که نيازمند به احدي نيست، بلکه همگان به او نيازمندند، اين غير ممکن است، از ذات مطلق غني مطلق، به ذات ناقص انتقال يابد. بنابرین، در گذشته که سلب مي شود اين صفات، «لم يلد»، «لم يولد» «ولم يکن له کفواً احد»، اين در گذشته، در گذشته ازليت که چنين است در آينده هم چنين است. بنابرين، سرمداً، ازلاً، در گذشته و ابداً در آينده ولادت، براي خدا نيست. نه والد کسي است و نه مولود کسي است و بعد نتیجه: «و لم يکن له کفواً احد».
نتيجه کلّ سوره، نتيجه «قل هو»، «الله»، «احد»، «الله الصمد»، «لم يلد و لم يولد»، نتيجه اين شش، مرحله هفتم است که: «ولم يکن له»، هرگز نبوده است براي او از ازل، يا بعد از ازل، همتايي. همتايي در ذاتش، در صفاتش، در افعالش، هرگز نبوده است و نخواهد بود. چون نبوده است، نخواهد بود. چون اگر در آينده باشد، ممکن است در گذشته نباشد در آينده نباشد ممکن است در گذشته باشد، ولکن وقتي که ازلاً بی آغاز، براي او کفوي، همتايي نبوده است، چه به عنوان والد بودن ولو همتا، چه همسان بودن، نه همساني دارد و نه ولدي دارد که همتای با او باشد «و لم يکن له کفواً احد».
خوب، اين مقدار بحثي که عميق بود و باید بسیار دقيق ترش کنیم، حالا باز نکته فقاهتی را عرض مي کنیم: مسئلةٌ: آيا ما مي توانيم از سوره توحيد که پنج آيه است، بعد از حمد فقط چهار آيه بخوانيم؟ آيا کلاً مي توانيم، سوره ناقص بخوانيم؟ اگر چهار آيه از سوره ای مفصل یا مطول بخوانيم، جايز است يا نه؟ آراء مختلف است. رأی مشهور اين است که بايد سوره را کامل خواند. منتهي سوره اي که آيه سجده نداشته باشد. اگر سوره اي آيه سجده دارد، چون آيه سجده را هم بايد خواند و بايد سجده کرد، نماز به هم مي خورد.
بعضي روایت دارد که دو سوره هم مي شود خواند، بعضي روایت دارد که حداقل چهار آيه است، حداکثر دو سوره کامل و اين حرف درست است. روايات مختلف است در اين که آيا يک سوره کامل بايد خواند يا دو سوره هم مي شود؟ يا يک سوره کامل، حداقلش که چند آيه است؟ چهار آیه ایست دیگر، وقتي که سوره ي کوثر، که در آن چهار آیه است؛ کافيست، بنابرين چهار آيه، از هر سوره اي که بيش از چهار آيه دارد، کافيست.
تحقيق در تبصرة الفقهاست، و در رساله هم بحث شده است که مثلاً اگر چند آيه از بقره بخوانيم؟ چهار آيه؟ کافي است، پنج آیه؟ کافی است، کلّ بقره؟ کافي است، کل آل عمران؟ کافی است. بنابرین کلّ يک سوره را خيلي متول هم بشود، يا چهار آيه که بسم الله هم جزء آيات است. بنابرین سوره توحيد را مي شود چهار آيه خواند، «ولم يکن له کفواً احد» را نخواند، ولکن اين نقص است، برای اینکه خود سوره توحيد که ثلث قرآن مجيد است و استحباب اکيد دارد که بعد از حمد خوانده شود، حداقل در يک رکعت خوانده شود، بنابرين شایستگی ندارد که یک آیه را از آن کسر کنید.
مطلبي که اول عرض کردم، مثلاً فرض کنيد که در «مالک يوم الدين» و در «کفواً احد»، بعضي مي گويند ملِک يوم الدين، بعضي مي گويند که ما احتیاطاً جمع مي کنیم بين ملِک و «مالک» و بعضي ديگر که ما از آن بعض هستیم، فقط «مالک». چون «مالک»، نصّ فوق حدّ تواتر قرآن است، «مالک» درست است.
روايات هم مختلف است در این باب، کان يقرأ ملِک، کان يقرأ مالک، اين دو کان همدیگر را به زمین می زنند. و راویش هم یکی است. سه تا راوی دارد که مسلسل است، يک دسته مي گويند که کان يقرأ رسول الله ملِک، دسته دوم مي گويند کان يقرأ رسول الله مالک. همان کساني که کان يقرأ ملِک را نقل کرده اند همان ها کان یقرأ مالک را نقل کرده اند. اگر قرآن موافقت و مخالفت (با این دو دسته روایت) نداشته باشد، تساقط می کنند، ولکن روایت کان يقرأ مالک، با «مالک يوم الدين» که فوقِ حدِ تواترِ قرآن است تطابق دارد بنابرین «مالک» درست است.
اما جمع مالک و ملک، اصلاً در صورتي که مسلم است، مالک اين قرائت متواتر قرآني است، پس ملِک حرف غير قرآني است. حرف غير قرآني در نماز خواندن، مخصوصاً در سوره حمد و سوره توحيد، مبطل صلاة است. بعضي از فقها می فرمودند که ما جمع مي کنيم، گفتم جمع تان مبطل است، ملِک تان هم مبطل است. يک شب من رفتم به حرم براي زيارت و نماز به پا شد و ما نماز جماعت خوانديم، با آقاي زنجاني، همدوره ما بود. عدالت عملي برایشان قائلم، عدالت علمی بحث دارد. ايشان خواندند: «و لم يکن له کُفْئاً احد»، بعد از نماز مغرب و عشا بود، بعد از نماز وقتی که آمدند تا بروند، اشخاص دورشان را گرفتند، بعد که چشمشان به من افتاد آمدند جلو و معانقه کردند و در گوششان گفتم که آقا چرا کُفُواً نگفتيد، کُفْئاً گفتيد؟ فرمودند: يکي از علما، اسم نمي برم، کتابي نوشته که ملِک» درست است و کُفْئاً درست است.
گفتم او فاضل تر است يا خدا؟ تواترِ مسلمِ فوق حدّ تواتر قرآني، که «إنَّ عَلَینا جَمْعَهُ و قُرءَانُه» (قیامة،17)، قرائنه نيست، قرائات نيست، يک قرائت است. تواترِ بلکه فوقِ حدّ تواترِ قرآني، «مالک» است و «کُفُواً» است. سکوت کردند ايشان و تشريف بردند، بعداً يک شبي رفتم که دیدم ايشان عوض کرده اند، کُفُواً کرده اند، آدمی خاکی است ایشان، قبول کردند. مثل آقاي منتظري، آقاي منتظري هم همين گونه است. در بحث هايي که مي کنيم بر محور قرآن، فوري سکوت مي کنند و قبول مي کنند. فقها بعضي اين گونه اند و بعضي اين گونه نيستند، بعضي عادت کردند به آن مطالبي که قبلاً شنيده اند يا گفته اند يا فتوا داده اند.
خوب، اين مراحل سوره توحيد، به طور مختصر و بعد اشاره اي راجع به توحيد وهابي، توحيد اثیني، توحيد ثالوثي، که بخش دوم از تفسير سوره توحيد است. کساني که قائل به ثالوث هستند آن ها هم موحد هستند ولي توحيدشان غلط است، مي گويند: أب و إبن و روح القدس. کساني که قائل به ولد برای خدا هستند، که يهودي ها قائل بودند اين ها عرض شود که موحد هستند، ولي خیال توحید، توحيد غلط. ما يک الحاد داريم که انکار خداست. يک شرک داريم که رسماً بت هايي را در مقابل خدا مي پرستند و يک توحيد داريم. ولي توحيد هم دارای مراحلي است. توحيدِ صحيحِ سالم، همان است که سوره توحيد و ساير آيات توحيد بیانگر است. اما توحيد مثلاً وهابي ها، که مي گويند خدا شب هاي چهارشنبه، سوار الاغش مي شود و مي آيد آسمان اول، ببیند بنده هایش چکار مي کنند! يا فرض کنيد که توحيد ثالوثي مسيحي ها که أب و أبن القدس. يا توحيد مريمي: مريم و عيسي. هم ثنوي هستند مسيحي ها، هم ثالوثي هستند و هم موحد.
موحدين شان بسيار کم هستند، ثالوثي زياد هستند، ثنوی های هم کم هستند. «ءَأنتَ قُلتَ لِلنَّاسِ إتَّخذُوني وَ اُمّي إِلهينِ مِن دونِ الله» (مائده،116) وقتي که، مادر اين فرزند را زاييد، مادر خداي مؤنث، فرزند خداي مذکر و خداي اصل هم در درون اين مادر بود، که به صورت مسيح آمد بیرون، فلذا «لاَ تَقُولُواْ ثَلاَثَةٌ» داریم، نفي اثینیت هم داریم. مي گويند که اين سه تا بود قبلاً خدا و روح القدس و مريم، بعد عيسي درست شد و شد: خدا، روح القدس و عیسی. روح القدس هم ميانجي بود رفت کنار و خدا هم رفت در ذات مسيح بنابرين اله واحد است اين ها حرف هايي است که بعداً به صورت مستقل بايد در آياتي ما بحث کنيم.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته