«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1] «حکمٌ ثالث للفطرة». این حکم سوم بعد از حکم اول و دوم که حکم اول حبّ کمال و کامل مطلق بود که از وجود انسان و عالم محدود انسان بیرون بود و مرحله دوم وحدت این محبوب بود در هر سه وجه؛ وجه فطرت و عقل و شریعت. و مرحله سوم حبّ حیات لانهایی یا حیات بعد الموت بود. «إلی هنا ثبت المبدأ و المعاد و أحکامٍ ثلاث فطریة، ثمّ بین المبدأ و المعاد لمّا عرفنا ربّنا بوجوهٍ الثّلاثة فی الکمال المطلق و أنّه واحد و أنّه یحیینا بعد الموت فلماذا یحیینا بعد الموت؟ أوّلاً طبعاً للجزاء و الحساب. حکمٌ رابع للفطرة أنّ الإنسان فطریّاً یحبّ الکامل الحاضر المنعم العالم المقتدر».
هفت مرحله است، این هفت مرحله حب ابعادی دارد. وقتی که انسان کامل مطلق را دوست دارد و این کامل مطلق را به تمام صفات کمال معتقد است، او را حاضر میداند و او را عالم میداند و او را منعم میداند و او را مقتدر میداند و جهات دیگر که هفت مرحله است و بحث خواهیم کرد. بین المبدأ و المعاد از کجا استفاده میشود؟ «لمّا نحبّ ربّنا بوجوهٍ الثّلاثة حبّاً طلیقاً رفیقاً رقیقاً عمیقاً فی أعماق فطرنا و عقولنا حسب التّفاصیل فی الشّرعة الرّبّانیة و نحبّ أن نعرف کیف نعبده و نحترمه». شکی نیست که وقتی ما خود را مخلوق آن خالق بزرگ دانستیم، غنای او را در بعدی و فقر خود را در بعد دیگر فهمیدیم، میفهمیم که ما نیازمند به صراط مستقیم هستیم.
هدایت فطریه و عقلیه ما برای رسیدن به مقاصد عالیه خلقت، کافی نیست. در ابعاد گوناگونی ما باید بدانیم چگونه او را در حضور او بپرستیم. این چگونگی یا به وحی به ما است یا وحی به عبادالله مخصوص است، به ما که وحی نمیشود. وحی فطرت هست که اجمال دارد، وحی عقل هست که خطا دارد، وحی حس و علم هست که خطا دارد. پس بنابراین باید یک وحی از طرف خداوند به ما بشود یا منفصلاً یا متصلاً که نقصانهای عقل و حس و علم را و اجمال فطرت را از بین ببرد و ما را تفصیلاً در صراط مستقیم قرار بدهد. و این بین المبدأ و المعاد است.
الصّحیفة مائة و الثلاثة و سبعین: «حكمٌ رابع للفطرة وجوب احترام المحبوب الكامل الحاضر المقتدر العالم المنعم المنتقم»[2] سبعة مراحل». این عدد سبع حساب دارد، هم در بعد سلبی و هم در بعد ایجابی. «أنّ السّماوات سبع و الأرضین سبع و الطّواف للبیت سبع و أیّام الأسبوع سبع و یعاکس ذلک أنّ الشّیطنات سبع و أبواب الجحیم سبع فلا بدّ من سبعیاتٍ إثباتیة و سبعیاتٍ سلبیة حتّی نصل إلی الباب الثّامن من أبواب الجنّة».
– [سؤال]
– شیطنات سبعٌ، نبحث. «و حكمٌ رابع للفطرة وجوب احترام المحبوب الكامل الحاضر المقتدر العالم المنعم المنتقم» همه اینها فطری است «و كلّ هذه السبع موجودةٌ للّه الواحد القهّار لأعلى القمم و لا بدّ أن يحترم كما يشاء و يرضى» این دو بُعد است یا سه بعد است؟ یا با اعتراف و اعتقاد به اینکه او هست و کمال مطلق است و حاضر است و عالم است و مقتدر است و منتقم است و غیره، یا بیتفاوت باشیم، اصلاً برای او احترام قائل نباشیم، این خلاف فطرت است. ما نسبت به کسی که قدرت او از ما بیشتر باشد، یا اگر هم نباشد، حاضر باشد، ما احترام حاضر را لازم میدانیم. حتی اگر عکس پدر ما در اتاق باشد، در برابر او برهنه نمیشویم، خیالاً. پس این بُعد اول کنار برود که ما بیتفاوت باشیم. اگر باتفاوت باشیم که باید او را احترام کنیم. «یا من عندی کما أحب أعبده کما أحب لیست عبادةً طلیقة و لیست عبادةً رفیقة و لیست عبادةً مرغوبة لأنّ القصد من العبادة لیس لأنّ الله تعالی یحبّ العبادة بنفسه احتاج للعبادة بنفسه و نحن نحتاج بالعبادة، نحن نحتاج أن نعبد ربّنا کما یحب حتّی یکملّنا و أمّا أن نعبده کما نحب حتّی یکملّنا، لا، حتّی یخملّنا» این غلط است.
اگر از آن راهی که من دوست دارم و به آن صورتی که من علاقه دارم، خدا را عبادت کنم، عبادت که به نفع او نیست، باید به نفع من باشد. طاعت او، بایدها، نبایدها، شایدها، نشایدها که به نفع من باشد. اگر بر طبق میل خود من باشد، پس این کرّ علی ما فرّ شد. من از خطاهای خود فرار میکردم، از اشتباهات و قصورها و تقصیرها و نقصانهای خود فرار میکردم. پس اگر طبق میل خود او را عبادت کنم، اصلاً عبادت نکنم، بهتر است. این عبادت خود است. «و لا بدّ أن يحترم كما يشاء و يرضى و لا سبيل إلى معرفة مشية و رضاه في كيف يحترم و يعبد إلّا بوحيه، و إذ لا يوحي إلينا أجمع»[3] معلوم نیست چه کسی است، اگر به همه ما وحی کرده بود که اختلافی نداشتیم. «و إذ لا يوحي إلينا أجمع فليوح إلى بعض الصّالحين من عباده المخلصين» الّذین أخلصهم ربّنا، أخلصوا أنفسهم إنسانیاً ثمّ أخلصهم ربّنا سبحانه و تعالی لیوحی إلیهم، حتّی یبیّن لنا کیف یرید الله سبحانه و تعالی أن نعبده «و هذه هی النبوّة العامّة».
بُعد سوم: بین المبدأ و المعاد، فطری است. عقل هم به این کمک میکند و تفصیل میدهد، در شرع هم که بیان شده است. «الأصل الثالث من أصول الدين الحنيف القيم فلأنّه تعالى هو الكامل لغير النّهاية، فليكن محبوباً لغير النّهاية، و قضية الحبّ احترام المحبوب قدر الحب حتّى في غيبه فكيف إذا كان حاضراً ناظراً فإنّه قضية العلم المطلق و كيف إذا كان قديراً على كلّ شيء؟ فإنّه قضية الكمال المطلق كما العلم! و كيف إذا كان منعماً؟ «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ»[4] و من ثمّ إذا كان منتقماً بعدله بين خليقته».[5] این موارد سبعه است که در اینجا بیان کردیم و این استنطاق خود ما است و توبیخ خود ما است در بعد معرفت فطری و تفصیل بیشتر معرفت عقلی و تفصیل بالاتر، معرفت دینی است. یک به یک حساب میکنیم.
«ثمّ الفطرة تحبّ مطلق المعرفة كما تحبّ المعرفة المطلقة»، «تحبّ مطلق المعرفة» هر مقدار که توانست «كما تحبّ المعرفة المطلقة» المعرفة المطلقة عبارةٌ عن الله تعالی لأنّه مطلق و لکن نحن نحبّ أن نعرفه کما نقدر «و معرفة المطلق و هو اللّه تعالى شأنه، و من ثمّ العبودية لذلك المطلق استكمالاً للإنسان» لا استکمالاً للرّحمن و لا احتاج إلینا «ثمّ العدالة تعديلاً لكيانه و سائر الإنسان» معرفت، عبودیت، معدلت، این سه بعد از ابعاد حبّی است که نسبت به کمال مطلق لانهایی حاضر مقتدر منعم منتقم و سایر مراتب سبع داریم، معرفت، بعد از آن: عبودیت، بعد از آن: معدلت.
«حبّ المعرفة يجذبه إلى معرفة اللّه و توحيده» این قدم اول در سیر انسان است کلّاً و لا سیّما سیر إلی الله «حبّ المعرفة يجذبه إلى معرفة اللّه و توحيده و حبّ المعدلة تعرّفه أنّه لا بدّ من حياة الحساب» اگر حیات حساب نباشد، خدا عادل نیست، کما اینکه دیروز بحث کردیم. «لا بدّ من حياة الحساب بعد الموت ليظهر فيه عدل اللّه تعالى إذ لم يظهر تماماً يوم الّدنيا لأنّها يوم التّكليف الاختبار الاختيار» امتحان است و اختیار است، در بعد الموت نه امتحان است و نه اختیار است. «و حبّ العبودية تدفعه إلى التّفتيش عن كيف يعبد ربّه و لا سبيل له إلّا الوحي. فهذه الأصول الثلاثة المعرفية كلّها مندغمةٌ في الفطرة إذا أزيلت عنها حجب الظّلمة» آن حجبی که با وجوه عشره، ما به وجوه عشره برونی و درونی توجّه کردیم، به وجه فطرت توجّه کردیم و وجه فطرت بدون ستار و بدون نقاب و بدون حجاب، خود را به ما نشان داد.
«و استفرغت لاتّجاه الإنسان بوجوهه لها و إليها حنيفاً في عشرةٍ كاملةٍ» قبلاً این عشره را عرض کردیم و بحث کردیم. و «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» ما من انسانٍ إلّا و يحبّ التخضّع لحدٍّ و العبودية للأكمل منه» آیا شک داریم که اگر شما کسی را اکمل از خود بدانید، ولو به شما کمکی هم نکند، طبعاً، فطرتاً و وجداناً علاقهمند هستید که در مقابل او خضوع کنید، ولو هیچ فایدهای برای شما ندارد، ولو ضرر هم ندارد. نه برای شما ضرر دارد و نه فایدهای دارد. کمال را در هر چیزی بدانید، اگر کمال را در ثروت بدانید، مقابل ثروتمند، در علم، مقابل عالم، در قدرت، مقابل قادر، در جمال، مقابل جمیل. شما کمال را در هر چیز بدانید، اشتباه کنید یا اشتباه نکنید، در برون خود نسبت به آن موجودی که واجد این کمال است که شما به آن علاقهمند هستید و از شما اکمل است، طبعاً برای او احترام قائل هستید.
در اینجا ما مورد سؤال هستیم. «فی الهول المطّلع إذا سألنا ربّنا هل لم أکن کاملاً و أکمل منک و من عالمک لا بدّ نقول: بلی، لا شکّ، کنّا نعرفه بالکمال المطلق فطریاً، بالوحدة فطریاً، بالعدالة، بالکذا و بالکذا فطریاً، إذا حاسبنا ربّنا و تسائلنا فی الهول المطّلع هل کنت أکمل منک و من عالمک؟ لا نقدر نقول لا، نعم. فلماذا احترمت غیری و اخترمتنی؟ احترمه و اخترمتنی، لماذا قدّمت المفضول علی الفاضل و حبّ الکمال و الأکمل مندغمٌ فی فطرتک». «ما من انسان إلّا و يحبّ التخضّع لحدٍّ و العبودية للأكمل منه، فهل يجد أكمل من اللّه و أفضل أو من يساميه»[6] به اندازه خدا باشد، «في محتده فيعبده دونه أو يشركه به» لما ذا الشّرک أنحس من الإلحاد؟ الشّرک أنحس من الإلحاد، أنحس من النّاحیة المعرفیة و لذلک ربّنا سبحانه و تعالی یندّد بالشّرک و الإشراک و المشرکین فی القرآن کثیراً و یندّد بالإلحاد قلیلاً، أوّلاً لأنّ الملحدین أقلّ من المشرکین، ثانیاً: لأنّ المشرکین أنحس من الملحدین» طبع قضیه مشخّص است. یک مرتبه قبول ندارید شخصی عالم است، کاری با او ندارید. یک مرتبه قبول دارید اعلم العلماء است، ولکن شاگرد او را بر او مقدّم میدارید. این تفضیل مفضول بر فاضل است. «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ»[7] پس مشکل شما چیست؟ به کجا فرار میکنید؟ او خالق السّماوات و الارض است، شما مخلوق او را، مخلوق بیجان را که شما جان دارید و او جان ندارد، شما علم دارید و او ندارد، خود شما درست کردید. «أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ».[8]
«ذلك هو الميثاق المأخوذ على ذرّية بني آدم كما تتحدّث عنها آية الذّرّية» طبعاً ما بحث خواهیم کرد، آیه ذر بحث مستقل دارد که متأسّفانه اکثر مفسّرین و اکثر علمای اسلام که به این آیه و به این بحث رسیدند، طور دیگری فرمودند. «ذلك هو الميثاق المأخوذ على ذرّية بني آدم» میثاق المعرفة، میثاق العبودیة، میثاق الإحترام «كما تتحدّث عنها آية الذّرّية، و هي ذرّية الرّوح لمكان المعرفة «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى»[9] ف«مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» لا تعني إلّا ظهور الأرواح و هي أصلابها الأعماق» این فقط اشاره است، باید در آیه ذرّیه بحث شود.
«و هي الأصول الفطرية الّتي تتبناها الأرواح»[10] «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» کما اینکه بدن انسان که مخلوق شده است بر مبنای آن نطفه اصلی. «فكما للجسم ظهر الصّلب و هو النّطفة الجرثومية الّتي هي اصل الجسم كذلك للرّوح ظهر الصلب و هو الفطرة الجرثومية الّتي هي أصل الروح، و هما البعدان الأوّلان لأيّ انسان و إليكم تفاصيل الدّرجات السبع لأحكام الفطرة، حيث تتدرّج السّت منها من حبّ الكمال المطلق الّذي لا حدّ له. سبق». این مراتب هفتگانه به صورت منتظم که اگر ما واقعاً اضافه بر گوش ظاهری، گوش هوش و معرفتی را باز کنیم، باید از خجالت آب شویم!
«سبق أن تحدّثنا عن حبّ الكمال المطلق و على ضوءه معرفة الخالق و توحيده و «هَلِ الدِّينُ إِلَّا الْحُبُّ»؟[11] الأوّل: ثمّ حبّ ذلك المطلق اللّانهائي تفرض احترامه على أيّة حال دون أيّ اخترام، و احترام الكامل أيّاً كان هو من الحقائق الفطرية بالنّسبة لأيّ كاملٍ بأيّ كمال، حاضراً و غائباً، مقتدراً و عاجزاً، عالماً و جاهلاً، منعماً أو متنعّماً، منتقماً إن لم تحترمه أو غير منتقم» در تمام شرایط. فقط این کامل حاضر است، این کامل که حاضر است و از من اکمل است یا کامل است. «فما جوابك في الهول المطّلع حين يسألك ربك: ألم أكن كاملاً و أكمل من سائر الكون، فكيف احترمت كلّ كاملٍ و اخترمت خالقهم؟» هر چند «احترمت كلّ كاملٍ» در خیلی از موارد اشتباه کردی، کمال را در مال، در جمال و در غیره دیدی، آن کمالات خیالی را که به حقیقت هم نرسیده است، احترام کردی، ولکن خالق این محترمها و کاملها را نه.
«الثّانی: ثمّ احترام المحبوب فطريٌّ حتّى أن فقدت السّتّ الأخرى» محبوب را دوست داری، گدا است، پولدار است، کر است، کور است، هر چه هست او را دوست داری، فقط دوست داری، احترام قائل هستی. «فما جوابك حين تسأل: ألم أكن محبوبك، واجداً للسّتّ الأخرى» ولو آن ست نبود «واجداً للسّتّ الأخرى أكمل و أحرى من سائر الكون، فكيف احترمت كلّ محبوبٍ و اخترمتني» یک مرتبه است خدا را احترام نمیکند، این مخلوقین را احترام میکند، این نحس است، اما نه، اینهای دیگر را احترام میکند و او را اخترام میکند. بر خلاف امر او، بر خلاف دعوت او، بر خلاف همه آنچه را که طبق مصلحت ما است و نه به حساب مصلحت او، عمل میکند. هم اخترام او است و هم اخترام خود او در حقیقت.
«و أنا فوق كلّ محبوب؟ الثّالث: ثمّ احترام المقتدر فطريٌّ إذا كان عادلاً حتّى إن فقدت السّتّ الأخرى» یک چیز دیگر، فقط این مقتدر است. «فما جوابك حين تسأل: الم أكن مقتدراً عدلاً و أفضل من سائر الكون فكيف احترمت كلّ مقتدرٍ سواي و اخترمتني؟ الرّابع: ثمّ احترام العالم فطريٌّ حتّى إذا فقدت السّتّ الأخرى» چون هر دهتا است. «فما جوابك حين تسأل: الم أكن عالماً و اعلم من سائر الكون؟ فكيف احترمت كلّ عالمٍ سواي و اخترمتني؟ الخامس: ثمّ احترام المنعم فطريٌّ» اصل وجود ما نعمت است، «رَبُّنَا الَّذي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى»[12] اصل وجود ما نعمت است، اینکه میدانیم ما فقیر إلی الله هستیم، نعمت است، اینکه ما را راهنمایی و هدایت تکوینی و تشریعی کرده است، نعمت است.
موسی (ع) عرض میکند: خدایا، من نمیتوانم شکر تو را انجام دهم؛ چون هر دفعهای که شکر تو را انجام دهم، این توفیقی است که تو به من دادی و من باید بر این شکر هم تو را شکر کنم، پس باید بینهایت شکر کنم. من محدود هستم، من عاجز هستم. این نالههایی که رسول الله (ص) و معصومین داشتند، بیحساب نبود، در حدّ معرفت است، به حساب تقصیر نبود، به حساب قصور است. اینکه پیغمبر بزرگوار میفرماید: «إِنِّي لَأَسْتَغْفِرُ اللَّهَ فِي كُلِّ يَوْمٍ سَبْعِينَ مَرَّةً»[13] «أَسْتَغْفِرُ» به چه معنا است؟ اصلاً گناه نیست، قصور است. هر چه من محمّد و محمّد و محمّد باشم، در بینهایت، باز من در برابر رب کاری نکردم. آنها بدون تقصیر اینقدر نالان هستند، اینقدر گریان هستند، اینقدر تعبیر میکنند ما مذنب هستیم. ما که سراپا تقصیر هستیم گردنکلفتی میکنیم و از خدا طلبکار هستیم.
«ثمّ احترام المنعم فطريٌّ حتّى إذا فقدت الستّ الأخرى فما جوابك حين تسأل: الم أكن منعماً عليك و علي كلّ المنعمين عليك فكيف احترمت كلّ منعمٍ عليك و اخترمتني؟ ثمّ احترام المنتقم إلى و اخترمتني»[14] اینها تکرار میشود. «السّابع: ثمّ احترام الحاضر» شخصی دشمن انسان است. «عدوّک، إذا حضر، هل تتعرّی عمامه» کارهایی که بر خلاف عرف است، در مقابل او انجام میدهی؟ مثل اینکه سر خود را روی زمین بگذاری و پاهای خود را بالا بگیری. این دشمنی نیست، ولکن در مقابل کسی که حاضر است، ولو دشمن است، انسان کارهای خلاف ادب و خلاف احترام حاضر انجام میدهد؟ این حقیقی است، حتی خیالی آن که اشاره کردم، اگر عکسهایی در اتاق است، انسان دچار خیالات میشود، در مقابل این عکسها برهنه نمیشود، عاری نمیشود. «فکیف نخترم ربّنا و هو حاضر، أحضر منّا». «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»[15]
یار نزدیکتر از من به من است این عجبتر که من از وی دورم
ما نسبت به کسانی که حاضر هستند و از ما خبر ندارند، نعمتی هم بر ما ندارند، طلبی هم از ما ندارند، فقط حاضر هستند، صرف اینکه حاضر هستند، نسبت به آنها احترام قائل هستیم و آداب را مراعات میکنیم. اما نسبت به خدا که از ما به ما حاضرتر هستند، از روح من به من، از منِ من به من، از عقل من به من، از فکر من به من، از همه چیز من به من نزدیکتر است، این عجبتر که من از وی دورم. از یکی از بزرگواران -که فوت کرد- راجع به گناه سؤال کردند. گفت: مگر میشود گناه کرد؟ نمیشود گناه کرد. این عصمت نیست، ولی در مرز عصمت است. «کیف نتمکّن نحن أن نعصی ربّنا و طاعته لصالحنا، ثانیاً: کیف نعصی ربّنا و هو حاضرٌ عالمٌ قادرٌ منعمٌ و هو أعرف بنا منّا و أقرب إلینا منّا و أحضر منّا لأنفسنا».
معصوم به این حساب معصوم است، «معصومٌ بالمعرفة» هیچگاه خدا از او غایب نیست و لذا قرآن شریف روی ذکر خدا، تذکر خدا که تذکر برای قلب است، برای زبان که نیست، «مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً»،[16] «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»،[17] «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثيراً * وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصيلاً * هُوَ الَّذي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ»[18] الی آخر. همانطور که انسان به خود متذکر است، انسان از خود غفلت نمیکند. «هل أغفل أنا عن نفسی و حتّی عن نفسیاتی و شیطناتی و حیوناتی و إنّیاتی؟ لا، فکیف أغفل عمّن هو أقرب إلیّ منّی، أکمل منّی، أقرب منّی، أنعم منّی، أقدر منّی» همه چیز او بینهایت است و من در مقابل او صفر و از صفر کمتر هستم. احترام حاضر.
«ثمّ احترام الحاضر أيّاًً كان فطريٌّ حتّى إذا كان عدوّاً لك و حتّى إذا كان صورةٌ منه أو تمثال، لا يتجاوز حضوره عالم الخيال»[19] خیال شما را به احترام وادار کرد، اما حکم فطری نه. «فما جوابك حين تسأل: ألم أكن معك حاضراً حضور العلم «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ» حاضراً عندك أكثر من حضورك أنت لنفسك ف«اعْبُدْ رَبُّكَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ»[20]». «كَأَنَّكَ تَرَاهُ»، این «كَأَنَّكَ» که بعد اول آن ظاهر است، خود رؤیت خضوع میآورد، احترام میآورد. «اعْبُدْ رَبُّكَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ». روایت دیگری داریم، آن روایت بسیار عمیقتر از این است. «ما رأيت شيئاً إلّا و قد رأيت الله قبله و بعده و معه و فيه».[21] رؤیت چیست؟ رؤیت معرفتی است، رؤیت بصری نیست، رؤیت ادارک حسی و ادراک عقلی و ادراک حتی بصیرتی هم نیست، رؤیت معرفتی است.
«ما رأيت شيئاً إلّا»، «مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ»[22] «أَبْصَرَ بِهَا» است. «ما رأيت شيئاً» اول خودم هستم، شیء هستم، شیء درونی و شیء برونی. «ما رأيت شيئاً إلّا و قد رأيت الله قبله بالقیّومیة و الخالقیة» اگر این اشیاء عالم که فقیر هستند، مفتقرٌ الیه و غنی در کار نباشد، شیئی در کار نخواهد بود. مثال: اگر سایهای وجود دارد، صاحب سایه باید باشد. اگر صاحب سایه نباشد، سایه چیست؟ این سایه فرع است. البته مثال است. «ما رأيت شيئاً إلّا و قد رأيت الله قبله بالقیّومیة و الخالقیة و بعده بالأبدیة و الأزلیة و حالة الجزاء یوم الجزاء و معه»؛ «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ»[23] معیت، «معیة العلم، معیة القدرة، لا معیة المکان، لا معیة الزّمان» معیت برادری و برابری و حلول در ما و ما حلول در او و اینها نیست. «معه و هو معکم» این معیت که معیت خالقیت است و معیت علم است و معیت قدرت است «لا هو فیه و لا هم فیه». اینکه بایزید بسطامی میگفت: «أنا هو و هو أنا»، این است که: «لیس فی جبّتی إلّا الله».
«و فیه» چطور؟ «فی آیةً» ما یک آیت داریم، یک نماینده داریم، یک نمونه. «فیه مِثلاً أو فیه مَثَلاً؟ فیه مَثَلاً، نحن نری فی هذه البنایة البنّاء» «فی» چیست؟ «فی» به حساب آیت است و الّا بنّا نه آجر دارد، نه گچ دارد، نه خشت دارد، نه گل دارد. «ما رأیت شیئاً إلّا و قد رأیت الله قبله و بعده و معه و فیه» أرکانٌ أربعة، أحکامٌ و أرکانٌ أربعة من هندسة المعرفة الرّبّانیة».
«ما جوابك حين يسألك ربك، الم أكن كاملاً محبوباً مقتدراً عالماً منعماً منتقماً و حاضراً عندك، و أفضل في كلّ ذلك لغير النّهاية من غيري و لو جمع السّبعة، فكيف احترمتهم و اخترمتني؟ إنّ جواب المخلصين من عباد اللّه هو إخلاص العبادة للّه»[24] جواب لفظی نیست، «إِيَّاكَ نَعْبُدُ»، لفظ، «إِيَّاكَ نَعْبُدُ» اما به جای دیگر توجّه دارم «إنّ جواب المخلصين من عباد اللّه هو إخلاص العبادة للّه على درجاتهم» در قرآن دارد که: «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ»،[25] «لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ»،[26] «هُمْ دَرَجاتٌ» خود آنها درجه هستند، خود آنها میزان هستند. «لَهُمْ دَرَجاتٌ» اینها را میسنجند. «ثمّ جواب المؤمنين فيما قصروا في كبيرة أو صغيرة: أنّنا كنا غافلين، مهما كنّا في غفلتنا مقصّرين: «رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا في أَمْرِنا»[27] اعتذاراً مقبولاً لمن تركوا كبائر ما ينهون عنه: «إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً»[28]».
«و من مقال المذنبين من المؤمنين ما قاله آدم و زوجه «قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»[29]»[30] طبعاً این استغفار آدم از گناه بود، بر خلاف آنچه کلّ مفسّرین میفرمایند که آدم و زوجه او ترک اولی کردند، میخواهند به خدا یاد بدهند. چون گاهی اوقات انسان در خارج چیزهایی یاد میگیرد، در خارج یاد میگیرد، بعد نمیتواند حقیقت را ببیند؛ چون آنچه شنیده، شخص بزرگوار و علمای بزرگوار زیادی فرمودند، دیگر به او مجال فکر نمیدهد.
من به یاد دارم چهارده سال داشتم و در درس مرحوم آیت الله شاهآبادی شرکت میکردم، یک مو در صورت نداشتم و ایشان محاسن سفید داشتند و اعلم علمای زمان -به قول آقای خمینی- اعلم فی الارض، آن وقت جدیت میکردم که حرّیت داشته باشم که تمام حرفهای ایشان را قبول نکنم، ولی باز امکان نداشت. و لذا ما در بحث فطرت مباحث زیادی داریم که ایشان ندارند و خیلی بحثها بر خلاف صحبتهای ایشان است، چرا؟ چون آزاد شدیم. اگر انسان خود را از قال و قیلها و از شخصیتها و از بزرگان و از آیت اللهها آزاد نکند، نمیتواند بفهمد، اینها حجاب هستند. بزرگی بزرگان در جای خود، بزرگی بزرگان در جای خود، ولکن بزرگی بزرگان نباید حجاب شود، باید نورانیت ایجاد کند.
مرحوم آقای بروجردی میفرمودند: شاگردان شیخ طوسی مقلّده هستند، حدود هزار شاگرد داشت. «ألف تلمیذ للشیخ الطوسی کانوا مقلّداً، کانوا مجتهدین مقلّدین، ما کانوا یجرءون أن یفتوا خلاف الشّیخ الطّوسی» این چه اجتهادی است؟ این اجتهاد نیست. ما هم به یاد داریم در زمان آقای بروجردی در درس ایشان شرکت میکردیم، البته ما بر خلاف ایشان هم حرف داشتیم، ولیکن باز هم جزأت نمیکردیم بگوییم، احتیاط میکردیم. میخواهیم از این قید و بندها بیرون بیاییم، از اول که ما چشم خود را به روی کتاب الله و سنّت رسول الله باز میکنیم، باید دو بعد داشته باشیم: یک بعد سیر کردن عمیق و دقیق، بعد دوم مسائل و شخصیتها و مقامات و عناوین و استادان و بزرگوارانی که جلوی انسان را میگیرند، این باید به طور کلّی کنار رود.
آدم «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى»[31] آقایان از خارج به دست آوردند که انبیاء که گناه نمیکنند، چون انبیاء گناه نمیکنند؛ بنابراین آدم خلاف اولی انجام داده است. اینکه شما میگویید انبیاء گناه نمیکنند، چه زمانی است؟ قبل از نبوت است یا بعد از نبوت؟ این قبل از نبوت بوده است؛ وانگهی اینکه انبیاء گناه نمیکنند یا گناه میکنند، باید از قرآن استفاده کرد، قرآن منشور ولایة الله است. پیرزنها و آقای آیت الله و آقای حجةالاسلام و علامه مجلسی و امثال اینها نیستند، اشتباه کردند اگر بر خلاف کتاب الله حرف زدند. ما باید باز باشیم، بصیرت ما باز باشد، فکر ما باز باشد، مستقیم نگاه کنیم. «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ».
این موانع و مشکلاتی که در راه است و ما را منحرف میکند و حواس ما را پرت میکند، باید کنار بگذاریم. و لذا یکی از کارهایی که بعد از چهارده قرن گذشتن از عمر اسلام ما باید انجام دهیم، این است که موانع را کنار بگذاریم. این حجیتهایی که درست کردند، اجماعات و شهرتها و ضرورتها و همه اینها را باید کنار زد، از اول باید با فطرت صحیح و عقل کامل و فکر صحیح، قدم صاف برداریم. «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى» عصی قبل النّبوة.
«قیل للإمام الرّضا (ع) و قائل المأمون الرّشید، ما تقول یا ابن رسول الله، یا ابن عمّ فیما یقول الله تعالی: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى» و نحن نعتقد أنّ الأنبیاء معصومون، قال (ع) جوابک فی نفس الآیة «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى * ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى» الإجتباء و الهدایة عبارتان عن النّبوّة و الرّسالة و العصیان کان قبل الرّسالة» نسبت به آدم بله، نسبت به خاتمالنبیین خیر. چون مراتب انبیاء تفاوت دارد، «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ»[32] بعضی انبیاء هستند که هیچگاه گناه نداشتند، مخصوصاً اولوالعزم من الرّسل. اما آدم و حوّا، آقایان جدّیت دارند که آنجا عالم تکلیف نبوده است. «یقول العلّامة الطّباطبائی و من معه و ممّن هو أصغر منه بطول التاریخ الإسلامی أو مثله یقولون: لما نهی ربّنا سبحانه و تعالی آدم و زوجه لا تأکلا من هذه الشّجرة ما کان عالم التّکلیف و ما کان مکلّفین فما عصیا؟ نقول إذا ما کان مکلّفین فکیف کلّفهم ربّهم «لا تَقْرَبا» بیجهت حرف زده است؟ پس عالم تکلیف بوده است.
«فکیف کلّف الشّیطان إذا لم یکن عالم التّکلیف، الشّیطان کلّف مع الملائکة، شیطان لم یسجد و طُرِد» بیجهت طرد شده است؟ علامه بزرگوار، این چه حرفی است که شما میزنید؟ علامه بسیار خوب صحبت کرده، ولی باز گیر کرده، حرفهایی که زدند و گفتند و گفتند، اینجا گیر کرده و بیرون نمیآید. ما باید کاری کنیم که گیر نکند و بیرون بیاید، تمام حرفهایی که بر خلاف اصول ثابته قرآنیه است، بیرون کنیم. اولاً آنجا برزخ نبوده و قیامت نبوده، بلکه عالم دنیا بوده است. عالم دنیا بوده و عالم دنیا چه در سماوات باشد، چه در ارض باشد، تماماً عالم تکلیف است. خداوند به ملائکه امر کرد، در ضمن شیطان، ملائکه سجده کردند، شیطان سجده نکرد. «ما مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ»[33] خدا بیجهت میگوید؟ اگر عالم تکلیف نیست، پس چرا خدا به شیطان میگوید: «ما مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ»؟ و چرا آدم را هفت مرتبه در قرآن با هفت عبارت مختلف ذکر کرده؟ «عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى»، «شَقی، ظَلَمَ، ظَلَّ». گناه آدم هفت بُعدی است، البته گناه بزرگی نبوده است، ولکن گناه بوده است.
«ثمّ لا جواب لغيرهما من مطلق الكافرين، منافقين أم اهل كتابٍ منسوخ، أم مشركين أم ملحدين، حيث الأحكام الفطرية تشمل النّاس أجمعين، لا يفلت منها فالت. فيا ويلنا من هول المطّلع حين يستجوبنا ربنا عمّا اخترمناه، حينما احترمنا سواه من خلقه و هم غيّب، و إذا كانوا حضوراً فهم بحضرته صغارٌ صغارٌ «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» فإنّها مشرّعةٌ لمعرفة الشّرعة الإلهية و تصديقها»[34] فطرت شریعت اولی معصومه است. «و ما هذه الشرائع إلّا شرّاحاً لأحكام الفطرة، و قد يعتبرها القرآن ذكريات لما في الفطرة حيث حججت فاستغفلت، فآيات القرآن ذكريات».
یکی از اسماء قرآن ذکر است. به یاد بیاورد، چه چیزی را به یاد بیاورد؟ حکم فطرت را به یاد بیاورد، وقتی حکم فطرت و احکام فطرت را به یاد آورد، خدای واحد و معاد و معرفت، پس عبودیت، پس احکام، همه به یاد میآید. وقتی به یاد آمد، دیگر لازم نیست به دنبال آن بروند و بگویند این واجب است یا حرام است. برود، بدود، پای او زخم شود، به زمین بیفتد، سر او بشکند، به دنبال این برود که احکام خدا چیست. شخصی از بصره تا مدینه میرفت تا از امام صادق مسئله سؤال کند، در آن زمان هم هواپیما و ماشین و امثال اینها نبوده است. پس وقتی به عمق دین ما که عمق فطرت است، به ما تذکر دادند، دیگر نباید به دنبال ما بیایند، ما باید به دنبال آن برویم.
«فآيات ذكر اللّه في كتاب الشّرعة توحي بأصل المعرفة المحجوبة في الفطرة «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ»[35] و لا ذكر إلّا بعد نسيان» من را یاد کنید، من را از یاد بردید. اگر این در فطرت ما نبود… «كما لا نسيان إلّا عن كائنٍ سابقٍ كما و آيات ذكر الإنسان بخلقه و لم يك شيئاً توحي بأصل المعرفة أنّ اللّه خالقه: «أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً»[36]» مگر وقتی من را خلق کردند، من حضور داشتم؟ خیر «أَ وَ لا يَذْكُرُ» یعنی الآن حواس تو جمع باشد. اگر حواس خود را جمع میکند، میفهمد همینطور که حال خودکفا نیست و روی پای خود بند نیست، وقتی هم آفریده شد، دیگری او را آفریده است.
«و آيات ذكر الإنسان بنعم اللّه السابغة توحي باعترافه المنسي المتغافل المتجاهل: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ»،[37] «فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ»[38] ثمّ و الشّرعة الإلهية جملةً و تفصيلاً، أصولاً و فروعاً، ليست إلّا ذكرى، و لا الرّسول إلّا مذكّراً: «فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخافُ وَعِيدِ»،[39] «فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْرى»[40] و أخيراً: «فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ * لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ»[41]» سیطره نیست، اجباری نیست، گوش و چشم خود را ببند نیست. عقل را باز میکنند و فکر را باز میکنند، گوش عقل را باز کن و بشنو. «و لا تذكير إلّا بماله اصلٌ سابقٌ سابغٌ مغفول، فلتكن الشّرعة كائنةً في الفطرة مغفولةً لذلك يسمّى كتاب الشّرعة ذكراً «ذلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ الْآياتِ وَ الذِّكْرِ الْحَكِيمِ»[42]»[43] اسم قرآن ذکر است، قرآن چهل اسم دارد. «من أسماء القرآن الذّکر، من أسماء القرآن الحکم، قرآن حکم الله، حکمٌ فی کلّ أبعاد الحکم فکیف یقال ثمّ و یقال أنّ القرآن لیس کتاب الأحکام». «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ»،[44] «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ * لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ»،[45] «وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ»،[46] «إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ»[47] كذلك و كلّ كتابٍ سماويٍّ ذكر» همه «ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ»[48] كما و أنّ رسوله ذكرٌ يحمل ذلك الذّكر: «فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ الَّذينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً * رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللَّهِ»[49] «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ».[50]
«فلنقرء كتاب الفطرة بإقامة الوجه إليها حنفاء لكي تتسهل لنا قراءة كتاب الشّرعة»[51] راه را باز میکنیم. پیش مطالعه است، پیش مطالعه کتاب شریعت، مطالعه کتاب فطرت بر مبنای عقل است. «نقرء كتاب الفطرة بحنفٍ في بنوده العشرة. ففي إقامة وجه الحس بوجوهه الخمسة، المفروض إصلاح الحس دون إخلادٍ فيها إلى الأرض و اتّباع الهوى، فليعرف بفطرياته السبع أنه في استعمال حواسه أمام محبوبٍ كاملٍ مقتدرٍ عالمٍ منعمٍ منتقمٍ حاضرٍ، فليكن حاذراً متحضّراً في صلاحه على أيّة حالٍ و في اقامة وجه العقل إلى الدّين حنيفاً لا بدّ من مراجعة الفطرة في احكامها، كيلا يخطأ أو يقصر أو يقصّر في تعقّله، و لينظر إلى آيات اللّه آفاقيةً و انفسيةً على غرار الفطرة. و في اقامة وجه القلب إلى الدّين حنيفاً لا بدّ من قطع العلائق العالقة الحالقة الدّنيوية لكي تتجلى فيه نور المعرفة، و هذه الثلاث هي أصول وجوه الإنسان، حيث القلب قلب بين الصّدر قبله و اللّبّ و الفؤاد بعده، و هذه حالاته و درجاته. و بذلك نرى ربطاً عريقاً عميقاً بين كتاب الفطرة و كتاب الشّرعة و كلاهما من صنع اللّه وِفقاً لناموس الكون (أو وَفقاً لناموس الكون)».
«فالاعتراف بالرّبوبية الوحيدة فطرةٌ غير وهيدة»[52] سست نیست «في الكيان الانساني، أودعها اللّه تعالى في هذه الكينونة الغالية» کینونه غالیه انسان و اغلای از او، فطرت انسان. «فالرّسالات إذاً ليست إلّا تذكيرات لها، و تحذيرات، لمن ينحرفون عنها و ينجرفون» «فی شفا جرفٍ إلی النّار» «فهم إذاً يحتاجون إلى تذكيرات و تحذيرات» «إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ»،[53] «أَنْتَ مُنْذِرٌ»[54] «فالتّوحيد إذاً ميثاق معقود بين فطرت الّناس و خالق النّاس منذ كينونتهم الأولى، فلا حجّة لهم في نقض ذلك الميثاق و حتّى لو لم يبعث إليهم الرّسل مبشرين و منذرين»، «حتّی» این لطف خدا است که رسل و مبشّرین و منذرین را فرستاده است که حجت تکمیل شود و الّا حجت در اصل فطرت موجود است، حجت اولی در اصل فطرت، بعد در عقل، بعد در شرعت. ما مزوّج به سه حجت هستیم.
«و لكن رحمته تعالى اقتضت ألّا يكلهم إلى فطرهم إذ قد تنحرف حين تحجب» طبعاً «و لا إلى عقولهم إذ تنجرف حتّى إذا لم تحجب» پس یک تفاوت عقل و فطرت این است، اگر آن محجوب شود، نمیبیند، اگر عقل خیلی هم نورانی باشد و محجوب هم نشود، باز هم کوتاهی دارد. «فلتلك معصومة في أصلها فطرة و هذه ليست معصومة. «مُنِيبِينَ إِلَيْهِ»[55]».
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«إنتقالةٌ أخری إلی
مرحلة ثانیة فی حقل الفطرة إلی آیة الذّریة».
[2]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 173.
[3]. همان.
[5]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 174.
[6]. همان.
[10]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 175.
[11]. الكافی، ج 8، ص 80.
[13]. مستدرك الوسائل، ج 5، ص 320.
[14]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 176.
[19]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 176.
[20]. مصباح الشریعة، ص 8.
[21]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 15، ص 67.
[22]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، 106.
[24]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 176.
[30]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 177.
[34]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 177.
[43]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 178.
[51]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 23، ص 178.
[52]. همان، ص 179.