جلسه صد و دوم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

خداشناسی (اثبات وحدانیت خدا)

مماثلت خداوند با خلق

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

در اشیاء از لحاظ مناسبت و ارتباط چند وجه است: یک وجه، عینیت است و یک وجه، مماثلت است و یک وجه تباین جزئی است و یک وجه تباین کلی است که عینیت عبارة اخری از وحدت است و تباین کلی، عبارة اخرای از تناقض است. «وحدة عریقة و مناقضة عریقة و بینهما متوستطان». چهار حالت است، اگر بگوییم فلان چیز عین فلان چیز است غلط است، مکانِ جدا، زمانِ جدا، وضعِ جدا، عین یعنی چه؟ عین غلط است، عینیت مستحیل است. و اما مماثلث: «المماثلة لا تتحقق الا فی کسر من المائة اما مائة مائة فلا مائة. فلان مثل الفلان مائة بالمائة، لا یمکن. مکان یختلف، زمان یختلف. کذلک و کذلک».

ما در مماثلت داریم بحث می‌کنیم «الآیة الام فی حقل التوحید و فی حقل المعرفة الربانیة عبارة عن آیة الشوری الحادی عشر قوله تعالی: «فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ جَعَلَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجاً وَمِنَ الْأَنْعَامِ أَزْوَاجاً يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»[1]» در ممثالت ما یک اثبات داریم و چند سلب داریم، فلان شیء مثل فلان شیء است، درصدش زیاد باشد، کم باشد، هرچه باشد. مماثلت، مشابهت است، عینیت نیست. گاه نفی مماثلت، نفی مماثلت هم گاه نفی استغراقی است، گاه نفی کسری است. «بعبارة اخری المماثلة بین شیئین علی ضربین ایجابیاً و سلبیاً. الضرب الاول من المماثلة الایجابیة هذا مثل فلان قدر ما یمکن» مکانشان فرق می‌کند، زمانشان فرق می‌کند،‌ شکلش،‌ ظاهرش، سنش، همه‌اش «المماثلة الإیجابیة المحلقة علی کل ما یمکن التماثل فیه» این دوئیت باید حفظ بشود،‌ حداقل حفظ دوئیت است. حفظ دوئیت، دو مکان بودن و یا دو زمان بودن کافی است. ‌اگر در دو مکان یا در دو زمان یا هم در دو مکان و هم در دو زمان باشند، این برای اثنینیت کافی است، در سایر صفات مثل هم هستند، مطلبی نیست. «لأن الإثنینیة إنما بحاجة إلی میّزةٍ مّا مکانیة أو زمانیة أو هما معاً و أما میّزات الذات و الصفات و الأفعال یمکن أن تکون مثل البعض مائة بالمائة» این مماثلتی است که درصدش بالا است، صد درصد نیست. یا بگوییم صددرصد، منهای مکان و زمان. ‌این یک مماثلت، یک مماثلت مادون این، در بعضی از خصوصیات که ضرورت از برای تعدد نیست. ما یک خصوصیاتی داریم که ضرورت بر تعدد است، درباره آن بحث نمی‌کنیم،‌ «من المیزات، المیزات التی هی معددةٌ» این را کاری نداریم. «المیزات وراء ضرورة التعدید، ضرورة التعدد، إما هذه المیّزات بین شیئین مثل البعض مائة بالمائة أو أقل من مائة بالمائة». این از جهت ایجابی. از نظر سلبی، حالا ذومکان و ذوزمان را داریم عرض می‌کنیم. از نظر سلبی یا این دو موجودی که زمانی و مکانی هستند، هیچ مماثلتی ندارند الا در زمان و مکان یا در بعضی از امور مماثلت دارند. سوم: ‌موجودی که نه زمانی است و نه مکانی است «ربنا سبحانه و تعالی لا زمانیٌّ و لا مکانیٌّ و لا محدودٌ و «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ» هنا یحلق علی السلبیة الکافیة الکاملة الشاملة بکل المشابهات. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ» لا ذاتیاً و لا فی صفات الذات التی هی عین الذات و لا فی أفعال الذات».

قبل از اینکه این بحث را تفصیل بدهیم بر محور آنچه در سوره شوری نوشتیم، عرض می‌کنیم توحید هشت مرتبه دارد، شرک هم هشت مرتبه دارد. «توحید درجات متفاوضة متعانقة مع بعضٍ و لزام بعضٍ فی التوحید الحقیقی الربّانی ثمانیة». سه‌تا در ذات و پنج‌تا خارج ذات. «الثلاث الأولی: ذات الله سبحانه و تعالی مجردٌ عن کل ترکب، هذا توحیدٌ أول. واحدٌ بحقیقة معنا الوحدة» اینجا «وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ»،[2] «واحدٌ لا عن عدد»، «وَاحِدٌ لَا بِتَأْوِيلِ عَدَدٍ»[3] این است. اینکه ما از پیرزن‌ها شنیدیم خدا یکی است، پس دو نیست، دروغ است. «الله واحدٌ و لیس اثنین. إمّا کائنٌ واحد لا یمکن أن یتعدد هذا هو ربّنا و إما کائنٌ یمکن أن یتعدد کان متعددٌ ثم توّحد، حالیاً متوحد یتعدد أو یمکن یتعدد» این‌‌ها نیست. این ثالوث تعدد از حق مسلوب است. «نعبّر عنه بالثالوث یعنی شیء خطأ، ثالوث التعدد مسلوب عن ربّنا سبحانه و تعالی. الضلع الأول من ثالوث التعدد المنفی کان متعدداً ثم توحد، غلط. الضلع الثانی حالیاً واحد ثم تعدد. الضلع الثالث حالیاً متعدد و المرحلة الرابعة لا یمکن أن یتعدد لا فی زمان و لا فی ما فوق الزمان» این واحد.

پس مرحله اولای توحید عبارت است از وحدت حقیقیه ذات. «ذاته سبحانه و تعالی غیر مترکب، غیر محدوث، غیر محدود، غیر متناهی و لا یمکن أن یتعدد و حسب تعبیر الإمام أمیر المؤمنین (ع) فی خطب عدّة توحیدیة واحدٌ لا بعدد، لا عن عدد، لا بتأویل عدد. لا عن عدد؛ لم یکن متعدد ثم توّحد» تجاوز است. «و لا بتأویل عدد لا یعول إلی العدد و لا بعدد حالیاً لیس متعدد» این مرحله اولای توحید، مربوط به ذات است.

«المرحلة الثانیة الذاتیة التوحیدیة عبارةٌ عن أنّ صفاته الذاتیة واحد العلم ذاتیاً، القدرة ذاتیةً، الحیاة ذاتیةً، تحمل الفاظ ثلاث، تعنی معنًی واحداً بالحقیقة مع الوحدة» که البته این از چیزهایی است که ما نمی‌توانیم بفهمیم، فقط می‌توانیم بدانیم که هست. «کما الله تعالی نعرف أنّه موجود و لکن ما هو؟» ما نمی‌دانیم. «لا نعرف حقیقة ذاته و لا الحقیقة الوحدویة فی صفاته و لا الحقیقة الوحدویة بین الصفاته الذاتیة و ذاته، لا نعرف» اما هست، غیر از این باشد که مخلوق است. پس بُعد دوم توحید در ذات عبارت است از وحدت حقیقی صفات ذات در واقعیت، در حقیقت،‌ در لفظ که «عباراتنا شتّی و حسنک واحد».

مرحله دوم «الضلع الثالث من المراحلة الثلاثة التوحیدیة الذاتیة وحدة الصفات الذاتیة الواحدة مع الذات، یعنی الله تعالی عالمٌ لیس علمه عارضاً علی ذاته و لا ذاتاً علی ذاته. علمه لا صفة علی ذاته و لا ذاتاً علی ذاته، ذاتان منضمتان. قادرٌ لیست قدرته عارضةٌ علی ذاته و لا ذاتاً علی ذاته، واحدٌ بحقیقة معنی الوحدة. حیاته، لیست حیاته عارضةً علی ذاته و لا ذاتاً علی ذاته» نه اوّلی است، نه دومی. «و لکن غیره، أنا عالم کنت جاهلاً علمت مع ذلک أجهل» «لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً»[4] قدرت همین‌طور، حیات همین‌طور. تمام موجودات عالم که دارای صفت حیات یا علم یا قدرت هستند، صفت است، ذاتی است […] «ذاتٌ عالمة، ذاتٌ حیّة، ذاتٌ قادرة». اگر هم این قدرت این ذات نرود، این حیات نرود، ‌این علم نرود،‌ باز عارض است. حیات از روح انسان نمی‌رود. «لما خلق الله تعالی ارواحنا نحن من اجسادنا و نفخ ارواحنا فی اجسادنا یعبدنا الی یوم القیامة إن کنا من أهل الجنة» «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ»[5] حیات از این ذات نمی‌رود، ولی عارضی است، یعنی حیات را به این ذات دادند. چه حیات از این ذات برود و چه نرود، این حیات لازمه ذات نیست و ذات لازمه حیات نیست. «هذه مراحل ثلاثة خطوات ثلاثة توحیدیة فی حقل الذات، إن صحّ تعبیر حقل» این مرحله ذات، مرحله خارج، «لا ثانی له خارجاً» این از نظر نتیجه، لامحدودیت که معلوم است «لا ثانی له خارجاً‌ اله کالهنا. مرحلة الرابعة و المرحلة الثالثة،‌ واحد فی سرمدیته لا اولیته و لا آخریته واحد فی سرمدیته مرحلة الخامسة،‌ سادسة،‌ واحد فی خالقیته سابعة،‌ واحدٌ فی معبودیته، ثامنة. واحد فی الافعال» هیچ فعلی در عالم حاصل نمی‌شود از خیر و شر، مگر اینکه خداوند اراده و اذن تکمیلی در او می‌دهد. این بحث را مستقلاً‌ بحث می‌کنیم. درست است «الخیر کله بیدیه و الشر لیس الیه»[6] ولکن صدور شر که به اختیار شخص مختار است، در مرحله اخیره به اذن الله است، این بحثی است که بعد می‌کنیم.

«هذه مراحل ثمانیة التوحید و الله تعالی لیس کمثله الشیء لا اولاً‌ لا ثانیاً لا ثالثاً‌ لا رابعاً‌ لا خامساً‌،‌ لا سادساً‌ و لا سابعاً و لا ثامناً» نظیر ندارد،‌ نه اینکه نظیر ندارد، در بعضی دارد و در بعضی ندارد مباعضه‌ای در کار نیست «لیس کمثله شیء من الارواح و الاجساد و من کافة المخلوقات هنا خالقٌ و مخلوقات باینٌ عن خلقه و خلقه باین عنه، لا هو فی خلقه و لا خلقه فیه، لا هو فی خلقه تنزلاً عن لاهوت الالوهیة و لا خلقه فیه تصاعداً إلی لاهوت الالوهیة» در یک جا هم نمی‌ایستند با هم، در هیچ بُعدی از افعال با هم از نظر ذات و از نظر صفات ذات و صفات افعال نیستند. «خارج عن الاشیاء لا کخروج شیء عن الشیء، داخل فی الاشیاء،‌ لا کدخول شیء فی شیء» چیزی در چیزی نیست،‌ علم خداوند همه جا حاضر است. «علمه أقرب إلینا منا».

یار نزدیک‌تر از من به من است                وین عجب‌تر که من از وی دورم

«وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»[7] از منِ من به من نزدیکتر است از نظر علم و از نظر قدرت، از نظر حیات،‌ «لا کدخول ذات فی ذات و لا کخروج ذات عن ذات» مکان ندارد،‌ لا مکان است و لا زمان. در این «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» مرحله اولی وجود است،‌ وجود حق،‌ حقیقت حق سبحانه و تعالی که زیرپایه تمام معارف حقانیه حقه توحیدیه است،‌ «لیس کمثل وجوده وجود،‌ وجوده سرمدیٌّ لا محدود مجرد بحقیقة معنا التجرد و وجودات الأشیاء لا سرمدیة‌ لا ازلیة‌ و لا ابدیة و لا مجردة» روح مجرد است، این شوخی می‌کند،‌ وجودش، علمش،‌ حیاتش،‌ قدرتش،‌ حتی افعالش که حادث است. «أفعال الله تعالی حادثة یحدثها کما خلق المادة الاولیة‌ لا من الشیء، خلق المادة الأولیة من شیء لم یکن شیء مع الله،‌ خلق المادة‌ الاولیة من لا شیء،‌ لاشیء کیف یخلق منه شیء؟ خلق المادة الاولیة لا من شیء. خالقٌ و مخلوقٌ» و نزایید «لم یلد» او اراده کرد، ‌اراده مخلوقِ قدرت و حیات و علم اوست و به اراده که مخلوق قدرت و حیات و علم اوست، ماده اولیه و سایر مواد عالم را آفریده است.

«نراجع الی متن الکتاب المزیج بین الآیات کاصول و بین الخطب التوحیدیة عن رسول الله (ص) و الائمة المعصومین. نقول بالصحیفة مائة و اثنین و ثلاثین من جزء الرابع العشرین و الخامس العشرین من الفرقان الآیة الحادی عشر من الشوری»: «فالمثل هو الشبيه أيا كان و إن بعيدا شبها واحدا في مليارات او اللّانهايات» إذا تصوّرنا طبعاً «فعالم الخلق أشباه في أشباح» با هم شبیه هستند «في أشباح» در چهره‌ها، همه چهره دارند: یا چهره سرّ هستند یا چهره عَلم. روح چهره دارد، چهره سر است و جسم چهره دارد، چهره عَلم. «فعالم الخلق أشباه في أشباح مهما اختلفت الصور و الماهيات». ما ماهیاتی که فلاسفه می‌گویند نمی‌گوییم، ماهیات همان وجودات است. اگر خدا را می‌گوییم ماهیت، می‌گوییم:

«و الحق ماهيته إنيته                    إذ مقتضى العروض معلوليته‏»[8]

این یکی را حاجی بد نگفته است،‌ تماماً که غلط نسیت، غلط زیاد دارد، ولی این بد نیست. «حيث المادة لزامها الذاتي التركّب و التغير و الحركة و الزمان أيّاً كان و ايّان، و اللَّه مجرد عن المادة و الماديات فلا يشبهها في ذوات او صفات ام ماذا» صفات چه ذاتیه باشد، چه صفات فعلیه باشد، صفات ذاتی عین ذات است و صفات فعلیه مخلوق ذات است، نه مولود ذات. «إلا في مقام تحبير اللغات دون الحقيقة و الذات». لغات است. ‌قبل از اینکه خدا عالمی را خلق کند، لغاتی نبود، خدا اصلاً اسم نداشت، اسم لفظی نداشت. «قبل أن یخلق الخلق ما کان له اسماً لفظیة، الله […]» برای چه کسی؟ برای ماست.

حدیث نور الثقلین: «كتبت الى الرجل» این‌قدر ائمه در تقیه بودند، باید گفت «رجل» حقیقت رجولیت در امام کاظم (ع) هست، اما از ترس حکومت وقت جرأت نمی‌گوید بگوید امام کاظم، می‌گوید رجل. مگر شما جرأت می‌کنید بعضی مطالب قرآنی را از من نقل کنید؟ باید بگویید کسی گفت،‌ نباید بگویید چه کسی گفت. اگر بگویید چه کسی گفت، بمباران می‌شوید.‌ همیشه حق،‌ حقی که حق روشن باشد و بر محور کتاب الله باشد، این در تقیه است، در حوزات علمیه ما هم در تقیه است، کتاب الله هم در تقیه است. این‌طور است.

«قال: كتبت الى الرجل (ع) ان من قبلنا من مواليك قد اختلفوا في التوحيد فمنهم من يقول جسم و منهم من يقول صورة» بعضی می‌گویند جسم است، بعضی می‌گویند صورت است. «أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَتِهِ»[9] که در بعضی آیات تورات است، در بعضی روایات هم هست که البته معنی شده است. «فكتب بخطه: سبحان من لا يحد» یعنی «سبحان عن الحد» منزه است از حد. «سبحان من لا يحد و لا يوصف»‌ وصف ندارد، کدام وصف؟ اصلاً وصف ندارد؟ هم دارد و هم ندارد.‌ وصفی که عارض بر ذات است و غیر ذات است، وصفی بر ذات است یا ذاتی بر ذات است که دوئیت است، که ترکب است، که تعدد است، بله، اما وصف دارد، یعنی تمام کمالات حقه حقیقیه علی الاطلاق برای حق هست. «هو علم،‌ هو قدرة،‌ هو حیاة»‌ هو هو است،‌ اینکه الفاظ فقط فرق می‌کند. پس «سبحان من لا يحد و لا يوصف لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ». امام کاظم (ع) از آیه اقتباس فرمود.

««لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ» و ان كان له مثل، و كل شي‏ء مثل له من أدنى و أعلى‏»[10] «هنا زوایا ثلاث أو زاویتان اثنتان، نسبة الخلق بینه و بین الرب. الزاویة الأولی مسلوب بصورة محلقة علی کافة المیزات الخلقیة و المیزات الخالقیة «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ»» و أم الآیات المحکمات این آیه است: «وَ لِلَّهِ‌ الْمَثَلُ‌ الْأَعْلَى» مَثل در دو آیه داریم، در قرآن دو آیه راجع به مَثل است. مَثَل با مِثل فرق می‌کند.

در قرآن شریف دو آیه است برای مثل،‌ مثل با مثل فرق می‌کند «لِلَّهِ‌ الْمَثَلُ‌ الْأَعْلَى‌ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَکِيمُ» سورة النحل، الآیة ستون. «وَلَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَى فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» سورة الروم الآیة السابعه و العشرون. «فمِثله مستحيل ذاتياً و جعلياً» ذاتاً‌ خدا یک مِثلی داشته باشد. نمی‌شود گفت در بعضی، خدا مبعض که نیست. اگر معاذ الله اگر مبعض بود،‌ تازه در بعض و در هیچ کسری از کسور مثل نداشت، ولی خدا مبعض که نیست، شما می‌گویید در بعضی از چیزها خدا شبیه دارد، در بعضی ندارد. در علم دارد، در قدرت ندارد، در رازقیت ندارد، خیر. «فمِثله مستحيل ذاتياً و جعلياً» ذاتی‌اش که نمی‌شود، جعلی هم نمی‌شود، خدا مثل خودش خلق کند. ‌«هل یقدر الله أن یخلق الهاً مثله نقول القدرة لا تتعلق بالمحال. من کل ما خلق الله تعالی فهذا مخلوق و لیس خالقاً، یخلق خالقاً؟»

«و مثله كافة الكائنات جعليّاً» منتها جعل تکوینی است. البته این جعل، جعل تکوینی است و جعل تشریعی هم هست. «لّما خلق الله سبحانه و تعالی الخلق جعل فی القالب هنا جعلین اثنین الجعل التکوینی و الجعل التشریعی. الجعل التکوینی أنه خلق فبخلقه ثبّت أن هذا آیة بوجود الخالق» مخلوق آیت است. «أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‏ءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ * أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ»[11] «نفس كونك […] مخلوقاً‌ آية علی أنّ له خالقاً». تکوینی است، نمی‌شود آن را برداشت. نمی‌شود گفت خلق کرد و روی خلق هم این تکوین را کرد که دلالت کند. «لیس هنا خلقان اثنان الخلق الاول،‌ خلق الخلق و الخلق الثانی کوّن فی الخلق أن یدل علی أن له خالق، ‌لا،‌ نفس کون شیء مخلوقاً‌ بما خلق الله تعالی من دون جعل ثان،‌ من دون اعتبار ثان،‌ یدل علی أنه له خالق» این از نظر تکوینی، از نظر تشریعی «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»،[12] «قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»[13] امر، عواملی که حق سبحانه و تعالی فرموده که سیر درونی و برونی کنید، از جهات درونی و از جهات برونی می‌یابید که شما غرق هستید در آیات بیناتی که دال است بر وجود حق.

«و الکون دائرة أو سیارة أو سفینة تسبح فی خضم الأدلة الکافیة الدالة علی أنّ هناک خالقاً». نمی‌شود فرار کرد. ماهی به برادرش می‌گفت: این آب کجاست؟ گفت در آب غرق هستی و خبر نداری. ما غرق هستیم در ادله بر وجود حق، چون هر موجودی خودِ حدوث وجودش و مخلوق بودن وجودش دلیل بر این است که خالق دارد. پس این هم تکوین است و هم تشریع،‌ مَثل دارد، منتها مَثل‌ها فرق می‌کند. کسی که آیت است بر وجود حق، گاه آیت ناقصه است، تقصیر خودش است، نه تقصیر خدا. یزید هم آیت است، ولی مخلوق بودن یزید یعنی خالق دارد، منتها خودش خودش را ناقص کرده است. محمد بن عبدالله (ص) آیت است، ولکن اعلی الآیات است،‌ برای اینکه «رسول الله آیة لانه مخلوق آیة ثانیة أنه مخلوق عارف‌ عالم‌ کامل،‌ متعالم فی کافة مراحل العبودیة لحدٍّ یقول الله تعالی «قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدينَ»[14]» یزید آیت است در کل اعمالش، افعالش،‌ اوضاعش.‌ «لا نجد فی رسول الهدی (ص) الا ما یدل علی الوهیة الحق و ربانیة الحق و رحمانیة‌ الحق و رحیمیة الحق و ما إلی ذلک‌ و فی جملة‌ واحدة لقد أخذ رسول الهدی (ص) من ربّه ما لم یأخذ العابدون برمتهم» پس به یک معنا او گداتر است. پیغمبر بزرگوار آنچه را از حق سبحانه و تعالی از معارف حقه توحیدی گرفته است، بیش از تمام کائنات است برمتهم.

‌ «لِلَّهِ‌ الْمَثَلُ‌ الْأَعْلَى» و لکن‌ «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ». فهؤلاء الذین یقرؤون من علی المنابر أو الدورس «عبدى أطعنى حتّى أجعلك مِثلي أو مَثلی» هم غالطون فالتون» أو غلط است. مِثلی غلط است به نص قرآن، مَثلی صحیح است. مِثل نمونه است،‌ خدا نمونه ندارد، یک در بی‌نهایت هم ندارد، چون تجزیه ندارد، مَثل چرا،‌ تمام عالم خلقت مَثل حق سبحانه و تعالی هستند تکویناً‌ و تشریعاً‌ و تشرّعاً‌ و در تمام مراحلی که هست.

– [سؤال]

– چون مَثل‌تر بشوند.‌ عبادت انسان را به معرفت حق نزدیک‌تر می‌کند، خود عبادت،‌ «وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقينُ»[15] که آخر هم ندارد. «کل ما ازداد العبادة تزداد المعرفة و کل ما ازدادة المعرفة تزداد العبادة و لا حدّ لها یقف» این محدود نیست.

– [سؤال]

– معنی می‌کنم.

– این مثلی به معنای مِثلیت است، اما نه مثلیتی که در آیه نفی شده است.

– خیر.

– اگر این مثلیتی است که بالذات باشد، این نفی شده است.

– مثلیت بالعرض که محال است. خدا ازلیت را جعل کند.

– نه، در فعل.

– نه، در فعل هم همین‌طور است. خدا فعلی که مخصوص خودش است، جعل کند؟

– آنکه مخصوص خودش است و بالذات است.

– خالقیت مخصوص خودش است،‌ رازقیت،‌ مدبریت،‌ تمام اینها مخصوص خودش است، یعنی تمام انبیاء که دارای این معجزات هستند، معجزات کار آنها نیست، کار خداست. موسی که عصا را انداخت،‌ عصا انداختن کار او بود، ولکن اژدها شدن به اراده الهی است که این بحث دیگری در باب نبوت دارد، البته اینجا هم بحث دارد.

«اعبدی اطعنی، هذا الشیء مسلّم، أنه‌ «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» بصورة طلیقة لا ذاتیاً‌ و لا جعلیاً‌ و لا کذا و لا کذا» این لیس نفی استغراقی است،‌ نه خودش مانند خدا هست و نه می‌شود مانند خدایی را به او بدهند،‌ اگر خدا مانندیِ خود را به آن بدهد، آیا به او ازلیت داده است، سرمدیت داده است،‌ الوهیت داده است؟‌ الوهیت که دادنی نیست،‌ پس قدرت تعلق نمی‌گیرد بر اینکه خداوند مثلی از خودش را ذاتاً‌ یا صفات ذات،‌ یا صفات افعال،‌ چون صفات افعال هم مخصوص حق است،‌ نه اینکه ذات حق مخصوص حق است و صفات ذاتی حق اینچنین، بلکه افعال حق مخصوص حق است. ما یک افعال مشترکه داریم،‌ حرکت کردن، گرچه ما هرچه فعل حساب کنیم، خدا ندارد. حرکت کردن، خوردن،‌ آشامیدن،‌ رفتن،‌ خوابیدن،‌ زن گرفتن،‌ خدا اینها را ندارد، هرچه طمع است و تغیّر است و ترکب است و تحول است و چه هست و چه هست،‌ بله، ما یک اسماء مشترکه‌ای داریم،‌ موجودٌ،‌ عالمٌ،‌ قادرٌ. یک اسماء خاصه داریم،‌ ازلیٌ،‌ ابدیٌ،‌ خالقٌ، برای خالق،‌ یک اسماء خاصه هم برای خلق داریم، آکلٌ‌، شاربٌ،‌ ناکحٌ ‌و کذا،‌ که تشابه آیات هم در اسماء مشترکه است.

«عبدى أطعنى حتّى أجعلك مَثلي»؛ مِثلی نه، چه مَثلی؟ مثل بالاتر،‌ تمام کائنات در بُعد تکوین مَثل حق است،‌ در بُعد تشریع چطور؟ نه، آیا ابوجهل و ابولهب،‌ از چهره‌شان شرعیات ظاهر است؟ عبودیت حق ظاهر است که در بُعد عبودیت آیت حق باشند؟‌ تمام کائنات آیت حق هستند از نظر اصل کون،‌ اصل کون برای خداست، برای کائنات نیست.‌ مورچه هم آیت است، منتها عظمی نیست،‌ آیت الله صغری داریم،‌ آیت الله وسطی داریم، آیت الله کبری داریم. همه موجودات عالم.‌

«و في كل شي‏ء له آية                            تدل على أنه واحد»[16]

در این بُعد،‌ کل شیء، تمام موجودات عالم کوناً‌،‌ تکویناً به‌طور اتوماتیکی دال هستند بر اینکه خدایی هست،‌ منتها دلالت بیشتر داریم. اگر همان‌طور که در وجود دال است «انسان فی أصل وجوده کمخلوق الدالّة علی أنّ هناک إلهاً إذا کان فی کلامه کذلک، فی أخلاقه، فی علمه، فی عقیدته، فی أعماله و فی و فی… تزدادوا الدلالات علی الرب سبحانه و تعالی، عبدی أطعني» اگر اطاعت حق باشد، هر چه بالاتر باشد، این آیت بودنش نسبت به حق بیشتر است، آیت‌الله‌تر است، می‌شود آیت‌الله‌تر شد «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّهِ»[17] یعنی چه؟ «لیس معنا قوله (ع) تخلقوا بأخلاق الله یعنی کونوا مِثل الله فی أخلاقه، المستحیل أولاً و هو غلط ثانیاً فی غیر المستحیل، بعد المستحیل غلط ثانیاً، حتی إذا کان ممکن. أولاً من أخلاق الله الخالقیة، من أخلاق الله یمیت، من أخلاق الله یحیی، نحن نخلق، نمیت، نحیی؟ من أخلاق الله لا یصلّی، لا یصوم، لا یجاهد، لا یستغفر، لا یتوب» شما اخلاق سلبی و ایجابی…‌ خدا اصلاً‌ دین ندارد. اخلاق خدا در سلب و ایجاب.

– می‌شود مشترک باشد.

– اصلاً ما مشترک نداریم.

– مثل عفو کردن.

– عفو خدا غیر از عفو ماست، اصلاً مشترک نداریم.

– بالاخره یک نقطه اشتراکی وجود دارد.

– هیچ نقطه اشتراکی نیست، در لفظ است. «علمه غیر علومنا مائة بالمائة، عفوه کذلک، رزقه کذلک، رحمته کذلک» همه چیز او،‌ آنچه مربوط به اوست، غیر ماست، و آنچه مربوط به ماست، غیر اوست. کم‌کم جلو می‌رویم، چون بحث توحیدی است ما در کتابی نمی‌بینیم، مگر کتاب الله و خطب توحیدیه معصومین (ع) که باید مطالب را از اینها استنتاج کنیم و استخراج کنیم.

– [سؤال]

– اخلاق چند بُعد دارد: یک بُعد درونی است که فعل نیست،‌ فعل عقیدتی است، یک فعل برونی است. اگر انسان به کسی لطف کند، محبت کند، احترام کند،‌ اخلاق است. این بُعد عملی است. اگر در درون انسان حسود نباشد، اخلاق است. «یقول المعصوم تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّهِ» مثل خلیفة‌الله،‌ مثل بیت الله،‌ «اخلاق الله، الاخلاق المخلوق لله، الله تعالی قرر خلقاً للمکلفین و هو غیر متخلق بهذه الخُلق إذا کان متخلق بخلق المکلفین، فهو مکلَّف، هو مکلِّف لیس مکلَّفاً».‌ اخلاقی را مقرر کرده است، پس شریعة الله یعنی چه؟ «شریعة الله یعنی الشریعة التی یتشرع به الله یعمل واجبات و یترک محرمات،‌ یترک مکروهات،‌ یعمل مستحبات» این که نیست.‌ شریعة الله مثل همه چیزهایی که خدا به آن‌ها اضافه می‌شود، همه مخلوق خدا هستند «الله لا یضاف إلّا الی مخلوقه اللّهم إلّا نفسه» «تَعْلَمُ ما في‏ نَفْسي‏ وَ لا أَعْلَمُ ما في‏ نَفْسِكَ»[18] فقط اینجاست، اضافه شیء به خود،‌ در اضافه شیء به خود که مطلبی نیست،‌ در اضافه الله به غیر،‌ غیر مخلوق است و الله خالق است. در اینجا «اعبدی اطعنی حتی اجعلک مَثَلی» یعنی «آیةً اعلی،‌ آیةً اولی، فی التدلیل علی وجود الله تعالی» چطور؟ «أنا أقول لشیء‌ کن فیکون اجعلک تقول للشیء کن فیکون» ولی این دو جعل فرق دارد. «أنا أجعل» این جعل ذاتی است و ربانی است، برای خودش است. «اجعلک» این نیست که به تو این قدرت را می‌دهم،‌ خیر، در «اجعلک» ما حرف داریم. مثلاً «الله سبحانه و تعالی یجعل العصا حَيَّةٌ تَسْعى‏» موسایی در کار نباشد،‌ کاری ندارد. موسی، تو هم موسی شو، در مقام اثبات رسالت «أجعلک تلقی العصی و تصبح حیة تسعی» یک کار برای موسی است که عصا را انداخته است، یک کار برای خداست که اراده کرده است حیة تسعی،‌ «بإذنی». «إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْني‏»[19]

– همان قدرت خدا نیست؟ قدرتی که به موسی داده است.

– اذن است،‌ اعطاء نیست.‌ دو فعل است: یک فعل اینکه این عصا را می‌اندازد، خبر هم ندارد که این عصا چه می‌شود. لذا می‌گوید «لا تَخَفْ»،‌ نترس،‌ از کار خودش که نمی‌ترسد. این عصا را می‌اندازد. منتها «المیزة الرسالیة المیزة‌ الرسولیة لموسی (ع) تقتضی أنه لما القی موسی عصاه بامر الله،‌ الله یرید أن تتحول العصا حیة تسعی، ارادة من الله، الارادة الإعجازیة خارق للعادة من الله و لیست اعطائیة، لیست ذاتیة» پس نباید گذاشت روایات همین‌طور بماند و هر کسی به آن استناد کند. «عبدی اطعنی حتی اجعلک مَثلی»،‌ مِثلی نیست، چون اگر خداوند به او این قدرت را داد که خالق باشد، پس مِثلی شد در خالقیت «لو أنّ الله تعالی جعل فی طاقة موسی، فی الطاقة الموسویة لو جعل أنّ موسی یرید أن تتحول العصا حیة تسعی فهذا مماثلة، مِثلی، ما مَثَلی». مَثَل نیست، مِثل است.

– [سؤال]

– می‌فهمم، باز مِثل است در اصل وجود.

– پس باید بگوییم حیات هم مِثل است، قدرت هم مثل است.

– من پول دارم، شما ندارید، من پول به شما می‌بخشم،‌ شما در آن صد تومانی که در جیبتان هست، مِثل من هستید در این صد تومان، ولو من به شما داده باشم،‌ ولی مثل هستید یا نه؟ بله دیگر، چون برای شما است. ولی خدا «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» نه مِثل ذاتی است و نه مثل اعطائی،‌ اصلاً اعطائی محال است،‌ مثل ذاتی محال است و مثل اعطائی هم محال است. خداوند اعطاء کند… یک جا در تهران گفتند منبر بروید. گفتم: باشد، آخر از همه. سی سال پیش. اشخاص بالای منبر رفتند، حرف‌ها زدند. یکی بالای منبر گفت: خدا به امام حسین گفت: تو هرچه داشتی برای من دادی، من هم خدایی‌ام را به تو می‌دهم! من رفتم بالای منبر و گفتم: من هیچ حرفی ندارم، مگر اینکه این مزخرفات را رد کنم. مگر خدایی دادنی است؟! «الربوبیة لیست اعطائیة و لا ذاتیة لغیر الله و لا إعطائیة، لو کانت الربوبیة إعطائیة و لو فی بُعد من أبعاد الربوبیة لکانت الربوبیة حادثة» اصلاً خود این مخلوق شدن، خود این تحویل داده شدن،‌ مخلوق بودن،‌ دلیل است بر حدوث،‌ خدا حادث است که از ذات حادثش می‌دهد،‌ از صفات حادثش می‌دهد، حتی از صفات افعالی حق،‌ «الصفات الافعالیة الربانیة تختص بربنا و هذه میزة بین الافعال» ذات خدا،‌ صفات خدا و ‌افعال خدا‌ با هم متمایز هستند. پس «اعبدی اطعنی حتی اجعلک مَثلی یعنی تدل علی وجودی دلالتاً اکثر لأنّ فیک طاقة اکثر لأن لک میزة اکثر»

اگر ما تمام درختان عالم را پرت کنیم، اگر شیخ مرتضی انصاری‌ها، ‌شیخ مفید‌ها،‌ حضرت زینب‌ها و حضرت عبدالعظیم‌ها، تمام درخت‌های عالم را پرت کنند، مورچه هم نمی‌شود. اما موسی که بیندازد، محمد که بیندازد،‌ اینجا می‌شود. این میزه است، این امتیاز موسی است که خدا مقارن اراده موسی که کاری از پیش نمی‌برد، اراده می‌کند که این عصا اژدها شود. نمی‌گوییم مظهر اراده خداست،‌ نمی‌گوییم مجلای اراده خدا است،‌ این‌ها نیست، مظهر و مجلی و تجلّی نیست، خیر. مقارن‌ مثل یک آدمی که نمی‌تواند این دیوار را خراب کند، می‌گوییم تو انگشت بزن، من خراب می‌کنم. دیگری انگشت بگذارد من خراب نمی‌کنم،‌ این که انگشت بگذارد، خراب می‌کنم، برای اینکه ثابت کنم این آدم خیلی ممتازی است،‌ به این آدم خیلی علاقه دارم.

پس «اجعلک أنا اقول لشیء کن فیکون،‌ أجعلک تقول لشیء کن»،‌ اما فیکون کجاست؟ کن‌اش برای شماست، ولی فیکون برای شما نیست،‌ «تقول للشیء کن» فیکون‌اش به اراده خدا است «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی‏ فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإِذْنی‏ وَ تُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنی‏ وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى‏ بِإِذْني»[20] اذن هم فعل خداست،‌ فعل خدا هم برای خدا است،‌ فعل خدا نه ذاتاً‌ برای غیر خدا است و نه قابل انتقال به غیر خدا است،‌ چون اگر قابل انتقال به غیر خدا باشد، فعل خدا نیست. «الفعل الذی یمکن أن ینقل إلی غیر الله تعالی فلیس فعل الله الخاص بالله تعالی» ‌ما در اختصاصات ربوبیت بحث می‌کنیم.

– آن روایتی که می‌گوید: «الصَّوْمُ لِي وَ أَنَا أُعْطَي بِهِ» در مورد همان که خدا مثل آدمی نیست، می‌گوید: روزه از آنِ من است و من در مقابل روزه…

– روایت این نیست «الصَّوْمُ لِي وَ أَنَا أَجْزِي بِهِ»[21] «أَجْزِي بِهِ» هم هست،‌ «أَجْزيٰ بِهِ» هم هست. «أَجْزِي بِهِ» را معنا می‌کنیم نظرم روی این است.

– «أعطی به» هم هست.

– نه، نیست. «أعطی» که اصلاً غلط است.‌ خدا اعطا می‌شود؟ خدا خودش را می‌دهد؟! «أَجْزِي بِهِ» تا جایی که من یادم است، در نص که این‌طور است. اگر «أعطی به» باشد، می‌گوییم این درست نیست. «الصَّوْمُ لِي وَ أَنَا أَجْزِي بِهِ» یعنی چه؟ یعنی ذات خدا می‌آید نزد منِ صائم؟ صفات خدا می‌آید؟ نه، یعنی قرب خدا حاصل می‌شود. «أَنَا عِنْدَ الْمُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُمْ»[22] «یعنی أنا فی قلوبهم؟ «لا، أنا حاضرٌ عندهم معرفیة أکثر من غیرهم» این‌طور است. «وَ هُوَ مَعَكُمْ»[23] یعنی چه؟ چه معیتی است؟ «کُم» همه، «و هو معکم هذه المعیة معیة قیومة علمیة، معیة فی القدرة لا معیة ذاتیة» شرکت با ما ندارد، نه تداخلی است و نه شرکت هم‌سویی و همسانی است. و ما هر چه از این روایات و کلمات که داشته باشیم، محور اصلی آن چیزی است که ما بر مبنای ادله فطریه و عقلیه و در تبلورش و توسعه‌اش و تبیینش بر محور آیات که أم الآیات که «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» است، ما داریم بحث می‌كنيم.

«الحديث القدسي (عبدي أطعني حتى أجعلك مَثَلي) و هذا من المثل الأعلى الذي يحصل بالعبودية، فمن المثل للَّه ما هو حاصل بأصل الخلق»[24] که گفتیم. «فإنه الآية، و في كل شي‏ء له آية تدل على أنه صانع، و منه ما يحصل في تكامل الخلق بما يسعى كالعبودية» یحصل چگونه؟ مقارنتاً «لا یحصل ذاتیاً، لا یحصل اعطائیاً، یحصل مقارنتةً» «فإنها جوهرة كنهها الربوبية» به این معنا. اینجا را باید معنا کنیم. «العبودیة جوهرةٌ کنهها الربوبیة» یعنی چه؟ یعنی آن‌قدر عبد می‌شود و عبد می‌شود، یک مرتبه بالا می‌رود و رب می‌شود! نه، یعنی «أنا أقول للشیء کن فیکون، أجعلک تقول» در بُعد سوم، بُعد سوم یعنی مقارن با اراده تو، آن هم اگر از خدا خواسته باشی و خدا قبول کرده باشد. مثل حضرت موسی‌الکاظم (ع) که اشاره کرد، شیر پرده شیر شد. چه کسی پرده را شیر کرد؟ خداوند، ولی با اشاره موسی. اگر همه عالم اشاره کنند، نمی‌شود. ولی موسی بن جعفر اشاره می‌کند تا خداوند کرامت او را ثابت کند.

– مگر مجلس مأمون نبود؟ علی بن موسی الرضا است.

– من یادم است حضرت کاظم بود، آن چیز دیگری بوده است.

«أن العبد يصل في مراتب العبودية و المعرفة إلى درجة يرى بفقره غنى اللَّه، و بجهله علم اللَّه، و بعجزه قدرة اللَّه، فالكنه المعرفي للعبودية عرفان الربوبية»[25] لا أصل الربوبیة. این مقام است که پیغمبر دعا کند، خدا اجابت می‌کند. بنده دعا می‌کنم نه، صد سال هم فریاد بزنم شاید نه. پیغمبر که دعا بکند که بله…

– از عبادت حاصل می‌شود؟

– از عبادت و معرفت. «کلما ارتقاء الإنسان فی درجات المعرفة و العبودیة یرقیه ربّه، یعلّیه ربّه سبحانه و تعالی إلی هذه المدرجة الثالثة، لا الأولی و لا الثانیة، لا الأولی أن یکون ربّاً ذاتیاً و لا الثانیة أن تکون له أفعال ربوبیة رضیة، لا، ثالثة». یعنی مقارن اراده او. مثلاً کسانی هستند که چشم حقیقت‌بین دارند، به من نگاه می‌کند، می‌فهمد که من نماز خواندم یا نه، چنین اشخاصی را داریم. به من نگاه کند، می‌فهمد. این چشم که همان چشم است، شاید عینک هم زده باشد، چرا؟ در اینجا خداوند اراده می‌کند که این حجب برطرف بشود. کما اینکه امیرالمؤمنین (ع) در قبرستان که را می‌رفت، با مرده‌ها صحبت می‌کرد. حجاب نیست، خاک و سنگ و قبر برای او حجاب نیست. ولکن یوم البرزخ «لَقَدْ كُنْتَ في‏ غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ».[26] «نحن فی […] حیوانیة، شهوانیة، مادّیة» این غطاءهاست، ممکن است این غطاءها را کنار بگذاریم، حجاب را بدریم.

– ملای رومی می‌گوید:

از عبادت می‌توان الله شد نی توان موسی کلیم الله شد

– شش، هفت صورت خواندند، آن‌هایی که درست است، قبول داریم، آن‌هایی که غلط است، غلط است. اگر می‌توان الله شد که دروغ است، اگر هم می‌توان موسی کلیم الله شد، باز دروغ است. نی توان الله شد، نی توان موسی کلیم الله شد. این درست است.

از عبادت نی توان الله شد نی توان موسی کلیم الله شد

«العبادة لا ترقی الإنسان إلی الربوبیة و لا إلی الرسالة. الربوبیة خاصة راصّة بالله و الرسالة بانتخاب الله تعالی» این‌طور نیست که اگر کسی عبادت کند و عبادت کند، حتی فرض کنید به اندازه رسول الله (ص)، حتماً رسول بشود. نه، رسالت یک حساب خاصی دارد بر حساب عادی و مسائی که انسان در دنیا دارد.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. شوری، آیه 11.

[2]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص  269.

[3]. الأمالی (للمفيد)، ص 255.

[4]. نحل، آیه 70.

[5]. هود، آیه 108.

[6]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن و السنة، ج ‏19، ص 298؛ الكافی، ج ‏3، ص 310 (با اندک تفاوت).

[7]. ق، آیه 16.

[8]. شرح المنظومة، ج ‏2، ص  96.

[9]. الكافی، ج ‏1، ص 134.

[10]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن و السنة، ج ‏26، ص 133.

[11]. طور، آیات 35 و 36.

[12]. فصلت، آیه 53.

[13]. یونس، آیه 101.

[14]. زخرف، آیه 81.

[15]. حجر، آیه 99.

[16]. تفسير القمی، ج ‏2، ص 267.

[17]. بحار الأنوار، ج ‏58، ص 129.

[18]. مائده، آیه 116.

[19]. همان، آیه 110.

[20]. مائده،‌ آیه 110.

[21]. من لا يحضره الفقيه، ج‏ 2، ص 7.

[22]. منية المريد، ص 123.

[23]. حدید، آیه 4.

[24]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن و السنة، ج ‏26، ص 133.

[25]. همان.

[26]. ق، آیه 22.