درجات توحید خداوند؛ توحید در علم
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
«ما تناسینا و لکن نسینا أنه طبقّا من درجات التوحید امور عدة، التوحید فی العلم، التوحید فی الهدایة و الاضلال و ما الی ذلک ممّا طبّقا، التوحید فی العلم» ما اولاً مقداری در علم خدا بحث کرده بودیم، ولیکن چون موضوعاً صحبت میکنیم، اوّلاً علم خداوند صورت منعکسه در ذهن نیست، نه ذهن دارد، نه صدر دارد، نه قلب دارد، از خارج نمیآید، خداوند همیشه مُعطِی است، مُعطیٰ نیست، علمهای ما به صورت اعطاء است، یا اعطای همراه با تحصیل است یا اعطای با تحصّل است، تحصیل از ناحیه خودمان یا تحصیل از ناحیه دیگران و در هر صورت حصولی است و حضوری نیست، مگر علم بالنفس. علم من به خودم حضوری است، اما حضور کامل نیست، گاهی از خود فراموش میکنم، غش میکنی، میخوابم. «علم الانسان بنفسه علمٌ حضوریٌّ طبعاً و لیس حصولیاً و لکن علم حضوری ضعیف، عارضٌ علی روح الانسان علی عقلیة الانسان و لذلک احیاناً ما عند الانسان حتی العلم حضوریاً […] و عین علم من علم، کما أنّ عین ذات من ذات، ذات الله، صفات الله، افعال الله، تختلف اختلاف التباین الکلی مائة بالمائة مع غیره» البته این را در باب دیگری بحث کردیم.
«و لأن الله سبحانه و تعالی هو الخالق لکل معلوم فیما مضی أو یأتی أو فی الحال» «أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ»[1] یک مرتبه انسان چیزی را ساخته، این مادّه را روی آن مادّه را، اما اصل مواد را نمیداند، گذشته آنها را نمیداند، آینده آنها را نمیداند، به حقیقت آنها واقف نیست، چون خالق آنها نیست. ولکن «أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ» کسی که بنیه مواد و هیئت هیئتها را و ترکیب تراکیب را خود دانسته و کرده و خود کرده، چون دانسته «أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ» «و لذلک نقول من المستحیل أنّ المادّة هی التی تخلق تراکیبها. لا، لأن المادّة جاهل و المادّة الجاهلة کیف تخلق تراکیب أعلم علماء العالمین لا یقدر أن یخلق هذه التراکیب» این بحث دیگری است.
علم حق سبحانه و تعالی از نظر ادله عقلیه بر توحید و بر وجود حق، عارض نیست تا قابل انفصال باشد، محدود نیست تا لامحدود شود، غایب نیست تا حاضر شود. «لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ»[2] «کیف یعزب و هو الذی خلقه و هو الذی قدّره و هو الذی صوّره قبل أن یخلقه و بعد ما أفناه و حین ما هو موجود فی مثلث الزمان و قبل الزمان» قبل از زمان خدا چیزی را خلق نکرده، اما قبلاً میدانسته و لذا در روایات است: «عَالِمٌ إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ»[3] «عالمٌ اذ لا معلوم یعنی معلوم بعد یوجد و لکن هو من الحال یعرف و یعلم، متی یوجَد؟ لانه یوجِد، کیف یوجد؟ لانه یکیّف. خالق اذ لا مخلوق، عالم بالفعل اذ لا معلوم و لکن ما خالق بالفعل اذ لا مخلوق؟ خالق بالقدرة الطلیقة» این قدرت در زمان خلق کردن مخلوق حاصل نمیگردد بر خلاف سایر تواناها و قادرها است. کسی است که قادر نیست کاری را بکند، ولی مدام انجام میدهد، مدام فکر میکند و بالا و پایین میرود، تجربه میکند، الله بختکی یک کاری میکند یا مقداری روی حساب «فهذا من الاصول الموضوعة المسلّمة القطعیة فکریاً فطریاً عقلیاً حسیاً خلبیاً و ما إلی ذلک أنّ ربنا سبحانه و تعالی بکل شیءٍ محیط» نه اینکه صورت او بیاید، نه خود او بیاید. علم ما چیست؟ علم ما این نیست که خود این جرم میآید در ذهن ما و میفهمیم، صورتی از آن میآید. بعضی وقتها این صورت درست میآید، نادرست میآید، کامل میآید، ناکامل میآید، غلط میآید، درست میآید و لذا علم ما بعضی اوقات با واقع تطابق دارد، بعضی اوقات ندارد، شیئاً مّا دارد، شیئاً مّا ندارد. ولکن علم خداوند این است که صورتی از خارج بیاید، چرا از خارج بیاید؟ کسی که خود معطیِ این صورت و مادّه است، چه چیزی از خارج بیاید؟ «هو الذی یعطِی، هو الذی یخلق، هو الذی یکیِّف، هو الذی یدبر، فکیف یحتاج أن تأتی صورةٌ من المدبّر حتی یعلمه، صورة عن الکیفیة حتی یعلمها، صورة عن المادّة حتی یعلمها، صورة عن النفس حتی یعلمها، صورة عن ما مضی حتی یعلمها» اینگونه نیست و لذا کل آیات «كانَ اللَّهُ عَليماً» زمانی نیست. اگر «کان» ارتباط به حق پیدا کند، در چیزهایی که مربوط است به اصل الوهیت، زمان ندارد، البته در چیزهایی که مربوط به فعل است زمان دارد، «خلق الله» ماضی است، برای اینکه زمان دارد، صحبت فعل است. خالقیت بالفعل است، صحبت فعل است، این «خَلَقَ» ازلیت ندارد، محال است، بر خلاف آنچه که فلاسفه فرمودند، اما «كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليماً»[4] این زمان ندارد، چون علم خدا زمان ندارد، علم خدا ازلیت دارد، همانطور که ذات حق سبحانه و تعالی ازلی است. فعل را به حساب فاعل باید معنا کرد، مثلاً «الابدیة لما تنسب الی ربنا سبحانه و تعالی لا آخر له و لکن اذا تنسب الینا لها آخر، حتی آخر الحیاة» سجن ابدی، تا مادامی که او زنده است. اما ازلیت دیگر نسبی نیست، ابدیت نسبی است، ازل نسبت به مخلوق اصلاً معنا ندارد، مگر اینکه در تعبیر گفته شود خیلی زمانها بوده، بله، خیلی زمانها بوده، ولی ازل نیست، ازلیت واقعی [یعنی:] «لا بدایة له، لا اول له».
این از اصول مسلّمه ما که خداوند عالم است به کل شیء «نعم، ربنا یجهل امراً، یجهل أنّ له شریکاً، لا أنه یجهل، لأنه لیس له شریکاً، لأنه لیس له شریک فلا یعلم أن له شریک» این «لا نعلم» نفی علم نیست، نفی معلوم است. یک مرتبه «لا نعلم» نفی علم است، هست و نمیداند، یک مرتبه چون نیست، پس نمیداند شرکت وجودی را. «لا یعلم لنفسه شریکاً» «أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ»[5] میشود چیزی باشد و او نداند؟ اگر هست میداند، اگر نیست، میداند که نیست، میداند نیست، نمیداند هست، نمیداندِ موافق با واقع، صددرصد.
– [سؤال]
– آن چیز دیگری است، ما در بحث علم داریم بحث میکنیم. «نحن نبحث حول العِلم لا العَلم، عَلم بمعنی جعل العلامة، کما نبحث حول الآیات […] و لکن عِلم بمعنی المعرفة» یک تقسیم در عِلم داریم و در عَلم. «أحیاناً نقول عَلِمَ، یَعلَم و عِلماً، أحیاناً عَلَمَ، یَعلَم، عَلماً، کلاهما نقول، عَلِمَ، یَعلَم، عِلماً بمعنی معرفة، عَلَمَ، یَعلَم، عَلماً یعنی جعل العلامة. من هذا الذی یجعل علامة لیعرف أن هنا کذا، هنا کذا، هنا کذا و أنتم لا تعرفون، یجل علامة حتی تعرفون، یجعل علی نفسک علامة» پس جعل علامت ملازم است با علم ثابت، اگر علم نباشد علامت گتره است. «و یَعلَم، إما من العِلم أو من العَلم، عَلِم، یعلَم، عِلماً؛ عَلَم، یعلَم، عَلماً؛ لا أرید أدعی و لکن حتی الآن ما وجدت احداً یفسر هذه الآیة الخمسة عشر التی تقول «لیعلم» یفسرها بالمعنی اللغوی عَلماً لا عِلماً».
علم دو نوع است، البته علم و معرفت فرق دارد. «هنا فرق بین العلم و المعرفة. یمکن یکون شخص عالم و لکن لا بعد جهلٍ أو بعد جهلٍ و لکن معرفة بعد جهلٍ، علی طول الخط معرفة بعد جهلٍ، «عَرِفَ» ما کان «عارفاً» قرآن یدل علی هذا. لفظة المعرفة لیست بالنسبة لربنا سبحانه و تعالی اطلاقاً لا فی القرآن و لا فی السنة» عَرِفَ شناخت است، نمیشناخت، ولی شناخت، علم اینطور نیست، آیات را در المعجم ملاحظه کنید. «وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ في لَحْنِ الْقَوْلِ»[6] «أعرف، نعرف، عرف الله، یعرف الله، الله عارفٌ» خدا عارف نیست، معروف است، ولی عارف نیست. عارف نیست، «یعرف» نیست، «أعرف» نیست. چون معرفت آنطور که در این اطلاقات آیات هست و در لغت هم همینطور است «بین العلم و المعرفة عمومٌ مطلق، کل معرفة علم و لیس کل علم معرفة، علم الله لیس معرفة، لأنه لیست له سابقة جهل».
– شما میفرمایید عارف نیست؟
– خدا عارف نیست، عالم است.
– [سؤال]
– در قرآن نداریم خدا عارف باشد.
– در دعای جوشن کبیر تعبیر عارف آمده است.
– غلط است. تعبیر عارف در قرآن شریف نیست «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها»[7] عارف نیست، چون معرفت شناخت است، علم، دانستن است، دانستن اعم است از اینکه سابقه دارد یا ندارد، سابقه جهل دارد یا سابقه جهل ندارد. هر دو هم در قرآن شریف استعمال شده است، ولکن معرفت هیچ موقع در مورد خداوند استعمال نشده، معرفت این است که بعداً شناخته، قبلاً یا میدانسته هست و نمیدانسته چیست، یا اصلاً نمیدانسته هست و نمیدانسته چیست. و لذا معرفت در قرآن نیامده است.
«أما العلم، العلم علمان: علمٌ بعد جهل کما بالنسبة لغیر الله تعالی و علم ازلی لم یصدقه جهل و لا یکثر و لا یقِل و لا یتحوّل و لا ینقص و لا یزید، راکن، ماکن، ثابت، کما أنّ ربنا سبحانه و تعالی لا یتغیر بانغیار المخلوقین، کذلک علمه، قدرته» این تغیّر ندارد، پس علم دو حالت دارد. این علم که دو حالت دارد، باز دو حالت دیگر میشود در استعمال، گاه علم بسیط است، گاه علم مرکب است. نسبت به منافقین فرمود: «لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ»،[8] نفرمود: «لا تعرفهم نحن نعرفهم» برای اینکه عرفان نسبت به پیغمبر درست است، نسبت به خدا درست نیست، ولذا فرمود: «لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ» هُم مفرد است، پس علم بسیط است، اینها را نمیشناسی، آنها را ما میدانیم، نسبت به پیغمبر شناختن است، نسبت به حضرت حق دانستن است. در کل قرآن هر جا که علم بسیط استعمال شده است، به معنای دانستن خود شیء است، مثل جعل «جعل احیاناً مرکب و احیاناً بسیط» جعل یا مرکب است و یا بسیط، اگر جعل بسیط باشد «جعل الله تعالی الخلائق» جَعَلَ چه نداریم. «أو جعل الله تعالی التراب انساناً» این مرکب است، علم هم همینطور است. «علمت أن زیداً قائمٌ» مرکب است، قیام زید، نه فقط خود زید، «ولکن احیاناً علمت زیداً، یعنی عرفت زیداً» کاری نداریم چیست، علم دانستن است. زید را نمیدانستم، حالا دانستم. این تقسیمات برای این است که وقتی وارد بحث شدیم، خیلی آگاه و روشن باشد.
آیات مقدساتی در قرآن شریف بسیار زیاد است بر اینکه «لا يَعْزُبُ عَنْهُ»،[9] «إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحيطٌ»،[10] «يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ»[11] «وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى»[12] ما یک «جهر» داریم، یک «سر» و یک «أخفی». گوش دارد میشنود، چشم دارد میبیند، حس دارد حس میکند، جهر است، جهر بر یکی از حواس است. یا جهر برای عقل است. گاهی اوقات سرّ است، در دل من چیزی هست، ابراز نکردم و شما نمیدانید، سرّ است. گاهی اوقات اخفی است، نه ظاهر چیزی است و نه باطن چیزی است، بعداً چه خواهد شد، خدا میداند، اخفی است. «أخفی من السر، لیس موجوداً، لیست عندی هذه النیة موجوداً و لا أعلم أنها سوف توجد و لکن ربنا یعلم، هذا لیس جهراً و لا سرّاً بالفعل، أخفی من السر» سر خفی است، هست و نمیدانم، اخفی دوبله است، نمیدانم خواهد بود تا چه رسد بدانم که چه هست و چه زمان خواهد بود. در این مثلث معرفت و علم که جهر باشد و سرّ باشد، که هر دو هستند، اخفای من السر باشد که نیست، پنهان هم نیست، یعنی نیست که پنهان باشد، بعداً خواهد بود یا نخواهد بود، خداوند میداند که بعداً خواهد بود یا بعداً نخواهد بود. این علم است. البته در اینجا بحوثی است که ما استطراداً بحث کردهایم، اما شایسته نیست که ما بحثی با این عظمت را به استطراد واگذار کنیم.
در این بحث چند شق است، شقوق بحث را عرض میکنم: اولاً «هل إنّ علم ربنا سبحانه و تعالی بما سوف نفعله من خیرٍ او شر یضطرنا و یسیّرنا الی الخیر أو الشر أو لا؟ و اذا لا یضطرنا الی خیر أو شر فنحن مختارون أن نترک ما یعلمه ربنا أنه یوجَد او یوجِد ما یعلم ربنا أنه یترک». همان که حکیم عمر خیام گفته است:
می خوردن من حق ز ازل میدانست گر می نخورم علم خدا جهل بود
که جواب آن را حکیم طوسی داد:
علم ازلی علت عصیان بودن نزد عقلا ز غایت جهل بود
«الله یعلم أنه یزید یقتل الامام الحسین، أنه شمر یقتل الامام الحسین، یعلم قطعاً؟ طبعاً. یمکن یتخلف معلوم عن علمه؟ لا، یتخلف علم عن معلومه؟ لا، إذاً فشمر مجبورٌ أن یقتل الامام الحسین، لو لم یقتل الامام الحسین لو کان مختاراً فی عدم قتل الامام الحسین فاستفاد من اختیاره، فلم یقتل الامام الحسین فعلم الله یتبدل إلی الجهل. هذا کلام حکیم عمر الخیام الخمّار الشرّیر و لکن یجیبیه الطوسی (رض)، یقول: علم الله تعالی لا یسیّر و لا یخیّر و لا یجبر لا علی خیر و لا شرٍّ. إنّما ربنا یعلم أنّ شمراً یقتل الحسین لأن هذه القضیة مکشوف لدیه تماماً، أن شمراً باختیاره یقتل الامام الحسین و یختار قطعاً، بماذا؟ باختیاره. فلو أن شمراً سوف یختار عدم قتل الحسین لکان الله یعلم أنه لا یقتل» علم علّت نیست، کاری ندارد. من میدانم فلانی به دریا میرود و غرق میشود، فرض کنید من نمیتوانم جلوی او را بگیرم، من که میدانم او در حال غرق شدن است، اگر میدانم، من او را غرق کردم؟! او به اختیار خودش رفته و خودش را غرق کرده است. این اختیار شر و اختیار خیر کاری به قدرت دارد، کاری به علم ندارد، علم کاشف است، قدرت فاعل است، فاعل است که تسییر میکند، فاعل است که جلو میگیرد، فاعل است که وامیدارد، علم که فاعل نیست، علم در نزد ما کاشف است و علم که نزد خداوند ذاتی است.
«بناءً علی ذلک یقول عمر الخیام أنا لو لم أشرب الخمر و ربی یعلم أنّنی أشرب الخمر، تبدل علمه إلی جهله، نقول: لا، علمه لا تبدل إلی جهل، أنت باختیارک إما تشرب أو لا تشرب، إلا تشرب نعلم أنه کان ربّنا یعلم أنّک تشرب، إذا لا تشرب باختیارک، نعلم أن ربنا کان یعلم إنک لا تشرب» قضیه این است، قضیه از این طرفی است، نه از آن طرفی! نسبت به ما که واضح است. این یک بحث.
بحث دوم: «لو أنّ ربنا سبحانه و تعالی یعلم کل شیء لماذا نجد فی آیات خمسة عشر فی القرآن، خمسة عشر آیة فی عدید من السور القرآنیة حسب الظاهر من دون معرفة لغویة طبعاً من دون تأمّل، کأنها تدل علی أنّ ربنا کان یجهل، ثم علم. سورة البقرة: «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهيداً وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتي كُنْتَ عَلَيْها إِلاَّ لِنَعْلَمَ»[13] هذه القبلة حسب ما حققنا فی التفسیر کنت علیها قبلة فرعیة یعنی القدس، ربنا جعل القدس قبلة لفطرة الناس، سبعة اشهر او خمسة او عشرة او غیر ذلک، لا ثلاثة عشر سنة «وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتي كُنْتَ عَلَيْها إِلاَّ لِنَعْلَمَ» اذا کان نعلم من العلم یعنی ما کان ربنا یعلم «مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ»[14] انما جعل هذه القبلة الفرعیة حتی یعلم» «إِلاَّ لِنَعْلَمَ» بداند، این نص است، اگر از علم است که نص است «هنا طریقان اثنان، الطریق الاول تطرقها العلامة الطباطبایی و مَن الیه و الطریق الثانی ما تطرقه احدٌ حتی الآن، الطریق الاول «إِلاَّ لِنَعْلَمَ» الا لنخلق معلوماً» ما این قبله قبلی را که قدس است قرار ندادیم که بعد از اینکه از قدس تحول پیدا میکند به کعبه، این قدس بین القبلتین است، اول کعبه بود، بعد قدس، بعد کعبه، این وسط چرا خداوند متعال قبله را به قدس تغییر داد؟ «إِلاَّ لِنَعْلَمَ»، البته اگر از عِلم باشد. برای اینکه بدانیم «مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ» پیغمبر که برمیگردد به قبله، چه کسی تبعیت میکند؟ چه کسی بر آن تعصب قبلی نمیماند؟ «مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ» برای اینکه مکّیها طبعاً باید قبله آنها کعبه باشد، اما بعد از مدتی اینها را برگردانند به طرف بیت المقدس، خیلی مشکل است، این دو اشکال دارد. «إِلاَّ لِنَعْلَمَ» در وسط قبله بیت المقدّس، قبل کعبه، بر حسب آنچه ما میفهمیم، بحثش در تفسیر آمده است. بعد هم در کعبه «وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتي كُنْتَ عَلَيْها إِلاَّ لِنَعْلَمَ» چرا خداوند این قبله را مقرر کرد؟ «إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ» چه کسی تبعیت از رسول میکند بر خلاف تعصبات عربی و غیره، این علم است، اگر علم باشد که نص است. میفرماید: «إِلاَّ لِیظهر معلومنا لغیرنا» اگر کسی بگوید من این کار را کردم که بدانم، یعنی آشکار شود معلومِ گذشتۀ ما برای کسانی که آشکار نیست؟ پس چرا میگوید «إِلاَّ لِنَعْلَمَ»؟ چرا میگوید «لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ»[15]؟ [باید] بگوید «من ذنب امتک». «ذَنْبِكَ» است، «ذنب امتک» یعنی چه؟ خلاف فصاحت است. این فضاحت است، فصاحت نیست! پس این فرمایش علامه بزرگوار درست نیست، یا باید اینجا سکوت کرد، مگر انسان باید هر طور شده جواب بدهد؟ با بزرگواری ایشان که از نظر لغوی راهی نداشتند، باید سکوت کرد یا نه، ما به لغت مراجعه میکنیم «نَعلَمَ إما من العِلم و إما من العَلم، اذا کان من العِلم فقبله جهل اذا کان من العَلم فقبله عِلم، «إِلاَّ لِنَعْلَمَ»، عَلَمَ، یعلَم، عَلماً». مگر اینجا دارد «إلّا لنعلم من العِلم»؟ ندارد. مگر دارد «إلّا لنعلم من عَلِمَ»؟ ندارد.
– [سؤال]
- نسبت به خودش دارد میدهد، کاری به فعلیت نداریم. اصلاً نه کاری به شأنیت دارد، نه به فعلیت.
- – [سؤال]
- فرض کنید علم دو علم است: علم ذاتی و علم فعلی که آن در باب قدرت درست است، در باب علم درست نیست. در باب علم، علم ذاتی و فعلی یعنی چه؟ خداوند قبل از اینکه عالم را خلق کند، میدانسته یا نه، جاهل بوده و نمیدانسته؟ میدانسته، قبل از اینکه اینها تحول پیدا کنند پشت رسول الله، خدا میدانسته «مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ» را یا نمیدانسته؟ پس «إِلاَّ لِنَعْلَمَ» چیست؟ «إِلاَّ لِیظهر معلومنا» غلط است. «الآیات یفسر بعضها بعضاً، الآیات العقلیة، الآیات العلمیة، الآیات القرآنیة کلها تدل بصورة متضافرة، بصورةٍ متواترة علی أنّ الله تعالی عالم بکل شیء قبل الخلق و بعد الخلق و مع الخلق». این محکم است. ما باید متشابهات را به محکم ارجاع بدهیم، فرض کنید آیه متشابه است «إِلاَّ لِنَعْلَمَ» متشابه است، آیا «من العِلم» تا اینکه مقتضی جهل باشد، آیا «من العَلم» که مقتضی علم باشد. ما ارجاع میدهیم این متشابهات را به محکمات، صدها آیات محکمات اضافه بر ادله عقلی در باب الوهیت و توحید و اضافه بر ادله آیات که آیات اضافه بر نقل، ادله هم دارد. ما میگوییم: اینجا ««إِلاَّ لِنَعْلَمَ» إما من العِلم او من العَلم، لیس من العِلم، [بل] من العَلم» «إِلاَّ لِنَعْلَمَ» سازگار هم هست. چطور؟ «إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ» در نهجالبلاغه هم امیرالمؤمنین (ع) میفرماید: «تَقُولُونَ فِي الْمَجَالِسِ كَيْتَ وَ كَيْتَ»[16] وقتی [هنوز] بلایی به انسان نرسیده و جنگی نشده، میگوید: من مثل شیر میزنم و چنان میکنم. «فَإِذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُمْ حِيدِي حَيَادِ» فرار میکند. وقتی صحبت قرآن در بین علمای حوزه میشود، میگویند بله متأثریم، چرا نیست؟ وقتی وقتی بناست روی قرآن کار بشود همه فرار میکنند. وقتی صحبت پول دادن برای کار خیری میشود، میگوید من میدهم، وقتی بنا است چکها را بدهند، فرار میکنند.
در باب اینکه آیا ما صددرصد اتباع از رسول میکنیم، قومیات و طاعفیات و تعصبات مانع نیست، میگوییم بله، ما تبعیت میکنیم. ولکن وقتی قبله عوض شد، عدهای با پیغمبر قبله را عوض میکنند و عدهای نه، پس این عَلم است، علامت است. «وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتي كُنْتَ عَلَيْها إِلاَّ لِنَعْلَمَ» متعلق نعلم، مَن است «مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ» جمله نیست، مفرد است و عَلم هم به مفرد میخورد، عِلم هم به مفرد میخورد، بسیط، هم به جمله میخورد، مرکب. اما عَلم فقط به مفرد میخورد، کما اینکه معرفت. این مفرد است. در تمام مواردی که قرآن کریم «لأعلم و لنعلم» دارد، به مفرد خورده، به مفرد چه میزنند؟ علامت را، به جمله که علامت نمیزنند. به «زیدٌ قائمٌ» علامت نمیزنند، به زید علامت میزنند، به قیام علامت میزنند.
اینجا هم «و ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتي كُنْتَ عَلَيْها إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ» صحبت علم نیست، «إلّا لنجعل علامةً عنه» کما اینکه علامات میقاتها معیّن است، تا کجا؟ از کجا میقات است. الآن حدود کجاست؟ «اعلام الحرم المقدس المکی موجودة لو لم تکن اعلام ما کنا نعرف، اعلام حسب الوحی، قرّر رسول الهدی (ص) اعلام الحرم المکی و أشار تأشیراً ثم جعلوا علامات، هذه علامات لنعلم، لنعلم، لنعلم…» آن کسی که علامت گذاشت، نمیداند؟ خدا که وحی کرد، او چون میدانست، علامت گذاشت. پیغمبر به وحی علامت گذاشت. دیگران علامت را ترتیب دادند و ابقاء کردند به دانستن بر مبنای وحی، پس متقابل است. «لنعلم من العِلم یقابل لنعلم من العَلم، لنعلم من العِلم، علمٌ بعد جهل و لنعلم من العَلم علمٌ، لأنه کان یعلم أنّ هذا یتبّع الرسول أو لا یتبّع و لکن جعل علامة الاتباع علی من سوف یتبع و علامة الفسوق و النشوز علی من لا یتبع، فأصله کان معلوماً عند ربنا انما جعل علامة لمن؟ لهولاء الذین یدعون» میگوید بله من چنین هستم، بعد توزرد [از آب] درمیآید، ولکن [دیگری] ادعا نمیکند، بعد درست درمیآید. این برای خودشان، دیگری برای دیگران، برای دیگران کسی که زبان دارد و تشکیلات دارد و من چنینم و من چنانم، اما وقتی وقتش شد فرار میکند، این برای دیگران هم معلوم میشود. پس سه بُعد دارد، این علامت دارای سه بُعد است: بُعد در حق دلیل بر علم سابق است، بُعد در کسی که خداوند به او علامت میزند، او متوجه نبود و حالا متوجه شده، نفی و اثبات. و بعد برای دیگران «إِلاَّ لِنَعْلَم مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ وَ إِنْ كانَتْ لَكَبيرَةً».
آیه ثانیه: «إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ»[17] این در باب جنگ است، جنگی که خیلی اوقات فرار بر قرار کثرت دارد. «إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ» این ایام، ایام شدت، ایام صعوبت، ایام جنگ، «وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ» اصلاً تمام زندگی ابتلاء است. «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً»[18] هم خیر فتنه است هم شر، البته نه فتنه بد، هم خیر امتحان است، هم شر امتحان است. امتحان خیر بیشتر است، آیا پولداری بیشتر امتحان است یا بیپولی؟ پولداری است که شهوات و هوسات و حیونات و اینها را دارد. قدرت داشتن بیشتر امتحان است یا نداشتن؟ علم داشتن بیشتر امتحان است یا نداشتن؟ مرجعیت بیشتر امتحان است یا مرجع نبودن؟
مرحوم آقای حکیم در جلد اول، در باب اجتهاد و تقلید نوشته است که شرط است در مجتهد که عادل باشد «و لکن اذا بلغ الی حد المرجعیة و الرئاسة انا ما أدری». خودش امتحان کرده، روی خودش امتحان کرده است. «أنا ما أدری» وقتی به مرجعیت رسید، دیگر آنقدر مصالح میآید و میآید که دانسته و نادانسته معارف الهی را له میکند. چرا در رساله به آنچه خودتان استدلال کردید، فتوا ندادید؟ مراعات مردم را کردم. چون مردم اعتراض میکنند، بنده چیزی که حلال میدانم، بگویم حرام است، چیزی که حرام میدانم، بگویم حلال است. اینها امتحان است.
انسان در تمام در آنات در حال امتحان است، در حالت دارایی و نداری. و لذا در سوره فجر میفرماید: «فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ»[19] ابتلای خیر را جلو میاندازد. «فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ» به چه؟ «نعّمه علماً عقلاً مالاً قوةً اولاداً مزارع، بساتین، سلطات» اینها نعمت است. «فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ» میگوید مال خودم بوده است، من شایسته بودم. «وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ * كلاَّ»[20] هم اوّلی دروغ است، هم دومی. هر دو امتحان است. «كلاَّ بَل لَّا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ».
در اینجا «وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ» ایام محنت، ایام صعوبت، از امتحان بیرون آمدن سخت است. بروید در جبهه با کفار جنگ کنید و حساب این را نکنید که من جانم را از دست میدهم، خدا امر کرده است. «وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ» افتاده دارد، افتاده ندارد، ما این را میفهمیم. برای چه «نُداوِلُها»؟ «تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ ابتلاءً لهم حتی یرتقوا»
1- ثاقب میشوند، راجح میشوند.
2- «وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمينَ».
«الَّذينَ آمَنُوا» برای همه علامت ندارند، برای خودشان هم خیلی علامت ندارند. برای اینکه کسانی که شهادتین گفتند و نماز و روزه و... همه میگویند «الَّذينَ آمَنُوا» ما مؤمن هستیم، مؤمن واقعی. معلوم نیست کدام واقعاً حسابی مؤمناند و کدام نه، جنگ که بشود معلوم میشود «عِنْدَ الِامْتِحَانِ يُكْرَمُ الرَّجُلُ أَوْ يُهَانُ»[21] «فِي تَقَلُّبِ الْأَحْوَالِ عِلْمُ جَوَاهِرِ الرِّجَالِ»[22] «لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً وَ لَتُسَاطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلَاكُمْ وَ أَعْلَاكُمْ أَسْفَلَكُمْ»[23] ما در حال غربله هستیم، چهارده قرن بر اسلام میگذرد و قرآن مرده و زیر پاهاست، نه در فلسفه ما، نه در فقه ما، نه در عرفان ما، نه در ادبیات ما، نه در منطق ما، در هیچ جایی نمود ندارد، قرآن شریف حاضر نیست، این چه ابتلائی است؟ ابتلائی است که منها و ماها و بزرگترها حسابی زیر سؤال میروند. شما چه حوزهای تشکیل دادید که محور قرآنی ندارد؟ مگر کتاب الله اجنبی است که اگر از شما مسئله فقهی سؤال کنند یا فلسفی، [به جای اینکه] آیه بخوانید، میگویید از کتاب ملاصدرا بخوان، از کتاب شیخ انصاری بخوان. این بلواست، این مهمترین بلوایی است که حوزههای علمیه به آن مبتلا هستند که این کتاب را که بالاترین شأن پیغمبر بزرگوار همین کتاب است، برای هر کلمهای و برای هر آیهای خونها ریخته شده، کشتهها داده شده، اذیتها شده، پیغمبر که در شعب ابیطالب چند سال زندان بود، بعد فرار کرد، بعد در خود مسجد الحرام معده گوسفند بر سر پیغمبر ریختند و چهها کردند، برای همین قرآن بود و الا قبل از نزول قرآن محمد امین بود، تمام این بلاها برای همین بود. و شب و روز پیغمبر دارد به ما لعن میکند «وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً»[24] چرا؟ «إِنَّ الَّذينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ»[25] آیا ما پیغمبر را اذیت نمیکنیم که آن محور اصلی و تماممعنای رسالت پیغمبر را که قرآن شریف است، زیر پای خود گذاشتهایم.
در این آیه مبارکه، آیه 140 سوره آلعمران «وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا» علامت میگذارد. آن کسی که رفت جنگ و کشت و کشته شد و حساب زن و فرزند را نکرد، خود این فرد علامت است، چرا علامت است؟ برای اینکه خداوند گفت برو، اگر رفت و درست هم رفت، این خودش علامت است، اگر نرفت یا رفت و درست نرفت، خودش علامت است. یکی علامت سقوط است و یکی علامت نجات. «وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ». «الَّذينَ آمَنُوا» شهدا هستند. «شهداء الله علی خلقه»، «شهداء الله علی خلقه» در رتبه اول نبیین هستند، بعد ائمه معصومین هستند، خلفای از معصومین هستند، بعد علمای ربانی هستند که اینها در سرد و گرم زندگی و در سرد و گرم آمدها و نیامدها استقامت دارند و عوض نمیشوند. «وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمينَ» «من هو الظالمین؟» مراحل دارد، آنهایی که مؤمناند، ولی در موقع امتحان فرار میکنند، این ظالم است. به حق ایمان دارد، اما در آنجایی که راه حق آنطرف است، کشتن دارد، تحقیر شنیدن دارد، مسخره شدن دارد، فحش دارد، تصادف کردن دارد، اذیت کردن دارد، این فرد نمیآید، این ظالم است به حق خودش و به حق الحق.
آیه سوم: «وَ ما أَصابَكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ فَبِإِذْنِ اللَّهِ»[26] وقتی که دو جمع مؤمن و کافر با هم التقاء کردند، مؤمنین باذن الله و کفار به جهت شیطانی، خطاب مؤمنین میشود: «وَ ما أَصابَكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ فَبِإِذْنِ اللَّهِ» چطور به اذن الله؟ دو اذن است: یک اذن شرعی و تشریعی است و یک اذن تکوینی. اذن تشریعی که خداوند تشریع فرمود بروید جهاد، پس به اذن الله شد. اذن تکوینی هم که اگر رفتی جهاد و کشته شدی «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ»[27] اگر کشته شدی و به اختیار خودت نرفتی، آن موت معلق به اختیار است، موتی که معلق به اختیار نیست، اگر هم معلق به اختیار است، اما خداوند امر کرده است «ربنا امرنا أن نخوض المعارک فی سبیل الله تعالی فاذا خضنا معرکة فی سبیل الله تعالی و قُتِلنا، قَتلُنا هذا باذن الله تشریعاً، حیث امرنا ان نخوض، فباذن الله تکویناً، «ما کان لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ كِتاباً مُؤَجَّلاً»».
«وَ لِيَعْلَمَ الْمُؤْمِنينَ» یعنی چه؟ یعنی «و لیجعل علامة علی المؤمنینَ، أخذ مفعول واحد و لیعلم المؤمنین» «عَلِمَ، یَعلَمُ» نوعاً مرکب است، نمیخواهیم بگوییم همیشه مرکب است، بلکه نوعاً مرکب است. اگر «عَلِمَ، یَعلَمُ» بسیط باشد، فقط به معنای معرفت است. آن هم برای غیر خدا، در اینجا «لکذا، لکذا، لکذا «و لِيَعْلَمَ الْمُؤْمِنينَ» یعنی عَلَم یَعلَمُ، لیجعل علامة علی المؤمنین الحقیقیین بالله حیث خاضوا المعارکة بأمر الله تعالی و ما وهنوا و ما فلّوا و ما فرّوا و ما ضعفوا و ما استکانوا».
آیه بعدی هم: «وَ لِيَعْلَمَ الَّذينَ نافَقُوا»[28] کسانی که اول میگفتند مؤمن هستیم، مؤمن راست حسینی هستیم. ولکن وقتی جنگ شد، فرار کردند. پس این نفاق بود، در ظاهرش نفاق بود و در باطن هم نفاق بود. «وَ لِيَعْلَمَ الَّذينَ نافَقُوا وَ قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا قاتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَوِ ادْفَعُوا قالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتالاً لاَتَّبَعْناكُمْ» «علمتم قتالاً لماذا لم تتبعوا؟ خوفة من أنفسکم» «هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلْإيمانِ يَقُولُونَ بِأَفْواهِهِمْ ما لَيْسَ في قُلُوبِهِمْ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يَكْتُمُونَ».
– […] اینجا «یَعلَمُ» از علم است؟
– آنجا بله.
– مفعولش مفرد است.
– مفرد میآید، من گفتم مفرد بعضی وقتها میآید. «عَلِمَ، یَعلَمُ» مفعولش نوعاً جمله است که علمِ مرکب است و احیاناً بسیط است، مثل «لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ»[29] «نعرفهم» نفرمود، همانطور که قبلاً عرض کردم.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[3]. الكافی، ج 1، ص 141.
[14]. همان.
[16]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 72.
[20]. همان، آیات 16 و 17.
[21]. غرر الحكم و درر الكلم، ص 454.
[22]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 507.
[23]. همان، ص 57.
[27]. همان، آیه 145.
[28]. همان، آیه 167.