«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
دنباله آنچه را که در تورات فعلی موجود است راجع به آدم (ع)، از نص تورات عرض میکنیم، بعد راجع به آیاتی در قرآن شریف که مورد بحث و نظر است راجع به سیئاتی که نسبت به انبیاء (ع) داده شده است، از آدم تا خاتم انشاءالله مورد بحث قرار میگیرد.
ما در آیاتی که سفر تکوین المخلوقات، دو و سه، راجع به وضع آدم (ع) در جنت صحبتهایی داشت، مطالبی را خواندیم و عرضهایی را عرض کردیم. در أصحاح ثالث سفر تکوین المخلوقات دارد که «فانفتحت أعینهما و علما أنّهما عریانان» که عرض کردم این شجرهای که قرآن شریف به عنوان شجره منهیه مقرر فرموده است که «لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ» (بقره، آیه 35؛ اعراف، آیه 19) و نفرموده است که چه شجرهای است، البته در روایات گوناگون ده احتمال داده شده است، ولکن «اسْكُتُوا عَمَّا سَكَتَ اللَّهُ» (عوالي اللئالي، ج 3، ص 166) خدا که نفرموده است چیست. ما چه داعی داریم؟ آیا ما معرفتی بیشتر از آنچه که خداوند ارائه فرموده است و در قرآن ذکر کرده است، میخواهیم؟ نه، همان است. ما در لفظ شجره، هر چه فکر کنیم نه تفاح به دست میآید، نه رمان به دست میآید، ده نوع احتمال است. آن را کاری نداریم.
اما در تورات میگوید که این شجره معرفت خیر و شر بود که اشکال بزرگی بود عرض کردیم، که اگر این شجره منهیه شجره معرفت خیر و شر بود، پس آدم و حوا که نهی شدند از این شجره بخورند، این نهی معنا ندارد؛ چون خیر و شر نمیفهمند، و حرام و حلال و این حرفها را نمیفهمند که اگر کسی نفهمد، اصلاً معرفت خیر و شر نداشته باشد این معنا ندارد، اشکالاتی بود که عرض کردیم.
حالا بعد میفرماید: «فخاطا أوراق تینٍ و صنعا لأنفسهما مآزر» قرآن میگوید که «وَطَفِقَا يخْصِفَانِ عَلَيهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ» (طه، آیه121) صحبت تین و این حرفها نیست، حالا «و صنعا لأنفسهما مآزر» برای خودشان با این برگ درخت انجیر، شلوار درست کردند. قرآن میفرماید که «وَطَفِقَا يخْصِفَانِ عَلَيهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ» خصف غیر از دوختن و شلوار درست کردن و این حرفها است «و سمعا صوت الربّ الإله ماشیاً فی الجنّة» نزدیک شدند که خود را بپوشانند به وسیله ورق جنت چون قبلاً لباس داشتند «ينْزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيرِيهُمَا سَوْآتِهِمَا» (اعراف، آیه 27) الی آخر در اینجا دارد که هم نسبت به آدم (ع) مطالب غلطی در اینجا هست و هم بدتر نسبت به خداوند متعال. آیه هشتم: «و سمعا»
– [سؤال]
– حالا این بحث دیگری است که اینجا که نباید بحث کنیم. ما فعلاً میخواهیم ببینیم تورات راجع به آدم چه گفته است، آن یک بحث مفصلی است که به عنوان موضوعی باید بحث شود.
«و سمعا صوت الرب» معلوم میشود که وقتی که اینها از این شجره دانستنِ نیک و بد خوردند، عریان شدند، قبل از اینکه خود را بپوشانند، چون عریان بودند، فهمیدند عریان بودن بد است، نیک و بد را از حالا تمییز دادند، فهمیدند که بد است، چون فهمیدند که بد است، خود را پنهان کردند، که خدا آنها را نبیند. تورات اینطور میگوید: «و سمعا صوت الربّ الإله ماشیاً فی الجنّة عند هبوب ریح النهار» باد هم میآمد و شنیدند صدای خدا را که چه میگوید؟
– «ماشیاً فی الجنة»؟
– بله، در بهشت راه میرفت. البته این جنت، همان جنت عدن نیست، بر خلاف تورات، تورات میگوید جنت عدن که غلط است و عرض کردیم. این همان باغ، و از همان باغهایی سماوی و از کرات سماوی بوده است که قبل از برزخ و قبل از قیامت این بوده است و هنوز هم مثلاً ممکن است باشد.
«و سمعا صوت الربّ الإله ماشیاً فی الجنّة عند هبوب ریح النهار، فاختبأ آدم و امرأته من وجه الربّ الإله فی وسط شجر الجنّة» آنقدر آدم را معاذ الله بیشعور معرفی میکند که آدم با زنش چون از آن درخت خوردند و معرفت خیر و شرشان حاصل شد و فهمیدند عورت چیست، مخفی شدند تا خدا عورت آنها را نبیند، انگار خدا از زیر نمیبیند. اگر کسی لباس بپوشد خدا از زیر نمیبیند.
«فنادی الربّ الإله آدم» خب این بدتر، که تورات نسبت به اینها آنقدر بیمعرفتی نشان میدهند که اینها خودشان را پنهان کردند تا خدا نبیند، از آن طرف هم «فنادی الرب الإله آدم و قال له: أین انت؟» مثل اینکه او را گم کرده است. میگوید تو کجایی؟
«فقال سمعت صوتک فی الجنة فخشیت لأنّی عریانٌ فاختبأت» صدای تو را شنیدم، خودم را مخفی کردم که مرا نبینی «فقال من أعلمک انّک عریان» یعنی اینقدر بیشعور بودند، این درخت معرفت خیر و شر، اینطور بوده است که حتی به اندازه بچه سه ساله هم نمیفهمیدند که عورت بیرون باشد، مثلاً این خوب نیست.
«فقال من اعلمک انّک عریان هل أکلتَ من الشجرة التی أوصیتکَ أن لا تأکل منها؟ فقال آدم: المرأة التي جعلتها معي هي أعطتني من الشجرة فأكلت» او مرا فریب داد «فقال الرب الإله للمرأة: ما هذا الذي فعلت؟ فقالت المرأة: الحية غرّتني فأكلت» این هم یک دروغی که قبلاً عرض کردیم «فقال الربّ الإله للحیّة لأنك فعلت هذا، ملعونةٌ أنت من جميع البهائم و من جميع وحوش البرية» قرآن میگوید شیطان، این میگوید که مار، مار ملعون شد برای اینکه جناب آدم و حوا را فریب داده است. عجیب است، بعضی وقتها غلط گیری باید کرد، بعضی وقتها صحیح گیری، ما اینجا باید صحیحگیری بکنیم، بگردیم ببینیم صحیح دارد یا نه؟
– آن قسمتی که میگوید حوا آدم را فریب داد، این هم غلط است؟
– نه، مقداری از آن درست است، روی هم رفته داریم عرض میکنیم. «على بطنك تسعين وتراباً تأكلين كل أيام حياتك» این گزارشی که من این را عمداً خواندم برای این جهت که بعد در مقارنات کلی عرض میکنیم.
– معمولاً در جاهایی که انجیل یا تورات تحریف میشود یک داعی هست، اینجا داعی بر چیست؟
– خراب کردن شریعت است. کسانی که این را تحریف کردند کما اینکه در تحریفاتی که در روایت ما هست. اشخاصی هستند با اسلام مخالف هستند، یهودی بوده است به صورت مسلمان آمده است، مسیحی بوده است به صورت مسلمان آمده است، برای اینکه شریعت ما را خراب کند، همانطور که شریعت خودشان خراب شده است، تورات آنها، انجیل آنها، اخبار آنها، یا روی عمد یا روی حماقت، بعضی روی عمد است بعضی روی حماقت، مثل قضیه دوستی خاله خرسه، نسبتهایی که به حضرت رسول الله (ص) داده شده است و به امیرالمؤمنین و ائمه داده شده است که نه تنها با عصمت آنها، بلکه با عدالت آنها، با ایمان عادی آنها مخالف است و بعضی از احمقها میپذیرند به عنوان معجزه، این همان است دیگر.
خب حالا در مقایسه أولی در کتابی که جمعیة المرسلین الأمریکن نوشتهاند، و خیلی مفصل است به نام «الهدی»، اعتراضاتی بر قرآن در مقارنه بین قرآن و تورات و انجیل دارند. از جمله اعتراض که میگویند: اگر آدم از درخت معرفت نیک و بد خورد -بر حسب تورات- و گناه کرد، اما گناه آدمِ قرآن بیشتر است؛ چون نسبت شرک به او داده شده است. بله در آیه طه هم «وَ عَصَى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى» (طه، آیه 121) بسیار خوب، در تورات هم هست، اما در تورات دیگر نسبت شرک به او داده نشده است.
ما عرض میکنیم اولاً و ثانیاً، اولاً در تورات نسبت شرک هم به آدم داده شده است، نه از زبان آدم بلکه از کلام خدا که قبلاً خواندیم، مبادا آدم و حوا از این شجره بخورند و مانند یکی از ما خدایان گردند، اینکه بدتر است. اگر معاذ الله آدم مشرک شود بدتر است یا خداوند اقرار کند که ما چندتا هستیم و فعلاً من دارم آدم را بحث میکنم. اگر آدم از درخت معرفت خیر و شر بخورد معرفت پیدا میکند، وقتی معرفت پیدا کرد او مانند یکی از ما خدایان خواهد شد. این دو اشکال است: یکی اینکه خدا چندتا است، و دیگر آدم و حوا هم با خوردن ثمره درخت معرفت خیر و شر از خدایان خواهند شد. و بعداً وقتی ما به آیه اعراف مراجعه میکنیم، اصلاً نسبت شرک به آدم (ع) نیست که این بحث آخر خواهد بود.
این بحث اول تمام. قرآن شریف در دو بعد نسبت به آدم (ع) بحث دارد در ابعاد اصلی. بُعد اول آیات خلافة الارض که دنبالهاش «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا» (بقره، آیه 31) که این قبل از رسالت است. بُعد دوم «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى آدَمَ وَ نُوحًا وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ» (آلعمران، آیه 33) که بحث کردیم که اصطفاء رسالت است. بعد سوم آیه بقره و آیه طه که «فَإِمَّا يأْتِينَّكُمْ مِنِّي هُدًى» (بقره، آیه 38) «فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقَى» (طه، آیه 123) در طه، «فَلَا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لَا هُمْ يحْزَنُونَ» (بقره، آیه 38) در سوره بقره، اینها هست. ما در ابعاد دیگر مقداری بحث کردیم، در بحث خلافة الارض باید مقداری صحبت کنیم. ظاهراً در صفحه 297 است.
– 279.
– در اینجا بحث خلافة الارض است، و با کمال تأسف نه تنها کوچکهایی و نه تنها متوسطهایی، بلکه بزرگانی وقتی به آیات خلافة الارض آدم (ع) میرسند، همه شما داشته باشید، اینها خلافة الارض آدم را به معنای خلافة الله معنا میکنند.
اگر آن کسی که در سلک روحانیون نیست، اما اطلاعات اسلامی و علمی و تاریخی و چه و چه دارد، تقسیم میکند میگوید آدم دو بخش است: یک بخش طینی و خاکی و لجنی، و یک بخش الهی که روح الله است، خلیفة الله است، روحش روح الهی است، جانشین خدا است، آن طرف اینطور حرف میزنند. در طرف ما که حوزهدیده هستیم و درسخوانده هستیم و نویسنده هستیم و مطالعهکننده هستیم، اگر این بحث بخواهد تبلور پیدا کند، دنباله همان مطلب با چهره دیگری میآید که آدم خلیفة الله است فی الارض، جانشین خود خدا است، و این حرف از حوزهدیدهها عجیب است، خیر عجیب نیست، چرا عجیب باشد؟ مگر در حوزهها معارف الهی بحث میشود؟ اگر در حوزهها معارف الهی بر محور قرآن بحث میشد، آن وقت عجیب بود که یک شخص درسخوانده عالمشده نویسنده مفکّر که بر او حساب میشود، حتی روی سرفههای او حساب میشود و چاپ میکنند. این بگوید که آدم جانشین خود خدا است، اما وقتی که حوزههای ما حوزههای معارف قرآنی نیست، در حوزههای ما مطالب دیگری است، تکرار نمیکنم.
چون روی معارف قرآنی به صورت اصل بحث نشده است، حتی به اندازهای که در أنموذج ما بحث میکنیم، در کبری منطق بحث میکنیم، در ضَرَبَ بحث میکنیم، پدرش که بوده است، مادرش که بوده است، اصلش چه بوده است، فرعش چه بوده است، چند صیغه دارد، چند چیز دارد، اینها را ما در آیات قرآن اصلاً بحث نمیکنیم، چون بحث نمیکنیم، بنابراین اگر بعضی از نویسندگان ما که ممتاز هم هستند مطالعه هم زیاد دارند، فکر هم زیاد کردند، و نه از نظر حوزهای، از نظر خودساختگی، اینها مطالبی دارند، مع ذلک نگاه کنید در اینجا منحرف میشوند، بحث خلافة الله که اینطور خیال بشود، آن دکتر از آن طرف با آن کتابها، و این آیت الله از این طرف با آیت اللههایش، در گفتنها و نوشتنها که آدم خلیفة الله یعنی جانشین خود خدا است، یعنی «أنّ الآدم الأول، جدّنا الأوّل خلیفةٌ لربّنا سبحانه و تعالی یخلفه بالربوبیة یخلفه فی الألوهیة فی البند الثانی أو البنود الأخری» اینطور مثلاً خیال میشود. اینها به چه استدلال میکنند؟
«فی کل القرآن لا نجد أنّ ربّنا سبحانه و تعالی یقول لواحدٍ من الانبیاء و لو من کبار الأنبیاء أنّه خلیفتی» نداریم، حتی اگر داشتیم معنا نداشت، خلیفتی نداریم. «وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ» آیه را ملاحظه کنید، آیه 30. الآیة الثلاثون مجلد الاول «وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» خلیفتی ندارد. «قَالُوا أ َتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يفْسِدُ فِيهَا وَ يسْفِكُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ». «خَلِيفَةً» است، خلیفتی نیست. زمینه آیه را در نظر بگیریم. احیاناً آیات مقدسات قرآن خطاب به مکلفین است کلاً، احیاناً به مسلمین است کلاً، احیاناً به مومنین است کلاً، احیاناً به ربانیین است کلاً، ربانیین اهل اسلام یا اهل کتاب، احیاناً خطاب به نبیین است «يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَليمٌ» (مؤمنون، آیه 51) احیاناً خطاب به شخص خاتم النبیین (ص) است، فرق نمیکند؟
«اذا کان مخاطبک شخصٌ عادی طبعاً خطابک خطاب عادی یفهمه الانسان العادی، و لو فی عمق، و لکن اذا کان مخاطبک عالماً، خطابک خطاب العلم تواجه العالم، اذا کان مخاطب ربک سبحانه و تعالی خطابک خطاب یناسب الربّ» مراتب فرق میکند. اگر شما برای یک عده دهاتی منبر میروید، مسائل عادی را میگویید، اما اگر برای یک عده فضلا منبر میروید طبعاً مطالب بالاتر است، اگر در حضور اساتید بخواهید صحبت کنید یا باید صحبت نکنید یا خیلی باید فکر کنید.
حالا این تقسیم را در قرآن در نظر بگیرید، قرآن شریف «هُدًى لِلنَّاسِ» است و «بَينَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَ الْفُرْقَانِ» (بقره، آیه 185) است و غیره. درست است. و تمام آن هم همهکس فهم است در سطح و ظاهرش، اعماق آن مراحلی دارد که باید آن مراحل را طی کرد، اما در سطح آن بحث میکنیم.
در سطح دلالت لفظی ترجمهای مطابَقی این قرآن شریف خطاباتی به مراتب دارد، در سطحهای دیگر که معلوم، در سطح تأویلی، تأویل خاص به رسول الله (ص) است در بُعد اول؛ و ائمه معصومین (ع) در بُعد دوم که متعلّم از رسول الله (ص) هستند. در بعد اشارات و لطایف و حقایق را ما بحث نمیکنیم، ما در بعد اول به فرموده امیرالمؤمنین (ع): «إِنَّ كِتَابَ اللَّهِ عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ عَلَى الْعِبَارَةِ وَ الْإِشَارَةِ وَ اللَّطَائِفِ وَ الْحَقَائِقِ فَالْعِبَارَةُ لِلْعَوَامِّ وَ الْإِشَارَةُ لِلْخَوَاصِّ وَ اللَّطَائِفُ لِلْأَوْلِيَاءِ وَ الْحَقَائِقُ لِلْأَنْبِيَاءِ» (عوالي اللئالي، ج 4، ص 105) میگویند قاچ زین را بگیر، اسبسواری پیشکش! ما میخواهیم عوام باشیم، عوام مسلمانها از نظر امیرالمؤمنین (ع) کسی است که ترجمه تحت الفظی قرآن را بداند «العبارة قبل الاشارة لا قبل المعنا، إنّما طعن العبارة المعنی التحت اللفظی». این را بارها عرض کردیم.
این مطلب را فراموش نکنید. خداوند در اینجا «إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ» خدا دو مخاطب دارد، یکی رسول الله (ص) و یکی کل ملائکه، با ملائکه بعد صحبت میکند «وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ» «رَبُّكَ» چه کسی است؟ من و شما هستیم؟ شخص خاتم النبیین (ص) او مخاطب است. پس مطلب، مطلبی است که مناسب فهم او است، ما هم میتوانیم بفهمیم، اما اگر با نوع ما سخن میفرمود، دقتی داشتیم و دریافت میکردیم، اما وقتی با خاتم النبیین (ص) صحبت میکند ما باید مدام فکر کنیم دقت کنیم، خودمان را تجرید کنیم، فکرمان را منور کنیم، تا اینکه برسیم به آن جریان فهم خاتم النبیین (ص)، اینطور نیست که نتوانیم بفهمیم، میتوانیم اما «إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ» ربک است رب العالمین نیست «التربیة القمّة المحمدیة علی الاطلاق المنقطعة النظیر فی کل العالمین هنا هی المقصودة «إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ» الملائکة جمعٌ محلّی باللام فالمقصود کل ملائکة الله، و کل ملائکة الله معصومین ما دون عصمة الرسول محمد (ص)».
پس دو بعد از عصمت اینجا مورد خطاب است: بُعد اول عصمت که عصمت علیا است، عصمت رسول الله (ص) است و بعد دوم، دوم نمیگوییم، بعدهای بعدی، که ائمه هم بالاتر از ملائکه هستند قطعاً، بدون شک، از بقیه رسل هم بالاتر هستند، از بقیه انبیاء هم بالاتر هستند، آن بحث دیگری است.
«وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» پس ما باید فهم رسول الله را مناط بگیریم، نه فهم دهاتیها را، اشخاصی که وارد نیستند، خداوند فرمود که من جانشینی، تا میگویند جانشین، میگویند جانشین خودش، دیگر حواس او جمع نیست، خدا که نمیشود جانشین داشته باشد. اصلاً خلیفه «الخلیفة مذکّرها خلیف و المؤنث خلیفة و التاء لیست تاء التأنیث تاء المبالغة، من یخلف خلافةً بتیةً قطعیةً تناسب المستخلف عنه» تای خلیفه تای مبالغه است، تأنیث نیست، مگر آدم مؤنث بود؟ مگر آدم که به عنوان خلیفه فی الارض مقرر شده است، مگر مؤنث است؟ چرا تاء تانیث بیاید؟ این تاء، تاء مبالغه است، مثل تاء علامة، تاء بصیرة «بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ * وَ لَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ» (قیامت، آیات 14 و 15) آقایان اینجا گیر کردند که در این بصیرة چرا تاء، تاء تانیث است.
«بعضهم یقولون: «بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ» بصیرة مؤنث باعتبارٍ من نفس نقول هذا خلاف الأدب العربی» «بَلِ الْإِنْسَانُ»، این اسم است، «عَلَى نَفْسِهِ جار» و مجرور، «بَصِيرَةٌ» خبر است، خبر مشتق است «و الخبر إذا کان مشتقاً یتحمل ضمیر المبتدأ» «بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ» چرا بصیر نفرمود؟ «بَصِيرَةٌ» این تاء، تاء مبالغه است، تاء تانیث نیست. آقایان به این طرف و آن طرف میزنند که این تاء که تاء تانیث است، چرا تأنیث است؟ انسان که مؤنث نیست، میگوییم نخیر، تاء، تاء مبالغه است مثل «وَ مِنْ شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ» (فلق، آیه 4) «النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ» این تاء مبالغه است تاء تأنیث نیست که بگویید زنهایی که فوت میکردند در نخها، پیغمبر را سحر کردند که در روایات سنیها داریم که «كَانَ النَّبِيُّ يَرَى أَنَّهُ يُجَامِعُ وَ لَا يُجَامِعُ» (مستدرك الوسائل، ج 13، ص 109) «و کان یری انّه یمشی و لا یمشی» اینها غلط است، غلط اندر غلط است این «وَ مِنْ شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ» «نفاثات جمعُ النفاثة، و نفاثة مذکرها نفّاث، نفاث الذی ینفث کثیراً و النفاثة –ما التی- الذی ینفث اکثر» عقدههای خیر را فوت میکند باز کند، عقدههای شر را فوت میکند محکم کند، خیر را از بین ببرد با قدرت، و شر را محکمتر کند. عدهای هستند که عقدههای خیر دارند خیلی محکم نیست، باز میکند، عدهای هستند که عقدههای شر دارند محکم میکند «النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ» هم الذین یَنفثون و ینفخون بمختلف الحِیَل و المحاولات فی عُقد الخیر لیُفکّوها و فی عُقد الشرّ لیحکّموها» اصل کار شیطان است، کار ریز نمیکند، میخ را تکان میدهد. حالا اینها را مثال عرض کردم.
«وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» تاء تانیث نیست تاء، مبالغه است. «یعنی مَن یَخلف مَن صرفه خلافة قویة تامة» حالا برای خلیفه چطور است؟ اصلاً خلیفه کیست؟ «خلیف من یخلف غیره ما یخلف غیره مَن یخلف غیره» یک قبل داریم، یک دنبال او داریم، حالا دو کس اینجا از نظر خلافت مورد بحث هستند: «المستخلف عنه و الذی یخلفه، فلا بدّ مِن المجانسة و السنخیة کوناً و کیاناً و عملاً و دوراً فیما یُری» آیا میشود که سیوطی خلیفه تبصرة الفقهاء باشد؟ میشود تبصرة الفقهاء خلیفه اسفار باشد؟ اینها ربطی به هم ندارند، هر دو کتاب هستند. مناسبت دارد. کسی که شایستگی امام جماعت دارد، میشود جانشین شما شود؟ یا شما أعدل از او هستید یا او اعدلتر از شما، یا هر دو عادل هستید، ولی بالاخره هر دو باید عادل باشید، و شایستگی امام جماعت، نمیشود زن به جای امام جماعت باشد مردها به او اقتدا کنند، اینجا تناسب شرط است. در خلیفه و مستخلف عنه تناسباتی شرط است، تناسب ذاتی، مجرد خلیفه مادّه نمیتواند باشد، مادّه خلیفه مجرد نمیتواند باشد، او ازلیت دارد و ابدیت دارد، این حدوث دارد. و همچنین بُعد دوم، کاری که از مستخلف عنه برمیآید باید از خلیفه بربیاید تا جای او بنشیند، اگر کاری که از مستخلف عنه برمیآید، اصلاً از خلیفه برنیاید، خلیفه یعنی چه؟ یا باید بهتر از او، یا مساوی با او یا کمتر از او، گاهی اوقات خلیفه امام جماعت بزرگتر از او است، گاه مانند او است، گاه پایینتر از او است، اما اصلاً شایستگی امام جماعت نداشته باشد، این یعنی چه؟ فاسق است چنین است چنان است، اصلاً شایستگی نه عرفاً، نه شرعاً برای امام جماعت ندارد «فلا بد فی الخلافة من تناسب، من رباط بین المستخلف عنه و الذی یخلفه و من ذلک الرباط الشغل الذی یراد الفعالیة التی تراد القابلیة و الفاعلیة اللتان ترادان من هذه الخلیفة».
یا باید مستخلف عنه، این بُعد اول که باید سنخیت داشته باشد، مستخلف عنه بمیرد کسی جای او بیاید یا از موقعیت بیفتد کسی به جای او بیاید. مادامی که این امام جمعه نمرده است که امام جمعه تعیین نمیکنند و اگر زنده است مادامی که از قابلیت امامت جمعه نیفتاده است که امام جمعه تعیین نمیکنند. البته دوتا، سهتا مطلب دیگری است خلیفه نیست، ولکن وقتی این شخص امام جمعه است، امام جمعه معین منصوب است در فلانجا، جانشین برای او میآورند، گاهی وقت ندارد، آقای فلان امام جمعه رسمی تهران همیشه نمیشود، آقای فلان یک روز، آقای دیگری یک روز، چون نمیرسد، چون نمیرسد این سمت پخش میشود. در تمام این مراحل «خلافة الانسان أو أیّ نبیٍّ من أولی العزم من الرسل عن ربنّا سبحانه و تعالی من المستحیل» خدا میمیرد که یک جانشین بگذارد؟ کار خدا را کسی میتواند انجام بدهد؟ کار خدا را، «ربوبیة الله تختص بالله الوهیته تختص به، ربوبیته تختص به، صفاته تخصتص به، فاعلیاته و قابلیاته لأعلی درجات القدرة و العلمیة تختص به».
– استعمار خلق.
– یعنی چه؟
– خدا میتواند استعمار خلق بکند.
– استعمار خدا غیر از استمعار ما است، ولیکن کار خودش را واگذار نکرده است. خداوند کار خود را به ما واگذار نکرده است، کار خودش خلق ارض است، و قدرت دادن و غیره. و کاری که به ما واگذار کرده است، و لذا در ارض یک جنگلهایی داریم خدا درست کرده است، ولی کارهایی را هم ما باید بکنیم ولی کار ما غیر کار خدا است. خدایی که جنگل درست کرده است آن مقدمات و مؤخرات و شروطاتی که ما داریم او اصلاً ندارد؛ برای این که اگر داشته باشد، این قدرت نیست عجز است. ما در عمق مطلب داریم بحث میکنیم فعلاً.
– یعنی افعالی هست که هم خدا میتواند انجام بدهد هم انسان؟
– از نظر لفظ فعل بله، ولی عمق فعل اینطور نیست. لفظ فعل، مثلاً فرض کنید که «الله عالم أنا عالم، الله بصیر أنا بصیر، الله قادر أنا قادر» ولی در لفظ شرکت است. «الله موجود و أنا موجود» در لفظ شرکت دارد در معنا نه، اصلاً معنای او ازلیت و لانهایت است، ارتباط به ما ندارد، و لذا «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ» (حجر، آیه 98) این بعد را شما دارید، تسبیح به تنهایی کافی نیست، حمد به تنهایی کافی نیست، سبّح «علینا أن ننفی کافة الممکنات ذاتیةً و صفاتیةً و افعالیةً عن ربنا هذه صفة سبیلة إلی ربنا و علینا أن ننفی عن ذواتنا ذات الربّ صفاتنا صفات الربّ، أفعالنا أفعال الربّ باینٌ عن خلقه و خلقه باینٌ عنه» این در بحث توحید گذشت و ما تکرار نمیکنیم، فقط اشارهای بود که ایشان کردند ما هم توضیح دادیم.
– ائمه و انبیاء کارهای خدایی میکنند؟
– کارهای خدایی نه.
– مرده را زنده میکنند.
– بله، مرده را که وقتی پیغمبر اراده میکند زنده بشود «وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْني» (مائده، آیه 110) اراده است. اگر خدا اراده نکند مرده را هیچ پیغمبری نمیتواند زنده کند. این را در بحث معجزات باید بحث کنیم. این طلب شما باشد در بحث معجزات. کار، کار الهی است.
– اینجایی که بیعت پیغمبر را با بیعت خدا یکی میکند.
– «إِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ» (فتح، آیه 10) چرا؟ «لأنّک رسول الله». فرستاده است. اگر نامه منِ نامهرسان را کسی بگیرد، نامه مرسِل را گرفته است به این معنا است، و إلا «إِنْ أَنْتَ إِلاَّ نَذيرٌ» (فاطر، آیه 23) وکیل نیست، در کل قرآن ملاحظه کنید، نسبت به رسل ما رسول داریم، «بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ» (کهف، آیه 110) این هم رسالت است. اما وکیل نداریم؛ نائب نداریم؛ خلیفه نداریم، هیچ کدام از این تعابیر در کل قرآن نسبت به انبیای بزرگوار برای خداوند اصلاً ذکر نشده است. البته مقام عظیم اینها این است که خداوند برای اثبات رسالت خاتم النبیین از جمله کارهایی که میکند، فرمود: تو اشاره کن من قمر را منشق میکنم. مقارن با اشاره رسول الله قمر منشق میشود. این افتخار است، یعنی اثبات میکند که این پیغمبر ارتباط خاص دارد. و إلا اگر تمام دنیا جمع شوند، هر قدرتی دارند مصرف کنند یک ستاره کور را هم نمیتوانند منشق کنند. و لذا آیاتی که در قرآن شریف نسبت به معجزات انبیاء دارد، تمام این آیات این مطلب را ثابت میکند که علمش فقط مخصوص خدا است و قدرتش فقط مخصوص خدا است. اینها وسیله برای رساندن پیام حق هستند در بُعد وحی، و در بعد رسالتی و در بعد اثبات رسالت معجزات اینها اثبات الوهیت که نمیکند، اثبات رسالت میکند؛ چون اگر کارشان کار خدا بود و کار خدا را خودشان میکردند اثبات الوهیت بود، خیر. اینها کاری را انجام میدهند که جز خدا نمیتواند انجام بدهد، و چون جز خدا نمیتواند انجام بدهد و مردم میدانند که این شخص که خدا نیست، پس اینکه توانست این کار را با اشاره انجام بدهد، پس خداوند او را تأیید خاص کرده است روی حساب خاص، که این کار با اشاره او انجام شده است و إلا معجزات که اینها را اله نمیکند و اثبات الوهیت نمیکند، اثبات رسالة الله است که این اختصاص به انبیاءالله دارد.
– چه اشکالی دارد به اذن الله انسان خلیفة الله در زمین باشد؟
– حالا این را داریم بحث میکنیم، امروز در خدمت شما هستیم.
– جایی که اشتباه میکند، آنجایی است که میگوید: «وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي». (حجر، آیه 29)
– آنها را هم بحث میکنیم. ببینید خلیفة الله را ما کلاً بحث میکنیم. از نظر ادبی مضاف و مضافالیه چند گونه است: گاه میگوییم «نفسی»، گاه میگوییم «یدی»، گاه میگوییم «بیتی» «ملابسی» همه یک نوع است؟ آیا همیشه مضاف عین مضافالیه است؟ «نفسی» بعضی وقتها. آیا همیشه مضاف بعض مضافالیه است؟ «یدی» خیر «ملابسی»، «اولادی»، «صنایعی»، «بیتی» ما چهار، پنج نوع اضافه داریم. در اضافه صرف النسبة کافی است یا نه؟ منتها نسبتها فرق میکند. گاه نسبت صد درصد است «نفسی» من خودم هستم صد درصد، نه کم دارد نه زیاد، گاه اضافه صد درصد نیست، درصد است «یدی» «روحی» «جسمی» «رأسی» این درصد است دیگر. گاه نه صد درصد است نه درصد، حتی یک درصد هم نیست «بیتی»، بیت از من تولد نیافته است، من هم از بیت تولد نیافتم، هر دو هم از غیر نیستیم، بیت هستیم. آن وقت در مرحله سوم، گاه در مرحله سوم که نه صد درصد مضاف از مضافالیه است، نه درصدی مضاف از مضافٌالیه است ولکن یک سنخ هستند، من اگر گفتم «بیتی» بیت و من هر دو مادّه هستیم، جسم هستیم، و هر دو از یک سنخ هستیم. گاه مرحله چهارم است. یعنی مضافٌالیه با مضاف تباین ذاتی دارند نه تناقض، تباین ذاتی دارند، خالق و مخلوق اینطور هستند. «خارجٌ عن خلقه و باینٌ عن خلقه و خلقه باینٌ منه» «لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ» (الكافی، ج 1، ص 91) آنچه خدا هست، ما نیستیم و آنچه ما هستیم، خدا نیست. خداوند در بعد ذات و صفات و افعال، ذات و صفات سلبیه ما است، و ما در بعد ذات و صفات و افعال، ذات و صفات سلبیه خدا هستیم «باینٌ عن خلقه و خلقه باینٌ منه»، «لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ»، «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» (شوری، آیه 11) یک در میلیارد و یک در بینهایت هم مشابهتی در مثلث ذات و صفات و افعال بین خدا و خلق نیست.
این در فلسفه الهی است البته، نه در فلسفه معمولی، در فلسفهای که از قرآن شریف ما استفاده میکنیم و از سنت مبارک محمدیه (ص). این مطلب را ما در باب توحید بحث کردیم.
حالا، مضاف و مضافالیه را یک نوع نمیشود حساب کرد که وقتی چیزی به چیزی اضافه شد، باید سنخیت داشته باشند، نه، یک بعدش این است که عین هم هستند صد درصد، نفس، یک بعد این است که درصد است «یدی»، یک بعد این است که نه اول است، نه دوم، بله سنخیت دارند، ولی این جدا است آن هم جداست «بیتی» کذا و کذا وکذا. بُعد چهارم داریم، بعد چهارم در خلق نیست، بین خالق و خلق است عبدی، روحی، خلقی، بیتی و غیره، حتی خلیفتی. در اینجا مضاف که به مضافالیه نسبت داده میشود نسبة الخالق الی المخلوق است، مگر اینطور نیست؟ بله، اگر خدا بفرماید «ذاتی» خودش، «علمی» خودش، «قدرتی» خودش است، فعل نسبت به خودش مثلاً «خالقیتی»، اما اگر چیزی نسبت به خودش بدهد که نمیشود در ذات او باشد و از ذات او صادر نمیتواند بشود، بلکه فقط مخلوق میتواند باشد، در اینجا بعد اول، بعد دوم، بعد سوم از بین میرود. بعد اول عین او، هیچ چیز عین خدا نیست، بعد دوم، خدا بعض او است، غلط است، هیچ چیز بعض خدا نیست، بعد سوم، چیزی که به خدا نسبت داده شده است که مثلاً «روح الله» یا «بیت الله» یا «نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي» بعد سوم، اینها مسانخت دارند، ولی این از او نیست، این از او نیست، توالد در کار نیست، زید و عمرو با هم نه به پدری میرسند و نه به مادری، توالد نیست ولی همسنخ هستند. این بعد سوم در حق سبحانه و تعالی نیست، بعد چهارم است. اینکه خداوند وقتی میفرماید که «سماواتی، ارضی، عبدی، بیتی، روحی» ما باید مضاف و مضافالیه را حساب کنیم، آیا میشود مضافالیه با مضاف سنخیت داشته باشند؟ در خدا و خلق که اینطور نیست، آیا میشود مضاف بعض مضافالیه باشد، با خدا و خلق که اینطور نیست، آیا میشود مضاف عین مضافالیه شود؟ اضافه شیء به نفس، خلق خدا با خدا اینطور است، بله «نفسی» درست است. عیسی (ع) عرض کرد: «تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلَا أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيوبِ» (مائده، آیه 116) حالا حتی اگر خلیفتی در کار بود.
– در بُعد سوم وقتی میگوید «مخلوقی» یعنی مخلوقی که تعلق به من دارد.
– چه تعلقی؟
– مثل بیتی، بیتی که به من تعلق دارد.
– ما همین را داریم میگوییم. منتهاچه تعلقی؟ آیا تعلق یعنی از سنخ من است، بعض من است؟
– [سؤال]
– سنخیت دارد، زید با شما سنخیت دارد، شما جسم هستید، او هم جسم است، ولکن «خلقی» خلق، غیر خالق است صد درصد.
– بعضی اوقات تشریف است.
– تشریف هم بعضی وقتها درست است، بعضی وقتها درست نیست. مثلاً این بحث را با مسیحیها داریم. یکی از حرفهای مسیحیها این است که میگویند مسیح ابن الله است، چرا؟ برای اینکه خداوند مسیح را بدون پدر آفرید، فقط مادر، پس مسیح خیلی به خدا نزدیک است، از این جهت گفت: «ابنی».
ما چند جواب داریم. قبلاً عرض کردم، الآن هم عرض میکنم. یکی اینکه مگر تشریف مجاز نیست؟ مجاز در جایی جایز است که حقیقت امکان داشته باشد «انّما یجوز المجاز فی ما أمکنت الحقیقة» حالا، آیا امکان دارد که خدا واقعاً «ابنی» داشته باشد؟ نه، مجاز چه میتواند بکند؟ مجاز از راه حقیقت وارد میشود.
و لذا امام رضا (ع) با جاثلیق که بحث میفرمودند، فرمودند که شما از باب تشریف مسیح ابن الله است، پس باید که آدم أخ الله باشد؛ چون نه پدر دارد نه مادر، اگر پدر نداشتن و مادر داشتن موجب این تشریف است که اشکال دوم را حضرت فرمودند، اشکال اول که در مطاوی کلام پیدا است. اشکال دوم که اگر ما قبول کردیم که، صحیح است مجاز در زمینهای که حقیقت ممکن نیست –اگر ما قبول کردیم- میگوییم به طریق اولی وقتی که جناب مسیح چون پدر ندارد، اما مادر دارد ابن الله حساب میشود، پس بنابراین آدم میشود اخ الله یا عم الله یا خال الله، چون نه پدر دارد و نه مادر دارد. ولکن جواب اول این است که حضرت اشارتاً فرمودند، چون همه کسی نمیفهمند، در بحث با جاثلیق و هربذ اکبر، فرمودند که -اشارتاً البته- که از اشاره مطلب را میفهمیم، که سنخیت که در کار نیست؛ چون سنخیت در کار نیست، بنابراین مستحیل است ولادت خلق از خالق، ولادت مستحیل است، وقتی که ولادت مستحیل است پس ولد داشتن مستحیل است؛ چون ولد داشتن مستحیل است، پس تشریف هم مستحیل است به عنوان مجاز.
حالا در باب «خلیفتی» ما خلیفة الله داریم «السلام علیک یا آدم خلیفة الله» بله، اما خلیفة الله به چه معنا؟ در قرآن که اصلاً خلیفة الله ندارد، کلاً نداریم، ولکن در زیارات و روایات که خلیفة الله دارد یعنی چه؟ مثلاً «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ» (ص، آیه 26) خلیفتی هم ندارد، خلیفة الله نیست. و اما در روایات و در زیاراتی خلیفة الله دارد مثل عبدالله، همانطور که عبدِ الله نه ذات خدا است، نه بعض او است، بلکه مخلوق او است «خلیفة الله مَن جَعَلَه الله خلیفة لمن سلف» کما اینکه راجع به حضرت داوود همینطور است دیگر، داوود بن یِسیّ که یسی از پیامبران بود ولی اسم او معروف نیست. میفرماید: «يَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ» یعنی خلیفه خودم؟ نه، جانشین پیغمبر قبلی، چون «ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا» (مؤمنون، آیه 44) این پیامبران پشت هم آمدند و خلافت اینها خلافت نسَبی نیست، بلکه خلافت رسالتی است. اینطور نیست که پیغمبری فرستادیم بعد دیگر ریشه پیغمبری خشک بشود و تا آخر نیاید، نه، اینطور نیست.
«يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ» ما در لفظ خلیفه در چند بُعد بحث میکنیم و در تمام ابعاد موفق هستیم علیه این خطا که تبلور پیدا کرده است و گفتند و نوشتند که آدم جانشین خود خدا است در بعد روح، و خلیفه خود خدا است در ربوبیت، در الوهیت که نمیتوانند بگویند. در ربوبیت خلیفه خود خدا است، این در تمام ابعادی که ما تصور کنیم و فکر کنیم قابل قبول نیست. شما این قسمت از سوره بقره را کاملاً مطالعه بفرمایید، در تمام جهات آن، یکی از جهت «خَليفَةً فِي الْأَرْضِ» یکی از جهت عصیان آدم و شجره منهیه. ما همه بحث را تکرار نمیکنیم، آن مقداری که لازم است از بحث برای اثبات مقام سامی آدم (ع) بحث کنیم بحث میکنیم، بعد میرویم به سراغ آیاتی که نسبت عصیان و نسبت شرک -بعضیها خیال میکنند- داده شده است.
و البته اینطور هم نیست -چنانکه عرض کردم- که ما عقیده را قبلاً در نظر بگیریم، بعد بیاییم آیه را به عقیده خود تأویل کنیم که مثلاً «وَ عَصَى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى» بگوییم خیر، «تَرَکَ الأولی». ما که عقل نداریم! خدا که از ما فصیحتر است. خدا میگوید «عصی»، ما میگوییم «تَرَکَ الأولی» یعنی چه؟ اگر خدا میخواست بفرماید «تَرَکَ الأولی» که بلد بود بگوید، ما به او یاد بدهیم؟ عصی، عصی است، ولکن عصی در چه زمانی؟ کتاباً و سنةً ما این مطلب را کاملاً میتوانیم بفهمیم.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».