«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
صیغه اوّاب که از آئب است و آئب به معنای راجع است. این رجوع در اختصاص توبهٔ از گناه نیست، بلکه رجوع إلی الله خود یک اصلی است در نشئات ثلاث. در دنیا انسان باید دائماً راجع إلی الله و معتمد و متوکل علی الله باشد. در کل علوم و معارف و حالات و اعمال و در برزخ و آخرت نیز رجوع الی الله است. اگر مقصود از رجوع الی الله توبهٔ از گناه باشد، لفظ صحیح آن توبه و یا انابه است. گرچه توبه صحیحتر است؛ اما اگر مقصود رجوع إلی الله و اتّجاه إلی الله و اتصال عبودیتی و معرفتی بالله باشد؛ لفظ آئب یا مبالغه لفظ اوّاب است و از جمله شواهد لغوی استعمال لفظ اوّاب است در چند مورد:
از جمله راجع به ایوب (ع): «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ» (ص، آیه 44) صبر ایوب (ع) که بسیار ظاهر و باهر است از نظر مرض ممتدی که پیدا کرد و آن ظلم زیادی که به آن حضرت از نظر خانه و خانواده و زندگی و جسم و سلامتی شد، یک اشاره هم ایوب (ع) نداشت که به عنوان گله و شکایت از این حالت باشد. در «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ» این مطلب بسیار بیّن است. در حالت مرض و کسالت فقط رجوع إلی الله بود، نه رجوع عن الله. چون کسانی هستند که وقتی مورد بلاهای بسیار شدید واقع میشوند و هر چه التماس و دعا میکنند، اجابت نمیشود، احیاناً سخنان کفرآمیز میگویند و یا در فکر و قلبشان تاریکیهایی نسبت به رحمت حق ایجاد میشود. اما تبلور ایمان ایوب (ع) به اندازهای است که هرگز این دو حالت برای او فرقی نداشت.
همین اوّاب نسبت به سلیمان (ع) است که دیروز تفصیلاً عرض کردیم. «وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ» (ص، آیه 30) خوب ایوب هم «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ»، نعم العبد بودن در منطق ربّانی، برای این است که «إِنَّهُ أَوَّابٌ» چون دائم الرجوع الی الله در کل قالات و حالات و اعمال است.
از آیه 33 به بعد سوره ص: «رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ»، (ص، آیات 33 و 34) این «وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ» دوبعدی است: یک «فَتَنَّا» که امتحان سخت سلیمان است در آیاتی که قبلاً ذکر شد و دوم امتحان سخت دیگری است در «وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ» (ص، آیات 33 و 34) گاه در امتحان انسان مردود و ساقط میشود، گاه در امتحان، تبلور ایمان است. سلیمان (ع) که در مقام عظیم سلطنت بود و «إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ» (ص، آیه 31) در این حالی که به طبیعة الحال باید از یاد خدا غافل باشد و به خود و به حال خود و به مقامات موجوده خود فکر کند. این یک امتحان بسیار بزرگی بود که در آن حالت هم خدا را فراموش نکرد، بلکه بالاتر از این مرحله «إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ» این اسبهای جنگی و بسیار زیبا و زیبنده، نه تنها او را از یاد خدا غافل نکرد، بلکه «إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي» (ص، آیه 32) حبّ این صافنات الجیاد صادر است از یاد خدا، نه صادر است از رعونت و شیطنت، إنّیت و أنانیتی که نتیجه سلطنت است؛ آن هم سلطنت بسیار بارزی که در طول اعصار بشریت در کل زمانها و زمینها، هیچ سلطانی به این قدرت نرسیده است. نه سلطان خیر و نه سلطان شر که بحث بعدی است.
«رَبِّ اغْفِرْ لي وَ هَبْ لي مُلْكاً لا يَنْبَغي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ» (ص، آیه 35) هیچ سلطه خیری، به عنوان سلطنت البتّه وگرنه سلطه حضرت مهدی (عج) از تمام سلطات عالم هستی و عالم تکلیف بالاتر خواهد بود. به عنوان پادشاه، چون سلطه دو سلطه است: یک سلطه معنوی و یک سلطه روحانی است و سلطه روحانی نیز دو گونه است: احیاناً سلطه روحانی ممزوج است با سلطه پادشاهی، این مربوط است به سلیمان (ع) که بعداً بحث میکنیم. احیاناً با هم توأم نیستند.
اینجا که «وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ»، «فَتَنَّا» از لحاظ ظاهر صیغه فعل ماضی است. ما سلیمان را «فَتَنَّا»، اصولاً فتنه مربوط است به «ذَهَب» وقتی که طلا مخلوط باشد و بخواهند آن را خالص کنند در کوره میگذارند و ذوب میکنند و طلای خالص را بیرون میآورند. سلیمان عبد «نِعمَ العَبد»، سلیمانی که در بالاترین قله ایمان است، اما باز هم «فَتَنَّا»، این سلیمان در قله ایمان و در بعد نبوت و در بعد عبودیت و معرفت در حال سلطنت، «حَتَّی تَوارَتْ بِالْحِجابِ» (ص، آیه 32) الی آخر، مورد امتحان قرار گرفت و از امتحان سربلند نیز بیرون آمد.
امتحان دوم: «وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ» اینجا چند احتمال دادیم. اینکه سلیمان (ع) مورد امتحان قرار گرفت در «وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ»، قرآن نمیگوید چه جسدی. آیا مراد از این جسد، جسد سلیمان (ع) است؟ که برحسب بعضی روایات و اقوال سلیمان (ع) طوری مریض شد که مانند جسد شد و بر روی تخت سلطنتش همچون مردهای افتاد؛ ولیکن هنوز زنده بود. احتمال دیگری که در بعضی روایات دیگر هست، خداوند معاذ الله شیطان را بر کرسی سلطنت و رسالت سلیمان (ع) قرار داد که او حکومت کند به جای سلیمان (ع)، که این روایت بسیار عجیب است. سوم اینکه سلیمان (ع) از زنهای متعدّد فرزندان متعدّدی داشت، این روایت تقریباً قابل قبول است. از زنهای متعدد فرزندان متعددی داشت و سلیمان تصمیم گرفته بود لله، اگر خدا هفتاد پسر از این هفتاد زن به او عنایت فرماید و سالم و شجاع و قوی باشند، آنها را در راه خدا به جنگ بفرستد.
همانطور که نسبت به «الصَّافِنَاتُ الْجِیادُ» این نعمت بزرگ پرودگار عالم را شکر کرد و روی ذکر خداوند و عنایت و رحمت خاصّه پروردگار، اینها را دوست میداشت؛ همانگونه دوست میداشت که از هفتاد زنش، هفتاد پسر سالم و قوی و نیرومند، متولّد گردد تا آنها به جهاد در راه خداوند بروند. اما یکی از این فرزندان ناقص به دنیا آمد. ناقص نیمه مرده، «وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ» این بر خلاف انتظار است، احتمالش هست و نمیگوییم حتماً صحیح است. چون آیه نمیگوید این جسد چیست. حتماً جسدی که با القاء الهی مناسبت دارد و با امتحان سلیمان نیز مناسبت دارد. جسد اوّل که حتماً غلط است. جسد دوم هم غلط است. جسد سوم قابل پذیرش است و بدل هم دارد. جسد اول که مثلاً مراد این باشد که «وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً»، «جَسَدَهُ» که نیست. اگر مراد از جسد، خود سلیمان است «جَسَدَهُ» باید باشد، این اولاً. ثانیاً انسان زنده هر قدر هم که بیمار باشد و مردنی باشد، به او جسد نمیگویند.
مثلاً فرض کنید در سوره مبارکه أسراء ما از لفظ «عَبدِه» استدلال میکنیم «سُبْحانَ الَّذي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ» (إسراء، آیه 1) استفاده میکنیم که این معراج هم روحانی و هم جسمانی بوده است. زیرا اگر مراد روح رسول الله (ص) بود «بِروحِ عَبدِهِ» میفرمود و اگر مراد معراج جسمانی بود که بعضیها خیال میکنند که فقط جسم رسول الله (ص) بود «بِجِسمِ عَبدِهِ» بود. اینکه فرمودند «عَبدِه» عبد مرکب از جسم و روح است.
من یادم نمیرود در 48 سال قبل، یکی از استادان بسیار بزرگ فلسفه و عرفان ما، البته آن فلسفه و عرفانی که خیلی قبول نداریم؛ ولی استادهای بسیار بزرگ فلسفه و عرفان ما که بزرگترین استاد فلسفه شرق اسلامی بود مرحوم آیت الله حاج میرزا مهدی آشتیانی (ره) در ایوان مقصوره مشهد، ایشان روی منبر صحبت میکرد. نه اینکه منبری باشد، هرجا که میرفت صحبت میکرد. در آنجا این استدلال را فرمودند که استدلال بسیار شیرینی هم هست. کسانی که میگویند معراج فقط روحانی است «بِرُوحِ عَبدِهِ» و آنهایی که معراج جسمانی است «بِجِسمِ عَبدِهِ»؛ ولی فرمود: «سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَی بِعَبْدِهِ» یعنی هر دو.
و لذا در دعای ندبه که دارد: «وَ عَرَجْتَ بِرُوحِهِ» (إقبال الأعمال، ج 1، ص 295) این غلط است، باید «عَرَجْتَ بِهِ» باشد. شما در هر کتاب دعایی لفظ «روحِهِ» است، «روحِهِ» را خط بزنید و بنویسید: «عَرَجْتَ بِهِ». معراج فقط روحانی نبوده است، بلکه معراج با جسم و روح بوده است. پیغمبر بزرگوار (ص) با همان جسم و روح که در عالم تکلیف زنده است و مکلّف است، با همان به اعلی مراحل کون سفر فرمود. گرچه سفر دارای دو بعد است، هم با قدم جسم بر فرق کائنات قدم نهاد و هم با قدم روح و معرفت که «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى * فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى» (نجم، آیات 8 و 9) در اینجا «أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً» اگر هم سلیمان باشد جسد غلط است، چون سلیمان نمرده بود. اگر مرده بود خداوند چه کسی را امتحان کرد؟ خداوند با میراندن سلیمان که جسد میّتش را به کرسی سلطه و به تخت سلطنت انداخت، «ثُمَّ أَناب» چیست؟ این «ثُمَّ أَناب» مال سلیمان است. پس به چند جهت این «جَسَداً» جسد سلیمان و نه جسد غیر سلیمان که مرده باشد، نیست.
دوم غلطتر است که مراد از جسد، جسد شیطان باشد. –همه اینها در روایت آمده است- خداوند سلیمان را امتحان کرده باشد که به جای اینکه سلیمان بر تخت سلطنت بنشیند، آن سلطنتی که سلطه زمینی و سلطه روحی را هر دو داشت و با کمال عدالت حکومت میکرد، مقداری خداوند او را مبتلا و امتحان کرده باشد. جسد شیطان را بر کرسی سلطنت بنهد که برههای از زمان شیطان سلطنت کند که این غلط است. خدا شیطان را به جای سلیمان میآورد که سلیمان امتحان شود؟ این یعنی چه؟ این در هیچ بعدی از ابعاد درست نیست، مگر امکان دارد خداوند استخلاف کند در زمانی که سلیمان هست؟ سلیمان سلطان و نبی است و حاکمیت سلیمان بر تختش حاکمیت هردوگانه است، هم به عنوان نبوت است و هم به عنوان رسالت الهی است، خداوند شیطان را بیاورد که شیطان هم حاکمیت رسالت و هم حاکمیت نبوت که چند اشکال دارد. اشکال آنقدر زیاد دارد که گفتنی نیست. از جمله اینکه زمانی که پیغمبری زنده است و سلطان هم هست، این سلطنت و نبوت او در مدتی متوقّف گردد و شیطان بیاید؛ حتی نبیّ دیگری نمیتواند به جای او بیاید که او از نبوت و سلطنت بیفتد. مادامی که او هست و زنده است، اگر سلطنت نیست، باید مقام نبوت را حداقل داشته باشد. پس این هم در ابعاد گوناگونی غلط است.
سوم «جَسَداً» این جسد، نه جسد خود سلیمان است و نه جسد شیطان است، وانگهی در شیطان اشکال هم هست، خداوند شیطان مرده را انداخت؟ پس در این جسد همهجا اشکال است. اگر هم «أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ شَیطاناً» یا «الشَّیطان» آن هم غلط است. این «جَسَداً» در تمام ابعادش این اشکال هست.
مرحله سوم «أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً» روایت میگوید: فرزند یا پسر هفتادمین سلیمان که او نذر و تعهد کرده بود که هفتاد فرزند پسر که از هفتاد زن باشند و سالم باشند را به جهاد فی سبیل الله بفرستد. هفتادمین، ناقص به دنیا آمد، زنده امّا ناقص. میگوییم این حرف باز هم اشکال دارد، چون هر قدر هم ناقص باشد، باز هم زنده است، «جَسَداً» نیست. این هفتادمین وقتی به دنیا آمد مُرد و روی تخت سلیمان به اراده الهی افتاد. به اراده الهی این فرزند هفتادمین سلیمان از هفتادمین زن سلیمان روی کرسی و تخت سلیمان افتاد و آن آرزویی که سلیمان داشت، انجام نشد. اینجا شاید یا باید که «فَتَنَّا» به این حساب است که چون بر خلاف میل سلیمان بود.
حال که برخلاف میل سلیمان بود، مثلاً در ته دل سلیمان گلایهای از پرودگار عالم داشته باشد، ولکن خیر، از کجا این مطلب را ثابت کنیم؟ «فَتَنّا» همانطور که «فَتَنّا»ی قبلی چگونه بود؟ در «فَتَنّا»ی قبلی که «إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ» ناجح و موفق با آن امتحان سخت بیرون آمد. آیا آن امتحان سختتر است یا این؟ امتحان اینکه در حال سلطنت جهانشمول سلیمان، هرگز از یاد خداوند فراموش نکند، آن امتحان مهمتر است –که موفق بیرون آمد- یا این امتحان؟ یکی از فرزندان مرده است و به اراده الهی روی تخت القاء شده است.
– ممکن است فرزند اولش بوده است؟
– عرض کردم، این روایت را احیاناً قبول میکنیم به معنی این است که آن اشکالات قبل را ندارد. اول باشد، دوم باشد یا هفتادم باشد. یکی از فرزندان یا نه، اصلاً فرض کنید فرزندی ندارد، همه این احتمالات هست ولکن احتمال اوّل و دوم به طور کلی صد درصد مردود است؛ ولی احتمال سوم قابل قبول است. هفتادم، شصتم، اصلاً یک فرزند بوده است. بالاخره یک جسدی که برای انسان است، به دیوار که جسد نمیگویند! جسد، بدن یک موجودی است که زنده بوده و بعد مرده است.
این موجود زنده و بعد مرده، حتماً باید انسان باشد، نمیتواند حیوان بوده باشد. یکی از گاوها یا گوسفندان یا شتران سلیمان مرده است، این امتحان نیست. اینکه اهمیتی برای شخص مَلِک ندارد. یا یک نفر از انسانهایی که سلیمان دوست میداشت، آنجا انداخته است، این هم امتحان نیست. امتحان سلیمان در صورتی است که یکی از فرزندان عزیز سلیمان (ع) که نسبت به او امیدها و آرزوهایی دارد، برخلاف امید و آرزوی او، خداوند او را به عنوان جسد و مرده روی تخت سلطنت او القاء کند. اینجا امتحان است.
همانطور که حضرت ابراهیم (ع) امتحان شد «إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» (صافات، آیه 102) امتحان بسیار بزرگی بود. در اینجا هم سلیمان که مادون ابراهیم است و امتحانش هم مادون ابراهیم است، که این فرزند را خداوند میراند و آرزوهای سلیمان (ع) نقش برآب شد. اینجاست که لفظ «فَتَنّا» است، اما «فَتَنّا» گله کرد؟ لفظاً گله کرد یا قلباً؟ خیر، هیچ کدام. چون این فتنه و امتحان کمتر از امتحان «الصَّافِنَاتُ الْجِیادُ» بود. لذا ملاحظه کنید «وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ»، «أَناب» چیست؟ اناب إلی الله. اناب الی الله غیر از تاب الی الله است. گناه نکرد که «أَناب»، به جای اینکه گلهای لفظاً یا قلباً یا فاصلهای یا بُعدی، چیزی حاصل شود در اینکه بر خلاف رجاء و آرزوی سلیمان این مطلب شده است، أناب إلی الله. میخواهد بگوید این اواب است، منیب است، دائم الاتجاه الی الله است. هر قدر امتحانات بر سلیمان (ع) سخت باشد، خم به ابروی سلیمان (ع) نمیآورد.
بعد «قالَ رَبِّ اغْفِرْ لي»، «إغفِر» چیست؟ «إغفِر» بارها عرض کردیم. «إغفِر» چیست؟ «مِغفَر» کلاهخود است. اصل کاری که کلاهخود میکند این است که کلاه خود را میگذارند که چیزی به سرنخورند. پس «غَفر» دفع است. اصل آن دفع است، رفع نیست. رفع مرحله دوم است، اگر چیزی به سر انسان خورد، کلاهی بگذارد که چیز دیگری نخورد و التیام پیدا کند تا آن خوب شود. این رفع است، ولکن اصلش دفع است. «غَفرِ» گناهان نیز همینطور است.
اگر در بعضی از آیات داریم که پیغبر (ص) استغفار برای خود کرد «رَبِّ اغْفِرْ لي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنينَ» (نوح، آیه 28) «غَفِرَ» پیامبر برای خودش دفع است، رفع نیست. به حساب ادلّه قویه بر عصمت عالی رسول الله (ص) این دفع است. یعنی وقتی گناهان بر من هجوم میآورند، خطرات برضد رسالت و بر ضد عبودیت و عصمت بر من رجوع میکنند، خدایا قدرت من کافی نیست. «إغفِر لی» دفع کن، توکّل علی الله است. قدرت من کافی نیست که تمام هجومهای برونی را دفع کنم، تو دفع کن، بله من هم دفع میکنم. من که پیغمبر هستم، به حساب عصمت بشری و عصمت ربّانی که به من عطا کردی من دفع میکنم؛ اما بعضی وقتها همین هم کُند است. کما اینکه راجع به یوسف (ع) «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» (یوسف، آیه 24) اینجا رفع است، دفع نیست «وْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» (یوسف، آیه 24) اهتمام هم در دل خودش از نظر شهوانی به زلیخا نکرد؛ اما این برهان رب بود، این دفع و غفر خدا است و خداوند از هجوم این جریان شهوتی، حتی از نظر میل قلبی و حتی از نظر اراده قلبی جلوگیری میکند.
اینکه میفرماید: «ثُمَ أَنابَ * قالَ رَبِّ اغْفِرْ لي» اگر این گناه بود «هَبْ لي مُلْكاً لا يَنْبَغي لِأَحَدٍ» (ص، آیه 35) یعنی چه؟ این مثل قبل است. مثل قبل که آقایان آمدند و گفتند در اینجا سلیمان نماز عصر را نخواند و حالا که نماز عصر را نخواند، بنابراین خداوند خورشید را برگرداند تا نماز عصر را بخواند. این غلط است، اینجا هم همینطور است. اینجا هم اگر گناه بود در این جریان «أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ» خوب «رَبِّ اغْفِرْ لِی» بله؛ ولی اگر «اغْفِرْ لِی» غَفر رفع است، اگر گناه است که مرا ببخش، پس بالاتر چیست؟ «وَ هَبْ لي مُلْكاً لا يَنْبَغي لِأَحَدٍ مُلْكاً لا يَنْبَغي» یک انسانی زنا کرده است معاذ الله. زنا کرده است، بعد میگوید: خدایا مرا ببخش و همه زنان زیبا را همسر من کن، این یعنی چه؟ یا بالاتر از این، کسی کار بدی کرده است، بعد استغفار میکند، میگوید خدایا مقام من را عالی کن. استغفار که مقام را عالی نمیکند. بخشش گناه مقام را عالی نمیکند، بخشش گناه انسان را به حالت اول بازمیگرداند که گناه نکرده بود. اما مرحله بعدی شرایط دیگری میخواهد.
«قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لي مُلْكاً لا يَنْبَغي لِأَحَدٍ» پس این غفر دفع است، یعنی خدایا بپوشان بر من آن گناهانی که در حالت امتحان به من توجه میکند، کما اینکه پوشاندی، در آن صافنات جیاد پوشاندی. من از خود بیخود نشدم و از یاد تو غفلت نکردم، در اینجا هم پوشاندی که هرگز گله برونی و درونی نکردم. علی طول الخط پروردگارا، در مقام هجوم گناهان درونی و برونی مرا حفظ کن و مرا کمک بفرما. و نه فقط این «وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی إِنَّک أَنْتَ الْوَهَّابُ». سؤال: «وَ هَبْ لِی مُلْکاً» از خداوند مُلکی میخواهد، ملک پادشاهی است. ملک چند نوع است: یک مُلک سلطه روحانی است و یک مُلک سلطه پادشاهی است و یک ملک هر دو سلطه است. هم قدرت سیاسیاش قوی باشد، یعنی قدرت سرباز و سرنیزهاش قوی باشد و هم قدرت روحانی حجت او و مقام رسالت او قوی باشد. اینجا «قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» سؤال این است که چرا «لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی»؟ خوب غفر رسول الله (ص) که بالاترین قله فرماندهی کل قوای روحانی را در کل عالم تکلیف دارد، این از مُلک رسالت سلیمان بالاتر نیست؟ بله. جواب: مراد از این «مُلکاً» سلطه است، یعنی اضافه بر آنکه از نظر معنوی و رسالتی دارای قدرت رسالتی است، از نظر پادشاهی هم که سلطه ظاهری هم بر کل عالم تکلیف سلطه داشته باشد، این مراد است.
سؤال دوم: مگر ولیّ امر (ع) جامع السلطتین نخواهد بود؟ بله تاج نمیگذارد، شاه نیست، قصر و تخت ندارد و لیکن مگر جامع السلطتین نیست؟ ائمه بزرگوار ما سلطه معنوی و روحانی داشتند، اما سلطه سیاسی نداشتند. امیرالمؤمنین در چند برهه با آن مزاحمات معاویه و غیر معاویه، دارای سلطه مطلق حتی در بلاد اسلامی نبود با آن مزاحمات عجیبی که اتفاق افتاد. این سلطه روحانی که ائمه (ع) و انبیاء کلاً داشتند، اکثریت مطلقه انبیاء که سلطه روحانی و رسالتی و نبوتی دارند، اما سلطه ظاهری سیاسی و پادشاهی و مَلکی به تعبیر عربی نداشتند.
در اینجا مگر برای ولی امر (ص) هر دو سلطه به طور مطلق وجود ندارد؟ هم سلطه روحانی که ایشان نائب و وکیل از کل رسل و رسالات و از کل ائمه (ع) است. تحققبخشنده تمام دعوات آسمانی بر مبنای وحیهای گذشته و وحی اخیر و بر مبنای عصمتهای بعدی پدرانش ائمه (ع) است.
– مُلک سلیمان جنبههایی دارد که در امام زمان نیست.
– از قضا آن هم هست. بر همه سلطه دارند. خوب این سؤال، سؤال قوی این است که این «رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» این «لا ینْبَغِی» یعنی برای احدی بعد از من شایسته نباشد. اینکه شایستگی برای ولی امر دارد و خواهد بود و کتب آسمانی و اشارات قرآن و تصریح روایات متواتره این مطلب را ثابت میکند که در آخر الزمان یک سلطه روحانیِ معصومی بر کل جهان تکلیف و نه فقط زمین، که حتی بر حیوانات برقرار میشود.
در روایات، در آیات کتب انبیاء زیاد داریم که حتی «تصطلح في ملكه السّباع» (الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 30، ص 144) این در زمان سلیمان نبود، سلیمان سلطه داشت؛ اما بهائم و درندگان که با هم صلح نداشتند. ولی در زمان ولیّ امر (ص) بهائم با هم صلح میکنند. بهائم را نمیتوان انسانهایی معنا کرد که بهائم شدند. خیر، انسانها به جای خود، دیگر جنگی نخواهد بود بعد از سلطه ولی امر (ص) و بهائم با هم صلح میکنند. حتی دارد که دست به ساغر مار میزنی و مار تو را نیش نمیزند. کودک نزدیک افعی میرود و افعی با او کاری ندارد. ما نمونهی مختصرش را البته دیدهایم. عمده اینکه حیوانات ما را آزار میدهند، این است که ما با آنها کار داریم. اگر ما با مار و افعی کاری نداشته باشیم، آنها با ما کاری ندارند. در بعضی جاها بودم که کبوتر اینجا مینشست و هیچ طوری هم نبود. برای اینکه آن محیط طوری است که با پرندگان کاری ندارند، نمیخواهیم بگوییم آن عدل است، اما یک نمونهای است. و بالاتر از این کلاً بهائم، آنهایی که درندهخو هستند، اینها با هم دعوا و زد و خوردی نخواهند داشت. این سلطه بالاترین سلطه است که در زمان هیچ پادشاهی یا پیغمبری که مثل سلیمان (ع) که سلطه جهانی دارد که «ِمنَ الشَّیاطِینِ مَنْ یغُوصُونَ لَهُ وَ یعْمَلُونَ عَمَلًا دُونَ ذلِکَ» (انبیاء، آیه 82) را نداشتند.
نسبت به ولی امر این مطلب که ثابت است که ایشان هم سلطه روحی دارند و هم سلطه قدرتی دارند. هیچ قدرتی غالب بر ولیّ امر نیست و با او نیست، بلکه تمام تحت الشعاع قدرت حکومتی فرمانده کل قوای عالم تکلیفاند که ولیّ امر (ص) باشد. پس این «ربّ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» چه خواهد بود؟
– این دوره رسالت بنیاسرائیل بود؟
– احتمال است، اما «مِن بَعدی» فقط اینجا نیست، «مِن بَعدی» تا قیامت است. نگفت «من بعدی فی الرسالة الإسرائیلیة»، این احتمال را من دادم، ولی رد کردم. «مِن بَعدی» یعنی فی الرسالة الاسرائیلیة، اما رسالت بعدی نه. «مِن بَعدی» همین نزدیکها، اینها را نمیتوانیم جواب مستقل بگیریم، مضافاً الی اینکه خود سلیمان از کسانی است که راجع به دو محمد (ع) در مزامیر مدح کرده است.
در مزامیرش که نشید الأنشاد است در فصل پنجم، آیه شانزدهم، حدود بیست آیه یا بیشتر در این فصل است که سلیمان از یک محبوب مجهولی تعریف میکند. محبوب واحد هم هست، محبوب من هم چنین است، چنان است، صورتش چنان است، صدرش چنان است، دستش چنان است. خوب در اینجا دختران اورشلیم که در بین کل مستمعین بودند، خیال کردند سلیمان مَلِک دلش هوای یکی از این دختران را کرده است، یکی از اینهایی که سرش چنان است، صدرش چنان است که آخر سر تصریح فرمود: «حكّو ممتقيم» (الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 2، ص 30) یعنی «فمه حُلمٌ» حِک: فم، حکو، این واو او است. «حكّو ممتقيم» چون شباهت بین لغت عربی و لغت عبرانی زیاد است، بیشتر از شباهت بین سریانی و عربی است یا کلدانی و عربی یا سوریت و عربی. این لغت عبرانی با عربی شباهت زیاد دارد. «حِكّو ممتقيم» آن محبوب من «فَمه حُلمٌ» «و كولو محمّديم» (الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 2، ص 30) و تمامش محمد است. هم اسم برد، هم اسمش محمد است، بسیار پسندیده و مرغوب و هم رسمش و صفاتش، دینش، اخلاقش، علمش، عقیدهاش، برخوردش، همه چیزش این محمد است. «زه دودي» هذا محبوب «وزه رعي» و هذا ناصری «بنت يرشالام» ای دختران اورشلیم. اینگونه که تعریف میکند از محمد آینده، که این محمد آینده (ص) دو مصداق دارد. یک مصداق اصلی که رسول الله (ص) است و یک مصداق فرعی که آخرین امام است، ولی امر. هر دو محمد هستند. او از هر دو محمد اینگونه تعریف میکند.
پس چطور در اینجا استدعا میکند که «رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی إِنَّک أَنْتَ الْوَهَّابُ». نمیخواهیم توجیه کنیم و جواب بتراشیم. اگر بلدیم بسم الله، اما اگر بلد نیستیم ساکت میشویم، برای کسانی بتوانند بفهمند. اینجا چگونه است؟ در خود «لا ینْبَغِی» فکر بفرمایید. آقایان در فقه گمان کردند که مکروه یعنی مرجوح، «لا ینْبَغِی» هم یعنی مرجوح، «یَنبَغی» یعنی راجح، این غلط است. در کل قرآن لفظ «کِراهت» برای حرمت تکوینی و حرمت تشریعی به طور غلیظ است. حرمت مغلّظه تکوینی که محال است ایجاد شود و حرمت مغلّظه تشریعی که از حرمتهای غلیظ است. «یَنبَغی» هم در بُعد ایجابی، شایستگی است یعنی وجوب، وجوب بالا است. «لا ینْبَغِی» هم حرمت مغلّظه است مثلاً «وَ ما يَنْبَغي لِلرَّحْمنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً» (مریم، آیه 92) یعنی چه؟ یعنی مکروه است، مرجوح است که خدا فرزند داشته باشد. این امکان دارد؟ خوب معنی کنید. حدّاقل به اندازه لغت میشود به قرآن استدلال کرد، اگر به جهات دیگر استدلال نمیکنند، قرآن به عنوان کتاب لغت و به عنوان منجد و به عنوان قاموس و عنوانهای دیگر که میتوان استدلال کرد. در کل قرآن لفظ «لا ینْبَغِی» که صرف کرده است، یعنی اصلاً محال است یا ذاتاً یا محال است در بعد حکمت ربانیه. اتخاذ ولد برای پروردگار عالم ذاتاً محال است، حد پایینش در بُعد حکمت ربانیه محال است. «وَ ما يَنْبَغي لِلرَّحْمنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً».
در اینجا «رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» این حداقل در حکمت ربانیه محال است. مُلک و سلطهای که «لِأَحَدٍ»، «لِأَحَدٍ» استغراق است. «مِنْ بَعْدِی» فقط رسالت اسرائیلی ما احتمال دادیم، اما قبول نمیکنیم. این احتمالات هست. «لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» کسی بگوید: مُلکی که بعد از من طی مدت مختصری یا مفصلی کسی این حالت را نخواهد داشت. خوب همینطور هم بود، بله. بعد از سلیمان در کل رسالت اسرائیلی قبل از مسیح (ع) که سلطه معنوی بالا داشت، کسی این مُلک را پیدا نکرد ولکن «لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» برای یک نفر که در بعد فرد است که صاحب مُلک باشد «مِنْ بَعْدِی» که تا هرجا صدق بعد بکند. این إلی یوم القیامة است.
بنابراین «رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» چه خواهد شد با سلطه ولی امر (ص) که صاحب دو بعد است؟ این چند جواب دارد. 1- آیا سلطه جهانشمول آنگونه که برای سلیمان بود، برای یک پادشاه ظالمی در حکمت رب امکان دارد؟ نه، نشده و نخواهد شد. اگر مراد سلیمان باشد چه؟ چون مُلک دارد دیگر، نمیگوید «رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً زمنیاً و روحیاً» یعنی هر دو. ملک روحی که بود، سلیمان وقتی از خدا تقاضا میکند، نبی بود. آن استدعایی که میکند اضافه کردن مقام سلطۀ زمنی و پادشاهیِ سلیمان (ع) است یا آنکه فعلاً دارد و برای بعدی نخواهد بود.
پس «لا ینْبَغِی» یعنی شایسته نیست یا اصلاً یا حد پایینتر. در بُعد حکمت ربانیه شایسته نیست که ملکی مانند سلیمان برای احدی از ملوک بعد از سلیمان الی یوم القیامة به کسی داده شود. همینطور هم هست. شما ملاحظه کنید بعد از سلیمان تا زمان خاتمالنبیین تا حالا و تا بعد هم اصلاً شایسته نیست و محال است در حکمت ربانیه که خداوند متعال یک سلطه قویه مانند سلیمان بدهد که حتی جن و انس و طیر و که و که در تحت سلطه او باشند.
ولی «مُلکاً» برای چه کسی؟ برای کسانی که «لا ینْبَغِی» یعنی ظالمها. ظالمها حق اصل سلطه را ندارند و خداوند جلوی سلطه ظالمان را نمیگیرد امتحاناً، اما خداوند یک سلطهای مانند سلطه سلیمان به فرعونی، به نمرودی، به شدّادی، به صدامی، به شاهی به کسی دهد که این سلطه جهانشمول باشد و این امکان ندارد. برای اینکه تخریب عالم است. بله، اصلاح عالم که سلطه جهانشمول مهدوی (ص) داده میشود، باید بشود. یا اینکه سلطههای محدودهای به انبیاء و ائمه باید باشد که اگر موانعی نبود سلطه جهانشمول بود؛ اما یک سلطه جهانشمولی کسی بخواهد پیدا کند و ظالم است و خداوند به او بدهد یا کمک کند یا جلوی سلطه جهانشمول او را نگیرد که فیالواقع یک سلطه و سیطره جهانشمولی برای یک ظالمی حاصل شود، بر آن کسانی که سلیمان داشت، این در حکمت الهیه ممنوع است و باطل است.
لذا نمونههای زیادی در قرآن شریف داریم. کسانی که در کفر و الحاد و تکذیب انبیاء الله و تخلّف از اوامر الهی اصرار داشتند، زلزله آمد و از بین برد، رعد و برق آمد و سوخت و غیره. چرا؟ خداوند نمیخواهد شر به این حد برسد. حتی شرّ موضعی نمیخواهد به این حد برسد تا چه رسد شر جهانشمول. در دو شر جهانشمول بنیاسرائیل خداوند میفرماید که «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولي بَأْسٍ شَديدٍ» (اسراء، آیه 5) تا آخر که روز نیمه شعبان ما بحث کردیم. پس این «رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی»، «لِأَحَدٍ» کدام احد؟ احد صالح؟ خیر، حبت از احد صالح نیست. «لا ینْبَغِی» پاسخ دهید که صالحین بعد از سلیمان (ع) محال است در بعد حکمت الهی که سلطه جهانشمول سلیمانی داشته باشند؟ چرا محال است؟ در بعد حکمت. در بعد وقوع که محال ذاتی نیست، آیا در بعد وقوع محال ذاتی است که یک شیطانی و یک ظالمی یک سلطه جهانشمول کاملی پیدا کند؟ محال واقعی نیست. محال در حکمت ربّانی است.
آیا محال است در حکمت ربانیه که امام حسن (ع) را سلطه جهانشمول سلیمانی بالاتر دهد؟ باید داده شود، منتها موانع بود. باید به این معنا که این باید را موانع برطرف کرد وگرنه حق سلطتین مال صالحین است. اصلاً سلطه و قدرت ظاهری و زمانی و سیاسی برای صالحین است، منتها دیگران نمیگذارند. بله سلطه معنوی را خداوند معیّن میکند و با سلطه معنوی باید سلطه سیاسی هم باشد، اما جلوی سلطه سیاسی را شیاطین میگیرند، ولی جلوی سلطه معنوی را شیاطین نمیتوانند بگیرند. میتوانند خلیفه اول و دوم و سوم خلافت ظاهری و سلطه ظاهری امیرالمؤمنین را بگیرند، اما مقام علم و عصمت و طهارت را نمیتوانند از او بگیرند. پس آن سلطهای که مورد غصب و ممانعت قرار میگیرد، سلطه ظاهری است که سیاست شیطانی آن را میگیرد.
– قبل از «الصَّافِنَاتُ الْجِیادُ» است یا بعد از آن؟
– بعد است البته. میخواهد بگوید این ملکی که من دارم، خداوندا این ملک را به من ملکی بده که هیچ کس بعد از من «لا ینْبَغِی».
– این تحصیل حاصل است. دارند دیگر، به من بده یعنی چه؟
– نه، برای اینکه «قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» (طه، آیه 114) چه بود؟ پیغمبر دارای مقام عالی عصمت و طهارت بود «رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» چه بود؟ یعنی از این بالاتر. یعنی خدایا از این مُلکی که من دارم بالاتر بده. ملک بالاتری بده که «لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ» یعنی از «الصَّافِنَاتُ الْجِیادُ» بالاتر، از «وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوَّابٌ» (ص، آیه 19) بالاتر و بالاتر. بالاتر ببر این ملک را که سلطه جهانشمول ملکی من منحصر باشد. جواب اوّل که جواب بسیار صحیحی است و جوابی هم ندارد «رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی»، احد کیست؟ احد صالح یا احد طالح؟
– [سؤال]
– ما «مِنْ بَعْدِی» را تا قیامت میگوییم. تا قیامت یک نفر نخواهد آمد که شایستگی ملک سلیمان را داشته باشد. ولی چگونه؟ ملک سلیمان را منهای نبوت حساب کنیم، ملک سلیمان و سلطه سلیمان اگر منهای نبوت شود، منهای عدالت شود، به علاوه ظلم و سیطرۀ با زور شود، این برای احدی از ظالمین بعد از سلیمان الی یوم القیامة نخواهد بود. همینطور هم هست، از کجا فهمیدیم؟ از چند جهت: یکی «لا ینْبَغِی»، یعنی محال است در بُعد حکمت ربانی. آیا در بُعد حکمت ربانی محال است که انبیاء و اولیائی را بعد از سلیمان سلطه جهانشمول ملکی و پادشاهی سلیمان دهد؟
– معلوم نیست خدا این دعای سلیمان را اجابت کرده باشد.
– اولاً سلیمان در صورتی استدعا میکند که موافق رضای خدا باشد، اگر موافق نباشد که اجابت نمیکند. ثانیاً اگر اجابت نشده بود، خداوند میفرمود اجابت نشده است؛ چون قاعده دعا «وَ قٰالَ رَبُّکمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ» (غافر، آیه 60) قاعده استجابت است، آن هم شخصی دعا میکند که سلیمان است و دارای مقام است. سلیمان که دارای این مقام عالی است، اگر دعا کند و استجابت نشود.
– تا حدّی استجابت شده، منتها آن درجه عالی که «لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» است، خیر.
– حد ندارد. آن دعایی که کرده و دعای مرکّب است، این است: «وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا ینْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی إِنَّک أَنْتَ الْوَهَّابُ» آیه بعد از آن چیست؟ این «سَخَّرنا» دلیل بر اجابت است. «فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ» (ص، آیه 36) قبلاً نبود، یعنی مرد و بالا رفت، یعنی اجابت شد، قبل از اینکه این استدعا را کند و اجابت شود «فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ» نبود، «تَجْري بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ * وَ الشَّياطينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ * وَ آخَرينَ مُقَرَّنينَ فِي الْأَصْفادِ * هذا عَطاؤُنا» (ص، آیات 36 تا 39) اینها نبود.
– از خود این میفهمیم منظور همین است که شیاطین هم برای او کار میکردند، امام زمان شیاطین را لازم ندارد که برای او کار کنند.
– حالا میرسیم. کمکم میرسیم.
– ملک سلیمان جهانشمول بوده است؟
– بله و لذا قضیه بلقیس و ملکه سبا، نمیخواهم بگویم در کل نقاط عالم، یعنی قدرت به گونهای بود که در مقابل آن هیچ قدرتی نبود. اگر میخواست باشد تحت نفوذ بود.
– خبر که نداشت.
– آن مطلب دیگری است. ولی این قدرتی که سلیمان داشت و آن ملکی که ولو در جای معیّن داشت، هیچ ملکی در عالم در مقابل آن نبود، اگر هم تحت ملک او نبود ولی تحت ملک او میشد، مانند قضیه بلقیس.
– آنچه حضرت سلیمان خواسته، چرا گفتند آنچه خواستی، به تو دادیم؟ مثل اینکه «فَسَخَّرنا» یعنی نباید هر چیزی بخواهی، بدهیم.
– آیات بعد را گوش نکردید؟ «فَسَخَّرنا» تفریع است. آیات بعد تفریع است. سلیمان استدعا کرد: «قالَ رَبِّ اغْفِرْ لي وَ هَبْ لي مُلْكاً لا يَنْبَغي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ» اجابت شد یا خیر؟ «فَسَخَّرنا» یعنی دنبال این دعا، پس ما این کار را کردیم، بنابراین اجابت شد. اجابت ناقص شد؟ خیر، اجابت کامل شد. اگر اجابت ناقص بود، اینجا تقیید به بعضی جهات میزد ولکن نه. تا اینجا ایشان ریح و فرض کنید شیاطین و غیره مسخّر او تا اینجا نبودند، بعداً خداوند ریح و شیاطین را و غیره را برای سلیمان مسخّر کرد. سلطه سلیمان تکمیل شد و «قالَ رَبِّ اغْفِرْ لی وَ هَبْ لی مُلْکاً لا ینْبَغی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدی». حالا این را عنایت فرمایید، این «لا ینْبَغی» استحاله است، ملکی که برای احدی بعد از سلیمان محال باشد. احد کیست؟ احد صالح است یا طالح؟ برای ملوک صالحین که نباید محال باشد، چرا محال است؟ مخصوصاً برای کسانی که دارای مقام رسالت یا امامت هستند، آیا این محال است که سلطه سلیمانی داشته باشند؟ شایسته است و بایسته است، اگر موانع دیگری نباشد.
– از نظر حکمتی چه اشکالی دارد که محال باشد؟
– چرا باید محال باشد؟ آیا از نظر حکمتی محال بود که امیرالمؤمنین از اول دارای مقام خلافت باشد؟ از نظر حکمتی که محال نبود، بلکه از نظر مزاحمات و موانع و ظلمهایی که شد و الّا اگر از نظر حکمتی محال بود که ابوبکر کار بدی نکرده بود. ابوبکر اراده الهی را تحقّق بخشیده بود.
– محال ذاتی که نیست.
– ما که محال ذاتی را نمیگوییم، محال فی الحکمة را میگوییم. یعنی در حکمت ربانیه محال است، چطور در حکمت ربانیه محال است که سلطه ملکی را بر سلطه روحی انبیاء اضافه کند. این محال نیست، منتها خداوند در انتخاب سلطه روحی خودش این کار را میکند، مانع نمیتواند بشود ولکن در انتخاب سلطه ملکی موانعی در کار است که «لو لا الموانع» قاعده این است که این دو سلطه باهم منضمم گردند بنابراین «رَبِّ اغْفِرْ لی وَ هَبْ لی مُلْکاً لا ینْبَغی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدی» یعنی «لِأَحَدٍ مِنَ المُلُوکِ الظَّالِمِینَ».
– [سؤال]
– از روی «لا ینْبَغی» فهمیدیم.