جلسه دویست و سی و سوم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

عدم مذمت در تحریم زناشویی با ماریه ی قبطیه ی توسط پیامبر ص- علت ترس پیامبر«ص» از مردم درازدواجشان با زینب

تفسیر آیات ابتدایی سوره تحریم

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

اگر مطالب و جریانات نسبت به رسول‌الله (ص) بر مبنای آیات مقدسات قرآن و علی ضوءها سنت قطعیه محمدیه (ص) روشن شود، اعتراضات هم به‌طور کلی از بین می‌رود، چه اعتراضاتی که کفار می‌کنند و چه اشکالات و شبهاتی که مسلمین دارند. آنچه را پیغمبر بزرگوار (ص) باید بداند چند چیز است؛ یکی احکام است، چون معنای رسالت الهی اصلاً همین است که اطلاع کلی بر احکام خداوند بعد از صدور احکام، نه قبل، قبل از اینکه خداوند حکمی را وجوباً یا تحریماً صادر کند و بر رسول خدا (ص) وحی کند، دانستن قبل که معنا ندارد. بعد از آنکه احکامی از طرف حق سبحانه و تعالی صادر شد و بر رسول خدا (ص) وحی شد، دیگر فراموش کردن آن، ندانستن آن، یاد رفتن آن، عمداً نگفتن آن، اینها همه غلط است. این ولایت مطلقه شرعیه است. ولایت تکوینیه نیست. تشریعیه هم نیست، ولی ولایت مطلقه شرعیه است. یعنی رسول خدا تمام احکامی را که خداوند بر او نازل کرده است، آنچه را نازل کرده است حتماً باید بداند، چون مسئولیت رسالت و تبلیغ دارد، بحث‌های آن قبلاً گذشت، به‌طور عام و به‌طور خاص. این یک بُعد که نمی‌شود رسول خدا نداند، فراموش کند، اشتباه کند، یادش برود و از این قبیل.

دوم، چون احکام را کلاً می‌داند، درجات احکام را نیز می‌داند، خداوند که احکامی را بر پیغمبر بزرگوار نازل کرده است که نماز است، که روزه است، که حج است، که جهاد است، که امر است، که نهی است و غیره، هم خود احکام واجبات و همچنین محرمات را نازل فرموده است و هم درجات احکام را نازل فرموده است. خود احکام که در متن و ماده اصلی رسالت لازم است که معلوم است. درجات احکام هم لازم است، چرا؟ چون ممکن است مسلمان مبتلای به دوران بشود. دو واجب بدون اختیار او پیش بیاید؛ یکی اهم و دیگری مهم باشد. نتواند هر دو را جمع کند، چه کار باید بکند؟ باید اهم را بداند. اهم را از کجا بداند؟ باید خداوند حکم اهم را که بر پیغمبر نازل کرده است که او هم وحی کرده باشد که این اهم از اوست. آن حکم بالاتر است، این حکم پایین‌تر است. دوران امر بین اهم و مهم در واجبات و در محرمات را نیز رسول‌الله (ص) باید حتما ًبداند، هم از برای خودش و هم از برای دیگران. اما یک مطلب سومی در کار است. بر حسب قاعده معمولی اگر اهمی در بُعد حکم خداوند پیش آمد و مهمی پیش آمد. فرض کنید واجبین یا محرمین، وظیفه هر مکلف چیست؟ می‌داند که این اهم است. حفظ شریعت خداوند، حفظ رسالت رسول‌الله (ص) طبعاً از اوجب واجبات است. اگر هزارها هزار نفر هم کشته شوند، اما حفظ رسالت رسول‌الله (ص) بشود، لازم است. هیچ چیزی بهادار و ارزش‌دار بالاتر و یا مساوی مقام رسالت رسول‌الله (ص) نیست. بنابراین اهم امور تکلیفیه برای رسول‌الله در اصل و از برای کل مکلفین در حاشیه حفظ مقام وحی و رسالت، تبلیغ رسالت، خدشه نداشتن دعوت، دعوت را ضایع نکردن، جلوی ضایع شدن دعوت ایستادن و جلوگیری کردن از موانع دعوت، اینها واجبات است.

اگر مال من، منِ نوعی، مال من، جان من، هر چیز من، برای حفظ رسالت رسول‌الله فدا شود که به این رسالت لکه نخورد. و این رسالت در بُعد اصلی‌اش و در بعد دعوت رسولی‌اش و در بعد دعوت رسالی‌اش لکه نخورد، این باید بشود. اما این سؤال را ما می‌کنیم که مقدمه حرفی است که ما می‌خواهیم راجع به سوره تحریم و آیه تحریم ادامه بدهیم. در اینجا باید بحث کنیم؛ در این زاویه سوم مثلث در کار رسول (ص). پیغمبر می‌داند که حفظ مقام رسالت از حفظ رفت و آمد با ماریه قبطیه واجب است، معلوم است و می‌داند که زنانش که عایشه و حفصه هستند مشغول مظاهرات و داد و قال و فغان و حرف زدن و جو طاهر بیت نبوت را مکدر کردن هستند. هر دو را می‌داند. این دو را که می‌داند. این دو موضوع را می‌داند و حکم در میان این دو موضوع را می‌داند که باید اهم را بر مهم مقدم داشت، ولی آیا لازم است هم بداند که خداوند جریان اهم و مهم را از بین می‌برد؟ نه، باید خداوند به پیامبر وحی کرده باشد که من جلوی این زنان را می‌گیرم، نمی‌گذارم آبروی رسالت را ببرند. اگر خداوند بر پیغمبر بزرگوار وحی کرد که بر خلاف عادی است دیگر، چون این جلوی زن‌ها را گرفتن که علیه پیغمبر تبلیغات نکنند، این یک امر غیر عادی است، و پیغمبر بزرگوار مبنای کارش به استثنای وحی، امور عادی است.

«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى‏ إِلَيَّ»[1] «يُوحى‏ إِلَيَّ» در دو بُعد است اصلاً، در بُعد سوم احیاناً. دو بُعد اصلی، بُعد اول بیان خود احکام است و بُعد دوم بیان درجات احکام است که در بیان درجات احکام یا واجباً یا محرماً می‌داند کدام واجب اهم است و کدام واجب مهم است که اگر دوران شد، اهم مقدم باشد و در حرام هم همچنین، اما آیا این را هم باید بداند که اگر اهم و مهمی پیش آمد، مثل اینجا که مهم حفظ وظایف زناشویی با ماریه قبطیه در مقابل هووها است. این خوب، واجب هم که نیست. یک عمل راجحی است. این عمل واجب که نیست، راجح است. حتی اگر واجب باشد و در حد وجوب باشد، وجوب حفظ شرایط زوجیت با ماریه قبطیه کجا و وجوب حفظ مقام نبوت، مقام رسالت ختمیه که در مدینه لکه‌دار نشود، که پیغمبر آمده نفسی بکشد و می‌خواهد تشکیلاتی بدهد و تأسیس دولت اسلام بکند، در جوی که مردم تازه مسلمان هستند، در جوی که یهود هستند، احیاناً نصاری هستند، در جوی که منافقین هستند، پیغمبر باید مقام قدسی نبوت را به تمام جهات حفظ کند، کسانی که زبان باز می‌کنند و اعمالی را انجام می‌دهند که بر خلاف قدسی رسالت باشد، باید جلوگیری بشود.

پس اینجا اهم معلوم است. مهم معلوم هم است. حتی اگر استمرار جریان زناشویی با ماریه قبطیه خیلی هم واجب باشد، اما واجب‌تر از آن حفظ مقام نبوت است در مقابل این جار و جنجال‌ها و قال و غوغاها و فغان‌هایی که عایشه و حفصه که هر دو از زنان آن دو گردن‌کلفت هستند که هنوز هم گردن‌کلفت هستند و به همان حساب‌ها هم شاید این ازدواج‌ها شده است، البته بالاتر از شاید است. در اینجا موضوع معلوم است و بالفعل، بالفعل خداوند که هنوز وحی نکرده بود که من جلوی قال و غوغای زنان را می‌گیرم، وحی نکرده بود. اگر وحی کرده بود، چرا در اینجا نمی‌فرماید؟ «إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهيرٌ»[2] این حالا دارد می‌آید. این جریان که خداوند تضمین می‌کند که جلوی این قال و غوغا را بگیرد، حالا دارد می‌آید. اگر این قبلاً آمده بود که پیغمبر رفت و آمد زناشویی با ماریه قبطیه را تحریم عملی نمی‌کرد.

اینجا این نکته هست که کلیت هم دارد؛ در دوران امر بین اهم و مهم که خود حکم این برای رسول‌الله در درجه اول معلوم است. اهمیت این اهم و مهمیت این مهم هم برای این بزرگوار معلوم است، اما سومی لازم نیست معلوم باشد. بله اهم است، مهم است. ولی خداوند این دوران را از بین می‌برد. یعنی آن جریانی که به‌طور عادی می‌خواهد به رسالت رسول‌الله صدمه بزند، آن را از بین می‌برد. وقتی که خوف بر صدمه نسبت به رسالت آن حضرت نبود، دیگر چرا ماریه را رها کند؟ پس بنابراین پیغمبر نمی‌دانسته است. مگر پیغمبر همه چیز را باید بداند؟ بعضی‌ها سؤال می‌کنند که آیا پیغمبر می‌دانست که چندتا مو در سر چه کسی است؟ چه لزومی دارد بداند؟ آنچه را پیغمبر باید بداند، علم رسالتی است. در سوره جن: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى‏ غَيْبِهِ أَحَداً * إِلاَّ مَنِ ارْتَضى‏ مِنْ رَسُولٍ»[3] رسالت در چیست؟ رسالت در تعداد مو است؟ در اینکه دیروز چه خوردی و فردا چه می‌خوری است؟ البته استثناء هست. یک مطلبی است که استثنائاً هست، در عمق رسالت نیست و در شرط رسالت نیست، تبلوراتی است به مصلحت‌هایی. ولی یک مطالبی است که در عمق و متن و ماده اصلی رسالت است. باید همه احکام را بداند، باید درجات احکام را بداند، خداوند او را حفظ می‌کند و به او عصمت می‌دهد که به خطا نرود، نسیان نکند، در احکام اشتباه نکند. در اهم و مهم اشتباه نکند. اما آیا چنین مطلبی هم در اصل و عمق رسالت هست که خداوند در دوران امر بین اهم و مهم که پیش آمد، خداوند اینجا چاره‌ای خرق عادت بکند، چه بین واجبین، چه بین محرمین.

بنابراین وظیفه حتمی رسول‌الله (ص) در دوران امر بین قال و غوغای بین عایشه و حفصه که صدمه به مقام قدسی رسالت داشتند. وقتی که پیغمبر نمی‌داند و نمی‌داند که بعداً خواهد شد و خداوند هم تضمین نکرده است که جلوی همه ضررها را بگیرد، مگر تضمین کرده است؟ مگر خداوند تضمین کرده است که پیغمبر در جنگ احد شکست نخورد؟ مگر تضمین کرده است که بر سرش معده گوسفند نریزند؟ این اهانت است دیگر. مگر تضمین کرده است که در شعب ابی‌طالب او را حبس نکنند؟ مگر تضمین کرده است که پیغمبر فرار نکند؟ مگر تضمین کرده است که به او فحش ندهند؟ مگر تضمین کرده است که دندان مبارکش را نشکنند؟ تضمین نشده است. اینها که تضمین نشده است، چون تضمین نشده، پس پیغمبر بزرگوار وظیفه دارد که به واجبات خودش کلاً عمل کند و مو را از ماست باید بکشد. بله، اگر بر پیغمبر وحی شد که خداوند تو را و مؤمنین را حتماً حفظ می‌کند و در این جنگ هر کار می‌خواهید بکنید، بکنید، غالب می‌شوید، در آن صورت شمشیر نمی‌زد. در جنگ بدر این‌طور بود. در جنگ بدر که افراد مسلمان‌ها 313 نفر بودند و اکثراً پیاده بودند و همه شمشیر نداشتند. در مقابل ده هزار کفار که نوعاً اسب داشتند و شمشیر داشتند، مسلمان‌ها غالب شدند. این تضمین بود. خداوند به پیغمبر نشان داد که ملائکه مردفین فرستاد و چه، ولی در جایی که تضمین نیست چطور؟ اگر تضمین نباشد، پیغمبر نباید به وظیفه خودش عمل کند؟

در اینجا که عایشه و حفصه شروع کردند به مظاهرات کردن، تمام مدینه را قال و غوغا کردند که زن یک دانه‌اش کافی است تا چه رسد به دوتا و سه‌تا، قال وغوغا کردند، زن‌ها هم با هم هستند، خیلی با هم اتحاد دارند. که یک کار حلالی را پیغمبر کرده است و برای این کار حلال پیغمبر را دارند از نبوت ساقط می‌کنند. از تمام قدسیات و حتی مراتب انسانی پیغمبر را دارند ساقط می‌کنند. این چه کسی است که رفته زن گرفته است و شما می‌خواهید از او تقلید کنید، می‌خواهید تبعیت کنید، می‌خواهید امت بشوید، می‌خواهید پای درسش روید، می‌خواهید چه کار کنید.

– این چیزها در زن‌ها طبیعی است. […]

– خیر، طبیعی نبوده است، اولاً، ثانیاً؛ اگر هم طبیعی بود بالاخره عایشه و حفصه شروع کردند به داد و قال کردن دیگر، این داد و قال عایشه و حفصه نسبت به ساحت قدسی رسالت صدمه می‌زند، طبیعی بود، حالا نبود. هیچ وقت طبیعی نبوده است. اگر هم طبیعی بوده است. چون زن‌ها که عوض نشده‌اند، زن‌های آن موقع زن‌های حالا هستند. زن‌های حالا هم زن‌های آن موقع هستند، خودداری هم معنا نداشته است بکنند. یک زن، دو زن، سه زن، همیشه با هم اختلاف، همیشه دعوا داشته‌اند. ولذا این تعدد ازدواج، سیاست اجتماعی- اسلامی در تحت ازدواج چند بُعد دارد. یک بعد میدان ورزش تحویل دادن بالاترین قدرت‌های عدالت است که اگر مردی با چند زن به‌طور مسالمت‌آمیز زندگی کردند، قال و غوغا و این حرف‌ها هم نبود. هم این مرد بهترین عادل‌ها است و هم زنانش بهترین عادله‌ها هستند. که این یک دانشگاه تخریج و بیرون دادن بهترین افراد عدالت است. همان‌طور که دانشگاه‌ها بهترین افراد پزشک را به‌عنوان استاد و اینها تعیین می‌کنند، در اسلام هم بهترین افراد عادل لازم است. این بهترین افراد عادل باید از چند جا دربیایند. یکی از دانشگاه خانه‌ای که یک مرد و چند زن است.

پس در اینجا این زمینه که برای ما روشن شد. اول، دوم، سوم، لزوم ندارد خداوند در غیر بُعد وظایف رسالی، در غیر بعد دانستن احکام، حتماً خداوند از خطراتی که متوجه است جلوگیری کند. الآن خطری به ساحت قدسی رسالت متوجه شده است. پیغمبر چه کند؟ قبل از دانستن اینکه خدا جلوی آن را می‌گیرد. حتماً باید رفتن سراغ ماریه را بر خود تحریم عملی کند، نه فقط این، بلکه، بالاتر از تحریم عملی اینجا قسم هم خورد. قسم خورد به خداوند که من سراغ ماریه قبطیه نمی‌روم و این در راه خدا است و در سبیل خشیت الله است. ولذا به آیات که آقایان مراجعه بفرمایید، «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ»[4] این مذمت نیست، زمینه را توجه کردید؟ مذمت نیست، چون تحریم عملی «أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ» اینجا واجب بوده است. ولی خدا می‌خواهد مقدمه بچیند که بله من تضمین کردم، «تَبْتَغي‏ مَرْضاتَ أَزْواجِكَ» این هم که بد نیست. «وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ * قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ»[5] در این مورد یعنی این را بشکنید. پیغمبر قسم خورده است و این «أَيْمانِكُمْ» جمع است و مناسبتش با این مورد این است که پیغمبر بزرگوار هم قسم خورده است. پیغمبر، این قسم را بشکن، قسم هم درست بوده است. به‌طور اعجاز و خرق عادت دوران از بین رفت، اینکه موضوع را از بین نمی‌برد. «وَ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ الْعَليمُ الْحَكيمُ».

سؤال: اگر انسان در دوران امر بین اهم و مهم گمان کرد، گمان دوران کرد و روی گمان دوران اهم را مقدم بر مهم دانست و بعداً معلوم شد که اهم نبوده است، در اینجا قسم درست است؟ نه، چون باید واقعاً متعلق قسم راجح باشد. اینجا هم همین‌طور، اینجا هم که واقعاً اهم نبوده است. چون خداوند بنا بوده حفظ کند و بعداً بیان کرد که حفظ می‌کند. بنابراین چرا «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ»؟ اصلاً از اول قسم درست نبوده است. چون متعلق قسم رجحان نداشته است، ولو پیغمبر نمی‌دانسته است. اما خداوند وحی می‌کند که «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمَلائِكَةُ» جواب این است که ما چند مرحله داریم. یک مرحله واقع عادی داریم، بدون اعجاز، بدون خرق عادت، و همین مرحله واقع عادی است که متعلق قسم یا عهد یا نذر قرار بگیرد. این مناط است. نه اینکه متعلق فی نفس الامر با اراده اعجازی راجح باشد، اراده خرق عادت. این بنا نیست. یک مرتبه خیر، انسان گمان کرد که او اهم است و خطا کرد، بعد معلوم شد به‌طور عادی اهم نیست. در اینجا نذر باطل است. مثل اینکه بنده نذر کردم که امسال روز عرفه در کربلا باشم و نمی‌دانستم که برای موقع حج مستطیع خواهم شد. اگر موقع حج من مستطیع شدم، آن نذر درست است؟ نه، چون متعلقش رجحان واقعی عادی است. رجحان واقعی عادی این است که و من نمی‌دانستم که مستطیع می‌شوم، مستطیع شدم.

در اینجا هم رسول‌الله (ص) لولا حفظ رب‌العالمین وضع عادی موضوع را حتمیت داده است، موضوع را صددرصد کرده است، موضوع واقعیت دارد. بنابراین این قسم پیغمبر درست است. درست است این قسم درست است و لازم است که پیغمبر بزرگوار روی این قسم بایستد، ولیکن و واجب است که نقض کند. وجوب نقض برای چیست؟ خود اصل وجوب عمل به قسم چون متعلق راجع بوده است؛ حفظ مقام نبوت. وجوب نقض؛ چون خداوند استثنائاً به خرق عادت و عنایت خاصه، این زمینه و ماده دوران امر بین اهم و مهم را از بین برده است.

دو، سه آیه بعد: «إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ»[6] پس معلوم شد تحریم برای چه بوده است. برای اینکه اینها در تبلیغات خیلی بالا زده بودند. «إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما». «صَغَتْ قُلُوبُكُما» چند بُعدی است؟ دل‌های شما بسیار بسیار سخت و سنگین و آهنین شده است. آنقدر سنگین و آهنین است که برای یک عمل حلالی که پیغمبر بزرگوار کرده است، اینقدر شما مدینه را دارید زیر و رو می‌کنید. پس واجب است توبه کنید. توبه فقط توبه قلبی نیست، بلکه توبه عملی هم باید باشد. «وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهيرٌ» این یک تهدید سلبی است. تهدید دیگر: «عَسى‏ رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ»[7] مظاهرات عایشه و حفصه و بقیه به آنجا رسید، فقط عایشه نبود. عایشه و حفصه فقط نسبت به ماریه بود، اما همین عایشه و حفصه بقیه زنان را هم وادار کردند -حالا به تفسیر مفصلش مراجعه کنید- بقیه زنان را هم وادار کردند، قال و غوغای در دو بُعد؛ یک بعد که چرا ماریه قبطیه آمده است؟ جدید است. دوم، با این وضعی که پیغمبر به ما خرجی می‌دهد، نمی‌توانیم بسازیم، پیغمبر باید به ما بیشتر خرجی بدهد. ما تشکیلات داریم، کار داریم و… این جهت، جهت دوم و اول، هر دو را شامل است.

– [سؤال]

– می‌دانم، اینها بوده است، ولی اصل مطلب چیست؟ بله، این را هم داریم که نوبت فلان زن بوده است. فلان زن گفته که من نیستم، من نمی‌خواهم، حضرت رفت سراغ ماریه، اینجا اشتباه نبوده است. بعد این ماده نزاع و قال و غوغا شده است. هر چه بوده، جریان زن و جریان خرجی در کار بوده است.

– اصل ازدواج با ماریه که نبوده است.

– یکی اصل ازدواج با ماریه بوده است که این را هم داریم.

– [سؤال]

– بله، یک مورد اصل ازدواج با ماریه بوده است. دیگری این است که نوبت دیگری را رسول‌الله به ماریه داد. آن هم روی تقصیر نبوده است. گفته بوده که حالا من حال ندارم، شما آزاد باشید. حالا شما آزاد باشید من حال ندارم، [نتیجه اینکه] به سراغ ماریه رفت. شروع کردند به قال و غوغا کردن. یکی هم قضیه خرجی بوده است. «عَسى‏ رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ» شما چه کسی هستید؟ خیال می‌کنید که آسمان سوراخ شده و پایین آمده‌اید؟ «مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وَ أَبْكاراً» این مربوط به قضیه تحریم است.

سوره احزاب، راجع به زینب بنت جحش در قرآن شریف سوره مبارکه احزاب جمله‌ای دارد، آیه 36: «وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ». از آیه 36 به بعد: «وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبيناً * وَ إِذْ تَقُولُ» قضیه زینب بنت جحش. «وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ» مهم مطلب که مورد بحث است، اینجاست: «وَ تُخْفي‏ في‏ نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْديهِ»[8] در دلت پنهان می‌کنی که موظف هستی با زینب بنت جحش به علل شرعی ازدواج کنی، و به چه حساب؟ به حساب اینکه «وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ» از مردم می‌ترسی و حال آنکه خداوند احق است که از او بترسی. حتی اگر ترسیدن از مردم حق باشد، ولکن ترسیدن از مردم با ترس از خدا اگر معارضه داشت. «وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمَّا قَضى‏ زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ حَرَجٌ في‏ أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولاً» آیات را که می‌خوانم برای این است که از نظر مطلب کاملاً به هم مربوط است. «ما كانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً * الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ»[9] این آیه آخر را بیشتر توجه کنید. «الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ» کل رسل را شامل است یا نه؟ وقتی که این جریان کل رسل را شامل است در کل مطالبی که در این آیه است، به طریق اولی و به طریق لازم‌تر در رسالت ختمیه این مطلب هست.

– [سؤال]

– می‌رسیم. این مقدمات را دارم عرض می‌کنم که روی آن فکر کنید. «الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللَّهَ وَ كَفى‏ بِاللَّهِ حَسيباً» همه رسل این‌طور هستند. خداوند در این آیه کل رسل را معرفی می‌کند، حتی آنهایی که در رسالات دانیه هستند. حتی آدم، آدم بعد از رسالت که به مقام نبوت نرسید، مقام دانیه رسالت است، از وقتی که رسول شد و حامل وحی رسالتی شد، این «يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللَّهَ وَ كَفى‏ بِاللَّهِ حَسيباً» مگر اینطور نیست؟ پس چطور شد بالاتر؟ با یک فاصله بسیار مختصری، «وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ» این تناقض نیست؟ البته آنها عقلشان نرسیده است که این را به‌عنوان تناقض بگیرند، فقط به جمله بالا چسبیده‌اند که «وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ». چطور است این پیغمبر که دارای مقام عصمت و به نظر ما بالاترین مقام عصمت است، چطور است «تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ»؟

در اینجا ما یک مقدمه‌ای داریم. نسبت به خدا یا غیر خدا، محور بحث خدا است. ما یک خضوع داریم و یک خشیت داریم. خضوع بیشتر مربوط به اعضا و جوارح است که در برابر حق باید خود را خیلی ذلیل و خیلی ناچیز حساب کنیم. در نماز باید خیلی مرتب و با کمال ادب از نظر لباس، از نظر بدن، از نظر اعضاء، از نظر اتجاه، اتجاه جسمی را عرض می‌کنم. این را خضوع می‌گویند. خشوع مربوط به قلب است. قلب انسان، هر قدر انسان بیشتر دلباخته حق باشد، خشوع انسان بیشتر است و ما مأموریم که هم نسبت به الله خضوع داشته باشیم و هم خشوع داشته باشیم. منتها زیربنا خشوع است و روبنا خضوع است. از کوزه برون تراود هر آنچه در اوست. هر قدر ما بیشتر دلباخته حق باشیم، همه‌چیز‌باخته حق زیادتر هستیم. کسی که دلباخته نباشد، ولکن مالی، حالی، کلامی، وقتی و هر چیزی در راه خدا بدهد، این عمق ندارد. این یا نفاق است یا ایمان بسیار بسیط و ساده است. ملاحظه دیگران است. آنچه عمق دارد دلباختگی است. اگر انسان دلباخته حق باشد، قلب انسان که رئیس کل قوا است و فرمانده کل قوای درونی و برونی انسان است. اگر فرمانده کل قوا صددرصد باخته حق باشد، تمام وجود انسان، هم جهات درونی‌اش که عقل است، که فکر است، که صدر است، بالاتر از قلب، لبّ است. تمام مراحل هفت شهر عشق درونی انسان دلباخته حق است. چون «القلوب أئمة العقول و العقول أئمة الأفكار و الأفكار أئمة الحواس و الحواس أئمة الأعضاء»[10] آنچه در باطن است قلب است. قلب امام الائمة است. این قلب که امام الائمة است، امام الائمة الباطنیة و الظاهریة هر دو است. این قلب که محور اصلی روح است و اندرون عمیق روح است، این قلب است که به عقل نقش می‌دهد. به فطرت نقش می‌دهد. به تفکر نقش می‌دهد. در مرحله قبلی، و در مرحله بعدی به لبّ نقش می‌دهد. به فؤاد نقش می‌دهد. البته لب مربوط به عقل است. به فؤاد نقش می‌دهد. قلب وقتی که همه غیر خدا را بیرون کرد و فقط محور معرفة الله و حب‌الله شد، این می‌شود فؤاد، «فؤاد قلبٌ یتفأد بنور المعرفة» دو فؤاد داریم دیگر، یکی «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏»[11] در آنجا تعبیر فؤاد است. «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمينُ * عَلى‏ قَلْبِكَ»[12] در بُعد یلی الخلقی و با مردم بودن است. این قلب است.

ولکن، در آنجایی که روحاً و جسماً پا بر فرق کل کائنات نهاده است. «وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى‏ * عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى‏»[13] «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى * فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى‏»[14] در آنجا «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏» فؤاد است، اینجا قلب نیست. یعنی

از آن دیدن که غفلت حاصلش بود               دلش در چشم و چشمش در دلش بود

خودباخته است، هیچ چیزی جز حق نمی‌فهمد، حتی خود را هم نمی‌فهمد، چون مقام تدلی است. این فؤاد است. فؤاد تبلور قلب است. در طریق حق داریم بحث می‌کنیم. فؤاد، تبلور حق در طریق عبودیت و معرفت حق است. این مرحله بعدی است. مرحله قبلی را درست می‌کند، مرحله بعدی را هم درست می‌کند، چون خود را درست کرده است. این قلب که در کل ابعاد معرفتی و عبودیتی خالی از غیر خدا شد، یک تبلوری نسبت به بعد دارد که فؤاد می‌شود. «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى» و یک سازمان‌دهی نسبت به عقل دارد، نسبت به صدر، عقل، لبّ، تفکر، تمام آنچه که مربوط به جنود و جیوش داخلی انسان است. این مربوط به داخل است. وقتی که جنود داخلی را تنظیم شد، بعد مرحله ظاهر است، حس است، اعضاء است، اعمال است. تمام اینها تحت‌الشعاع فرمانده کل قوایند در بُعد اول که قلب است و سایر فرمان‌گیران این فرمانده کل قوا که فؤاد در مرحله اعلی است، و مرحله فطرت و عقل و فکر و لب در مرحله بعدی است. پس محور قلب است، محور وسط و أم در این جریان و ماده اصلی عبارت از قلب است. این قلب یا دلباخته حق است یا دلباخته باطل است. انبیاء در درجه اول باید چه باشند؟ شرط اول عبودیت و بعد رسالت و بعد نبوت و بعد ولایت عزم و بعد «قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدينَ»[15] «إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ»[16] شرط اوّلی و نقطه اولای درخشان این راه عبارت از دلباختگی نسبت به حق است.

مثلاً در سوره مبارکه بقره: «وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعينَ * الَّذينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ راجِعُونَ»[17] در اینجا خشوع در دو بُعد استعمال شده است؛ هم دلباختگی است و هم باختگی تمام جریانات است. کسانی که دلباخته حق هستند، نماز و روزه و حج و جهاد و جنگ و کشته شدن و زخم خوردن و گرسنگی کشیدن و… اینها برایشان خیلی سبک است، سنگین نیست. چون در آن راهی است که تمام وجودشان و تمام نیروها باید برای پیمودن آن راه بسیج بشود. با این مقدمات، البته این مقدمات حساب دارد. نه اینکه بی‌حساب می‌خواهیم تطویل کلام بکنیم و نظایرش را قبلاً حضور برادران عرض کردیم. ما اینجا می‌گوییم این خشیت مراحلی دارد. خشیت در راه حق، خشیة الله است لا شک که در نتیجه خضوع لله هم هست. خشوع لله، خضوع لله، اینها همه است. این چند مرحله است. یک مرتبه انسان خشیت نسبت به غیر الله دارد، الله در کار نیست. فقط از ماده، از خور و خواب و شهوت و حیوانیت و این‌حرف‌ها، این هیچ، یک مرتبه نه، هم از خدا خشیت دارد، هم از غیر خدا خشیت دارد. یا آن بیشتر است، یا این بیشتر است. اما این‌طور نیست که تمام خشیت مربوط به الله باشد. این هم یک مرحله، اینکه با ایمان هم مناسبت ندارد. مرحله سوم نخیر، فقط از خدا خشیت دارد، اینکه فقط از خدا خشیت دارد چند مرحله‌ای است.

یک دفعه راه شوسه است، موانعی در کار نیست. خشیت الله مقدماتی ندارد. امام‌حسین (ع) همانجا تسلیم شد و در راه خدا شهید شد، این خشیت الله است، چیز دیگری در کار نیست. یک مرتبه خیر، راهی در کار است، اگر من دلباختگی حق را بخواهم نشان بدهم و نقش بدهم باید چنین کنم، چنان نکنم. چنین کنم و چنان نکنم، اینها نتیجه خشیت الله است. اگر من خشیت الله نداشتم، فلان حق را نمی‌گفتم. اگر خشیت الله نداشتم با فلان کس صحبت می‌کردم. این اگرها که مقدمه دارد. خشیت الله با مقدمه، این مقدماتی که در نظر من این جریان در راه خشیت الله درست است، آن جریان در راه خشیت الله غلط است. در فلان جریان خشیت الله نقشی ایجابی و سلبی ندارد. پس این مرحله دوم خشیت الله است و هر دو خشیت الله است. یکی خشیت الله است که موانعی و روادعی و قال و غوغایی و مطلبی در کار نیست. گله و شکایتی در کار نیست. هیچ، صاف خشیة الله است. یک مرتبه خیر، اگر من بخواهم خشیة الله را تحقق بدهم، دلباختگی خود را نسبت به حق سبحانه و تعالی در خارج نقش بدهم، باید چنین بکنم چنان نکنم. فلان مطلب را بگویم، فلان مطلب را نگویم. این هم مرتبه دوم خشیت است.

این مقدمات برای این بود که بین این دو آیه تناقض نیست. چطور؟ برای اینکه آیه اول: «وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ» این بُعد دوم خشیت است که در راه حق، خشیت ناسی است که اگر ملاحظه آن ناس نشود، به خشیت الله صدمه می‌خورد. مطلب اوّلی که خشیت الله است، بدون هیچ مقدماتی، بدون هیچ روادع و موانعی، نظیرش در تحریم است دیگر. آیا خشیت الله موجب شد که رسول‌الله قسم بخورد که سراغ ماریه نرود؟ چون نوبت دیگری به او داده شده بود و چنین شده بود؟ بله، خشیت الله بود. چرا پیغمبر بزرگوار ماریه را ترک کرد؟ ماریه را دوست ندارد یا زنانش را بر خداوند مقدم می‌دارد؟ خیر، خشیت الله در راه حفظ رسالت است که در دوران امر بین اهم و مهم ماریه را ترک کند، حتی قسم بخورد که ماریه ترک شود. درست است که خداوند تضمین فرمود که دوران را از بین ببرد، ولکن پیغمبر که نمی‌دانست. نمی‌شود هم گفت اشتباه در ماده بود، جهل موضوع هم نمی‌شود باشد. چون ما دو جهل موضوع داریم؛ یک مرتبه خیال می‌کند که این آب‌لیمو است، عرق درآمد، نه، پیغمبر این کاره نیست. این کار بر عهده پیغمبر نیست. یک مرتبه خیر، واقعاً آبلیمو است، ولکن در دوران امر بین آبلیمو و چه، از نظر عادی حکم این است. ولکن خداوند اگر خرق عادتی کند، مطلب دیگری است. باید بین این دو فاصله انداخت، این دو با هم شرکت دارند.

در جریان «لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ» آیا خشیة الله موجب شد که ماریه را ترک کند یا خشیت از زنان؟ مگر زنان چه می‌کردند؟ اگر زنان ناراضی بودند، ولی کارهایی بر خلاف احترام مقام قدسی رسالت نمی‌کردند، مطلبی نبود که، اما تحقق این خشیة الله موجب بود که پیغمبر بزرگوار مراعات کند که این زنان داد و قال و غوغا نکنند که به آنچه پیغمبر دلباخته آن است لطمه نخورد که رسالت الله است و دعوت الی الله است. در اینجا هم همین‌طور است. در اینجا دو جریان، چند جریان است. یک مرتبه است که در میان جاهلیین معمول بود که زن پسرخوانده را حرام می‌دانستند. قرآن می‌گوید: «وَ حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ الَّذينَ مِنْ أَصْلابِكُمْ»[18] این نص است. چندین آیه دارد. «وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ»[19] چند نص در سوره مبارکه احزاب و جاهای دیگر است. فرزند انسان فقط فرزند صلبی انسان است. بله، ما فرزند شیرخواره هم داریم، ولی نه فرزند پسر نسبت به پدر، پسر نسبت به مادرش شیرخوار است. فقط اگر پسری از یک زنی شیر خورد اینجا تحریم می‌شود. اما این پسر بر پدر تحریم بشود یعنی چه؟ ازدواج بین پسر و پدر که تحریم نمی‌شود. اگر دختری از زنی شیر خورد، این دختر بر زن حرام شدن معنا ندارد؛ چون ازدواجی در کار نیست. بر شوهرِ این زن هم حرام نمی‌شود؛ چون این شوهر که به او شیر نداده است و در قرآن شریف تحریم فقط رفته است روی «وَ أُمَّهاتُكُمُ اللاَّتي‏ أَرْضَعْنَكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ»[20] البته این اشاره ضمنی است که بحث آن هم مفصل شده است و باز هم در باب نکاح و محرمات نکاح و واجبات نکاح خواهد شد.

خداوند قضیه پسرخواندگی را از بین برده است. پسر خواندگی که اصل ندارد. زن پسرخوانده که حلائل ابناء باشد، این هم اصل ندارد، ولکن مشرکین آنقدر به این خرافه جاهلیت چسبیده بودند که پیغمبر بزرگوار اگر بخواهد با زن پسرخوانده خودش ازدواج کند، در مدینه قال و غوغا راه می‌افتد، ولی خداوند باید این نقشه را درست کند. قبل از اینکه زینب زن زید شود، زن پسرخوانده‌ای در کار نبود. اما باید این جریان درست بشود که پیغمبر به وحی خداوند از زینب بخواهد تو باید زن زید بشوی، زیدی که غلام سیاه پسرخوانده و این حرف‌ها است. باید زن زید بشوی، این شریفه بنی‌هاشم است و آن یک نفر غلام سیاه زرخرید أباً عن جدٍ و فلان… این باید برای ازاله چند جریان بشود؛

1- امجاد عائلیه از بین برود. فلان کس یک زنی از خانواده بزرگ است، ولی این مرد یک مردی است که خانواده‌ای ندارد. خیر، کفو بودن در ایمان شرط است، نه در مال و نه در قدرت و نه در منال.

2- برای اینکه خداوند عملاً این سنت جاهلیه را از بین ببرد که اینها ادعیاء را به حساب ابناء می‌آوردند و زن پسرخوانده را بر پدر حرام می‌دانستند، پیغمبر هر چه گفت زیر بار نرفتند. هر چه گفت قبول نکردند، پیغمبر است، صاحب وحی است، همین مسلمان‌ها هم نمی‌توانستند قبول کنند. ولذا وقتی که مرحله لفظ در اینجا کارگر نشد و کند شد، به مرحله عمل باید برسد.

یک موقع من به آقای خمینی پیغام دادم و گفتم: اینهایی که از ازدواج موقت یا دائم با زنان شهدا تحرز می‌کنند، شما چند نفر از این زن‌های شهدا را متبرک کنید که عملاً این مطلب را انجام بدهید تا برای دیگران آزاد بشود، ساده بشود. ایشان فرمودند من حال ندارم. حالا در هر صورت، به وحی خداوند لازم شد که پیغمبر بزرگوار این زن زید را بعد از اینکه زید طلاق داد، حتماً بگیرد. ازدواج زن زید که دخترعمه پیغمبر بود، به امر خدا بود. طلاقش به امر خدا بود. ازدواج با پیغمبر «فَلَمَّا قَضى‏ زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها»[21] خداوند تزویج کرد، البته خدا که لفظ «زوّجتَ» ندارد. خداوند این تزویج واقعی را بین زینب و بین رسول‌الله تزویج کرد. و این مقدماتی بود که عرض کردم. مطالبی دارد که ثابت می‌کند این «وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ» مثل «لِمَ تُحَرِّمُ» است. یعنی پیغمبر درست است تو در راه خدا داری می‌ترسی از مردمی که ازدواج با زن پسرخوانده را حرام می‌دانند، اما خدا راه را صاف کرده است و هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند، همان‌طور که در قضیه ماریه قبطیه است. ان‌شاءالله تتمه بحث فردا.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. کهف، آیه 110.

[2]. تحریم، آیه 4.

[3]. جن، آیات 26 و 27.

[4]. تحریم، آیه 1.

[5]. همان، آیات 1 و 2.

[6]. تحریم، آیه 4.

[7]. همان، آیه 5.

[8]. احزاب، آیه 37.

[9]. همان، آیات 38 و 39.

[10]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج ‏30، ص 209؛ بحار الأنوار، ج ‏1، ص 96 (با تفاوت).

[11]. نجم، آیه 11.

[12]. شعراء، آیات 193 و 194.

[13]. نجم، آیات 13 و 14.

[14]. همان، آیات 8 و 9.

[15]. زخرف، آیه 81.

[16]. انعام، آیه 14.

[17]. بقره، آیات 45 و 46.

[18]. نساء، آیه 23.

[19]. احزاب، آیه 4.

[20]. نساء، آیه 23.

[21]. احزاب، آیه 37.