تفسیر آیاتی از سوره مبارکه توبه
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
بر حسب اختلاف افکار و حالات و جدیتها و تفکراتی که ما شرعمداران داریم، نسبت به اینگونه آیات که از متشابهات قرآن به حساب میآید، اگر ما به این آیات برسیم از سه حال خارج نیست؛ یک حال، حال صحیح است که به فضل الهی ما میخواهیم آن حال را داشته باشیم و آیات مقدسات از این قبیل را دنبال کنیم، که مرادات حق سبحانه و تعالی را از خود این آیات با تأیید و تفسیر آیات دیگر که مشابه و مناظر با آنهاست، بفهمیم. درست است که احیاناً راه دراز است، اما راه درازی است که اولاً صددرصد انسان را به مقصد میرساند و ثانیاً خود این راه دراز راهپیماییهای فکری و معرفتی را به روی ما باز میکند. نه اینگونه است که خداوند در آیات متشابهات قرآنیه معاذالله کوتهبیانی دارد و یا معاذالله بخل ورزیده است که راه از برای پویندگان دریافت معارف قرآن دور باشد. نه، بلکه قرآن شریف یک کتاب علمی معرفتی عرفانی عملی همه جهتی است، در ابواب هدایت ربانیه، که هم خواسته است ما را به مقاصد حقه ربانیه برساند و هم خواسته است که ما تنبل بار نیاییم.
بارها حضور برادران عرض کردم که بدترین مدرس، مدرسی است که تمام مطالب درسی را بگوید و هرگز زمینهای از برای تفکر شاگردان باقی نگذارد، آنها تنبل بار میآیند. بلکه مواد اصلی مطلب را باید بگوید و راه تفکر را نیز بیان کند و خود تفکر را بر عهده آنان بگذارد و خودش با آنها تفکر کند و از باب «وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ»[1] گرچه مطلبی در نظر او اصیل است، اما با صرف نظر کردن ظاهری از اصالت و واقعیت و حقیقت آن مطلب با آنها در میان بگذارد و نفی و اثبات کند. ما شرعمداران سه راه در برخورد با قرآن شریف داریم. البته اینکه میگویم شرعمداران، بهعنوان تخصصی است، چون قرآن شریف دو بخش است؛ یک بخش که محکمات آیات مقدسات قرآن است که مربوط به تمام دانندگان لغت عربی است و بخش دیگر مربوط به کسانی است که حالت تخصصی در شرعمداری دارند و ما هم که در حوزهها میآییم، برای به دست آوردن مرحله دوم است، گرچه مرحله اول هم ناپیدا است. تفهم و تدبر در محکمات قرآن هم ناپیدا است.
ما که میخواهیم تخصص در معارف قرآنیه پیدا کنیم در برخورد با اینگونه آیات متشباهات سه راه داریم. از جمله «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ»[2] که مقام قدسی عصمت رسولالله، بلکه عدالت رسولالله (ص) را از نظر مبشرین و از نظر کوتهفهمان و کوتهفکران زیر سؤال میآورد. سه راه داریم؛ راه اول که همگان میروند، نمیدانیم، نمیفهمیم، کلام خدا را نمیشود فهمید. این یک راه بیراهه است. راه دوم این است که ما ادعا میکنیم میفهمیم. اما بدون دقت، بدون توجه و بدون بررسی صحیح در آیه مورد نظر و آیاتی که مربوط به این آیه است، تحمیلاتی بر اینگونه آیات میکنیم که تفسیر به رأی است. یا تفسیر به رأی دو جهتی است یا تفسیر به رأی یک جهتی است. تفسیر به رأی یک جهتی این است که ما مطلبی را ادعا کنیم که مراد خداوند از این آیه است. آن مطلب که آیه نه موافق است و نه مخالف، این تفسیر به رأی یک جهتی است. تفسیر به رأی دو جهتی این است که ما مطلبی را بر آیه تحمیل کنیم که بر خلاف نص آیه و یا بر خلاف ظاهر مستقر آیه است و این هم جهت اول که یگانه است و هم جهت دوم که دوگانه است یا یک تفسیر به رأی است و یا دو تفسیر به رأی است.
ما نه راه اول را میپیماییم که بیراهه است، مخصوصاً برای شرعمداران که نمیدانیم، نمیفهمیم، نباید برویم، «إِنَّمَا يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ»[3] و نه راه دوم را که بدتر از راه اول است. اگر انسان بگوید نمیفهمم گناه است، اما گناهش کمتر از این است که خود را بهعنوان فهمنده مقاصد قرآنیه تلقی کند و تلقی دهد، اما تفسیر به رأی و تحمیل بر آیات مقدسات قرآن کند. این راه را هم ما قبول نداریم. راه سوم را میخواهیم بپیماییم که هم از برای خودمان مقاصد ربالعالمین معلوم گردد، با راههای شوسه و درست و درخشان و روشنی که خداوند مقرر فرموده است، مقاصد ربالعالمین را بفهمیم و هم به دیگران بفهمانیم.
در این آیه مورد بحث که «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» گاه عوامی ما را تحت تأثیر قرار میدهد. عوامی با اینکه ما شرعمدار هستیم، عوامی تعصب اسلامی و تعصب تشیعی و تعصب… چشم بر هم نهاده «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ»، میگوییم: «عفا الله عن الأمة» مثلاً، یک جای دیگر، یک چیز دیگر. این همان مرحله دوم است که از جیب خود مایه گذاشتن است و این سؤال را ما همیشه میکنیم که آیا خداوند در الوهیت نیازمند به مألوهین است؟ در ربوبیت نیازمند به مربوبین است تا در رساندن مطالب خودش در قرآن نیازمند به دیگران باشد؟ این کسانی که قبول دارند از نظر مبدأ توحیدی صحیح که خداوند در الوهیت و در ربانیت نیازمند به دیگران نیست. بر خلاف آنچه بعضی از مسیحیان میگویند که خداوند عالم را به وسیله مسیح آفرید که تناقض است، یا بعضی از مسلمانها و شیعهها میگویند که خداوند عالم را به وسیله خاتمالنبیین، به وسیله ائمه آفرید. پس ائمه را اصلاً برای چه آفرید؟ بر خلاف این حرفها ما باید راه راست را برویم.
راه سوم، اگر راه سوم را پیمودیم یا بالاخره میفهمیم یا بالاخره نمیفهمیم. اگر فهمیدیم که اشکالی وجود ندارد. آنچه را خداوند فرموده است، ما آن را تصدیق داریم. چون قبول داریم که این کتاب، کتاب الهی است و آخرین کتاب وحی است و تمام گفتههایش را خداوند در این کتاب فرموده است و اگر چنانچه به مطلب نرسیدیم میگوییم حد ما نیست. چون محور دومِ قرآن است، محور دوم قرآن متشابهات است. «وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ»[4] ما رسوخ علمی و بلوغ علمی پیدا نکردهایم که همه متشابهات را بفهمیم. تازه همه محکمات را، همه کسانی که لغت عربی میدانند دریافت نمیکنند، چون دنبال آن نمیروند. اما ما که دنبال آن میرویم، محکمات که به جای خود، دنبال فهم متشابهات میرویم. با توجه کردن به خود آیه و با توجه کردن به کل آیات محکماتی که ناظر به معنای این آیه است و دلالت بر معنای این آیه میکند. اگر باز بلوغ ما کامل نبود و مطلب را درنیافتیم، میگوییم نمیفهمیم. اما این نمیفهمیم غیر از اوّلی است. نمیفهمیم اوّلی تقصیراً است که ما نمیتوانیم بفهمیم. پس نمیرویم دنبال فهمیدن. ولی نمیفهمیمِ آخری قصوری است. مگر لازم است که شرعمداران ولو در راه تفهم قرآن هستند، تمام آیات متشابهات قرآن را بفهمند؟ حالا ما در زاویه سوم، در ضلع سوم هندسه برخورد با قرآن شریف نسبت به آیات متشابهات دو دسته هستیم؛ یا به جایی میرسیم، یا نمیرسیم. اگر به جایی نمیرسیم، میگویم: من نمیدانم.
مرحوم حاج آقا حسین قمی وقتی که مرجع شده بود، آقای بروجردی هم مرجع شده بود، مردد بود کدام مقدم است و کدام مؤخر است و ایشان هم یازده ماه بیشتر در مرجعیت زنده نماند. نقل شد که ایشان در حرم امامحسین (ع) بود و کسی رفت و از او مسئلهای را سؤال کرد، گفت نمیدانم. گفت آقا شما مرجع هستید، نمیدانید؟ گفت نمیدانم. فریاد زد. گفت چرا داد میزنید؟ گفت میخواهم نمیدانم را یادتان بدهم. این یک نوع نمیدانم است. این نمیدانمِ آدمها است، عالمها است که «لا أدری نصف العلم» است، که در بعضی از روایات است، از امامصادق (ع) «العلم ثلاثة كتاب و سنة و لا أدري»[5] کدام «لا أدري»؟ آن «لا أدري» که به دنبالش کرد تا بفهمد، کوشش کرد، کاوش کرد، جدیت کرد و ندانست. این خودش علم است. نه «لا أدري» که «إِنَّمَا يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ» دنبالش نرویم که نمیفهمیم. یک مرتبه اینطور است. یک مرتبه میفهمیم.
ما میخواهیم پله چهارم را قدم بگذاریم. پله سوم نه، پله سوم که رفتیم و دقت کردیم و اینها را نفهمیدیم. نخیر، پله چهارم، و این از باب «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ»[6] است. به نظر این حقیر فقیر یک دانه آیه متشابه در قرآن وجود ندارد. نظرها فرق میکند. برای خیلیها محکمات هم متشابه است، هر چه من دقت کردم، هر چه جدیت کردم، در طول پنجاه سال برخورد صاف با قرآن، هر چه جلوتر رفتم، یک دانه آیه، نه الم، نه المر، نه المص، اینها که آیه است و دلالت بر مطلبی ندارد.
– [سؤال]
– متشابه نیست به این معنا که امامرضا (ع) فرمودند. «الْمُتَشَابِهُ مَا اشْتَبَهَ عَلَى جَاهِلِهِ»[7] متشابه از نظر دلالتی متشابه نیست. خداوند که میفرماید: «مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ»[8] نمیخواهد بگوید که بعضی از آیات در دلالت صاف هستند، ولی کج هستند. خدا در قرآن کج ندارد. «بَيانٌ لِلنَّاسِ»[9] است. «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ»[10] است. نور است. هدی است. صراط مستقیم است. تشابه از نظر دلالت نیست، از نظر علو مدلول است. مدلول خیلی بالا است. «جاء ربک»، «جاء ربک» است. «جاء» به معنی «ذهب» نیست. «قام» نیست. «نام» نیست. «جاء»، «جاء» است. «أکل» است. «جاء»، «جاء» است، «ربک» هم «ربک» است. منتها این تشابه دارد برای چه کسانی؟ کسانی که لفظ «جاء» که استعمال میشود، همان «مجیء» پیاده رفتن و تاکسی سوار شدن و… در نظرشان میآید و همین را برمیدارند و میروند سراغ رب میگویند پس «جاء رب». لغت کوتاهی در دلالت ندارد. ما کوتاهی داریم، ما بلوغ نداریم. ما روی انسی که با لفظ «جاء»، لفظ «أتی»، لفظ «ید»، لفظ عرش داریم و منحصر کردهایم ید را به ید جسمانی، عرش را عرش جسمانی، «جاء» را مجیء جسمانی، «أتی» را اتیان جسمانی. قصور از ما است، تقصیر از ما است. یا تقصیر قصور است. یا تقصیر بلا قصور است. یا قصور مع التقصیر است. بالاخره کوتاهی است، بلوغ نیست.
در حدود پنجاه، شصت صفحه در سوره مبارکه آلعمران راجع به متشابهات و محکمات بحث شده است و مرحوم استاد بزرگوار علامه طباطبایی هم مفصل بحث فرمودهاند، اما این کتاب بعد است.
– [سؤال]
– «الْمُتَشَابِهُ مَا اشْتَبَهَ عَلَى جَاهِلِهِ» آیا یک دانه آیه در نظر امامرضا متشابه است؟ از چه راه؟ از راه وحی است؟ وحی نیست. الهام است؟ الهام از چه طریق؟ طریق لفظ است یا بدون لفظ است؟ از طریق لفظ است. دلالت از طریق لفظ است. «وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا»[11] خود لفظ را وقتی ما دقت کنیم، حتی به آیات محکمات هم لزومی ندارد برسیم و فعلاً اینطور شده است که خود آیات متشابهات را بدون مراجعه به آیات محکمات، در خود آیه متشابهه وقتی دقت کنیم، بررسی کنیم. درست این مطلب به دست میآید که نه، این ظاهر مستقر نبوده است. مثل «لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ»[12] تفاصیل دادیم. اما وقتی که در خود آیه انسان دقت میکند، ذنب معلوم است که این ذنب متعیناً گناه نیست و از بالاترین طاعات است و این تحمیل هم نیست.
مقدمهای را در اینجا حضور برادران عرض میکنم، «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ» آیه 43 سوره توبه. «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ» که اول آمده است. حالا، «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ» گناه است؟ ندارد. ثواب است؟ ندارد. تقصیر است؟ فرض کنید ندارد. قصور است، فرض کنید ندارد. همه را فرض کنید ندارد. «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ» بقولٍ مطلق. هم در گناه استعمال میشود، هم در ثواب استعمال میشود. هم در تقصیر، هم در قصور، هم در محو موضوع، هم در محو گناه، در تمام موارد استعمال میشود. «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ»، دیروز حضور برادران عرض کردم که «لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» دو احتمال دارد. یک احتمال را ما مفصل عرض کردیم که اذن در نرفتن به جنگ است، اما احتمال دوم که احتمال اقوی است و خود آیات هم دلالت میکند و تأیید میکند، احیاناً تعیین میکند، حالا احتمال اول هم باشد. این است که «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ بالخروج»، چرا به این منافقین زهرمار اجازه دادی که به جنگ بروند؟ این احتمال دوم است و این احتمال با خود جملاتی از این آیات مبارکات تأیید میشود.
«عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» مگر اذن اینها چه ضرر داشت؟ «حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبينَ» اذن دادی، نفهمیدی کسی که اذن خواست، ندانستی کسی که اذن خواست و به او اذن دادی، در آنچه اذن میگیرد راست میگوید یا دروغ میگوید در آنچه اذن میگیرد. راست و دروغ کجا معلوم شد؟ اولاً این مقدمه است. «لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ»[13] کسانی که ایمان بالله و الیوم الآخر دارند، در این بسیج عمومی و استنفار عام، در این جنگ بسیار مهم که هر شل و کور و پیری هم باید برود، اذن برای چه باید بگیرد؟ نه اذن سلبی و نه اذن ایجابی. اذن نرفتن غلط است، اذن رفتن غلط است، رفتن در اینجا اصل است. جنگها فرق میکند، یک مرتبه است که وجوب کفایی است و به حد کفایت هستند، مطلبی است. یک مرتبه خیر، این وجوب بر کل افراد است، چون بسیج عمومی است و جنگ بسیار خطرناک است و رومیها با مشرکین عرب و غیره، با هم تکافؤ کردهاند و با هم وحدت کردهاند، در هم ادغام شدهاند که پیکره اسلام را نابود کنند، نگذارند اسلام جان بگیرد و صلب اسلام را بهطور کلی بشکنند.
در این زمینه، «لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجاهِدُوا». نه «لا یستأذنک أن یترکوا» بلکه «أَنْ يُجاهِدُوا» ایجابی است. برای جهاد کردن به اموال و انفس اذن نمیگیرند، پس آنچه مورد اذن است و پیغمبر مورد سؤال قرار گرفته است که «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» چرا از برای جنگ رفتن اذن دادی؟ جنگ رفتن در این زمینه اذن که نمیخواهد. اصل جنگ رفتن است. اینکه به آنها اذن دادی، این جهاتی دارد که حالا بحث میکنیم. «لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِالْمُتَّقينَ * إِنَّما يَسْتَأْذِنُكَ» در چه؟ در رفتن، در نرفتن که نیست، صحبت از رفتن است. «إِنَّما» فقط، منحصراً، «يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ» در این زمینه جنگ خاص بسیج عمومی، کسانی از تو اجازه میگیرند که یا رسولالله به جنگ برویم یا نه، اذن میدهی به جنگ برویم که ایمان بالله ندارند، ایمان بالیوم الآخر ندارند، «وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ».
– چرا اذن میگیرند؟
– همین دیگر، مرض است، اذن گرفتن مرض است. مثلاً کسی که استخاره میکرد که من نماز ظهر را بخوانم یا نه، استخاره نمیخواهد. کاری که واجب است، خداوند به لسان نبی در قرآن واجب کرده و ثابت است که اذن نمیخواهد، پس این اذن گرفتن مرض است.
– «وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ»[14]
– احسنت! آن هم دلیل است.
– اینجا به عکس میشود.
– نخیر، حالا عرض میکنیم ببینیم چه میشود.
– اگر اینها برای جلو رفتن اذن بگیرند و پیغمبر اکرم به آنها اذن ندهد…
– حالا میرسیم، این مقدمه بود. این صفحه دوم مطلب است. صفحه اولش دیروز بود، حالا صفحه دوم را یک کم با هم فکر میکنیم. من آنچه را فکر کردم و نوشتم، به نوشتههایم اکتفا نمیکنم. اگر مطلبی بود که غیر از نوشته است، میگویم نوشته درست نیست.
– [سؤال]
– آنچه را میفهمیم. مورد چیست؟
– این کلمه «أَنْ يُجاهِدُوا» است.
– احسنت، این یکی است. دوم؟
– […] اجازه نمیگیرند که جهاد بکنند.
– ما هم جهاد را داریم میگوییم.
– اینکه به جهاد نروند.
– نشد، جهاد بکنند، نروند چیست؟ لا در اینجا نیست.
– اجازه نمیگیرند که جهاد بکنند.
– «عن أن یجاهدوا» میخواهید شما بگویید؟
– بله، خودش دارد «أَنْ يُجاهِدُوا».
– «عن» که ندارد، «أن» دارد. «لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجاهِدُوا» در جهاد کردن اجازه نمیگیرند. پس اثباتی است، سلبی نیست. درست توجه کنید. «لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» در چه اذن نمیگیرند؟ در جهاد کردن، نه در جهاد نکردن، نه در نرفتن، صحبت در جهاد کردن است. چرا؟ چون زمینه بسیج عمومی است. ما در مرحلهای باید خودمان را کلی خالی کنیم. حتی از حرفهای قبلی، نمیخواهیم بگوییم که حرفهای قبلی غلط است نه، از هر چه گفتیم و گفتند و فهمیدیم و فهمیدهاند، مرتب خودمان را خالی کنیم، بعد پر از نور میشویم، کمکم مطلب تبلور پیدا میکند، مترکز میشود و متبلور میشود. تحمیل که نیست.
«لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ» این مذمتِ کیست؟ مذمت کسانی که از پیغمبر اذن گرفتهاند و پیغمبر اذن داد که چه؟ بروند، چرا اذن گرفتید؟ «لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِالْمُتَّقينَ * إِنَّما يَسْتَأْذِنُكَ» در چه؟ در رفتن، «الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ»[15] کمک دیگر، چرا اینجا فرمود «وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ»؟ مگر اینها اذن برای خروج گرفتند یا برای عدم خروج؟ اگر برای عدم خروج بود، «لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ» چیست؟ پس «لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ» مرحله سوم است که اینها برای خروج اذن گرفتند، ولی این منافقینی که برای خروج اذن گرفتند، اذن گرفتنشان غلط است. اصلِ خود اذن گرفتن دلیل بر این است که حقهباز هستند و دلیل دوم این است که اگر اینها واقعاً میخواستند به جنگ بروند، خودشان را آماده میکردند. یا محمد، اینها که خودشان را آماده نکردند. مؤمنین خود را آماده کردند. اگر کسی میخواهد یک سفری برود، خود را از قبل آماده میکند، و آمادگی در سفر هر چه سفر مهمتر باشد، بیشتر است و ظهور و نشانهاش روشنتر است. در اینجا «لَو» میآورد. محال است که اینها اراده خروج کنند. منتها اراده خروج اینها حساب دیگر هم دارد که عرض میکنیم. رفتن اینها به جنگ چندین حساب دارد، ولکن به هیچ حسابی از حسابهایِ نه درست و نه صحیح، اینها نه اراده خروج از برای این جنگ نداشتند. چرا؟ «بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ»[16] راه دور بود. هوا گرم بود. خسته بودند، از جنگ وامانده بودند، که عرض کردم.
«وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ» اصلاً خدا نمیخواست که اینها منبعث بشوند و به جنگ بروند. چون، اینجا اراده تکوینی است، تشریعی هم هست. خداوند اراده تکوینی در باطن دارد، اراده تشریعی هم در باطن دارد. ولکن در ظاهر باید بروی. مثل شخصی که واجب است امر به معروف بکند. هم واجب است و هم حرام است. اگر جهاراً تارک معروف است، اینجا جمع بین وجوب و حرمت است با مرتبه. واجب است امر به معروف کند و این وجوب مقتضی این است که معروف را خود انجام بدهد، بعد امر کند، اما آدمی که در حال ترک صلاة است و تارک الصلاة بودنش علنی است، اگر امر کند کسی را که نماز بخوان، این امر حرام است. هم واجب است هم حرام است. منتها در یک مرتبه نیستند، حرام است در حالی که معروف را ترک کرده است. واجب است؛ معروف را انجام بدهد و این کار را انجام بدهد.
خروج اینها برای حرب هم واجب است و هم حرام است. واجب است چون بسیج عمومی است. اینها اجازه گرفتند، پیغمبر هم به حساب بسیج عمومی گفت بروید. اجازه هم نمیخواست، ولی اجازه گرفتند گفت بروید. ولکن، در باطن تکویناً و تشریعاً حرام است. چرا؟ برای اینکه رفتن اینها به جبهه، به جبهه ضرر میزد، حتی بهعنوان سیاهی لشکر هم نبوند، آیه اینطور میگوید؛ «وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً» عُدهای که در کار نیست، ولکن، «لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً» هم نبود، چرا؟ برای اینکه ممکن است منافقین در جنگی با مسلمین شرکت کنند، برای چند جهت: 1- خطر اینها را کم کنیم؛ 2- اموالی به دست بیاوریم؛ 3- زنان آنها را اسیر میکنیم؛ 4- میرویم و خراب میکنیم. پس اینها داعیه رفتن هم دارند، منافقین هم داعیه رفتن دارند، هم داعیه نرفتن دارند، در اینجا مأمور به رفتن در ظاهر هستند، ولکن، در باطن چیست؟ «وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ» تکویناً به زمین میخکوبشان کرد که اینها آن ارادههای خروجی هم که هست نداشته باشند، 1- بروند چون راه نزیک است، ولی راه نزدیک نیست. 2- برای اموال بروند؛ معلوم نیست. 3- برای زنان بروند، کما اینکه بعضی از منافقین گفتند که در حقیقت پیغمبر را مسخره میکردند. 4- بروند که خرابکاری کنند. تمام بروندها را که تمام رفتنهای غیر ایمانی بود و رفتنهای کفری بود یا رفتن به حساب مال بود یا به حساب زن بود یا به حساب خراب کردن بود «فَثَبَّطَهُمْ».
بعد: «وَ قيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدينَ» چه کسی قاعد است؟ هم خدا قاعد است، هم شیطان قاعد است. شیطان میگوید جنگ نروید. نمیروم، خدا میگوید جنگ نروید، چون بروید خطرناک است. منافات ندارد. «زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ»[17] در قرآن داریم. «زَيَّنَّا لَهُمْ»[18] هم داریم. هم خدا تزیین میکند و هم شیطان، منتها شیطان اعمال کسانی که راه باطل را با چشم باز میروند تزیین میکند. خدا هم جلوی شیطان را نمیگیرد. «أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطينَ عَلَى الْكافِرينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا»[19] «أَرْسَلْنَا» چیست؟ یک بُعدش که زودتر میشود فهمید این است که اگر خدا اراده کند که شیطان برای گمراهتر کردن گمراهان نرود، نمیتواند برود. ولی خدا جلوی شیطان را باز کرد. بعضی وقتها شیطان را هل میدهد که برو با شیطانهای دیگر با هم کمک کنید، برای اینکه باطن این آدم کاملاً بارز شود.
همانطور که خداوند برای مهدیین زمینه هدایت را درست میکند و توفیق بیشتر میدهد، از برای کسانی که «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا»[20] هل میدهد. آخرین مرحله است. آخرین مرحله هل میدهد، فرعون را خداوند چهارصد سال در سلطنت هل داد، این هل دادن در عمر است. یا در مالش، یا در اولادش، یا در قدرتش که «فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»[21] «وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدينَ * لَوْ خَرَجُوا فيكُمْ»[22] محال است خارج شوند، خدا میداند. و تو نمیدانی، «لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ»[23] «لَوْ خَرَجُوا فيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلاَّ خَبالاً» خبال درست میکنند.
– […] معلوم میشود اذن برای عدم خروج است.
– خیر، همهاش اذن برای خروج است.
– [سؤال]
– خدا دارد آگاهی میدهد، پیغمبر بزرگوار که این را نمیدانست.
– [سؤال]
– به آنجا دوباره میرسیم، فعلاً اینجا تمام جهات اثباتی است، ملاحظه کنید جهات سلبی نیست. تمام آیاتی که ما داریم میخوانیم، تمام این است که اینها اگر میرفتند چنین میشد، نباید بروند و همه رفتند… صحبت از رفتن است. صحبت از نشستن نیست، نشستن که خوب است. نشستن و بودن و نرفتن به جنگ که به نفع مسلمانها است، اینکه خوب است. اگر اذن برای نشستن بود که این «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» در کار نبود. حرف دیروز را ما پس میگیریم. نمیخواهیم بگوییم که ما دیروز اشتباه کردیم. خدا رحمت کند آقای بروجردی را، یکی از امتیازات ایشان این بود که مسئله را میگفت، بعد به یک پایهای آن را بند میکرد، این دلیل، آن دلیل، آن دلیل، بعد خرابش میکرد، بعد دوباره بند میکرد، دوباره خراب میکرد. یک روز دوتا از برادران که هر دو هم از مجتهدین طراز هستند، با هم صحبت میکنند، چون بنا ندارم از کسی اسم ببرم. گفتند آقا آخر ما که الف، ب نمیخوانیم، شما مطالب را مدام تکرار میکنید، فرمود نه من الف، ب نمیگویم، من مطلب را درست میکنم و بعد خراب میکنم. درست میکنم، خراب میکنم… از اینطرف، از آنطرف، نفی میکنم، اثبات میکنم، واجب میکنم، حرام میکنم، برای اینکه کسانی که استعداد دارند، در این اقیانوس مواج استدلال رنگ بگیرند و همینطور هم بود. کسانی که درست به درس مرحوم بروجردی میرفتند، از نظر فقه سنتی، قرآنی هم مقدرای بود، از نظر فقه سنتی، اینها قدرت میگرفتند، و لذا ما در سن هجده، نوزده سالگی دیگر تقلید نمیکردیم.
– [سؤال]
– اینجا اینطور است.
– [سؤال]
– بله، چرا جای دیگری برویم؟ اینجا خود این آیات دارد میگوید، خود این آیات، تمامش…
– در حالی که آنچه به ذهن تبادر میکند…
– ما ذهن را خالی میکنیم.
– این میخورد به اینکه نمیرود.
– نخیر، ما ذهن را از نفی و اثبات خالی میکنیم. آیات نفی میگوید یا اثبات یا هیچکدام؟ آیات دارد اثبات میگوید، آیات دارد اثبات میگوید، ما نفی را از ذهنمان خالی میکنیم.
– [سؤال]
– اجازه بدهید، میرسیم. «لَوْ خَرَجُوا فيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلاَّ خَبالاً» خبال دیوانگی است، دست پایینش اختلاف است. اگر اینها در میان شما میرفتند و در این جنگ بسیج عمومی شرکت میکردند، شما را دیوانه میکردند، اختلاف ایجاد میکردند، دوئیت، اختلاف. «وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ» موانعی را در خلال شما ایجاد میکردند، شما که دارای وحدت ایمانی هستید و وحدت بسیجی علی ضوء الایمان دارید، به امرالله و رسوله، بین شما شکاف ایجاد میکردند. «يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ» غرضشان، ایجاد فتنه و آشوب است که در این جنگ که وحدت در موفقیت بسیار مؤثر است، فتنه کنند و قضیه را خراب کنند. «وَ فيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ»، در میان شما کسانی هستند که کاملاً به حرف اینها گوش میدهند، نه چون ایمان مؤمنین کم است. نه، چون نمیشناسند، تو هم نمیشناسی، تو پیغمبر چرا اذن دادی به جهاد بروند؟ و حال آنکه اگر پیغمبر میدانست که اینها منافق هستند و طبق این آیات مقدسات خبال ایجاد میکنند، فتنه ایجاد میکنند، ضرر ایجاد میکنند، آیا اگر فرمانده کل قوا بداند و یا احتمال بدهد که این افراد معین برای جنگ ضرر دارند و نفع ندارند، اجازه میدهد اینها بروند؟ امر میکند که بنشینند. اجازه نمیخواهد، اجازه میدهید که این برود؟ نمیخواهد، امر میکند که حتما اینها را محاصره کنید که نروند؛ چون خطر دارند.
«وَ فيكُمْ سَمَّاعُونَ» چه کسانی هستند؟ پیغمبر بزرگوار که نمیدانست که اینها چه مرضهایی دارند، نمیدانست چه خطرهایی دارند، روی ندانستن صبر هم نکرد و صبر نکردن علت دارد، چرا صبر نکرد؟ «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا» چرا صبر نکرد؟ این جواب دارد. جناب موسی (ع) مگر خودش با بنیاسرائیل مواعده اربعین نداشتند؟ ولی موسی جلوتر رفت. موسی چرا زودتر آمدی؟ «عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى»[24] آن شغف، آن هیمان، آن حب، حالا فلان کس کار دارد، فلان کس… این زودتر رفت، چرا؟ برای اینکه میعاد رب است. در میعاد رب جلوتر رفتن و حال آنکه سؤال کرد: چرا تو زودتر آمدی؟ این چرا سرزنش نیست. این بیان مطلب است که چرا موسی؟ «وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى». حالا در اینجا، در اینجا که صلب اسلام در خطر است، اسلامی که این مصیبتها را در مکه دیده است و در مدینه مقداری و حالا هم اواسط عهد مدنی است و اسلام دارد جان میگیرد. حالا تمام نیروهای کفر بسیج کردهاند که مسلمانها و اسلام را در نطفه خفه کنند و از بین ببرند، اینجا پیغمبر حق دارد که صبر نکند که این راست میگوید یا نه، ظاهر حالش این است که راست میگوید، مسلمان است. اجازه هم که دارد میگیرد، باید اجازه بدهد، چرا؟ برای اینکه زمینه یک زمینهای است که بسیاری از مطالب را تحتالشعاع قرار میدهد. خدا میگوید: «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» اینجا اشتباه کردید، اشتباه موضوعی است، اشتباه حکمی نیست. ولی اشتباه موضوعی است که «عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى». «طه * ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى».
– [سؤال]
– عفو از قصور محض است و ما در قرآن چند جا داریم که عفو از قصور محض است. مثل قضیه تیمم، در تیمم عسر است، حرج است، نمیشود، نمیشود، میگوید: «إِنَّ اللَّهَ كانَ تَوَّاباً»[25]
– آنجا حکم را برمیدارد، حکم شرعی را برمیدارد. ولی شما یک مثال میزنید که موضوع را برمیدارد.
– میفهمم، «تواب» در جایی که گناه نیست… در جایی که گناه نیست موضوع را برمیدارد. وقتی موضوع را برداشت، آنوقت گناه نخواهد بود، چرا؟ برای اینکه حکم را جعل نکرده است.
– یعنی حکم شرعی را برداشته است. […]
– عرض کردم هم دفع است و هم… بله، اینجا حکم شرعی نداشته است. اینجا حکم شرعی پیغمبر چه بوده است؟ کما اینکه در «لِمَ تُحَرِّمُ»[26] حکم شرعی پیغمبر این است که ماریه قبطیه را تحریم کند. ولی «لِمَ تُحَرِّمُ» آمد. در اینجا هم حکم شرعی پیغمبر این است که اینقدر موضوع مهم است، آنقدر مهم است که حتی به کسانی که احتمال هم دارد به درد نخورند بگوید: بیایید بروید. بنابراین پیغمبر اگر صبر نکرد که «حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبينَ» مراد چه بود؟ صبر میکردی تا بفهمی که راست میگوید یا دروغ، نفهمیدم، نمیدانستم، نمیدانستم که راست میگویند یا دروغ که اجازه اذن خروج میخواهند، نمیدانستم، بعداً دانستم، بعداً خودم دانستم، بعداً خدا بیان فرمود و خطری که با رفتن اینها در جبهه ایجاد میشد خطر بهطور کلی پیش نیامد بعللٍ شتّی.
– [سؤال]
– بله، الآن عرض میکنم. سؤال این است که اگر اذن برای خروج است، […] این کسی که اذن گرفته، پیغمبر ساکت میشد، احتمال دارد که این آدم منافق باشد. ساکت میشد. ساکت که میشد، وقت خروج منافقین خارج نمیشدند، مؤمنین خارج میشدند، تبین حاصل میشد.
– از آن طرف هم که خدا میگوید اراده تکوینی را به تشریعی برسان که اینها خارج نشوند.
– بله، میفهمم، همان اراده تکوینی تشریعی معلوم نبود، بعد معلوم شد. قبل از اینکه خداوند بفرماید که «فَثَبَّطَهُمْ» و غیره، پیغمبر نمیداند که اینها چه هستند، نمیداند که رفتن اینها چه بلاهایی دارد. نمیداند چه هستند.
– چه اذن بدهد، چه اذن ندهد، آنها به جنگ نمیرفتند.
– پیغمبر نمیدانست که اینها میروند.
– نه چه پیغمبر اذن بدهد، چه ندهد، آنها نمیرفتند…
– پیغمبر نمیدانست که اینها نمیروند یا میروند.
– بحث این است که پیغمبر اذن داده است که خارج بشوند دیگر. همین که اذن داده، بعداً مشخص میشود که اینها خارج میشوند یا نمیشوند.
– اگر پیغمبر اذن نمیداد و صبر میکرد تا خودش معلوم بشود که اینها راست میگویند یا دروغ، بهتر بود یا نه؟
– هیچ فرقی نمیکند.
– پس این کمک است.
– اگر ما بالعکسش را بگیریم…
– اگر واقعاً ارده تکوینی خداوند بود […]
– آخر پیغمبر نمیدانست. پیغمبر بزرگوار نمیدانست که خداوند اراده تکوینی دارد که «ثَبَّطَهُمْ» نمیدانست، نمیدانست منافق هستند، نمیدانست خدا اراده دارد نروند، اینها را نمیدانست. حالا که نمیدانست. حالا خدا میفرماید: «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ» خدا بخشید، چرا برای خروج اذن دادی؟ صبر میکردی، اصلاً هیچ چیزی نمیگفتی.
– [سؤال]
– الآن عرض میکنم. اذن نمیدادی، نه اذن میدادی که بروند، هیچ چیزی هم نمیگفتی، صبر میکردی تا خودش معلوم میشد که راست میگویند یا دروغ، چطور معلوم میشد؟ به اینکه وقت رفتن، وقت خروج الی الجهاد، این عده دروغگو نمیرفتند، عده راستگو میرفتند، رفتن آنها دلیل است بر «صَدَقُوا» و نرفتن آنها دلیل بر این است که کاذب هستند.
– و چون اذن دادی مانع این کار شد، چون اذن دادی، مانع این تبین شد.
– مانع تبین نشد.
– این اذن مانع تبین شد. […]
– شما دارید همینطور میگویید. مانع تبین نشده است.
– شده دیگر. ظاهر آیه این است که این اذن مانع تبین است.
– چه اذن بدهد، چه ندهد، وقتی که بنا است بیرون بروند. «صدقوا و کاذبین» معلوم است. پس چه اذن بدهد و چه ندهد فرق نمیکند، منتها در تبین فرق دارد. یعنی پیغمبر اگر صبر میکرد و اذن نمیداد، با نرفتن معلوم میشد دروغ میگویند، ولی بعداً میفهمید دروغ میگویند، بعداً با اذن ندادن. ولکن، حالا که نمیداند دروغ میگویند، نمیداند منافق هستند. حالا اذن داده است. اذن داده است و قصور در موضوع دارد که اینها منافق هستند، که خروج اینها حرام است، که خروج اینها خطر دارد، اینها را نمیدانست. پس چندتا ندانستگی پیغمبر دارد که هیچکدام تقصیر نیست، بلکه تمام اینها قصور است. حالا دنباله آیه را توجه کنید.
«لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ»[27] این کارها را قبلاً هم کردهاند، این فلان فلان شدهها «ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ» همه وقت خرابکاری کردند. با این حال، با وجود خرابکاریهای قبلی، الآن که اظهار ایمان و اظهار اسلام میکنند، پیغمبر برای اهمیتی که برای این بسیج عمومی قائل است، اذن داده است. ظاهرش این است که برای من احترام قائل است، با اینکه واجب است. مع ذلک میخواهد تأکید بشود. پس من به او اذن میدهم. آیا این اذن دادن پیغمبر چه ضرری داشت؟ هیچ ضرری. فقط یک جمله، پیغمبر اذن میداد و نمیداد، اینها نمیرفتند، پس خطری در اذن دادن پیغمبر نبود، چون چندتا «لو» محال است که بروند و نمیرفتند و «لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً».
ولکن، پیغمبر بزرگوار حتی این قدم اول برای شناختن اینکه اینها منافق هستند و دروغ میگویند، این قدم اول را صبر نکرد. چرا؟ «عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى» چون زمینه، زمینهای بود که از در و دیوار انسان باید کمک بگیرد، برای اینکه در مقابل این بسیج عمومی مسیحیین و کفار بایستد. پس سرجمع مطلب قصور است. تقصیری اصلاً در کار نیست. خود آیات این مطلب را تثبیت میکند. پس در احتمال اینکه اذن برای خروج است، چنین است و احتمال اذن برای ورود است، در آیه قبلی: «وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدينَ» قاعدین دو دسته هستد؛ «قيلَ اقْعُدُوا» این اذن قعود است؟ خیر، چون رفتن شما درست نیست. اذن گرفتهاید که بروید، اما نمیروید. شیطان به شما گفت نروید. شیاطین به شما گفتند نروید، رفتن شما هم درست نبود. قاعدین دو دسته هستند؛ یک قاعدین اولیالضرر هستند و یک قاعدین غیر اولی الضرر. «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ»[28] در آیه مبارکه مبارکه سوره نساء. یک قاعدی است که پیر است، کور است، چنین است. این قاعد قاصر است. اما شما هم قاعد مقصر هستید، بتمرگید و نروید، چون جان دارید، پول دارید، مال دارید، قدرت دارید، سلاح آزموده هستید ولی نروید، چون رفتن شما ضرر دارد. «وَ قيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدينَ» این سرزنش کردن اینهاست. با کسانی که قاعد عن الحرباند قاصراً، شما مقصرها هم که میشد تقصیر نداشته باشید و به نفع اسلام به جنگ بروید، اما چون مقصر هستید. چون «ما زادُوكُمْ إِلاَّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ».
– [سؤال]
– خیر، از قضا همان است، اذن برای خروج است. حالا عرض میکنم. یک کسی از همین منافقینی که اسمش را در تفسیر بردهام، آمد و گفت: یا رسولالله من میخواهم به جنگ بیایم، چون برای زنهای زیبا دلم خیلی تنگ است. در روایت دارد!
– نه، برعکس است.
– عرض میکنم، شما ببینید. من میخواهم به جنگ بیایم، به خاطر آن زنها میآیم، بلکه از این زنها استفاده کنم، به حالت مسخره گفت. در اینجا «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لي وَ لا تَفْتِنِّي»[29] پیغمبر گفت: خیر، لازم نیست بیایی. اگر برای زن میخواهی بیایی، نمیخواهد بیایی! برای مال دنیا و برای شهوت میخواهی بیایی، نمیخواهد بیایی. «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لي وَ لا تَفْتِنِّي».
– [سؤال]
– همین دیگر، مسخره است.
– […] بهانه است. اتفاقاً برعکس میگوید.
– خیر، اینها میگفتند ما به جنگ میآییم، ولکن در جنگ آمدن ما، منظور این زنان زیبا و این حرفها است. «ائْذَنْ لي» اذن بده که بیاییم. ما منکر نیستیم که هردوانه ممکن است، روی احتمال است. میخواهیم بگوییم هر دو احتمال است. هم اذن قعود و هم اذن خروج است. هم اذن قعودش غلط است و هم اذن خروجش، منتها اذن خروج غلطتر است.
– [سؤال]
– خیر، من اصرار بر نفی و اثبات ندارم، ولی آیات نفی و اثبات، هر دو را میپذیرد و مخصوصاً اثبات را، «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لي وَ لا تَفْتِنِّي» پیغمبر مرا به فتنه نینداز، مرا به زحمت نینداز، «أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا» اصل زندگی اینها فتنه است. اصل زندگی فتنه است «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ * إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ»[30]. این روایت را من برای شما بخوانم، صفحه 111 تفسیر، ما این را از نهج نقل کردهایم. «و قد يجيب الإمام علي أمير المؤمنين (ع) عن سؤال الزنديق بحق هفوات الأنبياء بقوله»[31] هفوات در موضوعات. خطاهایی که پیغمبران در موضوعات میکردند، برای اینکه ثابت بشود که اینها مطلق نیستند. جواب حضرت: «و أما هفوات الأنبياء و ما بينه الله في كتابه فإن ذلك من أدل الدلائل على حكمة الله عز و جل الباهرة و قدرته القاهرة و عزته الظاهرة، لأنه علم أن براهين الأنبياء تكبر في صدورهم». بدون درس خواندن همه چیز بلد است، پس خداست!
«تكبر
في صدورهم و أن منهم من يتخذ بعضهم إلهاً كالذي كان من النصارى في ابن مريم، فذكرها»
هفوات را چرا خدا ذکر کرده است؟ اگر این قرآن از خود پیغمبر بود که هفوات را ذکر نمیکرد.
پس معلوم میشود
از خودش نیست، از خدا است. خدا چرا هفوات را ذکر کرد؟ برای سلبی و ایجابی ذکر کرد.
ایجاب مطلب که مقتضای رسالت، تثبیت رسالت الوهیت است. سلب؛ آن خیالاتی که نسبت به انبیاء
با آن معجزات باهرات که داشتند، از بین میرود. «فذكرها دلالة على تخلفهم
عن الكمال الذي تفرد به عز و جل» اشتباه هم میکند.
«ألم تسمع إلى قوله في صفة عيسى (ع) حيث قال فيه و في أمه «كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ»[32]»
چرا خداوند گفت؟ «كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ»…
[1]. شوری، آیه 38.
[2]. توبه، آیه 43.
[3]. الكافی، ج 8، ص 312.
[4]. آلعمران، آیه 7.
[5]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج 8، ص 388.
[6]. ضحی، آیه 11.
[7]. تفسير العیاشی، ج 1، ص 162.
[8]. آلعمران، آیه 7.
[9]. همان، آیه 138.
[10]. نحل، آیه 89.
[11]. فجر، آیه 22.
[12]. فتح، آیه 2.
[13]. توبه، آیه 44.
[14]. همان، آیه 46.
[15]. همان، آیه 45.
[16]. همان، آیه 42.
[17]. انعام، آیه 43.
[18]. نمل، آیه 4.
[19]. مریم، آیه 83.
[20]. نمل، آیه 14.
[21]. صف، آیه 5.
[22]. توبه، آیات 46 و 47.
[23]. همان، آیه 101.
[24]. طه، آیه 84.
[25]. نساء، آیه 16.
[26]. تحریم، آیه 1.
[27]. توبه، آیه 48.
[28]. نساء، آیه 95.
[29]. توبه، آیه 49.
[30]. همان، آیات 49 و 50.
[31]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج 13، ص 111.
[32]. مائده، آیه 75.