جلسه دویست و چهل و هفتم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

مقام حضرت یوسف

ذکر ابتلائات رسول‌الله (ص)؛ ذکر ابتلائات یوسف (ع)

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

به دنباله نکته‌ای که دیروز عرض کردم و بسیار اهمیت دارد و روی آن باید ترکیز کنیم، این است که چون دار تکلیف دار ابتلاء است، انسان احیاناً خود خویشتن را مبتلا می‌کند و گاه مبتلایش می‌کنند. ما در بُعد دوم صحبت می‌کنیم. بعد اول هم همین‌طور است. رسول‌الله (ص) خود را به‌وسیله رسالت و دعوت الهی مبتلا کرد، خود خویشتن را مبتلا کرد به حق و بعداً زمینه‌هایی فراهم کردند که در ابتلاء وارد شد، «ابتلائان اثنان؛ ابتلاء باختیار، ابتلاء من وراء الاختیار و الامتناع بالاختیار لا ینافی الاختیار». برنده و متقی در دار تکلیف کسی است که در تمام حالات یک بُعدی فکر کند، «بُعدٌ واحد». بعد واحد فقط ارتباط با الله است. «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ في‏ خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ»[1] «هنا اربع مراحل: «قُلِ اللَّهُ» لساناً، فطرتاً، عقلاً، صدراً، قلباً، فؤاداً، شخصیاً، جماهیریاً، مع نفسک، مع شیطانک، مع الشیاطین، مع الآخرین. قُلِ اللَّهُ لا لفظیاً فقط».

«ان الذین استقاموا»، «إِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا»[2] لفظ مهم نیست، شیطان هم لفظ می‌گوید، برادران شیطان هم می‌گویند. «إِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا» «ما نافقوا ان یقولوا ربنا الله ثم یربّبون کذا و کذا و کذا و کذا، الحوزات، الحاج آقا، الکربلائی، المشهدی، الکذا، الکذا. «إِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا» استقاموا علی هذه الکلمة فی کل دواخلهم، فی الخارج، فی الداخل، فی السلب، فی الایجاب، فی الفطرة، فی العقل، فی اللب، فی التفکیر، فی القلب».

«إِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتي‏ كُنْتُمْ تُوعَدُونَ * نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ». فقط آخرت نیست. بعضی‌ها خیال می‌کنند که اگر انسان «‏رَبُّنَا اللَّهُ» گفت و استقامت کرد، فرشتگان رحمت رحیمیه حق سبحانه و تعالی که القاء معارف می‌کنند و کمک می‌کنند در سلوک صراط مستقیم، آنچه را انسان خود نمی‌تواند به دست بیاورد آن‌ها از طرف حق به او القاء می‌کنند، در قلبش، در فکرش، در عملش، مربوط به قیامت است. خیر، «تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتي‏ كُنْتُمْ تُوعَدُونَ * نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ». آخرت بعد الموت فقط نیست، «فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ لَكُمْ فيها ما تَشْتَهي‏ أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فيها ما تَدَّعُونَ». این ارتباط با حق است.

یا انسان نقطه واحده درخشان الوهیت را پذیرفته است و در قلب خود قرار داده است و قلب انسان به مرحله فؤاد رسیده است، «الفؤاد فؤادان. الفؤاد یعنی القلب، القلب المتفئد، مشتعل، هذا هو الفؤاد، قد یتفئد بالنار و قد یتفئد بالنور. تفئد بالنار بالنسبة للقلوب الواجفة، القلوب المضطربة، القلوب الکافرة «نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَة * الَّتي‏ تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ»[3] نار علی نار، ظلمات بعضها فوق بعض. القلب المتفئد بالشیطنات، بالهیمنات، بالأنانیات، بالإنیات، متفئد و مشتعل بالنار و یوم القیامة «نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَة * الَّتي‏ تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ * إِنَّها عَلَيْهِمْ مُؤْصَدَةٌ * في‏ عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ». این قلبی که اینقدر این قلب از خدا دور است و در آن ظلمات است و ظلمات فوق ظلمات است و از نور به‌طور کلی به اختیار خودش بی‌بهره شده، این مشتعل بالنار است. «احیاناً قلبٌ مشتعل بالنور»، راجع به رسول‌الله (ص): «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏»[4] چرا قلب نفرمود؟ چرا عقل نفرمود؟ «ما كَذَبَ العَقل»، عقل محمدی فوق العقول است. چهارشنبه است، مقداری راجع به اخلاق صحبت کنیم البته بر محور آیات. یوسف صدیق (ع) رهبر ما در این جریان «علی ضوء رسالة الاسلام».

چرا نفرمود «ما کذب العقل»؟ فطرت، فطرت توحیدی است، دریافت دارد. عقل بر مبنای فطرت، بعد صدر است، بعد لبّ است، بعد قلب است، این‌ها را چرا نفرمود؟ این‌ها مراحل روح است. «للارواح مراحل عدة، دخلانیة و برانیة. المراحل الدخلانیة» باطن روح «الخطوة الاولی: الفطرة، ثم العقل، ثم اللب خلاصة العقل، ثم الصدر، ثم القلب، ثم الفؤاد. لا نتکلم حول الخفی و الاخفاء» مراحل دیگر آن، عرفان‌بافی نمی‌کنیم، عرفان بر محور قرآن.

در لیله معراج که رسول‌الله (ص) پای جسم را بر فرق کل کائنات نهاد و پای روح را بر فرق کل ارواح نهاد. تمام اجسام زیر پای جسم رسول‌الله و تمام ارواح تحت‌الشعاع روح رسول‌الله (ص). اینکه من منقلب می‌شوم، چون ما هیچ چیز نمی‌فهمیم، هیچ هستیم. عبا، قبا، عمامه، ادعا، ان قلت، قلت، ما این‌ها را نمی‌فهمیم، دارم نقل می‌کنم ولی از نقل آن انسان متعجب می‌شود چقدر مقام رسول‌الله بالا است، ما چقدر احمقیم، چقدر حیوانیم، چقدر در شهوات غرقیم. رسول‌الله در لیله معراج «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى‏ * ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى‏ * وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى‏ * عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى‏ * ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى‏ * وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى‏»[5] اعلی الآفاق. افق چیست؟ افق جایی است که انسان می‌ایستد همه جای اطراف را می‌بیند. «اعلی الآفاق فی الکائنات جسماً و روحاً. حلّق بجسمه علی ما فوق السماء السابعة». جنّة المأوی کجاست؟ «وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى‏ * عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى‏ * عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى»[6] «سدرة المنتهی منتهی الرحمة المادیة و المعنویة و المعرفیة» فوق سماء سابعه است […] که در آنجا رسول‌الله (ص) «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏»، «وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى * عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى‏» روؤت بالمعرفة است، رؤیت بالقلب است، رؤیت محیط نیست. در بالاترین مراحل معرفت رسول‌الله رسید، چون از کون صورتاً و سیرتاً خارج شد، مزاحمات و حجب ظلمانی و حجب نور نبود.

«ما كَذَبَ الْفُؤادُ». چرا «فؤاده» نفرمود؟ چون مثل اینکه یک فؤاد بیشتر وجود ندارد، کما اینکه خدا کأنه یک بنده بیشتر ندارد، کأنه یک رسول بیشتر ندارد، و لذا در قرآن «رسولٌ» در اختصاص رسول‌الله است. «لا نجد ایّ رسول فی الذکر الحکیم ذکر بصورة مفردة». رسول الله است، رسول الرسل است. رسالت‌های الهی در او پیاده شده با اضافه. «ما كَذَبَ الْفُؤادُ» آن یگانه قلب که متفئد بالنور است، نه نار، مشتعل بالنور است، تمام وجودش نور است. از آن دیدن که دیدن معرفتی است

از آن دیدن که غفلت حاصلش بود               دلش در چشم و چشمش در دلش بود

این شعر خیلی معنا دارد.  بله «وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ * … * إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا»[7]. این «إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا» است. از آن دیدن، از خود غفلت کردن. چون چند مرحله است. یا بین عبد و معبود حجبی است. ما جسمانی بحث نمی‌کنیم. خدا که با چشم بصر دیدنی نیست. یا بین عبد و معبود حجب ظلمانی است، عصیان است، خودخواهی است، خودراهی است، خودبینی است. «حجب الظلمات، ظلمات بعضها فوق بعض، تحجب بیننا و بین ربنا معرفةً و عبودیةً و اتجاهاً». این حجب ظلمات است، پیغمبر که نداشت.

«احیاناً تحجب بین العبد و المعبود، حجب النور». من چنینم، من چنانم، من پیغمبرم، من نبی‌ام، من… هم همه هم خوب است. این‌ها حجب نور است. «الداعی الی الله یدعوا الی الله تعالی باذن الله تعالی. الدعوة الی الله من الحجب و لکن حجب نورانیة، مو حجب ظلمانیة». هنوز خود را می‌فهمد، اما اگر منهای خودش بود، منهای حجب ظلمات و منهای حجب نور، از پُست زمینی رسالت و از پست جهانی و کونی رسالت پا بر فرق عالم وجود نهاد، در آنجا دیگر نه «لیس بینه و بین الله احد»، «قیل للامام الباقر (ع) ما تلك الغشية التي تعتري رسول اللّه (ص)؟ قال: ذلك هو الوحي، ذلك إذا لم يكن بينه و بين اللّه أحد». روی اسب بود، سنگین می‌شد. در جسم چگونه بود، مطلب دیگری است. «لم يكن بينه» از همه غفلت، تغافل. تغافل از کل موجودات، ولی خودش هست. اگر خودش نباشد که وحی به چه کسی می‌شود؟

«نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمينُ * عَلى‏ قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ * بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبينٍ»[8] این مرحله اولی. «ثُمَّ دَنا»[9] این دنا است. «فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى‏»[10] اینجاست. «فَتَدَلّی» تدلی یعنی «تخلی عن نفسه» ما عرفان‌بافی نمی‌کنیم، خدا نمی‌شویم، به خدا هم نمی‌چسبد. «ثُمَّ دَنا» لم یکن بینه و بین الله احد. «فَتدَلَّی * فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى» قاب قوسین این است: این یک قوس، این یک قوس. عرب‌ها که با هم دعوا داشتند، اینطور می‌کردند، وقتی می‌خواستند رفاقت کنند، اینطور می‌کردند. آن وقت دو قوس یک قاب تشکیل می‌داد. «القوسان کانا یشکلان قاباً واحداً لانّهما ملتحمان مع بعض، فلا منازعة. انا معک و انت معی» فاصله هم ندارند. «لم یکن بین القوسین الا قاب واحد منهما یعنی لم یکن بینه و بین الله احد». «أَوْ أَدْنى» این «تدلّی» است، یعنی یک عرب یا هر کس می‌گوید: من اصلاً قوس ندارم، قوس را می‌زند داخل آن، قوس فانی می‌شود. ما که در خدا فانی نمی‌توانیم بشویم. فانی از نظر معرفتی، یعنی «تخلّی عن کل شیء حجب الظلمة ما کانت حجب النور کذلک و تخلّی عن نفسه».

از آن دیدن که غفلت حاصلش بود               دلش در چشم و چشمش در دلش بود

«ما كَذَبَ الْفُؤادُ» «الفؤاد». و این بالاترین مقام در عالم امکان در طول خط است، «فی الطول التاریخی و الارض الجغرافی منذ خلق الله تعالی الخلق حتّی ختامه و الی یوم القیامة و الی غیر النهایة لأهل الجنة». جبرئیل که با پیغمبر همسفر بودند. روح‌القدس که روح الارواح است و از تمام ملائکه مقدم است با پیغمبر همسفر بودند. «وصلوا الی مکان بین السماوات، قال جبرئیل: یا اخا، یا رسول الله! «لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقَتْ»[11]» آن بالا که آتش نیست. احتراق با نوری است که جبرئیل تحمل ندارد. این محمد خاکی رفت به جایی که این جبرئیل افلاکی بدنش نمی‌تواند برود، تا چه رسد به روحش. «عدد جبرئیل روحیاً و جسدیاً لطیفاً ان یصاحب رسول الهدی (ص) الی المعراج، «لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقَتْ»». پس «أَوْحى‏ إِلى‏ عَبْدِهِ ما أَوْحى‏»[12] چه کسی است، جبرئیل است؟ شوخی‌هایی می‌کنند! یعنی پیغمبر عبد جبرئیل است. ما پنج شش دلیل از خود آیه داریم که «اوحی» خدا است، «شدید القوی» خدا است، «عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى‏ * ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى»، «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى * فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى‏» در زیارت ندبه «دُنُوّاً وَ اقْتِرَاباً مِنَ الْعَلِيِّ الْأَعْلَى»[13] نه به جبرئیل. آن دنوّ معرفتی است که «أَوْ أَدْنى». از کجا به اینجا کشیدیم؟

«الحیاة الایمانیة، الحیاة التقیة، النقیة -النقیة غیر التقیة- الحیاة النظیفة بالنسبة للمکلف، ان یعیش وحدوی الاتجاه» فقط الله. بسوزم الله، بسازم الله، روی تخت الله، در زندان الله، فحش بدهند الله. «قُلِ اللَّهُ»[14]، منتها قول با لفظ نیست. «ثُمَّ ذَرْهُمْ في‏ خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ». «لو کان رسول الهدی (ص) بعدما نزل علیه الذکر الحکیم، اصبح المعارضون المشرکون او الملحدون کذلک، المشرکون اکثر شیء، اصبح یقولون مجنون، کاهن، شاعر، یتیم، «نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ»[15] آذوه و آذوه و آذوه حتّی قرر الخروج عن مکة المکرمة الی المدینة المنورة». بودن او لله، رفتن او لله، در غار لله، معده گوسفند سر او ریختند؛ لله. حالا چون معده گوسفند سرم ریختند دست از رسالت بردارم؟ خیر، اگر دست بردارم که من چیزی نیستم.

آقای خمینی یک جمله خوبی داشت، اقتباس از کلام امام‌حسین (ع) که ما باید وظیفه خود را انجام بدهیم، بکشند وظیفه انجام دادیم، بکشیم وظیفه انجام دادیم، بالا برویم وظیفه، پایین برویم وظیفه. از ایشان نقل می‌کنم، برای اینکه ما با ایشان خیلی محشور بودیم. پنجاه سال با ایشان محشور بودیم. اگر خطاهایی از من و ایشان بود، مقتضای عدم عصمت است. در هر صورت یک نکته، اگر انسان بخواهد در زندگی هم خدا را راضی کند هم بنده‌های خدا را، خیلی شلوغ است، اصلاً تناقض است. اینجا قضیه ملانصرالدین را داریم که خیلی قضیه خوبی است، قصه جالبی است که ایشان با بچه‌اش سوار الاغش شده بود، سر چهارراه اول رسید گفتند: عجب این آدم بی‌رحمی است، دو تایی سوار یک الاغ شدند، «دوبل رکبوا الحمار، هذا ظلم». چه کار کنیم؟ گفت بچه سوار شود من پایین می‌آیم. یک عده‌ای دیدند، گفتند عجب احمق است، پیرمرد خودش دارد پیاده می‌رود بچه را سوار کرده. به عکس کرد، خودش سوار شد بچه پیاده، بچه بهتر می‌تواند راه برود. چهارراه سوم گفتند چقدر احمق است و چقدر بی‌رحم است، بچه را پیاده کرده خودش سوار است. دو تایی پیاده شدند. «احمقنّ» –با نون تشدید ثقیله- آخر الاغ را برای چه می‌بری! کاه و یونجه برای چه می‌دهی! نه خودت سوار شدی و نه بچه! حالا این ملانصرالدین چه کار کند؟ همه ما ملانصرالدین هستیم. تماماً ملانصرالدین هستیم. هر کاری کنیم یکی می‌گوید نه، یکی می‌گوید بله. طلبه است، نیست، خوب است، بد است، وهابی است، مسیحی است، یهودی است، با ما است، بی‌ما است، چون «السلق شلغ». پس راه عقل قبل از راه عدل. «طریق العدالة، طریق العقلیة، الطریق الشرعیة، طریق النقاوة، طریق التقوی، ان نتجه الی الله تعالی فی کل خیر و شرّ و ضرّ و نفع أُقتل أو أقتل، اروح أو امضی. اذا کان فی سبیل الله هذه طیب».

یادم نمی‌رود مرحوم آقای خمینی می‌فرمودند: من را که به زندان اوین بردند -البته من در هجرت بودم، از دست شاه فرار کرده بودیم- در را طوری بستند که نفس کشیدن برای من مشکل بود، یک سوراخ ریز داشت. بعد از مدتی در را باز کردند، خواستند من را محاکمه کنند، صحبت کنند، خواست صحبت کند من جواب ندادم، گفتم شما اهلیت ندارید من جواب بدهم. یک سیلی محکم به گوش من زد، گفت من واقعاً حظ کردم. اگر خانه ما را بر سر ما خراب کنند به جرم اینکه ما شب و روز با قرآن کار می‌کنیم این حظ دارد، مزه دارد، لذت دارد.

«لما ذبحوا امام الحسین من القفا من الناحیة البشریة کان یتعذب طبعاً و لکن من الناحیة المعرفیة کان یتلذذ». صورت امام‌حسین مدام سرخ‌ و سرخ‌تر می‌شد. مگر در کربلا در جنگ به او کباب جوجه می‌دادند؟ چلو کباب می‌دادند؟ خیر، علی‌اکبر رفت صورتش سرخ بود، عباس رفت، حسن رفت، بچه‌های امام‌حسن رفتند، مدام صورت سرخ می‌شد، چرا؟ هر چه داری به دست خویش فرست. خوب است ما یاد بگیریم. صد قدم هم فاصله داشته باشیم. کس نیارد ز پس تو پیش فرست. تا سر امام را از قفا می‌برند، در یک بُعد قهقه می‌خندد، در یک بعد هم درد دارد. پیغمبر بزرگوار بر وفات ابراهیم پسرش گریه کرد، اشک ریخت، برای اینکه تبیین کند اشک ریختن من برای این نیست که چرا خدا او را برد، نه، من از ناحیه بشری اشک می‌ریزم «و لکن ما أقول ما لا یرضی الرب». زندگی این است. بقال، حمال، کناس، حمال، عمله، بنا، طلبه، آیت‌الله، مرجع تقلید، هر چه بخواهید باشید، امام، پیغمبر، فرشته، هر چه، اگر راه خود را داری درست می‌روی، الی الله است و فی سبیل الله است و فی صراط المستقیم است، هر کس هر غلطی می‌خواهد بکند بکند، مطلبی نیست. راجع به امام‌حسین مگر یزید و یزیدیان و بنی‌امیه چه چیز او را کشتند؟ جسم او را کشتند، روح او ترقی کرد.

«قد غيّر الطعن منهم كل جارحة                 سوى المكارم في أمن من الغير»

مقتول یزید است. چه کسی جرأت می‌کند اسمش را یزید بگذارد؟ […] اوقات انسان تلخ می‌شود که چرا یزید؟ در مکه بودم یک نفر در مسجدالحرام طرف من آمد، گفت: من خیلی ناراحتم. گفتم: چرا؟ سنی بود، وهابی بود. گفتم چرا؟ گفت: من نسبم را که بررسی کردم، دیدم از اولاد بنی‌امیه هستم. خیلی خجالت می‌کشید. «هل قتل شمر حسیناً او الحسین شمراً؟ قتل الشمر حسیناً فی جسمه. قد غيّر الطعن منهم كل جارحة، سوى المكارم» حسین را یزید حسین کرد. اگر یزید و شمر نبودند، حسین اینطور حسین نمی‌شد. ابن ملجم نبود… نمی‌گوییم کار خوب کرده، معلوم است کار بد کرده، ولکن در کار بد، در کشتن، در ناراحت کردن، در حبس کردن، در اذیت کردن، این‌ها صبر کردند. «فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ»[16]

من تفسیر سوره یوسف را موقعی نوشتم که از همه طرف به من هجوم بود. انتخاب نوشتن تفسیر سوره یوسف همین بود. ظاهراً همین‌قدر ملاحظه بود. «علی غیر الترتیب انا ألفت تفسیر سورة یوسف، علی غیر الترتیب» «تنزل هذه السورة کلها فی مکة المکرمة في فترة محرجة موحشة من هذه الرسالة القدسية، يعانيها الرسول (ص)»[17]. مناسبت این چیست؟ «فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ» به پیغمبر ایراد گرفت که با یوسف چه کردند، تو که بزرگتر از یوسف هستی، باید هوشیار باشی.

«من الجاهلية الجهلاء القرشية، تحريجاً لجو مكة ضده، و تهريجاً لصاحب الدعوة، ضرباً و شتماً و حصراً في شعب أبي طالب و في النهاية تهجيراً الى المدينة، فقد أحرجوه طيلة العهد المكي حتى أخرجوه» خودش نرفت. می‌خواستند او را بکشند، او را بیرون کردند. حالا برای من هم این‌طور بود، نمی‌دانم. «فتقص له فيها أحسن القصص توطيناً و توطيداً لخاطره الشريف، حين يسمع قصة أخ له من قبل يعاني صنوف المحن من إخوة له في النسب» برادرهای او هستند، عمامه دارد، آنها هم دارند، ریش دارد، آنها هم دارند، عبا دارد، آنها هم دارند، حجة الاسلام است، آنها هم هستند.

«و هذا النبي يعاني المحن من قومه، و على الجملة فإن هذه السورة ترسم له من قصصها صورة عسيرة من دعوة سابقة بين حاسدين» «مؤلف قبل عشرین سنة، لا، قبل اربعمائة سنة، بعد الانقلاب».

«فإن هذه السورة ترسم له من قصصها صورة عسيرة من دعوة سابقة بين حاسدين يتربصون بها كل دوائر السوء، و هي في ختامها يسيرة حيث يرجع صاحب القصة أميراً كبيراً بيده أزمة امور الملك بعد ما عاش ردحا بعيدا من زمنه عبداً صغيراً يشرى بثمن بخس دراهم معدودة، ثم يزجّ في السجن في تهمة وقحة!» که بحث امروز ماست «و كذلك أنت يا صاحب الرسالة القدسية -و بأحرى- فإن مع العسر يسراً، سوف ترأس في مهاجرك دولة الإسلام، و يصبح ختامك خير ختام بحول اللّه الملك العلام».

«احیاناً البکاء فی الحب. لما یواجه صدیقاً صدیقه و کان بعیداً عنه، یواجهه و یبکی، هذه بکاء. و لما یری الانسان المؤمن ان کتاب الله یظلم، ان اصحاب کتاب الله مظلومون و کما قال امامنا امیر المؤمنین (ع) حسب ما ینقل عنه السید الشریف الرضی فی النهج. نص کلام الامام امیر المؤمنین (ع) بالنسبة لهذا الیوم و ایام القبل و ایام البعد، لا سمح الله و أعوذاً بالله «فَالْكِتَابُ يَوْمَئِذٍ وَ أَهْلُهُ طَرِيدَانِ مَنْفِيَّانِ وَ صَاحِبَانِ مُصْطَحِبَانِ فِي طَرِيقٍ وَاحِدٍ لَا يُؤْوِيهِمَا مُؤْوٍ»[18]

برادر عزیزی از برادرهایی که اینجا تشریف دارند به فلان‌جا می‌برند، تساؤل می‌کنند، چرا و چرا و چرا؟ همه چراها برمی‌گردد به این نقطه روشن که چرا با قرآن کار می‌کنیم؟ بعد آیه قرآن می‌خواند، رویش هم پشت به طرف دیوار، یعنی آن‌طرف، می‌گویند مزخرف نگو! مزخرف نیست. قرآن مزخرف؟! «الساکت عن الحق شیطان اخرس» امروز برادر عزیزمان تلفن زدند که پنج، شش لات در خانه ریختند و گفتند اینجا نباید درس تفسیر قرآن باشد، اگر باشد ما چاقو می‌کشیم، فلان می‌کنیم، فلان می‌کنیم. اگر خر به شما لگدی زد شما چه کار می‌کنید؟ می‌روید کنار. ما هم می‌رویم کنار. از فردا درس در منزل است. «فی یوم السبت دروس فی البیت، و لو کان بعیداً و لکن قریب لاهل التقوی. هؤلاء الذین یریدون القرآن و لو کان فی الثریا».

یوسف صدیق (ع) زندان‌هایی را دید. این زندان‌ها در بلاهایی که انسان را داخل در این بلاها می‌کنند، انسان باید از این بلاها استفاده خیر کند. «یوسف الصدیق زج فی السجن بتهمة الخیانة و حتّی لا یبقی فی السجن کثیراً و کثیراً و ینقل الامر تصبح تهمة الخیانة، خیانة التهمة، تهمة المراودة، مراودة التهمة. ثم بدا لهم من بعد ما رأووا الآیات، لیسجننه حتّی حین». بعد از اینکه «نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ» شد «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ»[19] صدای زن‌ها بلند شد، عزیز هم گفت: «يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِري لِذَنْبِكِ»[20] عزیز، «امرأته، النسوة، الطفل، الشیطان، الکذا، الکذا کلهم یبرّئون ساحة یوسف و لکن ینقل الامر بشیطنة الدولة و الحاکمة الفرعونیة فی مصر» «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ» «تَتَراوَد» نیست، «تُراوِدُ». این کفش امرأة العزیز ریگ دارد و حال اینکه مردها نوعاً ریگ دارند، مردها دنبال زن‌ها می‌روند. «قَدْ شَغَفَها حُبًّا»[21] تمام قلب او پر از حب یوسف بود. «الشغف نهایة الحب. الحب، الود، الهیمان، الشغف. الشغف المرحلة الاخیرة، اذا کان الحب یحلق علی القلب کله و لا یبقی فی قلبه حب غیره، هذه شغف». اعمق اعماق قلب را این حب گرفته است. «قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها في‏ ضَلالٍ مُبينٍ». آن نسوة فی المدینه مصر فرعون بت‌پرست که معلوم است چه هستند. خانواده درباری‌ها چه بودند؟ «إِنَّا لَنَراها في‏ ضَلالٍ مُبينٍ» چقدر ضلال او بالا است که «إِنَّا لَنَراها في‏ ضَلالٍ مُبينٍ».

«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ»[22] همه شما بیایید. ملکه است دیگر. ملکه همه زن‌های اشراف و دوله‌ها و غیره همه را دعوت کرد. «فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً». راجعوا الی التفسیر، انما نمرّ مروراً دقیقاً باذن الله. «وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً». سکین برای چه؟ چاقو برای اینکه میوه پاره کنند دیگر. این چاقو در این دست، میوه این دست، یوسف وارد شد. دیگر نه چاقو را دیدند و نه میوه را. چنان کردند که دست بریده شد. «شَغَفَها حُبًّا» دیگر.

«وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ» من الادلة علی کرامة یوسف (ع) لم یقل «و قالت ادخل علیهن» و لم یقل «دخل علیهن»، لا، «وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ» و کان مخبّی، کان مختفیاً». رفته پنهان شده. هم از دست زن عزیز پنهان شده، هم از دست زن‌هایی که آمدند. از دست زن‌ها رفته پنهان شده است. ««اُخْرُجْ»! لا یقال اخرج علیهن الا من تخبّی، الا من اختفی، الذی هو بمحضرها کیف اخرج؟ ادخل» اخرج دو بُعدی است. هم یک جا رفته است پنهان شده است، می‌گوید بیا بیرون، وقتی آمده بیرون «اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ» «یعنی اخرج من مخبئک و مخفاک و ادخل علیهن. «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ». «فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ» نسوة فی المدینة رأین الشباب ذوی الجمال کثیراً و کثیراً لینهار و لکن «فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ» بدل آن میوه دست‌ها را بریدند. «وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ * قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذي لُمْتُنَّني‏ فيهِ»[23] چرا شما من را ملامت کردید؟ این است. تا ندیده بودید خیال می‌کردید که بله «امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ»، «فَذلِكُنَّ الَّذي لُمْتُنَّني‏ فيهِ».

«وَ لَقَدْ» همان «لَقَدْ» که آنجا بود. همان «لَقَدْ» که قبلاً بود، اینجا هم آمد. قبلاً آیه چه بود؟ «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها»[24] «همَّ» را آنجا به مراوده معنی کردیم، گفتیم «هَمَّ» صددرصد است. «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ». دشمن دارد می‌گوید «فَاسْتَعْصَمَ». «اسْتَعْصَمَ» یعنی از من فرار می‌کرد، خود را نگاه می‌داشت، نه نگاه کردن، نه گفتن، نه دست زدن، فرار کرد «وَ اسْتَبَقَا الْبابَ»[25] آیات دارد یوسف را تبرئه می‌کند، آن وقت روایات و تفسیرها و این حرف‌ها می‌گویند خیر، جناب یوسف هم…

«وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ» تهدید، چه امر می‌کند؟ من آمدم تو را نگاه کنم که نگاه کردم، در خانه هم بودم، «ما آمُرُهُ» امر امرأة العزیز کانت مضاجعة. ذی المقدمة «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ» تأکیدین اثنین «لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرينَ‏» حالیاً هو من الکابرین» او ایستاده می‌گوید: نخیر. «فیوسف (ع) بین سجنین اثنین، امّا سجن الجسم و الروح بتهمة المراودة و امّا سجن الروح بعملیة الزنا. دوران الامر بین الاهم و المهم». «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني‏ إِلَيْهِ»[26] در زندان مشرک رفتن کار خوبی است مثلاً؟ خیلی جالب است، آن هم با تهمت مراوده؟ «الدخول فی سجن مشرک بالله بتهمة المراودة جید؟ لا، و لکن اجود مما یدعوننی الیه. «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني‏ إِلَيْهِ * وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ» کیف صرف کیدهن؟ ان الله تعالی سبّب بإرادته ان یدخل الصدیق فی السجن بتهمة المراودة، حرمته اقل. حرمة تهمة المراودة اقل من نفس الزنا. «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني‏ إِلَيْهِ * وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ» کیوسف، کبشر «وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلينَ * فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ»[27] کیف یصرف؟ یعنی ازال شهواتهن؟ لا. ازال حمراناتهن، حماقاتهن؟ لا، ازال ارادتهن؟ لا، انما ازال قصة الزنا بما سجن یوسف (ع) بارادة الله و ما صمموه هم. بما صممن هؤلاء النسوة.

«فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ * ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ»[28] الشیطان قال، شخص من اهلها قال، عزیز قال، زلیخا قالت، کلهم قالوا و قالوا و قالوا قول […] برائة یوسف و نزاهة یوسف و نجاسة و دناسة زلیخا. بعد کل الاثباتات حتّی لا تشیع القضیة ان امرأة العزیز تراود. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حينٍ» سجن شیطانی من ناحیة و رحمانی من ناحیة اخری. شیطانی من ناحیة امرأة العزیز «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ» و رحمانی من ناحیة الاخری حتّی یصرف عنه کیدهن و حتّی لا یبتلی بهن. اوّلاً کان مبتلا بامرأة واحدة و حال مبتلا بکل ذوات الجمال من نسوة المدینة».

«وَ دَخَلَ مَعَهُ»[29] الی «وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْني‏ عِنْدَ رَبِّكَ»[30] «اذْکُرْنی» در خود دارد که تو رفیق زندانی که من خواب تو را تعبیر کردم و نجات پیدا می‌کنی، برو نزد فرعون بگو خواهش می‌کنیم یوسف را بیرون بیاورید. «اذْكُرْني» که این نیست! من را یاد کن، چون یادشان رفته است که یوسف در زندان است. «و تهمة المراودة انقلبت الی مراودة التهمة. بتهمة المراودة دخل السجن و بقائه فی السجن الی اکثر من حتّی حین اصبحت مراودة التهمة». نقل مجلس شد که این یوسف اینطور، ولی ملک هم یادش رفته، یعنی از یاد خود برده است.

«وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْني‏ عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ» ضمیر «انساه» الی وین یرجع؟ الی الاقرب. مین الاقرب؟ الذی ظنّ. فانساه یعنی الذی ظن انه ناجٍ منهما، انساه الشیطان ان یذکر یوسف عند الملک. و کان الواجب علی یوسف (ع) ان یذکّر الملک من جهات عدة؛ سلبیة و ایجابیة. سلبیاً هل لا یجب علی المؤمن اذا زجّ فی السجن بتهمة، ان یزیل عن نفسه التهمة؟»

یوسف حتی حین در زندان مانده است. حالا همین‌طور تناسی بشود، فراموش بشود و همین‌طور بماند. واجب نیست یوسف دفع تهمت کند؟ «هذا واجب اول. واجب ثانی: هل لا یجب علی یوسف ان یتحرر عن السجن حتّی تتحرر دعوته رسالیة؟ نعم، ثالث: هل لا یجب علی یوسف اذا بامکانه ان یخلق جوّاً ملکیاً یسیطر علی المُلک و من منفذ السیطرة علی الملک ینشر رسالته، ینشر دعوته الرسالیة؟ واجب». یوسف این سه واجب را انجام داده است در «اذْكُرْني‏ عِنْدَ رَبِّكَ». چه روایاتی جعل شده! «روایات شیعیة، روایات سنیة کلها خلاف نص کتاب الله من جهات عدة، کلها مختلقة، ماذا تقول؟ تقول ان یوسف لانه اتجه الی غیر الله تعالی، الله تعالی ابقاها فی السجن سبعة سنین. لا «وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْني‏ عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ» یعنی مشرک «الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ» لأنه انساه». بیشتر ماند.

– [سؤال]

– لا، ما فی تقدیر.

– [سؤال]

– «انساه، «ه» الی من یرجع؟ للذی ظنّ. راجعوا القرآن. «وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا» قال مین؟ یوسف. قال مقدم. ظنّ مین؟ مؤخر. الضمیر الی المقدم یرجع او الی المؤخر ادبیاً؟»

– الی المؤخر.

– «هذا هو الشیء. «وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْني‏ عِنْدَ رَبِّكَ» یعنی عند العزیز؛ ربّک، لم یقل عند رب العالمین. ثم «فَأَنْساهُ»، بعدما قال یوسف للذی ظنه انه ناج منهما اذکرنی عند ربک، بعد ذلک فانساه یعنی فأنسی المشرک أن یذکر فرعون ان یوسف فی السجن».

– یذکر یوسف عند ربک. فانساه الشیطان ذکر یوسف […]

– «فَأَنْساهُ». هذا لی اقول، فأنسا الشیطان الذی ظن انه ناج منهما ان یذکر یوسف عند ربه»

– [سؤال]

– ما فی تقدیر، نفس الآیة. «فَأَنْساهُ»، مین أنساه؟ الشیطان. مین المنسی؟ المشرک. «فَأَنْساهُ» الذی ظن.

– [سؤال]

– الذی نسی هو المشرک، نعم. ماذا نسی؟

– نسی ذکر یوسف.

– ذکر ربه. یعنی ذکر یوسف ربه. یوسف سابق الذکر. «وَ قالَ لِلَّذي» مین؟ ما فی تقدیر. و قال یوسف للذی ظنّ انه ناج منهما اذکرنی عند فرعون فأنسی الشیطان هذا المشرک الناجی ذکر ربه -ذکر مصدر- أن یذکر ربه ما ذکّره یوسف، قبل موجود، ما فی تقدیر.

– ان یذکر ربه او ان یذکّر ربه؟

– یذکر یوسف عند ربه.

– ماذا تقدیر؟

– مو تقدیر.

– ذکر ربه یعنی یذکر. «ذکر» یعنی «ان یذکر». ذکر ربی ان یذکر عند ربه، مین؟ الذی قال للذی ظن انه ناج منهما. هما فی تقدیر. تقدیر فی تقدیر ما فیه، تقدیر نعم. من الروایات…

– ان یذکر ما قال یوسف.

– ذکر ربه یعنی ان یذکر ما قاله یوسف ان یقال عند ربه. «فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ‏َ»[31] ثم سبعة شهود هنا اضافة الی نفس الآیة. یقول ربنا سبحانه و تعالی فی الآیة الخامسة و الاربعون، افتحوا القرآن! «وَ قالَ الَّذي نَجا مِنْهُما»[32] مین؟ الذی قال یوسف له اذکرنی عند ربک. «وَ قالَ الَّذي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ» و ادّکر ما انساه الشیطان، مین؟ المشرک. «وَ قالَ الَّذي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْويلِهِ فَأَرْسِلُونَ» هل لا ادّکر…


[1]. انعام، آیه 91.

[2]. فصلت، آیه 30.

[3]. همزه، آیات 6 و 7.

[4]. نجم، آیه 11.

[5]. همان، آیات 1 تا 7.

[6]. همان، آیات 13 تا 15.

[7]. شعراء، آیات 224 و 227.

[8]. همان، آیات 193 تا 195.

[9]. نجم، آیه 8.

[10]. همان، آیه 9.

[11]. مناقب آل أبی طالب (لابن شهرآشوب)، ج ‏1، ص 179.

[12]. نجم، آیه 10.

[13]. بحار الأنوار، ج 99، ص 108.

[14]. انعام، آیه 91.

[15]. طور، آیه 30.

[16]. احقاف، آیه 35.

[17]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج 15، ص 8.

[18]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 205.

[19]. یوسف، آیه 30.

[20]. همان، آیه 29.

[21]. همان، آیه 30.

[22]. همان، آیه 31.

[23]. همان، آیات 31 و 32.

[24]. همان، آیه 24.

[25]. همان، آیه 25.

[26]. همان، آیه 33.

[27]. همان، آیات 33 و 34.

[28]. همان، آیات 34 و 35.

[29]. همان، آیه 36.

[30]. همان، آیه 42.

[31]. یوسف، آیه 42.

[32]. همان، آیه 45.