تفسیر آیه 44 از سوره اسراء
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
بحث ما انشاءالله از امروز تا هر مقدار که خدا بخواهد و توفیق دهد، راجع به بعد الدنیا است. یعنی بعد از حیات تکلیف. البته این بحث مراحلی دارد و مقدماتی دارد. ذیالمقدمه بحث معاد عبارت است از حیات برزخیه و حیات یوم القیامة که حیات حساب موقت و جزای موقت در برزخ است و حساب و جزای دائم در قیامت است. اما راجع به این دو حیات که هر دو بعد الدنیا هستند، مقدماتی را از بحث مناسب میدانیم تقدیم کنیم تا مطلب کاملاً روشن شود. چون نه در تفاسیری که سنتاً یا شیعتاً نوشته شده و نه در کتابهایی که مستقلاً راجع به برزخ و قیامت بحث شده است، آنطور که شاید و باید من ندیدم بحث شده باشد، اگر باشد استفاده میکنیم. در هر صورت ما کتاب الله را از نو باید مطالعه کنیم. مطالعات و گفتهها و نظرات و نوشتههای دیگران برای خودشان یا برای دیگران هم احیاناً محترم است. اما ما بر محور ادله قرآنیه در اصل و ادله فطرت و عقل و حس و علم بر مبنای دلالات قرآنیه، راجع به حیات بعد الموت صحبت میکنیم. همانطور که حیات قبل الموت را در بحث توحید تا آنجا که توانستیم موشکافی کردیم، نسبت به وضع بعد الموت که ملحدین و احیاناً مشرکین هم به اطواری و جریاناتی منکر حیات بعد الموت هستند و موحدین هم که قائل به حیات بعد الموت هستند، افکارشان چند قسم است. گروهی حیات برزخیه را منکر هستند، میگویند بعد از مرگ اصلاً حیاتی وجود ندارد و یوم القیامة خداوند مجدداً مکلفین را إحیاء میکند. و گروه اکثری از موحدین هستند و مخصوصاً مسلمین، که حیات قبل الموت را مستمره میدانند. در حالت موت و برزخ به وضع دیگری، و برای آن استمرار قائل هستند، برای حیات یوم القیامة الکبری.
مقدماتی که باید بحث شود، اولاً راجع به موت و حیات است. ما حیات مطلقه داریم، حیات مطلقه مربوط به ربالعالمین است، نه آغاز دارد و نه انجام، و نه این حیات عمر دارد، چون عمر یعنی گذشت زمان و زمان مربوط به کائنات مخلوقه است، اما حق سبحانه و تعالی نه از زمان است و نه بر زمان است و نه به سوی زمان است و نه در زمان است. چون زمان و زمانیها مخلوقات هستند، هر که باشند و هر چه باشند. حق سبحانه و تعالی حیّ است، حیّ قیوم. «اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ»[1] سایر أحیاء قیوم نیستند، نه خودنگهدار هستند و نه نگهدارنده دیگران و حیات آنها هم آغاز دارد و آغاز حیات آنها هم از حی قیوم است. نمیخواهم در حی قیوم آنگونه که در باب توحید بحث کردیم و باید کرد، صحبت کنیم. فقط اشاره است. «حیاةٌ لا موت فیها اطلاقاً» حیاتی که در آن تدرج نیست، آغاز ندارد، انجام ندارد. حیاتی که صفتی از صفات حق سبحانه و تعالی نیست. نه صفت فعل است که معلوم و صفت ذات هم که هست، عین ذات است. اسمائه تعبیر، وجودش عین حیات، حیاتش عین قدرت، قدرتش عین علم، فقط تعبیرات برای ما است، اگر هیچکس جز الله نبود، فقط یک وحدت شاملۀ کاملهای بود که وجود و حیات و قدرت و علم را در معنای وحدوی کامل و تجردی صرف، شامل بود. این حیات مطلقه است.
اما موت مطلق داریم یا نه؟ فکر بفرمایید ما موت مطلق داریم یا نداریم؟ ممکن است گفته بشود داریم. ماده اولیه را که خداوند عالم آفرید، نه دارای حیات نباتیه بود نه حیات حیوانیه، نه انسانیه نه غیر، نه غیر. «هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ»[2] بنای خلقت سماوات و ارض و سماواتیان و ارضیان از نباتات و حیوانها و انسانها و ملائکه و غیره، بر ماده اولیه بود. اما ماده اولیه، نه بالفعل نباتیت داشت، نه حیوانیت داشت، نه انسانیت داشت. نه ملائکیت داشت و نه غیر. کسی اینطور خیال کند. اما این خیال را علم برطرف نمیکند، حس برطرف نمیکند. اما آیات صریحهای در قرآن این موت را را برطرف میکند. موت مطلق نیست. در سوره مبارکه أسراء یا إسراء آیه 44 سوره 17: «تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ» «مَن» هم فرموده، ما نیست. حساب دارد. «تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ». یک ما داریم و یک مَن داریم. مَن ذویالعقول که ما میشناسیم. ما در مقابل مَن غیر ذویالعقول است که در نظر ما غیر ذویالعقول هستند، اما از نظر خالق اینها دارای شعور هستند که بحث میکنیم. «تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ». «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» سماوات و ارض و من فیهن و کل وجودات مخلوقه را شامل است. «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» استغراق سلبی است. استغراق سلب، نص در صددرصد سلب است. یکی از ادات صددرصد سلب یا ایجاب استغراق سلب است و یا استغراق ایجاب. «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ» هر چه شیء است. البته شیء ربالعالمین را نمیگیرد. چون خدا دارد میگوید «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» که این شیء یا سماوات است، یا ارض است، یا سماواتی است یا ارضی است. خداوند نه سماوات است، نه ارض است، نه سماواتی و نه ارضی. پس این شیء، شیء ربوبیت را نمیگیرد. درست است که لفظ شیء اطلاق میشود بر حق سبحانه و تعالی، ولکن «شَيْءٌ لَا كَالْأَشْيَاءِ»[3] «قُلْ أَيُّ شَيْءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ شَهيدٌ بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ»[4] خدا شیء است. منتها شیءٌ که «شیّأ الأشیاء»، «شَيْءٌ لَا كَالْأَشْيَاءِ».
– خود خداوند تسبیح بر حمد خودش نمیکند؟
-«وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ» در اینجا شیء غیر از سماوات و ارض بحث میشود. البته خداوند هم خود را حمد میکند، خود را تسبیح میکند. به لسان ذات، به لسان صفات، ولی اینجا آنی که مراد از شیء است، شیء غیر سماوات و ارض و غیر سماواتیان و ارضیان است.
– بر هر چه صدق شیئیت کند، مساوی با حیات است.
– نه، مساوی با تسبیح است. حیات را بعداً عرض میکنیم.
– نمیشود بگویند حیات نداشته باشد، وجود باشد، حیات نباشد.
– درست است، این را میخواهیم بحث کنیم و فکر کنیم که این چیست؟ این تسبیح ملازم با حیات است یا نیست؟ «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَليماً غَفُوراً». «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» جمادات را نمیگیرد، چرا؟ بلکه امّ جمادات و نباتات و حیوانات و کل موجوداتی که ذویالعقول هستند، یا غیر ذویالعقول هستند میگیرد. «إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» همه اشیاء عالم را شامل است. پس ماده اولیه هم که خداوند تمام اشیاء را از آن ماده آفریده است، این شیء الاشیاء در باب خلقت است. یک «شیءٌ شیّأ الاشیاء» که خدا است، در اینجا مورد بحث نیست، تسبیح بالحمد است. یک شیء اول است که خلق آغازین است و ماده آفرینش آسمانها و زمینها و من فیهما و ما فیهما است، اینجا پس اشیاء در تقسیمبندی کلی دو مرحله دارند. اشیاء غیر خالق دو مرحله در تقسیمبندی کلی دارند. مرحله اولی «وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ»[5] یک ماده یکسنخِ یکسان که خداوند تعبیر به ماء کرده است. این مرحله دوم است.
مرحله دوم این است که خداوند از آن شیء اول و کائن اول که مادة المواد است، تمام جهان را آفریده است و هنوز هم آفرینش دارد و الی یوم القیامة الکبری. این دو، هر دو شیء هستند. ولکن آنچه شیءتر است در باب خلقت، عبارت از شیء اول است. پس نمیشود گفت «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» یعنی از سماوات و ارض و ما فیهما، قبل نه. چون کسی ممکن است اینطور خیال کند. آیه اینطور است: «تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ»، کسی بیاید بگوید: «و إن شیء منها»، یعنی سماوات، ارض، من فیهن. میگوییم: خیر، «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» این قاعده کلی است و در قرآن شریف در بعضی از آیات موارد خاصهای را خداوند ذکر میفرماید، بعد ضابطه کلی میدهد که این موارد خاصه و غیر این موارد در تحت این ضابطه کلی است. اگر مراد از شیء در اینجا شیء سماوات و ارض و من فیهن فقط بود، میفرمود «إن من هنّ»، چرا فرمود «إِنْ مِنْ شَيْءٍ»؟ «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» اعم است از شیء سماوات و ارض و من فیهنّ. اصولاً مقتضای فصاحت و بلاغت، مخصوصاً قرآنی، که در بالاترین مرحله است، این است که لفظ مطابق معنا باشد و معنا مطابق لفظ. نه لفظ اعم از معنا باشد و نه معنا اعم از لفظ.
در اینجا اگر مراد از شیء، شیء خاصی است که در اینجا مذکور است که حالت دوم خلقت است. حالت دوم خلقت انفجار ماده اولیه به اینکه سماوات و ارض و من فیهن شد، اگر مراد از شیء، شیء خاص است، استعمال لفظی است در اخص از معنایش و این غلط است اولاً، و تکرار است ثانیاً، چرا؟ «و إن منها»، اگر مراد فقط شیء دوم بود، که حالت بعد المادة الاولی بود… بعضی مطالب را در تفسیر ندارم و عرض میکنم. باید یادداشت کنید. اگر مراد ماده یعنی حالت ثانیه خلقت بود و ماده اولای خلقت اینجا منظور از شیء نبود، میفرمود که «و إن منها»، «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» نمیفرمود. پس از این شیءٍ در اینجا که نکره در سیاق نفی است و با إن حصرش را استفاده میکنیم، هر شیئی از اشیاء که شیء ربوبیت مستثنی است، چون رب دارد در اینها بحث میکند. «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»، حالا این «يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» یعنی چه؟ ما یک «یُسَبِّحُ» داریم؛ این سلب است. یک حمد داریم؛ ایجاب است. و نسبت به هر موجودی سلب و ایجابی برای بیان موقعیت او طبعاً هست. سلب آنچه مناسب نیست و ایجاب آنچه مناسب است.
– [سؤال]
– میخواهیم بحث کنیم. راجع به خداوند یک سلب داریم، یک ایجاب. «لا اله»، سلب است. «لا اله» ذات الوهیت، علم الوهیت، ربوبیت او، همه سلب میشود از غیر خدا. «الا الله» نسبت به حق سبحانه و تعالی سلبها و ایجابهایی وجود دارد. سلب تنزیه و تسبیح است. ایجاب حمد است. «لیس بجاهلٍ» تسبیح است. «عالمٌ» حمد است، «لیس بعاجزٍ» تسبیح است، یعنی او را از عجز دور کردن، «قادرٌ» حمد است. و همچنین کل سلبیات نسبت به حق سبحانه و تعالی این حالت تسبیح است، و ایجابیات حالت حمد است. ولکن آیا ما میتوانیم فقط خداوند را تسبیح کنیم؟ نه، چون در تسبیحش نفی است، فقط تسبیح کنیم، ایجاب نباشد؟ بگوییم نه مانند آسمان است، نه زمین است، نه چشم دارد، نه ابرو دارد، نه روح دارد، نه جسم دارد، نه نه… پس سلب کلی شد. پس تسبیح به تنهایی کافی نیست.
– ضمن در تسبیح باید حمد هم باشد.
– باید باشد، این نباشد نمیشود.
– علمش نامحدود است. این تسبیح است.
– بله، خود نامحدود هم سلب است.
– [سؤال]
– ما اصل مطلب را عرض میکنیم که میشود سلب بدون ایجاب کلاً باشد؟ غلط است. ایجاب بدون سلب باشد غلط است، چرا؟ یک روایت یادم است که «خَارِجٌ مِنَ الْحَدَّيْنِ حَدِّ التَّعْطِيلِ وَ حَدِّ التَّشْبِيهِ»[6] خدا خارج من الحدین است. از حد سلب خارج است، نه، نه، نه، پس آری ندارد. «خَارِجٌ مِنَ الْحَدَّيْنِ حَدِّ التَّعْطِيلِ وَ حَدِّ التَّشْبِيهِ» تعطیل به این معنا، اگر سلب کنیم همه وجودات عالم و موجودات عالم و صفات عالم و خصوصیات عالم را، از او سلب کنیم، پس چه باقی ماند؟ فقط سلب است. تعطیل است، اصلاً نیست. کما اینکه بعضی از فلاسفه اینقدر میخواهند مجرد حرف بزنند و فکر کنند راجع به خدا، میگویند عالم نیست، قادر نیست، توانا نیست. برای اینکه اگر بگوییم هست وصف برای او قائل شدیم. بعضی فلاسفه اینطور هستند که جهت عرفانیشان گل میکند.
پس حد سلب غلط است. حد ایجاب هم تشبیه است. خدا قدرت دارد، علم دارد، بصر دارد، سمع دارد، چه میفهمیم از بصر؟ بصر خود، سمع؛ سمع خود، قدرت؛ قدرت خود. پس تشبیه شد. اما دوتا باید با هم باشد. تسبیح بالحمد باید باشد، نه «حمد بالتسبیح». تسبیح بالحمد، یعنی ما خدا را از جهل تنزیه کنیم به وسیله حمد. «عالمٌ»، یعنی «لیس بجاهل» «عالمٌ»، چون اگر فقط عالمٌ بگوییم، همان علمی که ما داریم به نظر میرسد. این غلط است. ولی «عالمٌ»، از «عالمٌ» آیا جهت ایجابی میفهمیم؟ ما علم خدا را میفهمیم؟ موجودٌ؛ آیا وجود خدا را میفهمیم؟ اگر بفهمیم که آن وجود لا محدود در فکر محدود ما وارد شد. «كلما ميزتموه بأوهامكم فهو مخلوق لكم مثلكم مردود إليكم».[7] ما از «موجودٌ»، «عالمٌ»، «قادرٌ»، «حیٌّ»، از اینها جهت ایجابی میفهمیم؟ خیر، جهت سلبی مربوط به ایجاب که تسبیح بالحمد است. «عالمٌ: لیس بجاهل»، سلب نکردیم علم او را، جهلهای تمام موجودات غیر او را از او سلب کردیم. «قادرٌ: لیس بعاجز»، ما عجز را میفهمیم، عجز را میفهمیم تا آنجا که عجز هست، از او سلب میکنیم. اما قدرت او چیست؟ ما چه میفهمیم. «حیٌّ»، باید بگوییم «لیس بمیت»، ما با موت رفیق هستیم، سروکار هستیم. همه میت هستیم با موت آشنایی داریم. «حیٌّ» یعنی «لیس بمیت». پس «تسبیحٌ بالحمد». یعنی بهوسیله «حیٌّ» تسبیح؛ «لیس بمیت»، به وسیله «عالمٌ»؛ «لیس بجاهل»، به وسیله «قادرٌ»؛ «لیس بعاجز»، به وسیله «بصیر»؛ «لیس اعمی»، و الی غیر ذلک.
پس تسبیح بالحمد است. و لذلک در آیات متعدده داریم که «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ»[8] از تمام وصفهایی که واصفین نسبت به حق میکنند، خدا سبحان است. «إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ»[9] چرا؟ «لأنهم یصفونه و یسبحونه بحمده». یک طرف معلوم است، یک طرف مجهول است. طرف معلوم نسبت به حق تسبیح است؛ «لیس بعاجز، لیس بمعدوم، لیس بجاهل»، کذا و کذا. با «لیس» آشنا هستیم. ولکن دنبال این «لیس» دو اثبات است. دنبال این «لیس» یک اثبات عدم است که «لیس، لیس»، پس هیچ چیزی نیست، آن را قبول نداریم. یک مرتبه نه، دنباله این «لیس» اثبات چیزی است که ما نمیفهمیم، وجودش را، علمش را، قدرتش را، حیاتش را، اینها را اصلاً نمیفهمیم. ما در نفهمی، فهم توحید و در نفهمی، فهم معرفتی نسبت حق سبحانه و تعالی داریم. این اشارهای بود عرض کردم، بحث مفصلی دارد.
«إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»[10] یعنی تسبیح کامل، تسبیحی که سلب میکند از خدا، غیر خدا و خداییها را، ایجاب میکند برای خدا، خدا و خداییها را. «إِنْ مِنْ شَيْء» تمام اشیاء عالم، این دست من، این انگشتر من، این ساعت، این فرش، ماده اولیه، مادههای بعد، تمام مواد عالم، تمام ارواح، تمام عقول، تمام فطرتها، تمام افکار، تمام وجودات، وجودٌ مّا که در عالم باشد، اینها «يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ». تسبیح بالحمد بر اینها هست. سؤال: آیا میشود گفت این تسبیح بالحمد تکوینی است؟ معنای تکوینی این است که خود آن چیزی نمیفهمد. خود این در و دیوار و سنگ و خاک و اینها چیزی نمیفهمند. ولکن ما که به اینها نظر میکنیم، دقت میکنیم «فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ * ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسيرٌ»[11] هر قدر ما حدقه چشم عقل و فکر را، حتی حس را باز میکنیم، بهتر میفهمیم این کائنات خودپا نیستند. حادث هستند، اینها را دیگری وجود داده است. وجودی هم داده است که وجود شایسته داده و وجود بایسته داده است. پس آن کسی که به وسیله این موجودات میفهمد که خداوند منزه از عجز و جهل و از بخل و غیره است، آن کس کیست؟ مکلفان هستند. مکلفان که نظر میکنند به مواد عالم، نباتات عالم، جمادات عالم، به خودهایشان نگاه میکنند. «سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ»[12] وقتی ما خودنگری داریم و نگرش در دیگر موجودات داریم، از این دو گونه نگرش درونی و برونی ما استفاده میکنیم. «مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ»[13] استفاده میکنیم خالقی دارد، آن خالق از هر گونه نقصی منزه است.
پس آن که میفهمد کیست؟ ما هستیم. این تسبیح جمادات است؟ جمادات تسبیح نمیکنند. جمادات وسیلهاند که ما بفهمیم خالق آنها «مسبَّح بالحمد» است. این اشکال اول است. پس «إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» فعل آنها نیست، فعل من است. فعل و کار من و شما است و فکر منها و شماها است که وقتی نظر میکنیم به موجوداتی که برای آنها شعور و ادراک قائل نیستیم، میفهمیم خالق دارند و خالق منزه است و خالق کامل است. پس چرا «يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» فرمود؟ باید طور دیگری بفرماید. «إن من شیء الا و انتم ترون انها مخلوقة فخالقها مسبحة بالحمد» یا تعبیر دیگری که ما بلد نیستیم. تعبیر قرآنی ما بلد نیستیم. این اشکال اول.
اشکال دوم «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»[14] شما نمیفهمید، هیچکدام نمیفهمید. چون «لا تَعْلَمُونَ» غیر از «لا تَفْقَهُونَ» است. معنای فقه چیست؟ «ترتیب امور معلومة للوصول الی امرٍ مجهول»، برای ما تسبیح کل اشیاء مجهول است. آیا اینکه مجهول است، امکان دارد ما یک مقدمات معلومی را ترتیب بدهیم تا به این مجهول برسیم که ماده تسبیح آنها و هیأت تسبیح آنها چیست؟ «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ»، «لا تَعْلَمُونَ» نیست. بالاتر از «لا تَعْلَمُونَ» است. «لا تَفْقَهُونَ». نمیشود کل مکلفین، «لا تَفْقَهُونَ» تمام مکلفین را شامل است. تمام مکلفین را، تا چه رسد غیر مکلفین. مکلفین در بُعد انسانی، و مثل بُعد انسانی که انسانهای دیگر در کرات دیگر و ملائکه و جن و غیر، همه مخاطب به این «لا تَفْقَهُونَ» هستند. چون «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» نسبت به کل موجودات عالم در بُعد اول و بُعد دوم است. «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ» تسبیحهم فرمود، تسبیحها نفرمود. چون شیء، «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» استغراق سلب، باید ضمیر «ها» به آن برگردد، بهعنوان ذویالعقول، نه غیر ذویالعقول.
«وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»، اینجا ما سه دلیل بر این داریم که کل موجودات مسبِّح حق هستند، خودشان. نه ما با نظر به این موجودات تسبیح حق را میفهمیم که خداوند که خالق اینها است، مسبَّح است و محمود و منزه است. دلیل اول: «إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ»، تسبیح تکوینی برای آنها نیست، خداوند اینها را بهگونهای تکوین کرد که اگر کسی به آنها نگاه کند، میفهمد خدا خالق است و منزه است، اما خود آنها نمیفهمند. این بُعد اول. «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ»، بُعد دوم، آیا اگر ما فکر کنیم و جدیت کنیم میفهمیم تسبیح موجودات را؟ نه، و حال اینکه در طرف نقیض، مگر صدها آیات مبارکات قرآن مکلفین را امر نکرده است که بنگرید به سماوات و سماواتیان و ارض و ارضیان تا بفهمید که خالق دارد. مگر نداریم؟ «قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ»[15] «وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ»[16] سوره یوسف. مگر ما فطرتاً، عقلاً، کتاباً، سنتاً صدها آیه در قرآن و غیره نداریم که به ما دستور دادند در خودها بنگرید؟ در درون بنگرید و در موجوداتی که بیرون از شما است بنگرید، تا با این نظر عمیق خالق جهان را بیابید. که خالق جهان مسبَّح است و محمود است. محمود است، هم تسبیح است و هم حمد است. مگر مأموریت نداریم؟ مأموریت واجب است، چیزی که ما در آن مأموریت واجب داریم محال است؟ پس تناقض شد. اگر محال است چرا من امر کردم؟ اصلاً راه شناخت خدا برای ما چیست؟ به وسیله خدا خود را بشناسیم، مرحله بعدی است، بعد از رسالت است. در آغاز فکر، در فکر آغازین و در تدبر آغازین ما خدا را با چه وسیله، با رؤیت درون و با رؤیت برون که «سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ»[17] چه زمانی «يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»؟ چه موقع معلوم میشود خداوند حق است و حق موجود است که تسبیح و تحمید و این حرفها. با ارائه خدا، خداوند ارائه داده است؛ هم ارائه تکوینی داده است هم ارائه تشریعی. هم تکویناً ما را طوری خلق کرده است که میتوانیم با دیدن و نگریستن بفهمیم. هم ما را تشریعاً در کل شرایع امر کرده است که ما در درون بنگریم و در برون بنگریم تا از نگرش در درون و برون بتوانیم خدا را بیابیم که هست و واحد است، این یک طرف.
طرف دیگر: «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»، نمیشود بفهمیم. اینکه تفقه در دین واجب است. اصل دین عبارت از وجود خدا و توحید خدا است. پس اینجا تفقه را سلب کرد: «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»، شما نمیتوانید بفهمید تسبیح این موجودات را. اگر مراد از تسبیح موجودات، تسبیح تکوینی بود که با نگرش در این موجودات در درون و برون حاصل میشود، اینجا تناقض بیّنی است و قابل قبول هرگز نیست. این هم دلیل دوم برای اینکه موجودات تسبیح میکنند. سوم: «تَسْبيحَهُمْ»، «هُم» کیست؟ «هُم» همه موجوداتند. تمام موجودات که شما جمادات را لاشعور میدانید، حتی بعضی حیوانات را هم، تمام موجودات تا آنجایی که لفظ شیء بر آنها صدق کند، اینها «هُم» هستند. هُم ذویالعقولاند. کما اینکه در قرآن شریف این تعبیرات را داریم.
– ذویالعقول در مورد جمادات که صدق نمیکند.
– عقل مراتب دارد، عرض میکنم. در سوره یس خداوند ارض و شمس و قمر را ذکر فرموده است. بعد میگوید: «وَ كُلٌّ في فَلَكٍ يَسْبَحُونَ»[18] چرا؟ چرا «یسبحن» نیست؟ مگر ارض و قمر و شمس که شناور در افلاک معین خودشان هستند، اینها شعور دارند؟ جوابش دو چیز است؛ یکی را قبلاً گفتیم، یکی را هم حالا عرض میکنیم. آنکه قبلاً عرض کردیم؛ یعنی این حرکت شمس و قمر و ارض طوری عاقلانه است، چون خداوند خالق عقل اینها را حرکت میدهد. طوری عاقلانه است که عاقلتر از کل عقلا است. تمام رانندگان ولو استاد باشند تصادف میکنند. تمام ماشینها، هر طور هست، بالاخره یک تصادفی کردند. ولکن این سه سیاره سماوی با اینکه میلیونها سال است در حرکت هستند و در حرکت خواهند بود تا «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ»[19] اینها هیچ تصادفی اصلاً ندارند. مگر خالقشان تصادف دهد و قیامت را ایجاد کند که در آنجا هم به اراده و اختیار و حکمت او اینها تصادف نمیکنند در عالم دنیا و هم بعداً «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ * وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ * وَ إِذَا الْبِحارُ فُجِّرَتْ»[20] «وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ * وَ أَلْقَتْ ما فيها وَ تَخَلَّتْ * وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ»[21] الی آخر. این مرحله اولی.
مرحله دوم؛ چه کسی گفته ارض نمیفهمد؟ این حرفی است که حالا میخواهیم ببینیم میتوانیم بزنیم یا نه؟ چه کسی گفته شمس نمیفهمد؟ منتها لازم نیست این فهم، فهم انسان باشد. همانطور که خداوند که خالق عقل است و خالق حکمت است، اینها را مرتب میگرداند. اینها هم مرتب میگردند. شمس با دریافت خودش، ولو نمیتواند خلاف دریافتش عمل کند. و ارض با دریافت خودش، البته این را به حساب احتمال عرض میکنم، نمیخواهم بتّی عرض کنیم. بالاخره «يَسْبَحُونَ». یا اینکه در آیات دیگر که ضمیر ذویالعقول از برای موجوداتی که غیر ذویالعقول حساب میشود، آورده شده است.
در اینجا «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»، سؤال: ما که تسبیح اینها را نمیفهمیم مقصر هستیم. خیر، چون ما قاصر هستیم. برای اینکه بعداً «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَليماً غَفُوراً»، بردبار است، میبخشد آنچه ما نمیتوانیم. تکلیف ما لا یطاق به ما نمیکند. ما را مکلف نکرده که بفهمیم اینها چه میگویند. البته در بعضی آیات داریم که خداوند به انبیاءکلاً یا بعضی از انبیاءصدای تسبیح این موجودات را میفهماند. حتی سخنرانی نمله را میفهماند. در سوره نمل: «قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ * فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها»[22] یعنی خدا به جناب سلیمان لغت مورچه را هم فهماند. مورچه لغت دارد، با زبانش سخن میگوید. منتها سخنی که مورچه با مورچگان میگوید ما نمیفهمیم. ولی سخنی که مورچه، یعنی این خطیب اول مورچگان و سخنگوی مجلس مورچگان در وادی النمل صحبت کرد، جناب سلیمان فهمید. به حساب اینکه خداوند به او تفهیم کرده است. پس این «لا تَفْقَهُونَ» یعنی چه؟ نفرمود «لا تُفَقَّهُونَ»، بلکه «لا تَفْقَهُونَ». انسانها، مکلفین، انبیاء، رسل، ملائکه بطبیعة الحال الملائکیة و البشریة و چه، نمیتوانند تسبیح اینها را بفهمند، مگر اینکه «الا أن یفهمهم الله» کما اینکه آیا هر چه عقل ما بالا برود و بالا، میتوانیم حقایق وحی را که خداوند وحی نکرده است بفهمیم؟ کما اینکه بعضیها خیال کردند که وحی به پیغمبر بزرگوار اینطور بود که عقلش خیلی بالا رفت و فهمید. اینکه وحی نیست. این وحی العقل است. این وحی الله است که ایحاء میکند به قلوب نبیین که «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمينُ * عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ * بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبينٍ»[23] وحی رسالتی، و همچنین اینکه این پرندگان یا مورچه یا جبال مثلاً «يُسَبِّحْنَ»، آیاتش را میخوانیم. جبال «يُسَبِّحْنَ»، «مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ»[24] اینها را بشر بما هو بشر نمیتواند بفهمد. «لا تَفْقَهُونَ» نمیتواند مقدماتی را هر قدر عقل بالا برود و علم بالا برود، هر قدر نبوغ بالا برود، بدون اتصال به وحی نمیشود اینها بفهمند، نه وحی را در یک بُعد و نه سخنان این موجودات دیگر را بفهمند و اینها تسبیح بالحمد میکنند. الا اینکه خداوند استثناء کرده است، وحی است که در دو بُعد میشود آنچه را لا نفقه، یتفقّه که خداوند به ما تفقیه کند، به ما بفهماند، کما اینکه در آیاتی آمده است.
اینجا چند مورد بحث است که باز در تفسیر بهطور مشروح یادداشت نکردیم. آنچه مسلم شد از آیه مبارکه این است که تمام اشیاء تسبیح بالحمد میکنند. ولی چند سؤال در اینجا است:
یکی اینکه؛ آیا تسبیح بالحمد میکنند، یعنی زندهاند؟ حیات دارند؟ مانند نباتات، مانند حیوانات، مانند انسانها حیات دارند؟ یا نه، این مقدار حیات که مقتضی تسبیح بالحمد است. چون حیات مراتب دارد. کما اینکه موت مراحل دارد، حیات هم دارای مراحلی است. این مقدار دریافت حیات، این مقدار زنده بودن، که به وسیله آن بتواند تسبیح بالحمد کند ربالعالمین را، چه این تسبیح بالحمد بهطور اتوماتیکی باشعور باشد، اما بهطور اتوماتیکی بیشعور که تسبیح بالحمد نمیشود. بهطور اتوماتیکی بیشعور همان تسبیح تکوینی است که ما مأموریت داریم آنها را بفهمیم. اما مثل نحل. آیا زنبور عسل که «وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ * ثُمَّ كُلي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ»[25] همانطور که خداوند وحی خالص است از نظر معنا، عسل هم وحی خالص ماده است از نظر ماده، که بهترین مواد نافع عالم خلقت عبارت است از عسل خالص، قلابی نه، عسل خالص. اینکه نحل این کار را میکند چیست؟ «أَوْحى رَبُّكَ». ما انسانها این کار را نمیتوانیم بکنیم. بهترین وسایل گرفتن عسل را از گلها و اینها درست کنیم، ما نمیتوانیم به اندازه نحل کار کنیم. عقل نحل بیشتر است یا عقل ما؟ عقل ما بیشتر است. اما «أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ» این به وحی است. به وحی ربالعالمین نحل گَرد گل را میگیرد، عسل را میگیرد، موم میسازد، گَرد گل را به بچههایش میدهد، عسل را خودش میخورد و برای انسانها هم تحویل میدهد. پس این چیست؟ این هم شعور است و هم اتوماتیک. به این معنا که نه به صرف شعور این کار را میکند، نه اینکه بلااراده است. اراده است، ولی ارادهای است که «أنّ ارادةٌ مسیّرة»، ارادهای که است نمیشود تخلف کند. ولی بعضی وقتها تخلف میکنند. من دیدم، کندو داشتیم. بعضی از زنبورها تا میرسند به کندو، بقیه پاسبانها میریزند، بالهایشان را میکنند، پرت میکنند بیرون. پس در بین زنبورها هم تخلف است، اما تخلف خیلی کم است. وضع عادی زنبورها این است که روی گلهایی که به درد میخورد، درست است و شایسته است مینشینند و بعد مستقیم میآیند، مثل هواپیما که در فرودگاه وارد میشود، مینشینند و میروند در کندو. اما این پاسبانهای جلوی در کندو متوجه هستند که کدام اینها بد خوردند، بد رفتند، بد آورند و کدام خوب است. البته آنها که مورد حمله قرار میگیرند، بال و پرشان کنده میشود، خیلی کم هستند. پس اینها دارای شعور هستند، برگردیم.
این «إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»، این تسبیح بالحمد طبعاً باشعور است. شعورٌ مّا هست، شعورٌ مایی که تسبیح صددرصد، تسبیح بالحمد بر اینها است. سؤال: آیا این «يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» در غیر حیوانات که زبان دارند، در نباتات، در نباتات که زبان ندارند بر حسب آنچه ما میفهمیم. و در جمادات که زبان ندارند، جماد مثلاً یک تکه سنگ، این زبان دارد، پا دارد، معده دارد، سر دارد؟! آیا در اینها زبانهایی مخفی است که با این زبانها تسبیح بالحمد میکنند، اینطور است یا نه؟ زبان یعنی چه که تمام وجود تسبیح به حمد میکند. چون اگر زبان تسبیح بر حمد کند بقیهاش چه؟ اگر چنانچه این سنگ که قسمش زبان است و با آن زبان تسبیح بالحمد میکند، بقیهاش جزء شیء است یا نه؟ بقیه هم باید تسبیح بالحمد بکند. چه با زبان باشد، چه به تمام وجود باشد. بالاخره به تمام وجود باید تسبیح بالحمد بکند. و اینکه ما بخواهیم این ادعا را بکنیم که سنگ زبان دارد، آجر زبان دارد، آب زبان دارد، اینها که جماد هستند زبان دارند، یک قسمت وجودشان زبان است که بیانگر است، و قسمت دیگر چیز دیگر است. اگر هم بتوانید این را بگویید، بتوانید ثابت کنید، ولکن شیء زبان «يُسَبِّحُ»، بقیهاش چطور؟ بقیهاش هم «يُسَبِّحُ»، چون «إِنْ مِنْ شَيْءٍ» استغراق است و کل موجودات را در کل جهات میگیرد. پس این موجودات در دو بُعد تسبیح بالحمد هستند؛ بُعد متصل و بعد منفصل.
بُعد منفصل: «فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ * ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسيرٌ»[26] هر قدر انسان دقت کند، بیشتر میفهمد که خالق دارند و خالق مسبح و محمود است. این بُعد متصل، به تمام وجود موجودات مرآت نشاندهنده خالق کامل هستند. این بُعد منفصل. بعد متصل؛ تمام وجودش زبان است، تمام وجودش بیانگر است. بیانگر روی شعور و روی معرفةٌ مّا، این مرحله اولی که در تسبیح بالحمد شعورٌ ما لازم است و این شعورٌ مای محقق است در کل وجود کل موجودات جهان. سؤال: مگر شما نگفتید که «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»، این تسبیح بالحمد اختیاری و روی شعور است؟ فقط تکوینی نیست. چون اگر فقط تکوینی بود، آن سه اشکال را داشت. این تسبیح بالحمد، تسبیح بالحمد متصل است و نه منفصل. خود اینها تسبیح بالحمد دارند که یکی از ادلهاش «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ» است. سؤال: ارواح کفار شیء هستند یا نه؟ بله، کسانی که ملحد هستند، منکر حق هستند یا مشرک هستند، یا کتابی غیر مسبح هستند، آن مکلفینی که «یسبّحون بالحمد» نیستند، ما راجع به جسمشان بحث نداریم. جسمشان با شعور تسبیح بالحمد دارند. اما ارواحشان چطور؟ ارواحی که مکلف هستند، تسبیح بالحمد ندارند، بلکه مکذب به آیات الله هستند، و ضد تسبیح بالحمد دارند. آن را باید چه کار کرد؟ فکر کنید و جواب بدهید.
– [سؤال]
– این تسبیح بالحمد است؟ چون تسبیح بالحمد یک چیز محمودی است. وانگهی مگر کل کفار اینطور هستند؟ نه، بعضی از کفار «وَ جَحَدُوا بِها»[27] و حال اینکه نفسشان […] ندارد، اصلاً سراغش نمیروند. دسته خاصی هستند که آن رئوس ضلالت هستند. رئوس ضلالت انکار میکنند حق را و یقین کردند که حق است. همه اینطور هستند؟ بعضی اینطور هستند. این اولاً، ثانیاً همانها هم که «وَ جَحَدُوا بِها»، خود «جَحَدُوا» تسبیح بالحمد است؟ نیست، «اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ»، تسبیح بالحمد است؟ نه، چون «اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ» در صورتی تسبیح بالحمد است که مظاهرش و اقرارش هم با آن موافق باشد، و الا نفاق است و بدتر از کفر است.
– [سؤال]
– روح چطور؟ روح مگر شیء نیست؟ ارواحشان که مکلف هستند، چون اندام که مکلف انسانی نیستند. ولی ارواح اینها که مکلف هستند، آیا این ارواح تسبیح بالحمد دارند؟ نه، مضاد هستند. روی این فکر کنید.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. آلعمران، آیه 2.
[2]. هود، آیه 7.
[3]. التوحيد (للصدوق)، ص 107.
[4]. انعام، آیه 19.
[5]. هود، آیه 7.
[6]. معانی الأخبار، ص 213.
[7]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج 10، ص 184.
[8]. صافات، آیه 159.
[9]. همان، آیه 160.
[10]. اسراء، آیه 44.
[11]. ملک، آیات 3 و 4.
[12]. فصلت، آیه 53.
[13]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 106.
[14]. اسراء، آیه 44.
[15]. یونس، آیه 101.
[16]. یوسف، آیه 105.
[17]. فصلت، آیه 53.
[18]. یس، آیه 40.
[19]. تکویر، آیه 1.
[20]. انفطار، آیات 1 تا 3.
[21]. انشقاق، آیات 3 تا 5.
[22]. نمل، آیات 18 و 19.
[23]. شعراء، آیات 193 تا 195.
[24]. انبیاء، آیه 79.
[25]. نحل، آیات 68 و 69.
[26]. ملک، آیات 3 و 4.
[27]. نمل، آیه 14.