اثبات حیات بعد الموت با ادله مادیین
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
احیاناً برادرانی که در آیات مقدسات قرآن نگرشی دارند، برای پاسخ از برخی از سؤالات و یا اشکالات، جهات لفظی را در نظر میگیرند. که چون عبارت اگر اینطور باشد، زیباتر است، از این جهت خداوند اینطور فرموده است. و حال آنکه قرآن شریف هیچگاه معنا را فدای لفظ نمیکند. لفظ برای معنا است و نه معنا برای لفظ اولاً، ثانیاً خداوند از برای تعبیر کردن صحیح از یک معنایی در ضیق خناق لفظی مانند ما قرار نمیگیرد. ما احیاناً میخواهیم لفظمان خیلی موزون باشد و از نظر زیبایی تعبیری خیلی خوب باشد، احیاناً معنا را فراموش میکنیم یا معنا را فدای لفظ میکنیم. اما قرآن شریف اینطور نیست. در دو بُعد لفظ و معنا بالاترین مراحل فصاحت و بلاغت را دارد. این مقدمه است از برای ورود در بحث این آیاتی که در قرآن شریف راجع به نظرات ملحدین و مادیین وارد است.
آیهای که میخواهیم روی آن بحث کنیم و شامل کل جهات نظرات مادیین است، آیه 24، سوره جاثیه: «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا». «ما هِيَ» این سلب حیات است، حیات و زندگی نیست الا «حَياتُنَا الدُّنْيا» و حیاتنا الدنیا دارای دو معنا است، یکی از دنیّ است، یکی از دنو است. نزدیکترین زندگی به ما انسانها همین زندگی عالم تکلیف است که اگر زندگیهای دیگر باشد که بعداً برزخ است و بعداً قیامت، از ما دور است. اما نزدیکترین زندگیها اگر هم زندگیهایی باشد که اینها منکر هستند، زندگی دنیا است. این از نظر دنو. از نظر دانی بودن، پستترین زندگیها، زندگی همین عالم تکلیف است، در عین آنکه میشود علوّ داشته باشد. پستترین زندگیها است، چون مشوب با حجب بین العبد و بین المعبود است. مشوب است با ظلمها و جهالتها و شهوتها و نابسامانیها، از این جهت این حیات دنیا است، از لحاظ دنی بودن و دانیه بودن.
«وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا» این حرف کیست؟ حرف مشرکین، که قبلاً بیان شده است وضع اینها چیست. «أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ»[1] نه «هواه الهه» آیه قبلی. مخاطب شخص اول رسولالله (ص) و بعد کل مکلفین علی درجاتهم «أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» در قرآن دو جا این تعبیر است، نفرمود «من اتخذ هواه الهه»، نه، «مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ»، هر کس الهی دارد، متکئی دارد، کسانی هستند که متکئ آنها، مرجع آنها عبارت از هوای نفس است یا هوای عقل. چه هوای نفس اماره بالسوء باشد، چه هوای عقل شخصاً باشد، چه هوای شورا باشد، «أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ»[2] نوعاً، اما نظرات آنها، عقاید آنها، علوم آنها، اعمال آنها از ربالعالمین انفصال دارد. پس ملحد هستند، اصلاً قبول ندارند، چون اله آنها عبارت از هوی است. اله دیگری را حتی بهعنوان اشراک قبول ندارند. مشرکین خدای اصل را میپذیرند، اما خدایان دیگر اتخاذ میکنند. اما «مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» این در الوهیت هوی موحد است. چه هوای نفس باشد، چه هوای عقل باشد، چه هر چه.
پس آیه قبلی راجع به ملحدین است که الوهیت غیر هوای نفس را اینها منکر هستند، پس بحث در آیه بعدی مربوط به جریان معادی از نظر ملحدین است. ملحدین دو بُعد را که دو بُعد اصیل اصول ثلاثه دین است، منکر هستند؛ بُعد اول اصل اله را، که هوای خود را اله میگیرند. بُعد دوم اصل حیات بعد الموت را. «أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ». «علی علمٍ اضلّه الله»، چطور «عِلْمٍ»؟ علی العلم نیست. خداوند متعال علم فطرتی و علم عقلی و علم حسی و سایر علوم را به ما عنایت فرموده است. اما اگر از این علمها برای دریافت معلوم استفاده نکنیم، حتی معلومهای بدیهیه، اینجا خداوند درِ این علم و درِ این دانایی را میگذارد. خداوند فطرت را برای پیجویی از حق مقرر فرموده است. اگر کسانی اصرار دارند که حجبی بر این فطرت قرار بدهند، علم فطری دارند و روی علم فطری خود را حجبی قرار میدهند که فطرت حاکم نباشد، بلکه انحراف حاکم باشد. یکی از جزاهای ربالعالمین این است که درِ فطرت را میگذارد که اگر بخواهد بفهمد، نفهمد. همچنین عقل، همچنین بعداً فکر و همچنین لبّ و صدر و قلب و کل مراحل. این جزایی است که خداوند یوم الدنیا میدهد علیه کسانی که علی علمٍ «اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ»، علی علمٍ فطریٍ که اله غیر هوی است. علی علم عقلیٍ و علی علم حسیٍ و علی علم تجربیٍ، به وسیله چراغهایی که انواری که درون انسانهای مکلف و در برون انسانهای مکلف خداوند افروخته است، و با استفاده از این انوار میتوانند اولاً بیابند خدایی هست و واحد است و بیابند که حیاتی بعد الموت هست، «عَلى عِلْمٍ» تجاهل میکنند. کما اینکه «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا»[3] انکار میکنند حقایق ربانیه و آیات ربانیه را، «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ» و حال آنکه حاق روح اینها و حاق نفس و درک و شعور اینها یقین دارد. اما جلوی یقین را میگیرند. این یقین تبدیل به ضد میگردد، تا جایی که خداوند «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ»[4]ٌ
«وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ»؛ با اینکه علمی دارد که این علم نوری است از برای یافتن مبدأ و یافتن معاد، مع ذلک «اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ»، تجاهلاً، «وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ».[5] این «أَضَلَّهُ اللَّهُ» چگونه؟ «خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ». سمع انسان دریافت برونی است و قلب انسان دریافت درونی است. وقتی از دریافت درونی که قلب است، که علمٌ مّا است که دریافت درونی بر مبنای فطرت، قلب بر مبنای فطرت و قلب بر مبنای عقل و قلب بر مبنای تدبر که همه اینها عوامل درونی انسان است، انسان مکلف است، وقتی که اینها را تجاهل کرد و به اینها توجه نکرد و همچنین عوامل برونی، عوامل برونی انسان که به وسیله آن عوامل میتواند دریافت حقایق کند، از جمله مهم آن سمع است. با گوش انسان سخنانی را بشنود که به وسیله شنیدن این سخنان بتواند از دریافتهای درونی استفاده بیشتر بکند.
«وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً». چون دو عامل دریافت برونی داریم و یک عامل رئیسی و اصلی دریافت درونی داریم. عامل رئیسی و اصلی دریافت درونی قلب است که محور روح است و عمق روح است و این قلب از فطرت و عقل و تدبر و… بر قلب او خداوند ختم میگذارد که عقل هم نتواند چیزی به قلب بدهد. فطرت هم نتواند، تفکر هم نتواند، این عوامل درونی که نورپاشی میکنند بر قلب، تا مطالب عقلی و فکری و فطری تبلور پیدا کند و در قلب قرار بگیرد. خداوند درِ فهم قلب را میگذارد، بنابراین اگر عقل هم بفهمد، به قلب نمیرسد. اگر فطرت هم بفهمد، به قلب نمیرسد. این مربوط است به عامل درونی. و عامل برونی انسان که مطالبی را دریافت میکند که کمک میکند به عامل درونی و عوامل درونی دریافت انسان، سمع است و بصر. با دیدن، چیزهایی که در جهان است میبینیم، مطالبی را که در نوشتهها میبینیم، اشیائی را که مشاهده میکنیم از جهان خلقت، چون با نگریستن در جهان خلقت انسان میتواند حق را و مبدأ و معاد را بفهمد. پس آن دو وسیله مهمی که سوم ندارد، دو وسیله مهمی که وسایل بسیار بسیار مهمه برونی هستند که به وسیله سمع؛ شنیدنها، به وسیله بصر؛ دیدنها، شنیدنیها و دیدنیها را منضم کنیم به دریافتهای قلبی که از فطرت و از عقل و از چه میگیرد، بنابراین این انسان چه شد؟ این انسان صورتاً انسان است، ولکن انسانیتش به دست خودش از بین رفته است.
«وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْديهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ»، چه کسی میتواند او را هدایت کند؟ خود؟ که نمیتواند، دیگران؟ چه کنند؟ چون از نظر درون و از نظر برون خداوند غشاوه قرار داده است. اگر خداوند کسی را غشاوه قرار داد و درِ فهمش را از نظر درون و برون گرفت، چه کسی میتواند این غشاوهها را باز کند؟ «فَمَنْ يَهْديهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ»، عن الله نیست، یعنی من بعد اینکه خداوند عوامل درونی و عوامل برونی را سرپوش گذاشت، چه کسی میتواند این سرپوشها را بردارد که این بصرش بصر انسانی باشد، سمعش سمع انسانی باشد، قلبش قلب انسانی باشد. بله بصر، بصر حیوانی است، حیوانیات را میبیند. و سمع، سمع حیوانی است، حیوانیات را میشنود و قلب، قلب حیوانی است که حیوانیات را دریافت میکند. اما سمع و بصر و قلب حیوانی از او گرفته شده است «جَزاءً وِفاقاً».[6]
«أَ فَلا تَذَكَّرُونَ * وَ قالُوا»، همینها، «وَ قالُوا ما هِيَ» حیات در انحصار همین حیات است. پس یک حیات بیشتر نیست. البته حیات انسانی بحث است، نه حیات حیوانی. آنها مورد بحث نیست، سلب و ایجاب نیست. حیات نباتی مورد بحث نیست. اینهایی که میفهمند. حیات تسبیح بالحمد مورد بحث نیست که اصلاً نمیفهمند. بلکه مراد این حیاتی است که مسئولیت دارد و تکلیف دارد، بالفعل وظایفی دارد و نسبت به آینده هم جریاناتی دارد، این حیات مراد است. «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»، بعد چه؟ «نَمُوتُ وَ نَحْيا». این در «نَمُوتُ وَ نَحْيا» سؤال میشود: آیا «نَمُوتُ» مقدم است در واقع یا «نَحْيا»؟ از نظر چه کسی؟ از نظر کسانی که فقط یک حیات قائل هستند. کسانی که فقط یک حیات قائل هستند، عبارتی که تعبیر میکند از عقیده آنها نحیا و نموت است. نحیا که در رحم مادر وقتی روح دمیده میشود، همه قبول دارند. چه منکر، چه کافر، چه مسلم و هر چه. و نموت، این نحیا حیات منحصر به همین نحیا است، که نحیا عن الموت است، و بعداً هم موت است. دیگر موت، موت فوت است، و بعد از موت عالم دیگری چه برزخ و چه قیامت که در آن حساب و جزا باشد، اصلاً وجود ندارد. پس، خداوند که میخواهد نقل کند مقاله مادیین را که مادیین فقط قائل به یک حیات هستند. پس چرا عبارت را طوری نقل فرموده که دو حیات میفهمیم؟ چون «نَمُوتُ» عن الحیات است. میمیریم، یعنی زنده بودیم و میمیریم. پس قبلاً زنده بودند، میمیریم، همین مرگی که بر اشخاص حادث میشود و درست میشود. «وَ نَحْيا»، چه موقع؟ قبل الموت؟ بعداً ذکر شده است، «نَمُوتُ وَ نَحْيا».
چه کار باید کرد؟ اینجا یا باید بگوییم ما اهلش نیستیم، نمیتوانیم. مگر اینکه انسان فکر کند و بفهمد، و الا اگر بخواهد از نظر لفظی و یا از نظر معنوی توجیهی کند که از قبیل شدرسنا بشود، این بسیار بسیار غلط است. این «ظلماتٌ بعضها فوق بعض» است. بعضی از نظر لفظی خواستند درست کنند. گفتند: بله، اگر چنانچه درست است این نموت بعد از نحیا است. که نحیا همان حیات واحده دنیویه است و بعداً موت است و دیگر حیاتی نیست. درست، اما اولاً واو که دلالت بر ترتیب نمیکند. اول نموت است، بعد نحیا. میگوییم بله دلالت بر ترتیب نمیکند، اما ظاهر جریان چیست؟ آقای فلان و آقای فلان به خانه ما آمدند. آنی که قبلاً آمده جلوتر بگوییم یا آن که بعداً آمده است؟ الا در موارد خاصهای که دلیل دارید و جریاناتی است که تجرید میکند. و الا قاعده شخص عاقل این است که دیروز را بر امروز مقدم میدارد. اینطور نیست که امروز را بر دیروز مقدم بدارد. کسانی که آمدند، آنی که قبلاً آمده است، باید قبلاً ذکر کنید، بعداً کسی که آمده، اولاً، ثانیاً عطف یعنی چه؟ آیا معطوفٌ علیه مقدم است یا معطوف؟ معطوف علیه. چه کسی گفته است واو دلیل بر ترتیب نیست؟ بله، فاء نص است، ولی واو ظاهر در ترتیب است. معطوفٌ علیه جلوتر است یا معطوف؟ «نَمُوتُ وَ نَحْيا». و نحیا عطف به نموت است. پس نموت اول است و نحیا بعد است. پس این حرف غلط شد.
حرف دوم، میگویند اگر میفرمود نحیا و نموت وزن عبارت به هم میخورد. کسانی که معنا را فدای لفظ میکنند. وزن عبارت به هم میخورد. «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَحْيا وَ نَمُوتُ» این زیباتر است یا «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا» که وزن زیباتر بشود. به آنها می گوییم: وزن زیباتر، زیباتر است یا معنای صحیح زیباتر است؟ اگر وضع زیباتر باشد، این شایستهتر است یا اینکه معنا صحیح باشد؟ شما بین مرحلتین هستید. اگر نحیا و نموت بود غلط که نبود. ولکن «نَمُوتُ وَ نَحْيا» زیباتر است. اما از نظر معنا تقدم نموت بر نحیا باطل است و غلط است و تقدم نحیا بر نموت صحیح است و غیر از این نمیشود گفت. بنابراین شما میخواهید مراعات کنید زیبایی لفظ را که معنا فدای زیبایی لفظ شود، این هم غلط است.
مطلب سوم، قرآن شریف صحیح است و اصح است از آنچه گفته بشود در اینکه قرآن بیان است و تبیان است. بله، از نظر عبارت بسیار بسیار زیبا و رعنا و دلربا و نور است. اما روزنامه که نیست. باید دقت کرد. خداوند متعال روزنامه ننوشته است. بارها حضور برادران عرض کردم. منافات ندارد که ظاهر قرآن انیق، خیلی روان، و خیلی دلربا و از نظر فصاحت و بلاغت در بالاترین مراحل، اما عمق دارد. حتی عبارتش عمق دارد. «عَلَى الْعِبَارَةِ وَ الْإِشَارَةِ وَ اللَّطَائِفِ وَ الْحَقَائِقِ»[7] خود عبارت عمق دارد. باید توجه کرد. این توجه کردن و هر چه بیشتر توجه کردن با وسایل بهتر و شایستهتر، اگر عمق معانی را بفهمیم و گیر نکنیم، آیا قرآن را از «بَيانٌ لِلنَّاسِ»[8] بودن میاندازد؟ اگر خداوند میخواست تمام مطالب را ظاهر و باطن و اشاره و تأویل و همه را خیلی باز و روزنامهای بگوید، اولاً قرآن باید صدها برابر بشود. ثانیاً ما را تنبل بار میآورد. استاد خوب کیست؟ کسی که همه حرفها را بزند و برای شما مجال فکر کردن نگذارد؟ این استاد بدی است، اصلاً غلط است. اگر چنین استادی یافتید که همه مطالب را باز گفت و هیچ جای تأمل و تفکر نگذاشت، این شاگرد تربیت نمیکند. این تا آخر مقلد خواهد بود. استاد خوب کسی است که رئوس مطالب را بگوید و زمینه تفکر را در راه صحیح بگذارد. نه زمینه تفکر را […] نمیفهمد چیست. خیر، رئوس مطالب را بگوید، زمینه تفکر قرار بدهد، کما اینکه از ائمه معصومین (ع) روایت است که «إِنَّمَا عَلَيْنَا أَنْ نُلْقِيَ إِلَيْكُمُ الْأُصُولَ وَ عَلَيْكُمْ أَنْ تُفَرِّعُوا»[9] همه فروع را نمیگویند. موازین و قواعد را حق سبحانه و تعالی در قرآن بیان میفرماید و رسولالله و رسولیین ائمه (ع) موازین را بیان میفرمایند، اما تفریع با شما است. باید تفکر کرد. و لذا قرآن شریف، آیات تفکّر، آیات تدبّر، آیات تذکّر و غیره، در قرآن شریف بسیار زیاد است. و فرق است تذکّرات و تدبّرات و تفکّراتی که در قرآن ما میکنیم با سایر کتابها. در سایر کتابها هر چه فکر کنید شاید نرسید یا برسید و غلط است. یا مشتبه بمانید. اما در قرآن شریف به قدری عبارات نغز است و پرمغز است که شما اگر راه صحیح درست فکر کنید میرسید و میرسید و میرسید. مگر در آنجایی که حجب مضروبه است که حقایقی است که مربوط به رسولالله (ص) و سایر راسخین فی العلم است.
این مقدمه را عرض کردم. قرآن شریف به جای اینکه پنج معنا را با پنج لفظ بگوید، پنج معنا را در صورت امکان با یک لفظ میگوید. این بهتر نیست؟ و استعمال لفظ در اکثر از معنا در قرآن شریف ضروری است، چون خدا مثل ما نیست که «ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ في جَوْفِهِ»[10] که بیاییم که در اصول و اصولین بگوییم بله، استعمال لفظ در اکثر از معنا محال است، پس در قرآن هم محال است. در خدا که محال نیست. خدا که ذاتاً مقام جمع الجمع دارد و رسولالله و ائمه مقام جمع الجمع دارند تعلیماً و عنایتاً. مقام جمع الجمع به این معنا است که الآن ولی امر (عج) متوجه تمام افکار و اعمال ما در آن واحد است. خدا این را داده است. تا چه رسد خدا، خداوند متعال که «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ»[11] در هر آنی، یوم: آن، در هر آنی تمام شئون تشریع و تدبیر و خلق و همه در آن واحد «لَا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ»[12] شما چرا در اصول میآیید برای خدا وظیفه معین میکنید؟ این نکته را باید توجه کرد که خداوند متعال در قرآن شریف وقتی جملهای، لغتی را، عبارتی را میفرماید، تا آنجا که از نظر لغوی و از نظر عربی میتواند شامل باشد، شامل است. شما حق ندارید محدودش کنید به حد خودتان. بگویید بله، «مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ»[13] این نان و آب و آبگوشت است. نه رزق، رزق روح است، رزق جسم است، رزق روح تقوا است، علم است، اینها هم هست. منتها اینها در بطن قرار میگیرد، به خاطر اینکه ما اهل ظَهر هستیم، اهل ظاهر هستیم و توجه به معانی رقیقه و نکات عمیقه نمیکنیم. قرآن شریف با یک لفظ، با یک لغت چهارده معنا اراده میکند، مثل «وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً»[14] چهارده معنا است. هر چهارده معنا مراد است. اگر بعدیش مراد بود، این فصاحت نیست که لغت اوسع از معنا باشد. باید معنا و لغت تطابق داشته باشند. صددرصد لغت همان معنا که مراد است و صددرصد معنای مراد با همان لغتی که برای تبیین و تفهیم آن استعمال میشود. این معنای فصاحت عادی است. تا چه رسد کلامی که افصح کلام است و ابلغ کلام است و عوج در آن کلام وجود ندارد.
از جمله نمونهها همین آیه است. ما فکر کنیم. اگر فکرمان به جای درستی رسید، رسید. اگر نرسید، خوب ما نمیفهمیم. ما در جریان حیات بعد الموت چهار رأی داریم: نسخ، مسخ، فسخ، رسخ. لغت نمیخواهم تحویل بدهم. نسخ، مسخ، رسخ، فسخ، هر چهارتا را این آیه میخواهد بگوید. اگر این آیه میخواهد هر چهارتا را بگوید که همینطور هم هست و در هیچ جای قرآن راجع به این مراتب اربعه اینطور به اختصار بیان نشده است، حتماً باید «نَمُوتُ» مقدم باشد. اگر «نَمُوتُ» مقدم نباشد، «نَحْیا وَ نَمُوتُ» باشد، فقط یکی دوتا را بیشتر نمیگیرد. بقیه را نمیگیرد. نسخ و مسخ و رسخ و فسخ را بیان میکنیم، بعد میبینیم تطبیق آن با آیه چگونه است. آیا آیه از نظر لغت و از نظر دلالت شامل است یا نه؟
دو مطلب متقابل داریم. یک مطلب رسخ است، رسخ، رسوخ الروح است. یعنی رسوخ در بقاء که ما الهیین و مخصوصاً مسلمین قائل هستیم. که رسخ از رسوخ است، یعنی از هنگامی که خداوند روح در قالبهای ما، وقتی که جنین بودیم آفرید، این روح رسوخ در حیات دارد، ولو منتقل بشود از رحم به دنیا، آنجا که انتقال نیست، انتقال هردوانه است. منتقل بشود از حیات دنیا به برزخ، از برزخ به قیامت، این رسوخ دارد در نشئات ثلاث. حالا در نشئه اخیره که قیامت است، البته رسوخ و بقای الی غیر النهایة ارواح جهنمیین مؤبدین از بین میرود، اما با این رسوخ منافات ندارد. رسوخ در نشئات ثلاث، یا رسوخ در نشئتین، با توجه به اینکه بعضیها معتقد به قیامت و معاد هستند، حیات برزخی را منکر هستند. این رسخ است، ولو رسخ دارای درجاتی است. این یک بُعد است که الهیین قائل هستند.
در مقابل آن فسخ، نسخ و مسخ و رسخ و فسخ. فسخ مقابل این است. فسخ یعنی چه؟ شما اگر معاملهای کردید و آن مال را برگردانید، معادله چه شد؟ کالعدم شد، مقداری بود، بعد تمام شد رفت. فسخ که مادیین میگویند. عدهای از مادیین اینطور می گویند، یا همهشان این را قبول دارند که وقتی روح از بدن انسان خارج شد، فسخ است، روح هم میمیرد، درجا، همانطور که روح از بدن خارج شد، بدن مُرد، روح هم بهطور کلی میمیرد، نه تناسخ ارواح است، تا چه رسد به برزخ و تا چه رسد به قیامت. پس ما یک رسخ داریم که الهیون قائل هستند که رسوخ روح در نشئات ثلاث است. و هر چه بشود در جنت و نار مطلب دیگری است که جزا و حساب و آنها خواهد بود. این رسخ است. اما فسخ، فسخ یعنی اول روح را خداوند در بدن آفرید، بعد عند الموت روح را از بدن گرفت. هم بدن مُرد، چون حیاتش با روح بود، هم روح درجا مُرد. هیچ شعوری، هیچ ادراکی از نظر انسانی و روح انسانی ندارد. این دو مقابل هم، پس یکی رسخ است که اوّلی است و در مقابلش فسخ است. نسخ و رسخ و مسخ و فسخ.
– [سؤال]
– من تقسیمات را عرض میکنم ببینید چطور میشود. هر چهارتا مراد است.
– رسخ برای مقوله الهیین است.
– میرسیم. سلباً مقوله الهیین را دارد میگوید. وقتی خداوند این را انکار کرد و نقل کرد میگوید باطل است، یعنی مقابلش درست است، مقابلش چیست؟ مقابلش رسخ است. اینکه میگوییم دلالت دارد، دلالت منفی و مثبت است. این را عرض میکنیم. پس رسخ بقاء الروح است در نشئات ثلاث، ولکن فسخ؛ همان وقتی که روح از بدن خارج میشود همانطور که بدن میمیرد، روح هم میمیرد. دو قول دیگر، دو قول دیگر که مال تناسخیها است. دو قول دیگر نسخ است و مسخ است. مسخ چیست؟ «كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ»[15] مسخ بود. یعنی روح انسان از بدن انسان بیرون رود به بدن حیوان یا این بدن انسانی، بدن انسانی است، ولکن خداوند بدن انسانی را حیوان کند، این مسخ است. مسخ دو نوع است؛ یک مرتبه روح همانطور که در بدن است، روح، روح انسانی، بدن «قِرَدَةً خاسِئينَ» این مسخ است، مسخِ درجا است. گاه نه، مسخ انتقالی است. یعنی وقتی این ملحد و این مادی مُرد، روحش نمیمیرد، نمیخواهد بگوید برزخ و قیامتی هست، نه، در همین حیات دنیا، در همین حیات دنیا روحش نمیمیرد، بلکه انتقال پیدا میکند به یک حیوانی، چطور شد؟ مسخ، مسخ یعنی از بدن انسانی به بدن حیوانی منتقل شدن. این سوم.
و اما نسخ، نسخ چه معنا دارد؟ حکم اول را تبدیل به حکم دیگر کردن. هست، استمرار دارد در چهره دیگر. که نوعاً قائل به این هستند، میگوید روح زید که از بدنش جدا شد، بعد متصل میشود به بدن دیگری، حالا اتصال به بدن دیگری چگونه است، این را باید بحث کنیم. این نسخ است که تناسخ ارواح به این معنا بین ما معروف است. که روح این انسان که از بدنش خارج شد، موت کلی از برای آن روح نیست. بلکه در نشئه اولی که حیات دنیا است، انتقال پیدا میکند این روح از این بدن که مُرد، به بدن انسان دیگر. انسان دیگر به انسان دیگر که این نسخ است، این مسخ نیست. چون مسخ انتقال روح است به بدن حیوانی، یا بهطور درجا همین بدن انسانی «كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ» گردد، یا به بدن حیوان دیگری منتقل بشود.
این نسخ و مسخ و رسخ و فسخ را اگر خدا بخواهد اراده کند چه بگوید؟ هر چهارتا را. یک جهت سلبی که سلب کل اینها و جهات دیگر جهات ایجابی، هر چهارتا را بخواهد بگوید، چه باید بگوید؟ اگر میفرمود «وَ قالُوا ما هِيَ» یا «إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَحْيا وَ نَمُوتُ» فقط یکی بود. اگر میفرمود «نحیا و نموت» فقط یکی بود. اول حیات است که حیاتنا الدنیا است. بعد موت است، بعد دیگر حیات نیست. این در میان این چهار قول کدام را میگفت؟ در میان نسخ و مسخ و رسخ و فسخ کدام را میگفت؟ فقط فسخ میگفت، دیگر نسخ نبود. رسخ را استفاده میکنیم. نسخ دیگر نبود. مسخ هم نبود. و نسخ و مسخ کجاست؟ اینجا است که وقتی روح انسان از بدن انسان جدا میگردد، اگر گفته شود کلاً میمیرد، این چیست؟ این فسخ است. بعضی از مادیین این را قائل هستند. اما اگر گفته شود کلاً نمیمیرد، دو حال دارد: یا حالت نسخ دارد، از این بدن به ابدان دیگر در نشئه اولی میرود، به ابدان انسانها. یا گفته شود مسخ است، از بدن انسانی به بدن حیوانی میرود. این سه قول آیا با هم مشترک در این مطلب نیستند که حیات فقط حیات دنیا است؟ بله دیگر، غیر از رسخ، رسخ میگوید این روح راسخ است. این روح وقتی از بدن انسان منفصل شد، بقا دارد، انتقال به عالم برزخ، چون سه نشئه را بحث میکنیم. انتقال به عالم برزخ، بعد انتقال به عالم آخرت، این را الهیین قائل هستند.
اما سه حرفی که در مقابل اینها است و باطل است، کدام است؟ اگر هر سه حرف را خداوند بخواهد بفرماید، از «قالوا» که منکر الله هستند، منکر معاد هستند. «قالوا» که قائلین منکر الله و منکر معاد هستند، این «قالوا» سه بُعدی فکر میکنند. همه یکسان نیستند. مگر تمام کسانی که می گویند «ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا» یکسان حرف میزنند؟ خیر، سه نوع حرف میزنند؛ نسخ دارند، مسخ دارند، فسخ دارند. اگر هر سه نوع را بخواهد بیان بکند و در کل قرآن هیچ جا به جز این دو، سه آیه بیان نشده است. مخصوصاً این آیه، پس باید نموت مقدم بر نحیا باشد. چرا؟ برای اینکه اگر میفرمود… تحمیل نیست درست دقت کنید، من فکر کرده عرض میکنم. حتی بعضی وقتها بین نوم و یقظه در خواب فکر میکنم، بلند میشوم یادداشت میکنم. در ستارگان که مینوشتم همینطور بود. در تفسیر که همینطورتر است. آقایان توجه بفرمایید ببینید کجایش تحمیل است. اینکه اگر میفرمود نحیا و نموت، فقط انکار یک جهت از آرای مادیین بود. نحیا؛ زندگی دنیا، بعد وقتی که روح رفت، نموت؛ موت مطلق که حتی در نشئه دنیا هم انتقالی نیست. نه نسخ است و نه مسخ. بلکه فسخ، فقط قائلین به فسخ که وقتی روح انسان از بدن انسان خارج شد، دیگر حیاتی نیست، نه در حیوان دیگر، نه در انسان دیگر، تا چه رسد به حیات برزخیه یا حیات اخرویه، فقط همین را میگفت.
اما در اینجا معنا را فدای لفظ نکرده است. لفظ را هم میشود گفت فدای معنا نکرده است و میشود گفت کرده است. اگر لفظ را فدای معنا کرده است که نموت مقدم بر نحیا است، جبرانپذیر است. اما اگر نحیا و نموت میگفت، جبران پذیر نبود. چون اگر نحیا و نموت میگفت، فقط فسخ بود که روح که رفت، دیگر هیچ چیزی نیست. اما «نَمُوتُ وَ نَحْيا» که گفت، هر دو را اینجا شامل است. چطور؟ کسانی که از میان مادیین قائل هستند که روح انسان برزخ ندارد، قیامت ندارد، اما وقتی این روح از بدن انسان خارج شد، به بدن انسان دیگر منتقل میگردد. بعد هم موت مطلق، درست است؟ «نَمُوتُ وَ نَحْيا» یعنی این انسان وقتی مُرد، از این بدن، یحیا فی بدنٍ آخر، موت از این بدن انتقال از این بدن است. موت کلی نیست. انتقال روح از این بدن به بدن دیگر، این هم موت است و هم موت نیست. موت است به معنی انتقال، و موت نیست چون خود روح موجود است. و لذا ما موت را به معنی فوت نمیگیریم، از نظر الهیین موت، فوت نیست. انتقال روح از این بدن به برزخ است و از برزخ به قیامت.
اینها به جای اینکه انتقال را از بدن به برزخ و از برزخ به قیامت ببرند، میگویند خیر، یک حیات در دنیا بیشتر نیست. روح این انسان زنده شد، زنده است در این بدن، بعد از این بدن میرود آن بدن، آن بدن. ولی فقط تمامش الحیاة الدنیا است، برزخ ندارد و قیامت ندارد. این چه شد؟ این عبارت از نسخ است. یعنی به این روح حیات داده شد، این حیات از بین نمیرود، از بین نمیرود تا دنیا برچیده بشود، بعد از بین میرود. پس برزخ نیست و قیامت نیست. بلکه اینجا نسخ است. این را از نحیا و نموت نمیفهمیم. از «نَمُوتُ وَ نَحْيا» میفهمیم. «نَمُوتُ» به معنای فوت نه، یعنی این روح وقتی از این بدن خارج شد، موتٌ مّا است. اما حیات در بدن دیگری، از آن هم اگر منتقل شد، موتٌ مّا است، اما حیات در بدن دیگری. چیزی که هست برزخی در کار نیست، قیامتی هم در کار نیست، این نسخ است. و نسخ و مسخ و رسخ و فسخ، در اینجا فسخ که خود آیه تندید میکند و سرزنش میکند معلوم شد.
اینکه این مسخ میشود، یعنی روح انسان انتقال پیدا میکند، از این انسانی که مُرد به یک گرگی، به یک خری. همانطور که جنبلاط گفته بود، جنبلاط از ماشین درجه یکش پیاده شد که رئیس دروزیها هم بود، رئیس سیاسی. و گفت که آن الاغ را بیاورید جلو، الاغ هم یک دهاتی سوارش بود، گفت: این الاغ را میفروشی؟ گفت نه، گفت چند برابر میخرم. گفتند چرا؟ گفت پدر من روحش در این الاغ نفوذ کرده است. این چیست؟ مسخ است، یعنی روح پدرش نمرده است، اما روح پدر که در بدن انسان بود و واقعاً هم الاغ بود، حالا به بدن الاغ منتقل شده است.
این مراتب سهگانه را ما چطور میتوانیم بفهمیم، اگر چنانچه اینطور بود: «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَحْيا وَ نَمُوتُ» ولی یک سؤال پیش میآید و سؤال این است که بالاخره از نموت استفاده تقدم میکنیم که نموت مقدم بر نحیا است. و حال اینکه واقعاً حیات مقدم بر موت است. میگوییم این دو جبران دارد. این تقدم نموت بر نحیا، برای حفظ اینکه یکی از نظرات مادیین این است که اول حیات است کلاً، بعد موت است کلاً، که نحیا و نموت بشود، این را آیه در چند جهت جبران کرده است. 1- «وَ قالُوا» چه کسانی؟ مادیین. «إِنْ هِيَ» یا «ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»، اینها قائلاند که حیات در انحصار همین عالم است. پس اگر ترتیبی واقعاً بین نموت و نحیا باشد، این نقض این حرف است. اگر اول نموت است، بعد نحیا است، نموت عن الحیاة است، حیات بعد الموت هم حیات است. پس دو حیات است. چرا میگویند یا «ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»؟ اینکه خداوند از آنها نقل کرده و رد نکرده است، معلوم میشود «نَمُوتُ وَ نَحْيا» نموت در لفظ مقدم است، اما در معنا مؤخر است. در یک نظر از نظرات مادیین، کدام نظر؟ نظر نسخ و نظر فسخ. در نظر نسخ که این روح منتقل به بدن دیگر میشود در نشئه اولی، و از نظر فسخ که روح منتقل میشود از انسان به حیوان، در این نظر چیست؟ در این نظر «نَمُوتُ» وقتی موت حاصل میشود، بله، «نَمُوتُ» ولی فوت نیست. «وَ نَحْيا» در بدن انسانی یا حیوان دیگر، ولکن این حیات مستمره فقط حیات یوم الدنیا است و در برزخ و آخرت این حیات نخواهد بود. این یک جهت است.
بعداً «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا»، «نَمُوتُ وَ نَحْيا» مگر نمیخواهد انکار حیات بعد الموت را بگوید؟ بله، میخواهد این را بگوید. وقتی میخواهد حیات بعد الموت را بگوید، پس «نَمُوتُ وَ نَحْيا» ترتّب کلی ندارد. در بعضی از ابعاد ترتّب دارد، در بعضی ابعاد ترتب ندارد. درست دقت کنید، اگر نحیا و نموت بود، فقط یک عقیده از این عقاید ثلاثه باطل را میگرفت که عبارت باشد از فسخ. کلاً وقتی روح از این بدن خارج شد، مُرد. اما وقتی فرمود: «نَمُوتُ وَ نَحْيا»، هم موت واقعی را میگیرد، هم موت مجازی را میگیرد. موت واقعی را کسانی که وقتی روح از بدن خارج شد و موت بدن حاصل شد، می گویند روح هم مُرد. اما اینجا موت مقدم بر حیات نیست، چون «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا». و دو دسته دیگر که نسخ است که انتقال روح است از بدن شما به بدن دیگری که حیات هنوز باقی است، هم موت است، هم حیات باقی است. و حرف دیگر که مسخ است، که انتقال روح از بدن انسانی به حیوانی است. این مشمول نمیشد. بنابراین این مراتب ثلاثه را که خداوند نفی میکند و مرتبه دیگر که اصلاً بهطور کلی انسان… البته دو مرتبه از این مراتب ثلاثه صحیح بود؛ یکی رسخ، که رسوخ روح بهطور کلی است. این رسوخ روح بهطور کلی صحیح است با ابعادی که دارد که ما دوتا حساب کردیم، بهطور کلی بُعد واحد. اما آن سه جهت دیگر که نسخ است و مسخ است و فسخ، اینها را خداوند انکار دارد. انکار اینها در صورتی است که مشمول این آیه از نظر تقدم نموت بر نحیا باشد. این یک مطلب، مطلب دیگر که دیروز اشاره کردم…
– «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا»، این نموت مترتب بر حیاتنا الدنیا است.
– نه حیات دنیا، حیات قبلی.
– نسبت به قائل این، ولیکن آن نحیا نسبت به نوع این است. یعنی آن قائل میمیرد؛ «نَمُوتُ». «وَ نَحْيا»: نوع این، این در ترتب در حال گردش است.
– نه دیروز این اشاره شد، تفصیلاً در تفسیر دارم. نموت اینطور: «نموت جماعة و نحیا جماعة»، یعنی جماعتی میمیرند، روح اینها منتقل به بدن دیگران میشود؛ نحیا، این «نموت جماعة و نحیا جماعة»، این یکی از ابعادش است. و ما به این بُعد توجه نکردیم. این بُعد است که «نَمُوتُ» نه «کلنا نموت و کلنا نحیا»، «نموت جماعة و نحیا جماعة» چون این مادیین سه دسته هستند، این سه دسته که منکر حیات بعد الموت بهعنوان برزخ و قیامت هستند، سه دسته هستند. هر سه دسته را این آیه دارد بهطور کلی نفی میکند. این را آقایان فکر کنید تا بعد.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. جاثیه، آیه 23.
[2]. شوری، آیه 38.
[3]. نمل، آیه 14.
[4]. بقره، آیه 7.
[5]. جاثیه، آیه 23.
[6]. نبأ، آیه 26.
[7]. بحار الأنوار، ج 75، ص 278.
[8]. آلعمران، آیه 138.
[9]. عوالی اللئالی، ج 4، ص 64.
[10]. احزاب، آیه 4.
[11]. الرحمن، آیه 29.
[12]. إقبال الأعمال، ج 1، ص 201.
[13]. بقره، آیه 3.
[14]. همان، آیه 125.
[15]. بقره، آیه 65.