تفسیر آیه 24 سوره جاثیه
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
دنباله بحث بر مبنای آیه 24 سوره 45 (جاثیه) است: «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ» اولاً، بین لفظ موت و هلاک، چنانکه اشتراکی است، اختلاف هم نیز هست. موت از نظر معنوی دارای دو اطلاق است، اطلاق بیشتر آن انتقال روح از بدنی به بدنی دیگر و از مکانی به مکانی دیگر است. موت قلیلاً هم استعمال میشود، در فوت کلی، چنانکه دهریین و مادیین قائلاند. و به عکس هلاک است. هلاک، معاکسۀ استعمال دارد. استعمال اصلی و اکثری هلاک در نابودی صرف است. اگر گفتند روح فلانی هلاک شد، نوعاً استعمال آن بدین معنا است که کلاً روح نابود شد. اما استعمال هلاک در نابودی نسبی که انتقال از بدنی به بدنی دیگر و از عالمی به عالمی دیگر باشد، استعمال هلاک در این معنا کمتر است. بنابراین ظهور لغوی لفظ موت از نظر استعمال اکثری عبارت است از عدم فوت کلی، بلکه انتقال روح از بدنی به بدنی دیگر و از عالمی به عالمی دیگر و یا هر دو.
و اما ظاهر معنای هلاک به عکس است که بهطور کلی این روح نابودشده است. ظهور در این دارد. بله، در این معنا هم قلیلاً استعمال میشود که بهطور کلی نابودشده است. بنا بر مبنای این دو ظهور متعاکس توجه بفرمایید «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا» نموت همان معنای اکثری است. «نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا»، «و ما یمیتنا» نیست، «وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ»، آن نیرویی که ما را اهلاک میکند که بعد از هلاکت ما در عالم دیگری نخواهیم بود، نه برزخ و نه قیامت، عالم حساب و جزایی نخواهد بود. این مقتضایش چیست؟ هلاکت روح است بالکلی. این «وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ» که خداوند دارد، با این لغت که در معنای نابودی صرف اظهر است، اراده همان معنای اظهر نابودی صرف است که دهر ما را اهلاک میکند. اولاً دهر و نه خدا، دهر، طبیعت، ماده، هر چه بخواهند بگویند، خدا نیست. وقتی ما را از بین میبرد، از بین بردن کلی است که از آن تعبیر به اهلاک شده است. «وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ».
اینجا در نسخ و مسخ و رسخ و فسخ که دیروز عرض کردیم، شعبی هست که عرض میکنیم. و قبل از بیان شعب، اثنینیت اقوال در وضع بعد الموت. آنچه معلوم است از برای کل مکلفان و غیر مکلفان و حتی حیوانات موت هست. یعنی مدتهایی این بدن دارای حرکت است و شعور است و احساس است و فکر است و… آنچه مربوط به حیات است، بعد این جریان از نظر ظاهر متوقف میگردد که مسلّم است. وقتی انسانی مُرد، از نظر ظاهر چیزی پیدا و هویدا نیست، نه روح او که اصلاً معلوم نبود و مرئی نبود، آن هنگامی هم که در بدن بود. و نه به طریق اولی بدن، که بدن نه دارای نمو است و نه دارای هیچگونه حرکت و حالات حیاتی است. این مطلب از نظر ظاهر مسلّم است، آنچه مورد اختلاف است بین دو گروه معتقدین به حیات بعد الموت و منکرین حیات بعد الموت این است که آیا این بدن که مرگ برای او حاصل شد، برای روح هم هلاک حاصل شد یا مرگ است؟ هلاک حاصل شد که روح هم مانند بدن مُرد؟ چنانکه مادیین با اقوال گوناگونی که امروز عرض میکنیم قائل به این مطلب هستند که متفّقٌ علیه بین کل مادیین و سایر منکرین معاد این است که «إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»[1] و در این آیه «ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا». حالا این حیاة الدنیا مکرّر باشد، واحد باشد، چند مرگ باشد، چند حیات باشد، هر چند مرگ و هر چند حیات، اینکه عرض میکنم حساب دارد. هر چند مرگ و هر چند حیات، مربوط به همین عالم است. مربوط به عالم دیگر چه به نام برزخ باشد و چه به نام قیامت باشد، هرگز حیاتی وجود ندارد. چه قائل به تناسخ انسانی ارواح باشند، چه قائل به تناسخ حیوانی ارواح باشند و چه قائل به این باشند که بهطور کلی انسان که میمیرد، کلاً روح مُرد. که این سه قول در میان منکرین حیات بعد الموت است. فرق نمیکند، میگویند وقتی این روح از بدن جدا شد، دیگر این روح حیاتی برای عالم دیگر که عالم حساب و جزا است ندارد. ولو در اینجا حیاتی باقی بماند بهعنوان نسخ که از بدن انسانی به انسان دیگر، یا مسخ که از بدن انسانی به بدن حیوانی، یا نه، هیچکدام، در هر صورت اینها حیات بعد الموت یعنی حیات در غیر این حیات دنیا که حیات حساب باشد و جزا باشد، ثواباً یا عقاباً ندارند.
پس اینجا دو رأی متقابل هم است. بعد الموت چه خواهد بود؟ آیا بعد الموت عالم دیگری خواهد آمد که روح در آن عالم زنده است و در آن عالم حساب و ثواب و عقاب خواهد بود؟ الهیین. یا نخواهد بود؛ مادیین و گروهی از مشرکین، بلکه گروهی از کتابیین و لا سیما یهودیها و نصارا هم در یک بُعدی اینچنین هستند. پس دو شق میشود. و این دو شق هر کدام شقوقی دارد. ما اول شق الهیین و معتقدین به معاد را عرض میکنیم. معتقدین به معاد از نظر واقع و یا فوق واقع از نظر تصور که بعداً هم کسانی بعضی از این متصورات را قائل بشوند، چنانکه بعضی از متصورات غلط را که عرض میکنیم قائل شدهاند. این روح وقتی که از بدن یا از بدنهایی… چون نسخ و مسخ و رسخ سهتا است که عرض میکنیم. این روح از بدن شما یا از کل بدنها در حیات دنیا وقتی منسلخ شد، الهیین مخصوصاً کتابیین و مخصوصاً مسلمین میگویند این روح حیات دارد. حالا، حیاةٌ مّا دارد، حیاةٌ مّا از برای حساب و نتایج حساب دارد. منتها اینجا چند فرقه هستند از نظر واقع و فوق واقع، از نظر تقسیم.
یک فرقه قائل هستند که برزخی نیست، بلکه معاد است که در اینجا واسطه حاصل میشود، یعنی روح به کلی از بین میرود یا حالت صعقه به او دست میدهد یا حالت نوم دارد، یکی از اینها است. وقتی روح عالم برزخ ندارد، یعنی عالم حساب اول و جزای اول قبل یوم القیامة ندارد، این روح از چند حال خارج نیست، یا به کلی میمیرد که هیچ وقت قابل قبول نیست. چون یوم القیامة روح دیگری باید ایجاد بشود. یا موت است، موت همانطور که انسان میمیرد، از حیات دنیا موت کلی نیست. موت است، موت فی الحیاة البرزخیة است. این موت فی الحیاة البرزخیة یا موت صعقه است که اصلاً ادراک ندارد. یا موت موقت است؛ نوم است و یا اینکه این بهطور کلی وجود ندارد. کسانی که قائل به این قول اول هستند که حساب و ثواب و عقاب فقط مربوط به حیات آخرت است. حیات برزخی یا نیست، یا اگر هست، قابل حساب و قابل ثواب و عقاب نیست. این یک دسته. دسته دوم به عکس که انسان وقتی مُرد، روح او در زنده بودن استمرار دارد، یا تنهایی یا در بدن برزخی، اما قیامتی در کار نخواهد بود. این است که واقع آن را هنوز ندیدیم، ولی احتمال این مطلب هست. که ادلهای که لزوم معاد را اثبات میکند، یکی از ادله عقلی این است که اگر خداوند جزای ظالم را ندهد که به مظلوم در دنیا ظلم کرده است، پس عالم دیگری باید باشد که چنین شود، عالمٌ مّا کافی است، برزخ کافی است. این هم احتمال دوم، احتمال سوم که احتمال صحیح است، عقل و کتاب و سنت بر این معنا قویماً دلالت دارد، این است که روح انسان وقتی از بدن در حیات دنیا منفصل شد، حیاتش استمرار دارد. هم حیات برزخی است، حساب و جنت و نار برزخیه و هم حیات اخرویه است، حساب و جنت و نار اخرویه.
ولکن این هم دو شق است. شق اول این است میگویند این حیات برزخی روح استمرار دارد، در برزخ زنده است و هیچگاه نخواهد مُرد، با همان روحی که در برزخ زنده است، بدون صعقهای، بدون موتی از برای روح، روح منتقل به بدن جسمانی میشود، قسمی از بدن جسمانی که خاک شده است. این یک حرف است. حرف دوم اینکه خیر، «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ مَنْ شاءَ اللَّهُ»[2] صعقه حاصل میشود. بالاتر از موت حاطل میشود. چون در موت، صرف موت، روح انسان در حیات برزخی ادراک دارد. چون موت انتقال از بدن به عالم دیگر است. انتقال روح است از بدن جسمانی به بدن برزخی، اما روح باقی است. این روح میفهمد، حیّ است، شعور دارد، ادراک دارد، اما اینجا دو دسته هستند. آیا حیات روح بدون هیچ صعقهای، بدون هیچ نابودی استمرار دارد؟ آیا این استمرار دارد؟ بعضی اینطور گمان میکنند. ولکن قول دوم که قول صحیح است بر حسب نصوص آیاتی از قرآن شریف این است که خیر، این روح انسان که منتقل شد از حیات دنیویه به حیات برزخیه، آخر سر صعقهای حاصل خواهد شد «إِلاَّ مَنْ شاءَ اللَّهُ»، الا محمد و محمدیون (ع) مطلب دیگری است. عیسی نص است در قرآن، یحیی در قرآن نص است، رسولالله و رسولیین که در بالاترین درجه عصمت هستند مرحله دیگری است. اما به وضع عادی و به وضع ضابطهای و قاعدهای «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ» صعقه از نوم بالاتر است. از موت بالاتر است.
چون برای روح سه حالت است؛ یک حالت که در بدن دنیوی هست، چه خواب باشد، چه بیدار. نمیخواهیم تقسیمات زیاد بکنیم. حالت دوم روح منتقل میشود از دنیا به برزخ و از بدن دنیوی به بدن برزخی، این هم یک حالت است. حالت دیگر روح این است که چه در دنیا، چه در برزخ بخوابد. روح بخوابد، چه در دنیا چه در برزخ. حالت دیگر روح عبارت است از صعقه روح، بیهوشی. شخصی که بیهوش است از مرگ بدتر است، بدتر از خواب است. لا شک، چون شخصی که مُرده است، روحش در عالم برزخ میفهمد. ولی شخصی که در حالت بیهوشی است، هیچ نمیفهمد. این حالت صعقه است. ولی روح زنده است. زنده است، اما درک بالفعل ندارد. ادراک و تعقل بالفعل ندارد. بالفعل ادراک و تعقل از او سلب شده است، اما روح جاندار است، جان دارد، اما جانی که فقط جان است که ادراکش و تعقلش و آنچه مربوط به فعلیت حالت عقل انسانی است، نیست.
«وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ مَنْ شاءَ اللَّهُ» تمام کروبیان، جنیان، انسیان، تمام موجودات جاندار جهان که راجع به مکلفین فعلاً سخن است، این حالت صعقه به آنها دست میدهد. «ثُمَّ نُفِخَ فيهِ أُخْرى فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ» نفخ اول روح را نابود نمیکند، بلکه روح را مبتلای به صعقه و بیهوشی میکند. و نفخه دوم چه میکند؟ نفخه دوم دو کار میکند. در نفخه اول یک کار بود، روح بیهوش شد، جسم که خاک شده است. جسم که خاک است، روح بیهوش شد. ولکن، نفخه دوم دو کار میکند؛ یک کار روح از بیهوشی خارج میگردد، به حالت هوش و حالت عادی برمیگردد و بدن هم از حالت رفات و از حالت رمیم و خاکستر به حالت بدنی برمیگردد که خلق ثانی است. و لذا «فَإِذا هُمْ قِيامٌ»، «قِیامٌ» در چه؟ «قِیامٌ» به حالت حیات، قیام به حالت حیات یعنی هم جسم انسانی است و هم روح انسانی است. اما جسمٌ مّای انسانی را بحث نمیکند، اما روح کل روح است. این هم یک مطلب.
مطلب دیگر؛ راجع به حیات برزخیه، حیات اخرویه و یا هر دو حیات دو قول است. یکی روحانیت محض است و دیگر روح با جسم. عدهای به معاد روحانی قائلاند، حرف بعضیها معاد روحانی است، اما خیال میکنند جسمانی دارند میگویند که بعد اینجا اشاره دارم میکنم. مثل ملاصدرا، ملاصدرا در باب معاد که وارد میشود، میگوید اینجا صورت میماند، هیولا کنار میرود. صورت بدن، صورت بدن میماند، اما هیولا کنار میرود. هیولا یعنی جسمانیت بدن کلاً از بین میرود. جسمانیت بدن در معاد حشر نمیشود، فقط صورت بدن است و روح در صورت بدن. ما میگوییم مگر هیولا بدون صورت میشود؟ این چه حرفی است؟! مگر میشود یک مادهای، هیولا و مادیت آن بهطور کلی از بین برود و صورت باشد. صورت چیست؟ صورت ظاهر که نیست. صورت ظاهر عبارت از ماهیت است. از چهرهای که این موجود دارد، چهرهای که این ماده دارد. چهره ماده یا چهره ظاهری است و یا چهره باطنی است. چهره باطنی ماده و چهره ظاهری ماده که هر دو بر مبنای ماده و هیولا است، از بین میرود. به ایشان میگوییم: شما واقعاً دارید معاد جسمانی را انکار میفرمایید. چون جسم اصلش چیست؟ هیولا است. اولاً صورت بلاهیولا نمیشود و اگر هم صورت بلاهیولا باشد، صورت که جسم نیست. بگذریم، مطلب دیگری است.
عدهای قائل به معاد روحانی هستند. عده دیگری قائل به حیات جسمانی هستند و ادله عقلیه و ادله کتاب و ادله سنت همین اخیر را ثابت میکند که اولاً روح که مُرد، کلاً نمیمیرد، بلکه در بدن برزخی است، حیات برزخیه است. مرحله بعد: عند نفخ الصور الاول «صَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ»، روح نمیمیرد، بلکه حالت صعقه به روح دست میدهد و در نفخ دوم «فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ»، روح از حالت صعقه برمیگردد و بدن از حالت رفات برمیگردد و روح در این بدن که به حالت بدنی آمده است، خواهد بود. که سه عمل خواهد شد. در نفخه اولی یک عمل است، «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ»، صعقه مربوط به جسم نیست، جسم که رفات شده است. مربوط به روح است، روح فقط صعقه حاصل میشود. از بدنی خارج، در بدنی داخل، این حرفها نیست. ولکن «ثُمَّ نُفِخَ فيهِ أُخْرى» در نفخه ثانیه، سه جریان است. جریان اول این است که روح از صعقه خارج میشود. دوم، از این بدن جسمانی مقداری اصلی برمیگردد و بدن میشود. سوم، همین روح داخل همین بدن میگردد، اینجا اکتمال پیدا میکند حیات معادی در هر دوی جسم و روح. این یک فهرست مختصری راجع به کسانی که قائل به حیات بعد الموت هستند، در شقوقی که عرض کردم.
قبلش که مورد بحث همین آیه است که دیروز عرض کردم. کسانی هستند که قائل به حیات بعد الموت بهعنوان حساب و جزا نیستند. «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»[3] اینجا مقداری باید صحبت کنیم. این «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا» در اینجا، وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»[4] در آیه دیگر یا در آیه شریفه دیگر: «إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا الْأُولى وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرينَ»[5] «إِنْ هِيَ» موت، هم حیات یکی است، هم موت یکی است. و حال آنکه واقع این است که حیات دوتا است، موت هم دوتا است. «قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ»[6] دو إحیاء است و دو إماته است. احیای اول احیای «للحیاة الدنیا» است، دوم کدام است؟ احیای اول «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[7] که إحیاء «للحیاة الدنیا» است. دوم کدام است؟ برخی خیال کردند احیای در برزخ است، برزخ احیاء نمیخواهد.
– [سؤال]
– نفخه دوم، چون وقتی موت اول از حیات اول بر انسان حاصل شد، حیات قبلی و اماته که حیات نسبی را از بین برد. ولکن، این حیات روح در برزخ استمرار دارد. حالا که در برزخ استمرار دارد، ما یک موت و یک حیات دیگری هم بر این داریم. بر حسب نص این آیه، موت اول: «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ» این صعقه از موت بالاتر است. حیات دوم: «ثُمَّ نُفِخَ فيهِ أُخْرى فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ». «قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ». کسانی که قائل به یک حیات هستند، یک سنخ حیات نه یک دانه، قائل به یک حیات و یک موت هستند. سنخ: جنس، که حالا عرض میکنیم. اینها دو مطلب دارند. یک مطلب ایجابی است و یک مطلب سلبی است. مطلب ایجابی، «حیاةٌ» در این دنیا و «مماتٌ» در این دنیا، ولو متعدد باشد. مطلب سلبی: حیاتی در عالمی دیگر چه برزخ باشد و چه قیامت باشد، چه هر دو، حیات حساب و حیات جزا نیست.
همانطور که کسانی که قائل به حیات در برزخ یا قیامت بودند، اقوال مختلف داشتند و احتمالات گوناگون بود چه واقع و چه اوسع از واقع، کسانی هم که فقط یک سنخ حیات قائلاند و یک سنخ موت قائلاند، اینها هم اختلاف دارند. که از همین آیه استفاده میکنیم. چطور؟ نسخ و مسخ و رسخ و فسخ، اعاده مطلب به تعبیر دیگر. کسانی هستند که میگویند ما گروهی میمیریم و گروهی دیگر زنده میشوند. یک موت است و یک حیات، آن احتمال اخیر که دیروز عرض کردم. «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا»، چرا نموت مقدم است؟ البته به سه جهت مقدم است، ولکن این جهت چهارم که مطلب را حل میکند در بُعد خودش، «نَمُوتُ»، کلّنا نموت؟ صحبت این نیست. کلّنا نحیا؟ نه. «نَمُوتُ»، گروهی از ما میمیرند و گروهی زنده میشوند. یک موت بعد الحیات است، یک حیات بعد الموت است. این کاری به تناسخ و فسخ و این حرفها ندارد. اما گروه دیگر میگویند: خیر، نموت اولاً و نحیا ثانیاً، نموت اولاً و نحیا ثانیاً، چطور؟ نسخ، نسخ میگوید که اگر ماها مردیم، همگان، هر کس به نوبه خود، وقتی مرد، مرگ مطلق حاصل نمیشود. بلکه تناسخ ارواح انسانی است. یعنی روح این شخص بعد از اینکه از بدن حاصل شد، نمیمیرد، حیات دارد، در حیات دنیا منتقل میشود به بدن انسانی دیگر، نسخ، یا منتقل میشود به بدن حیوانی، در اینجا مسخ است. پس یا نسخ است یا مسخ است. «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ» مقدم است، «نَحْيا» مؤخر است. این نموت در چند احتمال مقدم است و نحیا در چند احتمال مؤخر است. تأخر واقعی و تقدم واقعی. ولکن، کجا است که نحیا مقدم است و نموت مؤخر است؟ در اینجا که بخواهند بگویند در حیات دنیا خداوند ما را احیاء میکند، خداوند که نه، دهر، دهر احیاء میکند و همین دهر میمیراند. در اینجا حیات مقدم بر موت است.
در سه جهت نموت باید مقدم بر نحیا باشد. در سه جهت: 1- نسخ، انتقال این روح که الآن مُرد به بدن انسان دیگر، پس نموت مقدم بر نحیا است. 2- انتقال روح این انسان که مُرد به بدن حیوان دیگر، باز نموت مقدم است. 3- «نموت جماعة و تحیا جماعة آخرون» میمیریم و زنده میشویم، نه کلاً. گروهی میمیرند، یک موت است، میمیرند از چه؟ از یک حیات. گروهی زنده میشوند، زنده میشوند به یک حیات و میمیرند به حیات دیگر. پس این گروه گروه شد. در نسخ و در مسخ این کل را میگوید، کل ما انسانها، هر فرد از افراد انسان که بمیرد یا نسخ است روی بحثی که کردیم. نسخ است که این روح با انفصال از بدن، مرگ بدن کلاً نمیمیرد، بلکه منتقل میشود به بدن دیگر، انسان دیگر. یا اینکه نسخ نیست، بدتر از نسخ است. روح انسان منتقل میشود به بدن حیوانی دیگر، به بدن یک حیوان. در اینجا پس نمرده است. اینکه نمرده است، یا اینکه این دوتا حیات را، حیات بعد الموت اول را بگوییم موت، خیر، موت نمیگوییم. چرا؟ برای اینکه اینهایی که میگویند: «ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»، چه میخواهند بگویند؟ میگویند «ما هی الا حیاتنا الدنیا مرة واحدة»؟ خیر. چون اینها دستهجات مختلفی هستند. یک دسته از مادیین و منکرین حیات حساب میگویند: بله، مرّة واحدة ما زنده میشویم و مرّة واحدة میمیریم، نه زنده بودن دو مرتبه است و نه مردن دو مرتبه است. این یک دسته، ولکن، دسته دیگر این است که میگویند خیر، ما در این بدن که خداوند احیاء کرد، از این بدن میمیریم و در بدن دیگر زنده هستیم و… اگر صد مرتبه قبل از برزخ و قبل از قیامت، چنانکه احتمالش را عرض میکنیم، اگر صد مرتبه یا به عدد کل انسانها روح این انسان زید مُرد، مرتب در جنینها وارد بشود، اگر صدها مرتبه انتقال روح است از بدن قبلی به بدنهای انسانهای دیگر یا به بدنهای حیوانات دیگر، باز «ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا» است. وحدت لزوم ندارد. وحدت چه لزومی دارد؟ چرا؟ برای اینکه اینها چه میگویند؟ میگویند حیات حساب نیست. چه دوتا، چه سهتا، چه بیشتر، حیات قبل الحساب هست. این حیات قبل الحساب به حساب قبل الحساب وحدت دارد، ولو صد مرتبه باشد. و ممات بعد از حیات تکلیف و حیات دنیا، این ممات هم که مات و فات کلی است، وحدت دارد.
پس یک حیات قائلاند و یک موت قائلاند. این حیات یک مرتبه باشد، دو مرتبه باشد، صد مرتبه باشد، این اقوال مختلف هستند. یا نسخ است روح انسان به انسان. یا مسخ است روح انسان به حیوان. یا نه نسخ است، نه فسخ است، بلکه «نموت جماعة و نحیا آخرون»، این سهتا را خدا میخواهد با این آیه اراده کند. این سهتا را که میخواهد اراده کند، باید نموت مقدم باشد یا نحیا؟ خوب نموت، باید نموت بر نحیا مقدم باشد. اما، آن مرحله چهارم که کلاً وقتی انسان مُرد، مات و فات شد، در اینجا حیات مقدم است یا موت؟ حیات. پس نموت و نحیا چه کار میکند؟ میگوییم در اینجا حساب آن سه بُعد را که خداوند میخواهد کل این اقوال را نقل کند، نسخ و مسخ و اینها را نقل کند، به حساب آنها آیه را اینطور فرمود که نموت مقدم بر نحیا شد. اما نسبت به آن فرقه چهارم، آن فرقه اخیر که میگویند: خیر، نه نسخ است، نه انتقال است. وقتی ما مُردیم، دیگر مرگ مطلق است. اینجا نحیا مقدم بر نموت است. این نحیای مقدم بر نموت را با چه قرینهای میفهمیم؟ با قرینه آن سهتا، با قرینه آن سهتا که قطعی است اولاً، ثانیاً «وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»، مقتضای «إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا» که خداوند نقل فرموده و نقض نکرده است، نقل صددرصد آنچه که این گروههای مختلف میگویند، مقتضایش این است که یک حیات است، یک سنخ حیات و یک ممات است، یک سنخ ممات. آیا این یک سنخ حیات بهطور کلی اگر نسخ و اینها نشود، و این یک سنخ ممات بهطور کلی، کدام مقدم بر دیگری است؟ حیات بر ممات مقدم است، پس نحیا و نموت را ما استفاده میکنیم از آن ادله غیر. این یک مرحله.
مرحله دیگر بحث این است که این قائلین به تناسخ، آیا نسخشان مختلف است، نسخ و مسخ و رسخ و فسخ، آیا مسخ و نسخ یکسان است یا نه؟ آیا قول اینها این است که اگر زید مُرد، روحش فقط به یک بدن انسان دیگر یا حیوان دیگر منتقل میشود؟ احتمال است. یا خیر، روحش دائماً در تنقل است؟ مادامی که این کره حیات هست، کره حیات قبل البرزخ و قبل القیامة که قیامت و برزخ را قبول ندارند. مادامی که این عالم حیات هست، این روح همینطور هست و هست، از این بدن به آن بدن، از آن بدن به آن بدن، انسانی در نسخ و حیوانی در مسخ. یا نه، گاه نسخ است، گاه مسخ است. گاه روح جنبلاط به بدن الاغ میرود، گاه به بدن پسرش میرود، گاه همینطور تبادل میکند. چه مستمراً این روح بماند مادامی که الحیاة الدنیا هست، از این بدن به آن بدن، از این بدن به آن بدن یا فقط انسانها یا فقط حیوانها یا از انسان به حیوان، از حیوان به انسان. این مقتضای نسخ است که از انسان به انسانها و مقتضای مسخ است که از انسان به حیوانها.
به اینها میگوییم شما چه میگویید؟ شما در جمع منکر حیات حساب هستید. زندگی که بعد از اختتام زندگی دنیا است، هر قدر هم زندگی دنیا متعدد باشد، شما منکر حیات حساب و عقاب و ثواب هستید. بر این مطلب دلیلی دارید؟ نه، فقط استبعاد دارند. دلیل ندارند، استبعاد دارند. استبعاد که دلیل نمیشود، آن هم در جنب قدرت خلاقه، در جنب قدرت مخلوقین هم استبعاد دلیل نمیشود. استبعاد است، استبعاد یعنی ظاهراً اینطوری است. پس شما دلیلی بر نفی حیات حساب و جزا ندارید. بلکه ادله عقلیه، ادله کتاب و سنت، ادله حسیه، ادله علمیه، ادله فطریه، تمام دلیل است که قسمتی از ادله عقلیه را عرض کردم. این اولاً، ثانیاً شما برای آنچه ادعا میکنید، آنچه انکار میکنید که دلیل ندارید. آنچه که ادعا میکنید، میگویید من که مُردم، روحم به بدن انسان دیگر منتقل میگردد. دلیل شما چیست؟ وقتی مراجعه میکنیم به اشخاص، میبینیم چنین دلیلی نیست. اگر این انسان عالم ربانی یا مهندس یا دکتر یا تاجر یا فاجر یا هر چه مُرد، اگر این روحش به بدن دیگر منتقل شود، از کجا میفهمیم منتقل شده است؟ از اینکه این حاج عباسقلی آقا مُرد، بعد روحش منتقل به بدن فلان آقا شد، چرا؟ چون این آقا تمام حرفهایش، تمام افکارش، تمام اعمالش مشابه او است. چنین چیزی نیست. شما باید مشابهت به دست بیاورید، کما اینکه نظریه داروینیسم همین است. داروین که قائل به این است که انسان از بوزینه است، میگوید چون شباهت دارند. میگوییم شما حق خودتان را دارید، حق دیگران ندارید. مگر شباهت دلیل بر وحدت است؟ اگر فرض کنید دو لیوان آوردند که مشابه با هم است، این مشابه بودن دو لیوان دلیل بر این است که از یک کارخانهاند؟ خیر، دو کارخانه است. چه لزوم دارد از یک کارخانه باشند؟ مگر نمیشود دو کارخانه مشابه بسازند؟ مگر نمیشود اراده حق بوزینه بسازد و انسان را هم جدا بسازد که در اینجا نشوء انواع در کار نباشد. شما از داروین یاد گرفتهاید و روی این خیال نسخ یا خیال مسخ میگویید: بله، ما که قائل هستیم به اینکه روح انسان که مُرد، منتقل به انسان دیگر میشود، دلیل داریم. حالا حیوانش را بعد بحث میکنیم. دلیل این است که میبینیم این زید مُرده است. الآن عمرو که زنده است، عین زید، کلامش، افکارش، اعمالش عین او است، مماثل اوست، عین که نیست. چون مماثل اوست، پس هم او است که بدن را رها کرده است و به بدن دیگر متصل شده است. میگوییم اگر هم چنین باشد، دلیل نمیشود. مثل قضیه داروین و اینطور هم نیست. شما دو نفر پیدا کنید که زنده هستند و مانند هم صددرصد نیستند. تا چه رسد یک نفر مُرده است و روح نفر دیگری در بدن این آمده است.
وانگهی سؤال میکنیم. یعنی از بس حرف غلط است که آدم گیج میشود چقدر جواب بدهد. آیا روح این آدم که مُرد و منتقل به بدن عمرو شد، عمرو خودش مرده بود که منتقل به بدن او شد، یا زنده بود؟ اگر زنده بود، پس دارای دو روح میشود. اگر در جنین است، اگر این جنینی که هنوز روح در او خلق نشده است، مادهای که شما میگویید، دهری که شما میگویید. وقتی این روح منفصل شد از این بدن و بدن این شخص مُرد، این روح میآید میرود در رحم این زن که این بچه هنوز روح ندارد. اگر میخواهید این را بگویید، پس این را بگویید. چون اوّلی را نمیتوانید بگویید. اگر این را میگویید، چه موقع معلوم خواهد شد که این آن است؟ وقتی که این بزرگ شد، به حدی رسید که مانند او بود، سخن او، عمل او، فکر او، کار او تمام مشابه او است. اگر چنین مطلبی هم باشد و مشابه باشد، این مشابهت دلیل بر وحدت نیست، این اولاً. ثانیاً شما یک فرد پیدا کنید که یادش باشد قبلاً در بدن کسی پنجاه سال زندگی کرده، حالا در بدن دیگری است. نداریم. مثل عالم ذر که آقایان میگویند و عالم ذر غلط است. ذر یعنی مورچه، آقایان میگویند عالم ذر، عالم مورچه. ما مورچه بودیم؟ بگویید عالم ذریه، برای اینکه در آیهاش که مفصل ما چند هفته بحث کردیم. متأسفانه برادران دیگر حتی از مفسرین بسیار بزرگوار، حتی علامه بزرگوار طباطبایی طور دیگری فرمودند. اما از آیه وقتی ما دقت میکنیم و مطلب میخواهیم به دست بیاوریم عالم ذر نداریم. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ»[8]. «ذُرِّيَّتَهُمْ» ذر چیست؟ شما چرا ذریه را ذر کردید؟! ذریه یعنی نسلها، یا این نسل خود اوست به صورت دیگر، یا از نسل کسی دیگر است که آنها اجداد هستند و اینها اولاد هستند. اما شما ذریه را ذر کردید، لغت یاد بگیرید! ذر یعنی مورچه، ذریه یعنی فرزندانی که در اعقاب انسانها است. از نظر لغت هم شما مطلب را اشتباه فرمودید، تا چه از نظر مطلب.
یکی از ادلهای که ما میآوریم بر اینکه که انسان قبل از خلقتش در عالم دیگری نبوده است، این است: شما یک نفر انسان بیاورید، ولو معصوم باشد. حالا به معصوم دسترسی نداریم. یک نفر انسان بیاورید که این قبل از ولادت یادش باشد، خیر، هنگام ولادت یادش باشد. اگر این آدم در عالم ذر به قول قائلین عالم ذر، و اگر این آدم در عالم تناسخ به قول قائلین به تناسخ، اگر این در بدن دیگری بوده است، باید چیزی یادش باشد، یک نفر بیاورید که یادش باشد. انتقال از مکان به مکان که نسیان نمیآورد. اگر من از خانهام رفتم مسجد امامرضا درس گفتم، همهاش یادم رفت؟ اگر از اینجا رفتم به کره دیگر، یادم رفت؟ من خودم، خودم هستم. به جای دیگر منتقل شدن اینطور نمیکند که تمام آنچه من میدانستم یادم برود. حرف زدن یادم برود، فکرم یادم برود، مطالب یادم برود، اینکه نیست. این بدنی که الآن روح از آن منفصل شد، این روحی که خیلی مهندس و پروفسور و آیتالله و این حرفها است و مطالب زیاد دارد، افکار زیاد دارد، این روح تا از این بدن منفصل شد، به بدن دیگر متصل شد، این همه چیز را فراموش کرد. وانگهی، اگر روحی که عالم است و عاقل است و فهیم است، در یک بدن کوچک باشد باز هم میفهمد یا نه؟ میفهمد، چطور در جنین که منتقل بشود، جنین عر میزند و نمیفهمد؟! جنین وقتی بیرون میآید هیچ چیزی نمیفهمد. چطور شد این آدمی که عالم علامه بزرگوار بود، روحش منتقل شد به جنین و هیچ نمیفهمد. اگر هم منتقل شد به این آدمهایی که هستند، روح او از بین رفت، روح دیگر در بدن این… یعنی هر جا بروید خراب است. به هر کجا برویم آسمان همین رنگ است. آنجا هم این حرفهایی که قبلاً داشته، چرا کلاً یادش رفت؟ تا چه رسد به اینکه این روح منتقل به یک حیوان بشود. البته در باب «كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ»[9] آن مطلب دیگری است که بهعنوان جزایی است که یوم الدنیا خداوند به آنها داده است. و للبحث تتمة تأتی.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. مؤمنون، آیه 37.
[2]. زمر، آیه 68.
[3]. جاثیه، آیه 24.
[4]. انعام، آیه 29.
[5]. دخان، آیه 35.
[6]. غافر، آیه 11.
[7]. مؤمنون، آیه 14.
[8]. اعراف، آیه 172.
[9]. بقره، آیه 65.