پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر آیت الله‌العظمی دکتر محمد صادقی تهرانی

جستجو

کلمات کلیدی

خلاصه بحث

۱-اشاره به اینکه وجود اختلاف میان مفسرین در تفسیر قرآن دلیل بر ظنی الدلالة بودن قرآن نیست. ۲-بیان اینکه وجود اختلاف در اثبات یا نفی یک موضوع دلیل بر ظنی بودن و نبودن دلیل در آن موضوع نیست. ۳- اشاره به نداشتن دلیل برای نفی حیات پس از مرگ توسط منکرین معاد ۴- رد نظریه ی تناسخ (انتقال روح از بدن انسانی به بدن انسان دیگر) و مسخ (انتقال روح از بدن انسانی به بدن حیوان)

جلسه دویست و هفتاد و چهارم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

بقا یا فنا روح پس از مرگ

اختلاف در آراء قائلین به حیات بعد الموت

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

یکی از بحث‌هایی که در دنباله اختلاف نظرات مکلفان نسبت به حالت بعد الحیاة الدنیا داریم و قبلاً هم عرض کردیم، حالا باید عرض کنیم این است. اصولاً آیا ما حقیقتی در عالم داریم که مورد اختلاف نباشد؟ نه. خدا و معاد و رسالت و حتی اصل وجود، سوفسطایین منکر اصل حقیقت و وجود هستند. ما هیچ حقیقتی در عالم نداریم، یا نفیاً که نفی حقیقت یا اثباتاً که اثبات حقیقتی، نه در جنبه نفی حقیقتی و نه در جنبه اثبات حقیقتی، هر قدر هم این نفی یا اثبات آشکار و بدیهی باشد، نداریم که مورد اختلاف نباشد. همه مورد اختلاف است. منتها اختلافات فرق می‌کند که عرض می‌کنیم. بنابراین این حرف که زده می‌شود و در جاهای گوناگون تکرار می‌شود که چون مثلاً راجع به تفسیر آیات مقدسات قرآن اختلاف نظر است، پس ظنی‌‌الدلالة است. این غلط است. پس قطعی‌الدلالة و مبیّن و آشکار که جای هیچ‌گونه خدشه‌ای نباشد نیست. این حرف غلط است. زیرا همان‌طور که عرض کردیم، ما هیچ حقیقتی را در جهان نداریم که مورد اختلاف نباشد. وجود خدا مورد اختلاف است. بنابراین آیا ادله‌ای که اثبات می‌کند وجود خدا را ظنی‌‌الدلالة است؟ ما با دلیل ظنی خدا را قبول داریم، پس اعتقاد ظنی خواهد بود و غلط است. و همچنین درباره معاد، درباره نبوات، درباره علوم تجریبیه رسمیه، درباره امور حسیه، امور عقلیه، امور فکریه، درباره تمام اموری که چه پنهان هستند و چه پیدا هستند، اختلاف در میان کسانی که نظر می‌دهند هست. پس کل حقایق جهان چون مورد اختلاف هستند، ادله قطعیه ندارند، ادله همه ظنیه است. این جواب نقضی است.

و اما جواب حلی؛ اختلافی که درباره بود یا نبود حقیقتی می‌شود، دو گونه است. گاه یک حقیقتی است که ثبوت آن، یا نفی آن هیچ‌گونه ادله اثباتیه یا سلبیه ندارد. مثلاً اگر منهای وحی حساب کنیم، آیا ادله اثباتیه فطریه یا عقلیه یا حسیه یا علمیه بر اینکه نماز صبح دو رکعت است داریم؟ نه. و بر این هم که نیست داریم؟ نه. چون دست ما خالی است از آن منبع اصلی که رکعات نماز را تعیین می‌کند، چه صبح باشد، چه غیر صبح. در چنان زمینه‌ای اختلاف اصلاً غلط است. کسانی بدون ارتباط با وحی که عدد نماز صبح را تعیین می‌کند، بگویند خیر، دو رکعت نیست. چه دلیلی داریم؟ خیر، دو رکعت است. چه دلیلی داریم؟ اصولاً هست و نیست در کل ابعاد اربعه علم و ظن و شک و احتمال نیازمند به دلیل است. اگر کسی با دلیل چیزی را اثبات کند که مردد است، بسیار حرف او پسندیده‌تر است از کسی که بدون دلیل مطلبی را ادعا کند، بگوید یقینی است. اصولاً تمام حالاتی که انسان‌ها و مکلفان -غیر مکلفان را بحث نمی‌کنیم- نسبت به بود یا نبود اشیائی چه علم و چه ظن و چه شک و چه احتمال دارند، باید مسنود به دلیل متین و دلیل درست باشد که کسانی که می‌فهمند این دلیل را بپذیرند.

بنابراین، حقایق عالم در جنبه اثباتی یا در جنبه سلبی که نفی حقیقتی از حقایق عالم می‌خواهد بشود، گاه دلیل دارد، سلباً یا ایجاباً، گاه دلیل ندارد. در زمینه‌ای که اثبات چیزی و همچنین سلب چیزی دلیلی هرگز ندارد، اصولاً این اختلاف بسیار غلط است که گروهی بگویند: چنین است. دلیل کجاست؟ گروهی بگویند چنین نیست. دلیل کجاست؟ مگر انسان گروه سوم گردد، بگوید چون این مطلب، این حقیقت، نه وجودش دلیل دارد و نه عدمش دلیل دارد، ما شاک هستیم. شک در این دلیل داریم. چرا؟ برای اینکه نه دلیلی برای رجحانِ وجود دارد و نه دلیلی برای رجحانِ عدم دارد، پس ما بین بین هستیم. شاید باشد و شاید نباشد. ادله‌ای هم که بر رجحان وجود است باید مثبته باشد. ادله‌ای هم که بر رجحان عدم است باید مثبته باشد. و اگر ادله رجحان وجود صددرصد است؛ یقین، درصدی بیش از پنجاه است؛ ظن، پنجاه درصد است؛ شک، کمتر از پنجاه درصد است؛ احتمال. پس تمام این‌ها باید دارای دلیل باشند. برمی‌گردیم. بنابراین حقایقی که دارای دلیل اثباتی یا سلبی قانع‌کننده نیستند، اینجا اختلاف انظار بتّی غلط است. کسی بگوید حتماً نماز صبح دو رکعت است، دلیل آن چیست؟ حتماً دو رکعت نیست، باز دلیل آن چیست؟ اینجا همه گمراه هستند. همه کسانی که بتّاً ایجاب می‌کنند آنچه دلیل بر وجودش نیست، سلب می‌کنند آنچه دلیل بر عدمش نیست، اصلاً کل مختلفین گمراه هستند و بر غیر مبنای صحیح، این‌ها سلب و ایجاب می‌کند. این مرحله اولی است.

مرحله ثانیه: حقایقی که دلیل بر وجود آن‌ها، دلیل بسیار متین و قطعی قابل پذیرش است. یا به عکس، دلیل بر عدم آن‌ها که قابل پذیرش است و صددرصد است هست. در اینجا اختلاف نیست؟ اینجا هم اختلاف است. منتها در اختلاف اول کسانی که بدون دلیل می‌گویند حتماً هست، و کسانی هم که بدون دلیل می‌گویند حتماً نیست، تمام این مختلفین بر اشتباه هستند و اشتباه کردند. اما در بُعد دوم که دلیلی یا ادله‌ای بر وجود امر مختلفٌ فیه یا بر عدم امر مختلفٌ فیه است، در اینجا هم اختلاف است، اما آیا اختلاف دلیل بر عدم حتمیت است؟ نه. اگر صرف اختلاف، اختلاف دوم در جایی که دلیل حتمی بر وجود یا عدم وجود آن شیء مختلفٌ فیه وجود دارد، در اینجا اشخاص اختلاف می‌کنند. آیا صرف اختلاف دلیل است بر اینکه دلیل قانع‌کننده‌ای وجود ندارد؟ خیر. چرا؟ برای اینکه مختلفین چند دسته هستند؛ کسانی هستند که بدون توجه به دلیل اثبات می‌کنند. یا بدون توجه به دلیل سلب می‌کنند، هیچ‌کدام به درد نمی‌خورد. کسانی هستند انکار می‌کنند دلیل بسیار روشن را، «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا»[1] آنچه دلیل بسیار روشن «کالشمس فی رایعة النهار» دارد، آن را انکار می‌کنند. آیا انکار آن‌ها دلیل است بر اینکه این دلیل نیست؟ اگر کسی چشم خود را بر هم نهد و بگوید که خورشید تاریک است، آیا خورشید دلیلی بر روشنایی خود ندارد؟ آفتاب آمد دلیل آفتاب. این تقصیر این طرف است. یا قصور است، یا تقصیر است، یا راه صواب.

در مورد امور قسم ثانی که ادله ایجابیه‌ای بر وجود، یا ادله سلبیه‌ای بر عدم وجود بعضی از حقایق را به‌طور متقابل دارند. در اینجا اختلاف دلیل بر ظنیت نیست، چون کسانی که اختلاف می‌کنند، اگر همگان راه مستقیم را طی کنند و اگر همگان حدقه چشم حس و عقل و علم و بصر و بصیرت را باز کنند، حتماً به حق می‌رسند. مخصوصاً حقی که خداوند مقرر کرده است و ادله و براهین بیّنه قاطعه بر او معین کرده است. اما در چنین حقایقی مانند وجود خدا، وجود معاد، وجود انبیا، وحی بودن قرآن و… امور وحی‌ای، امور حسی، امور عقلی، امور فطری، در این اموری که ادله قطعیه دارد، صرف اختلاف در بود و نبود آن‌ها دلیل بر ظنی بودن نیست. دلیل بر عدم دلیل نیست. چرا؟ برای اینکه سالکان طریق در نفی این جریان یا در اثبات این جریان، سه دسته هستند؛ گروهی قاصر هستند، کور است نمی‌بیند. خورشید تاریک است، آن هم بی‌خود می‌گوید تاریک است، نمی‌داند روشن است. گاه خود چشمش را می‌بندد و تقصیراً خورشید را نمی‌بیند. گاه نه، با چشم باز خورشید را می‌گوید تاریک است. کسانی هستند که «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا» چشم باز است، روشنایی را می‌بیند، ولکن می‌گوید این تاریکی است، این هم مقصر است. پس یک قصور داریم، دو تقصیر داریم. ضلع چهارم مربع دریافت حقایق، چه به‌عنوان اثبات و چه به‌عنوان سلب عبارت است از اینکه مشی علی طریقٍ مستقیم می‌شود. «أَ فَمَنْ يَمْشي‏ مُكِبًّا عَلى‏ وَجْهِهِ أَهْدى‏ أَمَّنْ يَمْشي‏ سَوِيًّا عَلى‏ صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»[2] اگر با نیروهای درونی و برونی که خداوند به ما عنایت کرده است، اگر دست نزده و بدون تقصیر، ما سلوک سبیل رب کنیم، هیچ حقیقتی از حقایق مقصوده بر ما مخفی نخواهد ماند. حداقل این است که بدانیم آنچه را همه مکلفان باید بدانند که اصول ثلاثه دین و سایر فروع احکامیه دین باشد.

بنابراین صرف اختلاف دلیل نمی‌شود. و الا، آیا در اینکه حقیقتی در جهان وجود دارد یا نه، اختلاف هست یا نه؟ بله، سوفسطایین چه می‌گویند؟ سوفسطایین می‌گویند: ما نیستیم، جهان هم نیست، انکار می‌کنند حقیقت وجود و اصل وجود را، با آنکه خود موجود است. موجود است که می‌گوید نیست و هست. مگر معدوم صرف معنا دارد که سلب و ایجاب کند؟ سلب و ایجاب نیازمند به نیرو است. پس آن کسی که سلب می‌کند که حقیقتی نیست، مانند کسی است که ایجاب می‌کند که حقیقتی هست. آن که ایجاب می‌کند که حقیقتی هست، خود حقیقتی است که حقیقت‌های دیگر را ایجاب می‌کند و آن کسی که سلب می‌کند حقایق جهان را، خود موجودی است که حقایق جهان را سلب می‌کند. بنابراین نمی‌شود که ما بگوییم اصل وجود و اصل حقیقةٌ مّا هر چه می‌خواهد باشد، چه پیدا و چه پنهان، اصل وجود را چون سوفسطایین انکار می‌کنند، بنابراین اصل وجود داشتن و حقیقةٌ ما داشتن دلیل قطعی ندارد، چون مورد اختلاف است. این را نمی‌شود گفت. بنابراین من وجود دارم، ظنی است؟ شما وجود دارید ظنی است؟ چشم من‌ها و شماها می‌بیند ظنی است و احساسات و حس‌هایی که ما داریم، ظنی است؟ نه، اختلاف دارند. منتها این اختلافی که دارند، گاه قابل رد است، گاه کسی که انکار حقیقت می‌کند به‌طور کلی قابل رد است، گاه قابل رد نیست. آنجا که قابل رد نیست، ما بحث نداریم. آنجا که قابل رد است، رد می‌کنیم.

از جمله نقض‌هایی که به سوفسطایین داریم این است که آیا شما می‌گویید این حقیقتی نیست؟ می‌گوید نه. سؤال می‌کنیم آیا اینکه حکم می‌کنید هیچ حقیقتی نیست، حقیقت است یا باطل؟ ز هر طرف که شود کشته سود اسلام است. اگر اینکه می‌گویید حقیقتی نیست، حقیقت است؟ پس حقیقتی هست. اگر اینکه می‌گویید حقیقتی نیست، باطل است؟ پس حقیقتی هست. در بُعد اول حقیقةٌ مّا است، در بُعد دوم کل حقیقت. اینکه می‌گویید حقیقتی نیست، این را صادق می‌دانید؟ این سخن شما حقیقت است؟ اولاً شمایید که می‌گویید، دیگر کسی نیست. مرحله اولی، کسی باید باشد که بگوید هست یا نیست. این اولاً، این را کاری نداریم. ما می‌گوییم فرض کنید شما انکار کردید وجود خودتان را، شما که انکار کردید وجود خود و وجود کل حقایق جهان را، می‌گوییم این حرف آیا حقیقت دارد یا باطل است؟ سوم که ندارد، نه حقیقت نه باطل که نیست. اگر حقیقت دارد این حرف که جهانی وجود ندارد، پس حقیقةٌ مایی هست. شما خودتان جهان هستید. ولو چیز دیگر نباشد. و اگر حقیقت ندارد و باطل است، پس بنابراین جهان حقیقت ندارد غلط است. بلکه جهان حقیقت دارد. این مثبِت دارد و رد می‌شود. نمی‌شود گفت چیزی که مورد اختلاف است، بنابراین دلیل قطعی ندارد. برمی‌گردیم به این مطلبی که آقایان مکرر تکرار می‌کنند. می‌گویند: چون در تفسیر آیات مقدسات قرآن اختلاف است و بین مفسرین هم، بنابراین این آیات بینات نیست. می‌گوییم خیر، اگر انسان از راه صحیح برود، اختلاف معنا ندارد، مگر در ابعاد بعد از لفظ، در ابعاد بعد از معنای ظاهر که در اشارات است و به حساب اختلاف درجات و اختلاف دریافت‌ها و تفکرها است.

این مقدمه برای این جهت بود که اگر چنانچه در وضع «بعد اختتام الحیاة الدنیا» اختلاف است. اختلاف در میان قائلین به برزخ، قائلین به معاد، قائلین به برزخ و معاد، قائلین به برزخ و معاد هم اختلاف دارند. آیا حیات برزخی استمرار دارد و معاد هم بدون موت دنباله آن است؟ بعضی می‌گویند. یا خیر، موتی که صعقه است، صعقه اولی است، حاصل می‌شود. و بعداً روح بعد از صعقه منتقل می‌شود به بدن اخروی. و همچنین در میان کسانی که «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا»[3] باز اختلاف است. گروهی قائل به نسخ هستند. گروهی قائل به مسخ هستند. گروهی قائل به فسخ هستند. قائل به رسخ ما هستیم. ما که قائلیم که ارواح ما رسوخ دارد، رسوخ در دو حیات یا در سه حیات، حداقلش دو حیات، «الحیاة الدنیا و الحیاة الاخری»، که حیات حساب است. یا رسوخ و استمرار دارد در سه حیات، از حیات دنیا منتقل به برزخ و از حیات برزخیه منتقل به قیامت. ما قائل به رسخ هستیم و تمام ادله‌ای که می‌شود دلالت کند بر رسخ، برای ما هست فطرتاً، عقلاً، حساً و همچنین وحیاً و همچنین آنچه را ما در زندگیمان مشاهده می‌کنیم دلیل است بر موت تبدل به حیات، حیات تبدل به موت، «يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ».[4]

نسبت به این کسانی که قائل به نسخ هستند؛ انسانی که مرد، روحش به انسان دیگر منتقل می‌شود. یا قائل به مسخ هستند؛ انسانی که مرد، روحش به حیوانی منتقل می‌شود. یا قائل به فسخ هستند؛ انسانی که مرد، روح هم مرد. این سه قول است. و قول چهارم «نَمُوتُ وَ نَحْيا»[5] گروهی می‌میرند و گروهی زنده می‌شوند. این گروهی که مردند، مات و فات، گروهی هم که زنده شدند، بعداً که مردند، مات و فات. منتها تقدم نموت بر نحیا به حساب آن سه گروه اول است و گروه چهارم هم در ضمن با ادله‌ای که در خود آیه است می‌فهمیم که تقدم حیات بر موت است.

– [سؤال]

– سه قول است، قول چهارم چیزی است که ما می‌گوییم. ما در این جهت شرکت داریم. گروهی زنده می‌شوند و گروهی می‌میرند. منتها این گروه که زنده می‌شوند و می‌میرند، دو بُعد دارد؛ یک مرتبه گروهی می‌میرند و مات و فات که قبول نداریم. و گروهی هم زنده می‌شوند بعد می‌میرند، مات و فات، قبول نداریم. ولکن گروهی زنده می‌شوند به حیات دنیا، می‌میرند به حیات برزخ و آخرت و گروهی هم به عکس. این اختلافی که در نسخ است و در مسخ است و در فسخ و در رسخ، چهار قول است. که این چهار قول به ده، دوازده رأی می‌رسد. آیا این ده، دوازده رأیی که راجع به وضع مکلفین «بعد اختتام الحیاة الدنیا» است، این اختلاف دلیل است بر ظنیت ادله؟ خیر؛ ما ادله قطعیه داریم. در اصول معارف الهیه، ادله ما باید ادله قطعیه و راسخه باشد. اگر کسانی قبول ندارند، این‌ها قصور، یا قصور عن تقصیر یا قصور غیر تقصیرٍ، مثلاً مجنون است، او که مکلف نیست. یا قصور عن تقصیرٍ هست، قصور عن تقصیر هم دارای درکاتی است. این‌ها نرفتند که بیابند.

تو به تاریکی علی را دیده‌ای           زین سبب غیری بر او بگزیده‌ای

علی را اگر شناخته بود که سب نمی‌کرد. اگر علی را شناخته بود خاک پای او بود. نشناخته است، منتها نشناختن یا قصوری است یا تقصیری است. اگر نشناختن حق روی تقصیر باشد، این هم معذب است. و اگر حق را شناخت «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ» این هم تقصیر بالاتر است. پس آن حقیقتی که ما در باب معاد رسیده‌ایم از نظر ادله درونی و برونی غیر وحی و از نظر ادله برونی وحی، ما رسیده‌ایم و باید برسیم، بنابراین کسانی که نرسیده‌اند، این‌ها اگر مکلف هستند مقصر هستند. مقصرند، باید پی‌جو باشند و گام در طریق مستقیم بگذارند، و الا عده‌ای هستند که منکر هستند و می‌گویند صرف نمی‌کند ما قبول کنیم. کما اینکه وجود خدا را، وجود خدا را که مادیین منکر هستند، نه به حساب اینکه دلیل دارند.

حال ما از کسانی که منکر اصل حیات بعد الموت هستند، سؤال می‌کنیم. بعد هم از کسانی که منکر بقای حیات هستند بعد الموت، یا مسخاً یا فسخاً یا چه، از آن‌ها هم سؤال می‌کنیم. می‌گوییم شما که می‌گویید حیات تکلیفی بعد الحیاة الدنیا نیست، این نیستِ شما دلیل دارد؟ چون هم هست دلیل می‌خواهد، هم نیست. زید در خانه هست، باید بگردید ببینید، بله هست. زید در خانه نیست، من ندیدم فایده ندارد. باید در خانه بگردید، اگر نبود بگویید نیست. این حادثه موت که حاصل می‌شود، انسان یک بدن دارد و یک روح دارد. بدن معلوم است، این بدن زنده باشد و بمیرد، این بدن هست. ولکن زنده بودن این بدن با روح است، وقتی که روح در این بدن است، بدن من حیث البدن میت است. چون اصل حیات مربوط به روح است. بحث راجع به روح است. این روح وقتی که انسان می‌میرد و بدن از حرکت و از نمو و… می‌افتد، آیا این روح می‌ماند؟ چه ماندن فقط در حیات دنیا، چنانکه قائلین به تناسخ و قائلین به مسخ می‌گویند. و چه ماندن بعد، الی الحیاة البرزخیة و چنان ماندن تا حیات قیامت، بالاخره ماندنی را قائل هستند. چه ماندنی که مربوط به این حیات دنیا است که قیامت و برزخ خبری نیست. یا ماندنی که از حیات دنیا منتقل به برزخ که ما می‌گوییم. یا بالاتر که از حیات برزخ هم منتقل به حیات آخرت که ما می‌گوییم. این ماندن دلیل می‌خواهد. نماندن هم دلیل می‌خواهد. ما بر ماندن دلیل داریم، اما آیا آن‌ها بر نماندن دلیل دارند؟

آن کسانی که بتّاً می‌گویند: وقتی روح انسان از بدن فاصله گرفت، چنانکه بدن حالت حیاتی را از دست داد، روح هم حالت حیاتی را از دست داد و روح مرد. چنانکه بدن مرد، با انفصال روح، روح هم مرد، با انفصال حیات از روح. بر این مطلب دلیل دارند؟ نه، پس چرا ادعا می‌کنند که بعد از مرگ مات و فات است و روح از بین رفته است؟ این روح از بین رفتن دلیل می‌خواهد. باید این‌ها قدرت بصیرتی دریافت عالم ارواح را داشته باشند، تا ببیند با بصر یا ببیند با بصیرت، دلیل بصری: حسی، دلیل بصیرتی: دلیل عقلی و فطری بیابند که نیست. چه کسی یافته است که نیست؟ چون مردم دو دسته هستند. یک مردمی که می‌میرند، آن که مرد احساس می‌کند که مات و فات. چه کسی به شما گفت؟ مربوط به خودش است. به شما تلگراف زد، تلفن زد؟ پس شما هستید که می‌خواهید نسبت به او حکم کنید. شما که می‌خواهید نسبت به این کسی که مرده است، حکم کنید، می‌خواهید حکم کنید چنانکه بدن مرد، روح هم مرد. از کجا یافتید که روح هم مرد؟ اگر شما چیزی را نیافتید، می‌توانید بگویید نیست؟ همان‌طور که مادیین می‌گویند. مادیین می‌گویند: چون ما با حواس خودمان، با سمع خود، با بصر خود، با لمس خود، با شم خود، با ذوق خود، با این حواس پنج‌گانه چون خدا را نمی‌بینیم، نمی‌شنویم، نمی‌چشیم، حس نمی‌کنیم، پس نیست.

این دو جواب دارد؛ یک جواب این است که وسایل ادراک شما در انحصار حواس ظاهری که نیست. اگر در انحصار حواس ظاهری مماس است -مماس، نه قرینه، دلیل- اگر در انحصار حواس ظاهری مماس است، پس آقای مادی شما مرده‌اید، چون روح شما را نمی‌بینند. شما علم ندارید، چون علم شما را نمی‌بینند. شما عاطفه ندارید چون عاطفه شما را نمی‌بینند. عاطفه و روح و علم، آیا با بصر دیدنی است؟ نه. از چه استفاده می‌شود این عاطفه و روح و علم و…؟ از آثار. بعضی چیزها را انسان به‌طور مماس دریافت می‌کند و این حداقل است. و بعضی چیزها را به‌طور غیر مماس، یعنی با ادله و براهینی که این‌ها امارات قطعیه هستند ادراک می‌کند. پس شما که می‌گویید ما خدا را با حواس ظاهره دریافت نمی‌کنیم، نگویید پس نیست. بگویید ما با حواس ظاهره دریافت نمی‌کنیم و نباید هم دریافت کرد. بلکه با حس عقل، با ادراک عقل و با ادراک فطرت دریافت می‌کنیم. چرا؟ برای اینکه تمام آثار حادثه جهان با آن نظم مرتبی که دارد، دلیل بر وجود حق است. در معاد همین‌طور، راجع به حیاة بعد الموت، چه حیاةٌ مای بعد الموت در حیات دنیا، چه استمرار به برزخ و چه بالاتر استمرار به حیات آخرت، شما چه دلیلی بر این مطلب دارید؟ حتی دلیل ظنی، حتی دلیل شکی، حتی دلیل احتمالی، حتی یک صدم دلیل، حتی یک کسری از دلیل که یک مقداری این فکر را رجحان بدهد که وقتی این روح از بدن فاصله گرفت، همان‌طور که بدن مرد، که حیاتش به وسیله روح بود، همچنین روح هم مرد. از کجا یافتید که مرد؟ شما چگونه یافتید که هست؟

– شخص مادی که اصلاً منکر روح است.

– خیر، منکر روح نیست. بنده مادی نیستم و عقیده‌ام این است که روح مادی است. مادی هم نیستم.

– پس با این حساب منکر روح هستید.

– منکر روح هستم؟ روح چیست که نیست؟ مادی‌ها چه می‌گویند؟

– می‌گویند اصلاً روح نیست، همین بدن است.

– این بدن، حالتی که زنده است و مرده است فرق دارد یا ندارد؟ فرقش روح است. ما در لفظ که اختلاف نداریم. منتها یک مطلب دیگر است. آیا این روح مجرد است، چنانکه فلاسفه می‌گویند، یا مجرد نیست؟ ما می‌گوییم مجرد نیست، مادی هم نیستیم، الهی هم هستیم. پس یک چیزی هست.

– همین دستگاه ماشین اگر طبق نظم خودش تنظیم نشود، ماشین حرکت نمی‌کند.

– خیر، طبق نظم خودش هم تنظیم شده است، مع ذلک می‌زنند، می‌کشند و می‌میرد.

– [سؤال]

– کدام روح نیست؟

– همین که بدن مرد، قلب متوقف شد…

– کدام روح نیست؟ این‌ها قبول دارند که یک حالت نباتی در بعضی موجودات هست، در بعضی نیست یا نه؟ آیا جسم بما هو جسم می‌رویَد یا چیز اضافه دارد؟ ما هم جواب می‌دهیم.

– قائل به روح نیستند.

– قائل که هستند، لا شک. آن‌ها قائل به روح نباتی و روح حیوانی و روح انسانی هستند لا شک. منتها می‌گویند این روح خالق ندارد، این روح نمی‌ماند. این‌ها را می‌گویند.

– اگر روح هم بگویند، می‌گویند خاصیت خود بدن است، نه اینکه چیز مستقلی باشد.

– این خاصیتی که در بدن است، این خاصیت از اول در بدن بوده یا بعداً آمده است؟ بعداً آمده است. پس عارض بر بدن به آن معنا نیست. بلکه این یک چیزی است که بعداً آمده است. بعداً آمده و بعداً هم می‌رود. این را شما هر چه می‌خواهید اسم بگذارید. اسمش را عقل بگذار، روح بگذار، جسم بگذار، ماده بگذار، نیرو بگذار. بالاخره یک چیزی هست. مثل رنگی که به چیزی می‌زنند، بعد رنگ را برمی‌دارند. پس این چیز هست. ما سؤال می‌کنیم: شما که می‌گویید این حالتی که در بدن انسان بود، بعد از اینکه مرد، چنانکه بدن مرد آن حالت هم از بین رفت، اسمش را روح نگذارید. ما اصلاً روح نمی‌خواهیم. آن حالت هم از بین رفت، دلیل شما چیست؟ ما می‌گوییم آن حالت هست، آن حالت با انفصال از بدن موجود است. کما اینکه بدن با انفصال از روح جسم است، بله، خاک می‌شود، ولی هست. روح هم با انفصال از بدن، شما می‌گویید نیست، دلیل بر نبودن چیست؟ این نبودن، اگر شما ادعای نبودن می‌کنید، باید دلیل داشته باشید. یا دلیل حسی یا دلیل غیر حسی.

به مادیین می‌گوییم این موجودی که حرکت می‌‌کند، حرف می‌زند، حرف خوب می‌زند، علم و عقل و این حرف‌ها، دلیل شما بر اینکه این مرده نیست، چیست؟ برای اینکه مرده حرکت ندارد. پس از قرائن و امارات می‌فهمیم که این مرده نیست، بلکه زنده است. درباره زنده که شک ندارند. این زنده است. وقتی که این روح از بدن خارج شد، می‌گویید مرده است. چه چیزی مرده است؟ بدن مرده است. اما آن جهتی که اصل حرکت بدن و اصل اعمال اختیاری بدن بود، آن جهت را چطور شما می‌توانید سلب کنید که وجود ندارد؟ پس، نه کسانی که قائل به مسخ هستند، نه کسانی که قائل به نسخ هستند، کسانی که قائل هستند به اینکه روح بعد از موت می‌ماند، برزخ و قیامت ندارد، منتقل به بدن دیگر، انسان دیگر. کسانی که قائل‌اند روح بعد الموت می‌ماند، این مسخ است. داخل بدن حیوانات دیگر می‌شود، قیامت ندارد. با کسانی که می‌گویند روح بعد الموت می‌ماند به برزخ، با کسانی که می‌گویند به قیامت، این چهار بقا است. در مقابل این چهار بقا یک نفی کلی است. یعنی می‌گویند: وقتی بدن انسان مرد، همان‌طور که بدن مرد، روح هم می‌میرد. این پنج رأی است، یکی از این پنج رأی فنای کلی روح است، چهارتای دیگر فنای کلی روح نیست، بلکه بقای روح است. پس قائلین به بقای روح، بقاء مّا بعد از انفصال از بدن چهار دسته هستند. قائلین به فنای کلی روح یک دسته هستند.

ما از آن کسانی که قائل به فنای کلی روح هستند سؤال می‌کنیم: دلیل شما بر فنای کلی روح چیست؟ دلیل که ندارید. کسی که دلیل و دلیلٌ مّایی و شبه‌دلیلی بر مطلبی را، یا سلب کردن یا ایجاب ندارد، از او این مطلب قابل قبول نیست. پس اینکه می‌گویند ما دلیل داریم، چه کسی رفته از قبر خبر بیاورد! مگر باید کسی خبر بیاورد؟ مگر کسی از قبر زنده می‌شود که برای شما به احترام شما خبر بیاورد؟ مگر اگر خبر نیاوردند مرده است؟ اگر زید از خانه شما رفت و خبری نشد، حکم به مرگ می‌کنید؟ چه لزومی دارد زید که زنده است به خانه برگردد؟ خیر، برنمی‌گردد خانه، اوقاتش تلخ است، می‌رود جای دیگر زندگی می‌کند. پس اینکه روح از بدن منسلخ شد و بدن مرد، این دلیل بر عدم روح نیست. بعداً ما یک بحث اصلی داریم نسبت به اینکه عالم حسابی برای روح باقیِ بعد الموت هست یا نه؟ این ادله فطری و عقلی و حسی و علمی و همه این‌ها را داریم. و یک حسابی هم با کسانی که قائل به انتقال روح هستند. می‌گوییم شما که می‌گویید این روح وقتی که از این بدن فاصله گرفت، داخل بدن زید می‌شود، آیا این خود دلیل نیست که انسان با مرگ نمی‌میرد؟ این است دیگر. پس انسان با مرگ نمی‌میرد، بقاءٌ مّا دارد، چرا شما بقاءٌ ما را به این افتضاح قائلید که داخل بدن‌های دیگر، بدن انسان‌های دیگر یا بدن حیوان‌های دیگر می‌شود، اما از برای حیات برزخیه که حیات حساب است و از برای قیامت نمی‌ماند. گیر شما چیست؟ اگر گیر شما اصل بقای روح است که شما بقاءٌ ما قائلید. «ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا» می‌ماند، منتها یا در بدن انسان دیگر می‌رود، یا در بدن حیوان دیگر می‌رود. پس شما این را گیر ندارید، پس چرا متوقف می‌کنید بقای روح را در حیات دنیا؟ با اینکه ادله مثبته قاطعه بر بقای روح از برای حیات بعد الدنیا که برزخ است و قیامت، هست.

– […] خود شما می‌فرمایید روح یک چیز مادی نیست که در غیر از جسم دیده بشود، یعنی در جسم تبلور پیدا می‌کند. وقتی وارد جسم می‌شود، می‌فهمیم که انسان زنده است و روح در او هست.

– اگر در جسم نباشد، می‌فهمیم نیست؟

– وقتی که می‌میرد، دیگر این روح را ما نمی‌بینیم.

– نمی‌بینیم، ولی نیست؟

– وقتی جسمی مرد، روح را دیگر نمی‌بینیم.

– مگر وقتی جسم هست، روح را می‌بینید؟

– شما فرمودید روح شیء است و هر شیئی هم مخلوق است. و هر مخلوقی یک روزی زنده می‌شود و یک روز می‌میرد. خودتان قبول دارید که روح هم می‌میرد.

– چه می‌خواهید بگویید؟

– من می‌گویم به همراه موت جسم، روح هم می‌میرد.

– چه کسی گفته؟ دلیل هم دارد؟

– مادی می‌گوید. همین که ما نمی‌بینیم و احساسش نمی‌کنیم.

– پس من نمی‌بینم شما در قم هستید، یعنی شما نیستید؟ شما در خانه‌تان هستید، ولی به اینجا نمی‌آیید. اینکه دلیل نشد! ما این سؤال را می‌کنیم از کسانی که قائل به نسخ هستند. می‌گوید این روح از این بدن که فاصله گرفت، وارد بدن دیگر می‌شود. می‌گوییم بدن دیگر کیست؟ چند احتمال را دیروز عرض کردیم. یکی اینکه، این روح وارد آن بدنی می‌شود که در رحم مادر جنین است، هنوز روح ندارد. آن را می‌خواهید بگویید که روح شما وارد آن جنین می‌شود، آن جنین خود روح خاصی ندارد، بلکه روح شما منتقل به آن جنین می‌شود، آن جنین بزرگ شد، بزرگ شد و مرد، باز منتقل به جنین دیگر که روح‌ها کمتر از جسم‌ها است. این را می‌خواهید بگویید یا نه، می‌خواهید بگویید این روح وارد بدن موجود دیگر که الآن حیات دارد می‌شود. یا می‌خواهید بگویید خیر، انسان دیگری که مرده است و جنازه‌اش افتاده و شما مرده‌اید و روح جدا شده، روح شما از بدن شما می‌رود در جنازه او و روح او از بدن او می‌آید در جنازه این. شما چه می‌خواهید بگویید؟ شما هر جا را بگویید خراب است. اگر شما اول را بخواهید بگویید که این روح که از این بدن منفصل شد، داخل می‌شود در بدنی که هنوز «أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[6] نیست. البته ادعا است، شما دارید ادعا می‌کنید. ولی این ادعا اولاً دلیل ندارد و ثانیاً دلیل بر نفی آن هست. چرا؟ برای اینکه شما الآن که از پنجاه ساله هستید، از بیست سال، سی سال، چهل سال، بعضی از دو سالگی، من از دو سالگی مطالبی یادم است، از یک سالگی مطالب یادم است. هستند کسانی که این‌طور هستند. چطور شما الآن مردید، همین الآن این بدن رفت وارد جنین شد، و این روح که وارد جنین است، هیچ خبر از قبل ندارد؟ یک ثانیه فاصله شد. شما که از بیست سال و سی سال و این حرف‌ها مطالب یادتان است، چطور شد تا مردید همان آن یا بعد از آناتی منتقل شد به بدن دیگر، چه جنین باشد، چه غیر جنین باشد، اصلاً هیچ چیز از زندگی بدن قبلی، یادتان نیست. اگر جریان این‌طور است، پس خیلی از انسان‌ها که در جنین هستند، وقتی متولد می‌شود، این که متولد می‌شود باید به اندازه انیشیتن چیز بفهمد. اگر روح انیشتین وارد جنین شده یا فرض کنید افلاطون یا فلان عالم یا فلان دکتر یا فلان مهندس روحش در جنین رفته است. پس این جنین درس خواندن نمی‌خواهد. همه باید درس بخوانند. تعلیم دادن نمی‌خواهد، یاد دادن نمی‌خواهد، آداب نمی‌خواهد، تربیت نمی‌خواهد. و حال آنکه شما نمی‌توانید یک نفر پیدا کنید که این بدون درس خواندن و بدون تربیت و تعلیم، عالم علامه بشود، مگر رسل الهی که مطلب دیگری است که از مبنا و منبع وحی می‌گیرند. بنابراین این جریان حسی دلیل است بر اینکه این حرف شما غلط است.

– این دلیل نمی‌شود. چون علم در مخچه و آن قسمت مغز ایجاد می‌شود. اگر مغز را عوض کنند، علم هم منتقل می‌شود. […] وقتی نخاع قطع می‌شود، روح هست، ولی باز هم علم ندارد.

– ما نمی‌خواهیم بگوییم نخاع بفهمد، نمی‌خواهیم بگوییم مغز بفهمد. بلکه روح بفهمد! وقتی انسان یک چیزی را فکر می‌کند دست خود را اینجا می‌گذارد. آیا مغز است می‌فهمد یا روح است که در مغز می‌فهمد؟

– قسمتی از مغز است که آن اطلاعات را…

– ولی روح در مغز می‌فهمد.

– روح بدون مغز نمی‌فهمد.

– چرا؟ در خواب روح شما کجا می‌رود؟ وقتی می‌خوابید روح کجا می‌رود؟ هست؟

– روح هست.

– کجاست؟

– در بدن نیست.

– صد دلیل برخلاف این حرف داریم. روح انسانی در حال خواب منتقل می‌شود، می‌رود جاهای دیگر سیر می‌کند، این روح که سیر می‌کند این مخ با او نیست، این دست با او نیست. در خواب خواب دید یک کاری کرده، جنب هم می‌شود، ولی با این بدن کاری نکرده است، این بدن هیچ خبری ندارد. ما ادله زیاد بر نفی این مطلب داریم. بگذارید به ترتب مطالب را عرض کنیم. بنده هر چه یادم است حالا عرض نمی‌کنم. چون ترتب مطلب را باید در نظر گرفت. برادران هم هر چه نظرشان است حالا نفرمایند، ما کم‌کم با هم جلو می‌رویم. چون مطالبی است که ما نه در هیچ کتابی پیدا می‌کنیم مگر کتاب الله و نه هیچ کس منظم کرده است. ما داریم منظم می‌کنیم و از برادران استفاده فکری می‌کنیم. ولی این ترتیبی که عرض می‌کنم، عرض می‌کنم. شما فکر کنید، آنجایی که چیز دارد ما استفاده می‌کنیم.

این مربوط به کسی است که در جنین است. حالا در غیر جنین، روح فلان شخص شیمیست وقتی مرد، وارد شد در بدن فلان شخص معمار، این آدم باید که شیمیست معمار باشد. از شیمی هیچ چیزی بلد نیست. روح آدم باسواد وارد بدن آدمی شد که هیچ سوادی ندارد، هیچ چیزی بلد نیست. اشکال دیگر: آیا اگر روح این انسان که مرد، وارد بدن دیگر شد که نه جنین است و نه بدن مرده است، بلکه بدن زنده است. این آدم دارای دو روح می‌شود؟ یک روحش قائل است به فلان مطلب، روح دیگر قائل به نقیض آن مطلب، دو روح در یک بدن است و تضاد و تناقض در دو روح حاصل می‌شود. شما به هر جایی بروید، حداقل این است که دلیل بر این مطلب وجود ندارد که روح انسان منتقل بشود از انسانی به انسان دیگر، تا چه رسد از انسان منتقل شود به حیوانی. وانگهی ما ادله قطعیه اضافه بر حسیه و اضافه بر علمیه و عقلیه و فطریه، ادله شرعیه و ادله اقطع و قاطع‌تر از ادله عقلیه ما داریم که شرایع مقدس الهیه تمام این خرافات را به‌طور کلی نفی می‌کنند. و در مقابل ما آن رشته متسلسل ادله‌ای که بر بقای روح بعد الحیاة الدنیا، بعد الممات عن الدنیا در برزخ داریم و مخصوصاً در قیامت داریم، آن ادله‌ای که چه فطری و عقلی و چه حسی و چه کتاب و سنت و این‌ها، آن ادله تمام آنچه را برخلاف این رشته است، به‌طور کلی نفی می‌کند و از بین می‌برد. ما در بحث شنبه اگر زنده ماندیم، قدم اوّلی که ما داریم تکمله بحث ادله عقلیه در معاد است و بعداً مراحلی که از برای حیات بعد الموت می‌خواهیم سیر کنیم. اول نوم است که آیا نوم می‌تواند دلیل بر چیزی باشد و حقیقت نوم چیست؟ بعداً فهم حقیقت موت است و بعد مراحل دیگر که برزخ و معاد است.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. نمل، آیه 14.

[2]. ملک، آیه 22.

[3]. جاثیه، آیه 24.

[4]. روم، آیه 19.

[5]. جاثیه، آیه 24.

[6]. مؤمنون، آیه 14.