حجتها و ادله ظاهری و باطنی برای پذیرش حق
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
راجع به بحث معاد چنانکه در بحث توحید و نبوت، ما چند مرحله داریم. مرحله اولی ادله فطریه و عقلیه و بعد حسیه و علمیه، و سایر ادلۀ منهای وحی است. مرحله دوم، ادله برمبنای وحی که تکمیلدهنده و تبلوربخشنده و آگاهیدهنده نسبت به مکلفین است که ادلهای که در درون یا در برون منهای وحی دارند، حاضر بشود و فعلیت پیدا کند. ما بحثی قبلاً هنگامی که راجع به توحید بحث میکردیم و راجع به نبوت، راجع به اصول دینیه و فروع دینیه داشتیم، آن بحث فعلاً یک سعه و تبلور دیگری پیدا میکند که قبلاً عرض کنیم. بعداً ادله عقلیهای که راجع به حیات حساب، بعد الموت در عالم دیگر داریم، و بعداً آیات مقدسات قرآنیهای که حادثه موت را نسبت به مابعد الموت تفسیر میکند و تفصیل میدهد.
بحث اول، آیا اصولاً بین اصول عقائدیه و فروع احکامیه این فرق مسلم و ممحض است که در اصول عقیدتی حتماً باید روی دلیل باشد و اما فروع احکامیه نه. اینجا جای بحث است. مگر در فروع احکامیه ما بدون دلیل احکام را میپذیریم؟ یا باید اجتهاد کنیم یا تقلید که آن هم اجتهاد مختصری است. اگر شما نتوانستید حکمی یا احکامی را از مصادر کتاب و سنت به دست آورید، در اینجا لازم است که پیروی کنید از کسی که او را آگاهتر و باتقواتر میدانید و روی اطمینان از او پیروی کنید. بنابراین پیروی در احکام فرعیه در بُعد غیر اجتهاد تفسیری این هم از روی دلیل است. جز آنکه دلیل، اجمالی است و تفصیلی نیست. و بالاتر از این در اصول دین الهی که توحید است و نبوت است و معاد است، با ملحقات آنها. که ملحقات این سه اصل احیاناً فروع دین حساب شده و احیاناً بهطور کلی مشمول اصول ثلاثه دانسته شده است. چنانکه عدل که یکی از دو اصل مذهب شیعه اثنی عشریه است، از فروع توحید و دنباله صحیح توحید است. ولکن مگر فقط عدل است؟ چیزهای دیگر هم هست. چون عدل مورد اختلاف است. یا امامت، خلافت معصومه رسولالله (ص) این خلافت و به تعبیر دیگر امامت، دنباله رسالت صحیحه است. و لا سیما رساله ختمیه در دو بُعد حتماً باید امامت معصومی و خلافت معصومهای بعد از آن باشد.
در این اصول ثلاثه ما چند بحث داریم. بحث اول این است که آیا عقلی بودن و دلیل عقلی داشتن اصول ثلاثه با فروع احکامیه فرق دارد؟ چه فرقی دارد؟ همانطور که در فروع احکامیه شما یا خودتان به ادلهای که از کتاب و سنت در نزد شما روشن است یا روشن میشود، حکم را اثبات میکنید. یا خودتان قدرت در به دست آوردن دلیل ندارید. اما اگر فقیهی که آگاه است و شایسته است، برای شما ادله کتاب و سنت را بیان کند، شما دلیل را میپذیرید، این هم اجتهاد است. یا مرحله سوم، نه خود میتوانید خویشتن دلیل کتاب و سنت را درست دریافت کنید و نه اگر فقهایی برای شما استدلال تفصیلی کنند، نمیتوانید دریافت کنید. اینجا مرحله سوم است. دو مرحله اول هر دو اجتهاد است. چه اجتهادی است که خود شخص مجتهد از کتاب و سنت بدون کمک گرفتن از دیگری میفهمد. این اجتهاد بالا است. یا نه، خودش نمیتواند، اما اگر دیگری که آگاه است، برای او از آیات و روایات استدلال کند، آنگونه که شایسته است، این طرف میفهمد و بر مبنای فهم میپذیرد، آیا این فهم اجتهاد نیست؟ و آیا این پذیرش بر مبنای اجتهاد در بُعد دوم نیست؟ چرا، چون اجتهاد دارای درجات است.
اما اگر نه به گونه اول و نه به گونه دوم نمیتواند از مبنای کتاب و سنت بهطور تفصیلی احکام فرعیه را بفهمد، آنگاه است که تقلید میکند از کسی که اعلم اتقی باشد، بر حسب آنچه که خود میتواند به دست بیاورد، با موازین. مگر در فروع اینگونه نیست؟ در اصول چرا اینطور نباشد؟ در اصول معارف الهیه اگر انسان خود میتواند اثبات کند وجود حق را و توحید حق را بدون نیاز به دیگران، این اجتهاد کرده است و مثل مجتهد در احکام است، در یک بُعد. و اگر خود نمیتواند، اما اگر دیگری از برای او ادله تفصیلیه بر اثبات توحید و یا نبوت و یا معاد بیاورد، میتواند دلیل را بفهمد. میتواند درست و نادرست دلیل را بفهمد. میتواند رسایی و نارسایی دلیل را بفهمد. پس میتواند بپذیرد، آیا این با دلیل اصول احکام را نپذیرفته است؟ پذیرفته است. غرض از این مقدمات سومی بود. و اگر این آدم یک آدمی است که اینقدر کوتاهی دارد، در عین اینکه مکلف است. اما سفیه است، فکرش کوتاه است، دریافتش کوتاه است، فهمش کم است. اما مکلف است، در بُعد اول تکلیف هست. اگر چنین آدمی نه خود میتواند که اصول سهگانه دین را نزد خود با دلیل عقلی، اغناءکننده بفهمد و قبول کند و نه اگر دیگری برای او ادله تفصیلی آورد میتواند بفهمد، مرحله سوم است. مرحله سوم این است که به کسانی که صددرصد اطمینان دارد، که راستفهم و راستگو هستند و هرگز جهالت و خیانت و اشتباهی ندارند. این آدم که فکرش خالی است از استقلال در دلیل نزد خودش و از فهم دلیل که از دیگران است، آیا این آدم مکلف نیست؟ این آدم که در بحث معاد خود دلیل ندارد و دیگران هم که برای او استدلال میکنند، دلیل آنها را نمیفهمد. اما دیوانه نیست، صغیر هم نیست، سبکفهم است و نارسا است در فهم تفاصیل ادله. اگر کسانی که او میداند صددرصد عن علمٍ بدون شک، علم صحیح، علم صحیح و بدون شک اینها فکرشان صحیح است، عملشان صحیح است، افکارشان درست است، صددرصد که «لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ»[1] نباشد. اگر آنها گفتند معادی هست، نبوتی هست، خدایی هست و این انسان قبول کرد. آیا این قبول قابل قبول نیست؟ این یک سؤال.
پس بر مبنای این سؤال چه فرق است بین اصول دینیه و فروع احکامیه؟ دارای چند مرحله است. مرحله اولی خود، مرحله دیگر از ادله دیگران که میفهمد، مرحله سوم ادله دیگران را نمیفهمد، اما میپذیرد و در این بُعد سوم چه فرق است بین اصول عقیدتی و احکامی؟ شما که از یک فقیهی تقلید میفرمایید، نه بُعد اول دارید که خودتان بتوانید از کتاب و سنت استفاده کنید، و نه بُعد دوم دارید که اگر فقیهی برای شما استدلال کرد بتوانید بفهمید. اما بُعد سوم دارید. میدانید این فقیه درست میگوید و درست میفهمد. خود این دلیل است بر اینکه هنگامی که فتوایی را میپذیرید، فتوای او را روی دلیل پذیرفتهاید. «لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» اینجا را نمیگیرد. در اصول معارف الهیه و در اصول دین هم چنین باشد که اگر بُعد اول نبود که خیلی کم است، و اگر بعد دوم هم نبود که باز کم است. در بُعد سوم که مکلفان اکثریت دارند. اگر چنانچه نه خود براهینی تفصیلی بر اثبات این اصول ثلاثه دارند و نه از براهین دیگران میتوانند به گونهای تفصیلی استفاده کنند، اگر دیگران را صددرصد راستگو میداند، راستپندار و راستگفتار و راسترفتار میبیند، و از برای او یقینی و علمی است که اگر اینها نظری دادند که برای او محسوس نیست، این نظر صحیح است. اگر بپذیرد، روی دلیل پذیرفته است. ولو دلیلش مرحله سوم است. همانطور که در بُعد احکام فرعیه هم چنین است. این یک بحث است که خیلی از مطالب را زیر سؤال میآورد.
بحث دوم؛ ما حقی داریم و باطلی داریم. و این حق گاه حقی است که واجب القبول است برای کل مکلفان، کل مکلفان از سفیهان و عاقلان و نابغهها و بالاترها و بالاترها، همه مشمول این تکلیف هستند. دانستن اینکه خدا هست و واحد هست و نبوتی هست و معادی هست. این یک تکلیفی است که مربوط به کل مکلفان است. واجبی است و حقی است که همه مکلفان باید بپذیرند. یک حقایقی است که برحسب درجات باید فهمیده بشود. اینطور نیست که آنگونه که رسولالله (ص) خدافهم است، ما هم باشیم. آنطوری امیرالمؤمنین (ع) برزخفهم است که ما هم باشیم. با برزخیها حرف میزد. آنطوری که آن کسانی که مراتب عالیه معرفت و ایمان را دارند، معادفهم هستند، ما هم بفهمیم. این درجاتی دارد. اما آن درجه اولای وجوب قبول حق، عبارت است از درجهای که نقطه اولی است. نقاط بعدی مطلب دیگر است. چنانکه بلوغ مراتب دارد، تکلیف مراتب دارد، حقایق هم مراتب دارند. آن حقایقی که کل مکلفان باید بپذیرند، به هر گونه پذیرشی که بر مبنای علم درونی یا علم گرفتۀ تفصیلی از دیگران یا علم اجمالی گرفته از دیگران، در هر صورت باید حق را بپذیرند، این حق دارای مراحلی است. برخورد با این حق دارای مراحلی است.
گاهی اوقات، انسان اصلاً توجه به حق ندارد […] حقی هست، حتماً حق و حقایقی در عالم هست. یک حقایق محسوسه است که همه میبینند. یک حقایق غیبیه و غیر محسوسه است که حتماً هست، یا اگر شک دارید هست یا نیست، بالاخره شما در برابر آن حق حالات گوناگونی خواهید داشت. این حق که هست، سؤال اول این است که آیا پذیرش حق آنگونه که خداوند قبول دارد و میپذیرد، آیا پذیرش حق یک بُعدِ وجوب دارد یا دو بُعد وجوب دارد؟ آیا یک بُعد وجوب دارد که من حق را بپذیرم ولو بدون دلیل. دلیل ندارم، هیچ دلیل ندارم، اما حق را پذیرفتم. پذیرفتم خدا هست، دلیل ندارم. پذیرفتم نبوت هست، دلیل ندارم. اینکه در بین اهل باطل زیاد است که آباء ما چنین کردند، «وَ إِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ».[2] در باب حق برخوردهایی که با حق است، مراحلی دارد. درکاتی دارد و درجاتی دارد. مخلوط آن از نقطه اولی، این حقی که هست آیا باید بپذیریم؟ بله، چه کسانی بپذیرند؟ کسانی که مکلف هستند. حق را بپذیرند صرفاً، ولو دلیل بر حق نباشد. نه خود دارند و نه دیگران بر آن اثبات کردهاند و نتوانسته است بپذیرد.
و در بُعد سوم هم نه کسانی هستند که صددرصد حرف آنها برای او صدق باشد. چون دیگران هستند که برخلاف آنها میگویند. اما این آدم اگر حق را پذیرفت و مسلمان شد و شیعه اثنی عشری شد و واجبات را عمل کرد و محرمات را ترک کرد و نماز شب هم خواند و مستحبات را هم انجام داد. آیا این آدم چون علم ندارد، این معذب خواهد بود یا معذب نخواهد بود؟ آیا فرق است بین این آدم که حق را بدون دلیل قبول کرده است و کسی که حق را بدون دلیل قبول نکرده است؟ چون بدون دلیل گروهی قبول میکنند که کم هستند و گروهی قبول نمیکنند که بسیار زیادند. اگر دلیل حاضری نه درونی، نه برونی در کار نیست، بدون فعلیت و حضور دلیل کسانی حق را پذیرفتند بدون علم و کسانی که اکثریت دارند، بدون علم حق را نپذیرفتند، آیا این دو با هم یکسان هستند؟ طبعاً نه، در یک جهت خطا است، اگر خطا باشد که بدون علم پذیرفته است. اما آیا کسی که بدون علم حق را پذیرفته است، جلوتر نیست از کسی که بدون علم حق را نپذیرفته است؟ در این بُعد جلوتر است که به حق رسیده است. اما مطلب دوم است. آیا پذیرفتن حق بدون دلیل برای کسی که امکان دلیل برای او وجود دارد، پذیرفتن حق بدون علم صحیح، برای کسی که امکان دریافت علم صحیح برای او هست، این ترک یک واجب دومی نیست؟ چرا، هست.
قرآن شریف میفرماید: «وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» ولو حق باشد. باطل باشد، حق باشد، هر چه باشد. «وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» راهنمای ما که ما را به راه میاندازد برای پذیرفتن حق، عبارت از علم است، آن هم علم صحیح، علم صحیح فطری، علم صحیح عقلی، علم صحیح کتاب و سنت، علمی که مورد پذیرش مکوّن و مشرّع هست. پس ما در بُعد دوم باید گام برداریم که حق را بپذیریم با دلیل، اگر کسی گشت و دلیلی نیافت، این البته فقط یک فرضی است. نمیشود خداوند مکلفان را مکلف کند به پذیرش حقی با علم و حال اینکه راه علمی ندارد. حتماً راه علمی درونی و برونی دارد. اگر حقی راه علمی درونی یا برونی ندارد، یا دارد و من قاصر هستم و نه مقصر، در این صورت من نسبت به آن حق مکلف نیستم. آن حقی را که مکلفان نسبت به آن مکلف هستند، دارای دو بُعد است. بُعد اول که بُعد محوری است و زیربنا است، پذیرش این حق است. و بُعد دوم راه پذیرش این حق است که باید راههایی را خداوند که صاحب اصل حق است، مقرر کرده باشد که ما اگر آن راهها را برویم به علم برسیم، تا برخلاف این دستور نباشد که «وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ».
این حق را ما با علم میپذیریم. ولی برخوردهای گوناگون با این حق در بُعد سلب و بُعد ایجاب است. در بُعد ایجاب حق را بدون علم پذیرفتهایم. دوم: حق را با علم پذیرفتهایم. اینکه حق را با علم پذیرفتهایم یا حق را با علمی پذیرفتهایم که در آن علم و معرفت خودکفا هستیم، نیاز به دلیل دیگر نداریم. یا نه، نیاز به دلیل دیگران داریم و برای ما مورد باور است و مورد فهم و پذیرش است. یا نه، از همه این مراحل خارج است، کسانی هستند که صددرصد حرف آنها طبق دلیل، طبق ادله قطعیه، ادله قانعکننده و قابل قبول و روی فکر صحیح و پذیرش صحیح است. اگر مطلبی را بگویند، درست است که این طرف خود دلیل قانعکننده ندارد، طرف هم برای او دلیل قانعکننده میگوید، این کشش دریافت آن را ندارد. اما در مرحله سوم است که حداقل این طرف و طرفها طوری هستند که حرف آنها بر مبنای صحیح است. اگر من هم خود آنچه را آنها داشتند، داشتم، صددرصد میپذیرفتم. پس بنابراین من اگر حق را از آنها پذیرفتم بدون دلیل اول و بدون دلیل دوم، بلکه با دلیل سوم که آخرین مرحله است که بعد از او لادلیلی است که چون اینها گفتند من میپذیرم. چه اشکال دارد در باب اصول معارف؟ چنانکه در احکام چنین است.
در احکام وقتی من دانستم این شخص احسن قولاً است و اتقی است و بر مبنای صحیح کتاب و سنت نظر میدهد و من تکلیف دارم که احکام الهی را عمل کنم، خودم در بُعد اول نمیتوانم و در بُعد دوم هم نمیتوانم، در بُعد سوم دلیل اجمالی اجتهادی استدلالی هست که این شخص هر چه میگوید درست است. این پذیرش برای من واجب است یا نه؟ در اصول احکامی هم چنین باشد. این هم مرحله دوم برخورد با حق است. گاهی اوقات برخورد سلبی است. اصلاً به دنبال حق نمیرود. یا اگر به دنبال حق برود، آن را نمیپذیرد. یا نه تنها نمیپذیرد، بلکه حق را انکار میکند و دیگران را هم به انکار وامیدارد. اینها درکاتی است که در برابر حق است، اما درجاتی که در برابر حق است، درجه اول و درجه دوم و درجه سوم است.
مطلب سوم، ما درجاتی که در پذیرش حق داریم، گاه منهای وحی است، گاه خود وحی است، گاه جمع بین دو طرف است. هم ادلهای که ما داریم خودکفا است در سه مرحله. مرحله اولی: خود دلیل دارم. مرحله دوم: دلیل قانعکننده دیگران، مرحله سوم: حرفی که طرف زده است صددرصد درست است طبق مقدماتی که من دارم. این یک نوع است. این حقی که در این میان است، بین سه مرحله است تصوراً، مرحله اولی: توحید و نبوت و معاد، بر مبنای فطرت با آگاهیاش، عقل با استدلال صحیحش. دو مبنایی که برای همه مکلفان هست. مبناهای دیگر که حس هم که هست، مبنای علمی مرحله ثالثه است، برای کسانی که عالم هستند. این یک مرحله، مرحله اولای ادلهای که ما بر اصول ثلاثه داریم. تصور را عرض میکنم. مرحله ثانیه که ما نه دلیل فطری داریم، نه دلیل عقلی داریم، نه دلیل حسی داریم و نه دلیل علمی داریم، نه دلیل خودکفا داریم، نه دلیل از دیگران داریم، نه اعتماد به دیگران، فقط چیست؟ فقط وحی است. وحی است که میخواهد ثابت کند این مراحل را و وحی که میخواهد این مراحل را ثابت کند، توحید و نبوت و معاد را، مبنای تکوینی فطری و عقلی و حسی و علمی، نه در بُعد اول، نه دوم، بُعد سوم ندارد. این هم یک نوع.
سوم که حق هم همین است، این است که این دو جهت با هم در هم ادغام میشوند. خداوند یک تکوینی و یک تشریعی برای دریافت حق مقرر کرده است. تکوینی که برای دریافت حق مقرر کرده است ادله فطریه و عقلیه و حسیه و علمی و تکوینی. و تشریعی که مقرر کرده است، انبیایی را که خداوند با آیات بیناتی که اثبات میکند الله را، بعد حرفهای دیگر را طبعاً که پیامآور آن این شخص با این براهین است، با این ادله چه کار میکند؟ با این ادله، اولاً بازگوی ادله درونی و برونی است. ثانیاً تبلوردهنده ادله برونی و درونی است. ثالثاً تکمیلدهنده ادله برونی و درونی است. در اینجا دو جهت در هم ادغام میشود و فعلیت تکلیف بسیار روشن میشود. ما این سه مرحله را داریم. کدام مرحله تکلیفآور است که بالفعل انسان مکلف است که اگر انسان ترک کند، معذب خواهد بود؟ هم بر حسب ادله عقلیه و هم بر حسب آیاتی در قرآن شریف، اگر چنانچه نبوتها نباشد، تکلیفی که موجب عقاب باشد، تخلف از احکام نیست. از جمله در سوره مبارکه نساء آیه 165: «رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللَّهُ عَزيزاً حَكيماً». رسل که حامل وحی الهی هستند، که اولاً استخراجکننده؛ دوماً تبلوردهنده، سوماً تکمیلدهنده، نسبت به ادله منهای وحی هستند، «رُسُلاً مُبَشِّرينَ» بشارت به آنچه که خداوند وعده رحمت داده است. «وَ مُنْذِرينَ» انذار میکنند و میترسانند کسانی که تخلف میکنند. چرا؟ این رسل برای چه آمدند؟ رسلی که برای تبشیر و انذار آمدند و حامل وحی الهی هستند که در آن هرگز خطا نیست و دارای این مراحل است. «لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ»، اگر رسل نبودند حجت بود، چرا؟ حجت در دو بُعد: 1- خدایا ما که قابل تکامل بودیم و قابل بودیم که آنچه را حق است بپذیریم که حداقل در زندگی دنیا شایستگی داشته باشیم و آنچه باطل است رد کنیم که حداقل در زندگی دنیا فسادی به زندگی ما متوجه نشود، تا چه رسد به آخرت، چرا رسل نفرستادی؟ 2- حالا که رسل نفرستادی، اگر بخواهی ما را عقاب کنی در تخلف آنچه که به ما نگفتی، عقاب کنی در تخلفات از واجباتی که رسالتها برای ما نیامده است. در ترک محرماتی که رسالتها برای ما تعیین نکرده است. چه در دنیا ما را عذاب کنی، چه در آخرت، این عقاب بلابیان است. چه بیانی؟ بیانی که حجت است. بیان فطرت منهای وحی حجت نیست. ناقص است. بیان عقل منهای وحی حجت نیست، ناقص است. زمینه حجت است. بیانهای دیگر که بر مبنای حس است و بر مبنای علم است که این چهارمی کلیت ندارد، اینها حجتی نیست که انسان را مبتلا به عذاب کند، اگر ترک کند.
«لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ»، «قبل الرسل» حجتی نیست «للّه علی الناس». بلکه «لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ» هست. «لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ» دو حجت است؛ یک حجت از نظر وضع فعلی ما که خدا که میداند و میتواند به ما لطف کند و ما را راهنمایی کند، چرا ما را راهنمایی نکرد و ما خطا کردیم؟ دوم؛ اگر با راهنمایی نکردن به وسیله وحی که حق صددرصد را بدون خطا بیان میکند، پس چرا ما را مبتلا به عذاب میکنی؟ یا در نشئه دنیا یا در نشئه برزخ و آخرت.
– رابطه بین حجت باطنه و ظاهره تأیید است یا…؟
– سه مرحله است، این را من قبلاً عرض نکردم، حالا میخواهم عرض کنم که سه مرحله است. حجت ظاهره با حجت باطنه سه مرحلهای است و در اصل افق اینها مشترک هستند، در هم ادغام میشوند. ولکن تبیینی در حجت ظاهره است که اگر این حجت ظاهره نباشد، بیانی که در حجت باطنه است کافی از برای تکلیف نیست. تا چه رسد کافی از برای عذاب در تخلف بشود.
– شما در حیوانات فرمودید که حیوانات یک تکلیفی دارند روی آن حساب که مثلاً…
– آنها مضاعف هستند، برای اینکه مثلاً «كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ»[3] مثل زنبور عسل، آن را خدا به او داده، به ما نداده است. خداوند به حیوانات، به زنبور عسل، به اینها «صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ» را داده، ولی به ما نداده است. حالا که به ما نداده است، ما در زندگی خود که اشرف مخلوقات هستیم چه کنیم؟ «لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللَّهُ عَزيزاً» حساب دارد. این ذیلهای آیات حساب دارد. «وَ كانَ اللَّهُ عَزيزاً»، قدرت خداوند مقتضی بر این است که رسل بفرستد. حکمت خداوند مقتضی بر این است که رسل را به صورت حکیمانه بفرستد که اگر خداوند رسل نمیفرستاد، نه عزیز بود و نه حکیم بود. بلکه عاجز بود معاذ الله، خائن بود، خلاف حکمت بود، ظلم بود و غیره. در هر دو بُعد، هم در بُعد اول که فرض کنید قیامت و معادی نیست. در بُعد اول که انسان در این عالم زندگی کند و کوتاهی از نظر اصلاح زندگی داشته باشد. اینطور نیست که شرایع مقدسه الهیه برای اصلاح بعد الموت هستند. قدم اول اصلاح در زمان حیات دنیا هستند که مزرعه است. و مرحله دوم نتیجه اصلاح حیات دنیا است که در برزخ و عالم آخرت هم خواهد بود.
– اگر رسل نمیآمدند، آیا انسان میفهمید که ظلم بد است؟
– میخواهیم همین را بحث کنیم. آیه دوم، سوره 17 (اسراء)، آیه 15: «وَ ما كُنَّا مُعَذِّبينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً». این نفی کلی عذاب میکند. نه نفی عذاب یوم الدنیا، بلکه عذاب یوم الدنیا و یوم البرزخ و یوم الاخری. عذابهایی که در نشئات سهگانه حیات برای انسان مکلف هست، که مکلف در نشئه اولی و در بُعد دوم که برزخ است و بُعد سوم که قیامت است، نتیجه حالات و اعمالی که در نشئه اولای تکلیف دارد… «وَ ما كُنَّا مُعَذِّبينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً»، «ما كُنَّا» نه اینکه «لا نعذّب». این «ما كُنَّا» میزند به اعماق ماضی. تا مادامی که مکلفی در کار بوده است و هست و خواهد بود، ما هرگز عذاب نمیکنیم «حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً». منتها رسل چند دسته هستند. یک رسل برونی هستند و یک رسول درونی هستند. حیوانات رسل درونی دارند. زنبور عسل رسالت درونی دارد، وحی درونی دارد. ولکن انسانها که رسل درونیشان کافی نیست، حیوانات رسل درونیشان کافی است. ولکن رسل درونی انسانها که عقل است و فطرت و چه، کافی از برای الزام تکلیف و حتی روشن شدن مکلفٌ به نیست که حالا میخواهیم بحث کنیم. پس نیازمند به رسل برونی هستند که «وَ ما كُنَّا مُعَذِّبينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً» بعث، بعث انفصالی است. بعث اتصالی نیست. چون بعث اتصالی رسول که رسل درونی باشند، بعث نیست. خداوند خلق کرد انسان را با فطرت و عقل و چه، اینها بعث نیست. بعث یعنی انسانی که مکلف است، رسل منفصل که خداوند به وسیله این رسل احکام اصلی و احکام فرعی را میفرستد «وَ ما كُنَّا مُعَذِّبينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً».
آیه سوم، سوره انعام، 149: «قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ» حجت خدا باید بالغ باشد. خداوند حجت و دلیل قانعکنندهای که برای اصول ثلاثه و از برای فروع احکام دارد، این دو نوع است یا سه نوع است، یا اصلاً حجت نیست. اصلاً حجتی نه درونی و نه برونی بر اثبات حق نیست. اینکه نیست غلط است. یا نه، حجت هست؛ حجت نارسا است. حجت در عین نارسایی ناپیدا است. آیا این مشرکان و ملحدان و منحرفان فطرت انسانی ندارند؟ عقل ندارند؟ عقل دارند، فطرت دارند، اما این فطرتها و عقلها اولاً ناپیدا است در امور درونی. در امور برونی که شهوات و خور و خواب و خشم و اینها باشد، پیدا است. اما در بُعد درونی ناپیدا است. مانند گنجها و دفینهها و چاههای نفت و غیر نفت که درون زمین است، اما مردمان نمیدانند. باید مهندس بیاید و کارهایی که لازم است انجام بدهد تا این نفت و این گنج و این معدن را استخراج کند. بدون استخراج مهندس مردم چه کنند؟ بلد نیستند، نمیدانند. اینها چیزهایی است که در درون است و ناپیدا است. در انسان هم معرفة الله و رسالات الله و معاد و بعداً در بُعد دوم احکام فرعیه بهطور کلیه، اینها در حجج درونی انسان هستند که این حجج چند گیر دارند که نمیشود حجت بالغه باشد. 1- این حجتها نوعاً ناپیدا هستند، نوعاً دفین هستند. باید کسی هشدار بدهد. توجه بدهد، تا اینکه بنگرند به احکام فطرتها و بنگرند به احکام عقول و بنگرند به محسوسات عالم که آسمان و زمین و مخلوقات است و بعداً بنگرند به علم که مقتضای آن اثبات این مطالب است. پس این حجتها اولاً پنهان است. 2- اگر هم این حجتها پیدا باشد و پنهان نباشد، آیا فطرتها و عقلها و بعدیها میتوانند به روشنی خدا را آنگونه که باید شناخت بشناسانند؟ نمیتوانند، پس این حجت بالغه نیست.
خدا دو حجت دارد: حجت درونی و حجت برونی. اما چنانکه اگر حجت درونی نبود، برونی به درد نمیخورد. «کالحجر فی جنب الانسان» بود. باید انسان داشته باشد تا دارایی بالاتر را بر مبنای داشتن خود بپذیرد. و الا اگر انسان اصلاً در فطرتش این مطالبی که شریعت میگوید نیست یا بدتر؛ ضد آن باشد، چطور میتواند بپذیرد؟ باید ظرفی باشد تا آب را بپذیرد. نمیشود شما اقیانوس آب را رها کنی که من ظرف ندارم آب بپذیرم. باید ظرف نزول آیات بینات حق که به وسیله رسل است وجود داشته باشد، تا آن مظروف در این ظرف قرار بگیرد و یک وحدتی را تشکیل بدهند. این «فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ»، خدا دارای حجت بالغه است، این حجت هم وحدت دارد. منتها این وحدت دو بُعد دارد: یک بُعد ظرف است و یک بُعد مظروف. بُعد ظرف حجت عبارت است از فطرتها و عقلها که اینها در کمونشان و در درونشان بهطور پنهان ادله وجود حق و بعداً وحی و رسالت و بعداً معاد هست. اما اولاً پنهان هستند، چطور اصلاً حجت هستند؟ ثانیاً، اگر پیدا هم باشند که کم کسانی هستند که روی این حجج کار کنند. اگر انذارات انبیاء و دعوات انبیاء و هشدارهای رجال وحی نباشد، چند درصد از مردم هستند که به فطرتهای خود مراجعه کنند و به عقلهای خود و به حسها و علمهای خود مراجعه کنند تا حق را بیابند؟ این همه خداوند انبیاء فرستاده، اکثراً کافرند و اگر انبیاء را نمیفرستاد چه میشد! درصد کسانی که توجه کنند به حجتهای درونی خیلی کم بودند. و آن کم هم که توجه میکنند به حجتهای درونی، حجتهای درونیِ بالغه نیستند حتی در اصول معارف، تا چه رسد در فروع.
آیا فطرتهای ما هر قدر تبلور درونی پیدا کند منهای وحی، آیا میتوانند احکام فرعیه را بفهمند، احکام اصلیه را نیز؟ اصلیه را بهتر میتوانند بفهمند. اما تکاملها و حقایقی را که وحی باید بیان کند و فطرت نمیتواند بیانگر آن حقایق خصوصیه باشد، این فطرتها و عقلها چطور میتوانند حجت بالغ الهیه باشند؟ بنابراین «قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ»، حجت خدا رسا است. این غفلتهایی که در انسانها وجود دارد، شهوتهایی که ظهور دارد، و عقلها که مورد توجه قرار نمیگیرد، کاوشهایی که کمتر این کاوشها را انجام میدهند و درصد کاوشگران نسبت به احکام فطرت و عقل بسیار کم هستند و درصد پنهانکنندگان احکام فطرت و عقل و روی شهوات و حیوانیتها و هوسها زندگی کردن و زندگی را به دیگران نشان دادن زیاد است، بنابراین در اینجا حجت بالغه الهیه نخواهد بود.
بنابراین فرض سوم در کار است. این حجت بالغه الهیه یک وحدت است که دارای دو بُعد است. بُعد اول که حجج درونی ما است که مرحله اولی فطرت است و بعد عقل است و بعد چهها و چهها که عمومیت ندارد. اینها وقتی که انبیای الهی آمدند با ادلهای که ثابت میکند که خدا هست و این خدا وحی فرستاده است. انبیاء این کار را میکنند. انبیاء که میآیند، اصلاً لفظ معجزه غلط است. انبیاء آیات ربانیه دارند. قرآن شریف نیامده بگوید خدایی که شما قبول دارید، بر آن مبنا پس چنین است. خیر، آنقدر ادله در قرآن شریف بر اثبات خدا و توحید خدا و صفات خدا هست، ادله بر وضع نبوت، کون نبوت، کیان نبوت، خصوصیات نبوت، انبیاء و مراحل نبوت، ادله بر برزخ و بر معاد، و بعداً نسبت به احکامی که خداوند لازم است در کتاب اصل که کتاب قانون است بیان بفرماید. این قرآن چه کار میکند؟ یکی از اسماء قرآن ذکر است. قرآن تذکردهنده است، چه چیزی را؟ آنچه در فطرت من نیست؟ خدا که در فطرت من اصلاً نظر به او وجود ندارد و نگرش به او و باور به او اصلاً وجود ندارد این تذکر نیست. اگر شما مطلبی را نمیدانید، چه چیزی را به شما تذکر میدهند؟ باید مطلبی را دانسته باشید، یادتان رفته باشد. اگر مطلب را دانستهاید و یادتان رفته، در اینجا است که به شما تذکر میدهند و مورد تذکر را تبلور میدهند و تکامل میدهند و چه میکنند.
اما اگر عمق دعوات وحی در فطرتها و عقلهای ما نباشد، انبیاء «کالحجر فی جنب الانسان» هستند. اینها تذکر میدهند. «ذِكْرى»، آنقدر لفظ ذکر در قرآن شریف ما زیاد داریم که یکی از اسماء قرآن ذکر است. انبیاء ما را تذکر میدهند به آنچه که فطرتها را بیدار میکنند، هشیار میکنند، ما را امر میکنند توجه به فطرتها بکنیم. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»[4] یا «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»[5] یا «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ»[6] بیدار و هشدار فطرتها است، چه کسانی؟ هر کسی که نمیتواند. کسانی میتوانند این پست را داشته باشند که خود این کسان معلوم باشد ربانی هستند. بنابراین انبیاء اول رب را ثابت میکنند. با چه؟ شتر از کوه درآمدن، عصا اژدها شدن، احیاء موتی شدن و… این کارهایی که غیر ممکن است از خلق هر که باشند و هر چه باشند، در هر زمان و در هر دوران باشند، غیر ممکن است. و لذا تکرار میکنیم که لفظ معجزه اصلاً غلط است. در صد سال قبل اگر کسی هواپیما میساخت معجزه بود. حالا که معجزه نیست. بلکه باید گفت آیت. آیت یعنی کاری که، حرفی که، عملی که، جریانی که خلق نمیتواند انجام بدهد، ولو پانصد میلیارد انیشتین روی هم قرار بگیرند. نمیتوانند. آنچه که بشر دریافت میکند که صددرصد بشریت ناتوان است و صددرصد غیر خدا ناتوان است، اگر کسی هم منکر است. غیر خدا، غیر آنچه که ما میشناسیم، صددرصد ممکن نیست که غیر او انجام بدهد، انبیاء این کار را میکنند. انبیاء که این کار را میکنند، پس اول ثابت میکند خدایی هست. اگر نبود این کار چیست؟ خدا که هست، ما از طرف او هستیم، اگر از طرف او نبودیم چرا این کار به دست ما انجام میشد؟ چرا با اشاره رسولالله شق القمر میشود، ولی میلیاردها قدرت شق الپنیر نمیتوانند بکنند. اگر پنیر مثلاً بالا باشد. شق الآجر هم نمیتوانند بکنند. شق الهواء هم نمیتوانند بکنند. یا اینکه با اشاره مسیح (ع) مرده زنده میشود، اما در کل لابراتورهای عالم بدن یک شپش نمیتوانند درست کنند که بعد خدا روح در آن بدمد. خود بدن شپش.
بنابراین این اعمالی که رسل انجام میدهند، اینها دلیل است بر اینکه خدا هست و این خدا واحد است و ما هم خدایی هستیم. پس حرفهای ما صددرصد الهی است. این حرفهای ما که صددرصد الهی است، باید توجه کنند به ادله و معجزات، آیات انبیاء، به آیات انبیاء لازم است توجه کنند تا ربانیت رب و ربانیت وحی و ربانیت این رسالت معلوم بشود. بعداً تبلور میدهند، آنجا است که این زمینه پیش میآید، فطرتها، عقلها، حسها، آسمانها و زمینها و غیر. بنابراین حجت وحی چند کار انجام میدهد. توجه میدهد که شما فطرت دارید، عقل دارید، عقل منحصر به مادیات نیست. فطرت را گم کردید، فطرت را بیرون بیاورید. اینطور فکر کنید، اینطور دقت کنید، عقل بر مبنای فطرت، عقل بر مبنای حس، عقل بر مبنای حجج درونی و حجج برونیِ منهای وحی، آنوقت وحی راهنمایی میکند. این وحی سه کار میکند؛ نشان میدهد بیرون میآورد، بعد تذکر میدهد، به کار میاندازد، تبلور میدهد و تکامل میدهد. تمام این مراحل تکامل است که اگر ممکن بود بشر هیچگونه خطا نکند، در اصول معارف اشتباه نمیکرد. اما بشر معصوم نیست در فطرت خود و در عقل خود. تا چه رسد نسبت به احکام فرعیه که احکام فرعیه را بر چه مبنا ما میپذیریم، بر مبنای سوم؛ آن که این احکام را میگوید، ولو ما خود خویشتن نمیدانستیم و نمیتوانستیم بدانیم، ولو دیگری هم نبود برای ما استدلال کند، اما این دیگریها، موسیها و عیسیها و ابراهیمها و محمدها (ع) که آمدند، اینها هم برای ما دلیل نیاوردند که چرا نماز صبح دو رکعت است. فقط چون میدانیم الهی هستند و میدانیم صددرصد از طرف خدا است، ما این مطالب را میپذیریم و این اختصاص به احکام فرعیه ندارد، بلکه در کل احکام اصلیه و احکام فرعیه.
این مقدمهای که عرض کردم که کل وقت امروز را گرفت و لازم بود و مقادیری از آن را عرض نکرده بودیم، مقداری تفاصیل دارد. و اما در بُعد معاد، ادلهای که ما برای اثبات معاد داریم اولاً در چه مرحله است. این اصول ثلاثه دین، اصل اول که توحید است معلوم، آقایان فکر کنید اصل دوم نبوت است؟ یا اصل دوم معاد است؟ یا این دو اصل با هم هستند؟ یا این سه اصل با هم هستند و بعد ادله فطریه و عقلیه معاد و ادله آیات مقدسات قرآنیه.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. اسراء، آیه 36.
[2]. زخرف، آیه 22.
[3]. نور، آیه 41.
[4]. روم، آیه 30.
[5]. اعراف، آیه 172.
[6]. عنکبوت، آیه 65.