تفسیر آیه 42 سوره زمر در باب توفّی
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
راجع به حیات بعد الموت صرفاً چه تناسخ باشد چه مسخ باشد، یا هر چه باشد، و مخصوصاً حیات بعد الموتی که زمینه حساب است و جزا است، استحالهای در کار نیست. فقط استبعاداتی است که استبعاد هم دلیل بر عدم شیئی نخواهد بود. مع ذلک ما ادله فطریه و عقلیه و همچنین شواهد و نمونههای حسیه داریم بر تحقق حیات بعد الموت. مقادیری از ادله عقلیه را عرض کردیم. و دنباله آن بر مبنای همان ادله و موازین است که عرض شده است. و اما ادله حسیهای که ما در زمان حیات تکلیف از برای بقای بعد الموت داریم، یکی نوم است. خود خوابیدن انسانها که حیات تکلیف مقداری برطرف میشود. اصل حیات میماند، اما حیات تکلیف نیست، این خود از ادلهای است که این مطلب مستبعد را تقریب میکند که بعد از آنکه نفس انسانی انسان، یعنی روح عاقله انسانیِ انسان از بدن فاصله گرفت، هر نوع فاصلهای باشد، امکان برگشت، بلکه تحقق برگشت هست. در این زمینه ما در قرآن شریف دو آیه داریم. یکی آیه 44 سوره زمر، دوم آیه 61 سوره انعام. سوره زمر، قبل از این آیه، آیه 41: «إِنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ لِلنَّاسِ بِالْحَقِّ فَمَنِ اهْتَدى فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكيلٍ».
بعد منتقل به این مطلب است که اشتراک قضیه نوم و موت چیست و اختلاف آن چیست؟ از اشتراک آن استفاده تحقق حیات بعد الموت میشود، منتها حیاةٌ ما و موتٌ ما، «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»[1] اینجا چند بحث در این آیه مبارکه است. اول، «اللَّهُ يَتَوَفَّى»، توفی که عبارت است از اخذ مؤکد وافی. اگر موجودی را انسان از بین برد، هم خود آن موجود از بین رفته و هم دست من چیزی نیامده است. این توفی نیست، آن اعدام است. احیاناً خیر، اگر موجودی را در وضع ظاهری از بین برد، در ظاهر از بین رفته است. اما حقیقتاً نزد من است. در حیطه علمی و در حیطه قدرت من است، با آنکه بدن از روح جدا شده است. توفی این است. «اللَّهُ يَتَوَفَّى»، نه «الله یمیت»، نه «الله یعدم»، بلکه «اللَّهُ يَتَوَفَّى». توفی باب تفعل است و تأکّد در وفا است. خداوند انفس را و جانهای انسانها را که در حال مرگ و همچنین در حال خواب میگیرد، این گرفتن، گرفتنی ناپیدا است. اما نزد خداوند در علمش و در قدرتش پیدا است. این روح انسانی که از بدن فاصله میگیرد، در حال مرگ یا پایینتر در حال خواب، اینطور نیست که از بین برود، گم شود، نابود گردد، بلکه در اخذ وافیِ مؤکدِ پروردگار عالم هست. در علم او و در قبضه قدرت او این انفس باقی هستند. روی توافی بعد بحث میکنیم.
«اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ» مراد از نفسها در اینجا چه نفسهایی است؟ آیا نفسهای انسانی است که روح و عقل انسانی فقط، یا همچنین نفسهای حیوانی است، چون حیوان هم دارای نفس است. یا همچنین در مرحله سوم نفسهای نباتی است؟ سوم قطعاً در مورد اصلی نیست. چون از روح نباتی تعبیر به نفس نمیشود. فقط روح حیوانی است و مرحله بالاتر روح انسانی است که از آن در لغت تعبیر به نفس میشود. البته، هنگامی که روح انسانی با روح حیوانی توفی شد، در بدن روح نباتی باز هست، اما بعد از زمان مختصری از بین میرود. به دنبال رفتن روح انسانی، روح حیوانی و به دنبال انسانی و حیوانی، روح نباتی از بین خواهد رفت که حالت تحقق موت است. اما انفس که در اینجا است، که نفس نباتی طبعاً مراد نیست، آیا فقط نفس انسانی است یا نفس حیوانی هم هست؟ از خود آیه استفاده میکنیم که نفس، نفس انسانی است. چون فقط حالت مرگ فقط نیست. یا حالت نوم فقط نیست. بلکه حالت نوم و حالت مرگ است. در حالت خواب و در حالت مرگ بهطور مشترک آن نفسی که متوفا میگردد کدام است؟ نفس انسانی است. اما نفس حیوانی در حالت موت توفی میشود، اما در حالت خواب توفی نمیشود. پس مراد از این انفس، انفس انسانیه است. ولو لفظ نفس بر نفس حیوانی هم اطلاق گردد، اما آیه در اینجا اطلاق ندارد، متقید است، چون هم موت را و هم نوم را ذکر فرموده است. اگر مراد توفی در حال موت بود، در حال موت هم نفس انسانی و هم به دنبالش نفس حیوانی توفی میشد. اما چون توفی در حال نوم هم مورد بحث است که «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها»، چون منام هم در کار است، بنابراین مراد از انفس در اینجا فقط طبقه اول انفس است که انفس انسانیه است.
سؤال: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها»، ما در قرآن شریف سه نوع تعبیر راجع به حادثه موت داریم. یک تعبیر همین تعبیر است که در چند جای قرآن شریف آمده است. یکی همینجا است. تعبیرهای دیگر، ملائکه که قَبَضه ارواح هستند، چه ارواح طیبه و چه ارواح خبیثه، در قرآن شریف ما دو دسته آیه داریم. مثلاً در آیه 50 سوره انفال: «وَ لَوْ تَرى إِذْ يَتَوَفَّى الَّذينَ كَفَرُوا الْمَلائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَريقِ». «الْمَلائِكَةُ» گروهی از ملائکه که ملائکه، شئون و کارهای گوناگون دارند. عدهای از ملائکه، ملائکه متوفیات هستند. «وَ لَوْ تَرى إِذْ يَتَوَفَّى الَّذينَ كَفَرُوا الْمَلائِكَةُ»، «الَّذينَ كَفَرُوا» را ملائکهای که توفی میکنند، چنین و چنان میکنند. پس الله در اینجا نیست، جمع است و جمع ملائکه إماته هستند. و همچنین: «قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ» سوره سجده آیه 11. پس سه دسته شد؛ در چند آیه «اللَّهُ يَتَوَفَّى»، در چند آیه «الْمَلائِكَةُ» چه نسبت به کفار، چه نسبت به غیر کفار و در چند آیه «مَلَكُ الْمَوْتِ» یتوفی. تناسب آن چیست؟ تناسب این است که اصل توفی؛ إحیاء و إماته مربوط به حق سبحانه و تعالی است. منتها گاه فقط حق است که إماته میکند. نه ملک الموت واسطه است و نه به طریق اولی ملائکه. که این توفی مربوط به نفس خاتمالنبیین (ص) است و کسانی که در آن درجه هستند. البته این بحث دارد و دلیل دارد در جای خودش. قسمتی از ارواح هستند که ملک الموت که دسته دوم میشود، اینها مقامات درجات ثانیه هستند که ملک الموت که وزیر دار الاموات است، خودش حضوراً توفی میکند و مرحله سوم «الْمَلائِكَةُ» هستند. «الْمَلائِكَةُ» نسبت به «الَّذينَ كَفَرُوا» ملائکه عذاب هستند. توفی «الَّذينَ كَفَرُوا» نه الله است بدون فرستادن ملک الموت و نه ملک الموت است که مرحله ثانیه است. بلکه عدهای از ملائکه هستند که ملائکة التوفی و الإماتة هستند نسبت به «الَّذينَ كَفَرُوا». «و الذین آمنوا» در طبقه سوم را… «يَتَوَفَّى الَّذينَ كَفَرُوا»، یک باب، در مقابل کسانی که مؤمن هستند که آیهاش را برایتان میخوانم.
– [سؤال]
– آن بهعنوان استدراک بود و بهعنوان بحث موضوعی بود که عرض کردم. مثلاً در سوره نحل آیه 32: «الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ» گروهی از مؤمنان هستند که طبقه سومِ مؤمنان هستند. طبقه اول رسولالله و کسانی که در آن حد هستند. طبقه دوم، مرتبه دوم هستند، طبقه سوم مؤمنین هستند. آیا مؤمنین را الله بلاواسطه توفی میکند؟ نه. عزرائیل که رئیس دار الاموات است؟ نه. بلکه «الْمَلائِكَةُ»، ملائکهای که اینها خدمه هستند و عمال وزارت دار الاموات هستند، به دستور الله اولاً و به دستور ملک الموت ثانیاً اینها «الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ».
پس این سه مرحله اولاً با هم تنافی ندارد، ثانیاً آیا ملک الموت که توفی میکند، این به اختیار خودش است یا به اذن الله است؟ به اذن الله است. مثالش در وحی است. خداوند که وحی میکند به خاتمالنبیین (ص)، بعد خاتمالنبیین وحی را برای ما بیان میکنند. خدا به ما وحی کرده است، یا نه؟ به ما وحی کرده است، چون وحیای که به آن حضرت کرده است، برای اینکه به ما برساند. ولی بلاواسطه نیست. به ما وحی نکرده است، چون واسطه در کار است. پس وحی کرده است بالواسطه، وحی نکرده است بلاواسطه. در باب إماته، اماته درجه اول که معلوم است. آنجا نه ملک الموت در کار است، نه ملائکة الإماتة، خداوند اماته میکند. در جای خودش عرض کردیم، اینجا من فقط فهرستاً عرض میکنم. و در مرحله دوم که عزرائیل است بر حسب این آیه مبارکه ملک الموت: «قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ». سوره سجده که سوره 32 است، آیه 11. «قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ»، همه را، «مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ»، منتها این «کُم» سه بخش است. در واقع دو بخش است؛ چون بخش اول که توفی الله است، ملک الموت در کار نیست. دو بخش میماند. یک بخش این است که ملک الموت بدون واسطۀ اعوان و انصارش توفی میکند. بخش دیگر این است که خیر، با واسطه ملائکه، چه ملائکهای که طیبین هستند در اماته، و چه ملائکهای که نسبت به کفار هستند.
اینجا در مرحله اولی که نه ملک الموت در کار است و نه «الْمَلائِكَةُ» در کار هستند، ولو «الْمَلائِكَةُ» طیبین، در آنجا مطلب خیلی روشن است و بحثی نیست. ولکن آنجایی که ملک الموت توفی میکند، یا ملک الموت شخصاً و بلاواسطه توفی میکند، «يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ» معلوم است. یا ملک الموت که وزیر دار الاموات است، به ملائکه اماته دستور میدهد که آنها به اذن الله توفی کنند. پس این سه مرحله یا این دو مرحله با هم هرگز تنافی ندارند. این یک مطلب است.
– [سؤال]
– این انفس اگر نفسی باشد که خدا بلاواسطه توفی میکند که معلوم است، این دلیل نمیخواهد. اگر نفسی باشد که با واسطه ملک الموت است که این معلوم است. انفسی باشد که با واسطه ملک الموت نیست، بلکه «الْمَلائِكَةُ» است، این مرحله سوم است. منافاتی بین این سه تعبیر اصلاً نیست. این یک مطلب، مطلب دوم این است که ما در باب إماته در قرآن شریف توفی داریم. اماته کم داریم، یمیتکم، یحییکم، بسم الله، ولکن در جایی که میخواهد شرح کند جریان نوم و موت و بقای بعد الموت و بقای بعد النوم را به طریق اولی، اینگونه تعبیرات است. اصولاً اصل توفی به معنی میراندن نیست. توفی چند بُعد دارد. انسان از نظر روح و از نظر جسم، ارواح را کار نداریم، ارواح انسانی و حیوانی، از نظر روح و از نظر جسم دو بُعد دارد. گاه هر دو بُعد متوفا است. گاه فقط بُعد روح متوفا است، بُعد جسم مرحله دیگری است. فقط بُعد روح متوفا است. آنجایی هم که بُعد روح متوفا باشد، یا بُعد روح انسانی است فقط در حال نوم، یا بُعد روح انسانی و حیوانی در حال موت است. همه اینها توفی است.
وقتی که موت واقعی تحقق پیدا میکند، خداوند روح انسانی و روح حیوانی را از بدن به کلی میگیرد، در اینجا توفی دو مرحله دارد. یک مرحله که مورد بحث بسیار زیاد است، توفی روح است که گروهی میگویند روح از بین میرود و میمیرد و نابود میشود. مرحله دوم توفی جسم است. «وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ»[2] دومی را میخواهد بگوید، «وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفي خَلْقٍ جَديدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ * قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ». این مرحله جسم است. یعنی هم در بقای روح بحث است و هم در بقای جسم که این جسم بعداً به حالت تبلور میآید و روح به او برمیگردد. راجع به روح «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ»، خداوند است که انفس را توفی میکند، انفس گم نمیشوند، از بین نمیروند، ولو حالت غشوه پیدا کنند، حالت برزخی پیدا کنند، باز هم هستند. اما راجع به جسم «وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ»، چه کسی «ظلّ فی الارض»؟ آن که ارضی است، این بدن است. آیا وقتی این بدن ما در زمین گم شد و خاک و خاکستر شد «أَ إِنَّا لَفي خَلْقٍ جَديدٍ»، «خَلْقٍ جَديدٍ» برای چیست؟ برای جسم است، برای روح که نیست. کسانی که قائل به بقای روح هستند، «خَلْقٍ جَديدٍ» چیست؟ کسانی که قائل به بقای روح نیستند، باز هم «خَلْقٍ جَديدٍ» چیست؟ چون خلق دوم میشود. «خَلْقٍ جَديدٍ» یعنی اصل ماده موجود است و اصل ماده را خداوند به چهره دنیوی که بوده است، با آن تبلوراتی که مناسب با آخرت است، نشئه ثالثه است، درمیآورد.
بنابراین این توفی دارای ابعادی است. گاه توفی کل است بدون اماته. این راجع به مسیح (ع) است. «إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا»[3] «مُتَوَفِّيكَ»، «کَ» کیست؟ فرمود «إنی متوفی» نفسک یا بدنک؟ خیر، «کَ» مخاطب عبارت از مسیح است، بکلا جزئیه، هم روح هم جسم. ندارد تو را میمیرانم. لفظ إماته و لفظ إنامه در کار نیست که فاصله گرفتن روح کلاً از جسم یا بعضاً از جسم باشد. پس این توفی است. توفی اعم از اماته است. اماته اخص از توفی است. توفی اعم از اماته است.
– [سؤال]
– بله، آن هم قرینه است. اگر آن هم نبود باز میفهمیدیم. «إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ»، همه اینها قرینه است. ولی همین نقطه اولی: «إِنِّي مُتَوَفِّيكَ» چه موقع خداوند فرمود؟ موقعی که تصمیم گرفتند عیسی (ع) را به دار بزنند، با سی پارچه نقدینه نقره یهودای اسخریوطی مسیح را فروخت و تحویل یهودیها داد، یهودیها مسیح را خواستند بگیرند که به دار بزنند. خدا فرمود: «إِنِّي مُتَوَفِّيكَ». برای اینکه اینجا جایی است که میخواهند مسیح را بگیرند. اگر مسیح را بگیرند، مسیح را میکشند. بعد از کشتن او، البته حالا کشته هم نشده است. بعد از کشتن او هم خواهند گفت که مسیح بر دار آویخته شد، برای اینکه همه لعنتهایی که متوجه به مسیحیین است، به وسیله این لعنت دار و لعنت صلیب از بین برود. این یک ننگی بود. فرضی آن که واقعیت ندارد ننگ شده است. که مسیح ما را از لعنت شریعت فدیه گشته است که به جای ما مورد لعنت شد. در نصوص اناجیل موجود است. و اگر واقعیت داشت، این لعنت بالاتر بود و واقعیت بیشتری داشت.
خداوند در اینجا بشارت میدهد. «إِنِّي مُتَوَفِّيكَ»، من اخذ وافی میکنم. در اینجا اگر خداوند اخذ نکند، مسیح را میبرند. میکشند، و آن همه اهانت که به دنبال دارد، واقعاً به دنبال خواهد بود. من تو را میگیرم بهطور کافی، هیچ از تو کم نمیشود، نه از روح تو کم میشود، نه از جسم کم میشود. این مکانی که مکان رذل است و میخواهند به تو اهانت کنند. از این مکان تو را میبرم، کجا؟ «وَ رافِعُكَ إِلَيَّ»، معنی «رافِعُكَ إِلَيَّ» چیست؟ یعنی تو را میمیرانم؟ خیر، «رافِعُكَ إِلَيَّ» صحبت میراندن نیست. وانگهی «رافِعُكَ إِلَيَّ» به چه معنا؟ «إِلَيَّ» به معنای اینکه نزد خدا میرود؟ خدا نزد ندارد. مکان ندارد، حد ندارد، جا ندارد که نزد خدا برود. یعنی من در عالم خود میبرم که در آنجا گزندی به وجود تو نرسد، کما اینکه در بعضی روایات داریم آسمان چهارم، حالا هر جا باشد، مسیح (ع) در هر کرهای از کرات معموره عالم است، در آنجا خداوند برد که نه یهود هستند، نه نصارا هستند، نه کسان دیگر هستند، در آنجا هست. تا اینکه بر حسب آیه 159 سوره نساء هنوز هم زنده است و تا وقتی پشت مهدی بیاید نماز بخواند. «وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلاَّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهيداً» «قَبْلَ مَوْتِهِ»، قبل توفی نیست. «وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ»، این استغراق است. کل اهل کتاب؛ یهود و نصارا و غیر، هر چه اهل کتاب است. «إِلاَّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ»، پس نمرده است. برای اینکه تاکنون حتی مسیحیها ایمان صحیح به حضرت مسیح نیاوردند، تا چه رسد یهودیها، یهودیها که دشمن خونین آن حضرت هستند. ولو اخیراً گفتند ما مصالحه کردیم. دشمن خونین آن حضرت هستند. اگر یهودیها مسیح را قبول دارند، چرا کافر به او هستند و ایمان نمیآورند؟ البته این بحث بسیار مفصل و عمیقی دارد که در تفسیر مراجعه بفرمایید.
«وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلاَّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ»، پس مسیح هنوز زنده است، یا قرآن -معاذ الله- دروغ میگوید. برای اینکه اهل کتاب کلاً ولو در یک زمان، در یک زمان مراد است. در یک زمانی که مسیح (ع) میخواهد بمیرد، قبل از اینکه بمیرد تمام اهل کتاب عالم، از یهود و نصارا به او ایمان میآورند. «لَيُؤْمِنَنَّ» اگر خدا فرمود «آمَنَ» واقع مطلب است، غیر از «قالُوا آمَنَّا» است. یک «قالُوا آمَنَّا» داریم که خدا میفرماید: گفتند ایمان آوردیم، «وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ»[4] یک وقت خیر «آمَنُوا»، یک مرتبه «لَيُؤْمِنَنَّ» حتماً این ایمانی که در دو بُعد واقعیت میدهد، در بُعد اول «یُؤمِنُ»، خدا میگوید «یُؤمِنُ»، به معنای «یُؤمِنُ»، چون ایمان کار قلب است، کار لسان که نیست. در بُعد دوم «لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ»، حتماً ایمان صحیح صددرصد میآورند کل اهل کتاب قبل از اینکه مسیح بمیرد. پس مسیح هنوز نمرده است. چون اگر مسیح مرده بود، باید زمانی را سراغ داشته باشیم که کل اهل کتاب به مسیح ایمان آورده باشند، حتی مسیحیین چنین وضعی را از نظر ایمانی نسبت به مسیح ندارند. حتی اکثراً ندارند، تا چه رسد که گفته بشود یهود کلاً به حضرت مسیح «لَيُؤْمِنَنَّ» خواهد بود. این یک توفی است. این توفی که موت در آن اصلاً نیست.
مرحله دوم توفی که حالت یقظه، این توفی حالت یقظه است، توفی حالت بیداری فقط مکان را عوض کردن، از مکان اشرار و کسانی که میخواستند مسیح را به دار بیاویزند، بیرون بردن. این توفی اول است، توفی کامل که حیات دنیا هنوز موجود است. توفی دوم این است که خیر، روح انسانی را از این آدم میگیرند، «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها»[5] روح انسانی را خداوند از این انسان میگیرد، هنوز روح انسانی باقی است. پس روح نباتی هم باقی است. این حالت نوم است. در حالت نوم توفی است. این مرحله اولای توفی است؛ جدا کردن. مرحله اولای توفی که در آن جدا کردن هرگز وجود ندارد، مگر اینکه کلاً این موجود را از این کره بردارد و به جای دیگر ببرد، در اختصاص مسیح است. و مرحله دوم که جدا کردن است. عبارت از این است که روح انسانی از بدن انسان بهطور موقت جدا بشود، حالت نوم است. مرحله سوم این است که خیر، روح انسانی که از بدن جدا شد، به دنبال آن روح حیوانی هم جدا بشود، و این تفصیل در جایی است که در حالت موت اماته حاصل بشود و الا اگر کسی بیدار است و خداوند او را میراند، در اینجا هر دو روح با هم میروند. روح انسانی و روح حیوانی به معیت هم، در اصل روح انسانی، در فرع روح حیوانی به معیت هم بیرون میروند، بعد روح نباتی هم تبعیت میکند. در آنجایی که فاصله گرفتن دو روح انسانی و حیوانی با هم نخواهد بود و جدا است، این قضیه موت است. «وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها»، در حالی که خواب است. اگر بناست در خواب نمیرد، برمیگرداند. و اگر بنا است در خواب بمیرد، در اینجا برنمیگردد، بلکه روح حیوانی منجذب میشود به روح انسانی که خارج است. «هنا یتم الموت».
بنابراین مرحله اولای توفی مسیح (ع)، مرحله دوم نوم است، مرحله سوم موت در حال نوم، نه موت در حال یقظه، چون در موت در حال بیداری، نفس انسانی و نفس و روح حیوانی با هم خارج میگردند که روح نباتی هم به دنبال آنها میرود. این آیه مبارکه در همین جریان بحث دارد. «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها». توفی یعنی کلاً روح انسانی گرفته میشود. وقتی انسان مُرد، دیگر روح انسانی در این بدن نیست. البته روح حیوانی هم نیست. ولی اینجا جایی است که به حساب اشتراک توفی فقط روح انسانی باید مراد باشد. «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها»، بسم الله، «وَ الَّتي» یعنی «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها»، آن انسانهایی که در حال خوابشان نمردهاند، آنجا هم «يَتَوَفَّى»، ولکن توفی اول با توفی دوم فرق دارد. توفی «حينَ مَوْتِها»، نفس روح انسانی گرفته میشود با حیوانی و موت تحقق پیدا میکند و روح نباتی هم به دنبال آنها از بین میرود. چون روح نباتی دیرتر، این ناخن بعد از مرگ یک مقداری بلند میشود، مو یک کم بلند میشود، روح نباتی یک مقداری میماند، ولکن روح انسانی و حیوانی با هم در حال موت از بین میرود. یعنی فاصله میگیرد.
«وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها» کسی که خواب است، احیاناً در خواب میمیرد، احیاناً در خواب نمیمیرد. اگر در خواب بمیرد، یک وضعی است. اگر در خواب نمیرد وضع دیگری است. ولی در هر دو حال این روح انسانی از بدن گرفته شده است. «وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها» چه میشود؟ «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ»[6] خوابیده و هنوز نمرده است، اما خداوند قضا و حکم موت بر این آدم نائم میخواهد وارد کند. چه کار میکند؟ «فَيُمْسِكُ»، چه را؟ «يُمْسِكُ» یعنی روح انسان در حال خواب هنوز در بدنش «يُمْسِكُ»؟ این که هست. پس، اینجا ما چند دلیل داریم بر اینکه در حالت خواب روح انسانی از بدن خارج میشود. اولاً «يَتَوَفَّى»: «یأخذ وافیاً». «یأخذ وافیاً» در حالتی که روح در بدن موجود است و بنا است نوم یا موت حاصل بشود، این «يَتَوَفَّى» یعنی چه؟ این تحصیل حاصل است که این روح در بدن باقی بماند. پس این «يَتَوَفَّى»، اولاً «یأخُذُ» این انفس را وافیاً و بیرون بدن است. این اولاً، ثانیاً «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ»، امساک روح انسانی در بدن انسان که موجب موت نیست. موجب استمرار حیات است، پس این دلیل دوم است بر اینکه این توفی که شده است، روح انسانی را خداوند بیرون برده است، حالا در حالت خواب خدا بناست این را بمیراند. حال که بناست بمیراند چه میکند؟ «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى». آن کسی که در حال خواب بناست بهطور کلی بمیرد و تحقق توفی در انفصال روح انسانی و حیوانی از این آدم کلاً بشود که بعد الی برزخ یا الی رجعه یا هر چه، «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا».
از «يُمْسِكُ» چند معنا میفمهیم؛ یکی اینکه، روح انسانی در حالت نوم خارج است و خدا میخواهد در حالت نوم این را اماته کند و بمیراند. این روح انسانی که خارج است «يُمْسِكُ»، اگر «يُمْسِكُ» نباشد، چه میشود؟ چون بین روح انسانی و روح حیوانی تجاذب است، با هم باید زندگی کنند. تنها نمیشود، مگر موقتاً. چون بین روح انسانی که روح عقلانی است و روح حیوانی که اداره نمو و رشد بدن را میکند، بین آنها تجاذب است. مثل آهنربا، اگر آهنربا را بگیرند نزدیک آهن، اگر چیزی جلو را نگیرد، این تجاذب حاصل میشود، اما اگر چیزی جلو را بگیرد، مانع تجاذب خواهد بود. در اینجا خداوند این روح انسانی را در حال نوم از بدن انسان خارج کرده است. این انسان در حال نوم همیشه که نمیخوابد. مگر اعجازی حاصل بشود. و الا یک چند ساعتی میخوابد و بعداً روح انسانی ملحق میشود مجدداً به روح حیوانی انسان و حالت یقظه و بیداری خواهد بود.
حادثه موت چطور حاصل میشود؟ مطلب بسیار ریز و دقیق است و در همین دو آیه است، مخصوصاً این آیه: «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ» این روح خارج شد، این بدن هست. این بدن انسان که نائم است و روح حیوانی در آن است و طبعاً روح نباتی هم در آن است، حالا روح انسانی بیرون رفته است، در اینجا دو حالت پیش میآید؛ یا بناست این انسان بیدار شود، «يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى» روح انسانی را خداوند میفرستد که به روح حیوانی ملحق شود، استمرار حیات بدهد، یعنی بیدار بشود و استمرار زندگی بدهد. ولکن «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ»، اما آن روحی که بنا است صاحبش در حال خواب بمیرد، «يُمْسِكُ»، روح انسانی را نگه میدارد. روح انسانی که نگه داشته شد، در اینجا موت تحقق پیدا میکند. چرا؟ برای اینکه انسان نمیتواند فقط با روح حیوانی زندگی داشته باشد. حتماً باید روح انسانی متصل به روح حیوانی بشود. و لذا همینقدر که خداوند روح انسانی را نگه دارد که در موعد مقرر بیداری برنگردد، همین نگه داشتن یعنی این انفصال موقت اگر از وقت عادی خواب بگذرد، انفصال حتمی و دائمی خواهد شد. مادامی که این مقدار خوابش تمام نشده است، امساکی لزوم ندارد. ولکن وقتی مقدار خواب تمام شد و زیاد زیاد شد، دیگر روح حیوانی انسان نمیتواند در این بدن بماند و روح انسانی انسان هم نمیتواند تنها بدون روح حیوانی بماند. و لذا یکی از احتمالاتی که ما داریم این است که روح حیوانی انسان برزخی است بین بدن برزخی و بدن دنیوی انسان. آن بحث دیگری است که بعد صحبت میکنیم.
«فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ»، این روح انسانی را خداوند در خارج نگه میدارد، نگه که داشت چه میشود؟ روح حیوانی به روح انسانی منجذب میشود. اگر خداوند روح انسانی را در حال خواب امساک نکند، طبیعة الحال چیست؟ این است که وقت خواب که تمام شد، روح انسانی برگشت میشود، به روح حیوانی منجذب میشود. اما اگر خداوند جلوی این برگشت را گرفت، جلوی نیروی جاذبه این دوتا را گرفت، جلوی تجاذب را گرفت. «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ»، روح انسانی را نگه داشت. حالا که نگه داشت، روح انسانی نمیتواند تنها بماند. روح حیوانی هم نمیتواند تنها بماند، در اینجا روح حیوانی به روح انسانی منجذب میشود «فیتحقق کامل الموت». «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى»، یرسل یعنی لا یمسک، یعنی نگه نمیدارد. اگر بناست در حال خواب نمیرد، بلکه بناست از خواب بیدار شود. «وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى –النفس الأخری- إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى». اجل مسمی یا اجل حتمی یا اجل غیر حتمی، چون لفظ اجل مسمی بر هر دو احیاناً اطلاق میشود.
«إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ». اگر انسان فکر نکند، عادی و ساده است. اما اگر انسان فکر کند در مقایسه بین موت حیات و مقایسه بین نوم و موت و حیات، در اینجا آیات و نشانههایی از برای این مطلب به دست میآورد که در روایت داریم: «النَّوْمَ أَخُ الْمَوْتِ».[7] همانطور که برزخ، برزخٌ بین الدنیا و الآخرة است. همچنین هم نوم برزخی است بین حالت یقظه و حالت موت. همانطور که بین زندگی دنیا و زندگی آخرت فاصله است که «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»[8] همانطور هم نسبت به حالت بیدار بودن در زندگی دنیا و بعد مرگ، یک واسطه است و آن واسطه عبارت از نوم است. از جمله استفادههایی که ائمه از این آیه فرمودند، همین استفاده بسیار عالی است که «النَّوْمَ أَخُ الْمَوْتِ». این دوتا با هم برادر هستند، منتها موت برادر بزرگتر است و نوم برادر کوچکتر است.
این [قضیه] چطور آیات است؟ «إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»، آیةٌ اولی، نشانه اول از برای حیات بعد الموت. اگر چنانچه خوابیدن انسان که روح انسان خارج میشود، اگر خوابیدن و خروج روح به معنای این بود که روح بمیرد، اگر خروج روح ملازم با مرگ است، پس چرا انسانها بیدار میشوند؟ درصد انسانهایی که میخوابند و بیدار میشوند در مقابل درصد انسانهایی که در خواب میمیرند، چقدر است؟ ممکن است بگوییم 999 در هزار است. درصد بسیار بسیار بالا است. اما این حالت نوم نیمهمرگ است. همین نیمهمرگ دلیل است بر اینکه بقای روح بعد از انفصال از بدن، نه تنها امکانپذیر است، بلکه تحقق دارد. چون بحث سر بقای روح است. آیا روح انسانی که از بدن… آیا روح انسانی مهمتر است یا حیوانی؟ انسانی. اگر ثابت شد که روح انسانی بعد از انفصال از بدن هست، ولو در یک مدت معینی، بنابراین انفصال روح از بدن به معنای مردن روح نیست. این یک آیت.
آیت دوم در سوره انعام آیه 60: «وَ هُوَ الَّذي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ» شب شما را توفیه میکند، چه را؟ در اینجا «کُم» کدام است؟ انفس است. «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ»، و الا در خواب که خدا توفی میکند، توفی مسیح که نیست. مگر در حال خواب ما روح و بدن میرود به عالم دیگر و کره دیگر؟ توفی مرگ هم که نیست، برای اینکه خدا فقط در شب ما را میمیراند؟ نه، چه در شب، چه در روز، چه در بین الطلوعین، فرق نمیکند. نه، «هُوَ الَّذي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ»، این «فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ» اولش است، «وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى»، این را دارد میگوید. «وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى». لفظ توفی را بر نوم خداوند در اینجا مستقلاً اطلاق کرده است. پس توفی هم نوم است، هم موت است، هم توفی کل وجود انسان است که مثل مسیح (ع).
«وَ هُوَ الَّذي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ»، واو حالیه است. و حال آنکه میداند «ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ». جرحتم دو بُعد دارد. یک بُعد اینکه جرحتم از جارحه است. یعنی اعضای بدنی انسان که وسیله کار هستند. بهطور کلی جارحه گفته میشود. کار خوب بکند، کار بد بکند. دوم، چون کارها در انحصار کارهای ظاهری نیست. کارهای باطنی علم است و معرفت است و صفات است، آنها هم جارحه است. بلکه جارحه بودن، یعنی فعال بودن وسایل درونی انسان، از فعال بودن وسایل برونی مهمتر است. بلکه قلب انسان است، روح انسان است، عقل انسان است، این نیروهای درونی انسان است که اعضای برونی را به کار میاندازد، مگر اینطور نیست؟ فرمانده کل قوا عبارت از قلب است و عقل است و حس است، برحسب آن روایت معروفه که «القلوب أئمة العقول و العقول أئمة الأفكار و الأفكار أئمة الحواس و الحواس أئمة الأعضاء»[9] این اعضا که جوارح خارجی و برونی انسان هستند، استقلال ندارند. بلکه از جوارح درونی، اگر مراد از جوارح عمال باشد، جارحه به آن تعبیر معمولی یعنی عامل، یعنی آن وسیلهای که کار انجام میدهد. وسیلهای که کار انجام میدهد، وسیله درونی مهمتر است، یا وسیله برونی؟ وسیله درونی، پس هر دو جارحه شد. اما در اینجا ما هیچکدام را نمیگوییم. نه مراد از جارحه کل اعمال برونی است و نه کل اعمال درونی و نه کل اعمال برونی- درونی. جارحه از جرح است، جرح زدن است، زخم زدن است. یعنی اعمال بد، خداوند در اینجا میخواهد به ما تذکر و توجه بدهد که شما که در روز کارهای بد میکنید، جرح میزنید، علماً، اخلاقاً، عقیدتاً، مالاً، نفساً تعدی میکنید. تعدی از طور طاعت ربالعالمین میکنید، «وَ هُوَ الَّذي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ».
اینجا
ما با تمام مفسرین عرض داریم. آقایان میگویند که جرحتم، جارحه است. جارحه اعضای برونی
انسان است، این اعضای برونی کار خوب میکند و کار بد. اینکه خداوند میداند شما کار
خوب میکنید، شب شما را میمیراند، بعد زنده میکند. «ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فيهِ لِيُقْضى
أَجَلٌ مُسَمًّى».[10]
دارد ما را تنبه میدهد. تنبه در صورتی است که نیمهمرگی در حال خواب برای ما حاصل
بشود و بعد هم خداوند ما را بیدار میکند و زنده میکند. بعد از نیمهمرگ که ما متنبه
گردیم که آن جرحها و تعدیهایی که کردیم تکرار نکنیم. از نظر لغوی از نظر خود آنچه
که از آیه میفهمیم…
[1]. زمر، آیه 42.
[2]. سجده، آیه 10.
[3]. آلعمران، آیه 55.
[4]. مائده، آیه 41.
[5]. زمر، آیه 42.
[6]. همان.
[7]. بحار الأنوار، ج 73، ص 189.
[8]. مؤمنون، آیه 100.
[9]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج 30، ص 209؛ بحار الأنوار، ج 1، ص 96 (با تفاوت).
[10]. انعام، آیه 60.