جلسه چهارصد و چهل و چهارم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

شرح آیه‌ی مشکات

تفسیر آیه نور؛ حقیقت نور خداوند

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ»[1] راجع به این «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ» بحوثی وجود دارد. از جمله بحوث که قبلاً هم عرض شد این است که در این‌جا مَثَل است و مِثل نیست، چون نور خداوند نه ذاتاً و نه صفاتاً و نه افعالاً مِثل ندارد، زیرا «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ»[2] مِثل یعنی مانند و نمونه، ولکن مَثَل دارد، مَثَل به معنای آیت و نشانه «وَ في كُلُّ شي‏ءٍ لَهُ آيَةٌ»[3] تمام عالم کون و کونیات همه آیات الله هستند. گرچه در دلالت اجزای کون، مرئی و غیر مرئی با مراتب و درجاتی که دارند در دلالات خود مراتب دارند، امّا همه آیات الله هستند.

مَثل‌هایی که قرآن شریف می‌زند برای چیست؟ اگر حقیقت به تمام معنا روشن بیان گردد، مَثَل برای چیست؟ در این‌جا چند فرض و چند احتمال در مثل و ممثّل وجود دارد که بعضی‌ها غلط است، بعضی‌ها اغلط است، بعضی‌ها صحیح است و بعضی‌ها اصح. اگر چنانچه بیان حقیقت صد درصد باشد و چیزی از حقیقت مخفی نماند، چه حقیقت احقاق حق باشد و چه حقیقت ابطال باطل. احقاق حق، حقیقت است و حق است و ابطال باطل نیز حقیقت است و حق است.

اگر بیان حقیقت به طور روشن و صد درصد بشود و چیزی از حقیقت مخفی نباشد، دیگر مَثل یعنی چه؟ و اگر اصلاً حقیقت بیان نشود، باز مَثل یعنی چه؟ پس حداقل در دو مرحله مَثل معنا ندارد؛ یک مرحله که حقیقت صد درصد بیان گردد «كَالشَّمْسِ فِي رَائِعَةِ النَّهَارِ» و هیچ چیزی از حقیقت در احقاق حق و ابطال باطل مخفی نباشد. بنابراین مثل می‌خواهد چه کند؟ مثل می‌خواهد توضیح بدهد، مثل می‌خواهد آنچه را از احقاق حق و ابطال باطل مخفی است تبیین کند تا حقیقت صد درصد بیان گردد. بنابراین در این بُعد که حقیقت صد درصد بیان شده است و یا می‌شود بیان گردد، این می‌شود و یا حقیقت را بیان کرده‌اند و چیزی مخفی نیست، بنابراین مَثل هیچ معنایی ندارد، توضیح واضح است، مثل توضیح واضح است. و اگر حقیقت اصلاً بیان نشده است، اصلاً حقیقت نه به طور جلی و نه به طور خفی، نه درصد، نه صد درصد بیان نشده است، آن وقت می‌خواهند با مثل حقیقت را بیان کنند؟ این هم معنا ندارد. مثل ایجادکننده حقیقت و دلیل حقیقت نیست، بلکه مثل از برای این است که بعضی از جهات حقیقت که مخفی است و نمی‌شود به لسان حقیقت بیان کرد، آن را تکمیل کند. بنابراین اگر حقیقت تبیین نشده است، استدلال برای حقیقت اصلاً به میان نیامده است، این‌جا مَثل هیچ موردی ندارد. این بُعد دوم.

بُعد سوم: بعد سوم که حقیقت بیان شده است، امّا بیان کامل نشده است یا بیان کامل شده است و طرف نمی‌فهمد، یا بیان کامل نشده است، نقص از مبیّن است و جبران نقص این است که مَثلی بیاورد که این حقیقتی که به طور کامل تقصیراً، نقصاناً، مبیّن نشده است، بلکه به عنوان محوری و اصلی بیان شده است و بعضی از جهات آن مخفی است، با مثل تبیین گردد. یا نخیر، مبیّن آن‌گونه که شاید بیان کرده است، امّا فهم مخاطب و طرف کافی نیست، چون فهم او کافی نیست، کمک به این فهم به این است که با مثلی که آن خفاء را که در تقصیر مخاطب است از بین ببرد، با مثل تبیین کند و این هم دو بُعد دارد. یا با مثل تبیین کردن به طور صد درصد و واضح است یا تبیین کردن درصد است. اگر قدرت ندارد که صد درصد تبیینِ حقیقت کند به لسان منطق حقیقت و در بُعد دوم قدرت ندارد مثالی بیاورد که بیان حقیقت را صد درصد تتمیم کند، در این‌جا مثل بیان ناقص است.

امّا اگر حقیقت را آن‌گونه که شاید و باید به ابین بیان و ادلّ ادلّه و واضح‌ترین برهان تبیین کرده است، ولکن [فهم] طرف چون ناقص است، نمی‌تواند حقیقت را دریافت کند، در این زمینه امثل الامثال بیاورد. واضح‌ترین، درخشان‌ترین، مبیّن‌ترین مثال‌ها را بیاورد چه مثالی که در خارج کلّاً وجود دارد، چه مثالی که در خارج بعضاً وجود دارد، چه مثالی که اصلاً در خارج وجود ندارد و تمام این‌ها در قرآن وجود دارد به جز بُعد اوّل و دوم و سوم.

پس ما مربّعی از مثل‌ها داریم. ضلع اوّل این مربّع مثلی است که واضح‌کننده حقیقت نیست، چون حقیقت واضح است، این توضح واضح است. ضلع دوم مثلی است که حقیقت بیان نشده است تا تتمیم تبیین حقیقت بشود. مثل سوم این است که مثل تبیین می‌کند، نه صد درصد. قرآن نه اوّلی است و نه دومی است و نه سومی.

چهارم: حقیقت را به تمام معنی الکلمه و صد درصد و آن‌گونه که امکان دارد مبیّن بیان کرده است، امّا طرف در فهم حقیقت ناقص است. اگر غباری است، حجابی است، نیاز به تفسیر وجود دارد، برای کندی فهم طرف است نه از برای کندی دلالات قرآنی. این را قبلاً عرض کردم که قرآن خودش تفسیر نمی‌خواهد، برای اینکه خودش مفسّر است. ما مستفسر قرآن هستیم، مفسّر قرآن نیستیم. کما اینکه خورشید تفسیر نمی‌خواهد، باید چشم باز کرد و خورشید را دید. قرآن مفسّر نمی‌خواهد، مفسِّر یعنی مفسَّر اجمال دارد، کدورت دارد، ستر دارد، حجاب دارد، بیان آن کامل نیست، از نظر بلاغت، از نظر فصاحت، از نظر لغت، از نظر جمله، ولکن قرآن اکمل و ابلغ و افصح و اوضح بیان است و در لغت و در ادب و در جملات. بنابراین ما مستفسر قرآن هستیم، یعنی قرآن را با قرآن تفسیر می‌کنیم. «وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَلٍ إِلاَّ جِئْناكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسيراً»[4] هر مثلی هر کس از برای بیان حقیقت خفی بیاورد، خداوند «جِئْنا بِالْحَقِّ» حق را می‌آورد، نه با باطل بخواهد حق را ثابت کند، نه با باطل بخواهد باطل را ابطال کند، بلکه «جِئْنا بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسيراً» پس احسن بیان، احسن تفسیر، احسن تبیین از طرف حق سبحانه و تعالی است و لا سیّما در قرآن که بالاترین قلّه بیانگری و برهان و روشنگری را دارد. پس بُعد چهارم این است.

بُعد پنجم هم هست. متأسّفانه مَثل می‌آورند، ولکن با مثل اضلال می‌کنند. حقیقتی را که کاملاً مبیّن است با مثل وارونه نشان می‌دهند. حقیقتی را که کاملاً مبیّن نیست با مثل به عکس نشان می‌دهند. بنابراین مثل گاه مضل است و گاه مدلّ است، گاه نه مضل است و نه مدلّ. کما اینکه بیان احقاق حق و ابطال باطل غیر از این سه بعد است. بیان احقاق حق و یا ابطال باطل یا مدلّ است یا مضل است یا نه مدلّ است و نه مضل است، توضیح واضح است.

همان‌طور که ممثّل دارای این سه بُعد است. مثل نیز دارای این سه بُعد است، مثل مضل. از جمله امثال مضلّه: در باب عرفان، در باب فلسفه. در باب عرفان و در باب فلسفه عرفا و فلاسفه مثل‌های مضل و گمراه‌کننده می‌آورند که مطلبی را که تبیین نکرده‌اند، استدلال نکرده‌اند، برهان نیاورده‌اند، اصلاً نیاورده‌اند. اگر مطلبی نیمه‌‌تبیین باشد، نیمه‌برهان باشد و مثل بیاورند و آن را ابطال کنند مطلبی است –یا احقاق کنند یا ابطال کنند- ولکن مطلبی که اصلاً برای آن برهان نیاورده‌اند، دلیل اصلاً نیاورده‌اند، بخواهند با مَثل مطلب خود را احقاق بکنند و ابطال خلاف بکنند این «أَضَلُّ سَبيلاً» است. مثلاً در باب عرفان، در باب عرفان کسانی که اتّصال به حق را دعوی دارند، عابد آن‌قدر عبادت می‌کند، عبادت می‌کن که عابد در معبود ذوب می‌شود و عابد معبود می‌شود «ليس فى جبتى إلّا اللّه» «انا الحق»، «أنا هو و هو أنا» این ادّعا است. این ادّعا بلادلیل است، بلکه کلّ ادله منطقیّه قرآناً، سنّتاً، منطقاً، عقلاً، فطرتاً، کلّ ادله بر خلاف این است. ولکن این‌ها حتّی با شبه‌دلیل هم آنچه را در این زمینه حقیقت می‌دانند اثبات نکردند که عابد می‌شود معبود بشود. عابد سیر صعودی پیدا کند، متّصل به معبود شود، عابد و معبود یکی شوند یا معبود سیر نزولی پیدا کند، معبود و عابد وحدت پیدا کنند. اصلاً دلیل نیاورده‌اند، فقط مثال.

با مثال می‌خواهند وحدت عابد و معبود را در سیر صعودی عابد به سوی معبود یا در سیر نزولی معبود به عابد ثابت کنند. مثلاً می‌گویند زغال سیاه است، تاریک است، نور ندارد. این زغال را آتش می‌زنند، کم‌کم آتش فراگیر می‌شود، زغال کلّاً از بین می‌رود و نور می‌شود، پس خودش است. این سیاه، این ظلمت خود نور است و نور، خود ظلمت است. این مثال را می‌زنند. می‌خواهند ممثّلی که استدلال نکرده‌اند و دلیل نیاورده‌اند ثابت کنند که عبد زغال، عبد سیاه، عبد ظلمت، ظلمتِ امکان، ظلمتِ فقر، ظلمت ناچیزی، معبود ازلی ابدی غنی مطلق سرمدی است. حالا این عبد که زغال است با نور معرفت جلو می‌رود، با بصیرت معرفتی، عبادت، توجّه، قدم به قدم، این عبد که تمام زغال است روشن می‌شود، روشن‌تر می‌شود، روشن‌تر می‌شود، تا تمام وجود این زغال روشن شود، می‌شود عین روشنی. این مطلب را چه کسی می‌خواهد ثابت کند؟

مطلبی را که شما برای آن اصلاً دلیلی نیاورده‌اید، می‌خواهید با مَثل ثابت کنید؟ مثل چه چیزی را ثابت می‌کند؟ مثل ممثّلی را که گنگی دارد و تاریکی دارد تا اندازه‌ای تبیین می‌کند و روشن می‌کند. شما اصلاً ممثّل ندارید. ممثّل یک ادّعا است، مگر با مَثل می‌شود ادّعا را ثابت کرد؟ ادّعای بلادلیل با مثل ثابت نمی‌شود، بلکه ادّعای با دلیل کافی را با مَثل می‌شود توضیحِ بیشتر داد، در صورتی که طرف دلیل را به خوبی نمی‌فهمد، صد درصد نمی‌فهمد. امّا در جایی اصلاً دلیل وجود ندارد، بلکه کلّ ادلّه ضد است. وجود حق که نور است، نور جسمانی نیست، وجود خلق که ظلمت است، ظلمت جسمانی نیست. وجود حق، وجود مطلقِ «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ»[5] است، با وجود خلق مناقضت دارد و بین الحقّ و الخلق تناقض است، تباین است، آنچه حق دارد خلق ندارد و آنچه خلق دارد حق ندارد، منتها ندارایی حق ندارایی نقص است و ندارایی خلق ندارایی کمال است. پس شما چطور یک مثال می‌زنید که زغال روشن می‌شود؟

-‌ [سؤال]

-‌ ندارایی حق دارایی است، حق ندارد آنچه را خلق دارد، این دارایی است. و نادارایی خلق نداراییِ دارایی است. ندارایی خلق ندارایی دارایی است و ندارایی حق ندارایی ندارایی است. بنابراین ممثّل در جای خود ثابت است که مباین است صد درصد و مناقض است صد درصد با خلق. شما چگونه می‌خواهید نقیض را عین نقیض کنید؟ با مثال؟ با دلیل نمی‌شود. تمام ادلّه منطقیه، فطریه، فکریه، عرفانیه، فلسفیه، حسّیه، همه عاجز هستند از اینکه نقیض را عین نقیض کنند. شما اضافه بر اینکه دلیل ندارید، کلّ ادلّه سلب می‌کند که نقیض تبدیل به نقیض شود. مادّی، غیر مادّی شود، غیر مادّی، مادّی شود، صفر، عدد شود. یک میلیارد صفر، بی‌نهایت صفر عدد نمی‌شود. عدد صفر نمی‌شود، صفر هم عدد نمی‌شود. لا شیء محض، شیء محض نمی‌شود، در بُعد صعودی، شیء محض هم لا شیء محض نمی‌شود در بُعد نزولی. این از خرافات عرفان است تا اینکه بعضی از عرفا «أنا الحق»، «هو أنا و أنا هو» چرا؟ […]

و در فلسفه هم همین‌طور است. در فلسفه، در شرح منظومه سبزواری «كالنور حيثما تقوّى و ضعف»[6] می‌خواهد وحدت حقیقت وجود را ثابت کند. برای این وحدت حقیقت وجود برهان نیاورده است، بلکه براهین در تمام ابعاد ضدّ وحدت حقیقت وجود است؛ چون حقیقت وجودِ حق، حقیقت لا حد است، غنای مطلق است، سرمدیت است و لا مادّیت است و حقیقت خلق محدودیت است، فقر است و مادّیت است. این دو حقیقت وحدت دارند؟ وحدت متناقضین، متناقضین مراتب دارند؟ متناقضین وحدت دارند؟ خیر.

بنابراین شبه همانچه در عرفان عرض کردم. در فلسفه هم آقای فیلسوف بزرگوار چنین و چنان در شرح منظومه «كالنّور حيثما تقوّى و ضعف»، که ما در حوار جواب دادیم. شما نور را مثال می‌زنید. این نور که قوّت دارد، ضعف دارد، مراتب دارد، نور مادّی را مثال می‌زنید یا نور معنوی را؟ نور مادّی است. ده شمع است، بیست شمع است، هزار شمع است. همه در نورانیت و در مادّیت نوری برابر هستند، ولکن ضعف و قوّت در نورِ انور است. برای چه مثال می‌زنید؟ اوّلاً مثال باید با ممثّل هماهنگ باشد، هماهنگ نیست. اگر ممثّل معنا است، مثال هم ناظر به معنا باشد. اگر ممثّل جسم است مثال ناظر به جسم باشد، امّا اگر ممثّل نه جسم است نه معنا، بلکه خارج از حدود مادّه و مادّیت است، در این ممثّل مثل جسم نمی‌شود آورد.

خدا شبیه به فلان است، می‌شود گفت؟ برای ذات خدا، برای صفاتش و افعالش مَثل بیاوریم؟ یعنی مِثل، مَثَل مِثلی. مَثل به معنای آیت نه، مثل به معنای نمونه. شما یک نمونه‌ای از برای ذات خدا بیاورید که معرّف ذات خدا باشد. نمونه‌ای از برای صفات ذات، نمونه‌ای از برای افعال، صفات افعال بیاورید که نشانگر ذات خدا و صفات افعال خدا باشد، اصلاً نمی‌شود. باید مَثل با ممثّل سنخیت داشته باشد. در عالم امکان ممکنی را به ممکنی مَثل زدن، راجع به شجاع شیر است. شیر مادّی است، خود شجاع هم مادّی است، منتها نیروی او بیشتر است، مَثل می‌زنند. امّا شما لامادّه و لامادّی را که ممثّل است، می‌خواهید برای آن مَثل به معنی مِثل بیاورید. مَثلی که به آن حقیقت تقریب کند، غیرممکن است؛ چون تناقض است. تباین و تناقض کلّی بین مَثل و ممثّل است.

در «كالنور حيثما تقوّى و ضعف» ما چند بحث داریم: یک بحث این است که شما نور را مثال می‌زنید. نور در بُعد فهم ما نور مادّه و نور مادّی است. نور مادّه نور محسوس، نور مادّی نور غیرمحسوس، معنا. خدا نه مادّه و مادّی است و نه معنا که ما می‌فهمیم، نه معنا است، نه مادّه، بلکه خدا لامادّه و لامادّی است و لاحدّ و لازمان و لامکان و لاامکان و این حرف‌ها است.

بنابراین این بُعد اوّل است. ثانیاً این نور مادّی است که مراتب دارد و نور معنوی است که مراتب دارد، ولکن نور ذات حق مراتب دارد؟ نور ذات حق مراتب دارد؟ واحد است. نور صفات ذات حق مراتب دارد؟ واحد است. صفات ذات حق هم با هم وحدت دارند ذاتاً و هم با ذات. نور صفات فعل مراتب دارد؟ مراتب ندارد. خداوند گاه ضعیف است، گاه قوی است، گاه اقوی است! خلق یک پشه با خلق سماوات و ارض برای خدا برابر است. بله، در نظر ما برابری ندارد، ولکن آن قدرتی را که، آن علمی را که، آن حیاتی را که، آن إنعامی را که خداوند در خلق یک پشه مصرف می‌کند، در خلق سماوات و ارض هم این‌طور است. این‌طور نیست که خداوند قدرت ضعیف، قدرت قوی، قدرت متوسط، علم ضعیف، علم قوی، متوسط، حیات ضعیف، حیات قوی، حیات متوسط… این حرف‌ها نیست. بنابراین خسن و خسین هر سه دختران معاویه هستند. این حرف شما است آقایان فلاسفه. «كالنور حيثما تقوّى و ضعف».

می‌گوید: وجود مراتبی دارد. وجود مطلق در حق است، وجود غیر مطلق در غیر، می‌گوییم در لفظ بله، وحدت دارند، لفظ خدا و لفظ خلق، لفظ وجود در خدا و لفظ وجود در خلق، در لفظ بله، ولی در معنا چطور؟ معنای حقیقت وجود حق تناقض کلّی و تباین کلّی با وجود خلق دارد «کلّما یمکن فی الخلق ممتنعٌ فیه و کلّما هو فیه ممتنعٌ فی الخلق» و یا عبارات دیگر. این‌ها مثال بود که عرض کردم.

بنابراین در منطق، در فلسفه، در عرفان، در سایر علوم مَثل زدن حساب دارد. همان‌طور که اثبات حقیقت با براهین حساب دارد. ابطال باطل با براهین حساب دارد، مثال زدن برای حقیقت هم مثال دارد. چه حقیقت اثبات حق باشد و چه ابطال باطل باشد؛ این یک بحث.

-‌ [سؤال]

-‌ مِثله، نه مَثله. بحث دیگر. «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ» این «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ»، «مِثلُ نُورِهِ» نیست، «مَثَلُ نُورِهِ» است. مَثَل نور حق یعنی نماینده و آیت و نشانگر نور حق.

سؤال: آیا مَثَل و مثال نباید ابین از ممثّل باشد؟ باید ابین باشد. اگر ممثّل و مثال برابر باشند مثال چه کاره است؟ زید مانند عمرو است، مثل هم هستند. عمرو هم مانند زید است! مانند ندارد. مثال و ممثّل اگر هر دو صد درصد واضح باشند، اصلاً مثال یعنی چه؟ مثال در حاشیه ممثّل است و مبیّن است؛ یعنی اگر بیان ممثّل کم باشد، مثال جبران می‌کند یا بیان ممثّل کم نیست، امّا طرف نمی‌فهمد. مثال کمک می‌کند. مثال کمک کند در دو بُعد است. در یکی از دو بُعد مثال کمک می‌کند از برای تبیین حقیقت که اثبات حق باشد با ادلّه و ابطال باطل باشد با ادلّه.

در آن‌جایی که حق درست بیان نشده است، طرف قصور دارد، تقصیر دارد، حق را درست به تمام معنا بیان نکرده است. به عنوان متنی بیان کرده، ولی به عنوان صد درصد معنی نکرده است. در این‌جا مثال کمک می‌کند. یا حق را کاملاً بیان کرده است، طرف نمی‌فهمد، در این‌جا با مثال می‌فهمد.

بنابراین مثال و ممثّل سه بُعد دارند. یک بُعد این است که هر دو صد درصد روشن هستند، معنا ندارد، توضیح واضح است. دوم اینکه ممثّل اولای از مثل است باز معنا ندارد. یک بُعد هم این است که مثال اولی از ممثّل است. اینکه عرض کردیم. مثال آنچه را خفی است از ممثّل، قصوراً یا تقصیراً من الممثِّل یا قصوراً یا تقصیراً از مخاطب، مثال بیانگر است، پس مثال باید اوضع باشد. مثلاً فرض کنید اوضع در ابعادی است، اوضع فکری، اوضع خارجی، اوضع در موارد مختلف، مثلاً زید مانند شیر است. شجاعت در زید ابین است یا در شیر؟ در شیر، پس مانند شیر است این‌جا مثال اوضع از ممثّل است در چه؟ در مادّه تشبیه. مادّه تشبیه شجاعت است. اگر بگوییم زید مانند مثلاً فلان پهلوان است، فایده ندارد. زید مانند شیر است. این تخته مانند آهن است، آهن سفت‌تر از تخته است. این چراغ روشن‌تر از آن چراغ است. با چراغ روشن‌تر مثال می‌زنیم که واقعاً نوری، چراغی مانند خورشید است، خورشید روشن‌تر است.

در این‌جا آیا حقیقت محمّدیه (ص) روشن‌تر است یا این مثالی که خدا می‌زند؟ «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍفيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في‏ زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضي‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ»[7] در اینجا چند سؤال وجود دارد: یکی اینکه ممثّل چیست؟ «مَثَلُ نُورِهِ»، مَثل نور هادی بودن حق، نه مِثلش، چون هادی بودن حق که از صفات فعل حق است، مِثل ندارد، ولی مَثَل دارد. مَثَل، نماینده، آیت، از برای هادی بودن حق آن آیتی که اوّلین آیت است و روشن‌ترین آیت است و پله دوم هادی بودن حق است چه کسی است؟ محمد و محمدیّون (ص)، «مَثَلُ نُورِهِ» این است دیگر. روایت هم زیاد داریم، ولی از خود آیه استفاده می‌کنیم.

این «مَثَلُ نُورِهِ» را مثال می‌زنند، برای مَثَل مثال می‌زنند، برای مِثل که مثال نمی‌زنند، مِثل که مثال ندارد، اصلاً مثل ندارد. نور حق مَثل ندارد، نور حق مَثَل دارد. مَثَل نور حق، محمّد و محمّدیون (ص) هستند. برای این تبیین نورانیت عقلانی، فطری، هادی بودنِ رسول الله، مَثل می‌آورد. مَثَل باین ابین از ممثّل باشد. چه نوری از رسول الله انور است؟ چه نوری به نور رسول الله شباهت دارد؟ البته نور معنوی. چه نور معنوی می‌تواند به نور رسول الله شباهت داشته باشد؟ انور انوار معنویه خَلقیه رسول الله (ص) است. در سه بُعد: بُعد محمّد (ص)، بُعد محمّدیین (ع)، بُعد مؤمنین که سابقین و مقرّبین و اصحاب یمین هستند، این ابعاد ثلاثه نور. ولکن «مَثَلُ» که قبلاً عرض کردیم به عنوان مفرد آمده، مراد آن نوری است که نور انوار، انور الانوار الخلقیه است و بقیه تحت الشّعاع هستند. در اینجا چرا مثال، مَثَل؟ یکی‌یکی سؤال و جواب. جواب: می‌فرماید: آیا مَثَل نور که محمّد است، مَثل مادّی است؟ مادّی که نیست، مَثل معنوی است، ولکن تفهیم نورانیت معنوی رسول الله نسبت به همه کس میسور نیست. بله، خود محمّد می‌فهمد. خود محمّد قدر نورانیت خود را می‌داند، مَثَل برای او نیست، خود او می‌داند. محمّدیون، علی‌اش، فاطمه‌اش، حسن‌اش، حسین‌اش، همگان می‌فهمند.

مَثل برای آن‌ها نیست، مثل برای کسانی است که مادون هستند. مادون مافوق را نمی‌تواند بفهمد. چون مادون قدرت فهم مافوق را به تمام معنی الکلمه و صد درصد ندارد، باید چه کار کند؟ برای تکمیل و تمیم فهمشان باید مَثل مادّی زد؛ مادّی، مَثَل روحانی. روحانی مَثل روحانی است، مادّی مَثل مادّی است. ولی روحانی مَثل مادّی نیست. هیچ وقت حقیقت مادّه و حقیقت مادّیه را تمثیل به روح نمی‌کنند، چون روح فعل است. ولکن به عکس هم، اگر مطلب معنوی و روحی را بخواهند تبیین کنند یا تبیین ناقص است که قرآن کامل است، یا تبیین کامل است، آن‌طور که خداوند، رسول الله (ص) را در قرآن معرفی کرده است هیچ کتابی، هیچ فکری، هیچ عقلی، هیچ علمی قدرت ندارد به آن قلّه برسد، بیّن است. ولکن خدا می‌خواهد نورانیت، هادویت، معنویت محمّدیه (ص) را نشان بدهد، چگونه نشان بدهد؟ خودش را نشان بدهد؟ آیا خود محمّدِ وحی و وحی محمّد را در قلوب ما وارد کند؟ پس ما اصحاب وحی می‌شویم، نمی‌شود. فقط باید آن مقدار که امکان فهم غیر محمّد و محمّدیون است، آن مقدار بیان بشود. کما اینکه در آیات قرآن که رسول الله را تبیین کرده، از هر نظری بیان شده، از هر نظری از نظرها؛ نظر وحی‌اش، نظر عقل‌اش، فطرتش، فکرش، عملش، نفی‌اش، اثباتش، همه چیز او آن‌طور که باید بیان شود بیان شده است، ولکن برای فهم ما، برای فهم ما تمسّک می‌شود به مَثل جسمانی. این جواب اول.

سؤال دوم: آیا در انوار محسوسه خورشید انور است یا «مِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ»؟ معلوم است، چرا به انور استدلال نشده است؟ اگر بخواهند بگویند زید خیلی شجاع است، به استادعلی پهلوان باید مثال زد یا به شیر؟ به شیر. می‌خواهند بگویند خیلی شجاع است. شجاعت خیلی خیلی خیلی بالا است. نورانیت معنوی محمّدی (ص) خیلی خیلی بالا است و تالی‌تلو نورانیت حق است، در عالم جسم بهتر است به چه چیزی مثال بزنند؟ شمس، چون در عالم انوار محسوسه ما هیچ نوری روشن‌تر و بیّن‌تر از خورشید نیست. پس چرا نفرمود «مثل نوره کالشّمس»؟ هم مختصرتر بود، هم روشن‌تر بود. جواب در نظرتان است یا نه؟

-‌ [سؤال]

-‌ باشد، ولیکن نورانیت بصری خورشید انور الانوار هست یا خیر؟ در مَثَل، مگر مَثل نباید اوضح الامثال باشد؟ در میان انوار جسمانی که خداوند یک بُعد از نورانیت جسمانی را با این طول و تفصیل به عنوان مَثَل ذکر کرده است. «کَـ» مَثَل، مَثَل دارد. اوّلاً ممثّل است که نور هدایت حق است. ثانیاً مَثل است که نور محمّدیه (ص) است. ثالثاً «کَـ» مَثَل از برای مَثَل است؛ منتها مَثل جسمانی از برای مَثل روحانی است. مثل نورانیت روحانیه رسول الله (ص) «كَمِشْكاةٍ» است، چرا «کالشّمس» نفرمود؟ هم مختصرتر بود…

-‌ چون مشکاة در تاریکی روشن می‌کند و به ذهن نزدیک‌تر است.

-‌ خورشید که بیشتر تاریکی را روشن می‌کند.

-‌ زیاد به ذهن نزدیک نیست.

-‌ به ذهن همه نزدیک است. برای اینکه این مشکاة را قبلاً همه قبول داشتند، ولی الآن ندارند، الآن مشکاة وجود ندارد، الآن همه‌جا برق است. مشکاة که قفسه چراغی است که داخل آن لامپ است، داخل آن شمع است، داخل آن زیت است، الآن وجود ندارد، ولکن خورشید برای همگان در آفاقی که طلوع می‌کند وجود دارد. بنابراین چرا مثال به خورشید زده نشد؟

مراد از شبیه چیست؟ مراد از تشبیه این است که آنچه خفی است از نظر مخاطب روشن گردد. اگر به خورشید مثل زده می‌شد، درست نبود. چون خورشید غروب دارد، افول دارد، طلوع دارد، ولی رسول الله غروب ندارد. خواب رسول الله بیداری است، بیداری او بیداری است، خواب او بیداری است، در زمان حیاتش نورافشان است، در زمان مماتش نور افشان است. خورشیدی است که غروب ندارد و افول ندارد. پس مَثل باید مَثل نوری باشد که افول ندارد، غروب ندارد، ظلمت ندارد، تاریکی ندارد. این یک بُعد که ان‌شاءالله فردا تبیین می‌کنم. بُعد دوم: در این مثل چه چیزی می‌خواهد بیان شود؟ می‌خواهد بیان شود…

-‌‌ [سؤال]

-‌ خیر. چراغی که زیت آن دائمی است و روشنی آن دائمی است، چرا خاموش کنند؟ چرا خاموش بشود؟ چراغی که زیتش دائمی است و نور آن دائمی است، با خاموش… چون مثل این است. مثل «مِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ» که خاموش‌نشدنی است، هرگز به این معنا است. البتّه فردا این را بیشتر توضیح می‌دهم.

دوم: اگر می‌فرمود: «کالشّمس» شمس دو بُعد ندارد، یک بُعد دارد، -این مطلب خیلی مهم است- ولکن نورانیت، هادی بودن و مَثل بودن رسول الله (ص) دارای دو بُعد است. شمس دو بعد ندارد، یک بعد درونی است یک بعد بیرونی است؛ یعنی چه؟ یعنی این قلب انسان با واردات قلبی چند حالت دارد: گاه قلب ظلمانی است، ظلمت وارد می‌شود، گاه قلب نورانی است نور وارد می‌شود، گاه قلب نورانی است ظلمت وارد می‌شود، گاه برعکس. چهار بُعد است. این‌جا مراد کدام است؟ مراد این است که قلب رسول الله نورانیت در بُعد عصمت بشری دارد به حدّ اعلی و نورانیت وحی بر آن وارد می‌شود، می‌شود «نُورٌ عَلى‏ نُورٍ»[8] نور خورشید بیانگر نیست. خورشید بیانگر نور بسیار زیاد است، امّا نور بسیار زیاد چه وجهه‌ای دارد؟ مقام وحی که بر قلب رسول الله نازل می‌شود، قلبی که مُظلِم است؟ قلبی که استعداد ندارد؟ قلبی که قابلیت ندارد؟ خیر، این‌طور نیست که وحی بر هر قلبی وارد شود و این‌طور نیست که هر قلبی بتواند وحی را قبول کند. خیر، باید «نُورٌ عَلى‏ نُورٍ» باشد. اگر شما می‌خواهید در آینه چیزی ببینید، آینه باید صاف باشد. اگر آینه قاذورات و کدورات و کثافات داشته باشد، هر قدر آینه گرانبها باشد نمی‌توانید خود را ببینید. باید آینه باشد، هر قدر چهره شما درخشان باشد در دیوار نمی‌توانید خود را ببینید. بنابراین طرفینی است.

اگر نور هدایت وحی می‌خواهد بر قلبی وارد شود این قلب باید ذوب باشد –این مطلب خیلی عمیق و دقیق است- «يَكادُ زَيْتُها يُضي‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ»[9] چه زیتی؟ زیت غربی نه، زیت شرقی نه، زیت خاورمیانه. زیتون و زیت خاورمیانه از تمام کره زمین بهتر است و نشان داد‌ه‌اند.

بنابراین آن مادّه‌ای که گیرانه است بهترین موادّی است که بشر می‌سوزاند. از هر روغنی، از هر گیرانه‌ای [بهتر است] و به قدری صفا دارد، چون این حقیقت خارجی است، با تصوّر ممزوج است. چون گاه مثال اصلاً در خارج نیست، گاه کلّاً در خارج هست، گاه بعضی در خارج هست، بعضی در خارج نیست. مثلاً در سوره ابراهیم: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ * تُؤْتي‏ أُكُلَها كُلَّ حينٍ بِإِذْنِ رَبِّها»[10] قسمتی از آن در خارج است. ریشه شجره طیّبه در زمین است، فرع آن در آسمان است، مقداری، هر چه هست. ولکن «تُؤْتي‏ أُكُلَها كُلَّ حينٍ بِإِذْنِ رَبِّها» در تمام فصول به اذن رب خوراکی می‌دهد. این بُعد دوم در مَثل خارجیت ندارد، ولی بُعد دوم خارجیت دارد. قسمتی از «كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ» خارجیت دارد، قسمتی خارجیت ندارد. از آن بُعدی که خارجیت دارد ما داریم بحث می‌کنیم و إن‌شاءالله تفصیل بحث برای فردا.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. نور، آیه 35.

[2]. شوری، آیه 11.

[3]. تفسیر القمی، ج‏2، ص 267.

[4]. فرقان، آیه 33.

[5]. شوری، آیه 11.

[6]. شرح المنظومة، ج ‏2، ص 104.

[7]. نور، آیه 35.

[8]. نور، آیه 35.

[9]. همان.

[10]. ابراهیم، آیات 24 و 25.