جلسه چهلم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

خلافت آدم

«بِسمِ اللهِ الرَّحمَانِ الرَّحیِم»
ألحَمدُ للهِ ربِّ العالَمینَ وصلّی اللّه عَلَی مُحمّدٍ وَعَلَی آلهِ الطّاهِریِن

از مهم‌ترین بحث‌های قرآنی که آیاتش هم متشابه است و هم محکم، آیات خلافت آدم(علیه السّلام) است؛ که متشابه است؛ در نظرِ ظاهری مفسّران، و محکم است؛ با نظر عمیق (و دقت). که متأسفانه اکثریّت قریب به اتّفاق مفسّران بر خلاف نص و یا ظاهر مستقرّ آیه و نیز بر خلافِ روایاتی در زمینه‌ی این آیات؛ نظر داده‌اند. بر این مبنا گرچه در تفسیر الفرقان این بحث به طور مفصّل شده است، امّا با نظرِ عمیق‌تر، زوائدی در بحث هست، که همراه با مطالبی که در تفسیر الفرقان هست، به آن اشاره می‌نماییم.

نخست سؤالاتی که در جملات و در کلمات آیه مطرح می‌شود (را بررسی می‌نماییم):

«وَإذ قَالَ رَبُّکَ لِلمَلائِکَةِ إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً قَالُوا أتَجعَلُ فِیهَا مَن یُفسِدُ فِیهَا وَیَسفِکُ الدِّمَاءَ وَنَحنُ نُسَبِّحُ بِحَمدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ، قَالَ إنِّی أعلَمُ مَا لا تَعلَمُونَ * وَ عَلَّمَ آدَمَ الأسمَاءَ کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَی المَلائِکَةِ فَقَالَ أنبِئُونِی بِأسمَاءِ هَؤُلاء إن کُنتُم صَادِقِینَ» (بقره،30 و 31)

پرسش‌هایی که باید پاسخ آن‌ها را بیابیم

1- چرا فرمود «وإذ قال ربّک»؟ ربّک ربوبیّتِ اختصاصیِ حضرت حق نسبت به خاتم النبیّین(صل الله علیه وآله وسلم) است. مگر محور بحث در این آیه کلّ مکلّفان نیستند؟ پس چرا ربّک آمده است و ربّ العالمین نیامده است؟

2- «وإذ قال ربّک للملائکة»؛ آیا الملائکة کل فرشتگانند یا بعضی از آنان؟ اگر هم کلّ فرشتگانند آیا شامل روح که غیر از ملائکه می‌باشد؛ هست یا نیست؟ چنان که در سوره قدر (فرموده) «تَنَزَّلُ المَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا»؛ ذکر کردنِ روح بعد از الملائکة که جمع مُحَلَّی به لام است؛ و نسبت به کلّ ملائکة استغراق است؛ اوّلاً و طبعاً روح را از نظر دلالت ظاهری مستقر از الملائکة بیرون می‌کند و ثانیاً او را زعیم الملائکة و مقدّم بر کلّ ملائکه می‌داند. حال؛ إذ قال ربّک للملائکة فقط ملائکه‌اند و روح نیست؟ یا ملائکه‌اند و روح هم با آنها هست؟ آیا دلیلی داریم که بگوییم روح هم مشمول هست یا نه؟

3- «إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً» (بقره،30) این جعل، جعل تکوینی است یا تشریعی است یا هر دو است؟ فی الأرض، مراد از ارض، الف و لام عهد است؟ (یعنی) ارض خاص مراد است که همین ارض ما باشد؟ یا نخیر، منظور ارضِ تکلیف است؟ چرا که الف و لامِ ارض، الف و لام جنس است و ارض تکلیفی یعنی کلّ زمین‌ها و زمینه‌های تکلیف، چه این زمین ما باشد چه با شش زمین دیگر که «ومن الإرضِ مِثلَهُنَّ» (الطلاق،12) و چه زمین و زمینه های دیگر که مادونِ این هفت ارض و مادون این ارض هستند.

4- «إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً» این خلیفة، خلیفه‌ی کیست؟ آیا «خلیفة الله» است؟ «خلیفة الملائکة» است؟ «خلیفة الجن» است؟ «خلیفة الإنس» است؟ از نظرِ تقسیم دلالی این چهار احتمال موجود می‌باشد. البتّه ادلّه‌ی برونی و درونی و کتابی و سنّتی قطعاً دلالت بر این دارد که خلافت؛ «خلافة الله» نیست، و نیز «خلافة الجن» نیست، «خلافة الملائکة» هم نیست، بلکه جانشینی از انسان‌های مُماثِل، در هیکلِ انسانی است.

5- «إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً قَالُوا أتَجعَلُ فِیهَا مَن یُفسِدُ فِیهَا وَ یَسفِکُ الدِّمَاء» (بقره،30) آیا این اعتراض ملائکه است یا سؤال استفهامی است؟ اگر اعتراض ملائکه است؛ که حتی اعتراضِ مشرکان به خدا منفی است تا چه رسد به اعتراض ملائکه! ملائکه که کلّاً بر مبنای نصوص قرآن از عدول هستند (عادل‌اند)، چطور امکان دارد اعتراض کنند؟ پس اعتراض نیست و سؤال است. و چرا این سؤال را کردند؟

از جمله ادلّه‌ی ما ـ که بعداً عرض خواهیم کرد ـ که مراد در آیه «خلافة الله» نیست، خلافة الملائکة و خلافة الجن هم نیست، بلکه خلافت و جانشینی از انسان‌های منقرض قبلی است؛ همین سؤال ملائکة است.

6- «قَالُوا أتَجعَلُ فِیهَا مَن یُفسِدُ فِیهَا وَ یَسفِکُ الدِّمَاء» بنابراین ملائکه قبل از این خلیفه‌ای که خدا در ارض تکلیف جاعل آن است (انسان)؛ سابقه‌ی افساد و سفکِ دماء از مستخلَفٌ عنه (موجودات قبلی) داشته‌اند. اگر ملائکه چنین سابقه‌ای را ندیده باشند؛ این سؤالشان، سؤالِ جاهلانه است. کسی که سابقه‌ای از مستخلفٌ عنه ای ندارد، سابقه‌ی رؤیت و برخوردِ با مستخلفٌ عنه ندارد چرا می‌گوید که «أتجعل فیها من یفسد فیها»؟ آیا این خلیفه موجود شده است یا نشده است؟ هنوز موجود نشده است. خوب اگر مستخلفٌ عنه ای بوده که از او افساد دیده بودند، این سوال صحیح بوده، اما اگر مستخلفٌ عنه ای نبوده، این جانشین هم که هنوز موجود نشده، پس این سوال عالمانه نیست، سوال باید عالمانه باشد. پس این سوال، سوال استفهامی است و از روی سابقه‌ی جریانات افساد مستخلفٌ عنه های قبلی بوده.

«إنِّی أعلم ما لا تعلمون»، این إنی اعلم ما لا تعلمون از جمله ادّله بر این حقیقت است که این سؤال بر مبنای این بوده که ملائکه نمی‌دانستند جریان چیست. نمی‌دانستند این خلافت، این خلیفه جریانش چیست، و چون نمی‌دانستند سؤال کردند. برای اثبات این مطلب که این خلیفه از مستخفٌ عنه وَضع‌اش خیلی‌برتر، بالاتر و بهتر است، که اگر مستخلفٌ عنه ها افساد می‌کردند، و سفکِ دماء (خونریزی) می‌کردند، این خلیفه کمتر افساد می‌کند، یا بعضی افرادش بالاترین مراحلِ عصمت را دارند، حتّی بدترینشان از آن مستخلفٌ عنه ها بهترند.

7- «وعَلَّمَ آدَمَ الأسمَاءَ کُلَّهَا» آیا این أسماء، أسماء لفظی است یا اسماء عینیِ خارجی است؟ و اگر اسماءِ عینیِ خارجی است آن اسمائیست که دلالت کننده‌ی معرفتی بر حق هستند؟ یا صرفاً موجود خارجی‌اند؟ زیرا که تمام موجودات عالم أسماء الله هستند. همه‌ی عالم کتاب حق تعالی است، چون هر کائنی از کائناتِ حادث و ممکن، حدوثش دلیل است بر این که مُحْدِثی غیر از خودش دارد. آیا خدا کلّ کائنات را از نظر عینی، ارائه علمی داد یا بعضی از کائنات را؟ «ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَی المَلائِکَة» آیا هُم از جمله ادّله بر این حقیقت نیست که مراد از اسماء، الفاظ نیست؟ چون یاد گرفتن الفاظ که مقام نیست، اشخاصی هستند اسماء بسیاری از […] را می‌دانند ولی جاهل هستند، این که فضل نیست. فضل، معرفت اسمائی است که ذوات‌اند و نه هر ذواتی، بلکه ذواتی که دقّت کردن در آن‌ها، و نگرش صحیح در آن‌ها انسان را به معارف ربّانی متوجه می‌کند تا آخر. سؤالات دیگری هم هست که بعداً عرض می‌کنیم.

چرا «ربّکَ» فرمود؟

«وَإذ قَالَ رَبُّکَ لِلمَلائِکَة» چرا «ربّک» فرمود؟ به این جهت که مطالب چند شکل است: یا مطالبی است که در حدّ اعلی است، یا مطالبی است که در حدّ ادنی است، یا مطالبی متوسط. اگر مطالب در حدّ ادنی باشد، همه کس فهم باشد «ربّک» لازم نیست. اگر مطالب در حدّ متوسط باشد باز «ربّک» لازم نیست ولیکن اگر مطلب در حدّ اعلایِ معرفتی و دقّت و موشکافی است؛ «ربّک» می‌آوریم. پس ربّک اشاره است که به مطالب این خطاب باید دقّت کرد. بدون دقّت و بدون بررسی نمی‌شود موضوع را فهمید. کما این که نوعِ مفسّران، حقیقتِ معنایِ آیه را نفهمیدند، نخواستند بفهمند، نفهمیدند، بررسی نکردند، و لذا غلط اندر غلط اندر غلط اندر غلط تفسیر کردند؛

و از جمله اهمِّ اغلاطِ در تفاسیرِ کلِّ مفسّران شیعه و سنی این است که آدم را «خلیفة الله» می‌دانند! و خلیفة الله از نظر عقلی، از نظر کتابی، از نظر سنّتی، محال است و محال است و محال است. بنابرین «و إذ قال ربّک» برای چیست؟ زیرا پیغمبر که مخاطب اوّل است، خوب (مطالب را) می‌داند، ولیکن کسانی هم که می‌خواهند این خلافت را، اسماء را، خصوصیّات را، ارض را، جعل را و مطالب دیگر را بفهمند، باید خود را نزدیکِ به محمّد و محمّدیان بکنند، تا انسان نزدیک به رسالتِ خَتم (آخرین) نشود؛ و خود را از ظلمات جهل و غبارهای فطری، عقلانی، علمی، قال و قیل خارج نکند؛ و تا چون مجرّد از عقلات و مطالب غیر مطلق نشود و تا بررسی کامل نکند، نمی‌تواند بفهمد که خلیفة یعنی چه؟

ولی ما با دقّت کامل بدون تحمیل، بدون تحمیل روایاتی، نظراتی، اقوالی، افکاری که درصدش هم خیلی بالاست، (خیلی مشهور شده) به آیه توجّه می‌کنیم؛ با سَبر و تقسیم دلالی می‌فهمیم که خلیفه کیست؟

آیا خلیفه، خلیفة الله است؟ خلیفة الملائکه است؟ خلیفة الجن است یا خلیفه‌ی انسان های قبلی است؟ نوعِ مفسّران می‌گویند که خلیفة الله است. أوّلاً، ثانیاً، ثالثاً و چند جهت، دارد که عرض می‌کنم.

الله خلیفه ندارد

الله نه خلیفه دارد، نه مَثیل دارد، نه وکیل دارد، نه کارگزار دارد چون الله در ذات و اسماء ذات و صفات فعل و فعلش نیاز به احدی ندارد؛ و اصولا این تاءِ خلیفة چه تاءی است؟ مؤنث که نیست، برای این‌که انسان‌های قبلی یا موجودات قبلی مؤنث که نبوده‌اند، اگر ملائکه‌اند که نه مؤنث هستند و نه مذکر، اگر جنّ هستند هم مؤنث دارند هم مذکر، اگر الله است که نه مذکر است و نه مؤنث، بنابراین این خلیفة تاءا‌ش تاء مبالغه است یعنی کسی که به راستی و درستی و پا برجا و قرص و محکم از گذشته‌ها برتر است. اگر خَلیف بود ممکن است برابر باشد، ممکن است ادنی باشد ولی خلیفة برتر است چون تاء، تاء مبالغه است.

این خلیفه قطعاً خلیفة الله نیست به چند دلیل :

1- در کلّ قرآن خلیفة الله اصلاً نداریم، خَلیفَتی (خلیفه ی من) نداریم بلکه «یَا دَاوُودُ إنَّا جَعَلنَاکَ خَلِیفَةً فِی الأرض» (ص،30) و «جعلناکم خلائف» (یونس،14) داریم. در آیاتی که لفظِ خلافت با جعل یا غیر جعل است، اصلاً یک آیه و یک اشاره هم به خلیفتی نداریم این اوّلاً.

2- اصولاً مضاف و مضافٌ إلیه دارای چند وجه است، اگر هم بر فرضِ محال، عبارت خلیفتی بود و آیه «إنّی جاعل فی الارض خلیفتی» می‌بود؛ باز هم حرف کسانی که آدم را «خلیفة الله» می‌دانند درست نبود، چرا؟ برای اینکه اصولاً مضاف و مضافٌ إلیه دارای چند وجه است: گاه اضافه‌ی شیء به نفسش مانند نفسی (خودم)، گاه اضافه‌ی شیء به بعضش است، گاه مضاف بعض است مانند یدی، گاه مضافٌ إلیه بعض است. پس سه بُعد است، یا اضافه‌ی شیء به نفس است، یا اضافه شیء به غیر است، که این غیر یا مضاف بعض است و مضافٌ إلیه کلّ است یا به عکس.

یا مضاف خالق است و مضافٌ إلیه مخلوق، یا مضاف مخلوق است و مضافٌ إلیه خالق، مثلاً عبدی، عبدی این جا چیست؟ مضاف مخلوق است و مضافٌ إلیه خالق، خَلقی، مضاف مخلوق است و مضافٌ إلیه خالق، و بعضی جاها داریم که مضاف خالق است و مضافٌ إلیه مخلوق است مانند إلهی مضاف خالق است و مضافٌ إلیه مخلوق. بنابرین این طور نیست که حتماً مضاف که به مضافٌ إلیه اضافه شود آن معنی که شما می‌گویید داشته باشد که بعض باشد: مضاف بعض مضافٌ إلیه است. خیر گاه مضاف کلّ مضافٌ إلیه است مانند نفسی، گاه مضاف بعضِ مضافٌ إلیه است، گاه مضافٌ إلیه بعض است، گاه مضاف خالق است، گاه مضافٌ إلیه خالق است، این گاه‌های پنج‌گانه که در اضافه است، آیه را حداقل مُشتَبَه می‌کند. اگر تعبیر «إنّی جاعل فی الارض خلیفتی» بود، آیه حداقل متشابه خواهد شد، ولی خلیفتی در کار نیست بلکه خلیفة است.

3- چه بر مبنای خلیفتی و چه بر مبنای «خلیفةً»، اصولاً جانشینی خدا محال است از چند جهت: یکی این که اگر فرضاً خدا جانشین داشته باشد؛ آیا این جانشین، ابلغِ از خداست که «خلیفة» تاءِ مبالغه داشته باشد؟ آیا کسی خداتر از خدا، قوی‌تر از خدا، موجودتر از خدا، قیُّوم‌تر از خدا یا مُماثِل او هست؟ پس اوّلاً این تاءِ مبالغه، به تنهایی این احتمالِ غلط را که خلیفة در «إنِّی جَاعِلٌ فِی الأرضِ خَلِیفَةً»، خلیفة الله باشد، نفی می‌کند.

4- بین خلیفه و مستخلفٌ عنه باید سنخیت باشد در سه بُعد: یا خلیفه برتر است، یا پایین‌تر است، یا برابر است. در این سه بُعد باید شرکت در ذاتی و ذاتیات داشته باشند، و الا مثلاً مورچه می‌شود خلیفه‌ی شتر باشد؟ هم می‌تواند و هم نمی‌تواند، نمی‌تواند چون شتر کجا و مورچه کجا؟ و می‌تواند چون جنس مورچه با جنس شتر از نظر مادّیت برابر است، ولیکن خدا که مجردِ طلق است آیا غیر مجرّد ولو خاتم النبیین(صل الله علیه وآله وسلم) باشد، چه طور می‌تواند جانشین او باشد؟ جانشین باید هم‌سنخ باشد، خلیفه هم‌سنخ باشد با مستخلفٌ عنه؛ ولو یک در هزارها، یک در میلیون‌ها، حتی یک در بی‌نهایت بینِ خلائق و خالق مشابهت در کار نیست تا این که خلافتی در کار باشد.

5- اصولاً چه کسی خلیفه می‌گیرد؟ کسی که یا مردنی است یا ناتوان است یا در این توانایی وقتش برای انجام اعمالی که لازم است؛ کافی نیست. ولی خدا نه مردنی است، نه ناتوان است «کُلَّ یَومٍ هُوَ فِی شَأنٍ» (الرحمن،29) بنابرین چرا خلیفه بگیرد؟ اگر استادی حالش بجاست، مریض نیست، کسالت ندارد، وقت دارد چرا به جای خودش کسی را بفرستد؟ کسی که فرستاده می‌شود برای خود، هر کس باشد این برای کسی است که یا می‌میرد، یا کسالت دارد؛ حال ندارد، یا وقت ندارد. آیا اصولاً خدا نیازمند به خلیفه است؟ مستخلفٌ عنه، در صورتی برای خودش جانشین می‌گیرد که خودش ناقص باشد، کامل نباشد. بنابرین این بُعد چندم از محال بودنِ خلافة الله است که انسان ولو خاتم النّبیّین(ص) باشد، این هم بعد دیگر.

خلیفه داشتن خدا محال است

روی این اساس‌ها هم لفظی، هم معنوی، هم عقلانی، هم حقیقی خلافة الله محال است. حتّی اگر عبارت خلیفتی هم داشتیم؛ مثل «روحی» بود، «وَ نَفَختُ فِیهِ مِن رُوحِی» (حجر،29) معنی‌اش چیست؟ یعنی خدا روح دارد؟ جسم دارد؟ که از بعضِ روحش، بر آدم نفخ کند؟ یا بر کلّ انسانها؟ یا بر حضرت مریم؟ پس این «روحی» اضافه‌ی مخلوق به خالق است. یعنی در میان ارواحی که خدا آفریده: روح نباتی، روح حیوانی، روح انسان، روح ایمان و… ممتازترینِ ارواح، روح انسان است. «لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ فِی أحسَنِ تَقوِیمٍ» (تین 4)، چون ممتازترینِ ارواح، روح انسان است لذا در آیه فرموده «روحی»: «وَنَفَختُ فِیهِ مِن رُوحِی». این روحی گرچه متشابه است ولی تشابه‌اش هم از نظر خودی هم از نظر غیری برطرف می‌شود. مثلاً «ید الله» (که در آیات قرآن داریم)، متشابه است؛ ولیکن تشابه‌اش از نظر مضافٌ الیه برطرف می‌شود؟ اوّلاً چون الله مجرد است پس یدش هم مجرّد است، ثانیاً «لیس کمثله شیء»، بنابرین این «روحی» یعنی روحی که مخلوق است و خدا خالق است، و اختصاصِ روح انسان با عبارت «روحی» برای امتیازش است. مثل کسی که ده تا فرزند دارد، یکیشان خیلی عالم و علاّمه و شایسته است ولی بقیه حمّال‌اند. می‌گوییم چند تا فرزند داری؟ می‌گوید یکی. این هم ده تا فرزند دارد هم یکی، ده تا دارد چون ده فرزند توالد کرده، یکی دارد، چون آنی که قابل ذکر است و ممتاز است و به آن افتخار می‌کند؛ یکی است.

حال «فَتَبَارَکَ اللَّهُ أحسَنُ الخَالِقِینَ» (مومنون،14)، أحسنِ خالقیّت‌هایِ ربّ العالمین در خلقِ انسان است. خالقیّت خدا خالقیّت انسان است، ملائکه است، جنّ است، حیوان است، نبات است، جماد است، تمام اینها خالقیّت‌هاست. این الخالقین در آیه، خالقیّت‌های ربّ العالمین را در بُعدِ اوّل در بر می‌گیرد. در میان کلّ این خالقیّت‌ها أحسنِ خالقیّت‌های خدا در خلقتِ روح انسان است که «فَتَبَارَکَ اللَّهُ أحسَنُ الخَالِقِینَ». پس روحِ انسان هم همین طور است. برمی‌گردیم: حتی اگر هم خلیفتی بود باز خلیفة الله نبود. لذا نه خلیفتی است، نه وکیلی است، نه نائبی است. خدا نه مِثل دارد، نه نائب دارد، نه خلیفه دارد، نه کارگزار دارد، نه وکیل دارد «وَمَا أرسَلنَاكَ عَلَيهِم وَكِيلًا» (اسراء،54)، «قُل لَّستُ عَلَيكُم بِوَكِيل» (أنعام،66) وکیل چه کسی می‌گیرد؟ کسی که خودش نمی‌تواند کار را انجام دهد. کسی که از نظر زمان، از نظر قدرت، از نظر امکان، نمی‌تواند کار انجام دهد وکیل می‌گیرد. و خدا چرا وکیل بگیرد؟ چرا خلیفه بگیرد؟ چرا نائب بگیرد؟ چرا مِثل بگیرد؟ نه مِثل دارد، نه نائب، نه وکیل، نه خلیفه؛ بنابراین «إنّی جاعل فی الأرض خلیفة» این خلیفة الله نیست.

بحث بعدی این است که آیا آدم خلیفة الجنّ است؟ خلیفة الملائکة است؟ خلیفة الانس است؟ این را فردا عرض می‌کنیم.

در «فی الأرض» ارض کجاست؟

«فی الأرض»، ارض کجاست؟ آیا ارض همین ارض است؟ چه کسی گفته همین ارض است؟ مثلاً «وقَضَینَا إلَی بَنِی إسرائِیلَ فِی الکِتَابِ لَتُفسِدُنَّ فِی الأرضِ مَرَّتَین» (اسراء،4) مَرَّتَین کجا بودند؟ زمین، پس ارض کلّ ارض است. بر خلاف آنچه که گروه خاصی از مفسّران می گویند که ارض در این آیه، ارضِ فلسطین است، خیر خدا می‌گوید ارض کلِّ ارض است «لَتُفسِدُنَّ فِی الأرضِ مَرَّتَینِ وَلَتَعلُنَّ عُلُوّاً کَبِیراً * فَإذَا جَاءَ وَعدُ أُولاهُمَا بَعَثنَا عَلَیکُم عِبَاداً لَنَا…»، بنی اسرائیل دو افسادِ جهان شمول دارند که هنوز ما در مرحله ی اوّلیم، افسادِ جهان شمول نکردند تا تا نتیجتاً داغان بشوند و از بین بروند. اینجا خدا می‌گوید ارض، وقتی می‌گوید ارض، این جنسِ ارض است، چه این ارض، چه شش ارض دیگر، که «ومن الارض مثلهُنَّ» (طلاق،12)، چه ارض‌ها، زمین‌ها و زمینه‌های دیگرِ تکلیف. به چه دلیل؟ اوّلاً به دلیل الف لام، که گفته که الف و لام اشاره است؟ الف لامِ جنس است. اگر بر غیرِ معنیِ جنس دلیلی داشتیم قبول می‌کردیم، ولی الف لام جنس است. چون ارض نکره است الف لام جنس است، جنسِ ارض. ادلّه‌اش چیست؟

مثلاً «وإن مِن أُمَّةٍ إلأ خلا فِیهَا نَذِیر» (فاطر،24) یک آیتی که رسالت ربّانی را برای کلّ ناس، کلّ مکلّفان معرفی کرده، حالا آیاتی که عرض کردیم که همان طور که در این زمینِ ما، انسان‌هایی وجود دارند در آسمان‌ها نیز انسان‌هایی وجود دارند. همان طور که انسان‌های زمین مکلّفند انسان‌های آسمانی هم مکلّفند. بنابراین آدم صاحب رسالت و شریعت بوده یا نبوده؟ آدم اوّلین رسول است، آدم که اوّلین رسول است قبل از او رسولی بر این نسل نبوده است، این اوّلین رسول باید رسالتش برای کلّ مکلّفان باشد چه مکلّفان این زمین و چه مکلّفان آسمانی. بنابرین «فی الارض»، أرضِ تکلیف است و رسالت آدم برای کلّ مکلّفان است منتهی انتقال آدم از جنّت به زمین برای عصیان بود، اگر در جنّت عصیان نمی‌کرد در همان جنّت می‌ماند و رسالتش رسالت عالمی بود، چه در جنّت و چه غیر جنّت. ولیکن چون آدم عصیان کرد البته قبل از رسالت «وعَصَی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَی * ثُمَّ اجتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَیهِ وهَدَی» (طه،122)، چون عصیان کرد، آن جنّت جایی بود که اصلاً جای عصیانگر نبود، ولذا شیطان برای شیطنتش طرد شد، آدم هم برای عصیان کوچک‌اش از آنجا طرد شد. بنابرین برای اوّلین بار در طولِ تاریخ تفسیر ما عرض می‌کنیم که أرض این أرض نیست. أرض کلّ ارضین و کلّ زمین‌های تکلیف است.

سؤال ملائکه شاهد است که منظور خلیفة الله نیست

در ضمن مطلبی که باید برای اثبات این جریان که خلافت، خلافة الله نیست؛ عنوان کرد، این است که، مخاطبین در این‌جا ملائکه هستند. آیا ملائکه فهمیدند که منظور خلافة الله است یا خلافتِ دیگران؟ اگر ملائکه نفهمیدند که خودِ این خلافت نفهمی است، که خدا خطاب کند و ملائکه نفهمند! این غلط است و اهانت به مقام الوهیّت است. پس فهمیدند که منظور چیست. حالا ملائکه یا خلیفة الله فهمیدند یا خلیفة غیر الله فهمیدند. اگر خلیفة الله فهمیدند چنان که نفهم‌هایی (این چنین) فهمیدند، این منافات با عصمت و عدالت و اسلامِ ملائکه دارد، چون حتّی مشرک هم چنین حرفی نمی‌زند که مثلاً خدا خطاب کند به مشرکین که من می‌خواهم به جای خودم جانشین قرار بدهم، و مشرکین بگویند که آیا می‌خواهی آدم جاهل بد ذات خونریز قرار بدهی؟! اگر آقای بروجردی می‌فرماید که فردا به جای من برای درسم آقای فلانی می‌آید هیچ جاهلی، هیچ دیوانه‌ای نیست که بگوید آیا یک نفر آدمِ بی‌شعورِ بی‌سوادِ فاسق (به جای خودتان می‌خواهید بفرستید)؟! خلافت با مستخلفٌ عنه متناسب است.

حالا اگر ملائکه فهمیدند که مراد خلافت الله است، این نهایت جهالت و نهایت بدتر از شرک، و بدتر از هر کفری است که بگویند: آیا می‌خواهی کسی که افساد کند، خونریزی کند (به جای خودت بگذاری)؟ از کجا فهمیدی؟ از قبل سابقه داری یا از بعد؟ از بعد که هنوز خلیفه نیامده، از قبل سابقه داری؟ قبل چه بوده؟ قبل آیا خدا جانشینانی داشته که بد بوده‌اند که حالا بدتر باشند؟ بنابرین طبق این سَبر و تقسیم، ملائکه به خوبی با مقامِ عصمتشان، مقام عدالتشان، حتی مقام کم‌ترین ایمانشان، حتی مقام شرک (محالاً)، اگر هم ملائکه مشرک باشند تلفّظ به این لفظ نمی‌کنند که «أتَجعَلُ فِیهَا مَن یُفسِدُ فِیهَا وَ یَسفِکُ الدِّمَاء».

آدم(علیه السلام) خلیفه‌ی نسل‌های منقرض شده‌ی انسانی است

بنابرین ملائکه قطعاً فهمیدند که این خلیفة الله نیست. حالا که خلیفة الله نیست از کجا این سؤال را کردند؟ به چه مناسبت این سؤال را کردند که أتجعل فیها من یفسد فیها؟ آیا در این خلیفه دیدند؟ خلیفة که هنوز خلق نشده است. پس این خلافت در مستخلفٌ عنه سابقه داشته که از مستخلفٌ عنه ها افساد و سفک دماء دیده‌اند. چون از مستخلفٌ عنه افساد و سفک دماء دیده‌اند سؤال می‌کنند که آیا همان جریان‌ها می‌خواهد تکرار شود؟ مثل کسی که یک شخص ناکسی را جایی گذاشته و این شخص ناکس را عزل کرده، بعد می‌گوید که می‌خواهم جانشین بیاورم، چه به ذهن می‌آید؟ اینکه آیا می‌خواهند جانشین بیاورد که همان کار را بکند؟ بنابرین انسان‌هایی مستخلفٌ عنه بودند، قبلاً بوده‌اند که سفک دماء کردند، خونریزی کردند، فساد کردند و این جا (ملاکئة روی این حساب) سؤال می‌کنند.

[مگر حضرت آدم أبو البشر نیست؟]

حضرتِ آدم أبو البشر خلیفه است و خلیفه‌ی انسان‌های قبل است. انسان‌هایی قبلاً بوده‌اند که آن انسان‌ها از نظر این که زیاد فساد کردند، زیاد سفک دماء کردند، خدا می‌گوید که من می‌خواهم جانشین برای آن‌ها قرار دهم. حالا جانشین یا برتر است، یا برابر است یا مادون. خدا هیچ هم نگفته (که وضع این چطور است). ملائکه گیج هستند که همان جریان (فسادِ انسان‌های قبلی) می‌خواهد تکرار شود؟ سوال می‌کنند و سؤالِ استفهام است، سؤالِ اعتراض نیست، سؤالِ جهل نیست. می‌پرسند آیا می‌خواهد آن‌ها تکرار شود؟ چون آن انسان‌هایی که خدا خلق کرد از روی حکمت خلق کرد، آیا بر مبنای همان حکمت می‌خواهی خلق می‌کنی؟ چه طور می‌شود؟ اگر مثل آنها باشند و بدتر از آنها باشند که همان جریان تکرار می‌شود «قَالَ إنِّی أعلَمُ مَا لا تَعلَمُونَ، وعلّم الآدم الأسماء کلها…» (بقره،30) این انسان که اشرفِ خلائق است بسیار بسیار برتر و بالاتر از انسان‌های قبلی است. این مختصرِ مطلب که تفسیرش را فردا عرض می‌کنیم.

[چطور حضرت آدم أبوالبشر بوده، از نسل بشرهای قبلی بوده؟]

آدم أبو البشر از تین خلق شد، طبق نصوص قرآن آدمِ أبو البشر از نسل دیگر انسان‌ها نیست. نسل‌های انسان‌های دیگر کلّاً منقرض شده، آدم أبو البشر در این نسلِ اخیر اوّل از خاک خلق شده، از تین، بعد حوّا از آدم، بعد کلّ انسانها از این دو تا که این بحث را بعدا انجام می‌دهیم.

[شما فرمودید که باید سنخیت وجود داشته باشد که خلیفه باشد، امّا این آدم‌هایی که قبل بودند از تین نبودند، چطور آدم خلیفه‌ی آن‌ها می‌شود؟]

چه کسی می‌گوید از تین نبودند؟ أوّلاً آدم بودند.

[پس این آدم ابو البشر نیست]

این ابوالبشر غیر از آن ابوالبشر است، آن ابو البشر و نسلش منقرض شدند. این أبوالبشر و نسلش بعد آمدند. بنابرین روایت داریم که «خلق الله تعالی ألف ألف عالم و ألف ألف آدم و…» و آن نسل‌های انسان قبلی که افساد می‌کردند کلّاً منقرض شدند، بعد از انقراض آن‌ها، خدا مُماثِل آن‌ها را خلق کرد. که منتهی مماثل یا أدنی است، یا أعلی است، یا برابر. و این مماثل (آدم) أعلی است یعنی «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسمَاءَ کُلَّهَا» (بقره،31).

[با توجه به معنای اصطلاحی و لغوی خلیفه شما می‌فرماید خدا چرا لفظ خلیفه آورده است؟]

معنای خلیفة جانشین است. چون هر دو سنخِ انسانند، آیا سنخ‌های منقرضِ انسانی با سنخِ جاعل فی الارض خلیفة ، هر دو انسان هستند یا نه؟ بله. منتهی این خلیفه یا بالاتر از مستخلفٌ عنه است یا برابر یا پایین‌تر است. آن‌ها گیج بودند، چون گیج بودند سؤال کردند و خدا فرمود که إنّی أعلم ما لا تعلمون تا آخر، تتمّه‌ی مطلب را ان شاء الله فردا عرض می‌کنیم.

والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته