جلسه صد و یکم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

خداشناسی (اثبات وحدانیت خدا)

بیان صفات ذات و صفات فعل خداوند در قرآن

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

یکی از مطالبی که به‌طور مختصر، به‌عنوان تتمه بحث از ثالوث باید عرض کنیم، ‌بعد هم در آیاتی که راجع به ذات حق سبحانه و تعالی و صفات ذات و صفات فعل است، بحث کنیم این است؛ آخرین قدرت علمی و به تعبیر ما خیالی که مصرف کردند بزرگان علمای لاهوتی مسیحی در اینکه اقالیم ثلاثه ممکن است و حاصل است، تشبیه است،‌ بعضی به تشبیه دل خوش دارند و حال آنکه تشبیه بعد از بیان حقیقت است، اگر قرآن شریف مثل می‌‌آورد، تشبیه‌ می‌کند، برای نزدیک کردن مطلب است به ذهن بعد از آنکه مطلب بیان شده است،‌ چون مطلب بیان‌شده را مخصوصاً‌ هنگامی که عمیق است، همه کس نمی‌فهمد،‌ همه کس با افکار مجرده ارتباط درستی ندارد‌ «تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ».[1] مانندها را، شبیه‌ها را، آنچه همانندی دارد با حقیقتی که بیان شد، خداوند به عنوان تقریب بیان‌ می‌کند. بنابراین همان‌طور که جای مجاز بعد الحقیقة است، اگر حقیقت ممکن است و مجاز هم ممکن است و الا نه، همان‌طور هم اگر مطلبی را با بیان وافی عقلی علمی بیان کردند، آن‌طور که شاید و باید بیان کردند و کم و کسری در بیان مطلب نبود، چون ممکن است طرف درست دریافت نکند، مثال‌ می‌آورند، قاعده مثال این‌چنین است. متأسفانه هم ماها و هم غیر ماها احیاناً بسنده می‌کنند به مثال،‌ مثلاً حاجی سبزواری در وجود که بحث‌ می‌کند «كالنور حيثما تقوى و ضعف»[2] نور که جسمانی است چه ربطی دارد با حق سبحانه و تعالی که مجرد است، چه ربطی دارد وجود حق که مجرد علی اطلاق است با وجود خلق که جسم علی الاطلاق است، شما چرا از آنجا به اینجا می‌آیید. «كالنور حيثما تقوى و ضعف».

– فقط مثال است.

– مثال غلط است. این مثال را به‌عنوان دلیل می‌آورند،‌ اصلاً دلیل ندارند،‌ هیچ دلیلی،‌ اصلاً ‌دلیل ندارند.

– پنج دلیل می‌آورند.

– هیچ چیز ندارند، به تمام ادله مراجعه کنید، همه مثال است، حتی یک دلیل هم ندارند. بزرگانی از علمای مسیحی هم در باب ثالوث که ما‌ می‌گوییم خلاف عقل است و نقیض است،‌ آمدند با مثال خواستند درست کنند،‌ مثل حاجی سبزواری‌ها و دیگران که با مثال خواستند درست کنند. می‌گویند مگر شما نمی‌گویید که خورشید یک ذات دارد و دو صفت، ‌ذاتش جرمش است و دو صفت دارد که یکی نور است و یکی حرارت،‌ خورشید هم خورشید است،‌ هم نور است،‌ هم حرارت است.‌ حرارت همان نور هست،‌ نور همان حرارت هست،‌ حرارت و نور همان جرم است.‌ این حرفی است که اینها می‌زنند،‌ می‌گویند پس بنابراین، ‌آب و ابن و روح القدس،‌ آب،‌ خالق،‌ خدای أب‌ به قول آنها مانند خورشید، ابن و روح القدس. ابن،‌ نور است و روح القدس حرارت است یا برعکس، هرچه‌ می‌خواهند بگویند.‌ با این مثال می‌خواهند مطلب را حل کنند،‌ ما می‌گوییم اولاً‌ و ثانیاً‌ و بیشتر. اولاً، شما محسوسات و ملموسات را در هر بُعدی از ابعاد که تصویر کنید، نمی‌توانید مثال بیاورید برای غیر محسوسات و مجردات،‌ مجردات غلط است بگویید، برای مجرد،‌ مجرد که ابعاض ندارد که شما بگویید که این بعض، با آن بعض، با آن بعض وحدت دارند.‌ موجودی که اصلاً دارای ابعاض نیست و نمی‌شود دارای ابعاض باشد که مقتضای تجرد و لامحدودیت این است، شما می‌خواهید در این موجود سه اقنوم درست کنید؟ که اینها سه جوهر هستند و متباین الذات هستند و مواصل با هم هستند، می‌گوییداین خورشید هم همین‌طور است. می‌گوییم اولاً‌ خورشید این‌طور نیست، ثانیاً‌ اگر این‌طور باشد چه ربطی به مجرد دارد؟ آیا جرم خورشید عین نور خورشید است؟ نه، از صفات جرم خورشید نور است،‌ ممکن است این صفت برود، خورشید وقتی که منفجر شد و نورش از میان رفت، جرم باقی است. آیا حرارت عین نور است؟ ما نور بی‌حرارت داریم، حرارت بی‌نور هم داریم،‌ از هم قابل جدایی و انفصال است.

پس اگر شما خورشید را مثال می‌زنید که جرم خورشید و نور خورشید و حرارت خورشید، یک خورشید است و سه چیز است،‌ سه چیز است و یک خورشید است، اولاً‌ دروغ است. در باب جسمانیت مثال می‌زنید بی‌خود است، ولی الآن دروغ است،‌ جرم غیر از حرارت است،‌ حرارت غیر آتش است. عین هم نیستند. حالا فرض کنیم عین هم باشند، اگر جرم خورشید و حرارت خورشید و نور خورشید عین هم باشند، پس سه جوهر نیستند، شما دارید سه جوهر درست می‌کنید،‌ سه جوهر متابینة الذات و مماثل در عین حال،‌ اینها سه جوهر هستند دیگر،‌ سه جوهر هستند، این سه در یک ذات مثلاً‌ وحدت دارند. در جواب می‌گویند: مگر شما نمی‌گویید خداوند حیات و علم و قدرت دارد،‌ حیات عین علم است و علم عین قدرت است و هر سه عین هم هستند و هر سه عین ذات.‌ این حرف دوم آن‌هاست.‌ جواب می‌دهیم که میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است.‌ شما دارید می‌گویید که این اقانیم سه‌گانه سه جوهر هستند‌ و عین هم هستند،‌ عین هم هستند و سه جوهر هستند، تناقض دارید می‌گویید.‌ از نظر واقع سه چیز هستند و از نظر واقع هم یک چیز هستند این‌ تناقض شماست. اگر از نظر واقع سه چیز هستند،‌ این سه چیز بودن ترکب است،‌ لامحدودیت نیست،‌ تجرد نیست،‌ اشکال اول. اشکال دوم،‌ سه هرچه هست با یک هرچه هست، نه سه‌ می‌تواند یک باشد، نه یک می‌تواند سه باشد. این حرف اول، ‌در مورد خدا که این‌طور نیست. یکی از عمیق‌ترین بحث‌های توحیدی همین بحث وحدت صفات ذات است با هم و وحدت صفات ذات با ذات که وحدت علی الاطلاق است. ما حرف شما را که نمی‌زنیم، ما که نمی‌گوییم علم غیر از قدرت است و عین آن،‌ علم عین حیات است و غیر آن.‌ علم و حیات و قدرت حق که صفات ذاتی حق هستند، عین هم هستند و غیر هم،‌ ما این حرف را نمی‌زنیم،‌ ما می‌گوییم در واقع عین هم هستند، در الفاظ نیستند. بحثِ واقع است،‌ شما در واقع می‌گویید با هم فرق دارند. می‌گویید لفظ أب و ابن و روح‌القدس،‌ لفظ که معلوم است فرق دارد،‌ معنا هم سه معناست‌، می‌گویید این سه معنا در عین سه بودن، یکی است و در عین یک بودن سه‌تا است. ما که این را نمی‌گوییم. خداوند قبل از اینکه عالمی خلق کند اصلاً اسم نداشت، لفظ نداشت. لفظ برای چه بخواهد؟ قبل از اینکه خلق کند، هیچ اسمی نداشت، اسم برای چه کسی بگذارد؟ اسم را می‌خواهیم برای اینکه مسمی را بفهمیم، خدا می‌خواست خودش را بفهمد؟ خدا قدرت بر خودش،‌ علم به خودش،‌ حیات نسبت به خودش،‌ یا فرض کنیم سمیع بودن،‌ بصیر بودن،‌ رازق بودن،‌ عطوف بودن،‌ غافر بودن، معذّب برای خودش،‌ ذات سبحانه و تعالی مجرد من جمیع الجهات است،‌ اسم‌ها برای تفهم ماست، عجز ما است. ما که نمی‌توانیم ذات حق را بفهمیم در بُعد ایجابی،‌ ما که نمی‌توانیم حیات و علم و قدرت حق را بفهمیم در بُعد ایجابی. اقلاً الفاظی بیاید که در بُعد سلبی به ما بفهماند. موجود است، یعنی معدوم نیست،‌ حی است یعنی میت نیست،‌ عالم است یعنی جاهل نیست،‌ قادر است یعنی عاجز نیست. اما چیست؟ چه می‌دانیم چیست.

این سه لفظ دارای سه معنا است و یک معنا.‌ دارای سه معنا است در فهم ما، در عالم امکان،‌ در عالم امکان علم غیر از قدرت است،‌ قدرت غیر از حیات است،‌ حیات غیر از علم و قدرت است،‌ در ما این‌طور است. ولکن در حق سبحانه و تعالی حیٌّ یعنی علیمٌ،‌ علیمٌ یعنی قدیرٌ.‌ حقیقت وجود حق عین حیات است،‌ نه اینکه یک ذات است و سه صفت. حقیقت وجود حق، وجودِ لامحدودِ‌ مجردِ علی الاطلاقِ حق،‌ عین علم است به معنای مصدری نه،‌ حقیقة العلم،‌ اسم مصدری،‌ عین قدرت است، نه قدرت داشتن،‌ حقیقت قدرت،‌ عین حیات است،‌ عین علم است،‌ عین قدرت است. این سه لفظ یک معنا دارد و آن یک معنا هم که می‌گوییم صفت ذاتی حق که دارای سه اسم است، نمی‌گوییم صفات ذاتی،‌ صفت ذاتی حق که دارای سه اسم است، عین ذات حق است و ما در روایات هم بسیار این مطلب را داریم که «اسمائه تعبیر» تعبیر است. این تعبیر از یک ذات مجرده غیر محدوده است که جهات ندارد، ‌اجزاء ندارد،‌ حالات ندارد،‌ زمان ندارد،‌ مکان ندارد، ‌آنچه ما داریم او ندارد، ‌آنچه او دارد ما نداریم،‌ فقط این است. این هم جواب دوم است.

حال منتقل می‌شویم به بحث آیاتی که راجع به ذات و صفات ذات است. اسم ذات حق یک اسم ظاهر است و یک اسم باطن،‌ اسم ظاهر الله است و اسم باطن «هو» است. تفسیرش را در تفسیر سوره توحید،‌ اخلاص،‌ در الفرقان مراجعه کنید تکرار‌ نمی‌کنم. «اللهُ»، «اللهَ»،‌ «اللهِ» سه اعراب‌ است، چهارمی ندارد. «اللهُ» 980 مرتبه در قرآن است، «اللهَ» 592 مرتبه است، «اللهِ» 1125 مرتبه است. جمع: 2697 مرتبه لفظ «الله» که اسم ظاهر ذات است در قرآن شریف ذکر شده است «هو» هم زیاد است،‌ پیدا کردن «هو» مشکل است، چون مرجع ضمیر «هو» هم انسان، هم خالق است و هم مخلوق، اما «الله» فقط خالق است. کسی خواست پیدا کند، خیلی ممنون می‌شویم.

این ذات حق سبحانه و تعالی که از نظر اسم معروف، ‌از نظر وضعیات حیاتی و علمی و قدرتی معروف و غیر معروف،‌ از نظر لفظ معروف، ولیکن از نظر ذوات این صفات و حقیقت این صفات غیر معروف،‌ ما سه حالت داریم،‌ یا اینکه اصلاً‌ نیست،‌ این حرف که غلط است.‌ یا هست و مانند دیگران وجوداً‌،‌ علماً‌ قدرتاً،‌ حیاتاً‌ و سمعاً‌ و طاعتاً، این هم دروغ است. بینهما است؛‌ هست و نمی‌دانیم چیست،‌ هست و نمی‌دانیم کیست،‌ پس این هست و نمی‌دانیم کیست را چگونه‌ بفهمیم؟ بارها عرض کردم از لحاظ ایجابی ما محروم هستیم،‌ اگر از موجودٌ‌ همان معنا و یا شبه آن معنا یا میلیاردها برابر یا بی‌نهایت برابر وجود ماست،‌ دروغ است، چند برابر،‌ میلیاردها برابر،‌ بی‌نهایت –اگر فرض شده باشد- برابر وجود ما، هر دو حادث خواهند بود، یک دانه ارزن، ارزن است،‌ یک میلیارد ارزن هم ارزن است،‌ بی‌نهایت ارزن هم ارزن هست، چیز دیگر نیست. و این را در کتب توحیدی رسول الله (ص) و ائمه معصومین (ع) زیاد داریم،‌ این صورتاً‌ ساده می‌نماید، باطناً‌ بسیار عمیق است و اُمّ الادله است. همین که خداوند چیزی را خلق کرده است، نمی‌شود مانند او باشد، زیرا اگر مانند او باشد پس یا مخلوق هم ازلی است و یا ازلی حادث است. باید‌ تباین کلی بین ما باشد،‌ ولادت در کار نیست،‌ تحول در کار نیست،‌ ولادت در کار نیست.

بنابراین وقتی می‌گوییم خداوند موجود است، از موجودٌ، مفهومٌ مّای از وجودی که در عالم خلقت است، به نظر ما بیاید غلط نیست. برای بحث مفصل به حوار مراجعه بفرمایید. از موجودٌ، ‌لفظ موجودٌ برای معنا وضع شده است، یعنی مقابل عدم،‌ این موجودٌ که مقابل عدم است دو بُعد دارد: یک بُعد موجودٌ مقابل عدم که می‌فهمیم شما، من، در و دیوار‌، یک موجودٌ مقابل عدم فقط معدوم نبودن را‌ می‌فهمیم، راجع به خدا این است،‌ راجع به غیر از خدا ما موجودٌ را با شکلش، صورتش،‌ زمانش،‌ مکانش،‌ حالتش،‌ وضعش تا مقداری می‌فهمیم، ابعادی، درصدی. اما وقتی موجودٌ نسبت به حق سبحانه و تعالی می‌گوییم، نظیر این موجود را‌ نمی‌توانیم بفهمیم و نه تبلوری و نه زیادتر از این را و نه بی‌نهایت مثل این را، چون هرچه این در او باشد، پس او در این باشد، بنابراین نمی‌شود او خالق باشد و این مخلوق. ‌این اصل وجود حق است. در قرآن شریف؛ صفات ذات به این ترتیب ذکر شده است که البته عین ذات است،‌ صفات ذات به این ترتیب ذکر شده که حیات، ‌علم،‌ قدرت.

– [سؤال]

– آن‌ها که صفات ذات نیست، باید مُدرَکی باشد تا مدرِکی باشد، آن‌ها صفات فعل است. ما الآن صفات ذات را عرض می‌کنیم. یعنی صفاتی که چه مخلوقی باشد و چه نباشد خدا دارد، اما خالقٌ،‌ مخلوقی در کار نباشد، خالقٌ‌ یعنی چه؟ مگر به معنای دیگر باشد. مثلاً‌ رازقٌ.

– لازم نیست مدرَک باشد، مثل عالمٌ.

– ایشان گفتند مدرِک.

– بله، اینکه شما فرمودید حتماً باید مدرَک باشد تا مدرِکی باشد.

– خداوند مدرِک چه می‌خواهد باشد؟

– [سؤال]

– نشد، چون ادراک وصول است،‌ وصول،‌ حصول، یعنی به دست آمدن است، علم این‌طور نیست.‌ عالمٌ‌ دو بُعد دارد،‌ پس اگر بگوییم مدرِک یعنی وصول پیدا کرد،‌ خداوند که همیشه واصل به خودش است، پس مدرِک نیست،‌ مدرِک حالت حدوثی دارد. ولی عالم‌ این‌طور نیست، چون عالمٌ‌ «بعد أن لم یکن یعلم» است‌ که حدوث است که عالمٌ علی طول الخط. پس عالمٌ‌ بُعد دوم را که بُعد اصلی در خدا است، معنا می‌دهد، اما مُدرکٌ اصلاً معنا نمی‌دهد،‌ مثل بصیرٌ،‌ مثل سمیعٌ،‌ غافرٌ.

راجع به این صفات آنچه همیشه ما می‌فهمیم و می‌شنویم و در قرآن شریف است،‌ حیات است و علم است و قدرت. این حیات و علم و قدرت،‌ در قرآن شریف «حی» پنج مرتبه ذکر شده است «هو الحی»،‌ «قیوم» که شامل بعضی از اینها است عرض می‌کنیم. علم 140 مرتبه در قرآن شریف ذکر شده است،‌ «الله» هم چهار مرتبه «قیوم» هم سه مرتبه. قدرت بسیار است که از تمام این صفاتی که ذکر کردیم، قدرت بسیار بسیار زیادتر است و علتش هم معلوم است؛ چون حیات حق در ارتباط خِلقی با خلایق نیست، صفات ذات حق است، قیوم بودن در دو ارتباط است: «قیوم فی ذاته و فی نفسه» و «قیوم بالنسبة لغیره». «علیم» هم علیم بذاته و علیم بغیره، 140 مرتبه. قدرت بیشتر است؛ چون ظهور قدرت حق در صفات فعلی نسبت به مخلوقات و مقدورات بسیار بسیار زیاد است که ما تعداد نکردیم.

«افضل آیتٍ فی کتاب الله» بسم الله الرحمن الرحیم است. این «بسم الله» برای ذات لفظ «الله» دارد، برای صفات رحمان و رحیم. این رحمان و رحیم صفات فعل هستند، صفت ذات که نیستند، پس چرا صفت ذات ذکر نشد؟ صفت ذات عین ذات است. در مقام گزارش مختصر از حضرت حق سبحانه و تعالی اسم ذات که مربوط به خود اوست ذکر می‌شود که صفت ذات اصلاً‌چه ربطی به ما دارد؟ آنچه به ما ربط دارد، رحمان و رحیم است. رحیم صفت عامه است که شامل تمام رحمات حق است نسبت به کل موجودات، اصل وجود رحمت و صفات وجودی‌شان که از طرف خداوند است رحمان است. رحیم هم صفت رحمت خاصه است.

«الله» بسم الله 2697 مرتبه، رحمانش 57 مرتبه، رحیمش 95 مرتبه در قرآن شریف ذکر شده است. پس اینجا صفت فعل است و صفت ذات نیست،‌ صفت ذات و صفت فعل اجمالی دارد و تفصیلی دارد.‌ اجمل مجمل‌های صفات فعل در مرحله اولی رحمان است،‌ رحمان رحیم را هم‌ می‌گیرد،‌ آن کسانی که رحمت خاصه دارند، رحمتی از حق نگرفته‌اند؟ چون که صد آمد نود هم پیش ماست. پس در بُعد اول،‌ مرحله اولی از صفات فعل حق سبحانه و تعالی رحمان است، همه چیز می‌گیرد، هر فعلی کرده است، هر عنایتی،‌ چه عامه،‌ چه خاصه، رحمان آن را می‌گیرد. این بُعد اول است. بُعد دوم،‌ دو بودن است،‌ رحمان،‌ رحیم،‌ رحیم بخشی از رحمان است، بخشی است که اضافه بر رحمت عامه رحمت خاصه دارد و تمام 99 اسمی که مراد صفات فعل حق در قرآن است، تمام منبعث است از رحمان و رحیم.

صفات ذات: صفات ذات هم چند بُعدِ تعبیری دارد: یک بُعد تعبیری مختصر «القیّوم» بسیار نگهبان. این بسیار نگهبان در بُعد ذات حیات است و علم است و قدرت،‌ که حیات نگهبان است و علم نگهبان است و قدرت نگهبان است.

– یعنی صفت علی حدّه نیست؟

– نه، دیگر عین هم هستند.

– می‌دانم، حتی در مقابل مفهوم صفت علی حدّه نیست.

– بله درست است. نباید این‌طور بشود، برای اینکه وقتی در اصل ذات وحدت دارند، آن تعابیر مختلف است. پس لفظ «القیوم»،‌ «اللّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ»[3] که در قرآن شریف سه مرتبه ذکر شده است و عجیب است که این عدد حساب دارد، این «قیوم» سه بُعد صفت ذاتی مفسَّر را که حیات است و علم است و قدرت. حیات قیوم است، علم قیوم است، قدرت قیوم است و این قیوم بودن هم دارای دو مرحله است: یکی حیات و علم و قدرت که قیوم ذات است، نگهبان ذات است. نگهبان ذات نه به معنای حالت، نه به معنای اینکه این نبوده است و شده، نه، این ذات حق سبحانه و تعالی که در ازلیت در اصل ذات غنی است، نگهبانی وراء خودش نمی‌خواهد، بلکه خود نگهبان خویش تن است، اگر تعبیر درست باشد. این وجودش نگهبان اصل وجود است «قیّوم»، ذات، حیاتش نگهبان اصل وجود، ‌حیات و وجود یکی است. علمش نگهبان اصل وجود،‌ علم و وجود و حیات یکی است. قدرتش نگهبان اصل وجود و علم، همه یکی است. این چهار یک و آن سه یک و یک وحدت علی الاطلاق دارند، این تعبیر بی‌حساب نیست،‌ قیوم «القیوم» فیعول است. ذاتی است و صفتی است، ذات، ذات «الله» است و صفات‌ سه که حیات و علم و قدرت،‌ این حیات قیوم است، علم قیوم است،‌ قدرت قیوم است،‌ حیات نگه‌دارنده دیگری ندارد، بلکه خود نگه‌دارنده خویشتن و دیگران است.‌ علم از جای دیگر نیامده است، بلکه خود عالم بر خود و دیگران است. قدرت از جای دیگر نیامده است، بلکه خود قادر نسبت به خود و دیگران است.

– لفظ قیوم با «مهیمناً» چه فرقی دارد؟

– فرق دارد،‌ مهیمن بعض قیوم است. قیوم نگهدارنده خود و دیگران است،‌ مهیمن فقط دیگران است.

این قیوم که سه مرتبه ذکر شده است، بعد آیاتی می‌گویند: «هُوَ الْحَيُّ»، «هُوَ الْحَيُّ» یعنی چه؟ یعنی اوست و حیات دارد؟ نه. او تماماً حیات است. مثل «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ»[4] ما فقر إلی الله هستیم. به تعبیر آقایان معنی حرفی.‌ خودی در کار نیست، هرچه هست انشاء و ایجاد اوست لا من شیء أو من شیءٍ خلقه. «الحی» نسبت به ما، من هستم که زنده‌ام، ممکن است بمیرم.‌ عالم،‌ من که عالم هستم،‌ ممکن است که علم من از بین برود،‌ قبلاً‌ هم نبوده است. قدیر،‌ من هستم که قدرت دارم، نبوده و آمده و بعد می‌رود. ولی دوئیتی در صفات و ذات خداوند نیست،‌ وجود و حقیقت حق یعنی حیات،‌ حیات حق یعنی علم،‌ علم حق، یعنی قدرت و اصلاً‌ علم و قدرت ملازمت دارند در بُعد ما حتی،‌ اصلاً‌ در بُعد ما هم. اگر کسی علم داشته باشد بر تمام جهات و خصوصیات ایجاد چیزی و چیزی بر او مخفی نباشد، این قدرت است. چرا عاجز باشد؟ چون علم راهنمای انجام فعل است،‌ علم در دو بُعد: در بُعد ایجابی و در بُعد سلبی. در بُعد ایجابی صد درصد آنچه را لازم دارد، در بُعد سلبی آنچه که مانع است کنار بزن، قدرت مطلقه همین‌طور است. آن علم بعضی است، قدرت بعضی است،‌ قدرت درصد است،‌ علم درصد است،‌ حیات درصد است که کم و کسر‌ می‌آورد، اما حیات مطلقه،‌ علم مطلق است،‌ علم مطلق قدرت مطلقه است،‌ قدرت مطلقه و حیات مطلقه، علم مطلقه است، ‌قدرت مطلقه و حیات مطلقه و علم مطلق، ذات مطلق است،‌ «عباراتنا شتّی» چهار تعبیر است و الفاظ با هم فرق دارند،‌ معنا یکی است. این در بُعد صفات ذات.

چه خلقی باشد و چه نباشد، خدا حی است،‌ اما اگر خلقی نباشد خدا رازق نیست،‌ بصیر نیست،‌ سمیع نیست،‌ معذّب نیست،‌ منجی نیست. البته در بُعد دیگر «خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ»[5] معلوم است. «خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ»، «قَادِرٌ إِذْ لَا مَقْدُورٌ»[6] بله، ولی خالقٌ بالفعل نه،‌ خدا به چه حساب خالق شد؟‌ قبلاً‌ که خالق نبود،‌ خالقیت حدوث است دیگر، روی چه حسابی؟ چون حیات و علم و قدرت مطلق است. خالقیت، کل صفات فعل، اینها بر مبنای صفات ذات است. نه به عنوان ولادت،‌ عرض می‌کنیم،‌ اینکه خداوند خلق کرد، این خلق کردن صفت فعل است، این صفت زاییده صفات ذات نیست، زاییده ذات هم نیست،‌ بلکه خلق لا من شیء. اراده که الآن هست و قبلاً‌ نبود، اراده صفت فعل است و این صفت فعل حادث است و این زاییده صفات ذات و ذات نیست. همان‌طور که حق سبحانه و تعالی جهان را آفرید در ماده اولیه «خلقها لا من شیء» خالقٌ و مخلوق است، مخلوقٌ منه نیست. ‌در اراده چنین است، در خالقیت،‌ در اراده،‌ در چه و چه. یا «لا من شیء» است یا «من شیءٍ خلقه»،‌ اگر «لا من شیء» درست کرده است، نزاییده است، اگر «من شیء خلقه» درست کرده، نزاییده است. در این سه بُعد تصوری که آنچه آفریده است زاییده، غلط،‌ آنچه را آفریده است در بُعد اول «لا من شیء» درست،‌ آنچه در ابعاد دیگر آفریده است «من شیء خلقه» درست. پس زاییدن اصلاً‌ در کار نیست. اراده حق،‌ خالقیت حق،‌ صفات فعل حق غلط است بگوییم زاییده صفات ذات است،‌ این تعبیر غلط است و اگر ما هم گفتیم غلط است، هر کسی بگوید غلط است. زاییدن در کار نیست، «لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ»[7] این حالت مطلق دارد. این صفات فعل این‌طور است،‌ صفات فعل کلاً‌ حادث،‌ صفات ذات که عین ذات است، وحدت حقیقی با ذات دارد، این حدوث ندارد، ولادت ندارد. و اما امّ الآیاتی که در این بحث داریم.

– قیوم مشترک است بین صفات ذات و صفات فعل؟

– عرض کردم بله، چون ‌حی برای خودش است، خودش حی است، ولیکن قیوم دو بُعدی است، علیم هم دو بُعدی است. یک بعدش صفت ذات است و یک بُعدش صفت فعل،‌ منتها صفت فعل زاییده از صفت ذات نیست، قدرت بر موجودات داشتن که این قدرت ایجاد‌ می‌کند، این اراده می‌کند، ایجاد می‌کند،‌ این «خَلَقَ»،‌ خلق یک عمل حادثی است.‌ این خالقیت که عمل حادثی است که از قدرت است، منشعب از قدرت نیست،‌ منبعث از قدرت است، نه منشعب از قدرت، یعنی چون خداوند قدرت دارد «یخلق لا من شیء».

– یعنی این قدرتی که دارد، اگر اراده نکند، می‌تواند…؟

– ما که نگفتیم اراده نکند. منتها با این قدرت ایجاد می‌کند اراده را «لا من شیء»،‌ با این قدرت ایجاد‌ می‌کند موجودات را در بُعد اول «لا من شیء» و در ابعاد دیگر «من شیء خلقه».

ما در آیاتی که مربوط به ذات است،‌ صفات ذات است،‌ صفات فعل است، در مرحله بعدی بحث داریم،‌ اما یک آیه منحصر به فرد در قرآن شریف است که این در کل ذات و صفات ذات و صفات فعل تکلیف را روشن کرده است. سوره شوری آیه 11، صفحه 131 از جزء 24 و 25 سوره شوری. «فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ جَعَلَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجاً وَمِنَ الْأَنْعَامِ أَزْوَاجاً يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ» یخلقکم نیست «يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ». قرآن شریف آیات محکماتی دارد «مِنْهُ آيَاتٌ مُّحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ».[8] محکمات هم با هم فرق دارند، متشابهات هم با هم فرق دارند،‌ امّ اولای محکمات که ام جمیع متشابهات هم هست طبعاً‌ این آیه است: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ». اول از نظر ادبی بحث می‌کنیم و بعد از نظر معنوی که نتیجه دلالی وضع ادبی آیه است.

از نظر ادبی:‌ قبلاً‌ می‌فرماید که «فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»؛ «فاطر» یعنی این آفریده است چیز بی‌سابقه‌ای را،‌ قبلاً‌ نبوده،‌ «فَطَرَ» این است، «خَلَقَ» اعم است، «فَطَرَ» اخص است. «فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»؛ یعنی «خلقهما و لم یکونا» بر حسب خطبه توحیدیه «بلا مثالٍ احتذی» است. نمونه نداشته،‌ الگو نداشته،‌ این موجود را، این سماوات و ارض را خود آفریده است، «لا من شیء» به یک جهت، «من شیء» به جهت دیگر. «من شیء» من المادة الاولیة است، «لا من شیء» کیفیت. از نظر کون سماوات و الارض «لا من شیء» که کونش همان مادّه اولیه است و از نظر کیان، کیفیت و هیئت سماوات بودن سماوات و ارض بودن ارض این اصلاً سابقه ندارد، آنچه که مادّه‌اش هم سابقه نداشت،‌ هیئتش هم سابقه ندارد.

«فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». بعد: «جَعَلَ لَكُم» از جمله «فاطر» بودن «جَعَلَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجاً وَمِنَ الْأَنْعَامِ أَزْوَاجاً يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ» در فقر «يَذْرَؤُكُمْ». «یخلقکم خلقاً لا مثیل قبله»‌ در انسان‌ها هم همین‌طور است، ما انسان هم‌شکل نداریم،‌ اگر هم داریم خیال می‌کنیم هم‌شکل هستند و الا این سر انگشت‌ها هم‌شکل نیستند. در قرآن اشاره می‌فرماید: «بَلي‌ قادِرينَ عَلي‌ أَنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ».[9] چیزی که علم این را بیّن کرده و حس این را بیّن کرده است‌. این نوک انگشت بهترین امضایی است که اصلاً قابل اشتباه شدن نیست و این خطوط همه با فرق دارد.

«يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ». ضمیر به کجا برمی‌گردد؟ ضمیر به اللهِ فاطر برمی‌گردد،‌ ضمیر به اللهِ‌ الله برمی‌گردد؟ به فقر فقر برمی‌گردد؟ خیر، به الله فاطر،‌ الله فاطر سه بُعد دارد،‌ بُعد اولِ اللهِ فاطر،‌ اللّهیت است،‌ وجود و کون حقیقی حق است «لَيْسَ كَمِثْلِهِ». در کونش مماثل نیست.‌ در وجود حق… صحبت لفظ نیست،‌ صحبت معنا است،‌ صحبت حقیقت است،‌ در لفظ مماثل هست،‌ وجود وجود، موجود موجود،‌ در حقیقت واقعیه کونیه حق سبحانه و تعالی مماثلی موجود نیست نه مماثل در صد، نه مماثل در میلیارد، نه مماثل در بی‌نهایت،‌ اصلاً‌ خداوند که حدود ندارد، اجزاء ندارد،‌ ترکب ندارد،‌ اضلاع ندارد که شما درصدی حساب کنید. این فقط ذات را نمی‌گوید،‌ ذات اول، بعد فاطر صفت فعل است. اگر خداوند ذات است که هست و صفت فعل هست که هست «بینهما» که صفت ذاتی است نیست؟ اگر خدا قادر نیست چطور فاطر است؟ اگر عالم نیست چطور فاطر است؟ اگر حی نیست، چطور فاطر است؟ مصدر صفات ذات،‌ مصدر نه، اصل صفات،‌ در تعبیر خودمان داریم می‌گوییم ‌و الّا واقعش این است که‌ اصل صفات ذات به حساب ذات است و اصل صفات فعل به حساب صفات ذات بر مبنای ذات است. خدا اوّلی را فرموده است،‌ سومی را هم فرموده است. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ» این ضمیر به الله بر‌می‌گردد،‌ به حساب الله آنجا هم این تعبیر درست است که در الله به حساب الله، همه اللّهیات هست،‌ الله، قدیر،‌ علیم،‌ حی،‌ اینها را می‌شود گفت،‌ ولی اگر عقل کسی نرسد، می‌گوییم اول را گفته است که الله است و سوم را گفته است که «فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» است و در «فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» تمام اسماء فعل هست. سماوات و ارض است که کل کون است، کل کون را ایجاد کرده است، اصل آن را ایجاد کرده است. خصوصیات رحمانیه و رحیمیه‌ای که به کل کون بر حسب حکمت ربانیه الهیه داده است، تمام صفات فعل در «فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» جمع است.

صفات ذات را از دو منبع می‌فهمیم: یک منبع الله بودن الله که وجود بی‌نهایت است؛ یعنی حی بودن، ‌عالم بودن،‌ قادر بودن و به تعبیر مختصرتر قیوم بودنِ بی‌‌نهایت. این یک جهت. جهت دوم این است که صفات فعل بر محور این است که دارای علم و قدرت و حیاتی که «لا من شیءٍ» خداوند عالم حی قدیر «لامن شیء» خلق می‌کند حیات‌ها و قدرت‌ها و علم‌ها و اشخاص و خصوصیت‌ها و کون‌ها و کیان‌ها را. پس این آیه سه بُعدی است، زور هم نیست، آیه سه بُعدی است. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» ‌از نظر معنوی خیلی وارد نمی‌شویم.‌ کاف در اینجا چه کاره است؟ در مَثَل ما داریم که کاف درمی‌آید، ولکن در «مِثل» نه،‌ «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ». این «لیس» در خبرش «باء» می‌آید و لکن در خبرش «کاف» هیچ وقت نمی‌آید. آقایان در اینجا چند نظر دارند، راجع به این کاف، این کاف چه کاره است؟ بعضی‌ها که حوصله تفکر نداشتند یا نمی‌توانستند بفهمند،‌ فوری عجله کردند که «کاف» زائد است. خیر،‌ حرف شما زائد است. کاف زائد نیست، مثل لای زائده، «لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ».[10] خیر، زیاد نیست. شما باید زیادتر فکر کنید و بفهمید، اگر نفهمیدید به عهده دیگران بگذارید. کاف زائده حرف اشتباهی است. چه باید کرد؟

– به نظر می‌رسد شیء خبر است.

«لَيْسَ شَيْءٌ كَمِثْلِهِ» نمی‌شود،‌ شیء اسم است، مؤخر است،‌ شیء اسم مؤخر است و «كَمِثْلِهِ» خبر مقدم است.‌ تقدمش هم حساب دارد که این حصر در حصر است. البته مفصل مراجعه می‌کنید و ما باز هم صحبت می‌کنیم درباره آیاتی که در این باب هست و روایاتی که هست که ما یک مِثل داریم،‌ الآن از جهت ادبی داریم بحث می‌کنیم.

– یعنی اگر بر مبنای زائده باشد، می‌شود «لیس مثله شیئاً».

– بله.

– [سؤال]

– این غلط است،‌ جایش نیست. یعنی خبر «لیس» هیچ وقت «کاف» نیست،‌ اگر تزیین هم باشد، باید «باء» باشد. «لَيْسَ شَيْءٌ بمِثْلِهِ». همیشه باء زائده در خبر «لیس» است، اما من ندیدم کاف زائده باشد.

– برای تأکید چطور؟

– این یک مورد است که شما اشاره کردید. ‌اما برای تأکید،‌ «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»،‌ منتها تأکید دو بُعد دارد که این دو بُعد را من در تفسیر ذکر کردم. یک مرتبه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» ‌این «کَ» تأکید سلب است،‌ اگر می‌فرمود «لیس مثله شیء»، اما «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» که این تأکید است و در حقیقت سلب می‌کند. این حرف صاف و ساده‌ای است و قابل قبول هم هست، معنا دارد، تأکید است. نه تزیین است و نه زائده است و نه از این حرف‌ها.

قبول مورد دوم یک مقداری بار می‌برد،‌ البته ما نوشته‌ایم. دومی این‌طور است، ولی یک هم کافی است. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ»، یعنی اگر خدا مثل دارد، مثلش، مثل ندارد و این در مبالغات ما هست،‌ می‌گوییم فلانی نظیر ندارد،‌ می‌گوید: خیر، می‌گوییم فرض کن نظیر دارد، اما نظیرش نظیر ندارد. خود‌ این یک نوع تأکیدی است. بر فرض محال اگر هم نظیر دارد، نظیرش نظیر ندارد تا چه برسد به خودش. می‌گوییم فلانی در علم نظیر ندارد، می‌گویند چطور؟‌ فرض کنید نظیر دارد، اما برای نظیرش،‌ نظیر نیست. اگر نوکر کسی مثل ندارد، خودش مثل دارد؟‌ بر فرض محال داریم می‌گوییم. اولاً «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» در بُعد تأکید که اشاره فرمودید،‌ یعنی مؤکد در مؤکد شیئی که، شیء مخلوق دیگر،‌ چون شیء یا خالق است یا مخلوق،‌ شیء که اینجا فقط مخلوق است، هیچ مخلوقی به وجه استغراق مماثلت با حق ندارد. به عنوان تأکید «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ».

اما دومی؛‌ دومی مقداری حوصله می‌برد، ولی عمیق است، ما در دو بُعد محاجه می‌کنیم با کسانی که برای حق مماثلی قائل هستند. در بُعد اول می‌گوییم خداوند لیس مثل خودش،‌ مثل ندارد. کسی اصرار کند که چنین و چنان، می‌گوییم اگر هم مثل هم دارد، مثلش مثل ندارد.‌ به جای اگر «لو» بگذارید،‌ بر فرض محال اگر هم یک مثلی دارد که نمی‌شود،‌ مثلش مثل ندارد. و حال آنکه اگر موجودی امکان یک مماثل داشته باشد،‌ چه یک چه صد، مگر این‌طور نیست؟ اگر امکان مماثلت برای یک موجودی باشد، چرا یک؟ دو، سه، زیادتر، ولو مشکل باشد. ولکن حق سبحانه و تعالی امکان مماثلت ندارد، اما بر فرض محال اگر مثلی داشته باشد، این مثل،‌ مثل ندارد. اگر مثلی باشد که مثل ندارد، پس خودش هم مثل ندارد. چون اگر مثلی باشد، ولو یکی، پس مثل‌هایی خواهد بود. پس این محال فی المحال شد. اولاً «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ». ثانیاً‌ اگر مثل هم داشته باشد، مثلش مماثل ندارد،‌ برگشت. اگر مثل مماثل ندارد، یعنی یک مثل بر فرض محال به دو و سه نمی‌رسد و حال آنکه مثل باید به دو و سه و بیشتر برسد. پس باز تأکید شد که مثل ندارد، پس «کاف» بی‌جا نیست. بُعد اول غلط است، بُعد تزیین هم جا ندارد.‌ بلکه بُعد تأکید است نه مبالغه،‌ چون مبالغه یعنی زیادی گفتن،‌ خدا زیادی نمی‌گوید. این بُعد تأکید.

– تأکید همان مبالغه است.

– مبالغه نیست، مبالغه با تأکید فرق‌ می‌کند. مبالغه یعنی زیاده‌گویی،‌ تأکید زیاده‌گویی نیست،‌ تأکید یعنی آنچه می‌خواهم صددرصد بگویم، دارم می‌گویم. اما مبالغه یعنی بیشتر از آن چیزی که باید بگویم. مثل آن کسی که آن‌طور گفت، تکرار نمی‌کنم.

– [سؤال]

– یعنی معنا ندارد.

– صرف زیاده نیست، در ادبیات می‌گویند باء زائده که بر سر «لیس» می‌آید، برای تأکید می‌‌آید.

– نه، همه‌جا باید باشد، اگر تأکید است باید همه‌جا باشد. چرا «لیس» بیاید؟ اینها برای زیبا کردن عبارت است،‌ واقعاً گاهی اوقات این‌طور است. مثلاً «هو»،‌ «کمثله» که می‌گوید «کمثل هو» باید باشد دیگر «کمثل هو» باید بگوید، پس چرا «کمثله» شد؟ برای زیبا کردن است. و لذا در بعضی از آیات قرآن که «هو» داریم، بعضی‌ها خیال‌ می‌کنند این «هو» خلاف قاعده است، خیر، اصل قاعده «هو» است،‌ منتها چون هو ثقیل بود، آن را «هِ» کردند، «هَ» کردند. پس «هو» اصل جریان است.

ما یک مِثل داریم و یک مَثل. یکی از افکار غلط و جهنمی ما که هم در محراب است و هم در مَدرس است و هم در درس است و هم در کتاب است و هم در منبر است این است که تکرار می‌کنیم «عبدى أطعنى حتّى أجعلك مِثلي أو مَثَلی»‌. یعنی چه؟ اصلاً «مِثلی أو مَثَلی» چیست؟ «مِثلی» خلاف نص قرآن است، «مَثلی» موافق نص قرآن است.

– این تردید از خود راوی است؟

– تردید از هر کس است، ما در عقلش تردید‌ می‌کنیم.‌ اگر این کسی که از راوی دارد تردید می‌کند، می‌گوییم غلط کردی «أو» گفتی. تو آنچه که درست است بگو،‌ غلط است که یکی روایتی را نقل کند و در آن بُعدی که صددرصد غلط است نقل کند، مثل بعضی از چیزها که می‌گویند. پس این «مِثلی أو مَثلی» معنا ندارد، «مِثلی» غلط است. نص‌ترین نصوص آیات امهات قرآن عبارت است از «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» در هیچ جهتی مشابهتی در کار نیست. «خَارِجٌ مِنَ الْحَدَّيْنِ حَدِّ التَّعْطِيلِ وَ حَدِّ التَّشْبِيهِ».[11] چقدر عبارت زیبایی است در خطب ائمه (ع). حد تعطیل نیست. چون بعضی‌ها از آن طرف زدند، از آن طرف بی‌مغز شدند. می‌گوید خدا که صفت داشته باشد، پس مرکب است،‌ پس صفت ندارد،‌ پس فعل هم ندارد. تمام شد دیگر، هیچ چیزی ندارد.

بعضی‌ها از آن طرف زدند که این حد التعطیل است. بعضی‌ها از این طرف زدند، می‌گویند هست، شباهت دارد. بعض سوم درست است «خَارِجٌ مِنَ الْحَدَّيْنِ حَدِّ التَّعْطِيلِ وَ حَدِّ التَّشْبِيهِ» هست،‌ مانند ندارد. منتها هستی او را نمی‌فهمیم. علم او را،‌ قدرت او را،‌ حیات او را،‌ اوی او را، وحدت او را،‌ فقط می‌دانیم که هست و در قرآن شریف ما یک آیه داریم راجع به نفی مماثلت،‌ «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» و دو آیه داریم راجع به اثبات مَثَل بودن «وَلَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَى فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»[12] خداوند مَثَل دارد.

– مثل همان آیت می‌شود؟

– مثل آیت است. منتها آیات فرق می‌کند،‌ بعضی آیات آیت‌الله‌العظمی است، مثل خاتم‌النبیین (ص) که او از نظر کونش، از نظر کیانش، عقلش، رسالتش، از هر نظری نظرات صددرصد آیت حقه است و روشن‌ترین و بیّن‌ترین نشانه‌های وجود حق خاتم‌النبیین (ص) است. این آیت‌ ‌العظمی است. همه عالم آیات حق هستند،‌ آیه صغری داریم،‌ آیه کبری داریم، آیه عظمی داریم. ‌در وجود حق همه آیات یکسان هستند و در کیفیت‌هایی که در موجودات هست بر حسب معرفت‌ها و علم‌ها و مقامات عالیه، این آیات عظمی است. «وَلَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَى فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»؛ «السماوات» کروبیان هستند، «فی الارض» انبیاء هستند. کل کروبیان آسمان و کل مثل‌ اعلی‌های خداوند در زمین در برابر مثل اعلای محمدی (ص)، چیزی به حساب نمی‌آیند…


[1]. حشر، آیه 21.

[2]. شرح المنظومة، ج ‏2، ص 104.

[3]. بقره، آیه 255.

[4]. فاطر، آیه 15.

[5]. الكافی، ج ‏1، ص 141.

[6]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 212.

[7]. اخلاص،‌ آیه 3.

[8]. آل‌عمران،‌ آیه 7.

[9]. قیامت،‌ آیه 4.

[10]. قیامت،‌ آیه 1.

[11]. معانی الأخبار، ص 213.

[12]. روم،‌ آیه 27.