جلسه صد و پنجاه و هشتم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

رسالت(اثبات عدم خلیفة الله بودن انسان)

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

کسالت­های جسمی انسان­ها دو نوع است: یک کسالت­های سطحی است و یک کسالت­های عمقی؛ کسالت­های سطحی، سطحاً معالجه­بردار است، اما کسالت­های عمقی معالجه عمقی لازم دارد. اگر پوست بدن کسی مقداری ناراحت است، این‌جا معالجه پوستی خواهد شد، اما اگر کسی درد استخوان شدید دارد، این نیازمند به معالجه عمقی است، آب‌گرم رفتن مکرر، دارو مالیدن مکرر، دارو خوردن مکرر، پرهیز کردن مکرر، و این تکرار، اصل علاج است، نمی­شود گفت شما یک مرتبه که آب‌گرم رفتی کافی است، خیر، این کسالت استخوانی است و عمقی است، همان‌طور که کسالت عمقی است و استخوانی است و متراکم است و روی هم انباشته است، برای از بین بردن این کسالت عمقی روی هم انباشته، تکرار معالجه لازم است یا به یک صورت یا به صور گوناگون.

این مثال بود که عرض کردم. روح نیز چنین است. عقل انسان، قلب انسان، مراتب روح انسان، بعضی مواقع چیزی را تصدیق دارد، ظاهری، بدوی، یا تکذیب می­کند ظاهری، بدوی. آن تصدیق ظاهری که عمق ندارد، می­شود با یک دلیلی از بین برد، تکرار لازم ندارد؛ چون ظاهری است. آن تکذیبی هم که ظاهری است، می­توان با یک دلیل قانع‌کننده بدون تکرار از بین برد؛ تکرار لازم نیست, چون هدایت یا ظلالت، عمق ندارد، آغاز جریان است، بند به یک چیز ثابتی نیست. بنابراین غیر ثابت را آنی می­شود از بین برد.

بعضی مطالب است که در عمق افکار ما وارد شده است، گفته­اند و نوشته­اند و فکر کرده­اند و به شما فکر داده­اند و قبولانده­اند و قبول کرده‌اید. عجب! نوشته­اند، مگر می­شود قبول نکرد؟ فلان و بهمان گفته‌اند، مگر می­شود قبول نکرد؟ این گفته­های دیگران و نوشته­های دیگران و افکار دیگران، مخصوصاً اگر مرده باشند، این­ها روی هم تراکم پیدا می­کند و در اثر این تراکم نوعاً انسان دریافته­ها و حق دریافته­ها و حق تفکرات خود را از دست می­دهد، می­شود جُنگ مطالب دیگران. این انسان درستی نیست، اگر محقق باشد حتی اگر بخواهد مقلد باشد، حالا محقق را بحث می­کنیم.

یکی از مطالبی که در عمق افکار وارد شده است فلسفةً، عرفاناً، تفسیراً، حدیثاً، حوزةً، سوقاً و الی آخره، این است که انسان خلیفه خود خدا است و خلیفة الله است و ما بحث لفظی که نداریم، بحث معنوی داریم. ما که روی لفظ بحث نمی­کنیم که این لفظ چنین است، آن لفظ چنان است. خیر، ما لفظ را از نظر آن معنایی که آن معنا را می­فهمیم و فهم آن مقبول است، ما روی آن داریم بحث می­کنیم. مثلاً اگر ما درباره الله داریم بحث می­کنیم، راجع به لفظ که بحثی نداریم، راجع حقیقت الله، ذاتاً، صفاتاً، افعالاً، و همچنین تکویناً و تشریعاً، به لفظ کاری نداریم، لفظ یک قشری است، باشد یا نباشد مطلبی نیست، ولکن برای تفاهم لفظ لازم است که لفظی را، کلمه­ای را بگوییم که آن معنایی که از آن لفظ متداول است، در تخاطب فهمیده شود.

در باب توحید ما بسیار بحث کردیم هم موضوعی که گذشت، سال گذشته و هم غیر موضوعی و تسلسلی بسیار گذشت، اما هنوز هم با سؤالاتی و مطالبی، احیاناً کوتاهی­هایی یا عادت­هایی نسبت به آن مطالبی که گفته شده هنوز هست، و لذا برای همین باید تکرار شود.

این در مغز استخوان­های افکار ما، علوم ما، قلوب ما فرو رفته است که خلیفة الله، دانشگاهی از آن طرف هندل می­زند، معمّم از این­طرف کار می­کند، نویسنده و گوینده و فکرکننده و تدریس­کننده و تدرّس‌کننده همه و همه و همه، و این موجب تحیّر می­شود، کسی بگوید و زنده هم باشد، زنده است، دارد حرف می‌زند که خیر، خلیفة الله خلافت خود الله نیست. این است که ما اگر تکرار هم بکنیم، این تکرار برای این است که از قلب خود گوینده -اگر زنگارهایی در این بحث دارد- و از قلب دیگران این مطلب کم‌کم برطرف شود.

بحثی که امروز آغاز می­کنیم این است، همه هم قبول دارند، فطرتاً، عقلاً، کتاباً، سنتاً، ما روی مقبول همه صحبت می­کنیم. یکی از فنون صحیح مناظره این است که آن اصلی را که طرفین یا یک طرف بر آن اصل تکیه می­کنند، مقبول الطرفین باشد، اگر هم مقبول الطرفین نیست، اول باید یک مطلبی مقبول الطرفین بشود بعد بر اساس آن بحث کنند، و اما اگر مثل گروه مکذّبین شعیب بشود «قَالُوا يَا شُعَيْبُ مَا نَفْقَهُ كَثِيراً مِمَّا تَقُولُ» (هود، آیه 91) نمی­شود، نمی­فهمیم چه می­گوید، دروغ هم می­گویند.

اگر یک مطلبی بین طرفین بحث و مناظره مورد قبول و تصدیق است، بهترین آغاز بحث این است که همان مطلب مورد اتفاق، مورد نفی و اثبات در جریانات مختلفٌ فیها بین الطرفین باشد، یا اگر وحدتی در مطلبی که می­خواهد مورد اتکا قرار بگیرد نباشد، وحدت ایجاد گردد مثل یک الهی و یک مادی، یک سوفسطایی، سوفسطایی از آن طرف، الهی از این طرف، سوفسطایی می­گوید: اصلاً وجودی در کار نیست تا بحث کنیم که خدایی هست، خلقی هست. روی چه چیزی بحث کنیم؟ کسی که کلاً منکر اصل وجود است.

«كل ما في الكون وهم أو خيال                  أو عكوس في المرايا أو ضلال‏» (الحكمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج ‏1، ص 47)

نمی­شود، این یک اصلی نیست که این دو بر آن تکیه کنند، اگر بگوید من موجود هستم، می­گوید خیال است، تو موجود هستی خیال است، هر دو موجودی هستیم خیال است، همه خیال، همه­ خیال، همه­ خیال. فلذا در کتاب حوار ملاحظه فرمودید، اول الهی با سوفسطایی بحث می­کند؛ چون اگر چنانچه سوفسطایی در کار باشد و منکر اصل وجود باشد، الهی در بحث با سوفسطایی بر چه تکیه کند؟ بر وجود باید تکیه کند، که این وجود دارای مراحلی است از مرحله اولی به ثانیه، به بعد، تا به تجرّد و مادّیت و این­ها برسد.

– [سؤال]

– بنده غلط می­کنم، أنا الباطل، أنا الباطل، أنا الباطل، تا آخر عمر، أنا الحق چیست؟ بله أنا الحق در صورتی که در طریق حق هستم، خدا دست من را می‌گیرد. عبدالله، رسول الله. چون ما مقام عصمت نداریم، حرف یادمان می­رود، اجازه بدهید من حرف­هایم را عرض کنم بعد در خدمت برادران هستم.

امیرالمومنین (ع) وقتی که خلیفه ظاهری شدند، فرمودند که خانه­ من اصلاً در نمی­خواهد. در آن را بکنید و دور بیندازید. گفتند چرا؟ گفتند هر کسی هر کاری دارد هر وقتی بخواهد بیاید، آزاد است. حالا ما آن­طور نیستم «لَا وَ إِنَّكُمْ لَا تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِكَ وَ لَكِنْ أَعِينُونِي» (نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 417) هر وقت آقایان فرمایشی داشته باشند تلفن حاضر است، خواب هم باشم، من را بیدار کنید، هر چه باشد.

ببینید یک اصل مسلّمی که بین کل الهیین هست، ما الهی هستیم داریم با هم بحث می­کنیم دیگر، و مسئله مورد اختلاف هم بین الهیین و مسلمین است که خلافة الله یعنی چه؟ یک اصل مسلّمی که بین الکل است یا باید باشد فطرتاً، کتاباً، عقلاً و سنتاً «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» (شوری، آیه 11) کاف هم حساب دارد، یعنی این نفی استغراق دوبله است، نیست که نیست، مجذور است، «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» شیءٌ غیره، هو غیر کل شیءٍ. دو قطب است: یک قطب مرکز عالم ایجاد و وجود که حق سبحان و تعالی است، دیگری دیگران، حق و دیگران، دیگران به یک معنا باطل هستند.

خداوند می­فرماید «لَيْسَ كَمِثْلِهِ»، «هُ» خودش است، «شَيْ‌ءٌ»، شیء که خودش را نمی­گوید، هر چه هست، هر چه خواهد بود، هر چه بود و از بین رفت، هر چه وجود دارد، هر چه امکان وجود دارد، امکان ذاتی دارد، امکان مصلحتی دارد، حالا آن­هایی که هستند، آن­هایی که هستند کافی است «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» مثل او در چه؟ بر حسب خود آیات مطلب را می‌فهمیم، برحسب آیات و ادله عقلی، ذاتاً، صفاتاً، افعالاً، هیچ­کس، هیچ چیز در ذات مشابهت با الله ندارد، الله مجرّد مطلق است، ما مجرّد مطلق نداریم، مجرّد غیر مطلق هم مجرّد نیست. صفاتاً، صفات ذاتیه حق که عین ذات است، غیر او کسی این‌طور نیست، نه صد درصد، نه درصد، نه یک در میلیارد، نه یک در بی­نهایت که خدا بی­نهایت است و یک در بی­نهایت معنا هم ندارد، ولی ما می­گوییم تا این‌که تا آن آخرین مرحله امکان را با این دلیل از بین ببریم.

و افعالاً، کاری که خدا می­کند چگونه می­کند؟ اصل ایجاد موجود چگونه است؟ کیفیت ایجاد موجود؟ اصل آن ربانی است، کیفیت آن ربانی است، این اصل که ربانی است و این کیفیت که ربانی است، برای غیر خدا نیست، نه اصلاً نه اذناً، برای غیر خدا بودن، ذات خدایی یا ذاتاً است که واقعاً خدایی غیر از خدا ذاتاً باشد، یا اعطائاً است، ذات خدایی اعطائی نیست، اعطاء حدوث است. صفات خداوند، اگر کسی بخواهد بگوید و ادعا کند که من صفتی از صفات خدا را یا صفاتی از صفات خدا دارم یا ذاتی است، تعدد اله است، یا اعطایی است، ازلی اعطاءبردار نیست، ازلی حدوث­بردار نیست، ازلیت سراغ حدوث نمی­رود، حدوث سراغ ازلیت نمی­رود، البته ازلی حادث را ایجاد می­کند، و احداث می­کند لا من ذاته و لا من صفات ذاته، بلکه فعل حق است، که فعل حق حادث است.

پس «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» نه در ذات صد درصد، نه در صفات صد درصد، نه در افعال صد درصد. مشابهت اصلاً نیست. این سه بعد.

سه بعد دیگر، اگر موجودی بخواهد مشابهت داشته باشد با موجودی دیگر، که مشبّه و مشبّهٌ­به، که یا در ذات است یا در صفات است یا در افعال است، سه حالت دیگر نیز داریم: یا مانند او، یا بهتر از او، یا کمتر از.

– در مورد رسول الله دارد که «بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ» (توبه، آیه 128) رئوف و رحیم هم صفت پیامبر است.

– در لفظ، توجه کنید، در کمال احترام توجه کنید، آنچه را که کسری هست بعداً من گوش می‌دهم استفاده می­کنم.

پس دو مثلث ما در این‌جا داریم که محور بحث است. مثلث اول: مشابهت سلباً و ایجاباً در بعد ذات و صفات و افعال؛ مثلث دوم: در هر سه ضلع ذاتاً، یا صفاتاً، یا افعالاً. اگر مشابهت بین طرفین است یا مانند او است صد درصد، یا بالاتر از او است، یا کمتر از او است. بالاتر از او صد درصد که غیر او می­شود، پس این سه حالت اول و سه حالت دوم. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» در کل این ابعاد به طور استغراق غیر قابل استثنا جاری است «و لا شک فیه و لا ریب یعتریه».

پس عبد درست است، خلق درست است، ولیّ و دوست خدا درست است، رسول درست است، نبی درست است، وکیل درست نیست، جانشین درست نیست، خلیفه جانشین نه، جانشین. آنچه را که مشابهت‌آور است، چه اعطایی باشد و چه ذاتی این عقلاً و نصّاً من الکتاب و سنة القطعیة این درست نیست.

و لذا، ما در قرآن شریف نداریم که خداوند ولو تلمیحاً و اشارتاً بهترین بندگان خود را به عنوان رب معرفی کند، به عنوان مشرِّع حتی معرفی کند، به عنوان وکیل خدا، خدا که وکیل ندارد، خدا وکیل همه است، چون کسی وکیل می­خواهد که احتیاج داشته باشد، وقت ندارد نمی­تواند، قدرت او کم است، او وکیل می­خواهد. وکیل الوکلاء و الموکلین حق سبحان تعالی است؛ چون «إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ» (هود، آیه 123) هیچ­کس وکیل خدا نیست، نایب خدا نیست، همه این­ها چون شبیه خدا نسیتند؛ چون «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» وکیل خدا نیست، نایب خدا نیست، خلیفه خدا نیست، همه‌کاره خدا نیست.

یک کسی در مقابل حضرت عباس (ع) ایستاده بود می­گفت: «السلام علیک یا هیچ­کاره خدا» همه کاره خدا نیست، هیچ­کاره است، «إِنْ أَنْتَ إِلاَّ نَذيرٌ»، (فاطر، آیه 23) «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ» (آل‌عمران، آیه 144) فرستاده است، نامه­رسان چه کاره است؟ اگر کسی هم نامه­رسان است و هم نامه­نویس است، این نامه­رسان نیست، این دوکاره است، هم خودش نامه می­نویسد، هم نامه می­رساند، اما اگر کسی «إن أنت إلّا رسول» فقط نامه‌رسان است، فقط وحی خدا را می­رساند، الوهیت خدا را برای خود و دیگران می­رساند؟ و ربوبیت خدا را می‌رساند؟ خیر، نامه­رسان است، وحی خدا را مأموریت دارد در چند بُعد برساند: در بعد تقریر و در بعد عمل و در بعد بیان که سه سنت از برای رسل الهی موجود است «إن انت إلّا رسول، إن أنا إلّا رسول» رسول مرحله بالاتر از عبودیت است، عبدُه «وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ» عبودیت که به مرحله عالیه رسید، بعد نبوئت است بعد رسالت است بعد ولایت عزم است، بعد ولایت بر اولیای عزم است که «رسول الهدی محمد مصطفی (ص) اعلی العالمین من الجنة و الناس اجمعین منذ خلق العالم إلی یوم الدین» حتی اگر بعداً قیامت که شد خدا چیز دیگری را باز خلق کند، باز هم دلیل داریم که پیغمبر از همه آن‌ها بالاتر است، احتمالاً قیامت شد و این قیامت کلی شد، و حشر خلائق شد، اگر بعد خدا بخواهد –تلمیحاتی داریم، حالا کاری نداریم- که عالمی را خلق کند دیگر مانند محمد نیست، تا چه رسد بالاتر از محمد، این افضل الخلق اجمعین است. البته این از بحث­هایی است که در وقت خودش به مناسبت نبوات باید عرض بشود، مخصوصاً در بحثی که در خاتمه بحث نسبت به رسالت داریم، راجع به خاتم النبیین (ص) است، ان‌شاءالله اگر زنده بودیم، دنبال کنیم.

– این آیه­ای که در قرآن شریف است «وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلٰهٌ مِنْ دُونِهِ فَذٰلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذٰلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ» (انبیاء، آیه 29) معنای این آیه چیست؟

– تأیید ما است، هر کس بگوید من خدایی هستم غیر از خدا، در جهنم عذاب شدیدی می‌کشد. من استدعا می­کنم بگذارید من صحبت کنم، شما دارید کمک می­کنید، کمک‌ها را نگه دارید، ما قبول داریم.

«خلافة الله»، حالا می­خواهد این خلیفة الله چه کار کند؟ ببینید، ما که در لفظ بحث نداریم، این خلیفه است یعنی دنبال او آمده است، «خَلَفَ» یعنی دنبال او آمد، بعد از او آمد، بعد از او آمدن، دنبال او آمدن، که چه کار کردن؟ آیا او رفت و این آمد؟ یا او هست و در کار خودش عاجز شده است و این آمد؟ یا هست و در کار خود عاجز نشده است اما تحویل به دیگری می­دهد، می­گوید زمین از آنِ تو خلیفة الله، آسمان برای من، چنانچه مسیحی­ها می­گویند. کاری که خودش هست، عاجز هم نیست، خسته هم نیست، می­تواند بکند، اما این کار را به انسان تحویل می­دهد «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» (بقره، آیه 30) تمام این‌ها محال است. خلافت در کل این ابعاد محال است. چه مشابهةٌما در ذات باشد یا صفات باشد یا افعال باشد، و چه این مشابهةٌما در ذات یا صفات یا افعال، پایین­تر باشد، مساوی باشد، بالاتر باشد، در تمام این مراحل مستحیل است عقلاً، بر آن محوری که کل موحدین قبول دارند یا باید قبول کنند این‌که «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» لفظاً که دلالت بر آن مطلبی که آقایان مدام باد می‌زنند ندارد، «خلیفتی» هم می­فرمود معنا داشت، مثل «خلقی» مثل «بیتی» مثل «روحی» و إلی غیر ذلک، ولکن ما در تمام ابعاد باید طوری بحث بکنیم و می­کنیم که کل احتمالات به طور کلی و عام از بین برود.

ما شخص اول را در نظر می­گیریم، خاتم النبیین (ص)، این شخص بخواهد خلیفة الله باشد، یعنی چه؟ خلیفة الله باشد، یعنی خدا برود و پیامبر به جای او بیاید و خدایی کند، این دروغ اول.

دوم، خدا هست و قدرت او نمی­رسد همه کارها را انجام بدهد، به این می­دهد، پس قدرت این، بیشتر از خدا است، این محال دوم است.

سوم، خدا هست، قدرتش هم می­رسد خسته هم نمی­شود، اما مصلحتاً به این می­دهد، چه را می‌دهد؟ ربوبیت می­دهد؟ مگر ربوبیت دادنی است؟ الوهیت و ربوبیت که ازلی است، دادنی نیست، این سوم، این هم محال.

چهارم، کارهایی که خدا نمی­کند و نباید بکند، می­گوید تو بکن و باید بکنی، این خلافت که نیست، کارهایی که خدا نمی­کند و نباید بکند، خدا نمی­خورد، نمی­آشامد، زن نمی­گیرد، شوهر نمی­کند، گندم با بیل زیر خاک نمی­کند، قنات با این وسائل درست نمی­کند، نمی­کند، نمی­کند.

– این به این معنا نیست.

– داریم بحث می­کنیم دیگر.

– مراد آن معنا که اصلاً این نیست.

– داریم بحث می­کنیم، ببینیم به کجا می­رسیم. ما داریم یک به یک می­گوییم دیگر، در چه چیزی خلیفة الله است؟ رابع، خداوند می­شد بیل بزند، کلنگ بزند، گندم بیاورد بریزد، خاک در دهان او برود، در بینی او برود، خوابش بیاید، این را به ما تحویل داد، این خلاف نیست، خدا این کا را نمی­کند و نباید بکند و اصلاً نمی‌شود بکند. کارهایی که مخصوص خدا است، کارهایی که در اختصاص حق سبحانه و تعالی است، ذات او معلوم، صفات و معلوم، افعال، خلافت در افعال است دیگر، خلافت در ذات که نیست، کسی جای ذات خدا بنشیند، خدایی کند؟ جای صفات ذاتی خداوند بنشیند، صفات ذاتی داشته باشد؟ چه ذاتاً چه اعطائاً، نه ذات خدا اعطایی است، نه صفات خدا اعطایی است، نه افعال خدا که حساب افعال خاص خدا، این‌ها اعطایی نیست، مرحله رابعه می­آید. مرحله رابعه این است که «وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا» (هود، آیه 61) خداوند ما را در زمین استعمار کرده است، «اسْتَعْمَرَكُمْ» یعنی چه؟ یعنی ما زمین را آباد کنیم، این‌طور که ما زمین را آباد می‌کنیم، اصلاً خدا صحیح است بکند؟ امکان دارد بکند؟ ما چگونه زمین را آباد می­کنیم؟ می­رویم، راه می­رویم، شخم می‌زنیم، گندم می­کاریم، درخت می‌کاریم، بالا می­کنیم پایین می­کنیم همه این کارها را می­کنیم. یکی از این کارها را خدا نمی­کند و نباید بکند.

استعمار چیست؟ یعنی از شما خواسته است زمین را آباد کنید. آباد کردن دو نوع است: یک آباد کردن با صرف اراده است که تمام جهان را آباد کند، و خدا نخواسته است این کار را بکند، مصلحت نیست. یک آباد کردن با بیل و کلنگ و گندم و بیا و برو و کم بشود، زیاد بشود باران بیاید یا نیاید، که این اصلاً از خدا محال است. آنچه خدا از ما خواسته است بر خود خدا محال است، یا ذاتاً، یا مصلحتاً.

– [سؤال]

– نتیجه مطلب دیگری شد. «اسْتَعْمَرَكُمْ» از شما خواسته است تعمیر بکنید. ما در نتیجه بحثی نداریم، ما این کار را بکنیم.

در نتیجه اگر خداوند اراده بفرماید بدون هیچ سببی تمام زمین، تمام گل­ها، تمام درخت­ها، تمام خانه‌ها و تمام فرش­ها درست شود، اولاً این نتیجه، نتیجه­ای ربانی است، نقصان ندارد و نتیجه کارهای ما انسانی است و نقصان دارد. ثانیاً محال است ما بتوانیم این نتیجه را بگیریم، با اراده، با صرف اراده بدون نیاز به چیزی، بدون آغاز و توسط و انجام چیزی با صرف اراده «إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْ‌ءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (نحل، آیه 40) هیچ اسبابی لازم ندارد. به جریان ملائکه که مرحله پنجم است می‌رسیم.

پنجم: خداوند محیی و ممیت است، روح را او می­دهد و روح را او می­گیرد، پس ملائکه چه چیزی هستند؟ خداوند روح می­دهد و روح می­گیرد، پس ملائکه چه هستند که این­ها قابض ارواح هستند، ملائکه چه هستند که مؤتی ارواح هستند؟ ما می­گوییم این­ها حامل ارواح هستند، حامل ایجابی، حامل سلبی، این روح را در این بدن حمل می­کند، این روح از این بدن بیرون می­آورد، به اذن چه کسی؟ اگر خدا اراده نکند چه کسی حمل می­کند، ایجاباً یا سلباً؟

آیا خداوند که ملائکه را مقرر کرده است که البته «هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحَامِ» (آل­عمران، آیه 6) که معلوم است، همه‌اش آن است، تصویری که در ارحام است، انوثت، ذکورت، تعداد، انفراد، اثنینیت، بی­ریختی، باریختی، به هر صورت، این تصویرهایی که خداوند می‌فرماید: […]. ملائکه چه کسانی هستند؟ خود ملائکه تصویر می‌کنند؟ با اذن خدا؟ هیچ کدام، نه خودشان نه با اذن خدا.

مثال روشن­تر، ببینید حضرت مسیح (ع) که «فَتَنْفُخُ فيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْني‏» (مائده، آیه 110) نفخ، ایجاد روح است؟ فوت کردن، باد است، ایجاد روح که نیست، به نفخ عیسی (ع) در میّتی، مقارن او خداوند، ایجاد روح در میت می­کند «للتدلیل علی أن المسیح رسول الله» و إلا خیلی­ها هستند که نفخ آن‌ها بهتر از مسیح است، گل را هم زیباتر مجسمه می­کنند، زودتر هم مجسمه می­کنند ولی یک شپش هم نمی­توانند درست کنند. این کار، کار مسیح نیست بر حسب دو آیه­ای که راجع به احیای اموات است «تُخْرِجُ الْمَوْتى‏ بِإِذْني‏» (مائده، آیه 110) اذن چگونه است؟ اذن از اول تا آخر است یا اذن مقارن است یا هیچ کدام؟ اذن از اول تا آخر، و اذن مقارن غلط است؛ چرا؟ برای این‌که اراده حق سبحانه و تعالی که با آن اراده احیای موتی است، فعل خاص خدا است یا نه؟ اگر خاص خدا نیست که معجزه نیست، پس خاص خدا است. این فعلی که خاص خدا است، این اعطایی نیست، فعلی که خاص خدا است از لوازم الوهیت است و از لوازم ربوبیت است. این قابل اعطا نیست، و بدتر و بالاتر این‌که کسی نمی­تواند این خاصه ربوبیت را به خود و از پیش خود داشته باشد که آن إله دیگر خواهد بود «لا تَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ» (نحل، آیه 51) تمام موجودات را ملاحظه بفرمایید.

– [سؤال]

– «أَخْلُقُ» لفظ است. فلذا «أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيئَةِ الطَّيرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيكُونُ طَيرًا بِإِذْنِ اللَّهِ» (آل‌عمران، آیه 49) «بإذنی» این‌جا را باید حساب کرد، «أَخْلُقُ» بله، تمام مجسمه‌سازها «یَخلُقُون»، ولی چه خلقی؟ خلقی که صد درصد با خلق خدا تباین دارد. «أَخْلُقُ» درست است که می­سازد، یک گِل را برمی­دارد و مجسمه طیر درست می‌کند. اما گوشت شدن آن به اراده چه کسی است؟ پر و گوشت و استخوان «بِإِذْني». «فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْني‏» بعد «فَتَنْفُخُ فيها» نفخ می­کند، ایجاد روح نمی‌کند «اوجد فیه الرّوح» نیست، احمل هم نیست، نه اوجد نه احمل، فوت که کرد، به مقارن این فوت خداوند اراده می­کند، اذن، اراده این‌که روح در این طیر ایجاد شود.

پس کار خدا با کار عیسی یکی نیست، مقارن است، ما یک کار یکسان داریم، یک کار مقارن داریم یک کار منفصل داریم، کار منفصل که نیست، که عیسی منفصلاً عن اذن الله ایجاد روح کند و یا نه، یک کبوتری را بسازد که جسم کبوتر شود، هیچ کدام، به اراده نه می‌تواند از خاک جسم کبوتر درست کند و نه می­تواند روح درست کند، منفصل که هیچ. متصل هم که یک قسمی مسیح و یک قسمی خدا، این هم دروغ است؛ چون «بِإِذْنِي» هر دو است، هم تحول گِل به گوشت و پوست و استخوان و پر و هم در آن روح آمدن.

مرحله سوم، مرحله سوم مقارنت است، مخالطه نیست، استقلال نیست، مقارنت است؛ یعنی «فَتَنْفُخُ فيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْني‏» در هر دو بُعد «بِإِذْني» یک آیه هر دو را دارد، هم بُعد این‌که این گِل را برمی­دارد شکل پرنده درست می­کند، ولکن تحول شکل این پرنده طینی به جسم کبوتر به جسم این حیوان «بِإِذْني» است. بعد «فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيرًا بِإِذْنِي» هر دو اذن الله است، پس کار خدا را عیسی نکرد.

رسول الله (ص) را که به امر الهی اشاره کرد «اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ * وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ * وَ كَذَّبُوا وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ» (قمر، آیات 1 تا 3) این چیست؟ البته این بحث ابعادی دارد، و آنکه این‌جا مورد نظر است، آن نقطه انطلاق است در بحث ما، این است که آیا خود پیغمبر با اراده ذاتی خود یا با اراده محوله مأذونه خود شق القمر کرد، خیر، شق القمر اگر کار خدا است منحصراً، پس دلالت در صورتی می­تواند داشته باشد که مقارن اشاره پیغمبر که اشاره إذنی است، مقارن اشاره پیغمبر با اجازه خدا، خداوند با اراده خود شق القمر کند.

این ثابت می­کند این شخصی که اشاره کرد و الآن انشقاق حاصل شد، این شخص مؤید به اذن الله است؛ برای این‌که ببینید ما در باب معجزات بحث خواهیم کرد، معجزه چیست؟ ما اصلاً لفظ معجزه در آیات نداریم، آیت است. آیت چه است؟ آیت نشانه الهی است، اگر کسی کاری کند که این کار را جز الله نمی­تواند انجام بدهد، چه استفاده می­کنیم؟ استفاده می­کنیم الله است؟ خیر؛ چون می­دانیم که الله نیست. استفاده می‌کنیم که شخص عادی است؟ چطور خداوند مقارن با فعل شخص عادی کاری می­کند که اثبات امتیاز کند؟

سوم، این نه الله است و نه شخص عادی است، شخصی است که مُرسل من عندالله است و رسالت الهی این شخص چنانکه ادعا کرده است با چه چیزی باید ثابت شود؟ با کاری که صرفاً الهی است، و این کاری که صرفاً الهی است اشاره می­کند؛ انشقاق قمر، فوت می­کند؛ حیوان مرده زنده می‌شود، گل درست می‌کند، با اشاره این گل تبدیل به گوشت و پوست و استخوان می‌شود. دو کار است که مقارن با هم است: یک کار، کار این شخصی که رسول است و برای اثبات رسالت او ارتباط و اختصاص و امتیاز خاص او نسبت به الله سبحانه و تعالی که مرسل است و مبعوث من عندالله، با چه چیزی ثابت شود؟

ببینید خود وحی که انبیاء ادعا می­کنند، چیست؟ خارق‌العاده است دیگر، وحی که با تعلّم نیست، با تعلیم نیست، با تفکر نیست، این‌ها در جای خود خواهد آمد. هر چه شما بخوانید، هر چه فکر کنید، وحی برای شما حاصل نمی­شود. این غلط است کسانی در باب وحی گفتند که وحی تبلور فکر است، وقتی فکر و عقل تبلور پیدا کرد، آن وقت وحی می‌شود، خیر، این وحی بشری است، به درد نمی­خورد، این کُند است. وحی ربانی یک عطیه خاصه ربانیه است که چگونه بر قلب رسول وارد می­شود؟ نمی­دانیم، چیست؟ نمی‌دانیم. پس اگر رسولی ادعای وحی کند، ادعای کاری کرده است که جز از طریق الله مستحیل است، با تعلم ب،ا تعلیم، با تفکر، با پانصد میلیون انیشتین شدن و بالاتر شدن، نمی­شود این حالت حاصل شود، چون حالت مطلق است، حالت مطلق در دریافت حق صد درصد است که هیچ گونه خطایی، در هیچ زمینی و در هیچ زمانی و در هیچ بعد فکری در او حاصل نمی­شود، این ادعا را دارد. ادعا باید با چه ثابت شود؟

این وحی که الهی است، وحی که در اختصاص حق سبحانه و تعالی است و از غیر الله نیست با چه چیزی ثابت می­شود؟ اگر کسی بگوید که من پانزده متر می­پرم، هنوز هم نپریده است تا ببینید، با چه ثابت می‌شود؟ اگر این آدم پانزده متر پرش را رفت، جای دیگر شما دیدید بیست متر پرید یا چهارده متر پرید؛ چون با پریدن این مقدار معلوم می­شود که آن حرف اول درست است.

مشابه را با مشابه باید اثبات کرد، غیر از این است؟ نمی­شود بیایند شهادت بدهند که بله، خدا این را فرستاد، خودتان چه می­گویید؟ اگر ملائکه بیایند، ملائکه همه جمع شوند که بله، خدا این را فرستاد، خودتان چه می‌گویید؟ خودتان از کجا ملائکه هستید؟

پس اثبات این، البته نکته­ای است که اشاره می­کنم، بعد در بحث وحی صحبت می­کنیم، بحث وحی را یک مقداری کردیم و مقداری دنباله دارد که اصل وحی چیست؟ این رسول وقتی که ادعا می­کند من «موحاً إلیه من عند الله» هستم و لا سیما درس نخوانده­ام، در میان جهّال زندگی کرده­ام، هیچ کتابی، هیچ نوشته‌ای، هیچ بحثی، هیچ مناظره‌ای در محیط عربستان اصلاً نبوده است، «فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ» (یونس، آیه 16) بعد کتابی آورد که این کتاب را چهارده قرن است حتی در إنّا و أنّا و نقطه آن کسی نتوانسته است ایراد ادبی بگیرد تا چه برسد به مطالب؛ این وحی معلوم می­شود الهی است.

ادعا کرده است که بالاترین مقام را در عالم امکان در محیط خودش دارد، این ادعا دلیل می­خواهد یا نه؟ دلیل باید مشابه باشد. دلیل مشابه چیست؟ همان‌طور که وحی الهی است و از غیر الله نیست، معجزه هم کاری است الهی که از غیر الله نیست. اگر معجزه که شما می­گویید و یا آیت که قرآن شریف می­فرماید، اگر معجزه و آیت که دلیل بر نبوت است، چه زمانی دلیل بر نبوت است؟ در صورتی دلیل بر نبوت است که فقط کار الهی است، اما اگر کار الهی است، دیگرانی هم می­شود انیشتین­هایی، محمدهایی، موسی­هایی انجام بدهند در بُعد جدید در بعد قدیم، پس این اثبات نبوت نیست، اثبات خرق عادت است، خرق عادت عادی. انیشتین چه کرد، فلانی طیاره ساخت، فلانی چه ساخت، فلانی چه ساخت. اگر طیاره­ساز اثبات دعوی نبوت می­کرد قبول می­کردیم؟ نه، اگر بعضی از احمق­ها قبول کردند، بعداً معلوم شد، معلوم است چه کار کرده است ما هم یاد می­گیریم. اما قضیه اعجاز و قضیه آیت ربانی این نیست. آیت ربانی، این شاهد قوی صد درصد است بر اثبات آن ادعای غیر معلوم.

ادعایی که کرده است ادعای نبوت و وحی است، وحی که معلوم نیست، وحی را از کجا ببینند؟ انبیاء که فرمودند بر ما وحی می­شود، مردمی که این را می­خواهند تصدیق کنند، به چه وسیله تصدیق کنند که این وحی الهی است؟ به خودشان وحی می­شود؟ خیر، باید با یک چیزی که مانند او باشد و جسمی باشد، محسوس باشد، که قرآن هم محسوس است، شنیدنی است، دیدنی است، فکر کردنی است. حالا پایین‌تر عصای موسی باشد، احیای موتی به وسیله عیسی باشد، چیزی که مُبصَر باشد، اما این مبصری که چیست؟ مبصری که صد درصد الهی است یا نه، درصدی الهی است، درصدی دیگر هم غیر الهی. اگر دومی است که اثبات رسالت نمی­کند. می‌گوید تو هم انیشتین باش، تو هم چنین باش، پس باید صد درصد الهی باشد.

اگر این جریان، صد درصد الهی است، پس کار کیست؟ کار خدا است، پس انبیا خلفاءالله نیستند و آیات شریفه قرآن که در بالاترین قله اعجاز و آیت نسبت به خاتم النبیین ثابت کرده است، می‌فرماید: «وَ قَالُوا لَوْ لاَ أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَاتٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِنْدَ اللَّهِ». (عنکبوت، آیه 50) این نشانه­ها فقط برای خدا است، علمش، قدرتش، اعطایی نیست، ذاتی نیست، بلکه علم و قدرت آن در انحصار حق سبحانه وتعالی است. پیغمبر بزرگوار با این عظمت که معجزات او برای خودش نیست، مأذون نیست، منفصل نیست، آن وقت موسی­ها و عیسی­ها و اشعیاها و یعقوب­ها و ابراهیم­ها و غیره، این­ها به طریق اولی، چون که صد آمد نود هم پیش ماست.

بنابراین باید بحث کنیم که شما که می­گویید «خلیفة الله» چه می­خواهید بگویید؟ کار خدا را انجام می‌دهد که در اختصاص او است؟ محال، بعد از مرگ خدا، این دنباله کار خدا را می­گیرد؟ محال، خدا هست و عاجز شده است، او کار را انجام می­دهد؟ محال، خدا هست، عاجز نشده است، افعال خاصه خود را به آن‌ها می­دهد؟ افعال خاصه خدا که قابل تجاوز و قابل انتقال نیست، این می­گوید ذات خداوند قابل انتقال نیست، صفات خدا قابل انتقال نیست، افعال خاصه خدا قابل انتقال نیست، یا نه مجلای عرفاء، مجلای صفات و اسماء هستند. یعنی چه مجلا؟ عرفا باید یک توسلی در قرآن بکنند که «فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ» (اعراف، آیه 143) وقتی که خدا در جبل تجلی کند، در بایزید بسطامی تجلی نمی­کند؟ در انبیاء تجلی نمی­کند؟ آقا «فی الجبل» نفرمود، «لِلْجَبَلِ»، به این آهوها باید گفت «لِلْجَبَلِ» نه «فی الجبل»، اگر فی الجبل هم بود که ما معاذالله می­گفتیم قرآن تحریف شده است.

پس «فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَ خَرَّ مُوسَى صَعِقاً» نه «فی الجبل»، اما این چه می­گوید؟ می­گوید که چطور در شجره «إِنِّي أَنَا اللَّهُ» (قصص، آیه 30) خداوند جلوه کند؟ در جبل «فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ» جلوه کند، در شجره جلوه کند، در درخت جلوه کند، در موسی جلوه نکند؟ در بایزید بسطامی جلوه نکند؟ در چه کسی مثلاً جلوه نکند که بگوید «أنا الحق أنا الله». شما گمان می‌کنید من «أنا الحق» می­گویم؟ من غلط می­کنم «أنا الحق» بگویم. هر غلطی در عالم است، من می­کنم اگر بگویم «أنا الحق». حق چیست؟ بله، حق به معنی این است که در راه حق باشیم، در راه خدا باشیم. ان‌شاءالله خواهیم بود.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».